در سالهاي اخير، ما شاهد اختلاف ديدگاههاي بسياري ميان آمريکاييها و اروپاييها در حوزه مذهب بودهايم. چرا که عليرغم گسترش نقش مذهب در سياست و زندگي روزمره آمريکاييها، اروپاييها از کليسا دورتر ميشوند. نويسنده با يادآوري رويکردهاي سياسي و فرهنگي متفاوت دوطرف اين جريان که مسامحتاً به عنوان بلوک غرب شناخته ميشوند، معتقد است که با سکولارتر شدن اروپا و افول کليساي کاتوليک، در مقابل، در آمريکا شاهد پررنگ شدن مذهب و دلبستگي بيشتر مردم آمريکا با مذهب هستيم. شايد ما بايد در مورد ديدگاههاي چند دهه پيش سياست مداران فرانسوي در مورد نزديکي روحي اروپا به روسيه نسبت به آمريکا، بيشتر بيانديشيم. چرا که علائم اين شکاف، روز به روز گستردهتر ميشود.
طلاق کاري عادي نيست، اما از اختلاف نميتوان اجتناب کرد. امروزه اروپا و ايالات متحده روز به روز از اشتراکات کمتري برخوردار ميشوند، چرا که آنان در دو سوي اقيانوسي بزرگ قرار گرفتهاند. البته اين ايده جديدي نيست؛ از سالها پيش، سياست مداران فرانسوي و آغازگر آنان، ژنرال دي گائولا اعلام کرده بودند که پاريس نه تنها از لحاظ فيزيکي بلکه از جنبه روحي هم نزديکي بيشتري به مسکو، در مقايسه با نيويورک دارد.
در اولين دهههاي قرن بيستم، اين ايده کاملاً در سطح اروپا پذيرفته شده بود که خطر آمريکايي شدن، تهديدي همانند بلشويسم را براي شهروندان اروپايي دارد. فرهنگ آمريکايي همواره با کاپيتاليسم، ليبرال دموکراسي و چند نژادي در آميخته شده است. به علاوه، معمولاً اين امر به دست فراموشي سپرده ميشود که آمريکاييگرايي در ميان اصلاحطلبان اروپايي، به نسبت محافظهکاران، از طرفداران بيشتري برخوردار است. اما پس از جنگ جهاني دوم، اين شرايط تغيير کرد. تعدادي از اين پيش داوريها در مورد آمريکاييها،از جناح راست به چپگراها منتقل شده و امروزه در اروپا، محافظهکاران به حاميان آمريکا تبديل شدهاند.
البته حتي اگر تمدن مشترک غربي را در نظر بگيريم، باز هم مواردي يافت ميشود که اين دو را از همديگر جدا ميکند. مثلاً به مسأله آزادي حمل سلاح و يا مجازات مرگ در اين دو منطقه بنگريد. چرا يک مسئله، دنياهاي نو و کهنه را از هم جدا ميکند: اروپا روز به روز سکولارتر شده است و در مقابل، آمريکاييها روز به روز بيشتر در آغوش مسيح فرو ميروند امروزه به ندرت ميتوان يک کشور اروپايي را يافت که در آن رئيسجمهوري با اعتقادات مذهبي به قدرت برسد. البته به صورتي استثنايي، نروژ مدتهاست که توسط نخستوزيري مذهبي اداره ميشود، اما مطمئناً هيچ يک از رهبران اروپايي همانند بوش، به دعا و کرنش در برابر خداوند نميپردازد.
ما در سراسر اروپا شاهد افول کليساهاي سنتي هستيم. البته کليساهاي زيبا براي تجارت گردشگري به روي عموم باز هستند، اما بقيه تعطيل شده و يا به مسجد، رستوران و يا آپارتمان تبديل شدهاند. همچنين کليساهاي فعال نيز به ندرت نيمهپر ميشوند و گويي بايد عبادتکنندگان از ساير قارهها روانه اين عبادتگاهها گردند. حتي در ايتاليا که رهبران آن هنوز هم در برابر واتيکان تسليم هستند، نفوذ کليسا در ميان درصدي اندک از مردم وجود دارد.
اما در کشورهايي با تعداد زياد مسلمان نظير هلند و فرانسه، اسلام تقريباً به بزرگترين دين سازمانيافته تبديل شده است. اين امر خشم بسياري از غيرمسلمانان را برانگيخته، چرا که رقيب جريان سکولاريسم کنوني شناخته ميشود. اگر فراموش کنيم که چگونه اروپاييها در ساليان اخير دين خود را از دست دادهاند، مردم اروپا، مسلمانان را «غيراروپايي» ميخوانند، اما در مقابل، آمريکاييها که هنوز هم به ايمان مذهبي خويش دلبستگي زيادي دارند، مشکل زيادي با اعتقاد ديگران به يک مذهب متفاوت ندارند.
شما در يک سفر طولاني در ميان ايالتهاي مختلف آمريکا شاهد انواع بيلبوردهاي مربوط به خدمات جديد بانکي، طرحهاي پولدارشدن و بسياري ديگر از جنبههاي زندگي خوب خواهيد بود. اما در ميان اين تبليغات متنوع، شما شاهد کليساها و کنيسههاي مسيحي زيادي هم خواهيد بود. در دنياي جديد، گويي دنيا و دين به هم آميختهاند و مردم در سايه تعاليم مذهبي، احساس امنيت و تعالي ميکنند. و البته فراموش نکنيم که کليساهاي ما هم از همان استراتژيهاي تهاجمي بازار آزاد جهت رشد و توسعه دامنه فعاليتهاي خود بهره ميگيرند.
ميتوان چنين اظهار داشت که امروزه اکثر اروپاييان در مقابل مذهب ايستادهاند و يا به زباني ديگر، آنان در برابر اصول سنتي و به ويژه کليسا مقاومت ميکنند. مذهب نظير طبقه اجتماعي، واقعيتي است که ما در آن متولد ميشويم. در همه جنبشهاي اروپايي دهههاي شصت ميلادي به بعد، ما شاهد مخالفت با کليسا و محدوديتهاي سنتي بودهايم. آنان به دنبال يک زندگي آزادانه نظير آمريکاييها بودهاند.
البته اين وضعيت به معناي پايان عصر ايمان و يا نفوذ مذهب نخواهد بود. ما در قرن بيستم شاهد اين واقعيت بوديم که عدهاي جاي خدا را به لنين و تروتسکي و يا مارکس دادند. هرچند در قرن نوزدهم در مناطقي نظير کره و آفريقا، مسيحيت به عنوان راهي جهت گريختن از سنتهاي ديرپا مطرح بوده است. در چين هم به مسيحيت به عنوان ارتباطي تنگاتنگ با جامعه مدرن و عدالت اجتماعي نگريسته ميشد. همچنين نظير مارکسيسم و همينطور اسلام، مسيحيت به اين انسانها کمک کرد که از زنجيرهاي قبيلهاي، نژادي، قومي و يا طبقه اجتماعي رهايي يابند. دقيقاً به همين دليل هم قرنها پيش، بسياري از هنديها به اسلام گرويدند. البته با همين دليل ميتوان عموميت اسلام را در ميان آمريکاييهاي آفريقاييتبار و گسترش مسيحيت را ميان معترضان چيني توضيح داد.
اگر کمي به سوي شرق قاره اروپا حرکت کنيم، به روسيه ميرسيم. در اتحاد جماهير شوروي و به ويژه تا سال 1989 ميلادي، مذهب داراي نقش قابل ذکري نبود، اما با فروپاشي بلوک شرق، نقش مذهب در حکومتهاي اين دولتها پررنگتر گرديد. مطمئناً اين اخباري خوشايند براي کليساي ارتودکس و واتيکان به ويژه در روسيه به شمار ميرفت. هرچند در اين دوره، کليساهاي چک و لهستان هم به سرنوشت کليساهاي اروپاي غربي گرفتار شدند. البته آمارهاي ارائه شده هم تا حدود زيادي راه گشا هستند. در سال 1989 ميلادي، 92 % لهستانيها اظهار داشتند که به کليساي کاتوليک معتقدند. ده سال بعد، اين عدد به نصف کاهش يافت. گفته ميشود که چکها اصولاً افرادي بدبين هستند. براساس نظرسنجيهاي سال گذشته، فقط 19 % مردم اين کشور به خداوند معتقدند. اما چرا؟
بايد دانست که از ديدگاه بسياري از اروپاييان، کليساي کاتوليک فاقد مشروعيت و استقلال لازم است. چرا که آنها با نازيها و کمونيستها ارتباطي نزديک داشتند و پس از سال 1989 ميلادي هم کليسا دوباره به فعاليتهاي سياسي روي آورد، لذا بدبيني موجود، چندان جاي تعجب ندارد. اما اين به معناي مرگ مذهب نيست. امروزه مذهب بيش از هر چيز، انتخابي شخصي گرديده و مردم اروپاي غربي، برزيل، چين و بسياري از نقاط ديگر به سوي آموزههاي ديني مسيحيت روي آوردهاند.
البته وضعيتي مشابه در مورد اسلام نيز روي داده است. مسلمانان جوان به سوي انديشههاي بنياد گرايانه گرايش دارند. اين بنيادگرايي به فرزندان مسلمانان اجازه ميدهد که به هويتي جديد دست يابند. لذا بنيادگرايي اسلامي که از سوي معلمان مستقل در مساجد راديکال تدريس و گسترش مييابد، قابل مقايسه با پروتستانتيسم غيرمنعطف و خشک تعليم داده شده در ايالات متحده است و به ياد داشته باشيم که جوانان مسلمان، مبهوت نسبت به جايگاهشان در عالم، خواهان تولدي مجدد هستند.
اما اينک اين سؤال به وجود ميآيد که آيا وضعيتي شبيه به اين، ميتواند در ميان مسيحيان اروپايي تارک دين نيز روي دهد؟
من معتقدم که امکان آن وجود دارد و دلايل من هم به رويکرد اروپاييان در مرگ جورج بست، ديانا ملکه ولز و بيم فروتون بازميگردد. اما آيا اين روحيه مذهبي به يک ايمان راديکال سوق پيدا خواهد کرد؟ پاسخ اين پرسش چندان روشن نيست. ترديدي وجود ندارد که عده بسياري نسبت به شکلگيري جنبشهاي اسلامي بيمناکند اما رويگرداني آنان از کليساها، به معناي غيرمذهبي و سکولار بودن آنها نيست.
من نيز معتقدم که اروپاييها و آمريکاييها، دو بخش جداييناپذير يک تمدن هستند؛ هرچند حاميان ليبراليسم و حاميان راديکال دين، ممکن است به افتراق مذهبي موجود بيش از گذشته دامن بزنند؛ به ويژه آناني که معتقدند، مسيحيت مستقيماً آنان را به بهشت رهنمون ميکند.
به نقل از: www.Guardian.uk
نويسنده : يان بوروما
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید