اين نوشتار به اختصار به سير تحول جنبش زنان و مواضع ضد ديني هستههاي اوليه تشکيلاتي فمينيستها از جمله زنان سالندار، انجمن جوراب آبيها، لژهاي زنانه، فراماسونري و کوئيکرها اشاره ميکند و سرانجام در جهت رديابي بازتاب تشکيلات مذکور بر فمينيسم، به معرفي و تبيين اجمالي نظريات سه تن از بزرگان اين نهضت، جان استوارت ميل، برتراند راسل و سيمون دوبوار، ميپردازد.
در ميان عوامل مختلف فرهنگي، اجتماعي، سياسي و اقتصادي که در ظهور فمينيسم نقش داشتهاند، عامل دين مهمترين نقش را ايفا کرده است. تأثير و نفوذ دين در اروپا از يک سو و رويکرد تبعيضآميز جنسيتي کتاب مقدس و ارباب کليسا از سوي ديگر، موجب شد که جنبش زنان در ابتدا با تفسير و توجيه دلخواهانه از آموزههاي مسيحيت و سرانجام با نفي و طرد کامل آن، به تدريج به موضع رويارويي با آموزههاي کتاب مقدس سوق پيدا کند. اين نوشتار به اختصار به سير تحول جنبش زنان و مواضع ضد ديني هستههاي اوليه تشکيلاتي فمينيستها از جمله زنان سالندار، انجمن جوراب آبيها، لژهاي زنانه، فراماسونري و کوئيکرها اشاره ميکند و سرانجام در جهت رديابي بازتاب تشکيلات مذکور بر فمينيسم، به معرفي و تبيين اجمالي نظريات سه تن از بزرگان اين نهضت، جان استوارت ميل، برتراند راسل و سيمون دوبوار، ميپردازد.
با گذشت حدود دو قرن از تاريخ پيدايش جنبش زنان در غرب و انجام پژوهشهاي گوناگون با اهداف و گرايشات اجتماعي، سياسي، علمي و فلسفي، مطالعات زنان در جامعهي ما با تأخير بسيار زيادي، مورد توجه قرار گرفته است. به طور کلي آشنايي با پديدهي نهضت زنان، تنها در دايرهي مباحث غربشناختي و در زير مجموعهي آن، قابل فهم و تبيين است که متأسفانه اين رشته در جوامع غير غربي، به ويژه در کشورهاي جهان سوم، هنوز به صورت رشتهاي تخصصي، آکادميک و روشمند در مراکز پژوهشي دانشگاهي تحقق نيافته است. از اين رو، مطالعات صورت گرفته از حيث نوع متدلوژي و شيوهي صورتبندي مسايل، چندان مبتني بر موازين علمي نبوده و دچار چالشهايي از جمله موارد ذيل ميباشد:
الف)- تعميم يک پديدهي سياسي و اجتماعي خاص بومي غربي و انطباق آن به کل جوامع بشري با پيشفرض يکسانانگاري بستر آن و به بهاي ناديده انگاشتن تفاوتهاي ساختاري عميق فرهنگي، ديني، سياسي و اقتصادي در ميان جوامع.
ب)- برخورد گزينشي با برههاي از تاريخ تمدن غرب و مسکوت گذاردن آگاهانهي بخشهاي ديگري از تاريخ، به انگيزهي يافتن مؤيدي براي اثبات نظريات خويش که در واقع، خود نوعي تحريف و سانسور حقايق علمي و تاريخي است.
ج)- يکسونگري و تحليل مجرد و انتزاعي يک موضوع مرکب و پيچيده تا مرز سادهانديشي و ذهنيگرايي مطلق، همراه با حذف يا کمرنگ نمودن دلخواه ابعاد ديگر آن موضوع.
موارد مذکور موجب پديد آمدن آفات پژوهشي بسيار گمراه کننده و مسئلهساز است که آثار زيانبار فرهنگي، علمي و سياسي آن به ويژه در مراحل تحليل، جمعبندي و نظريهپردازي پديدار گشته و موجبات کژانديشي پژوهشگران و کژتابي واقعيات عيني و علمي را فراهم آورده است و به سدي عظيم در راه شناخت واقعبينانه پديدههاي غربي منجر شده است.
در تأييد صحت دعاوي مذکور، ميتوان به نحوهي توجيه و تحليل زمينههاي مؤثر در بروز فمينيسم در غرب و نيز تاريخ نهضت زنان که از سوي فمينيستها ارايه شده است، استناد نمود. در اين مطلب، همواره مواردي به طور کلي ذکر ميشود که مهمترين آنها عبارتند از:
الف- بسـتر علمـي و فـرهنگي: انديشـهي تجـددخواهي (مدرنيتـه)، نـوزايي علمي (رنسانس) و انديشههاي عصر روشنگري؛
ب- بستر اقتصادي: انقلاب صنعتي و سرمايهداري پيشرفته؛
ج- بستر سياسي: انقلاب کبير فرانسه و پيدايش مکتب آزاديخواهي فردي (ليبراليسم)؛
د- بستر حقوقي و اجتماعي: جنبش الغاي بردهداري و تحريم تجارت آن؛
ه‍- بستر ديني و مذهبي: نهضت اصلاح ديني (پروتستانتيسم) (رک. مشيرزاده, 1382: صص5 ؛ 9 ؛ 43 ؛ 52).
با مروري گذرا بر موارد فوق، ابهامات و پرسشهاي زيادي مطرح ميشود؛ سؤالاتي از قبيل اينکه آيا عوامل ياد شده از لحاظ تأثيرگذاري و گسترهي نفوذ در يک رتبهاند؟ اهميت کداميک بيشتر است و به چه علت؟ ثبات و تغييرپذيري آنها تا چه اندازه است؟ گسترهي نفوذ يا کارکرد ويژهي آنها چه مرزهايي را فرا ميگيرد؟ آيا زمينههاي فوق در عرض يا طول يکديگرند؟ در صورتيکه در عرض يکديگر باشند، با توجه به تعارضات ميان آنها، برآيندشان چگونه محاسبه ميشود؟ با چه فرمول و مکانيزمي فرايند پيدايش جنبش زنان از متن زمينههاي بسيار عام بيرون کشيده و تعريف ميشود؟ و اين نوع نگرش و صورتبندي تا کجا با واقعيات تاريخي و اجتماعي غرب انطباق دارد؟
پاسخ همهجانبه به سؤالات فوق، بر اساس واقعيات تاريخي و اسناد معتبر علمي، به درک صحيح مواضع فکري و استراتژي عملي فمينيسم کمک شاياني ميکند؛ به گونهاي که شايد تمام معادلات و تحليلهاي موجود را از بنيان دگرگون سازد.
در حاليکه در متون فمينيستي پاسخهاي جامع علمي و اقناعي به سؤالات فوق مشاهده نميشود، اين دغدغهها و عدم اقناع مطلوب، لزوم پژوهشي مستقل و گسترده را در اين زمينه روشن ميسازد و بازبيني و سنجش مجدد متون فمينيستي را ضروري مينمايد.
در اين راستا، با استناد به مدارک و شواهد معتبر و با مشاهدهي چرخشها و تحريفهاي ماهرانه، نتايج شگفتآوري روشن ميشود که راه را بر هر گونه شک و شبهه مسدود ميسازد. ثمرهي پژوهش مذکور، دريافت اين نتيجهي کليدي و البته تعيين کننده است که بستر اصلي فمينيسم، بدون شک، نقش دوسويه و متناقض نهاد دين بوده است و در اين ميان عوامل ديگر نقش فرعي و روبنايي دارند. به عبارت ديگر، اگر انديشههاي زنستيزانهي مسيحيت و يهوديت و عملکرد خشونتآميز کليسا نبود، نهضت زنان در اروپا شکل نميگرفت. جنبش زنان، بازتاب منفي مسيحيت است و تنها بستر آن اختصاص به مغرب زمين دارد. مدارک و مستندات اين نظريه از دو مأخذ ارايه ميشود: يکي شواهد تاريخي که در اين نوشتار به آن پرداخته ميشود و ديگري آموزهها و تئوري عقيدتي مسيحيت. همچنين اثبات مدعاي اختصاصي بودن اين نهضت به غرب، از راه مقايسهي تطبيقي مسيحيت با اديان ديگر به ويژه اسلام ميسّر خواهد بود که در قسمت دوم نوشتار بدان پرداخته خواهد شد.
1) آغازگر انديشه زنستيزي در غرب
يکي از اشتباهات متداول تاريخي که بسياري از محققين و نيز فمينيستها بر آن باورند، نسبت دادن مبدأ تاريخي پيدايش انديشههاي زنستيزانه به حکماي يونان، از جمله افلاطون[i] و ارسطو[ii] است. برخي از اين هم فراتر رفته و حتي آموزههاي کتاب مقدس را متأثر از انديشههاي حکمت يوناني ميدانند (نک. موليرآکين، 1382؛ يولوويد، 1381). اين نظريه به دلايل متعدد مردود است:
اولاً: از لحاظ تاريخي، افلاطون (427-347ق.م) و ارسطو (384-322ق.م) در حلقهي واسط و ميان يهوديت و مسيحيت قرار دارند. تاريخ پيدايش يهوديت با صرفنظر از اختلاف بين باستانشناسان حدود 12 تا 15 قرن قبل از ميلاد و تاريخ کتابت و جمعآوري تورات و مجموعهي رسايل يهودي حدود 3 تا 8 قرن قبل از ميلاد است (دورانت، 1378: ج1، صص353-350). بنابراين از لحاظ زماني، حکماي يوناني بين ظهور يهوديت و مسيحيت واقع ميشوند.
ثانياً: ملاک تأثيرگذاري، وجود حيات فرهنگي پويا چه به صورت مکتوب و چه شفاهي است که از يکسو دين يهود از آن برخوردار بوده است، زيرا يهوديان علاوه بر کتاب «تورات»، داراي شريعت و احکام مبسوط فقهي شفاهي نيز بودند که از نسلي به نسلي ديگر، به طور شفاهي و غير مکتوب سينه به سينه منتقل شده و مجموعهي آن را «تلمود» مينامنـد و از سـوي ديگر افلاطون و ارسـطو در قـرن پنجم قبـل از ميـلاد ميزيستند، بنابراين حکمت يوناني مؤخر از دين يهود بوده و بايستي تحت تأثير فرهنگ ديني يهود تغيير هويت داده باشد و نه بالعکس.
ثالثاً: در اين مسير, از يکسو حکمت يوناني بايد بر«عهد جديد» يا بخش مسيحي کتـاب مقدس تأثير گذاشـته باشـد، در حاليکه «عهد جديـد» بـه شـدت تحت تأثير آموزههاي «عهد عتيق» بوده و مفسر آن است[iii] و از سوي ديگر در «عهد جديد» به طور عام با فلسفه و به طور خاص با حکمت يونان مخالفت شده و از حکماي يونان صريحاً در کتاب مقدس ياد شده است (کتاب مقدس، رسالهي اول پولس رسول به قرنتيان، باب 1، آيه 27- 20؛ رسالهي پولس رسول به کولستيان، باب 2، آيه 8). همچنين بين آموزههاي «عهد عتيق» و انديشههاي افلاطون و ارسطو هيچگونه اشتراک معنايي ديده نميشود؛ تنها در بعضي موارد و به طور بسيار محدود، شباهتهايي وجود دارد که فاقد ارزش علمي است.
رابعاً: از حيث گسترهي کمي و کيفي موضوعات، آموزههاي کتاب مقدس درباره زنان چندين برابر آراي افلاطون و ارسطو است؛ به گونهايکه بسياري از مسايل زنان در آثار اين دو حکيم، به نحو موضوعي مطرح نشده است تا نوبت به مقايسهي آنها برسد؛ با توجه به تقدم تاريخي «عهد عتيق»، اين نسبت بايد معکوس باشد.
با اين توصيف، روشن ميشود که صبغهي انديشههاي تبعيضآميز جنسيتي در کتاب مقدس، متأثر از نگرش حکماي يونان نبوده است؛ بلکه از اين جهت، کتاب مقدس نقش بيشتري داشته است. البته قابل ذکر است که بروز اين انديشه در کتاب مقدس، معلول راهيابي نظريات رايج مردسالارانه و به تبع آن تفسيرهاي انحرافي است که موجب شد اين اديان الهي از تعاليم حقيقي و اهداف اصلي خويش دور شوند (رک. ميشل، 1372: ص46).
مسيحيت دو رويکرد متفاوت در برابر جنبش زنان اختيار کرد: يکي در قالب سنتي آن، يعني مذهب کاتوليک که به سرکوبي و مخالفت با حقوق زنان پرداخت و ديگري با محتواي روشنفکري يعني مذهب اصلاحگراي پروتستان که به حمايت و دفاع از نهضت زنان پرداخت. اگرچه سرانجام فمينيستها از مرز هر دو مذهب کاتوليک و پروتستان عبور کردند؛ زيرا متن و آموزههاي کتاب مقدس، نقطهي اجماع و وحدت اين دو مذهب مسيحي بود که فمينيستها آن را آشکارا کنار نهاده بلکه به رويارويي با آن برخاستند.
با اين توصيف، بزرگترين چالش فمينيستها و به طور کلي طبقهي زنان با پديدهي مسيحيت و يهوديت است؛ چه در عرصهي تئوري و آموزههاي ديني، اعم از الاهيات، اخلاق و حقوق و چه در عرصهي تجربهي عيني و عملي که در کارکرد تاريخي کليسا و شريعت فقهي آن خلاصه ميشود. اين امر، ممکن است در ابتدا به صورت يک بيان پارادوکسيکال و معماگونه به نظر آيد؛ ولي با توضيحاتي بيشتر اين شايبه رفع خواهد گرديد.
ابتدا، براي پرهيز از هر گونه سوء تفاهم، ذکر چند نکته ضروري به نظر ميرسد:
اولاً: تعريفي که از دين در اينجا برگزيده شده است، حداقليترين تعريف است که نصوص مقدس ديني، سازمان و نهاد رسمي کليسا و روحانيت در شمول آن واقع ميشوند.
ثانياً: مقصود از دين در اين نوشتار, يهوديت و مسيحيت تاريخي است و نيز آنچه مورد قبول و تأييد رسمي پيروان اين دو دين در گذشته و حال بوده و نزد آنان از اعتبار و حجيت مطلق برخوردار است؛ نه بر اساس ديدگاه اسلام که بدون شک هر دو دين را تحريف شـده ميدانـد و بـا تأکيـد بـر عصمت الهي شـخصيت والاي موسـي(ع) و عيسي(ع)، ساحت آنان را از هر گونه نسبت شرکآلود و خرافهآميز که در کتب تورات و انجيل آمده است, منزه و پاک ميداند. اگرچه مبحث زنان خود به تنهايي ميتواند دليلي بر تحريف اين دو دين الهي محسوب شود؛ ليکن طبيعي است که عقيدهي مسلمين براي اهل کتاب هيچگونه ارزش ديني ندارد و تأثيري بر واقعيت تاريخي بحث نميگذارد؛ علاوه بر آنکه به سرنوشت آن نيز مرتبط نبوده و موجب تغييري در آن نميشود.
اما چرا زمينههاي ديگردر برابر دين نقش رو بنايي و فرعي دارند؟
مهمترين دليلي که اين نظريه را از تمسک به ساير دلايل ديگر بينياز ميسازد، تقدم زماني چند قرني جنبش زنان قبل از دورهي رنسانس و نهضت اصلاحي پروتستانتيسم و پيدايش سرمايهداري پيشرفته است.
موضوع ديگري که صحت اين بينش را تقويت مينمايد، تأمل در وجه مساعدت، تعليل و توجيه پيوند ميان رهبران نهضت انقلاب علمي و فلاسفهي عقلگراي عصر روشنگري و انقلاب کبير فرانسه با جنبش زنان است. ارايهي تئوريهاي نوين تجربي و فلسفي در زمينههاي زيستشناسي و خلقت انسان, روانشناختي و روانکاوي, انسانشناختي روح و ذهن, فلسفهي تاريخ و جامعهشناختي از سوي دانشمندان مذکور به ويژه در حوزهي زنان، مهر باطلي به تمام تئوريهاي خرافي و تحقير کنندهي بر آمده از آمـوزههاي ديني و ايدئولوژيکي زد کـه عکسالعمل شـديد کليساي کاتـوليک را برانگيخت و منجر به تشکيل جبههي واحدي از زنان و انديشمندان در برابر نهاد رسمي دين يعني کليسا گرديد.
از اين رو، مشاهده ميشود که مخاطبين اصلي آثار و رسايل دانشمندان علوم تجربي، فلاسفه و سياستمداران اين برهه از تاريخ غرب که دربارهي تساهل ديني نگاشته شده است, زنان ميباشند. در اين آثار به طور صريح از خشونت و سختگيري کليسا عليه زنان و تئوريهاي خرافهآميز و محروميتهاي حقوقي مربوط به آنان انتقاد شده است. به عبارتي ميتوان گفت که يکي از محورهاي اصلي درگيري نهضت رنسانس و انقلاب کبير فرانسه و فلاسفهي عصر روشنگري با اصحاب کليسا، بر سر موضوع زنان بود.
در اين درگيري و نزاع، سرمايهداري نيز نقش عمدهاي را ايفا کرد. تحليل رابطهي سرمايهداري پيشرفته با جنبش زنان نيز داراي پيچيدگي خاصي است؛ سرمايهداري پيشرفته از يکسو براي تأمين نيروي انساني ارزان و استفاده از آراي سياسي زنان براي تثبيت دولتهاي حامي سرمايهداري, سياست جذب زنان را پيگيري نمود و از سوي ديگر فرهنگ مذهبي حاکم بر جوامع اروپايي، ورود زنان را به عرصههاي اجتماعي مختلط کار و سياست، تقبيح و تحريم مينمود و اين خود مانع بزرگي بر سر راه منافع سرمايهداري ايجاد کرده بود. بنابراين، سرمايهداري در عمل با تضاد خاصي مواجه شد. در نتيجه، همزمان سياستهاي پيچيده و پنهان گوناگوني را به اجرا گذاشت. سرمايهداري از يکسو، با تضعيف پايههاي اعتقادي، ديني و اخلاقي و حمايت از آزاديهاي جنسي، حق طلاق, حق مالکيت و حق مشارکت سياسي زنان و با بهرهجويي از نقاط ضعف مسيحيت به چالش با کليسا پرداخت تا به طور غيرمستقيم راه ورود زنان را بـه عرصـههاي اقتصادي تسهيل نمايـد و از سـوي ديگـر، روح طمعورزي و استثمارگرانهي سرمايهداري، تمايل به حفظ سنت مزد ارزان زنان را ايجاب مينمود؛ از اين رو، سرمايهداري پيشرفته با سياستهاي متضاد، پيچيده و موذيانه خود موجب سردرگمي بسياري از فمينيستها شد. در اين زمينه، همچنان که مشاهده ميشود، نقطهي پيوند و وحدت آنان و عامل ترغيب زنان در به دام افتادن به دامن سرمايهداري، از طريق جنگ مشترک با مسيحيت حاصل شده است.
راه ديگري که ميتوان از آن براي تأييد نظريهي اصالت نقش دين در پيدايش فمينيسم بهره جست، کالبد شکافي و سنجش آرمانها و دستاوردهاي جنبش زنان است که اکثر آنها از چالش مستقيم با آموزههاي کتاب مقدس و کليسا به دست آمدهاند؛ مانند برابري حقوق زن و مرد, جواز و حق طلاق براي زن, حق ورود و مشارکت زنان در عرصهي اجتماعي و سياسي, به رسميت شناختن حق مالکيت زنان, جواز سقط جنين, حق آزادي جنسي و همجنس خواهي و... که همگي در تعارض آشکار با کتاب مقدس ميباشند.[iv]
2) جنبشهاي آغازين زنان در اروپا
زنان اروپايي در خلال قرون پاياني عصر ايمان تا اوايل رنسانس، حرکتهاي اجتماعي- مردمي و به ويژه ديني بسيار مهمي داشتهاند. برخلاف پندار دروغين رايج که جنبش زنان را به دو قرن اخير و آن هم تنها به همت فمينيستها خلاصه ميکند، روند مبارزات زنان غربي با اصحاب کليسا که خود شريک جرمي براي حکومتهاي ستمگر از طريق توجيه ديني ستمکاريهاي آنها بودند، آغاز شد.
کليسـا بـا اخـذ ماليـات عشـريه (نک. دورانت، 1370: ج10, ص1259) و فـروش آمرزشنامهها و در اختيار داشتن ادارهي نظام آموزشي از ابتدا تا مراحل عالي و انحصار هر گونه تفسير و فتوا براساس کتاب مقدس و تشکيل دادگاههاي انکيزيسيون[v] يا تفتيش عقايد در سال 1478 ميلادي (نک. گروه نويسندگان، 1353: ج4، ص376) و سرکوبي هر نوع انتقاد و اعتراض به کارکرد کليسا به بهانهي الحاد و انحراف از دين, عرصهي زندگي را با قدرتطلبيها و دنياگرايي خويش بر همگان تنگ نمود که بيشک جامعهي زنان نيز از گزند چنين خشونتي مصون نماند.
عمدهي مبارزات زنان در طي اين دوران گاه در قالب ايجاد سازمانهاي اجتماعي و رفاهي بود؛ به عنوان نمونه، يکي از اين سازمانها اورسولينها نام داشت که در سال 1535 ميلادي، بانويي قديسه به نام آنژل مريسي[vi] آن را تشکيل داد. اين سازمان به حدي اهميت يافت که پاپ پل سوم به اجبار آن را به رسميت شناخت (همان: ص 573).
حرکتهاي اصلاحي فرهنگي زنان نيز، به طور کامل صبغهي ديني و اخلاقي داشت. ارايه و پيدايش مکاتب عرفاني در بعد نظري و عملي از سوي زنان، گام ديگري براي تهذيب اخلاقي جامعه و مبارزه با دنياطلبي و دميدن حيات معنوي به نمادهاي بيروح ديني تا مرز جانفشاني و شهادت بود. نگاشتهها و آثار گرانبهاي عرفاني و شرح مکاشفات و رياضات اخلاقي متعلق به زنان دانشمند اين دوره، بسيار حيرت انگيز است؛ به عنوان نمونه، ميتوان از دو کتاب «شهودات» و «الهامات عشق رباني»، اثر ژوليانا نورويچ[vii] (؟ - 1342م) اهل انگلستان که در سال 1373م منتشر شد، نام برد (همان: ص 434).
زنان عارف يا صوفي و قديسه، به رقيب معنوي و سرسخت اصحاب کليسا تبديل شدند؛ به گونهايکه پاپها احساس خطر نموده و فتوا به سرکوبي، کشتن و سوزاندن صدها تن از آنان دادند. پاپها زنان عارف را از مصاديق جادوگران و غيبگويان برشمرده و متهم ساختند و با استناد به آيهاي از کتاب مقدس (سفر لاويان، باب 20، آيهي27) که کشتن زنان جادوگر را واجب دانسته، جنايات فراواني مرتکب شدند؛ به طوري که در يکي از شهرهاي ايتاليا به نام کوم[viii]، در سال 1485م، 41 تن و در سال 1514م، 300 تن از زنان عارف مسلک، در ملأ عام زنده زنده در آتش سوزانده شدند (همان: ص 438).
کتب بسياري دربارهي کشته شدن پيروان اين مکتبها نوشته شده است که از جملهي آنها کتاب «شهيدان»، اثر جان فوکس[ix] (1563م) است که ماجراهاي اعدام و شکنجهي بيرحمانهي تعداد زيادي از کشتهشدگان به جرم عقايد دينيشان را بيان کرده است (نک. ويور، 1381: ص189). بنابراين، موضوع و هدف جنبش زنان در اين برههي تاريخي، صرفاً مسايل اخلاقي، معنوي و ديني ميباشد.
3) هستههاي اوليه تشکيلاتي فمينيستها
از اوايل قرن شانزدهم تا قرن نوزدهم ميلادي، چندين کانون و مجموعهي مهم ويژهي زنان و به رهبري آنان پديد آمد که بخشي از آنها به تدريج به شبکههاي سامان يافتهي بينالمللي تبديل شدند و بخشي ديگر به صورت خودجوش و پراکنده، در سراسر اروپا به وجود آمدند. اين مراکز به طور مستقيم و رسمي يا جانبي و به شکل موازي, زمينهساز اصلي و بستر انديشههاي فمينيستي با گرايش جنسيتي گرديدند. کارکرد و محصول اين گروهها، به تربيت نيروي انساني و توليد آثار مهم فمينيستي منتهي شد که به اختصار، به چگونگي سير تحول جنبش زنان و تغيير رويکرد اخلاقي و ديني جنبش و چرخش تدريجي آن به سمت مسايل حقوقي، سياسي و نيز جنسيتگرايي و نهادهاي اجتماعي مؤثر در آن پرداخته ميشود.
1-3) زنان سالندار
حضور زنان اروپايي، به صورت مختلط در مجامع عمومي تا قبل از قرن هجدهم به هيچوجه مرسوم نبوده و امري ضد اخلاقي و غير مشروع محسوب ميشد. اما مردان در قهوهخانهها و باشگاهها داراي مجالس زيادي بودند که به صورت شبنشيني توأم با ميگساري، قماربازي، آواز و موسيقي و در بعضي مواقع طرح مباحث ادبي، تاريخي، اجتماعي و سياسي نيز بود؛ نظير «لژ بزرگ» فراماسونهاي مردان انگليسي که در سال 1717م در لندن تأسيس شد.
زنان نيز با انگيزهي رقابت با مردان به فکر تشکيل اينگونه سالنها افتادند؛ اما شرايط اجتماعي، ديني و فرهنگي آن زمان، به آنها اجازهي اينکار را نميداد و تنها زنان سنتشکن و لاابالي به مبادي مذهبي، قادر به انجام چنين کاري بودند؛ لذا به اجبار خانههاي شخصي خود را به سالن مبدل ساختند (دورانت، 1369: ج9، ص89).
اهميت جريان فرهنگي زنان سالندار در تاريخ به اندازهاي است که مورخان در طي فصول جداگانهاي، قرن به قرن آن را به طور مبسوط پيگيري نمودهاند. ماهيت منش و گرايشات فکري و اخلاقي زنان سالندار با گزارشات متضادي در منابع تاريخي مواجه است؛ پارهاي از اين زنان، اديب, عارف و نيکوکار بودند؛ نظير کاترين دوژن (1510- 1447م) (نک. گروه نويسندگان، 1353: ج4، ص437) و پارهاي ديگر نيز، داراي گرايشات فلسفي خاصي بودند که درسالنهاي خود به تبليغ آن ميپرداختند؛ مانند مادامدوسوينيه[x], مادامدوگرينيان[xi], مادامدوسابله[xii] و مادامدوالافايت[xiii] که همگي از پيروان و شاگردان رنه دکارت[xiv] (1650- 1596م) فيلسوف مشهور فرانسوي بودند (دورانت، 1368: ج8 , ص686).
فلسفهي دکارت با تفکيک جسم از روح, خود سرآغاز قداستزدايي از مباحث فلسفي و عقلي بود. دکارت موضوع اصلي فلسفه و الاهيات را که هستيشناختي بود، به انسانشناختي يا موجودشناختي تغيير و تنزل داد. در واقع نطفهي انانيت فلسفي به دست وي منعقد گرديد و انسان جايگزين خداوند شد. انسان دکارتي بدين طريق يک گام از خداوند فاصله گرفت.
زنان فرانسوي، طراحان اصلي و مروجين تئوري سالنداري در سراسر اروپا و سپس جهان بودند. زناني مانند مادام ژوفرن[xv] (1777- 1699م)، مادام دودفان[xvi](1780-1697م) و مادموازل دولسپيناس[xvii] (1776- 1732م)، در سطح اروپا مشهور بودند. از ميان آنها ميتـوان از شـخصيت مبـارز اسـتثنايي و جهـاني، ژرمن نکر معروف به مادام دوستال[xviii] (1817-1766م) نـام بـرد. وي فيلسوفي اديـب، تاريخـداني سـياستمدار و مبـارزي خوشگذران بود. شش اثر مهم در حوزههاي مختلف از او باقي مانده است. دوستال در جريان انقلاب فرانسه (1789م) حضور داشت و با ناپلئون بناپارت[xix] (1821-1769م) مبارزات و مناظراتي پيرامون مشارکت سياسي زنان و مفهوم ايدئولوژي داشت و به دستور وي از پاريس اخراج شد (1802م) و سپس در سال 1804م به مدت ده سال به آلمان تبعيد شد.
مادام دوستال داراي مذهب پروتستان و مدافع فلسفهي کانت[xx] بود و آن را الهي ميدانست. وي فلسفهي تجربي و معرفتشناختي جان لاک[xxi] و کنديلاک[xxii] را نتيجه نظريه ماترياليسم ميپنداشت. دوستال از اختلاط ميان زن و مرد و روابط نامشروع جنسي حمايت نموده و تحريم اعمال منافي عفت را در کتاب مقدس قبول نداشت و خود به طور علني مرتکب آن ميشد. او به روسيه و سراسر کشورهاي اروپايي سفرهاي متعددي در جهت جهانيسازي انديشهي خود نمود و سالنهايي را افتتاح کرد و سرانجام بر اثر مسموميت ناشي از زيادهروي در مصرف مواد مخدر در گذشت.[xxiii]
چنانکه ملاحظه شد، در ميان اين جماعت، مذهب جايگاه ارزشمندي نداشته و حضوري بسيار کمرنگ و غير فعال داشته است.
2-3) انجمن جوراب آبيها
رهبر انجمن جوراب آبيها، اليزابت رابينسون مانتگيو[xxiv]، فردي اديب بود که در سال 1770م براي اولين بار در لندن در خانهي اليزابت وزي[xxv]، محفلي ادبي را که مختلط از زن و مرد بود، تشکيل داد. در اين مجلس، ادبا، فلاسفه و حقوقدانان بزرگ و مشهوري جهت مباحثه پيرامون مسايل اجتماعي، حقوقي و هنري شرکت ميکردند. اين انجمن تنها سالني بود که تا حدودي رعايت شئونات اخلاقي و ديني در آن ميگرديد. وجه تسميهي اين گروه، شرکت يکي از اعضاي اوليهي انجمن به نام ستيلينگ فليت[xxvi] با لباس نامناسب و جوراب آبي بلند است که تا آخر عنوان آبيپوشان بر آنها باقي ماند. انگيزهي اصلي بانيان اين گروه، رقابت با زنان سالندار فرانسوي بود (دورانت، 1370: ج10، ص989).
3-3) لژهاي زنانهي فراماسون
دربارهي هويت فکري، اهداف، آداب و عقايد لژهاي زنانهي فراماسون، به دليل شرايط پنهانکاري تشکيلاتي و اعضاي محدود و مطرود آنها، معلومات تاريخي اندکي موجود است. اعضاي لژ از لحاظ اخلاقي بيبندوبار بوده و اعتقاد به «معمار بزرگ جهان» داشتند و جز باور کلي به خدا، همه چيز را مباح و تساهل عملي را جايز ميدانستند. همچنين لژهاي فراماسون متمايل به پروتستان بوده و داراي شبکهي اخوت بينالمللي و مرموز بودند و تنها گروه معروف آنها در قرن هجدهم در پاريس به «لژ نه خواهر» مشهور بود (همان: ص1273) که بسياري از زنان سالندار و همسرانشان به عضويت آن درآمده بودند. اين لژها در ظاهر به تقليد از لژهاي مردانهي فراماسون به وجود آمدند و فلاسفهي مشهوري مانند ولتر[xxvii]، مونتسکيو[xxviii]، الوسيوس[xxix] و کوندورسه[xxx] نيز در آنها عضو بودند که شرح آن در مباحث آتي خواهد آمد.
4-3) اصحاب دايرةالمعارف
بزرگترين جريان فرهنگي مؤثر در جهتگيري جنبش زنان به سمت مسايل حقوقي و نفوذ جنسيتگرايي، اصحاب دايرةالمعارف بود. جمعي از دانشمندان بزرگ فرانسوي، در قرن هجدهم براي تدوين نخستين دايرةالمعارف جهان به سبک جديد گرد هم آمدند و آن را درمجموعهي عظيم 28 جلدي، طي چندين سال در نيمهي دوم قرن مذکور بـه سرپرستي دو فيلسوف و اديب، بـه نـامهاي دني ديدرو[xxxi] (1784-1713م) و پل هانري اولباک[xxxii] (1789-1723م) منتشر ساختند که اعضاي آن بعدها در تاريخ به «اصحاب دايرةالمعارف» معروف شدند. اکثر همسران اين گروه، از زنان دانشمند و صاحب سالن بوده يا شوهرانشان داراي سالن اختصاصي بودند و بيشتر جلسات مربوط به دايرةالمعارف در همين سالنها تشکيل ميشد.
کتاب دايرةالمعارف و ديگر آثار متعدد اين گروه، آيينهي تمام نماي فضاي فکري، علمي، ديني و سياسي جهان اين دوران که همزمان با انقلاب کبير فرانسه بود، ميباشد و در واقع اهميت آن در همين مطلب است. بيشتر اعضاي اين گروه، فراماسونر بوده يا با لژهاي فراماسـون ارتبـاط داشـتند؛ همچنين بـراي تأمين منـابع علمي و مـالي دايرةالمعارف، با تمامي دانشمندان و پادشاهان کشورهاي اروپايي و حتي با کاترين[xxxiii] بزرگ (امپراتوريس روسيه 1796-1729م) روابط تنگاتنگ و مستمري برقرار نموده و از آنها کمک و حمايت ميطلبيدند (همان: ص610). علت پيدايش چنين وضعيتي اين بود که روح و محتواي بيشتر مطالب دايرةالمعارف و ديگر آثار اين گروه از نظر کليسا، پاپ و دولتهاي وقت, الحادي و ضد آموزههاي ديني (مسيحي) تلقي ميشد و به اين جهت از انتشار آن به راههاي مختلف اعم از توقيف نمودن، سوزاندن و سانسور کردن، ممانعت به عمل ميآمد؛ به طوريکه براي چاپ غير قانوني آثارشان، به خارج از مرزهاي کشور متوسل ميشدند يا انتشار آنها تنها پس از مرگ مؤلفين ميسر ميگرديد.
اولين نوشتههاي فمينيستي به معني حقوقي و نيز جنسيتگرايي، از نهاد اين گروه جوشيده و به چالش با مسيحيت سنتي کاتوليزم منجر شد. براي شناخت هر چه بهتر سرچشمههاي فکري و عقيدتي اصحاب دايرةالمعارف که حلقهي واسط و برايندي از افکار زنان سالندار، فراماسونها، دانشمندان علوم تجربي جديد و مذهب خاصي از پروتستانتيزم به نام کوئيکريسم را شامل ميشود، لازم است به اختصار به تاريخ و زمينههاي پيدايش و مباني فکري آنها پرداخته شود.
1-4-3) زمينههاي فرهنگي- اجتماعي پيدايش اصحاب دايرةالمعارف
مسيحيت سنتي کاتوليک[xxxiv] (به معني همگاني) از آغاز پيدايش تا اوايل رنسانس، از لحاظ سازمان دروني به صورت يکپارچه و با رهبريت واحد پاپها که در رم مستقر بودند، اداره ميشد. تمام مالياتها، وجوهات شرعي و درآمدهاي ديگر کليساها از سراسر جهان به آنجا سرازير ميشد و سياست اقتصادي، عزل و نصب مقامات کليسايي، موضعگيريهاي سياسي و غيره همگي در انحصار شخص پاپ و از اختيارات وي بود. همچنين تفسير کتاب مقدس و تشريح مفاهيم اعتقادي, اعلام و صدور فتاوي فقهي به طور مطلق، از يکسو در مرجعيت واحد پاپ خلاصه ميشد و براي ديگران حتي مقامات کليسايي به جز پاپ هر گونه اظهارنظر ممنوع بود و از سوي ديگر، کتاب مقدس تنها به زبان اصلي عبري و ترجمهي يوناني بخش يهودي «تورات»[xxxv] (رک. دورانت، 1367: ج2، ص665) در اختيار کليسا بود و به طور عملي راه هر گونه ارتباط و استفاده از کتاب مقدس حتي براي بسياري از روحانيون مسيحي و کشيشان که زبان يوناني و عبري نميدانستند، محدود و مسدود شده بود. بنابراين، مباني اعتقادي و عملي کاتوليسم، بر دو پايهي کتاب مقدس و سنت يا فتاوي پاپها استوار بود. عملکرد نامناسب کليساي کاتوليک در زمينههاي گوناگون، اعم از فساد اقتصادي، فرهنگي و اخلاقي و استبداد ديني، شرايط شورش خودجوش و نارضايتي را از درون سازمان و نهاد کليسا فراهم ساخت. نمونهي بارز آن را در انقلاب کبير فرانسه ميتوان ديد که هزاران کشيش از پاريس فرار کردند و اموال آنها به نفع کليساي کاتوليک مصادره شد (دورانت،1370: ج11, ص55).
در مسير مبارزهي فرهنگي و انحصارشکني قدرت ديني پاپها، نهضت ترجمهي کتاب مقدس شکل گرفت. در پايان سدهي چهاردهم (1384م) جان ويکليف[xxxvi] دانشمند ناراضي انگليسي، دست به ترجمهي انگليسي بسيار ارزشمند و اديبانهي کتاب مقدس زد و در قداست مرجعيت پاپ نيز تشکيک کرد. اگرچه ترجمهي وي با تحريم کليسا روبرو شد (رک. دورانت، 1368: ج6، ص44)، اما سد انحصار خواندن کتاب مقدس، به همت وي شکسته شد. ضربهي مهلک ديگري که بر پيکر کاتوليسم وارد شد، از سوي نهضت پروتستانتيزم بود.
مارتين لوتر[xxxvii] (1546-1483م)، کشيش و مصلح آلماني با اعتراض به ساختار دروني و جهاني نظام کليسايي رم کاتوليک، خواهان اصلاح و انحصارشکني آن بود. وي هيچگاه قصد ابداع مذهب جديدي را نداشت، ولي نام مکتب و نهضت وي، به مکتب اعتراض يعني «پروتستان»[xxxviii] مشهور شد. وي مسيحيت کاتوليک را منحرف از آموزههاي کتاب مقدس تحليل کرد و تنها منبع و مبناي عمل و عقيده را منحصر در کتاب مقدس دانست و سنت کليسايي و کشيشي را واسطهاي زايد و شرکآلود بين انسان و خدا برشمرد و از لحاظ اقتصادي، به استقلال و انفکاک درآمد ملي کليساي هر کشور از کليساي رم و هزينه نمودن آن در همانجا معتقد بود و فروش آمرزشنامهها را نامشروع دانست و بر آموزش زنان اصرار ورزيد (مک گراث، 1382: ص200).
لوتر کتاب مقدس را براي اولين بار به زبان آلماني ترجمه عاميانه کرد (گروه نويسندگان، 1353: ج4، ص471) و برخلاف کاتوليکها به حضور کشيش در اجراي مراسم (هفتگانه) آيين عشاي رباني قايل نبود و از ميزان و نحوهي انجام آن کاست و بدعتگذاريهايي نيز نمود. وي خواندن و تفسير کتاب مقدس را براي همگان ضروري و مجاز دانست و با ترجمهي خويش انحصار مطالعهي کتاب مقدس را از دست کليسا خارج کرد و در حقيقت «خود کشيشي» (به تعبير لوتر) را بنيان نهاد (مکگراث، 1382: ص321).
ياران لوتر، مانند ژان کالون[xxxix] (1564-1509م) و اولريخ زوينگلي[xl] (1531-1484م) از همان اوايل، سر ناسازگاري با وي گذاشتند (گروه نويسندگان، 1353: ج4, ص481) و باب انشقاق و فرقهگرايي را در درون مکتب پروتستان و در عصر خود لوتر، باز نمودند. اينچنين در مدت کوتاهي دهها فرقهي مذهبي پديد آمد؛ به گونهايکه براي فهم اختلافات کلامي ميان آنها، بايستي به کتابهاي تخصصي در اين زمينه، نظير «تاريخ دگرگونيهاي کليساهاي پروتستان» تأليف بوسوئه[xli] در سال 1668م (نک. دورانت، 1368: ج8 ، ص101) رجوع کرد. همزمان با آن، نهضت ترجمه و نقد علمي و تاريخي کتاب مقدس هم آغاز شد.
لازم به ذکر است که اختلاف اساسي پروتستانها با کاتوليکها، بر سر اعتبار بخش مهمي از کتاب مقدس است. از نظر پروتستانها، کتاب مقدس فقط از دو بخش يهودي يعني «عهد عتيق» يا «تورات» (شامل اسفار خمسه و سي و چهار صحيفه) و ديگر بخش مسيحي يا «عهد جديد» (شامل اناجيل چهارگانه و بيست و هفت رساله) تشکيل شده است. اما از نظر کاتوليکها، «عهد عتيق»، علاوه بر«تورات» مورد قبول پروتستانها، شامل بخش اضافي ديگري به نام «کتابهاي قانوني ثاني» هم ميشود که پروتستانها آن را مجعول ميدانند و در اصطلاح آن را «آپوکريفا»[xlii] (جعلي) مينامند. (مک گراث، 1382: ص304)
لوتر با پروسهي حذف مرجعيت واحد ديني، در واقع به طور ناخواسته به يگانگي مفسر و تفسير کتاب مقدس پايان داد و موجب هرجومرج و آشفتگي در قرائت و برداشت از کتاب مقدس شد؛ اگرچه او خود طرفدار معناي تحتاللفظي و تفسير ظاهري آيات کتاب مقدس بود و بر آن تأکيد ميورزيد (همان: ص317) ولي در عمل برخلاف آن عمل نمود.
2-4-3) هرمنوتيک فمينيستي کتاب مقدس
دگرگوني حاصل در نحوهي تفسير متون ديني، رفته رفته دانشمندان مسيحي را به تدوين و تمهيد علم مضبوط و روشمندي براي تفسير کتاب مقدس که در اصطلاح «علم هرمنوتيک قدسي» ناميده ميشود, واداشت. اولين کسي که در اين زمينه گام برداشت, دانهاير[xliii] بود که در سال 1654م. کتابي را تحت عنوان «علم هرمنوتيک قدسي يا روش تفسير و تأويل متون مقدس»[xliv] منتشر کرد (پالمر، 1377: ص42).
اين علم تا مدتها به بالندگي خود در اين مسير ادامه داد؛ اما با آشکار شدن مشکلات ساختار دروني کتاب مقدس از جهات گوناگون، مانند عدم يکساني زباني و ادبي، تناقضات تاريخي، غيرعقلاني بودن مفاهيم ديني و وجود معاني شرکآميز و خرافي يا مغاير با آموزههاي توحيد و عدالت الهي، اين علم به تدريج تغيير رويکرد داده و نتوانست کتاب مقدس را از ورطهي شبهات نجات دهد؛ به طوريکه امروزه علم هرمنوتيک کتاب مقدس، يک امر تاريخي محسوب ميشود و علماي هرمنوتيکي مانند پل تيليش[xlv] (1965-1886م)، در بسياري موارد براي فرار از تناقضات عقلاني عقايد مسيحي به «نمادگرايي» پناه ميبرند و به طور صريح نص کتاب مقدس را در مهمترين مباحث الاهياتي مانند هبوط آدم، کنار ميگذارند(رک. تيليش، 1381: ج2, صص68-59) و معرفت بيروني و خارج از کتاب مقدس را معيار و مبناي تفسير قرار ميدهند.
مشکل بيسابقهي ديگري که بر سر راه تفسير آموزههاي کتاب مقدس مطرح شد، تعارض بين نظريههاي جديد علوم انساني و تجربي با آموزههاي مسيحي بود که اوج آن را در قرن هجدهم و نوزدهم ميتوان شاهد بود؛ نمونهي بارز اين جريان، جنگوگريز اصحاب دايرةالمعارف با نمايندگان کليسا بود.
چنانکه ملاحظه شد، علم هرمنوتيک نزد کاتوليکها جايگاهي نداشت و به واسطهي نهضت پروتستان، کتاب مقدس از حالت متروک در کنج کليسا به متن زندگي اجتماعي مسيحيان وارد شد و با ترجمهي آن، ديوار جدايي و محروميت عامهي مردم از معارف کتاب مقدس فرو ريخت؛ اما اين خوشبيني يک روي سکه بود و روي ديگر آن، آشکار شدن معضلات و پيچيدگيهاي ساختار معنايي کتاب مقدس بود که گريبانگير همهي طبقات اجتماعي، از جمله زنان و دانشمندان علوم تجربي شد.
اصحاب دايرةالمعارف در دو عرصهي مهم با آموزههاي کتاب مقدس دچار چالش شدند؛ يکي در حوزهي نظريات خرافي کيهانشناختي و انسانشناختي آن بود و ديگري مباحث سختگيرانه و تبعيضآميز حقوقي کتاب مقدس، به ويژه آنچه دربارهي زنان بود. آثار بسيار مهمي از اصحاب دايرةالمعارف در نقد و رد يا دفاع در هر دو حوزه باقي مانده است. بنا به گفتهي ويل دورانت[xlvi]، دربارهي چگونگي جمعآوري، تأليف و نقد کتاب مقدس تا زمان او، بيش از پنجاه هزار عنوان کتاب تحرير شد (دورانت، 1378: ج1، ص382)؛ چرا که بيش از پنجاه نوع انجيل وجود دارد (دورانت، 1369: ج9، ص823) و تنها در فاصلهي سالهاي 1715تا 1789.م (انقلاب کبير فرانسه)، 900 عنوان کتاب در دفاع از مسيحيت نگاشته شد (همان: ص837).
از آنجا که در کتابمقدس به نحوي بيسابقه، بديع و سامانمند نسبت به جنس مونث، مواضعي کاملاً زنستيزانه, به صورت شفاف و غير قابل انکار اتخاذ شده است و گسترهي اين مواضع در حوزههاي الهيات، انسانشناسي، فلسفهي تاريخ، معرفتشناسي، فلسفهي اخلاق و حقوق مدني ادامه مييابد، زنان همراه با اصحاب دايرةالمعارف به موضعگيري و تفسير آيات مربوط به نسوان پرداختند.
در اين دوران، نظام حقوق مدني حاکم بر جوامع مسيحي به طور دقيق برگرفته يا ملايم با روح احکام کتاب مقدس بود و جنبش زنان پس از اين، به لحاظ رويارويي بيواسطه با فرهنگ کتاب مقدس، خود به خود به سمت مسايل و معرفت جنسي و نيز تبيين نظام حقوقي براي رفع تبعيض کشيده شد. امکان ارايهي هرمنوتيک فمينيستي (تفسير جنسيتگرا) کتاب مقدس، تنها در قالب پروتستانتيزم ميسر بود تا بتواند نظرات خود را ابراز کند.
اولين زني که به تفسير کتاب مقدس با نگرش انتقادي و زنانه پرداخت، مادام مارکيز دوشاتله[xlvii] (1749-1706م) فرانسوي از زنان سالندار و همسر فيلسوف و اديب فرانسوي، فرانسوا ماري آروئه ولتر(1778-1694م) از اصحاب دايرةالمعارف بود. دو شاتله در زمينهي رياضي و فيزيک نيز آثاري دارد. همچنين شرح شش جلدي بر «سفر پيدايش» کتاب مقدس، به نام «بررسي سفر پيدايش» که جنجاليترين بخش کتاب مقدس دربارهي زن و مباحث الهياتي آن ميباشد، نگاشت (همان: ص422)؛ اما به دلايلي از چاپ آن منصرف گرديد. ولتر نيز کتابي به نام «انجيل خرد» در تعريض و نقد کتاب مقدس نوشت.
3-4-3) مؤلفان دينستيز اصحاب دايرةالمعارف
از اصحاب دايرةالمعارف آثار متعددي موجود است که در آنها به تمسخر و هجو زن ديندار مسيحي پرداخته شده است؛ کتبي از قبيل «زن متدين» نوشتهي دني ديدرو که در سال 1760م تأليف گرديد (همان: ص732) و چاپ آن در سال 1865م ممنوع اعلام شد و تمام نسخههاي آن به آتش کشيده شد. برخي ديگر از اين مؤلفين عبارتند از:
1-3-4-3) پاول هاينريش
پاول هاينريش ديتريش فون هولباخ فيلسوف و متکلم آلماني معروف به د / اولباک (1789-1723م) از اصحاب اصلي دايرةالمعارف و از اولين کساني بود که دين را افيون تودههاي مردم ناميد و حتي به تفکيک موازين و مبادي اخلاق از دين قايل بود. آثار الحادي متعدد و گستردهاي عليه اعتقادات مسيحي نگاشت که از جملهي آنها ميتوان از کتاب «الاهيات قابل حمل و نقل»، «دستگاه طبيعت يا جهان مادي يا اخلاقي»، «مسيحيت بيپرده» و مقالاتي با عناوين «شيادي کشيشان»، «کشيشان نقاب دريده»، «دربارهي ستمگري ديني»، «دوزخ ويران» و... نام برد.
2-3-4-3) ژان مولير
قبـل از اولبـاک، ژان مـوليـر[xlviii] نمايـشنـامهنـويس و کمديـن معـروف فـرانسـوي (1673-1622م) در چندين اثر خود مانند «مکتب زنان»، «نقد مکتب زنان»، «زنان متصنع و مضحک»، «زنان فاضله»، بالاترين اهانتها و تحقير را از لحاظ اخلاقي و ديني به زنان روا نمود تا جايي که اسقف اعظم پاريس کتاب وي را تحريم کرده؛ وي را مرتد خواند و محل اجراي نمايش او را بست (دورانت، 1368: ج8, صص 159-130).
3-3-4-3) کلودآدرين الوسيوس
تأثيرگذارترين شخصيت اصحاب دايرةالمعارف بر روي فمينيستها، کلودآدرين الوسيوس (1771-1725م) فيلسوف سوئيسيالاصل و فراماسونر بوده است که بعدها تبعهي فرانسه شد. وي فردي عياش بود که با زنان روسپي روابط گسترده داشت. «لژ علوم» توسط وي تشکيل شد (دورانت، 1370: ج10، ص1273). الوسيوس در دو کتاب بسيار مهم خود به نام «دربارهي ذهن» و «دربارهي انسان»، با الهام از آراي فلسفي جان لاک و توماس هابز[xlix]، روح و ذهن را دو مقولهي متفاوت و جداي از هم تعريف نمود (رک. دورانت, 1369: ج9، صص769-755).
الوسيوس همچنين از نظريهي برابري ذاتي استعداد انسانها دفاع نموده و علل نابرابري را امري ثانوي و در اثر محروميت از فرصت آموزش دانست. در باب فلسفهي اخلاق، به فلسفهي طبيعي و استقلال آن از فلسفهي اخلاق الهي معتقد بود؛ زيرا مباني خوبي و بدي را امري اعتباري و اجتماعي ميپنداشت و مبناي متافيزيکي اخلاق را پوچ و مردود تلقي ميکرد؛ فضايل اخلاقي را تابع احکام الهي نميدانست و ارضاي تمايلات و لذات نفساني را هدف و وظيفهي علم اخلاق و حتي قوانين و حقوق مدني ميدانست؛ از تساهل و مداراي ديني نيز دفاع نموده و متمايل به مذهب پروتستان بود و عقايد کاتوليکها را به باد تمسخر ميگرفت؛ با حاکميت و نظارت کليسا بر نظام آموزشي مخالف بود و اين امر را از وظايف دولت ميدانست.
الوسيوس از فعالان انقلاب کبير فرانسه بود؛ به طوريکه پس از پيروزي انقلاب به نشانهي قدرداني از وي به دخترانش لقب «دختران ملت» دادند. کتاب «درباره ذهن» در عرض شش ماه، بيست بار تجديد چاپ شد (1758م) و به سرعت از زبان فرانسوي به زبانهاي انگليسي و آلماني ترجمه شد که خود حکايت از اهميت آراي الوسيوس دارد. سرانجام پاپ کلمنس[l] سيزدهم در سال 1759م اين کتاب را تحريم کرده و آن را ننگين خواند (همان: ص 759).
4-3-4-3) مري وولستون کرافت
مري وولستون کرافت[li] انگليسي (1798-1759م) نيز به اجماع همهي مورخان و بـه ويژه فمينيستها، بنيانگذار فکري و ايدئولوگ حقوقي جنبش زنان است. وولستون کرافت و همسر فيلسوفش به نام ويليام گادوين[lii] (1836-1756م) با اصحاب دايرةالمعارف روابط نزديکي داشته و هر دو تحت تأثير شديد انديشهها و عقايد الوسيوس بودند. وولستون کرافت به تقليد از آراي الوسيوس در سال 1792 ميلادي، کتابي تحت عنوان «استيفاي حقوق زن» نوشت (همان: ص769) و در آن به برابري استعداد زنان با مردان قايل شد و منشأ نابرابري زنان با مردان را محروميت آنان از فرصتهاي آموزشي دانست و به روابط و حقوق جنسي متساوي در محيط خانواده براي زن و شوهر معتقد بود. در کتاب وولستون کرافت، اثري از مباحث حقوق سياسي و حق رأي زنان ديده نميشود و تنها اشاراتي دربارهي استثمار اقتصادي زنان و رفتار تبعيضآميز جامعه نسبت به گناهان صادره از آنان وجود دارد.
وولستون کرافت در مدت کوتاه عمرش دچار سرخوردگي روحي گرديد و يکبار نيز دست به خودکشي زد که نجات يافت (دورانت، 1370: ج11, ص480). همسر وي گادوين نيز در سال 1793م به تاسّي از افکار الوسيوس، کتابي به نام «تفحص در اصول عدالت سياسي و اثر آن در تقواي عمومي و نيکبختي» نوشت (دورانت، 1369: ج9، ص769). وي داراي افکار الحادي بود؛ معاد و جهان آخرت را انکار کرده و افسانه ميخواند و داراي گرايشات آنارشيستي بود (دورانت، 1370: ج11, ص535).
5-3-4-3) هيپل و کوندورسه
سالها قبل از وولستون کرافت در سال 1774، يک آلماني به نام «تئودورفون هيپل»[liii] در کتابي با عنوان «دربارهي ازدواج»، به انتقاد از مفهوم حقوقي و ديني قانون تمکين پرداخت و آن را نوعي بردگي و انقياد تفسير کرد و خواستار مشارکت زنان در امر ازدواج و امور سياسي شد و معيار حقوق بشر را تنها منطبق بر حقوق مردان دانست (همان: ص844) و نيز «آنتوان نيکلا کوندورسه» (1743- 1794م) فيلسوف انقلابي فـرانسـوي و از تدويـنکنندگان قـانـون اسـاسي فـرانسـه, فـراماسونر و از اصـحاب دايرةالمعارف و زنان سالندار، رسالهاي به نام «دربارهي اعطاي حقوق مدني به زنان» در سال1790 ميلادي نوشت که در تصويب قوانين در پارلمان فرانسه و تأسيس باشگاههاي سياسي براي آزادي زنان بسيار تأثيرگذار بود (همان: ص171).
اين نوشتار به اختصار به سير تحول جنبش زنان و مواضع ضد ديني هستههاي اوليه تشکيلاتي فمينيستها از جمله زنان سالندار، انجمن جوراب آبيها، لژهاي زنانه، فراماسونري و کوئيکرها اشاره ميکند و سرانجام در جهت رديابي بازتاب تشکيلات مذکور بر فمينيسم، به معرفي و تبيين اجمالي نظريات سه تن از بزرگان اين نهضت، جان استوارت ميل، برتراند راسل و سيمون دوبوار، ميپردازد.
فضاي عمومي اين دوران حاکي از نهضت حقوقي است و کليهي مباحث مربوط به آن از قبيل حقوق بشر, حقوق زنان, حقوق بردگان و حقوق بينالملل است و دهها کتاب نيز در اين زمينه تأليف شده است که مجال طرح آنها در اين نوشتار نيست.
-3-4-3) مونتسکيو
انتقادات حقوقي از نظام حقوقي کتاب مقدس, هرگز مختص به فمينيستها نبود؛ گرچه آنان مايلند که اينگونه وانمود شود. «مونتسکيوي» فرانسوي(1755-1689) که از اعضاي دايرةالمعارف و در ابتدا (1731م) فراماسونر بود (رک. دورانت، 1369: ج9، صص395-390) و از جناح معتدل مذهبي اين گروه محسوب ميشد, در کتاب «روح القوانين» سخن بسيار عجيبي بيان کرده است؛ وي عامل عدم رشد و توسعهي مسيحيت را نظام حقوقي انعطافناپذير آن نسبت به زنان دانسته و تحليل کرده است و در مقابل علت پيشرفت اسلام را نظام برتر حقوقي آن دربارهي زنان ميداند (رک. منتسکيو، 1362: ص434).
7-3-4-3) ژان ژاک روسو
ژان ژاک روسو[liv] (1778-1712م) فيلسوف فرانسوي، از اصحاب دايرةالمعارف و مرتبط با زنان سالندار بود. وي در مجموعهي آثار خويش با شيوههاي مختلف به مسايل زنان اشاره نموده و راهحلهايي مبتني بر نگاه اصلاحگرايانه مسيحيت سنّتي ارايه نموده است. اين ديدگاهها که مورد قبول جناحهاي سنتي اين گروه نبود، در رسالهاي به نام «گفتار در منشا عدم مساوات»، ريشههاي نابرابري را در مالکيت خصوصي تحليل کرده (دورانت، 1370: ج10، ص107) و خواهان مساوات قضايي و آموزشي براي زنان و مردان است.
روسو نص صريح و لفظي کتاب مقدس را دربارهي زنان نافذ و معتبر ميشمرد (همان: ص41) و از اين جهت مورد حملهي شديد دو گروه متضاد قرار ميگيرد؛ يکي اصحاب کليسا به دليل نظرات اصلاحي و رد الاهيات کتاب مقدس(همان: صص 245؛ 251) و ديگري فيلسوفان عصر روشنگري مانند ولتر و نيز فمينيستها، به دليل وفاداري روسو به آموزههاي کتاب مقدس دربارهي زنان و سرانجام مشاجرات و انتقادات روسو به لامذهبي اصحاب دايرةالمعارف (همان: ص210).
همانطور که ملاحظه گرديد، موارد مذکور تنها براي آشنايي با ميزان ديانت اصحاب دايرةالمعارف گزينش شده است و با مراجعه به منابع معتبر ميتوان از موارد بسيار زيادي از انحرافات اخلاقي، هرزگيها و روابط نامشروع جنسي تا مرز ازدواج با محارم در نزد اين گروه اطلاع يافت (دورانت، 1370: ج11، ص845 ؛ ج10، ص1225).
اين چنين، جنبش زنان به تدريج و به طور ناخواسته به موضع رويارويي با آموزههاي کتاب مقدس سوق پيدا کرد و در راستاي پيشبرد اهداف خويش به يکي از اين دو راه متوسل گرديد: نخست تفسير و توجيه دلخواهانه آموزههاي مسيحيت که تقريباً غير ممکن بود و ديگري نفي کامل و کنار گذاردن آن؛ از اين رو، در طول تاريخ غرب، ميتوان نظارهگر ادامهي اين دو جريان به طور موازي در کنار هم بود.
5-3) کوئيکرها
«کوئيکرها» يا انجمن دوستان، گروهي صلحطلب منشعب از جناح چپ «پيوريتنها»[lv] يا پاکدينان پروتستان بودند که در خلال رياست جمهوري کرامول[lvi] (1658-1653م)، به رهبري جورج فاکس[lvii] (1691-1624م) در انگلستان ظاهر و سرکوب شدند (مولند، 1381: ص441).
جورج فاکس در خانوادهاي پارسا به دنيا آمد و در سال 1643 (به گفتهي خود وي) در اثر يک تحول روحي انزوا گزيد و به عبادت و خواندن مکرر کتاب مقدس رو آورد. در سال 1646 مدّعي شد که عيسي مسيح(ع) با وي سخن گفته است. وي به اتهام الحاد و بر هم زدن مجالس و مراسم آيين کليسايي چندينبار محاکمه و زنداني شد. پيروانش را ابتدا «انجمن دوستان»[lviii] خواند و بعدها «فرزندان روشنايي»[lix] ناميد. در جريان يکي از محاکمههاي خويش، به قاضي دادگاه نصيحت کرد که در برابر کلام خدا با حالت خضوع بلرزد. قاضي به او گفت: من «کوئيکر»[lx] (لرزنده) نيستم. از آن تاريخ به بعد، اعضاي اين انجمن به «کوئيکرها» مشهور شدند. کوئيکرها شايستگي احراز مقام روحاني را براي زنان قايل بودند؛ فلذا شرايط عضويت و شرکت در جلسات اين انجمن، براي زنان و مردان به صورت مختلط, يکسان و مجاز بود (گروه نويسندگان، 1353: ج4، ص614) همين امر باعث جذب گستردهي زنان به اين گروه گرديد.
اکثر پيروان کوئيکرها به زندان افتاده و شکنجههاي سختي را متحمل شدند؛ اموالشان مصادره گرديد و به طور کلّي از لحاظ اجتماعي مطرود شدند. به همين جهت بسياري از نويسندگان و الهيدانان پروتستان، حاضر نيستند حتي نامي از آنها در کتابهايشان ببرند. در فاصلهي سالهاي1661 تا 1687 ميلادي، 13 هزار نفر و بنا به قولي 60 هزار نفر از آنها دستگير شدند. از اين تعداد حدود 4 هزار نفر در زندانها به سر بردند و حدود پنج هزار نفر نيز جان سپردند (رک. دورانت، 1368: ج8، صص244؛ 309 ؛ 311 ؛ 489) کوئيکرها با انکار شعاير مقدس و هرگونه اعمال ديني و شريعت فقهي، راه افراط را پيمودند؛ کليسا را بتخانه دانسته و هرگونه وعظ و مراسم آن را کفرآميز تلقي کردند. انجيل کوئيکرها نور باطني و دروني آنها بود که از طريق تجربههاي عرفاني حاصل ميشد. شرکتکنندگان در جلسات، ساعتها به حالت سکوت مطلق مينشستند تا نور الهي بر آنها تابيده و مشمول لطف ربوبي گردند. مرام آنان شباهت زيادي به آداب فراماسونها داشت. اعضاي اين گروه، فقط با همکيشان خود حق ازدواج داشتند؛ از تجارت برده منع شده و در صورت اشتغال، از انجمن اخراج ميگرديدند. کوئيکرها در تصويب قانون منع تجارت برده، در پارلمان انگليس در سال 1807، بسيار مؤثر بودند. اين نهضت در سال 1654م، توسط دو زن در لندن معرفي شد و سپس به ايرلند، آمريکاي شمالي و هلند راه يافت.
«ويليام پين»[lxi] از اعضاي کوئيکر, فرزند يک درياسالار انگليسي بود که در سال 1682 با مجوز دولت انگليس به اتفاق چند کوئيکر وارد يکي از ايالات شرقي آمريکا شد[lxii] و آن ايالت را «پنسيلوانيا»[lxiii] ناميد و بر اساس اصول کوئيکرها، آن را اداره نمود و مرکز آن را «فيلادلفيا»[lxiv] به معني محبت نام نهاد. فيلادلفيا در حقيقت به آرمانشهر کوئيکرها تبديل شد و از آن زمان تاکنون جمعيت اصلي کوئيکرها در آنجا مستقر ميباشد.
نکتهي مهم و قابل توجه اين است که اعضاي اين گروه با اصحاب دايرةالمعارف و زنان سالندار ارتباط و همکاري نزديکي داشتند؛ به طوريکه گفته ميشود، پنسيلوانيا به قبلهگاه و آرزويي خيالانگيز براي ولتر بدل شد و او تا پايان عمر، حسرت اين سفر را ميخورد (دورانت، 1369: ج 9، صص279؛ 530).
با ورود کوئيکرها به آمريکا، زمينه و بستر مناسب براي رشد و توسعهي انديشههاي ضد بردهداري و دفاع از حقوق زنان و همچنين فمينيسم مذهبي با صبغهي کوئيکري فراهم گرديد. از اينجا نيز ميتوان دريافت که چه نسبتي ميان جنبش زنان اروپا و آمريکا وجود داشته و تأخير يک قرنهي آن نيز از چه جهت بوده است. ضمن اينکه روشن ميشود فمينيسم امريکايي، خودجوش نبوده و جنبهي وارداتي داشته است. شکست دموکراسي در آمريکا به واسطه تقلب و فريبکاريهاي فراوان جناحهاي رقيب سرمايهداري، نسبت رأي دهندگان مرد آمريکايي را از 80% در سال 1885م. به 50% در سال 1924 تقليل داد (دورانت، لذات فلسفه، 1369: ص338). همين امر سياستگذاران و دولتمردان آمريکايي را به فکر بهرهبرداري از جامعه زنان انداخت؛ زيرا با ورود زنان به صحنههاي انتخابات حدود 8 ميليون رأي به کل آرا افزوده ميشد.
به اقرار بعضي از مورخان، مانند «آندره موروا»ي امريکايي، تصويب لايحهي حق رأي زنان در سال 1920 در امريکا به ارادهي دولت وقت و همراه با تبليغات فراوان براي بر هم زدن معادلات انتخاباتي به نفع يکي از دو جناح جمهوريخواه و دموکرات صورت گرفت (موروا، بيتا: ص632). نکتهي قابل تأمل ديگر، توجه به پروسهي سيرتحول نزولي مذهب کاتوليک سنتي و حذف تدريجي شاخ و برگهاي آن از مرحلهي حذف رهبري روحانيت پاپ تا مرحلهي ظهور پروتستانتيسم و تکيه بر کتاب مقدس و سپس حذف تدريجي کتاب مقدس است.
در اين راستا و با توجه به انتقاداتي که در مورد ادبيات کتاب مقدس از قبيل مذکرگرايي و نگاه تبعيضآميز به زنان مطرح گرديد، در امريکا نيز رهبران جنبش زنان دست به تفسير و بازسازي معنايي کتاب مقدس زدند؛ از جمله آنها «اليزابت کدي[lxv] استانتون[lxvi]» است که به اتفاق «سوزان. ب. آنتوني»[lxvii] در سال 1869 انجمن ملي طرفداران حق رأي را تشکيل داد و کتاب «انجيل زنان» را که تفسير فمينيستي بر بخشهايي از کتاب مقدس بود، در سال 1895 تأليف نمود. وي در مقدمهي کتابش چنين نوشت:
«قانون شرع و قانون مدني، کليسا و دولت، کشيشان و قانونگذاران، احزاب سياسي و فرق مذهبي همه به ما آموختهاند که زن بعد از مرد، از مرد و براي مرد، موجودي پست و تابع مرد آفريده شده است. سبکها، شکلها، تشريفات و رسوم جامعه، آيينها و انضباط کليسا، همه از اين انديشه ناشي ميشوند...» (گيدنز، 1373: ص500).
4) رويکرد ضد ديني پيشگامان فمينيسم
بررسي گرايشات و رويکردهاي مکتبهاي فمينيستي معاصر به دين، بر اساس مباني فکري، کلامي و فلسفي آنها بسيار دشوار است. گروهي از حيث زبانشناختي و ادبي به تحليل و نقد گرايش جنسيتي ادبيات کتاب مقدس پرداخته؛ دستهاي از منظر حقـوقي، سـياسي و جـامعهشـناختي؛ جمعي بـا نـگرش فلسفي، معرفـتشناختي و روانشناختي و عدهاي از بُعد تاريخي و بررسي اعتبار متون و اسناد آن و جماعتي با بينش علمي و تجربي به تجزيه و تحليل آموزههاي کتاب مقدس پرداختهاند که در اين مجال اندک و با عنايت به پيوند و رديابي بازتاب انديشههاي مذکور و مؤثر بر تفکر و بينش فمينيستهاي معاصر, تنها به ذکر سه نمونه اکتفا ميشود:
1-4) جان استوارت ميل
«استوارت ميل»[lxviii] فيلسوف انگليسي (1873-1806م) پروتستانگرا، در اثر فمينيستي بسيار مشهور خود، «انقياد زنان»، به دو آموزهي مسيحي از منظر حقوقي با زيرکي انتقاد ميکند. وي وجوب تمکين زن از شوهر را بردگي کامل و برخلاف نص صريح کتاب مقدس (نک. رسالهي پولس به افسسيان، باب 5، آيهي 22) دانسته و ميگويد:
ـ «به عقيدهي من، اصلي که روابط اجتماعي ميان زن و مرد را تنظيم ميکند و بر مبناي آن، يک جنس تحت انقياد قانوني جنس ديگر قرار ميگيرد، از اساس نادرست است و بايد به جاي اين اصل، اصل ديگري نشاند» (ميل، 1379: ص1).
ـ «ازدواج عملاً تنها بردگي است که قانون ما آن را به رسميت ميشناسد» (همان: ص126).
ـ «البته ترديدي نيست که کليسا چنين دستوري داده است؛ اما دشوار است چنين دستوري را از مسيحيت بدانيم. ميگويند پولس قديس گفته است: زنان، از شوهران خود اطاعت کنيد؛ اما هم او گفته است: بردگان، از اربابان خود اطاعت کنيد» (همان: ص71).
ميل با به کارگيري عبارات مبهم و دو پهلو از رويارويي مستقيم با کليسا و جامعهي ديندار عصر خود طفره رفته و گاهي در قالب ستايش از مسيحيت, عقايد خود را تبليغ مينمايد؛ بدون آنکه مدرکي ارايه دهد. وي مينويسد:
«فلسفه و دين به جاي اينکه بر خودپرستي مردان لگام زنند، به طور کلي به دفاع از آنان برميخيزند و هيچ چيز اين نقص را مهار نميکند؛ مگر اعتقاد به برابري همهي انسانها که نظريهي مسيحيت است؛ ولي مسيحيت هيچگاه آن را آموزش نميدهد و افزون بر اين، نهادهايي را که بر برتري يک انسان بر انسان ديگر بنياد گرفتهاند، مقدس ميشمرد» (همان: ص66).
محور اصلي ديگري که ميل در اين کتاب در نظر دارد، تأکيد بر حق رأي زنان و مشارکت آنان در پارلمان و حق تحصيل و آموزش آنان است. وي ميگويد: «در همين اواخر، هزاران زن به رهبري زنان برجستهاي که در جامعه شهرت و اعتبار دارند، از پارلمان خواستهاند که از حق رأي برخوردار شوند. خواست ديگر زنان که بيترديد دروازههاي موفقيت را به روي آنان خواهد گشود، اين است که همچون مردان به تحصيل بپردازند» (همان: ص20). ميل نقش و اهتمام زنان انگليسي را در دعوت از همسران خود به تغيير آيين مذهبشان (از کاتوليک به پروتستان) مورد تأييد و تحسين قرار ميدهد (همان: ص138).
دولت و کليساي کاتوليک با استناد به کتاب مقدس (نک. رسالهي اول پولس رسول به قرنتيان، باب 14، آيهي 36-34) که زنان بايد حتي در کليسا سکوت کنند و نيز حق آموزش در خارج از خانه را ندارند، با نظر ميل مخالفت ميکردند. ميل در مقابله با آنها اشکالات حقوقي ديگري نيز مطرح ميکند؛ مانند مخالفت با حق تنفيذ رأي پدر در عقد دختر باکره که در تناقض آشکار با حکم شريعت مسيحي است (همان: ص45).
نکتهي قابل تأمل ديگري که در کتاب کم حجم ميل به چشم ميخورد، تمجيد وي از شخصيت علمي، اجتماعي و سياسي مادام دوستال در دو مورد ميباشد که تعلق خاطر وي را به زنان سالندار و اصحاب دايرةالمعارف ميرساند (همان: ص38 ؛ 109). ميل براي جلب توجه زنان به ادعاهاي غير واقعي روي آورده و آنان را در امر شناخت برتر از مردان دانسته و به تفوق قدرت شهود ادراکي براي زنان قايل شده است (همان: ص89). وي همچنين در باب وظايف زنان، محدوديتهايي را پذيرفته و به طور تلويحي از آنها حمايت کرده است (همان: ص74).
2-4) برتراند راسل
«راسل»[lxix] فيلسوف و رياضيدان معروف انگليسي (1969-1872) است که حدود شصت و سه اثر در زمينههاي گوناگون بر جاي گذاشته است. سه اثر را تحت عناوين «زناشويي و اخلاق» در سال 1929، «دين و علم» در سال 1935 و «چرا مسيحي نيستم» در سال 1957، به طور اختصاصي دربارهي دين نگاشته و مواضع انتقادي خود را دربارهي آموزههاي مسيحيت به ويژه در مورد زنان در آنها تبيين کرده است. در ميان اين سه اثر، کتاب «زناشويي واخلاق» در سال 1950م، به عنوان مهمترين اثر فمينيستي در دفاع از حقوق زنان، برندهي جايزهي نوبل شد. راسل در هر سه کتاب تقريباً مطالب مشابهي را دربارهي زنان مطرح ميکند؛ به لحاظ اهميت کتاب «زناشويي و اخلاق» تنها به بررسي اين اثر اکتفا ميشود.
راسل در دفاع از آزادي و حقوق زنان، تفکر انتقادي و آراي ابتکاري خويش را به طور مبسوط ارايه ميدهد. وي ضمن حمايت صريح از انديشههاي مري وولستون کرافت و جان استوارت ميل (رک. راسل، 1357: ص79) و انقلاب کبير فرانسه (همان: ص75) و وابستگي خود به حلقهي فکري آنها, انتقادات سختي را بر آموزههاي کتاب مقدس و کليسا در دو حوزهي حقوق و اخلاق وارد ساخت. به اعتقاد وي، نظام حقوقي و اخلاقي مسيحيت دربارهي زن، ناقص، ناکارآمد، جانبدارانه و تحقيرآميز بوده و به گونهاي طراحي و تدوين شده است که سلامت رواني و اخلاق اجتماعي، خانوادگي و فردي را تهديد نموده و آن را به مخاطره مياندازد.
راسل در فصل سوم کتاب خود، تحت عنوان «نظامهاي پدرسالاري»، ضمن نقل آياتي از «تورات» (کتاب ميکاه نبي, باب هفتم, آيه 7-6) و «انجيل» (انجيل متي، باب دهم, آيهي 35 و 36): «زيرا که آمدهام تا مرد را از پدر خود و دختر را از مادر خويش و عروس را از مادرشوهرش جدا سازم و دشمنان شخص، اهل خانهي او خواهند بود»، کتاب مقدس را به تأييد و پشتيباني از تفکر تحکيم قدرت پدر در عهد باستان متهم نموده است (همان: ص29) (صرفنظر از ايجاد تفرقه در ميان اعضاي خانواده) وي با آنکه فردي بياعتقاد و ملحد بود، در صحت آيات مربوط به زن تشکيک ميکند (همان: ص38) و به انتقاد از قداست فرهنگ رياضتمآبانه تجرد در مسيحيت سنتي کاتوليک پرداخته (همان: ص49) و اخلاق مسيحي را در هر دو مذهب کاتوليک و پروتستان نارسا و نيازمند به تجديد نظر اساسي ميداند (همان: ص57).
به نظر راسل، قانون تحريم طلاق، محروميت از مالکيت براي زنان و سرکوبي غرايز جنسـي در شـريعت مسـيحي، همگي جـرمزا هستنـد و موجـب سـرخوردگي روانـي، از همپاشيدگي و سستي بنيـان خانـواده (همان: ص168) و اشـاعهي فحشاي پنهـان و آشکار ميشوند. يکي از پيشنهادات جالب و ابتکاري راسل براي حل معضل فزوني تعداد زنان انگليسي بر مردان و جلوگيري از فحشا، ازدواج آزمايشي يا موقت بود (همان: ص151). وي براي اصلاح نژاد بشر، طرحهايي مانند عقيم ساختن، لقاح مصنوعي، جلوگيري از بارداري و سياستگذاري نژادي و اعمال دخالت دولت و ... را بيان نموده است (همان: ص237).
راسـل در دو زمينه بـه روحانيون و مقامات کليسايي انتقاد کـرده اسـت؛ نخست به سخنان ناصواب و تلخ بزرگان مسيحي و قديساني که از زنان به نماد شر، امالفساد، دروازهي جهنم، موجودي شيطاني، اغواگر و ... ياد کردهاند (همان: ص60) و خاطرهي تلخ آن براي هميشه در حافظهي تاريخ باقي مانده است و ديگر به فساد اخلاقي، نفاق و رسواييهاي جنسي رهبران مسيحي در درون کليساها و صومعهها اشاره کرده است (همان: ص64).
راسـل در بـاب طلاق، ضمن برشمردن مبـاني غيـرعقلاني و غيـرمنطقي نگرش کاتوليکها و پروتستانها براي کنترل و تعديل ميزان طلاق، روابط نامشروع جنسي را براي مردان و چشمپوشي از زشتي اين عمل را به زنان سفارش نموده است (همان: ص216). وي در کتاب «چرا مسيحي نيستم؟» بسيار شفافتر مطالب خود را بيان ميکند؛ به گونهايکه ميتوان آن را مکمل و تفسيري بر کتاب «زناشويي و اخلاق» وي تلقي نمود.
3-4) سيمون دوبوار
«سيمون دوبوار»[lxx] (1986-1908م) فيلسوف اگزيستانس فرانسوي، از نامآورترين رهبران فمينيستي عصر حاضر بود. انديشههاي وي سرچشمهي افکار بسياري از مکتبهاي فمينيستي پس از وي ميباشد که در کتاب «جنس دوم» تبلور يافته است. در اين نوشتار صرفاً از منظر ديني و ريشهيابي ارتباط عقايد وي با حلقههاي فکري و فلسفي دورههاي ما قبل «جنس دوم» بحث ميشود.
دوبوار، از چندين پايگاه به آموزهها و نهاد دين ميتازد؛ نخست ماهيت مسيحيت را بـه طور کلي نسـبت بـه زنـان ظالمانه ميانگارد و مينويسـد: «ايدئولوژي مسـيح در ستمکاري بر زنان سهم کمي نداشته است» (دوبوار، 1380: ج1، ص158).
او همچنين مانند سلف پيشين خود، بيشترين انتقاد محوري را متوجه کتاب مقدس به ويژه آيات«سفر پيدايش» دربارهي خلقت زن ميکند:
ـ «عهد عتيق و عهد جديد، اصل تبعيت زن از مرد را بنا مينهد. مرد از زن ساخته نشده؛ بلکه زن از مرد ساخته شده است» (همان: ج1، ص159).
ـ «تمام اسطورههاي مربوط به آفرينش، از جمله سفر پيدايش که در خلال مسيحيت در تمدن غربي ادامه يافته است، اين اعتقاد را که براي جنس نر با ارزش به شمار ميرود، بيان ميکنند: حوا، همزمان با مرد آفريده نشده است؛ نه از جوهري متفاوت ساخته شده و نه از همان گلي که براي ساختن آدم مورد استفاده قرار گرفته است؛ بلکه از پهلوي نخستين موجود نر بيرون کشيده شده است. تولدش هم اقدامي مستقل نبوده است. خداوند زن را به خودي خود و به قصد آفرينش او و براي اينکه متقابلاً از طرف او مورد پرستش قرار گيرد، نيافريده است؛ بلکه زن را وقف مرد کرده است؛ براي آنکه آدم را از تنهايي خود برهاند، زن را به او بخشيده است. آغاز و پايان زن در شوهر اوست. زن به مثابه غير اصلي و مکمل مرد است. به اين ترتيب به مثابه طعمهاي ممتاز جلوه ميکند» (همان: ج 1، ص 239).
شايان توجه است که موضوع خلقت زن به مناسبتهاي مختلف، حدود 17 بار در سرتاسر کتاب «جنس دوم» تکرار شده است.
نفرينشدگي زن در کتاب مقدس، موضوع ديگري است که وي بارها متعرض آن شده و ذهن خود را بدان مشغول ساخته است؛ چنانکه مينويسد: «نصيب و قسمت زن همين است. نفرين کتاب مقدس، مرد را در اين عقيده پا برجا ميدارد. دردهاي آبستني اين غرامت سنگين تحميل شده به زن در ازاي لذتي کوتاه و نامطمئن، حتي موضوع شوخيهاي بسياري شده است» (همان: ج 2، ص 145).
در همين راستا، ناپاکي و عدم طهارت زن مطلب ديگري است که براي دوبوار قابل هضم و درک نبوده و آن را يک «تابو» و نماد خرافي ميپندارد و ميگويد:
ـ «در سفر لاويان (باب 15, آيه 19 به بعد) خوانده ميشود: هر زن که خون از پيکرش جاري باشد، هفت روز در ناپاکي باقي خواهد ماند. هر کس با او تماس يابد تا شامگاه ناپاک خواهد بود. هر بستري که اين زن در آن بخوابد، هرشيئي که زن بر آن بنشيند، ناپاک خواهد بود. هر کسکه بستر او را لمس کند و جامههايش را بشويد تا شامگاه ناپاک ميماند» (همان: ج 1، ص 249).
دوبوار در مرتبهي بعدي به عبارات و کلمات قديسان و متفکرين بزرگ مسيحي که مشحون از تعابير فرودستانه نسبت به زنان است، استناد نموده و رنجش بسيار عميق خود را در موارد کثيري اظهار ميدارد؛ مثلا اين جمله از ترتولين[lxxi] که گفت: «زن دروازهي جهنم است» (همان: ج 1، ص 294) يا اين گفتهي اوگوستين[lxxii] قديس که «زن حيواني است که نه استقامت دارد و نه استوار است» (همان: ج1، ص28) يا پدران کليسايي ميگفتند: «براي سلامت قصرها, فاضلابهايي (زنان روسپي) لازم است و مندويل[lxxiii] در اثري همينگونه استدلال ميکرد» (همان: ج2، صص447؛ 525) و ... را به دفعات با ناراحتي وصفناپذير و کينهي فراوان تکرار ميکند.
مؤلف «جنس دوم» از موضع ديگري با آموزههاي اخلاقي مسلم کتاب مقدس به چالش ميپردازد. از نظر او همجنسخواهي و همجنسبازي، ريشه در ضمير رواني زن دارد و به طور طبيعي در آن نهاده شده است. وي ميگويد: «گرايشهاي همجنس بازي که به صورت نهفته تقريباً در تمام زنها وجود دارد، آشکار ميشود. غالباً اين موضوع آنها را متوجه دخترشان ميکند!» (همان: ج 2، ص 479) وي حتي فراتر از اين گام برداشته و ارضاي تمايلات همجنسخواهانه را موجب تعادل و سعادت دختران جوان دانسته است و مينويسد: «تجربهي همجنسبازي ممکن است شکل عشق واقعي به خود بگيرد. امکان دارد که اين تجربه در دختر جوان تعادلي چنان سعادتبار پديد آورد که او ميل به تداوم و تکرار آن را داشته باشد و خاطرهاي حسرتآلود از آن حفظ کند» (همان: ج 2، ص 118).
آزادي و رهايي جنسي و محکوميت ازدواج سنتي و به عبارت ديگر توجيه روابط نامشروع از آرمانهاي ديگري است که در سراسر کتاب «جنس دوم» تعقيب ميشود. دوبوار مينويسد:
ـ «عشق جسماني در تمام دوران زندگي بشري بايد وظيفهاي ضمني و خود مختار را به عهده بگيرد. يعني که قبل از هر چيز بايد آزاد باشد ... اما ازدواج سنتي، زن را به تعالي پذيرفتن به سوي مرد فرا نميخواند؛ ازدواج, زن را در حالت مقيد و محدود (نگه) ميدارد» (همان: ج 2، ص 269).
ـ «ازدواج با محروم کردن زنها از تمام ارضاهاي شهواني، با دريغ داشتن آزادي و ويژگي احساسهايشان از آنها، با ديالکتيکي ضروري و تمسخر بار، آنان را به سوي زناکاري سوق ميدهد» (همان: ج 2، ص 438).
وي به طور صريح از پوچگرايي دفاع کرده، به تبيين فلسفي آن پرداخته و مينويسد: «در حقيقت، زن اگر بخواهد تصميم بگيرد که کيست، خيلي دچار زحمت ميشود.(اين) سؤال، جوابي در بر ندارد. اما علت اين نيست که حقيقت پنهان خيلي مواجتر از آن است که اجازه دهد حدودش مشخص شود؛ بلکه دليلش اين است که در اين زمينه، حقيقتي وجود ندارد. فرد داراي وجود چيزي جز آنچه ميکند، نيست» (همان: ج 1، ص 398 ؛ ج 2، ص 534).
انسان در تعريف انسانشناختي دوبوار چيزي جز پيکرهي جسماني و مادي نبوده و نيست. وي به طور شفاف چنين بيان ميکند: «در حقيقت، مرد نيز مانند زن عبارت از تن است. بنابراين ]داراي[ حالت انفعالي است؛ بازيچهي هورمونها و نوع خودش است؛ طعمهي نگران ميل خودش است و زن نيز مانند مرد، درون تب جسماني خود عبارت از رضايت، هديه، اراده و فعاليت است. آنها ابهام غريب هستي را (که) به صورت تن در آمده است، هر کدام به شيوهي خاص خود ترجمه ميکنند» (همان: ج 2، ص680).
زن آرماني دوبوار، گاه انساني است که داراي استقلال اقتصادي و عدم وابستگي به مرد باشد که وي آن رادر نظامهاي سوسياليستي مييابد؛ چنانکه مينويسد: «فقط در دنيايي سوسياليست است که زن با دستيابي بر يکي (اقتصاد)، ديگري (آزادي) را نيز براي خود تأمين ميکند» (همان: ج2، ص620) و در جاي ديگر ميگويد: «تصور دنيايي که در آن زن و مرد مساوي باشند، امري آسان است؛ زيرا اين درست همان چيزي است که انقلاب شوروي وعده داده بود: زنها که درست مانند مردها تربيت شدهاند...» (همان: ج 2، ص 676).
دوبوار در تناقضي آشکار، در چندين مورد برخلاف مواضع سوسياليستي خود به دفاع از بورژوازي و انقلاب صنعتي تن در داده است و ميگويد: «انقلاب صنعتي که مردان بدان تحقق بخشيدهاند، زنان امروزي را رهانيده است» (همان: ج1، ص221).
وي در جايي ديگر، زنان هنرپيشه، رقاصه و آوازهخوان را طبقهي ممتاز و مستقل واقعي معرفي ميکند و با استدلال بسيار سخيف و ضد اخلاقي آنها را ميستايد: «هنرپيشهها، رقاصهها و آوازخوانها مدت سه قرن، تقريباً يگانه زنهايي بودند که در بطن اجتماع، از استقلالي واقعي بهره ميبردند و اکنون نيز مقامي ممتاز دارند. در گذشته، هنرپيشهها از طرف کليسا مورد لعن قرار ميگرفتند. همان شدت اين سختگيري، همواره به آنها اجازه داده است که در آداب و عادات، آزادي فراوان داشته باشند. آنها غالباً همعنان با معاشقهجويي پيش ميروند و مانند روسپيان بخش اعظم روز را در مصاحبت مردان ميگذرانند؛ اما چون معاششان را شخصاً تأمين ميکنند، معناي هستي خود را در کارشان مييابند و از يوغ مردها ميگريزند...، آنها با تحقق بخشيدن به خود به مثابه موجود بشري و به مثابه زن به خود تحقق ميبخشند» (همان: ج2، ص 648).
دوبوار از سويي از لحاظ مشرب فلسفي، در دستهي فيلسوفان اگزيستانسياليست الحادي، يعني ژان پل سارتري[lxxiv] (1905ـ1980م) در مقابل اگزيستانسياليستهاي ديندار و متأله مانند کارل ياسپرس[lxxv] و پل تيليش قرار دارد. بنابراين، بر حسب ديدگاه وي، نظر ملايمي به آموزههاي ديني نميتوان داشت و از سوي ديگر، او تعلق فکري خود را به جريانات فکري و فلسفي ما قبل خويش، يعني زنان سالندار (همان: ج1، ص178)، اصحاب دايرةالمعارف (همان: ج1، ص186) و کوئيکرها (انجمن دوستان) (همان: ج1، ص214)، مري وولستون کرافت (همان: ج1، ص221) و جان استوارت ميل (همان: ج1، ص208) با ستايش از مواضع فکري آنها، بيان ميدارد. وي حتي از مادام دوستال در موارد فراوان به عنوان زن استثنايي و آرماني خود نام ميبرد و چنين اظهار ميدارد: «مادام دوستال، بعدها، در ميان عاشقان خود به دنبال جواني و زيبايي رفت. زيرا چون بر اثر قدرت روح خود بر مردان مسلط بود، تحسينهاي آنان را با غرور ميپذيرفت و در ميان بازوان آنان ظاهراً خود را چندان طعمه احساس نميکرد» (همان: ج2، صص 208؛ 333؛ 559).
چنانکه ملاحظه شد، دوبوار بر اساس آرايي که در کتاب «جنس دوم» ارايه داده است، فاقد وحدت انديشه و طرح خاصي براي رهايي زنان است. صرفنظر از نقاط ضعف در مباني فلسفي، منابع علمي، تاريخي و حقوقي که وي در اين اثر از آنها بهره گرفته و دچار آنها شده است و بسيار قابل نقد و بررسي و تأمل است، وي در سراسر«جنس دوم» به شرح ستمهايي که به لحاظ نوع جنسيت در طول تاريخ به ويژه از جانب مذهب بر زنان رفته، ميپردازد. او خود را از طرفي مدعي و منجي رهانيدن زنان از انقياد مردان و وابستگي اقتصادي آنان ميداند و از سوي ديگر با طرح و قبول نظريهي همجنسخواهي، زنان را به طور مضاعف به اسارت نفسپرستي و بردگي جنسيت فرا ميخواند و با موضع نهيليستي و نفي متافيزيک و دين، آنان را در سراب نااميدي و بدبيني، همراه با سلب هويت انساني، سرگردان و تنها رها ميسازد. دوبوار در حاليکه بر شعار و تز «زن به مثابهي ديگري» پاي ميفشرد، خواهان تعريف مستقلي براي زنان است. از لحاظ گرايش اقتصادي نيز گاه سر بر آستان سوسياليسم و گاه سر بر آستان بورژوازي ميسايد. به اعتقاد بسياري از صاحبنظران و روانشناسان، دوبوار از لحاظ موقعيت روانشناختي و روانکاوي، داراي تمايلات همجنسخواهي و افسردگي شديد بوده است.
اين نوشتار، با بيان سيري اجمالي و تاريخي، خواهان شفافيت بازتاب عيني و تجربي کارکرد کليسا و کتاب مقدس در تحريک و بسيج نيروي جامعهي زنان غربي و جايگاه و نقش آنان در جنبش زنان بوده است؛ در بخش آتي اين نوشتار، به بررسي تفسير آموزههاي کتاب مقدس از منظر دانشمندان و متکلمان مسيحي دربارهي زنان و سرانجام مقايسهي تطبيقي آن با آموزههاي قرآني و اسلامي پرداخته خواهد شد.
فهرست منابع
׫کتاب مقدس».
×آفي براون، رابرت مک: «روح آيين پروتستان»، فريبرز مجيدي، نشر معاصر، چ1، 1382.
×پالمر، ريچارد: «علم هرمنوتيک»، محمد سعيد حنايي کاشاني، هرمس، چ1، 1377.
×تيليش، پل: «الاهيات سيستماتيک»، حسين نوروزي، حکمت، چ1، 1381.
×دوبوار، سيمون: «جنس دوم»، قاسم صنعوي، چ 2، نشر توس، 1380.
×دورانت، ويل: «تاريخ تمدن، ج1، مشرق زمين گاهوارهي تمدن», احمد آرام و ع. پاشايي و امير حسين آريان پور، چ6، شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، 1378.
×دورانت، ويل و آريل: «تاريخ تمدن، ج2، عصر يونان»، امير حسين آريانپور و فتحا... مجتبايي و هوشنگ پير نظر، سازمان انتشارات و مرکز آموزش انقلاب اسلامي, چ2، 1367.
×دورانت، ويل و آريل: «تاريخ تمدن، ج6، عصر رنسانس»، فريدون بدرهاي و سهيل آذري و پرويز مرزبان، انتشارات و مرکز آموزش انقلاب اسلامي، چ2, 1368.
×دورانت، ويل و آريل: «تاريخ تمدن، ج8, عصر لويي چهاردهم»، پرويز مرزبان وابوطالب صارمي و عبد الحسين شريفيان، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، چ1، 1386.
×دورانت، ويل و آريل: «تاريخ تمدن ج9، عصر ولتر»، سهيل آذري، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، چ2، 1369.
×دورانت، ويل و آريل: «تاريخ تمدن، ج10، روسو و انقلاب»، ضياءالدين علايي طباطبايي، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، چ 2, 1370.
×دورانت، ويل و آريل: «تاريخ تمدن، ج11، عصر ناپلئون»، اسماعيل دولتشاهي و علي اصغر بهرام بيگي، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، 1370.
×دورانت، ويل: «لذات فلسفه»، عباس زرياب، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، چ5، 1369.
×راسل، برتراند: «زناشويي و اخلاق»، ابراهيم يونسي، نشر انديشه، چ3، 1357.
×گروه نويسندگان: «تاريخ پيشرفت علمي و فرهنگي بشر»، ناصح ناطق، بنگاه نشر و ترجمه کتاب، چ 1، 1353.
×گيدنز، آنتوني: «جامعه شناسي»، منوچهر صبوري، نشر ني، چ4، 1373.
×مشيرزاده، حميرا: «از جنبش تا نظريهي اجتماعي؛ تاريخ دو قرن فمينيسم», شيرازه, چ1، 1382.
×مکگراث، آليستر: «مقدمهاي بر تفکر نهضت اصلاح ديني»، بهروز حدادي، مرکز مطالعات و تحقيقات اديان و مذاهب، چ1 ,1382.
×منتسکيو: «روح القوانين»، علي اکبر مهتدي، چ8، امير کبير، 1362.
×موروا، آندره: «تاريخ امريکا»، نجف قلي معزي، اقبال، بيتا.
×مولند، اينار: «جهان مسيحيت»، محمد باقر انصاري و مسيح مهاجري، اميرکبير، چ2، 1381.
×موليرآکين، سوزان: «زن از ديدگاه فلسفهي سياسي غرب»، نوري زاده، قصيده سرا، چ1، 1382.
×ميشل، آندره: «جنبش اجتماعي زنان»، هما زنجاني زاده، نشر نيکا، مشهد، 1372.
×ميل، جان استوارت: «انقياد زنان»، علاالدين طباطبايي، هرمس، چ1, 1379.
ويور، مري جو: «در آمدي به مسيحيت»، حسن قنبري، مرکز مطالعات و تحقيقات اديان و مذاهب، چ 1، 1381.
×يولوويد، ژنو: «عقل مذکر»، محبوبهي مهاجر، نشر ني، چ1, 1381.
--------------------------------------------------------------------------------
* - دانشآموخته خارج فقه و اصول.
[i] - Plato
[ii] - Aristotle
[iii] - دانستن اين مطلب، اصل مهم و کاربردي است که «عهد جديد» يا بخش مسيحي کتاب مقدس، تفسيري بر «عهد عتيق» است (رک. آفي براون، 1382: ص163).
[iv] - آيات مستند اين موارد در قسمت دوم نوشتار خواهد آمد.
[v] - inquisition
[vi] - Angele merici
[vii] - Julian of Norwich
[viii] - Come
[ix] - John Foxe
[x] - Sevigne
[xi] - Grignan
[xii] - Sable
[xiii] - Lafayette
[xiv] - Rene Descartes
[xv] - Geoffrin
[xvi] - Dn Deffand
[xvii] - Lespinasse
[xviii] - Stael
[xix] - Napoleon
[xx] - Kant
[xxi] - John Locke
[xxii] - Condillac
[xxiii] - لازم به ذکر است که يکي از منابع تاريخ تمدن دورانت، کتاب خاطرات دوستال است (رک. دورانت، 1370: ج11، صص 384-365).
[xxiv] - Elizabeth Robinson Montagu
[xxv] - Elizabeth Vesey
[xxvi] - ٍStilling Fleet
[xxvii] - Voltaire
[xxviii] - Montesquieu
[xxix] - Helvetius
[xxx] - Condorcet
[xxxi] - Diderot
[xxxii] - Holbach
[xxxiii] - Catherine
[xxxiv] - Catholic
[xxxv] - اين بخش به ترجمهي هفتادنفري (قرن3 ق.م) معروف است.
[xxxvi] - John Wycliffe
[xxxvii] - Luther
[xxxviii] - Protestanism
[xxxix] - Calvin
[xl] - Zwingli
[xli] - Bossuet
[xlii] - Apocripha
[xliii] - J.C.Dannhauer
[xliv] - “Hermeneu Tica sacra sive methodus exponendarum sacrarum litterarum”
[xlv] - Paul Tillich
[xlvi] - Will Durant
[xlvii] - Chatelet
[xlviii] - Moliere
[xlix] - Hobbes
[l] - Clement
[li] - Wollstonecraft
[lii] - Gadwin
[liii] - Hippel
[liv] - Rousseau
[lv] - puritanism
[lvi] - Cromwell
[lvii] - George Fox
[lviii] - The Society of Friends
[lix] - The Children of Light
[lx] - Quaker
[lxi] - William Penn
[lxii] - در آن هنگام آمريکا مستعمرهي انگليس بود.
[lxiii] - Pennsylvania
[lxiv] - Philadelphia
[lxv] - Elizabeth Cady
[lxvi] - Stanton
[lxvii] - Susan B.Anthony
[lxviii] - John Stuart Mill
[lxix] - Bertrand Russell
[lxx] - Simone de Beauvoir
[lxxi] - Tertulien
[lxxii] - Augustin
[lxxiii] - Mandeville
[lxxiv] - Sartre
[lxxv] - Karl Jaspers
در اين نوشتار، مواضع عقيدتي آموزههاي ديني مسيحيت دربارهي زنان بر اساس کتاب مقدس و تفاسير و انديشههاي کلامي متفکرين مسيحي در قرون اوليه و ميانه مورد بررسي قرار خواهد گرفت.
در ميان عوامل مختلفي که در ظهور فمينيسم نقش داشتهاند، عامل دين مهمترين نقش را ايفا کرده است. درآمدي کوتاه به ديدگاه منفي کتاب مقدس نسبت به جنس زن و در پي آن رويکرد تبعيضآميز جنسيتي متفکرين مسيحي، چالش ميان جنبش زنان و آموزههاي ديني را موجه مينمايد. نظام الهيات مسيحي داراي صبغه و ماهيتي کاملاً جنسيتي است. در اين ساختار، زن مقصر در ارتکاب گناهي است که به نحوي ذاتي به فرزندان آدم به ارث ميرسد. سنگيني اين گناه تا حدي است که براي پاک کردن بشريت از آن، خداوند در هيأت مسيح (ع) تجسد پيدا کرده و با تصليب خويش، انسان مسيحي را از آلودگي اين گناه تطهير مينمايد. در اين نوشتار، مواضع عقيدتي آموزههاي ديني مسيحيت دربارهي زنان بر اساس کتاب مقدس و تفاسير و انديشههاي کلامي متفکرين مسيحي در قرون اوليه و ميانه مورد بررسي قرار خواهد گرفت.
در بخش اول اين نوشتار به اجمال سير تاريخي مواضع عملي کليسا و نظامهاي سياسي بر آمده از آن در برابر زنان و بسترسازي عيني و نتايج تجربي آن در ميان طبقات و گروههاي مختلف زنان در زمينهي اجتماعي، فرهنگي، سياسي و ديني بازگو و بررسي شد و روشن گرديد رويکرد تبعيضآميز جنسيتي کتاب مقدس موجب شد که جنبش زنان در اروپا سربرآورد و به تدريج به موضع رويارويي با آموزههاي کتاب مقدس سوق پيدا کند. بخش دوم اين گفتار نيز به تحليل مواضع عقيدتي و نظري آموزههاي ديني مسيحيت دربارهي زنان بر اساس منابع رسمي ديني اعم از کتاب مقدس، اعتقادنامهها[i] دفاعيهها[ii]، تفاسير، قرائتها و فتواي رهبران روحاني کليسا، قديسين، متکلمين و الهيدانهاي و فلاسفه قرون اوليه و ميانه مسيحي اختصاص يافته است. جايگاه زن در الهيات مسيحي دوران رنسانس و همچنين دوران معاصر در بخش بعدي اين نوشتار مورد بررسي قرار خواهد گرفت.
1) جايگاه و منزلت زن در الاهيات مسيحي
آموزههاي ديني مسيحيت را دربارهي زنان از يک زاويهي کلي ميتوان به سه حوزهي عمومي تقسيم نمود:
الف- آموزههاي الاهياتي و متافيزيکي شامل هستيشناسي، انسان شناختي، فلسفه تاريخ، جامعه و نظاير آن؛
ب- آموزههاي اخلاقي شامل مباحث نظري فلسفهي اخلاق و حکمت عملي يا گزارههاي دستوري و نيز ارائه الگوي زن آرماني مسيحي؛
ج- آموزههاي نظري حقوقي و فقهي مانند مباني فلسفه حقوق مدني، فردي، کيفري و.... .
از آنجا که روح الاهيات مسيحي بر ساير حوزههاي فرهنگ جوامع مسيحي يعني حقوق و اخلاق کاملاً سيطره و حکومت دارد و در واقع ساختار اصلي اين دو عرصه، به ويژه در مسايل زنان، وابستگي تام به الاهيات مسيحي دارد، لذا بخش الاهيات با مداقه و بسط بيشتري مورد تجزيه و تحليل قرار گرفته است.
ساختار الاهيات مسيحي از ديدگاه الهيدانان مسيحي به طور کلي بر دو آموزهي حساس و بنيادين استوار است. اول گناه کاري و آلودگي ذاتي، غير اختياري و موروثي اوليه بشر[iii] از بدو پيدايش انسان (آدم و حوا) تا پايان هستي؛ آن چنانکه ويل دورانت مينويسد: الاهيات مسيحي به صورت آرايي دربارهي گناه آدم و حوا جلوه کرد (دورانت، 1368: ج4، ب2، ص1103)؛ ديگري پروسهي جبراني نجات و رستگاري[iv] و تطهير انسان[v] از زمان مسيح(ع) توسط او و شريعتش تا پايان تاريخ.
تاريخ در نگرش مسيحيت بر اساس گناه اوليه و آثار آن به دو بخش تقسيم ميشود؛ مرحلهي آغازين آن از زمان آدم (ع) تا موسي (ع) که عهد عذاب و مرگ و نيستي است و آن را اصطلاحاً عهد قديم ميگويند. به همين جهت است که نام ديگر تورات را هم عهد قديم يا عتيق گذاردهاند.
مرحلهي دوم تاريخ از زمان عيسي(ع) تا پايان هستي را فرا ميگيرد که دوران رحمت و بخشش بندگان است و آن را عهد جديد مينامند. به همين دليل است که انجيل را هم به عهد جديد توصيف کرده و مينامند.
حال اين سؤال مطرح ميشود که چه رابطه و نسبتي ميان الاهيات مسيحي و زنان برقرار است؟
نظام و ساختار الاهيات مسيحي از فرايند گناهکاري تا رهايي انسان طي يک روايت تاريخي همراه با صبغه و ماهيت کاملاً جنسيتي و نسبتاً پيچيده گزارش و مطرح شده است. نقطهي تلاقي و چالش ميان زنان و الاهيات مسيحي از اينجا پديد آمده است و موجب بحثهاي جنجال برانگيز گرديده و به معرکه آراء متفکرين مسيحي انجاميده است؛ به گونهاي که تقريباً بدون استثنا اکثر رهبران روحاني، فلاسفه و متکلمين معروف مسيحي در اين زمينه به اظهار نظر و صدور رأي در آثارشان پرداختهاند. قبل از ورود مستقيم به بحث و ذکر مستندات الاهياتي نظريات و آراء فوق، براي درک هر چه بهتر و شناخت عميقتر فضاي عقيدتي و ديني حاکم بر موضوع، تمهيد بياني هر چند فشرده و دورنمايي از الاهيات مسيحي ضروري به نظر ميرسد.
از ديدگاه کتاب مقدس گناه با زن (حوا) آغاز و پايان ميپذيرد. بدين شرح که در آغاز خلقت اين حوا بود که فريب شيطان را خورد و عصيان کرد؛ نه آدم و اين حوا بود که آدم را فريب داد نه شيطان. به بيان ديگر، حوا هم فريب خورد و هم فريب داد. او بود که زمينهي اخراج از بهشت، تبعيد، سقوط و هبوط[vi] به زمين را براي آدم و خود فراهم نمود تا جايي که خداوند از خلقت بشر پشيمان شد.
موضوع ديگر آنکه ارادهي الهي در آغاز، براي خلقت انسان در نظام آفرينش تنها به آدم (جنس مذکر) تعلق يافت و حتي نحوهي خلقت او به طور مستقل و متفاوت از زن و ديگر موجودات صورت گرفت؛ چه از لحاظ جسماني و چه از لحاظ معنوي و روحاني. از لحاظ جسماني آدم از خاک پديد آمد و از لحاظ معنوي و روحي شبيه خداوند ساخته و آفريده شد. بنابراين فرايند خلقت آدم از ابتدا تا انتها به شکل انحصاري و مستقل ومافوق همه موجودات هستي تحقق يافت؛ اما خلقت حوا به درخواست آدم و به جهت آن که هيچ موجودي نتوانست رضايت آدم را در رهاسازي او از تنهايي به دست آورد، به ناچار صورت پذيرفت؛ علاوه بر آن فرايند خلقت حوا نيز بسيار متفاوت و مادون از خلقت آدم انجام پذيرفت. چنان که حوا با حذف بخش کوچکي برگرفته از آدم (يکي از دندههاي سينهي آدم) و تکامل آن پا به عرصهي هستي گذارد و حتي نام اين موجود (حوا) به ارادهي آدم براي او برگزيده شد؛ حوا بايد مخدوم و معاون آدم باشد.
هدف و غايت خلقت حوا جنبهاي کاملاً آلي و وابسته به غير (جنس مذکر) و ابزاري دارد و هرگز در حد و رتبه و شأن و مستواي آدم نيست. حوا نه تنها به وظيفهاش که معاونت و رها کردن آدم از عزلت بود، عمل نکرد، بلکه آدم و نسل او را به ورطهي هلاکت و غضب و عذاب الهي تا ظهور مسيح کشانيد. اين وضعيت ادامه داشت تا آن که خداوند به يکباره تصميم ميگيرد که به دوران رنج و عذاب و مرگ و نيستي حاکم بر انسان پايان دهد.
خداوند با تدبير خاصي درصدد چارهانديشي براي خاتمه دادن به خشم خويش برميآيد. براي تحقق اين امر نقشه و مشيت الهي چنين است که خداوند خود را در قالب و صورتي مثالي و نيرويي معنوي و مجرد به نام روحالقدس [vii] متجلي ساخته و با مريم باکره (ع) همبستر شده و او را باردار ميسازد که از حاصل اين مجامعت، عيسي مسيح (ع) متولد ميشود که موجودي است دو گوهري [viii] يا انساني الهي و در عين حال سه خدا وجود دارد ، يکي خداوند يا خالق پدر و ديگري روح القدس و سومي خداوند پسر مسيح و همه از يک گوهرند.[ix]
مسيح انساني و جسماني است؛ چون مادرش انسان بود و در عين حال روحاني و غيرمادي و الوهي است؛ چون پدرش روح القدس يا همان خداي خالق پدر بود که در قالب روح القدس ظاهر شد. در الاهيات مسيحي به مجموعهي اين باورها آموزهي تثليث [x] ميگويند. عيسي (ع) در حقيقت همان خداوند است که بنا به مصالح و مشيت الهي موقتاً به قالب انساني متجسم و متجسد در آمده که اصطلاحاً آن را آموزهي تجسد [xi] ميگويند. مسيح (ع) همان خداي متجسد است که از دو طريق موفق به نجات، عفو و فرونشاندن خشم الهي ناشي از گناه اوليه حوا ميشود؛ يکي از راه شهادت خويش و قرباني شدن بر بالاي صليب آموزهي فديه [xii] و ديگري از طريق اجراي مناسک شريعت وي براي پاکي و رهايي انسان از گناه اوليه موروثي مانند غسلتعميد [xiii] که موجب تطهير جسمي و روحي انسان از گناه اوليه که از حوا به ارث رسيده، ميگردد و يا از طريق خوردن نان و شراب در کليسا، که نان نمادي از گوشت مسيح و شراب نمادي از خون مسيح است. از اين طريق جسم و جان انسان مسيحي از آلودگيگناه غيراختياري خويش پاک ميگردد که اصطلاحاً به آن آموزهي تبدل جوهري [xiv] ميگويند.
عهد جديد در مرحلهي دوم از تاريخ که هم زمان با ظهور مسيح است، آغاز ميشود. مسيح با تصليب خويش، فديه و کفاره يا خون بهاي گناهان حوا گرديده و رافع عذاب از فرزندان ذکور او ميشود.
اين رحمت الهي در اين مرحله از تاريخ نيز به طور کامل فقط شامل نسل ذکورميگردد و زنان يا نسل حوا بهرهي چنداني از ايـن رحمـت الهي نميبـرند. چنانکه زنان از عذاب الهي بر اساس نص صريح آيات کتاب مقدس تا پايان تاريخ در امان نبوده و اين تنبيه و مجازات الهي همواره ادامه دارد. سنگيني جرم و گناه زن (حوا) به اندازهاي است که از دست مسيح هم براي بخشودگي او کار چشمگيري برنميآيد.
همان طور که مشاهده ميشود، توجيه تئوريک الاهيات مسيحي حول محور گناه اوليه و رفع آن دور ميزند و زن چه در بخش اول تاريخ يا عهد قديم و چه در دوران مسيح يا عهد جديد مقصر اصلي در ارتکاب گناه اوليه و آثار آن و نيز تاوان دهندهي اصلي آن تلقي ميشود و هرگز از شرايطي يکسان و برابر با جنس مذکر در الاهيات مسيحي برخوردار نميباشد. نکات بسيار مهم و آموزههاي ويژهي مهمي در اين زمينه نيز وجود دارد که در ضمن مباحث بعدي مطرح خواهد شد. با تمهيد اين مقدمه و آشنايي مختصر با ساختار الاهيات مسيحي به ذکر آيات و مستندات مطالب گذشته و نيز تفاسير الهيدانان مسيحي در اين زمينه پرداخته ميشود.
1-1) زن در کتاب مقدس
1-1-1) زن در عهد عتيق
در کتاب مقدس دربارهي هدف از خلقت آدم (جنس مذکر) چنين آمده است: و خدا گفت: آدم را به صورت ما و موافق شبيه ما بسازيم تا برماهيان دريا و پرندگان آسمان و بهايم و بر تمامي زمين و همهي حشراتي که بر زمين ميخزند، حکومت نمايد (سفر پيدايش: ب1، آيهي 26) و نيز دربارهي مقام و موقعيت آدم چنين نقل شده است: نخستين هستي سرشته (آدم) را که پدر گيتي بود و تنها آفريده شد، حکمت محافظت کرد (کتابهاي قانوني ثاني: ص379) و يا در کتاب يشوع بن سيرا از عهد عتيق آمده است: ليک آدم مافوق جملهي آفريدگان زنده است (همان: ص601).
اما دربارهي آفرينش حوا (جنس مؤنث) چنين گزارش شده است: و خداوندِ خدا گفت: خوب نيست که آدم تنها باشد. پس برايش معاوني موافق وي بسازم و خداوندِ خدا هر حيوان صحرا و پرندهي آسمان را از زمين سرشت و نزد آدم آورد تا ببيند که چه نام خواهد نهاد و آنچه آدم هر ذي حيات را خواند، همان نام او شد. پس آدم همهي بهايم و پرندگان آسمان و همهي حيوانات صحرا را نام نهاد. ليکن براي آدم معاوني موافق وي يافت نشد و خداوند خدا، خوابيگران بر آدم مستولي گردانيد تا بخفت و يکي از دندههايش را گرفت و گوشت در جايش پر کرد و خداوندِ خدا آن دنده را که از آدم گرفته بود، زني بنا کرد و وي را نزد آدم آورد و آدم گفت: همانـا ايـن اسـت استـخواني از استخوانهايم و گوشتي از گوشتم، از اين سبب نساء ناميده شود؛ زيرا که از انسان گرفته شد (سفر پيدايش: ب2، آيات 24 - 19).
آدم (جنس مذکر) از ديدگاه کتاب مقدس يگانه و تنها موجودي است که بر همهي موجودات عالم برتري و حاکميت دارد. بر اساس منطوق آيات، اگر آدم به يکي از حيوانات رضايت ميداد، اصلاً ديگر نوبت به خلقت حوا نميرسيد. در حقيقت نارضايتي آدم و درخواست او توجيهگر خلقت حوا است. به بيان ديگر خلقت حوا جنبه آلي و ابزاري دارد. از سوي ديگر نحوهي تکوين جسماني حوا هرگز همتا و شبيه آدم نيست و در يک فرمول ميتوان آن را چنين خلاصه نمود: حوا = دندهي کوچک محذوف آدم.
پس انسان با دو نوع انسانشناختي بر مبناي عنصر جنسيت در کتاب مقدس روبرو ميشود و نطفهي مرزبندي و تفکيک جنسيتي و به دنبال آن رتبهبندي ارزشي ميان انسانها از اينجا آغاز ميشود. پس از آفرينش انسان در بهشت اوليه (عَدَن)، در نحوهي وقوع جرم و عصيان انسان و علل موجدهي آن نيز دقيقاً با اين نوع نگرش و موضعگيري کتاب مقدس مواجه ميشويم؛ چنانکه آمده است: و مار (شيطان) از همهي حيوانات صحرا که خداوند خدا ساخته بود، هوشيارتر بود و به زن (حوا) گفت: آيا خدا حقيقتاً گفته است که از همهي درختان باغ نخوريد؟ زن به مار گفت: از ميوهي درختان باغ ميخوريم؛ لکن از ميوهي درختي که در وسط باغ است (درخت حيات و معرفت) خدا گفت از آن مخوريد و آن را لمس مکنيد؛ مبادا بميريد. مار به زن گفت: هر آينه نخواهيد مرد، بلکه خدا ميداند در روزي که از آن بخوريد، چشمان شما باز شود و مانند خدا عارف نيک و بد خواهيد بود. زن ديد که آن درخت براي خوراک نيکو است و به نظر خوشنما و درختي دلپذير و دانشافزا، پس از ميوهاش گرفته، بخورد و به شوهر خود نيز داد و او خورد؛ آنگاه چشمان هر دو ايشان باز شد و فهميدند که عريانند (همان: ب3، آيات 7-1) و به دنبال آن ميگويد: و خداوند خدا گفت: همانا انسان مثل يکي از ما شده است، که عارف نيک و بد گرديده. اينک مبادا دست خود را دراز کند و از درخت حيات نيز گرفته بخورد و تا به ابد زنده ماند (همان آيهي 23).
همانطور که مشاهده ميشود، نقش حوا در مرحلهي خطا و جرم کليدي و اساسي است و نقش آدم کمرنگ و بياهميت جلوه داده شده است؛ زيرا شيطان تنها سراغ حوا ميرود و او را فريب ميدهد و آدم هرگز با شيطان روبرو نميشود و اين حواست که آدم را ميفريبد.
نکات بسيار مهم و جالب ديگري از اين آيات استنباط و استنتاج شده است؛ از جمله آنکه شيطان موجودي باهوش و راستگو و دانش دوست و دلسوز بشر تعبير و توصيف شده و حوا نيز به طور غيرمستقيم همين گونه تقديس شده است و در مقابل، خداوند دروغگو، ضد معرفت و حيات جاويد و بدخواه بشر معرفي شده است؛ زيرا حوا بر خلاف پيشبيني خداوند پس از خوردن آن ميوه نه تنها نمرد، بلکه آگاه هم شد!
بازتاب اين موضوع در تاريخ عقايد مسيحي به اندازهاي است که تا قرن حاضر فرقههاي گوناگون مارپرستان در کشورهاي مسيحي ظهور نمودهاند و مار(شيطان) را نماد خرد ميدانند و حتي بعضي از فِرَق مسيحي مار را همان مسيح دانستهاند. جوان اُ.گريدي [xv] در کتاب خود مينويسد: ناسنيها[xvi] شاخهاي از مارپرستان بودند و مانند آنها به مار به عنوان نماد خرد احترام ميگذاشتند و حتي ممکن است اين نماد را با مسيح يکي دانسته باشند. آنها مانند مکاتب گنوسي معتقد بودند که مسيح آمد تا معرفت مخفي و پوشيدهاي را براي شاگردان برگزيدهاش کشف کند (اُ.گريدي، 1377: ص83).
در مرحلهي پاياني داستان آفرينش، موضوع محاکمه و داوري و صدور حکم نهايي مجازات براي مرتکبين گناه نخستين (آدم و حوا) در کتاب مقدس به اين مضمون مطرح شده است که خداوند خطاب به آدم گفت: که (چه کسي) تو را آگاهانيد که عرياني؟ آيا از آن درختي که تو را قدغن کردم که از آن نخوري، خوردي؟ آدم گفت: اين زني که قرين من ساختي، وي از ميوهي درخت به من داد که خوردم . پس خداوند خدا به زن گفت: اين چه کار است که کردي؟ زن گفت: مار مرا اغوا نمود که خوردم . پس خداوند خدا به مار گفت: چون که اين کار کردي، از جميع بهايم و از همهي حيوانات صحرا ملعون تر هستي. بر شکمت راه خواهي رفت و تمام ايام عمرت خاک خواهي خورد و عداوت در ميان تو و زن، در ميان ذريت تو و ذريت وي ميگذارم؛ او سر تو را خواهد کوبيد و تو پاشنهي وي را خواهي کوبيد (سفر پيدايش: باب 3، آيات17-12). دربارهي مجازات حوا نيز اين گونه نقل شده است: و (خداوند) به زن گفت: الم (درد) و حمل (زايمان) تو را بسيار افزون گردانم. با الم فرزندان خواهي زاييد و اشتياق تو به شوهرت خواهد بود و او بر تو حکم راني خواهـد کـرد (همان: ب3، آيهي 16).
اما خداوند هنگام محاکمه و مجازات آدم نيز پاي حوا را به ميان کشيده و به وي چنين خطاب ميکند: چون که سخن زوجهات (حوا) را شنيدي و از آن درخت خوردي که امر فرمود، گفتم نخوري، پس به سبب تو زمين ملعون شد و تمام ايام عمرت از آن رنج خواهي خورد (همان: ب3، آيه18).
دربارهي عظمت و تأثير گناه انسان بر خداوند و آثار حيرت انگيز آن در بخش ديگري از سفر پيدايش چنين ذکر شده است: خداوند ديد که شرارت انسان در زمين بسيار است و هر تصور از خيالهاي وي دايماً محض شرارت است و خداوند پشيمان شد که انسان را بر زمين ساخته بود و در دل خود محزون گشت (همان: ب6، آيه 7). دربارهي موروثي و ذاتي بودن گناه اوليه انسان و انتقال آن از نسلي به نسل ديگر در تورات چنين آمده: خيال دل انسان از طفوليت بد است (همان: ب 8 ، آيه22).
واژهي گناه[xvii] و کارکرد آن در ادبيات يهودي و مسيحي و به ويژه در فرهنگ کتاب مقدس به معاني گوناگون و خاصي اطلاق شده و به کار ميرود. گاهي به معني مرگ و نيستي، اعم از جسماني و روحاني، به کار رفته است؛ مانند اين آيه در تورات: هر کسي که گناه ورزد، او خواهد مرد (کتاب حزقيال نبي: ب 18، آيه 5؛سفر پيدايش: ب 2، آيه 4) و چنانکه در عهد جديد نيز آمده: گناه به انجام رسيده موت را توليد ميکند (رسالهي يعقوب: ب1، آيه 16) و گاهي مراد از گناه، رنج و عذاب الهي است و گاهي به معناي سرپيچي و نافرماني استعمال شده که در آيات سفر پيدايش ملاحظه شد.
اما وجه غالب و معناي اکثري گناه با مفهوم پيچيده و مبهم موت همراه است. زن صريحاً در زبان و ادبيات کتاب مقدس نماد و عامل تحميل مرگ و رنج و عذاب بر بشر اعلام شده و در آيات بسياري بر اين مسأله تأکيد شده است (نک.هاکس، 1377: صص753؛ 792). چنانکه در عهد عتيق آمده است: گناه با زن آغاز گشت و به سبب اوست که جملگي ميميريم (کتابهاي قانوني ثاني: ص514) و يا: زن، شرمساري و نکوهش به بار آورد (همان: ص573).
تاکنون به ديدگاه تورات يا عهد عتيق دربارهي زن اشاره شد. حال در ادامهي بحث به آراي پديدآورندگان عهد جديد که خود اولين و معتبرترين مفسر عهد عتيق از نظر پيروان آن ميباشند، پرداخته ميشود.
2-1-1) زن در عهد جديد
نويسندگان عهد جديد از معروفترين ياران مسيح (ع) به شمار ميروند و با عقايد و فرهنگ يهودي کاملاً آشنايي داشتهاند؛ چنان که پولس رسول خود يکي از بزرگترين رهبران يهودي بود که بعداً به مسيحيت روي آورد (ميلر،1981م:ص52).
در عهد جديد علاوه بر تأييد مواضع کلي فکري عهد عتيق مانند برتري و خلقت مستقل مرد و آفرينش آلي و ابزاري زن و نيز مقصر شناختن حوا، آموزههاي بسيار مهم ديگري در راستاي برتري و امتياز بيشتر جنس مذکر و محکوميت و محدوديت هر چه بيشتر زنان مطرح شده است. چنانکه دربارهي برتري ذاتي و ماهوي آدم بر حوا آمده است: و زن را اجازت نميدهم که تعليم دهد يا بر شوهر مسلط شود، بلکه در سکوت بماند؛ زيرا که آدم اول ساخته شد و بعد حوا (رسالهي اول پولس رسول به تيموتاؤس: ب2، آيات 14-13). همچنين در رساله اول پولس رسول به قرنتيان آمده: او (آدم) صورت و جلال خداست، اما زن جلال مرد است؛ زيرا که مرد از زن نيست؛ بلکه زن از مرد است و نيز مرد به جهت زن آفريده نشده، بلکه زن براي مرد، از اين جهت زن ميبايد عزتي بر سر داشته باشد (همان: ب 11، آيات10-7) و در جاي ديگر از همين رساله آمده است: اما ميخواهم شما بدانيد که سر هر مرد مسيح است و سر زن، مرد و سر مسيح، خدا (همان: آيات 4-3). آيات بسيار زياد ديگري در اين زمينه وجود دارد که به همين ميزان اکتفا ميشود.
همانطور که مشاهده ميشود، نويسندگان عهد جديد علاوه بر ملاکها و دلايلي که قبلاً در عهد عتيق در اثبات برتري جنس مذکر يا آدم بر حوا مطرح شده بود، شاخصههاي تفسيري جديدي را در اين مسير به کار گرفتند. در آياتي که ذکر گرديد، استدلال جديدي مطرح شده است، مبني بر اين که چون آدم از لحاظ زماني مقدم و مسبوق بر حوا خلق شده است، پس آدم برتر از حوا است. به بيان سادهتر از تقدم و سبقت زماني خلقت آدم بر حوا، تقدم و سبقت ذاتي و ماهوي آدم را بر حوا استنتاج کردهاند که اين گزاره خود برهاني کاذب و مغالطهاي بيش نيست؛ زيرا بين مقدمه و نتيجهي اين گزاره هيچ ارتباط منطقي وجود ندارد. چنانکه علت فاعلي و ذاتي خلقت حوا خداوند است و سبقت زماني فقط نشان دهندهي زمان زودتر وقوع تولد آدم است و بس. سبقت زماني ربطي به برتري شخصيت و منشأ ذاتي آدم ندارد. هنگامي اين مقايسه صحيح خواهد بود که ماهيت و ذات آدم داراي ويژگي و اوصافي ميبود که حوا فاقد آن ميبود؛ فرضاً اگر آدم داراي ذات و ماهيتي ازلي و غير حادث و يا لازمان و ابدي و قديم بود و در مقابل حوا داراي ذاتي زمانمند و حادث و فاني بود، در اين صورت اطلاق و صدق تقدم ذاتي و برتري ماهوي آدم بر حوا صحيح بود. در صورتي که آدم و حوا هرگز از نظر نوع و ماهيت جسماني و روحاني و ذاتشان متفاوت نبودهاند. بر اساس ادعاي کتاب مقدس تنها ظرف زماني تحقق وجود آدم و حوا با يکديگر مختلف بوده است. اگر اين استدلال صحيح باشد، بنا به گفتهي کتاب مقدس تمام موجودات طبيعي مانند آب و هوا و خاک و کرات و حتي فرشتگان و شيطان که قبل از آدم خلق شدند، بايد به لحاظ سبقت زماني، برتري ذاتي نسبت به آدم داشته باشند. از سوي ديگر تنها آدم نبوده که بر حوا تقدم زماني داشت؛ بلکه موجودات ديگر هم بودند. علاوه بر آنکه آدم نيز بر بسياري از همجنسان خود تقدم زماني داشت؛ ولي هيچکس قائل به چنين امتيازي نشده است؛ چرا که آدم تنها بر حوا و زنان ديگر تقدم زماني ندارد.
نويسندگان عهد جديد اين مطلب را آشکارا در سرتاسر کتاب مقدس به عنوان يک قانون و ضابطه يا اصل موضوعهي حاکم، ساري و جاري ساخته و به دفعات تکرار کردهاند و عجيبتر آنکه اين مغالطه منطقي به ذائقهي بسياري از متکلمين و انديشمندان مسيحي نيز شيرين آمده و نزد آنان مقبوليت عام و تام يافته است.
موضوع ديگري که پديدآورندگان عهد جديد از آن سخن به ميان آوردهاند، ايجاد محروميت و محدوديت تعليمي و تربيتي براي زنان بر پايهي استدلال تقدم زماني آفرينش مرد نسبت به زن بوده که بياساس بودن آن ذکر گرديد.
ياران مسيح و بعدها رهبران اصلي کليسا با استناد به آياتي از کتاب مقدس نظير: زن را اجازت نميدهم که تعليم دهد يا بر شوهر مسلط شود؛ بلکه در سکوت بماند. زن با سکوت به کمال اطاعت تعليم گيرد (همان: ب2، آيهي 13) اقدام به تحريم و تضييع حقوق فردي و اجتماعي زنان از آغاز تاريخ پيدايش مسيحيت تا کنون کردهاند.
آنچه الاهيات يهودي را به کلي از الاهيات مسيحي جدا ميسازد و خيمهگاه اصلي الاهيات عهد جديد را بنيان مينهد، قرباني شدن مسيح به خاطر ميراث به جا مانده از گناه اوليه تا عصر وي است. از آن جا که از نظر راويان عهد جديد، زن (حوا) مقصر و مسئول اصلي گناه نخستين قلمداد ميشود، بنابراين مسيح قرباني گناه حوا گشت؛ زيرا در کتاب مقدس ميخوانيم: آدم فريب نخورد، بلکه زن فريب خورده در تقصير گرفتار شد (همان: ب2، آيه 15 - 13) و نيز در عهد عتيق گفته شده است: گناه با زن آغاز گشت (کتابهاي قانوني ثاني: ص514) و يا: از نافرماني يک شخص (حوا) بسياري گناه کار شدند (رسالهي پولس رسول به روميان: ب5، آيهي20) و يا: به وساطت يک آدم (حوا) گناه داخل جهان گرديد و به گناه موت و به اين گونه موت بر همه مردم طاري گشت (همان:آيهي 13) و يا: بلکه از آدم تا موسي (گناه) موت تسلط ميداشت (همان: آيهي 15) و در جايي ديگر آمده: هنگامي که ما هنوز گناه کار بوديم، مسيح در راه ما مرد (همان: ب5، آيهي9) و يا: به وساطت مرگ پسرش (مسيح) با خدا صلح داده شديم (همان: ب5، آيهي10) و يا: جميع ما که در مسيح عيسي تعميد يافتيم، در موت او تعميد يافتيم (از گناه پاک شـديم) (همان: ب6، آيهي 4) ونيز مسيح نيز چون يک بار قرباني شد تا گناهان بسياري را رفع نمايد (رساله به عبرانيان: ب9، آيهي 28). نص آيات مذکور به طور کامل گوياي انديشه و مقصود کاتبان عهد جديد است. بنابراين در عهد جديد با شهادت عيسي، غضب الهي دوران عهد قديم رخت بر ميبندد و در دوران جديد رحمت الهي باز ميگردد و موت تحميلي که حاصل گناه اوليه بود و حيات جاودانهي بشر را از بين برده بود، دوباره احيا ميگردد. اين آموزه در آيهي ذيل به خوبي تصريح شده است: تا آنکه چنانکه گناه در موت سلطنت کرد، همچنين فيض نيز سلطنت نمايد به عدالت براي حيات جاوداني به وساطت خداوند ما عيسي مسيح (رسالهي پولس رسول به روميان: ب 5، آيه 22).
به طور کلي در دوران عهد جديد که دوران رحمت براي مردان است و عدم شمول آن براي زنان، سه مجازات تا پايان تاريخ براي زنان در نظر گرفته شده است: 1- رنج و عذاب ناشي از گناه اوليه حوا، 2- محروميت از تعليم و تربيت (يا ماندن در ناداني و سکوت به تعبير کتاب مقدس)، 3- درد حمل زايمان و حاکميت شوهران؛ چنانکه در عهد جديد آمده است: و زن را اجازت نميدهم که تعليم دهد يا بر شوهر مسلط شود؛ بلکه در سکوت بماند؛ زيرا که آدم اول ساخته شد و بعد حوا و آدم فريب نخورد؛ بلکه زن فريب خورده و در تقصير گرفتار شد؛ اما به زائيدن رستگار خواهد شد (رسالهي اول پولس رسول به تيموتاؤس: باب 2، آيات 15-12).
اما جنس مذکر در دوران عهد جديد کاملاً بخشوده ميشود و عيسي با خون خويش رحمت الهي را تا پايان تاريخ براي مردان مهيا ساخته و هيچ مجازات ديگري براي مردان در عهد جديد در نظر گرفته نشده است؛ در حالي که گويا گناه زن آن قدر سنگين است که در دورهي جديد هم نه تنها از مسيح براي او کاري برنميآيد، بلکه نسبت به دوران عهد قديم يا قبل از مسيح، بر مجازات و رنج و عذاب الهي او نيز افزوده ميگردد.
باور آموزهي مجازات الاهي زن، تا نيمهي دوم قرن نوزدهم در اروپا به شدت حاکم بود؛ بهطوريکه درسال 1847م پس از آنکه مادهي بيهوشي کلروفورم کشف و مصرف آن براي جلوگيري از درد زايمان توسط سيمپسون [xviii] تجويز شد، کليسا با کاربرد آن در بيمارستانها مخالفت ورزيده و به استناد آيات کتاب مقدس، آن را گناه و نوعي مقابله با اجراي حکم مجازات الاهي در نظر گرفته شده براي زنان، تفسير و تحريم کرد (راسل، 1355: ص71).
2-1) زن در الاهيات مسيحي قرون اوليه
از همان آغاز قرون اوليه يا اوايل پيدايش مسيحيت، پذيرش آموزههاي سفر پيدايش که عمدتاً بحث خلقت آدم و حوا در آن ذکر شده است، براي متفکرين آزاد انديش مسيحي دشوار و غيرقابل قبول مينمود و با مقاومت و توجيه و تفسيرهاي مشروط مواجه گرديد.
1-2-1) اگوستين
قديس آگوستين[xx] (430-354م) در رساله اختيار آراء خويش را دربارهي قبول اختيار و رد گناه اوليه ذاتي بر طبق آموزههاي مسيحي به طور شفاف بيان ميکند (دورانت، 1368،ج4، ص86). او در کتاب اعترافات موروثي و ذاتي بودن گناه اوليه را نميپذيرد و مينويسد: اما اگر من از لحظه تولد گناهکار بودم و از آن هنگام که نطفهام در رحم مادر بسته شد، معصيت با من بود، پس خدايا از تو ميپرسم که کجا و چه وقت، اين بندهي تو معصوم بوده است؟ ديگر از آن زمان نخواهم گفت؛ زيرا چون هيچ اثري از آن در خاطرم باقي نمانده است، مرا با آن کاري نيست (آگوستين، 1380: ص56). در جايي ديگر نيز تأکيد ميکند: اما گناه را تو خلق نکردي، بلکه تنها حکم آن هستي (همان: صص 59).
آگوستين رنج حوا و فريبخوردگي او را ميپذيرد (همان: ص155؛ 442) و در سه دفترپاياني کتاب اعترافاتش به تفسير آيات اوليه سفر پيدايش به سبک ترتيبي ميپردازد. آنگاه دربارهي تأثير جنسيت در شمول عنايت خداوند چنين ميگويد: جنسيت مرد و زن نيز موجب تفاوتشان در دريافت عنايت تو نميگردد (همان: ص457). همچنين ميگويد: در ساحت جسم نيز خداوند زن را براي مرد آفريد. او از حيث ذهن و خردمندي هم گوهر با مرد است؛ اما به لحاظ جنسيت، جسمش مطيع او است؛ درست به همانسان که کششهاي طبيعي بايد تحت سيطرهي قوهي تعقل نفس قرار گيرند (همان: ص469) و کمي جلوتر ميگويد: فعل عقلاني را مطيع قانون عقل قرار داديم؛ به همانسان که زن مطيع مرد است (همان: ص471).
از بيانات آگوستين کاملاً پيداست که منطوق آيات کتاب مقدس را نميپذيرد و چندين آيه را دربارهي خلقت زن که در سفر پيدايش آمده و يا در عهد جديد بر آن تأکيد شده است، بدون تفسير مسکوت ميگذارد. آگوستين در بعضي از آثارش تنها بر شباهت آدم به خداوند اذعان نموده و آدم را نماد مسيح و حوا را نماد کليسا تأويل کرده است (مک گراث: 1384: ج1 ، ص332). آگوستين در تأييد بازتاب گناه اختياري ميگويد: اعمالم از طبيعت من سر نميزند، بلکه گناهان درونم مرا بدانها وا ميداشتند. آن پارهاي از مکافات گناهي بود که پدر نخستين من، آدم، از سر اختيار مرتکب شده بود (همان: ص250).
موضعگيريهاي آگوستين دربارهي آموزههاي مسيحيت متناقض و گاه متزلزل به نظر ميرسد و به همين دليل برخلاف عقايد پيشينش، عيسي مسيح (ع) را هم مقتدا و هم شفيع فديه و گناه دانسته و خدا را از اين بابت سپاس گذاشته و ميگويد: اي پدر نيک، تو آن قدر دوستمان داشتي که براي نجات گناه کاراني همچون ما، حتي پسر خويش را دريغ نکردي و او را قرباني ساختي. آن قدر دوستمان داشتي که محض خاطر ما، مسيح از حق الوهي خود بهره نجست و به قرباني گردن نهاد که او را به مرگ، آن هم مرگي بر صليب رهنمون شد (همان: ص346). آگوستين گويا توجه ندارد که چگونه ممکن است با ردّ ذاتي بودن گناه و عدم انتقال آن از نسلي به نسل ديگر باز به تاوان دهي مسيح و فديه شدن وي قائل شد؟!
درگيري و مناقشات آگوستين با پلاگيوس (425-335م) [xxi] در باب گناه اوليه مشهور است. پلاگيوس معتقد بود که گناه نخستين و سقوطي در کار نيست؛ نظريه و فساد جبلي انسان در واقع تأثير گناهان بشر را بزدلانه به گردن خدا مياندازد و استدلال ميکرد: اگر من مکلف به اجراي عملي هستم، پس به انجام آن هم قادرم (همان: ص87). از نظر پلاگيوس آموزهي گناه نخستين جعلي بوده و از طريق آيين مانوي وارد مسيحيت گرديده است (ژيلسون، 1366: ج1، ص577).
از مبارزات فکري و عقيدتي آگوستين بـا پـلاگيوس و پلاگيوسيگري بر سر گناه آدم و حوا و چگونگي ورود گـنـاه به جهـان و مسئلـهي هـبوط ميتوان به اهميت جايگاه اين آموزهي مهم و جنجال برانگيز در قرون اوليه مسيحي پيبرد (اُ.گريدي، 1377: ص182). همچنين رديههايي که تا پايان قرون وسطي بر عليه پلاگيوس همچنان نوشته شده است، حساسيت موضوع را مضاعف ميگرداند؛ مانند کتاب شکايت خداوند از پلاگيوس نوشتهي توماس بردوردين [xxii](1349-1290م) که اسقف اعظم کانتربري و استاد دانشگاه آکسفـورد انـگـلستـان بـود و افـکـار او در سـرتـاسـر اروپـا بـه سـرعـت منتشر گـرديـد (مکگراث، 1384:ج1 ص86).
آگوستين در کتاب موعظه [xxiii] گناه اوليه را حاصل خطاي حوا و عشق شهوت آلود آدم به او دانسته و ميگويد: يک زن (حوا) ما را به تباهي کشاند، اما زني ديگر (مريم) رستگاري را براي ما بازخريد (دورانت، 1368: ج4، ب1، ص 87). از مجموعهي احتجاجات بين آگوستين و پلاگيوس کاملاً استنباط ميشود که آگوستين به جبرگرايي گرايش داشته و نيز نظر مثبتي به حوا و نوع جنس مؤنث نداشته است.
2-2-1) يوليانوس
متفکر ديگري در اين دوره به نام يوليانوس [xxiv] اهل علم کلام و مغضوب کليسا بود و به دلايل مواضع عقيدتياش به يوليانوس کافر (زنده در حدود 363 م) معروف شده بود. او دربارهي سفر پيدايش و داستان خلقت انسان عقيده داشت: جز در صورتي که هر يک از اين داستانهاي ] سفر پيدايش[ اسطورهاي باشد و چنانکه معتقدم يک تعبير نهاني داشته باشد، همهي آنها مشحونند از کفر نسبت به خدا؛ اولاً چنين وانمود ميشود که خدا که حوا را براي ياري به آدم آفريد، از اين که او (حوا) موجب سقوط آدم خواهد شد، بياطلاع بوده است. ثانيا،ً اين که خدا آگاهي بر خير و شر (يعني تنها معرفتي که به ذهن انسان قوام ميدهد) را از انسان دريغ ميکند و رشک ميبرد که مبادا آدمي با سهيم شدن در ميوهي درخت معرفت نيک و بد، حيات جاودان يابد، ثابت ميکند که چنين خدايي به غايت کينهتوز و حسود است. چرا خداي شما چنين حسود است. حتي انتقام گناهان پدران را از فرزندان ميگيرد؟ (همان: ص22).
3-2-1) گرگوريوس
پاپ گرگوريوسکبير[xxv] (604- 540م) داراي آثار و نوشتهجات زيادي است؛ از جمله آن که تفسيري 6جلدي بر کتاب ايوب از کتابهاي مقدس نوشته است. او در يکي از آثارش از ذاتي بودن گناه اوليه دفاع کرده و مينويسد: بدبختي بشر اين است که طبيعتش بر اثر گناه ذاتي فاسد است و او را به تباهکاري متمايل ميکند و اين نقص روحي اساسي، از طريق توليد مثل از پدر و مادر به کودک انتقال مييابد. اگر آدمي را به حال خود رها گذارند، گناه بر روي گناه انباشته ميکند و به راحتي مستوجب لعن ابدي ميشود (همان: ص676).
پس از ذکر نمونههايي از الاهيات قرون آغازين جهان مسيحيت، آشنايي لازم با فضاي فکري و کلامي اين دوران به ويژه در زمينه تفکر و ديدگاههاي رايج آن دوران مربوط به زنان (حوا) به دست آمد. حال به بررسي انديشههاي کلامي مربوط به زنان در دوران قرون ميانه (وسطا) پرداخته ميشود.
3-1) زن در الاهيات مسيحي قرون ميانه
اهميت و نسبت الاهيات مسيحي قرون ميانه با مسئلهي زن را ميتوان در چندين ويژگي و خصيصه خلاصه نمود: اول تداوم و حفظ موضوع زن از طريق تفسير مبحث خلقت انسان در سفر پيدايش و آموزهي گناه نخستين؛ دوم ايجاد زمينهي تشکيک نظري و کلامي دربارهي عصمت ذاتي مريم (ع) و تأييد و تثبيت تاريخي عدم عصمت مريم (ع) که در اواخر قرون وسطا در تحقيقات برآمده از انجيلپژوهشي رخ داد. اين امر منجر به فرو ريختن قداست چهرهي تنها اسطوره و زن آرماني جهان مسيحي يعني مريم (س) که از او به حواي دوم در ادبيات ديني تعبير ميشود، شد. مريم در گذشته نقش جبران کنندهي حواي گناهکار را ايفا مينمود. در نتيجه با ايجاد زمينهي بحران و خلاء هويت براي زن مسيحي که ديگر الگو و مقتدايي نداشت که به او تأسي و اقتدا نمايد و با تشديد بحران هويت در اثر عدم وجود زن آرماني مسيحي در دوران رنسانس و نهضت اصلاح ديني زمينهي اصلي و بستر پيدايش مکتب فمينيسم فراهم آمد که توضيح تاريخي آن در بخش اول اين گفتار به تفصيل بررسي و بيان شد.
سومين خصيصهي (اواخر) اين دوران آن است که به ابتکار و همت والاي الهيدانان اديب و نامي، آموزههاي ديني مسيحي مرتبط با زنان از عرصهي الاهيات وارد ساحت ادبيات غربي و ساير علوم ديگر گرديد و از آنجا به ادبيات و فرهنگ جهاني راه يافته و رسوخ نمود. تأثيرات شگرف اين جريان فرهنگي در ادوار بعدي به طور بارز بررسي و بازگو خواهد شد.
1-3-1) آنسلم
قديس آنسلم[xxvi] (1109-1033م) بزرگترين الهيدان ايتاليايي و مؤثرترين نظريه پرداز مسيحي قرون وسطا است که آثار کلامي بسيار مهمي از وي برجا مانده است. او در يکي از رسائل خود به نام چرا خدا به صورت بشر درآمد؟ کوشيد تا به کمک دلايل عقلاني، اساسيترين اعتقاد مسيحيان يعني آموزه تجسد و تجلي خداوند را در هيأت يکي از آدميان (عيسي مسيح) ثابت کند. قبل از آنسلم به اين سؤال جوابي داده شده بود که قديس آمبروسيوس [xxvii] (استاد آگوستين)، پاپ لئو اول و چند تن از آباء کليسا آن را صحيح ميدانستند و همگي در مقام مدافعه از آن سخن گفته بودند. طبق آن نظريه آدم و حوا چون از فرمان الهي تمرد کردند و ميوهي نهي شده را خوردند، خود و اخلاف خود را به ابليس فروختند؛ بنابراين بشر فقط در صورتي ميتوانست از دام شيطان و ورطهي دوزخ بجهد که خداوند به صورت آدمي درآيد و به قتل برسد. آنسلم به استدلال دقيقتري مبادرت جست؛ وي گفت: سرکشي آدم و حوا گناهي بود به غايت بزرگ؛ زيرا تمرد از امر ذاتي لايتناهي بود و نظام اخلاقي جهان را متزلزل ميساخت، تنها کفارهاي لايتناهي ميتوانست اين گناه به غايت بزرگ را جبران کند؛ فقط وجود لايتناهي قادر به دادن چنين کفارهاي لايتناهي بود. خداوند به صورت آدمي (عيسي مسيح) درآمد تا تعادل اخلاقي جهان را باز گرداند (دورانت، 1368: ج4، ص 1261).
2-3-1) کانشي و ابن ميمون
ويليام کانشي [xxviii](1154- 1080م) پيرو مکتب پيرآبلار [xxix] (1142- 1079م) بود و تحت تأثير حکمت مدرسي در ابتدا به رد معاني ظاهري داستان خلقت حوا از دندهي آدم پرداخت و صرفاً آن را نمادي رمزي و تمثيلي تلقي کرد. پس از شکاياتي که از وي به رهبران کليسا و قديس برنار [xxx] شد، بنابه گفتهي مورخين، توبه نموده و از افکار بدعت آميز خويش دست برداشته و سرانجام پذيرفت که حوا از دندهي آدم آفريده شده است!! (همان: ص1282).
ابن ميمون يهودي (1204- 1135م) نيز تفسير نماديني از سفر پيدايش داشت. به اين بيان که حضرت آدم روح يا عرض فاعل است. حوا هيولاي (مادهاي بيشکل) منفعل است که سرچشمهي تمام شر است و مار (شيطان) قوه تخيل است (همان: ص527).
3-3-1) آکوئيناس
توماسآکوئيناس [xxxi] (1274-1225م) الـهيدان برجـسته و نامآور در کتاب الاهيات جامع [xxxii] از ماجراي خلقت آدم و حوا تحليل جانبدارانه و خاص و مذکرگرا داشته و ميگويد: به واسطهي پندار نادرست حوا دربارهي نيکوکاري بود که آدم از فرمان خداوند تمرد کرد و اکنون هر نسلي بايد لکهي آن گناه نخستين را همراه داشته باشد و نيز: جنس مؤنث در واقع مذکري است که منحرف شده است (يعنيحرامزاده و نامشروع است( . زن محتملاً نتيجهي نقصي است در قوهي توليدي مرد يا عاملي خارجي مثل باد مرطوب جنوب و در جاي ديگر نيز ميگويد: زن نتيجه پيروزي هيولا بر صورت است. در نتيجه زن از لحاظ جثه و عقل و اراده موجودي است ضعيفتر. ميل شهواني زن به مراتب بر مرد تفوق دارد؛ حال آنکه مرد حکايت تجلي عنصر پايدارتري است. مرد و زن هر دو شبيه خداوند آفريده شدهاند. لکن اين امر در مورد مرد مخصوصاً بيشتر صدق ميکند. مرد آغاز و انجام زن است، همانسان که خداوند سرچشمه و پايان کائنات است. زن در همه چيز به مرد محتاج است ؛ ليکن مرد تنها براي توليدمثل نيازمند زن است. مرد کليهي امور را بهتر از زن انجام ميدهد، حتي توجه به خانه را. زن صلاحيت تصدي هيچ گونه شغل مهمي را در دستگاه کليسا يا مملکت ندارد. زن جزئي از مرد است. واقعاً يک دندهي اوست (همان: ص1311؛ مکگراث، 1384: ج1، ص224).
آکوئيناس در موضع ديگري در باب علت برتري مرد بر زن چنين استدلال کرده است: پدر عامل فعل است و حال آنکه مادر عامل جسماني يا انفعالي محسوب ميشود. زن مادهي بيشکل تن را در اختيار مرد ميگذارد و اين ماده از نيروي شکل دهندهاي که در مني پدر است، شکل ميپذيرد (همان: ص1305). همچنين ميگويد: زن طبق قانون طبيعت بايد مطيع و منقاد باشد و حال آن که يک نفر برده نيز چنين نيست... . کودکان بايد پدران خود را بيش از مادرانشان دوست بدارند (همان: ص1111).
آکوئيناس با کاربرد ضمير مذکر براي خداوند به تبعيت حکماي مدرسي به معناي حقيقي مخالف بود (دورانت،1368:ج8 ،ص 729؛ ج1،ص487)؛ زيرا خداوند را همانند باروخ بنديکت اسپينوزا [xxxiii] انفعال ناپذير ميدانست ( اسپينوزا، 1376: ص304).
مريم شناختي حوزهي ديگري از الاهيات مسيحي است که آکوئيناس متعرض آن شده و در نهايت به تضعيف منزلت زن انجاميد. انکار عصمت مريم (ع) به طور کلي موقعيت زن را در الاهيات سست نمود. آکوئيناس، عصمت ذاتي مريم (ع) را انکار نموده، او را فردي عادي و شريک در وضعيت بشر گنهکار ميدانست. در الاهيات مسيحي تا قبل از آکوئيناس، مريم (ع) منبع فيض و واسطه و شفيع بين انسان و خدا محسوب ميشـد.
دانـزاسکوتـس [xxxiv](1308-1265م) با موضعگيري شديد در برابر آکوئيناس نظريهي لقاح مطهر را مطرح نمود و از عصمت ذاتي مريم (ع) و نقش وي در نجات و رستگاري انسان از گناه اوليه دفاع نمود و سعي کرد حوزهي مريم شناختي را تثبيت کرده و گسترش دهد. ولي در نهايت تحقيقات انجيل پژوهي به نفع نظريه آکوئيناس تمام شد و اسکوتوس در اين راه موفقيت چنداني نيافت (مک گراث، 1384: ج1، ص102).
آراء و انديشههاي فلسفي و کلامي توماس آکوئيناس به مرور زمان به مکتب مهمي که بر گرفته از نام کوچک او بود، مکتب (توميسم)، مبدل شده و حيات آن تا عصر حاضر هم چنان ادامه يافته است. آثار بسياري در شرح افکار و مکتب آکوئيناس تاکنون نگاشته شده است. عدهي فراواني از فلاسفه و متکلمين مسيحي معاصر نظير اتين ژيلسون [xxxv] فرانسوي (1978- 1884م) و فردريک چارلز کاپلستون [xxxvi] (...- 1907م) خود را پيرو مکتب وي ميدانند که به نوتوميستها [xxxvii] مشهورند.
4-3-1) دانته
دانته آليگيري[xxxviii] (1324- 1265م) از نويسندگان ايتاليايي و ادباي مشهور قرون وسطا و کاتوليکي بسيار مؤمن و متعصب بود. در کتاب بسيار معروفش کمدي الاهي [xxxix] کمال ذاتي آدم و خلقت وي را اين گونه توصيف ميکند: اي تنها ميوهاي که رسيده آفريده شدي (دانته، 1378: ج3، سرود26، ص1507) و در برابر تجليل از منزلت آدم با اکراه خاصي از آفرينش حوا چنين سخن ميگويد: تو پنداري که آن سينه (سينهي آدم) که دندهاي از آن برکشيده شد تا از آن چهرهي زيبايي پديد آيد (حوا) که کامش براي سراسر جهانيان چنين گران تمام شد (همان: ج3، سرود 13، ص1298). دانته در بخش ديگري به محاکمه و سرزنش حوا پرداخته و ميگويد: بيپروايي حوا را سخت به باد ملامت ميگيرم؛ زيرا که در آنجا آسمان و زمين فرمانبردار بودند، زني يکهتاز و تازه آفريده، طاقت آن را نيافت که حجابي بر روي داشته باشد و حال آنکه اگر در زير اين حجاب از در فرمانبرداري درآمده بود، مرا زودتر و بيشتر لذاتي چنين وصف ناپذير نصيب ميآمد (همان: ج1، سرود 29، ص947).
مقصود دانته از واژهي حجاب، شرم و حيايي است که حوا بايستي از گستاخي و کنجکاوي ورزيدن وخوردن ميوهي درخت معرفت خودداري ميکرد و در عالم بيخبري همچنان باقي ميماند. نقش دانته در تعميم و انتقال و کشاندن آموزههاي الاهيات مسيحي به عرصهي ادبيات رمانتيک ديني اروپا بسيار حياتي است.
ترجمه شاهکار ادبي او به دهها زبان و استقبال بيسابقه از آثارش حاکي از تأثيرگذاري گستردهي وي بر ادبيات و فرهنگ جهاني ميباشد؛ به گونهاي که پس از او به تقليد از آثارش شاهکارهاي ادبي فراواني در سطح اروپا ظهور نمود و به ويژه در دورهي رنسانس به اوج خود رسيد که شرح بيشتر و مستند آن در بخش آتي اين نوشتار خواهد آمد .
ادامه دارد.... .
فهرست منابع:
× کتاب مقدس (عهد عتيق، عهد جديد)، چ3، نشر ايلام، 2002م.
× کتابهايي از عهد عتيق (کتابهاي قانوني ثاني) بر اساس کتاب مقدس اورشليم، ترجمه پيروز سيار، چ1، نشر ني، 1380ش.
×آگوستين: اعترافات ، سايه ميثمي، چ2، دفتر پژوهش و نشر سهروردي و مرکز بينالمللي گفتگوي تمدنها، 1380ش.
×مکگراث، آليسر: درسنامه الاهيات مسيحي ،ج1، ترجمه بهروز حدادي، چ1، مرکز مطالعات و تحقيقات اديان و مذاهب، 1384ش.
×ا.گريدي، جُوان: مسيحيت و بدعتها ، ترجمه عبدالرحيم سليماني اردستاني، چ1، مؤسسه فرهنگي طه، 1377ش.
×اسپينوزا، باروخ: اخلاق ، ترجمهي محسن جهانگيري، چ2، مرکز نشر دانشگاهي، 1376
×دانته آليگيري: کمدي الهي برزخ، دوزخ، بهشت ، 3جلد، ترجمهي شجاعالدين شفا، چ8، اميرکبير، 1378ش.
×دورانت، ويل: تاريخ تمدن، اصلاح ديني ، ج6، ترجمه فريدون بدرهاي، سهيل آذري، پرويز مرزبان، چ2، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، 1368ش.
×دورانت، ويل: تاريخ تمدن، عصر ايمان ، ج4، ترجمه ابوطالب صارمي، ابوالقاسم پاينده، ابوالقاسم طاهري، چ2، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، 1368ش.
×دورانت، ويل: تاريخ تمدن، قيصر و مسيح ، ج3، ترجمهي حميد عنايت، پرويز داريوش، علي اصغر سروش، چ 2، سازمان انتشارات آموزش انقلاب اسلامي، 1367ش.
×راسل، برتراند: علم و مذهب ، ترجمهي رضا مشايخي، چ1، دهخدا، 1355ش.
×ژيلسون، اتين: روح فلسفه قرون وسطي ، علي مراد داودي، چ1، شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، 1366ش
×ميلر، و.م: تاريخ کليساي قديم ، ترجمه علي نخستين و عباس آريانپور، چ2، انتشارات حيات ابدي، 1981م.
×مستر هاکس: قاموس کتاب مقدس ، چ1، اساطير، 1377ش.
×دورانت، ويل و آريل: تاريخ تمدن، عصر لويي چهاردهم ، ج8، ترجمه پرويز مرزبان، ابوطالب صارمي، عبدالحسين شريفيان، چ1، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، 1368ش.
نظام الهيات مسيحي داراي ماهيتي کاملاً جنسيتي است و نگرش منفي به زن را القاء ميکند. شاهد اين مدعا، آموزههاي الاهيات مسيحي و به طور خاص آموزههاي مربوط به زنان است که در آراء و انديشههاي فلاسفه، متکلمان و متألهان مسيحي و آباء کليسا به طور برجسته و بارزي نمودار است.
در ميان عوامل مختلفي که در ظهور فمينيسم نقش داشتهاند، مسيحيت مهمترين نقش را ايفا کرده است. نظام الهيات مسيحي داراي ماهيتي کاملاً جنسيتي است و نگرش منفي به زن را القاء ميکند. شاهد اين مدعا، آموزههاي الاهيات مسيحي و به طور خاص آموزههاي مربوط به زنان است که در آراء و انديشههاي فلاسفه، متکلمان و متألهان مسيحي و آباء کليسا به طور برجسته و بارزي نمودار است. اين نوشتار در راستاي بحث از خاستگاه اصلي جنبش زنان، پس از بررسي آراء انديشمندان مسيحي قرون اوليه و ميانه در شمارة پيشين نوشتار، به بررسي اهم مواضع و رويکردهاي تبعيضآميز جنسيتي متفکرين مسيحي از دوره رنسانس تا عصر حاضر ميپردازد. بررسي اين مواضع، عمق کينهورزي مسيحيت با جنس مونث را آشکار کرده و نشان خواهد داد که فمينيسم مواجهة طبيعي زن غربي با آموزههاي زن ستيز مسيحيت است.
چنان که در قسمتهاي پيشين (اول و دوم) اين نوشتار اشاره شد، مقصد نهايي از اين سلسله گفتارها پاسخگويي به اين سؤال است که: «علل پيدايش جنبش زنان در اروپا و آمريکا چيست؟» از منظر نوشتار فوق نهضت زنان محصول واکنش منفي و طبيعي زنان غربي در برابر آموزههاي ديني زن ستيز مسيحيت است. براي اثبات و تأييد نظريه مذکور از چندين روش کلي ميتوان مدد جست:
1-تحليل تاريخي مواضع و سياستهاي تجربي و عملي سرکوبگرانه اصحاب کليسا يا کارنامة سياه استبداد و کشتار دولتهاي مسيحي عليه زنان در سرتاسر ادوار تاريخ اروپا و مناطق مسيحي نشين که شرح اجمالي آن در بخش اول از اين مجموعه مباحث گذشت.
2-روش ديگري که به تقويت و تأييد دلايل گزينش اين تئوري خواهد انجاميد، اثبات اين اصل مهم و اختصاصي است که: «ظلم به زنان در مسيحيت از پشتوانة کاملاً تئوريک و سامانمند ديني برخوردار است». بدين منظور با بررسي مستقيم جهتگيريهاي آموزههاي ديني مسيحيت اعم از نظام الاهياتي، اخلاقي و حقوقي بر اساس منابع معتبر شريعت مسيحي مانند کتاب مقدس، آرا و فتاوي قديسين و متکلمين و فلاسفه بزرگ مسيحي، ميتوان به روح و عمق کينهورزي مسيحيت با جنس مؤنث پيبرد. به دليل اهميت و گستردگي الاهيات مسيحي و حاکميت ساختاري آن بر دو حوزة ديگر اخلاق و حقوق، مباحث آن با بسط بيشتري شرح داده شده که بخشهاي دوم و سوم اين مجموعه گفتارها را به خود اختصاص داده است. همچنين براي ايجاد زمينه و امکان ارزيابي صحيح و داوري واقعي و جامع نسبت به موقعيت و منزلت زنان در قبل و پس از ظهور فمينيسم در سپهر الاهيات مسيحي، گسترة تاريخي آن از قرون اوليه ميلادي تا عصرحاضر برگزيده شد. بدين لحاظ بخش دوم تنها مواضع الاهياتي دربارة زنان از دورة آغازين تا پايان قرون ميانه را در برگرفت و بخش سوم (تاکنون) به برهة تاريخي از دورة رنسانس تا عصر حاضر ميپردازد. اما بررسي جايگاه حقارتآميز زن در نظام اخلاقي و حقوقي مسيحيت در بخش چهارم (پاياني) خواهد آمد.
3-آخرين و سومين روشي که به حقانيت اين تئوري- مبني بر اينکه بستر اصلي جنبش فمينيسم مسيحيت است و بس- منتهي خواهد شد، ارائه مقايسه تطبيقي ميان آموزههاي اسلام و مسيحيت در مورد زنان است که در بخش چهارم نوشتار ذکر خواهد شد.
1) زن در الاهيات مسيحي از دورهي رنسانس تا قرن بيستم
در اوايل دورهي رنسانس طرح بعضي از آموزههاي الاهيات مسيحي و بهطور خاص آموزههاي مربوط به زنان، علاوه بر مجامع آکادميک دانشگاهي، وارد عرصههاي عمومي جديد و غير الاهياتي شد. اينگونه فضاسازي همگاني الاهياتي در تاريخ عقايد مسيحيت بيسابقه بود. استفاده گسترده از هنرهاي شنيداري و ديداري مانند نقاشي، موسيقي، تئاتر و هنرهاي نمايشي براي القا و تبليغ آموزههاي مربوط به زنان در ايـن دوران بسيـار حيرتانگيز و جالب تـوجه است؛ چنانکه بزرگترين شاهکار نقاشي از «ميکل آنژ»[II] (1564- 1475م)، نقاش معروف ايتاليايي، مربوط به داستان خلقت از سفر پيدايش و چگونگي خروج حوا از دندهي آدم است. روش ميکل آنژ پس از وي به سنتي در هنر نقاشي غرب تبـديـل گشت و تا عصر حاضر ادامه يافت. کسانـي ماننـد رافائـل[III] (1520- 1483م) به تقليد از ميکل آنژ معروفترين تابلوي نقاشي خود را به خلقت حوا اختصاص دادند. همهي اين آثار، اکنون در موزههاي معروف جهان نگهداري ميشود (دورانت، 1368:ج5،صص506؛544).
در زمينهي موسيقـيايي کردن آموزههاي کتاب مقدس، اولين بـار «يوهـان تيل»[IV] (1724- 1646م)، آهنگساز آلماني، نخستين اپراي موسيقي (نمايش آوازي) خود را به نام آدم و حوا در آلمان به روي صحنه برد.
«يوهان سباستيان باخ»[V] (1750- 1685م) نيز آهنگساز و الاهيدان معروف آلماني، تمام الاهيات کتاب مقدس را به حالت موسيقايي درآورد و مطالعات و تحقيقات گسترده و عميقي پيرامون آموزههاي مسيحي نمود (دورانت، 1369: ج9، ص 465).
ساحت الاهياتي ديگري که در دورهي رنسانس شکل گرفت، جريان علمي نقد ادبي و تاريخي کتاب مقدس بود که ريشهي آن به اواخر قرون وسطا برميگردد.
1-1) اراسموس روتردامي
«اراسموس روتر دامي»[VI] هلندي الاصل (1534- 1469م) کتاب مقدس را به زبان يوناني مجدداً ترجمهي دقيقي نمود. دينپژوهان و متألهان مجال آن را يافتند تا متن اصلي عهد جديد را با ترجمهي لاتين آن معروف به ترجمهي «وولگات»، مقايسه کنند. محصول اين سنجش و بازبيني به بهاي تضعيف چند آموزهي مهم ديني عليه زنان تمام شد. از جملهي آنها قداست ازدواج، انجام مراسم توبه و عصمت و فياضيت مريم عذرا (ع) بود که زير سؤال رفت. در ترجمهي قبلي انجيل لوقا (باب اول، آيه 28)، جبرئيل حضرت مريم (ع) را به عنوان منبع فيض و لطف مخاطب قرار داده بود که پس از اصلاح دقيق و ترجمهي جديد آيه فوق، حضرت مريم صرفاً به عنوان شخصي مطلوب و عادي ترجمه شد (مگ گراث، 1382:ص140).
اراسموس داستان آدم و حوا را با افسانهي «پرومتئوس»[VII] يوناني ميسنجيد و به جاي تفسير لفظي کتاب مقدس به روش استعاري و تفسير عقلاني قـائل بود (دورانـت، 1368: ج 6، ص 349) تـا آن کـه در سـال (1854م) در برابر فشـار درخواست مردم عوام، رهبران کليسا و فرانسيسها اين آموزه را مجدداً احيا نمودند؛ به اين مفهوم که نطفهي مريم عذرا عاري و بري از گناهکاري ذاتي اوليه است؛ زيرا طبق الاهيات مسيحي هر کودکي که پس از دوران آدم و حوا به دنيا آمده، به آن گناه آلوده بوده است (همان: ج4، ص1004).
مخدوش شدن چهرهي آسماني و آرماني مريم (ع) که تنها الگوي ممکن و ارزشمند براي زنان مسيحي محسوب ميشد، از ابعاد و زواياي گوناگون حائز اهميت و قابل بررسي است. توصيهي آباء کليسا (مانند آگوستين) در الاهيات مسيحي به زنان همواره آن بود که مريم، ترياقي در برابر حوا و خنثيکنندهي خطاي اوست؛ مريم، حواي دوم و جديد و جبرانکنندهي سابقهي بد حواي نخستين است. ولي درنهايت عرصهي آموزهي مريم شناختي به نااميدي و سرگرداني و بدبيني در ميان زنان انجاميد و حربهاي به دست زن ستيزان داد.
در آستانهي نهضت رنسانس و اصلاح تفکر ديني و پيدايش پروتستانتيزم، سردمداران اين تحولات با توجه و تأکيد بر محوريت و اصالت کتاب مقدس در مباحث الهياتي نه تنها گام مؤثري را در مسير بهبود تفسير و تأويل آيات مربوط به زنان برنداشتند، بلکه بر همان روش تفسيري گذشتگان که همانا دلالت لفظي آيات بود، دو چندان تأکيد نمودند و آموزهي گناه نخستين و خلقت انسان را از جزميات لايتغير الاهيات مسيحي اعلام نموده و تنها در مواردي تفسير نمادين يا استعاري را جايز دانستند (همان: ج6، ص 87).
2-1) مارتين لوتر
«مارتين لوتر»[VIII] (1546-1483م) ـ بنيـانگـذار پـروتستانتيزم ـ قائل بـه تفسيـر تحتاللفظي کتاب مقدس بود. لوتر، انسان را ذاتاً شرير و مستعد ارتکاب گناه ميپنداشت و اين را محصول نافرماني آدم و حوا ميدانست که در اثر از دست دادن مشابهت صفات و مقام انسان به خدا ايجاد شده است. لوتر به سحر و جادو معتقد بود و باور داشت که ديوان با زنان همبستر ميشوند و توصيه ميکرد کودکاني را که از نتيجه اين آميزش به عمل ميآيند، در آب خفه کنند و جادوگران را در آتش بسوزانند (همان: ص444). لوتر دعاي درود بر مريم را از فهرست مراسم نيايش کليسا حذف نمود و به جاي آن آياتي از کتاب مقدس را اضافه نمود (مولند، 1381: ص289).
نمونهي ديگر انديشههاي کلامي را در آغاز دورهي رنسانس ميتوان در اعتراف نامهي رسمي ايمان که در سال (1560) در پارلمان اسکاتلند تصويب شد، مشاهده نمود. در دومين بند اين اعترافنامه آمده است: «ما اذعان داريم و اعتراف ميکنيم که همين خدا، مرد(آدم ابوالبشر) را آفريده و از او زن (حوا) را به صورت خويش خلق کرده است... آن چنانکه بشر (آدم) طبعاً فاقد عيب و نقص بود. زن و مرد از اين مرتبهي کمال و شرافت سقوط کردهاند؛ بدينسان که زن (حوا) را مار (شيطان) اغوا کرد و مرد را زن فريفت» (دورانت، 1368: ج6، ص726).
از افکار ارتجاعي شگفتانگيز ديگري که از آموزهي هبوط در اين دوره ناشي شده، دعوت انسان به ناآگاهي به عنوان عامل سعادت بشر است و تقبيح و محکوميت حوا که با آگاهي طلبي و کنجکاوي خويش موجبات بدبختي نسل بشر را فراهم ساخت.
«هانريش کورنليوس آگريپا»[IX](1487م) در کتاب «در بياعتباري و خودنمايي علوم» اين انديشه را پيگيري نموده و چنين توصيه ميکند: «هيچ چيزي را ندانستن، بزرگترين سعادت زندگي است؛ دانش بود که خوشبختي آدم و حوا را به پايان رساند!» (همان: ص1017).
«هادريان بورلاند»[X] (قرن هفدهم) گناه اصلي آدم و حوا را در نزديکي جنسي آن دو اعلام کرد و نه نزديک شدن آنها به درخت ممنوعهي سيب و تناول نمودن از آن و تقريباً شبيه همان عقايد فرقه قرون وسطايي کاتارها را ترويج ميکرد (همان: ج8 ، ص208).
3-1) جان ميلتون
مهمترين نويسنده و انديشمند مسيحي عصر روشنگري که مدافع تئوريک حقوق زنان بود و عمر خويش را در اين مسير صرف کرد، «جان ميلتون»[XI] انگليسي(1674-1608م) فقيه، متکلم، الهيدان، شاعر و رماننويس پروتستانتيست بود که آثار و انديشههاي ديني و اصلاحي او ترجمه و شرح گرديد و به سرعت به سراسر قارهي اروپا و به فراسوي آن- به مرزهاي جغرافيايي فرهنگ جهاني - نفوذ کرد. همه آثار قلمي ميلتون ديني و بسيار متنوع است. ميلتون در زمينهي اصلاح ساختار دروني و ادارهي کليسا و سلسله مراتب نظام اجرايي مقامات کليسا و در باب روش تفسير و نقد کتاب مقدس و نيز در حوزهي حکومت و قضاوت و همچنين الاهيات مسيحي آثاري نگاشته و به طور اختصاصي دربارهي زنان سه اثر تدوين کرده است. يکي رسالهاي در باب طلاق است که از حق طلاق براي زنان بر خلاف آيين کاتوليک دفاع کرده و از ممنوعيت و محدوديت اختيار زنان با استدلالات حقوقي انتقاد نموده است. دو کتاب بسيار مهم ديگر وي مجموعهي منظوم چند جلدي «بهشتگمشده» و ديگري « بهشت بازيافته» است که در قالب شعر و به سبک رمان به تفسير آيات کتاب مقدس دربارهي خلقت آدم و حوا و آموزههاي گناه اوليه، هبوط و فديه شدن مسيح به طور مبسوط پرداخته است.
بهشت گمشدهي ميلتون به الهام و تقليد از کمدي الهي دانته خلق شد و خيلي سريع در زمرهي شاهکارهاي ادبي جهان مانند کمدي الهي قرار گرفت.
تمام پيش فرضهاي جزمي و اعتقادي ميلتون دربارهي زنان در اين کتاب به روشني نمودار است. ميلتون با عنايت به فحواي آيات کتاب مقدس فلسفه خلقت حوا را رفع تنهايي آدم و شکوة او به خدا تفسير ميکند و ميگويد: «هر يک از حيوانات از هم نوعان خود لذت ميبرند؛ شير با ماده شير، بس که آنها را به طرزي شايسته و چون زوجي جفت آفريدهايم! حتي پرنده نيز ياراي گفتگو با حيوان چهارپا را ندارد، ماهي با پرنده و يا ميمون با گاو... بدينسان، بشر(آدم) کمتر از همه ميتواند همنشين حيوان گردد و کمتر از همه بدين کار قادر است».
آنگاه خداوند تنهايي آدم را با تنهايي خود سنجيده و در پاسخ تقاضاي آدم، چنين ميگويد: «اي آدم! ميبينم که سعادتي ظريف و لطيف، در انتخاب و گزينش همدمانت براي خويشتن پيشنهاد ميکني. هر چند در مرکز لذت و سعادت (بهشت) به سر ميبري، به دليل تنهايي، به راستي توان چشيدن از طعم هيچ لذتي را در خود نمييابي. پس مرا (خدا) و وضعيتي را که در آن به سر ميبرم، چگونه در نظر پنداري؟ به نظرت، به قدرکافي از سعادت بهرهمندم يا نه؟ مني (خدايي) که از ازل تا ابد تنهايم؛ زيرا هيچ موجود دوم يا شايستهاي براي خود نميشناسم، چه رسد به همساني برابر! به راستي با چه کساني ميتوانم به گفتگو بنشينم، مگر با موجوداتي که خود خلق کردهام؟ هم ايناني که بسيار پستتر از منند و درست آنگونه که موجوداتي از تو (آدم) پستترند، آنان نيز بينهايت پايينتر و حقيرتر از مقام منند» (ميلتون، 1383: ج3، ص917).
ميلتون با تحليلي دقيقاً بر اساس ظاهر و منطوق آيات سفر پيدايش هنگامي که از موضوع خلقت حوا سخن به ميان ميآورد، او را با حيوانات ميسنجد؛ اما هنگامي که سخن از تنهايي آدم مطرح ميشود، آدم را با خداوند يا تنها موجود بيهمتا مقايسه و ارزيابي ميکند. موضوع ديگر آنکه خلق حوا از دولتي سر آدم است و خداوند آدم را به درک لذت تنهايي دعوت ميکند و هر موجودي را در برابر آدم موجودي نابرابر و غيرهمسان و دست دوم و پست و حقير توصيف ميکند؛ گويا ميخواهد آدم را از خلق حوا منصرف سازد.
آدم پس از گفت و گو و احتجاج مجدد با خداوند با مژدهي پذيرش درخواستش از سوي خداوند مواجه ميشود؛ آنگاه بر اثر خستگي به خواب عميقي فرو ميرود و واقعهي خلقت حوا روي ميدهد. ميلتون از زبان آدم اين حادثه را چنين تعريف ميکند: «همچنان درخواب به سر ميبردم. به نظرم رسيد که تجلي کماکان شکوهمند و پر افتخاري را که در برابرش بيدار مانده بودم، مشاهده ميکنم که در کنارم خم ميشود، پهلوي سمت چپم را از هم ميگشايد و دندهاي هنوز داغ از منطقهي جان جانم بيرون ميکشد؛ در حالي که خون حيات بخش از وجودم بيرون ميجهد. اندازهي جراحت بزرگ بود؛ اما ناگه دوباره با گوشتي التيام يافت و پوشيده شد. آن شکل الهي با دستهاي خود به شکل بخشيدن به آن دنده پرداخت، در زير دستان خلاق او موجودي به شباهت بشر (آدم)، اما از جنسيتي متفاوت شکل گرفت که به طرز بس خوشايند و مطبوعي زيبا به نظر ميرسيد؛ گونهاي که هر آن چه در سرتاسر جهان زيبا به نظر رسيده بود، حال ناچيز و ضعيف مينمود» (همان: ص920).
ميلتون پس از ذکر آيات سفر پيدايش و بيان اين که آدم با وجود تحمل درد ناشي از دست دادن يکي از دندههايش شاد گشته، در پايان به توصيف حوا از زبان آدم ميپردازد: «دست کم به زن، مزاياي بياندازه زيادي ارزاني شده بود. با ظاهري از هر جهت تمام و کامل، ليک با باطني کمتر کامل، زيرا که به خوبي در مييابيم که بر اساس هدف اوليهي طبيعت، از نظر ذهني و قابليتهاي باطني که بيش از همه فعالند، در سطح پايينتري به سر ميبرد... و صرفاً بنابه تصادفي نامعلوم، چون شخص دوم (حوا) آفريده شده است... ليک سزاوار تو (آدم) نيست که بندگي او (حوا) را تقبل کني. خود را در مقايسه با زن بسنج و سپس به ارزيابي نشين» (همان:صص924-923). کمي بعد ميلتون درباره حوا ميگويد: «حوا از اين که به قدر کافي، عاقل و دانا يا استوار و پابرجا در نظر گرفته نشده، ناراحت و رنجيده خاطر است» (همان: ص937).
از نظر ميلتون حوا به خلقت آلي و ابزاري خويش کاملاً وقوف داشته است؛ چنانکه خود به آدم ميگويد: «اي تويي که به خاطر تو (آدم) از وجود خود تو آفريده شدهام و گوشتي از گوشت توأم!! اي تويي که بدون تو، هستيام بيدليل است!! آه! اي رهنما و راهبرم!!» (همان: ج2، ص706). همچنين در جاي ديگري حوا خطاب به آدم ميگويد: «اي هستي بخش و اي ولي نعمتم!! هر آن چه را فرمان دهي، فرمان برم. چنانکه خداي متعال فرمان رانده است. خداي متعال قانون تو و تو نيز قانون مني. بيش از اين ندانستن، از شکوه و افتخارات زن و سعادت بخشترين دانش اوست» (همان: ص713).
ميلتون هم آوا و همآهنگ با کتاب مقدس حوا را فريب خوردهي شيطان و نيز فريب دهندهي آدم تلقي کرده و اظهار ميدارد: «مار (شيطان) دوزخي...همو بود که با حسادت و انتقام جويياش مـادر نوع بشر (حوا) را فريفت» (همان: ص482).
ميلتون يکي از طولانيترين فصول کتاب بهشت گمشده - دفتر نهم- را به نحوهي فريب خوردن حوا از شيطان اختصاص داده و آن را به شکل يک گفتگوي دو جانبه درآورده است. شيوهي تحليل و بيان ميلتون بسيار تأمل برانگيز و جانب دارانه است. او بسيار تلاش نموده که از آدم چهرهاي عاقل، مستقل و دورانديش ترسيم کند و در مقابل، حوا را به عدم خودکفايي عقلي و دورانديشي لازم متهم سازد. ميلتون ماهرانه علت فريب خوردگي حوا را تک روي او و نافرمانياش از توصيه آدم مبني بر دوري از شيطان تحليل ميکند: «آدم با اين کار (گردش تنهايي حوا) موافقت نميکند و اعلام ميدارد که اين کار خطرناک است، زيرا بيم داشت مبادا دشمني (شيطان) که از بابت او، هشدار دريافت کرده بودند، حوا را به تنهايي بيابد و او را وسوسه کند. حوا، ناراحت و رنجيده خاطر از اين که به قدر کافي، عاقل و دانا يا استوار و پابرجا در نظر گرفته نشده است، اصرار ميورزد که براي کار روزانه، به تنهايي به نقطهاي ديگر رود. او ميل دارد نيرو و قدرت خود را به اثبات رساند. سرانجام آدم تسليم اصرار او ميشود؛ مار (شيطان) حوا را به تنهايي مييابد...» (همان: ص937).
ماهيت و خواص درخت ميوهي ممنوعه و يا علت گناه و عصيان حوا از نظر ميلتون همان چيزهايي است که در کتاب مقدس ذکر شده است؛ يعني حيات جاودانه و معرفت به خير و شر (همان: ص75). انگيزهي ارتکاب گناه حوا نيز مدحهاي دروغين شيطان از حوا و کنجکاوي او در کسب معرفت و جاودانگي حيات توصيف و تبيين شده است. ميلتون استدلال و منطق شيطان را براي وسوسهي حوا با عباراتي مبهم و تناقضآميز و چند پهلو نقل ميکند که براي مفسرين آثار ميلتون بسيار تأمل برانگيز و منشأ جنجال و معرکهي آراء گشته است. شيطان چنين استدلال ميکند: «دانشي ممنوع؟! به نظر ترديدآميز و نامعقول ميرسد! چرا بايستي خالق آنان نسبت به اين دانش، به دانايان رشک ورزد؟ آيا دانستن گناه است؟! آيا به نشانهي مرگ است؟ و آيا تنها با ندانستن ميتوانند زنده باشند؟ آيا اين است وضعيت سعادتمندانه آنها و مايه اطاعت و ايمانشان؟ آه، به راستي چه پايه ريزي ميمون و مسعودي براي پيريزي نابوديشان!» (همان: ص709).
بسياري از ميلتون شناسان معتقدند که ميلتون در اينجا خود زيرکي و شيطنت کرده است و با اين بيان شيطان و حوا را تقديس نموده است؛ از جمله آنها «ولتر»[XII] است که ميگويد:« قهرمان اصلي بهشت گمشده ميلتون، در واقع شيطان است » (دورانت، 1369: ج9، ص278).
ميلتون در دنباله سياست تکريم آدم، نه تنها او را از گناه اوليه تبرئه کرده، بلکه با منطق طلب کارانه از قول آدم، خداوند را مورد سؤال و مؤاخذه قرار ميدهد که چرا اصلاً حوا را آفريد: «زني را که براي همدم بودن و ياريرسانيام آفريدي از آن درخت به من داد و من نيز از آن چشيدم» و خداوند ضمن پذيرش منطق بيمسئوليتي آدم، به حوا ميگويد: «اي زن ، سخن بگوي چرا بدين کار مبادرت ورزيدي؟» (ميلتون، 1383: ج3، صص1016-1015). نيز در جاي ديگر ميگويد: «آه، آخر چرا خداي متعال، آن خالق فرزانه که آسمانهاي اعلا را با اربابي ذکور (مردان) اشغال فرمود، در پايان کار، اين خلقت تازه (حوا)، اين نقص زيباي طبيعت را بر روي زمين آفريد؟! آخر چرا ناگه دنيا را پوشيده از مردان نساخت، آن گونه که آسمان را از فرشتگان و عاري از حضور زنان، آکنده ساخت؟ چرا شيوهي ديگري براي تکثير و تجديدمثل نسل بشر نگزيد؟ بدين سان نه اين بدبختي و نه همهي مصائب و آلامي که قرار است از ره رسند، هرگز به وقوع نميپيوست! چه مشکلات و اختلالات بيشماري در زمين که با مکر و حيلهي زنان و داشتن ارتباطي نزديک با اين جنس، جامهي تحقق نميپوشد» (همان: ص1047).
آدم در موضع ديگري ضمن طلب نابودي حوا، او را با عبارات بسيار تحقيرآميز موجود اضافي و منحرف، ظاهربين و شيطان صفت خوانده و ميگويد: «اما پس از ملاقات با مار (شيطان) بازيچهي دست او شدي و فريب خوردي. تو از او، و من از تو، تويي که از پهلويم برون آمده بودي و اسرار دلم را برايت فاش ساخته بودم. تو را عاقل و دانا ميپنداشتم، ثابت و پايدار، با ذهني پخته و آمادهي رويارويي با هر گونه حمله و هجومي. حال آنکه اين حقيقت را درنيافته بودم که همه چيز در وجود تو، ماهيتي بيشترظاهري دارد تا قدرتي معنوي و پايدار و آن گونه که حال مشاهده ميکنم، هيچ چيز مگر دندهاي متمايل- که طبيعت بدين شکل خميده ساخته بود- نبودي و بيشتر به سمت چپ که از وجودم بيرون کشيده بودي، تمايل داري... چه بهتر که از داخل آنجا به خارج پرتاب شدي، زيرا در برابر رقم صحيح و درشت من، عددي اضافي به شمار ميرفتي» (همان: ص1047). نيز کمي قبل از آن، آدم به حوا ميگويد: «اي تويي که همچون مار مينمايي.... به راستي اين نام، بيش از همه برازندهي تويي است که با مار همدست شدي؛ تو نيز به اندازهي او متقلب و مکار و نفرت انگيزي» (همان: ص1046).
ميلتون قائل به اختيار و آزادي اراده براي آدم است و از زبان فرشتگان چنين تصريح ميکند: «خدا فرمان رانده است که ارادهات، طبيعتاً آزاد باشد و تحتالشعاع سرنوشت و تقديري اجتناب ناپذير، يا نيازي انعطاف ناپذير نباشد» و در جاي ديگر: «نياي بزرگوارمان (آدم) فرمود بياطلاع نبودم که با اراده و اختياري آزاد خلق شدهام» (همان: ج2، صص772-771). معلوم نيست که چرا و به چه علت ميلتون با قبول اختيار و اراده براي آدم همچنان اصرار دارد که گناه اوليه را برگردن حوا بياندازد ومسئوليت آن را از آدم سلب نمايد. او در عين حال چهرهاي ذلت بار و نادم از حوا تصوير ميکند و از زبان او ميگويد: «در حالي که به طرزي فلاکت بار فريب خورده بودم، چونان که حال زبان به التماست ميگشايم و رحم و شفقت تو را گدايي ميکنم و پايت را غرق در بوسه ميسازم» و سرانجام حوا با اذعان به گناه خود ميگويد: «مني که تنها علت اين همه بدبختي براي تو هستم، من، تنها بايد مورد خشم و غضب به حق الاهي قرار گيرم» (همان: ج3، ص1048).
در مرحله بازتاب آثار گناه اوليه آدم و حوا ميلتون مطالب بديعي را مطرح کرده و حتي پا را از مرز ظواهر نص کتاب مقدس فراتر گذاشته و مدعيات جديدي را بيان ميکند: «خداي متعال حضرت عيسي مسيح(ع) را به بهشت اعزام ميفرمايد تا به بررسي اين نافرماني متجاوزانه بپردازد. پسر آسماني به باغ عدن فرود ميآيد و حکم نهايي مجازات را به آدم و حوا اعلام ميفرمايد»(همان: ص1009). ميلتون در ادامه به بزرگ نمايي آثار گناه اوليه پرداخته و ادعاي شگفتانگيزي را روايت ميکند، مبني بر اين که خورشيد به فرمان خدا در اثر گناه آدم و حوا از مسيرش منحرف گرديد تا ساکنان زمين رنج و مشقت طاقتفرساي آن را تحمل کنند (همان: ص1037). اين ادعاي واهي ميلتون تأثيرات بسيار منفي و مخربي بر انديشمندان فمينيست غربي گذاشته است؛ چنانکه «برتراندراسل»[XIII] در «کتاب علم و مذهب» سخن ميلتون را به باد تمسخر و انتقاد ميگيرد (راسل، 1355: ص39).
ميلتون موروثي بودن گناه اوليه را از نسلي به نسل ديگر ميپذيرد و در سرتاسر کتاب بهشت گمشده کارهاي غيرعقلاني زيادي را بدون هرگونه دليل تاريخي يا ديني موجهي به حوا نسبت ميدهد و او را حتي خشونت طلب معرفي ميکند (ميلتون، 1383: ج3، ص1010). گاه حوا را متهم به دادن پيشنهاد خودکشي به آدم و رد آن از سوي آدم کرده و ميگويد: «در جهت رهايي بخشيدن خود و نسلمان چه بهتر که خود را از آنچه براي هردويمان بيمناکيم دور سازيم و از آن جدايي گزينيم. بيا به استقبال مرگ برويم و چنانچه آن را نيافتيم، باشد که دستهايمان اين وظيفه را براي کالبدهايمان به تحقق رسانند. اما آدم به هيچ روي قصد نداشت تحت تأثير چنين پيشنهادي قرار گيرد» (همان: ص1051).
در سال 1823م سند جالبي از ميلتون به دست آمد که در آن اذعان داشته که متن کتاب مقدس از فساد و تحريف و تغيير مصون نمانده است؛ اما حتي به شکل فعلي خود نيـز، اثـري الهي محسوب ميشود (دورانت، 1368: ج8 ، ص290).
همانطور که مشاهده شد، جان ميلتون پروتستانگرا، نمونهي روشنفکر و مدافع حقوق زنان، تا چه اندازه تحت تأثير آموزههاي کتاب مقدس واقع شده و براي تحقير زنان از هيچ کوششي فروگذاري نکرده است. وي با آنکه تحريف کتاب مقدس را ميپذيرد، اما در باب آيات مربوط به زنان هيچ شک و شبههاي به خود راه نميدهد و از دانتهي کاتوليک قرون وسطايي که چندين قرن قبل از وي ميزيسته و هرگز داعيهي دفاع از حقوق زنان را نداشته است به مراتب با نگرش منفيتر و تندتري نسبت به زنان ميانديشد.
4-1) پاسکال
متفکر مهم ديگري که از زنان با تمام وجود تا پايان عمر کوتاه خويش حمايت و دفاع عملي و تا حدودي نظري نمود و حتي رهبري فکري و الاهياتي زنان سالندار فرانسوي را به عهده گرفت، «پاسکال»[XIV] (1662-1623م) رياضيدان و فيزيکدان معروف فرانسوي بود. بيشتر آثار پاسکال بر خلاف باور رايج در زمينهي ديني و کلامي نگاشته شده است تا علوم تجربي. پاسکال اولين کتاب خويش را به نام «آگوستينوس»[XV] در سن 16 سالگي (1640م) در دفاع از آيين «يانسن» يا «ژانسيسم»[XVI] نگاشت[XVII]. آخرين اثر پاسکال نيز طرح بزرگ کلام مسيحي تحت عنوان «دفاعيّه» (1658م) در دفاع از آيين مسيحيت بود که به علت مرگ زودرس وي ناتمام باقي ماند (برونسويک، 1351: ص83). پاسکال از طريق خواهر کوچکترش «ژاکلين»[XVIII] جذب دير زنانهي «پوررويال»[XIX] پاريس گرديد و تا پايان عمر به نشانهي همدلي با زنان آنجا را محل رياضت و مباحثهي علمي خويش قرار داد.
آراء و انديشههاي کلامي پاسکال در دوران حيات و پس از مرگش تأثير شگرفي بر تاريخ کلام مسيحي و بويژه زنان گذارد تا آن جا که رهبران کليسا تأليفات ديني او را تحريم کرده و سرانجام چندين سال پس از مرگ پاسکال نيز با پيگيري خصمانه و تحريک لويي چهاردهم (1715-1643م) ديـر زنانهي پوررويال را بـا خـاک يکسان کردند (1710م ) (دورانت، 1368: ج8 ، ص87).
مباني فکري وفلسفي پاسکال از استحکام و عمق لازم برخوردار نبوده و داراي اشتباهات فاحشي است؛ به گونهاي که دربارهي مرتبه و شأن فلسفي وي ميان تاريخنگاران فلسفهي غربي نزاع شديدي در گرفته است (کاپلستون، 1380: ج4، صص 196؛ 217)
به نظر پاسکال ايمان مسيحي بر دو اصل استوار است: فساد نفس و نجات مسيح (برونسويک، 1351: ص316). پاسکال به دفعات اين اصول را تکرار کرده و اصرار دارد که عقل و ذات بشر در اثر گناه اوليه آدم فاسد و تباه گشته و تغيير ماهوي داده است (همان: صص367 ؛ 439). او با استناد به آيات کتاب مقدس اين فساد را ازلي، جبري و ذاتي ميداند (همان: صص 441؛ 454) تأکيد بيش از حد پاسکال به اين امر اعتراضات و انتقادات بسياري حتي متفکران سنتي مسيحي را نيز برانگيخته است (کاپلستون، 1380: ج4، ص198).
پاسکال به صراحت از اصل عدم تساوي بين انسانها دم ميزند (برونسويک، 1351: ص405). او در يکي از رسايلش به طور مبسوط به مقايسه زن و مرد پرداخته و در نهايت به نظريه استکمالي زن و مرد ميگرايد: «مرد به تنهايي موجودي است ناکامل، بايد دومي (زني) بيايد تا سعيد شود» (همان: ص190). پاسکال دانش و هنر جنگجويي را دو ابزار لازم براي سلطه مرد دانسته و آن را ميستايد (همان: ص226). همچنين شعر و شاعري را در خور شأن مردان نميداند و آن را فقط براي زنان ميپسندد (همان: ص222). مصاحبت با زنان را تقبيح کرده و آن را مانع تفکر و نشانه و عامل بدبختي انسانها تحليل ميکند (همان: ص286). اوهمچنين رياضت منفي را تقديس کرده و ازدواج را مخالف پاکي تفسير نموده و ميگويد: «ازدواج؟!! نه، زهد و عفاف برتر است» (همان: ص408). پاسکال خود به اين اصل تا پايان عمر وفادار مانده و همواره در تجرّد به سر برد.
صرف نظر از تناقضات ساختاري ميان انديشههاي پاسکال (مانند تضاد نظريه استکمالي با تقبيح ازدواج) آنچه از برآيند ديدگاههاي او ميتوان نتيجه گرفت، نگاه بدبينانه و تحقيرآميز افراطي او به مقام و منزلت انسان است.
به بيان ديگر پاسکال نه تنها راه حلي پيش پاي زنان در جهت بهبود جايگاه آنان در الاهيات مسيحي نميگذارد، بلکه به طور ناخودآگاه زنان را به سمت فرودستي بيشتر هم سوق داده و رهاورد مثبتي ارايه نمينمايد؛ اما امکان آشکار شدن نقايص افکاري پاسکال، به لحاظ شيوايي بيان و نفوذ فوقالعاده اخلاقي او بر زنان، به راحتي ميسر نيست. با اين وجود آراي کلامي وي فلاسفه بعدي را سخت برآشفت؛ چنانکه «کانت»[XX] (1804-1724م) بدون آنکه نامي از پاسکال و يا مکتب ژانسيسم ببرد، به تفصيل به رد انديشههاي سطحي و سخيف پاسکال ميپردازد که مشروح آن در ضمن بررسي گفتار کانت در همين بخش خواهد آمد.
5-1) بوسوئه
«ژاک بنيني بوسوئه»[XXI] (1704-1627م) متکلم و الاهيدان بزرگ فرانسوي و کاتوليک مذهب از همکاران و دوستان پاسکال بود که تا مقام پاپي هم ارتقا يافت و از لحاظ اخلاقي بسيار مورد توجه زنان سالندار قرار گرفت. او به اصرار و تقاضاي اعضاي انجمن زنانه «جورابآبيها» براي آنها درس اخلاق و عرفان ميگفت و حتي کتابي عرفاني براي آنان نگاشت. بوسوئه همچنين با فيلسوف آلماني «لايبنيتس»[XXII] (1716-1646م) همکاري علمي و فلسفي داشت و طرح وحدت عقيدتي و کلامي جهان مسيحيت را با او پيافکند (دورانت، 1368: ج8 ، ص96). او در مباحث الاهياتي دقيقتر و منظمتر از پاسکال ميانديشيد و با قبول نظرات اصلاحي دربارة آئين کاتوليک سعي داشت که جلوي اعتراض مخالفان بويژه پروتستانها را نسبت به فساد و انحرافات دروني کاتوليکها بگيرد. در ميان آثار بوسوئه دو اثر مستقيماً به زنان مربوط ميشود. يکي از آنها به نام «دستورالعمل مربوط به مراحل دعاخواني» (1696م) جنبة عرفاني و سلوکي دارد که براي زنان انجمن جورابآبيها نگاشته شد (همان: ص105). ديگري به نام «اصول کلي دربارة کمدي» (1694م) که در واقع بوسوئه آن را عليه نمايشنامههاي ضد زنانه و ضد ديني «ژان مولير»[XXIII] (1673-1622م) که در آنها زنان و شعائر ديني مورد تمسخر واقع شده بودند، تأليف کرد (همان: ص100). پاسکال نيز همگام با بوسوئه با روش کمدي مخالف بود و آن را براي دين بسيار خطرناک ارزيابي ميکرد (برونسويک، 1351: ص215).
بوسوئه در زمينة اصلاح ساختار الاهيات مسيحي هيچ گام مؤثر و بنيادي به نفع زنان برنداشت. همراهي بوسوئه با زنان (اگر نگوئيم که به تثبيت حقوق ظالمانه عليه زنان مساعدت نمود) بيشتر بر محور احساس و اخلاق فردي دور ميزد.
6-1) توماس هابز
مواضع انديشهها و مکتبهاي فلسفي و به ويژه فمينيستي دوران رنسانس و عصر روشنگري دربارة زنان بر خلاف عنوان مشهور و تبليغات رايج، ارتجاعيتر و ظالمانهتر گرديد؛ اما با ظاهري آراسته و فريبنده و همراه با تئوريهاي بسيار پيچيدهتر و سوء استفاده از شور احساسات و ساده انديشي زنان همراه بود. نمونهي بارز اين جريان اغواگر را در انديشههاي متفکر انگليسي و فيلسوف سياسي «توماس هابز»[XXIV](1679-1588م)، ميتوان شاهد بود.
انديشههاي توماس هابز به عنوان يکي از مهمترين نظريه پردازان دولت، در باب حقوق سياسي و برابري انسانها مورد توجه و پسند فمينيستهايي نظير «سوزان مولير آگين»[XXV] واقع شده است (رک. مولر آگين، 1383: ص278). در مقابل مسيحيان مومن و متعصب، هابز را بدعت گذار و ملحد ميدانند. نکتهاي که دربارهي هابز مغفول مانده، ريشهي آراء سياسي اوست که از آراء کلامي و ديني مسيحي و کتاب مقدس گرفته شده و حتي نام کتاب وي «لوياتان»[XXVI]، از آيات کتاب مقدس اخذ شده است.
هابز گرچه سعي ميکند در زمينهي برابري حقوق انسانها برخلاف آموزههاي کتاب مقدس موضعگيري کند؛ اما چون خود را ملتزم به آموزههاي کلامي مسيحيت ميداند، در بسياري از موارد دچار تناقضگويي شده و در نتيجه انديشهاش از ساختار منسجم و واحدي برخوردار نيست.
هابز به طور آشکار از برابري طبيعي و فکري انسانها اعم از زن ومرد دفاع کرده و مينويسد: «طبيعت، آدميان را از نظر قواي بدني و فکري آنچنان برابر ساخته است که گرچه گاه کسي را ميتوان يافت که از نظر بدني نيرومندتر و از حيث فکري باهوشتر از ديگري باشد، اما با اين حال وقتي همهي آنها با هم در نظر گرفته ميشوند، تفاوت ميان ايشان آنقدر قابل ملاحظه نيست که بر اساس آن کسي بتواند مدعي امتيازي براي خودش گردد» (هابز، 1380: ص156). نيز در جاي ديگري ميگويد: «برخي سلطه را تنها از آن مرد، به عنوان جنس برتر ميدانند، ليکن در اين امر اشتباه ميکنند؛ زيرا، همواره آن ميزان تفاوت در قوت يا عقل و حزم ميان مرد و زن وجود ندارد که بتوان حق (سلطه) را بدون جنگ تعيين کرد» (همان: ص211).
هابز آموزهي گناه اوليه و آثار زيان بار آن را که به اعتقاد مسيحيان موجب نابودي حيات جاويدان و رنج دائم انسان شده است، ميپذيرد و نيز نقش مسيح را در شفاعت گناهکاران و فديه شدنش قبول دارد.
او از آيات اوليه سفر پيدايش، تفسير و قرائت غريب و نامأنوس خاص به خود دارد و چون داراي ذهنيت سياسي است، از آيات خلقت حقوق سلطنتي را استنباط و اثبات ميکند (همان: ص216). وي منطوق و دلالت ظاهري الفاظ آيات کتاب مقدس را ميپذيرد؛ ولي ميوهي درخت ممنوعه را به علم داوري الهي تعبير و تأويل ميکند و خوردن اين ميوه را نوعي دخالت و تجاوز به حريم الهي برميشمارد و آدم و حوا را محکوم ميکند. او دربارهي آياتي که به تفاوت عملکرد آدم و حوا اشارهي مستقيم دارد، سکوت ميکند؛ ولي از نحوهي بيان او چنين مستفاد ميشود که نقش حوا را در گناه اوليه قبول دارد؛ چنانکه مينويسد: «شيطان براي برانگيختن هوس حوا که آن ميوه به نظرش زيبا ميرسيد، وي (حوا) را گفت که ايشان با چشيدن آن همچون خدايان به خير و شر وقوف خواهند يافت. پس با خوردن آن ميوه آن دو (آدم و حوا) خود را در جايگاه خدا قرار دادهاند که همانا اجراي اعمال خير و شر است، ليکن توانايي جديدي در تشخيص درست ميان آن دو (خير و شر) به دست نياوردند و گرچه گفته ميشود آن دو با خوردن ميوه خود را عريان ديدند، هيچ کس اين مطلب را چنين تفسير نکرده که گويا آنها پيشتر نابينا بوده و بدن خود را نميديدهاند. معناي مطلب روشن است؛ يعني اين که تنها در آن زمان بود که آنها دربارهي عريان بودن خود داوري کردند (و خواست خدا هم آن بود که ايشان را عريان خلق کند) و آن را ناخوشايند يافتند و چون شرمگين شدند، تلويحاً خداوند را نيز سرزنش کردند. از آن جاست که خداوند ميگويد آيا تو خوردهاي و غيره، چنانکه گويي منظورش اين است که آيا تو که بايد از من اطاعت کني به خودت اجازه ميدهي که دربارهي احکام و فرمانهاي من داوري کني؟ و منظور از اين گفته آشکارا (هر چند به نحوي استعاري) آن است که فرامين کساني که حق فرماندهي دارند نبايد از جانب اتباع ايشان مورد تقبيح و شک و ترديد قرار گيرد (همان: ص217-216).
بنابه گفتهي ويل دورانت، هابز تحت تأثير انديشه سياسي «سر رابرت فيلمر»[XXVII] (1653) که کتابي به نام «پدر شاهي، يا تأکيد قدرت پادشاهان» در سال 1641 ميلادي نوشت، قرار گرفت (دورانت، 1368:ج8 ، ص307). فيلمر در آن کتاب ادعا کرده که خداوند حق سلطنت بر نخستين خانواده را به آدم داد. دولت در حقيقت همان خانواده بزرگ است. بنابراين، پادشاهي به آدم و از آدم به خداوند منتهي ميشود (همان: ص666). طبيعتاً همه بايد مطيع سرپرست خانواده (مرد) باشند.
بسيار جالب است که هابز در ابتدا از آيات خلقت، مجوز شرعي حکومت سلطنتي و ديکتاتوري و اطاعت بيچون و چرا را استنباط و استخراج ميکند و در وهله بعد تکيه بر وحدت رهبري ميکند و در آخرين مرحله با تشبيه خانواده به دولت، پادشاهي آدم را نتيجه ميگيرد و حوا ديگر اينجا کارهاي نيست و فقط يک شهروند ساده محسوب ميشود. تنها هنر هابز ابداع منطق جديدي براي توجيه سلطه مرد بر زن است. گويا هابز فراموش کرده که قبلاً اصل برابري حقوق سياسي را براي زن و مرد ثابت کرده بود. او در جاي ديگري نيز مبادرت به نقض برابري زن و مرد ميکند: «در مورد فرزندان خود نيز بيشتر تمايل به پسران دارند تا دختران؛ زيرا مردان طبعاً بيش از زنان براي انجام اعمالي که متضمن کار و زحمت و خطر است، مناسباند» (هابز، 1380: ص209).
درهرحال با آنکه هابز متهم به بيديني و الحاد است، اما سرانجام منطق کتاب مقدس بر فکر او غلبه پيدا ميکند. او نه تنها هيچ گام مثبتي براي زنان برنميدارد، بلکه با تئوري جديد سلطه، وضع را براي زنان بدتر از گذشته ميکند و مردان را با حربهي دين پادشاه زنان ميسازد. متأسفانه فمينيستها متوجه اين اغواگري و کلاه گشادي که هابز بر سر آنان گذاشته، نشدهاند.
7-1) کانت
انديشـه و فلسـفه «ايمانوئـل کانـت»[XXVIII] (1804-1724م) - فيلسـوف آلماني- سرچشمهي بسياري از فلسفهها و انديشههاي پس از وي گشته است.
در ميان مجموعه آثار کانت چندين رساله و کتاب وجود دارد که او در آنها به طور مستقيم و تخصصي به مسئلهي دين و آموزههاي کلامي و نقد کتاب مقدس اشاره کرده است.
کانت با امعان نظر به الاهيات سنتي عصر خويش، به طراحي و بازسازي شاکله و ساختار آموزههاي کلامي مسيحي مي پردازد. البته وي با احتياط بسيار و ترس از مجازات دادگاه تفتيش عقايد، به اين کار نائل ميآيد. ملاک صحت و درستي آموزههاي ديني از نظر کانت آن است که داراي قابليت تجربي و آزمونپذيري باشند (رک. کانت، 1381:ص210).
کانت يکايک آموزههاي اصلي مسيحيت را مانند گناه اوليه، تثليث، الوهيت مسيح و فدا شدن او به خاطر رستگاري انسانها و خواندن ادعيه و نماز، مورد نقد و بررسي مبنايي قرار ميدهد و با نگاه بسيار عميق و فراجنسيتي به آموزه خلقت انسان و گناهکاري ذاتي وي مينگرد.
کانت با تحليل و بيان مخصوص به خود تمام ساختار و زيربناي اصول اعتقادي کتاب مقدس را زير سؤال برده و اعتبار آن را ويران ميسازد و عدم رضايت فکري خود را از فرقههاي معروف مسيحي ـ پروتستان و کاتوليک ـ صريحاً ابراز ميدارد. کانت در مرحلهي ويرانسازي مباني الاهيات سنتي بسيار موفق و قوي ظاهر شده است؛ ولي در مرحلهي تجديد بناي الاهيات جديد خود دچار معضلات کلامي و تناقضات فلسفي بسيار گرديده است.
از آنجا که کانت الاهيات مسيحي را از پايه نفي و ابطال ميکند، به طور طبيعي مجالي براي طرح بحث فرعي و روبنايي جنسيت باقي نميماند تا بخواهد به اين آموزهها از منظر جنسي بپردازد. کانت خود بدين مسئله کاملاً آگاهي و توجه دارد؛ زيرا از ديدگاه او انسان به طور کلي اعم از زن و مرد در الاهيات مسيحي تحقير شده، هويت خداگونهي خويش را از دست داده و داراي وضعيتي مجرمانه و مأيوسانه در جهان هستي ميباشد.
منظور کانت آن است که موقعيت آدم در الاهيات مسيحي بسيار متزلزل است و وضع مطلوبي ندارد، چه رسد به اين که بخواهيم برتري ذاتي آدم را به حوا ثابت نماييم. کانت با وقوف کامل به اين که اين آموزه (گناه اوليه) اختصاص به يهوديت و مسيحيت دارد، هوشيارانه اين سؤال را مطرح ميکند که چرا قدمايي از فلاسفهي اخلاق مانند افلاطون هيچ بحثي از بدي ذات وفطرت انسان مطرح نکردهاند. پس معلوم ميشود يا آن را قبول نداشتهاند و يا حتي الامکان هيچ ارزشي براي ديدگاه کتاب مقدس قائل نبودهاند و يا حداقل تحت تأثير آن واقع نشدهاند (همان: ص59).
کانت خود به اين سؤال پاسخ ميدهد که اصلاً معنا ندارد انسان را بد يا خوب بناميم؛ زيرا هنوز فعلي از انسان در بدو تولد صادر نشده است تا دربارهي او داوري شود. اشکال بسيار مبنايي ديگري که کانت وارد ميکند، آن است که ميگويد بايستي سرنوشت موضوع طبيعت انسان در علم انسان شناختي روشن گردد، نه در الاهيات؛ زيرا موضوعاً خارج از علم الاهيات واقع ميشود (همان: ص60). چون موضوع اصلي الاهيات، اثبات وجود خداوند است. بنابراين دخالت کليسا، فقها و متکلمين و دادگاه تفتيش عقايد را در اين امور فلسفي، اشتباه محض ميداند و معتقد است که بايستي با همکاري دانشگاهها با گروههاي الاهياتي و کلامي، اين امور حل گردد (همان: ص46).
توصيه ديگر کانت آن است که چون الاهيات مسيحي به ويژه کتاب مقدس يک روايت تاريخي بيش نيست، بايستي حتماً بين نقل (تاريخ) و عقل هماهنگي و سازگاري پديد آيد والّا به بهاي نابودي فحواي کتاب مقدس تمام خواهد شد (همان: ص51). پس از اين نقد کلي، کانت دلايل فراواني در رد آموزهي گناه اوليه و جرم ذاتي و موروثي ميآورد و مباني فکري افرادي نظير پاسکال و يا مکاتبي مانند ژانسيسم را بدون آن که حتي نامي از آن ها ببرد، به شدت زير سؤال مي برد. از جملهي آنها ميگويد: «قبول گناهکاري ذاتي، امري متناقض است و به اين معناست که بشر مجبور به فعل گناه است و اگر انسان مجبور به گناه است، پس ديگر گناه معنا ندارد؛ زيرا عنوان گناه به فعل ارادي و اختياري و به انسان مختار تعلق ميگيرد، نه فعل اجباري و ذاتي» (همان: ص55). از سوي ديگر با پذيرش آموزهي جبري گناه ذاتي و يا آموزهي تقدير، انسان ديگر قادر به عمل خوب نميباشد؛ پس اخلاق و تکاليف و فلسفهي نزول و عمل به شريعت مسيحي ديگر معنا ندارد و به بيان ديگر مسيحيت به ديني بيخاصيت و بيارزش بدل ميشود. در صورتي که هدف دين غلبه بر بديها و دعوت انسان به خوبي و نيکيهاست و از انسان مسئوليت ميطلبد (رک. همان: ص137).
کانت هم چنين ميگويد: «اگر گناه ذاتي انسان است، پس فديه گشتن عيسي مسيح هم هيچ تأثيري در پالايش و نجات انسان نداشته و اين آموزه هم بيهوده ميگردد واگر اين قاعده عمومي باشد و گناه ذاتي بشر باشد، پس عيسي و مريم هم بايد ذاتاً گناهکار باشند» (همان: صص102؛119). سرنوشت انسانها را فقط عمل آنها تعيين و مشخص ميکند (رک. همان: صص119؛ 166).
کانت در آخرين مرحله، ويراني الاهيات مسيحي و اعتقادات کليسايي را در بستر زمان و به تدريج در مسير حذف تاريخي، پيشبيني ميکند و پيروزي را سرانجام از آن دين ناب عقلاني ميداند (رک.همان: ص170). اين انديشه را بعدها «هگل»[XXIX] به طور مبسوطي پروراند و به نظريهي حاکميت عقل بر تاريخ مبدل ساخت.
اما کانت چگونه آموزههاي مسيحي را بازخواني و تفسير کرده است؟ او علت آموزهي گناه اوليه ومنشأ عصيان آدم و حوا را در بيتجربگي و عدم تکامل عقلي اجداد انسان ميداند و گفتهي کتاب مقدس را دربارهي منشأ شرارت ذاتي آدم، به منشأ زماني تأويل و تفسير ميکند (همان: ص80). استدلال کانت آن است که آدم وحوا قبل از وقوع گناه پاک بودند و بعداً مرتکب گناه شدند. بنابراين گناه اوليه نميتواند امري ازلي و ذاتي باشد؛ بلکه امري حادث است. کانت از اظهار نظر دربارهي آياتي که در کتاب مقدس به طور تناقضآميزي دال بر ذاتي بودن گناه است، زيرکانه خودداري ميکند؛ زيرا همانطور که قبلاً اشاره شد، انتقال گناه در تمام نسل بشر و مجازات دائمي بشر همه و همه اماراتي است عليه اين تفسير و تأويل کانت؛ به بيان ديگر، کانت ميخواهد بگويد در دوران تکامل و بلوغ عقلي و اخلاقي و تمدني بشر، ديگر اين آموزهها جايگاهي ندارند. کانت اصل ديگري را تأسيس ميکند مبني بر اينکه فهم کتاب مقدس فراتر از عقل بشري است؛ زيرا منشأ الهي دارد؛ پس فرا عقلي است (همان: ص81 و پاورقي ص88). منظور کانت آن است که تنها از طريق عقل عملي، به فهم و صحت آموزههاي کتاب مقدس ميتوان پيبرد.
نظام الهيات مسيحي داراي ماهيتي کاملاً جنسيتي است و نگرش منفي به زن را القاء ميکند. شاهد اين مدعا، آموزههاي الاهيات مسيحي و به طور خاص آموزههاي مربوط به زنان است که در آراء و انديشههاي فلاسفه، متکلمان و متألهان مسيحي و آباء کليسا به طور برجسته و بارزي نمودار است.
در واقع، کانت در مرحلهي ويرانسازي الاهيات مسيحي و در مقام نقادي دين و نقض مباني کاتوليکها و پروتستانها، از عقل نظري کمک ميگيرد؛ ولي در مرحلهي بازسازي و معماري مجدد، عقل نظري را کنار گذارده و دست به دامن عقل عملي ميشود. اين در واقع خود روشي تناقضآميز است. به هر صورت کانت دائماً يک هدف و دغدغه را دنبال کرده و معتقد است مقام ومنزلت انسان (اعم از زن و مرد) در الاهيات مسيحي، به شدت مورد تحقير و ظلم واقع شده است.
الاهيات مطلوب و آرماني کانت، الاهياتي است که به مقام شامخ انسان، کرامت و شجاعت بخشد. او در اواخر کتابش، به ستايش و تجليل از پيامبر اسلام و آموزههاي ديني مسلمانان پرداخته و در کمال شجاعت و صداقت و با غبطهي فراوان ميگويد: «شاخص دين اسلام غرور (شجاعت) و تکبر(کرامت) است؛ زيرا به جاي تکيه بر معجزات و کرامات، با جهاد و تسخير ملتها، نظام اعتقادي خود را تثبيت ميکند و اقدامات عباديش، همه از نوع فعاليتهاي روحي است... اين پديده (شجاعت و کرامت بخشيدن به انسان) ميتواند ناشي از تصورات مؤسس اين دين (رسول اکرم (ص)) باشد؛ به عنوان کسي که دوباره در جهان انديشه توحيد الاهي و تعالي وجود او را از طبيعت احيا کرد و با رهايي امت خود از پرستش توهمي و بينظمي حاصل از بتپرستي به آن، عزت و شرافت بخشيد و توانست چنين افتخاري براي خود کسب کند» (همان: ص 240).
کانت دربارهي آموزهي تثليث نيز دست به تفسيري توحيدي و تأويلي بديع زده است و مفهوم سنتي و رسمي آن را که به نوعي عليه زنان تمام ميشود، رد نموده و شرکآميز ميداند و در عوض تثليث را عبارت از سه صفت اخلاقي خداوند شامل قداست، رحمت و عدالت برشمرده است (همان: ص258).
حال ممکن است اين سؤال مهم پيشآيد که چه ارتباط مستقيمي بين فلسفه و ديدگاه ديني کانت با زنان و يا فمينيستها وجود دارد؟ کانت کاملاً هوشيار و مشرف بر نزاعهاي کلامي عصر خويش بود و از مسائل زنان و ظهور موج فمينيستي که گروهي از پروتستانهاي عصر او همانند پاسکال و ميلتون به راه انداخته بودند، به طور دقيق اطلاع داشت. به همين دليل با نقد و رد الاهيات پروتستاني و کاتوليکي مسيحي ميخواست از تفرقه در جهان مسيحيت جلوگيري کند. او از ورود به مناقشات سطحي کلامي پرهيز کرد و با تکيه بر مقام و منزلت انسان و با تمهيد و تأسيس علم مابعدالطبيعه جديد ميخواست افق گستردهتري را پيش روي مسيحيان باز کند؛ ولي متأسفانه زنان و فمينيستها به آراء ديني او توجه لازم را ننمودند. ردپاي انديشههاي ديني کانت را تا حدودي در تمامي فلاسفه و متکلمين مسيحي و به ويژه انديشه فيلسوف هم وطن وي نيچه به خوبي ميتوان يافت.
8-1) نيچه
«فريدريش ويلهلم نيچه»[XXX](1900- 1844م) فيلسوف آلماني، در ميان فلاسفه معاصر مغرب زمين بيش از همه دربارهي زن سخن گفته است. وي تقريباً در تمام کتابهايش به زنان اشاره کرده است. نيچه داراي انديشهي منظم و سيستماتيک فلسفي نيست و در طول حيات نسبتاً کوتاه خويش در روند شکلگيري آراء فلسفياش تغييرات محسوسي ديده ميشود؛ اما دربارهي ديدگاههاي او در مورد شناخت زنان نميتوان تحول خاصي را مشاهده نمود. شيوهي بيان و قلم نيچه بر پراکندهگويي، ايجاز و گفتار قصار همراه با رک گويي و صراحت و در عين حال نيشگون استوار است. در مجموع، نيچه به زعم خويش با نگاه واقع بينانه و روان شناسانه با مسائل گوناگون زنان برخورد ميکند. ديدگاههاي نيچه مورد توجه فراوان فمينيستها واقع شده و موضعگيريهاي متضادي دربارة او ابراز شده است. در اين گفتار، تأثيرپذيري مثبت و يا منفي نيچه (به طور خودآگاه يا ناخودآگاه) از آموزههاي الاهيات مسيحي و کتاب مقدس در عرصه موضوع زنان مد نظر است.
نيچه در شيوهي نقادي الاهيات مسيحي بسيار تحت تأثير کانت است و در موارد زيادي از استدلالات او بهره ميجويد و گاه عيناً آن را تکرار ميکند؛ اگرچه از حيث مباني فلسفهي خويش با کانت اختلاف نظر بنيادي دارد.
نيچه در ميان فلاسفه غربي، به دفاع از پوچانگاري و نيهيليسم متهم است. از نظر مورخين فلسفه، نيچه ملحدترين فيلسوف قرن گذشته به شمار ميرود؛ در حالي که به نظر ميرسد اين قضاوت ها همه کليشهاي و تکراري بوده و با عمق لازم و انصاف همراه نميباشد. منتقدين نيچه تاکنون تحليل جامعي از چرائي مواضع ضد مسيحي وي به عمل نياوردهاند. به نظر ميرسد در اين اظهار نظرها هر گونه تفاوت ميان الحاد ورزيدن به دين و خداي مسيحيت تاريخي و الحاد و کفر ورزيدن به اصل دين و ديانت و هر نوع مابعدالطبيعه ناديده گرفته شده است.
نيچه با آن که کتاب مقدس و الاهيات مسيحي را با عبارات تند و گزنده مورد حمله قرار ميدهد، اما دربارهي زنان با ادبيات و آموزههاي مسيحي و گاه فرهنگ سنتي (به طور ناخودآگاه) همدلي و هم زباني ميکند. در ميان آثار متنوع نيچه، تنها کتاب اختصاصي او عليه آموزههاي مسيحيت، «دجال يا ضد مسيح» است. وي دربارهي خلقت آدم و حوا و تفسير آيات اوليه سفر پيدايش تورات، چنين ابراز ميدارد: «... خوب خدا چه ميکند؟ انسان را مي آفريند. انسان سرگرم کننده است... اما بنگر که انسان نيز چهسان ملول است؟ همدردي خدا با تنها نوع دلتنگي که در هر فردوسي يافت ميشود، حدي نميشناسد. بنابراين خدا حيوانات ديگري را نيز خلق ميکند. اين نخستين اشتباه خداست. انسان (آدم) حيوانات را سرگرم کننده نيافت، پس بر آنها چيره شد. انسان (آدم) حتي نخواست آدم باشد؛ در نتيجه خدا زن (حوا) را آفريد. آنگاه به راستي دوران ملال به پايان آمد و اين پايان چيز ديگري نيز بود!! زن دومين خطاي خدا بود... زن در ذات خود همان مار است، حواست. هر کشيشي اين را ميداند؛ هر فسادي با زن به جهان راه مييـابد. از اين نيز هر کشيشي آگاه است. در نتيجه علم نيز با زن به جهان راه مييابد... آدم تنها به وسيلهي زن بود که آموخت از درخت معرفت بخورد. چه روي داده بود؟ وحشتي مرگآور بر خداي (عهد) قديم چيره شد. آدم، خود به صورت بزرگترين اشتباه خدا درآمده بود؛ خدا براي خود رقيبي آفريده بود، علم با خدا پهلو ميزند. اگر انسان به سلاح علم مجهز شود، کار کشيشان و خدايان ساخته است!! نتيجه اخلاقي: علم، به خودي خود ممنوع است. فقط علم ممنوع است» (نيچه، 1376: ص 95).
اين بيانات نيچه و تفسيرش از داستان خلقت و به ويژه آفرينش حوا انسان را به ياد گفتار جان ميلتون مياندازد، با اين تفاوت که ميلتون منطق کتاب مقدس را ميپذيرد؛ ولي نيچه زير بار آن نميآورد. از طرفي، ديدگاه نيچه در اينجا تقريباً فراجنسي است؛ گرچه تعريضهايي هم به زنان دارد؛ زيرا آن چه او را بسيار رنجانده است، تصوير انسان ناآگاهي است که ايدهآل و مطلوب کتاب مقدس واقع شده است.
از اينجا ميتوان به علت مواضع ضد يهودي نيچه پيبرد. از نظر او الاهيات مسيحي محصول و فرزند نامشروع الاهيات يهودي است.
نيچه دلايل مخالفت خود را با مسيحيت آشکارا مطرح ميسازد: «اين که هدفهاي مقدس در مسيحيت وجود ندارد، خود دليل مخالفت من با ابزار مسيحيت است. مسيحيت تنها هدفهاي بد را داراست: زهرآگين کردن، افترا، انکار زندگي، خوارشمردن بدن، لکه دار کردن و بيرحمت ساختن نفس انسان با مفهوم گناه، همه در مسيحيت وجود دارد، در نتيجه ابزار انجام آنها نيز بسيار بد است» (همان: ص111).
دليل ديگري را که نيچه براي مخالفت خود با مسيحيت بدان اشاره ميکند، تحقير ازدواج و تفکر منفي رياضت مآبانهي آموزههاي کتاب مقدس است (همان: ص112).
همان طور که مشاهده شد، نيچه براي الاهيات مسيحي پشيزي ارزش قائل نيست و با نگاه کاملاً فراجنسيتي به سرنوشت انسان و مقام و وضعيت او به طور کلي در نظام الاهيات سنتي مسيحي مينگرد و کاملاً با کانت همراهي مينمايد؛ اما به علل نامعلومي، هنگامي که دربارهي زنان سخن ميگويد، به يکباره تمام مواضع فلسفي و الاهياتي خود را فراموش کرده و در دام افکار سنتي و الاهيات مسيحي که در ضمير ناخودآگاه او نهادينه شده است، ميافتد و به گونهاي تناقضآميز و تبعيضآميز با مسائل زنان روبه رو ميشود و حتي براي اثبات صحت آراء خويش، به آيات کتاب مقدس استناد ميجويد و با عبارات موهن و گاه بسيار رکيک و غيراخلاقي از زنان ياد ميکند. نيچه خلقت زنان را ملالآور توصيف کرده و ميگويد:
«طبيعت با زن نشان ميدهد که اکنون کارش با چنين انساني به پايان رسيده است و با مرد نشان ميدهد که در اين راه بايد بر چه دشواريهايي فايق آيد و همچنين هنوز چه برنامههايي براي انسان دارد. زن کامل در هر زمان، نشان از بيکاري آفريننده در هفتمين روز فرهنگ و آرامش هنرمند در اثر اوست» (همان: ص493).
منظور نيچه اشاره تمسخرآميز به آيات دوم تا چهارم باب دوم سفر پيدايش از کتاب تورات است: «و روز هفتم، خدا از همهي کار خود که ساخته بود فارغ شد و آرام گرفت. پس خداوند هفتم را مبارک خواند...».
نيچه به وجود تفاوتهاي اساسي ميان آفرينش و ذات زن و مرد قايل است و در نتيجه تکاليف و حقوق آنها را نيز متفاوت ارزيابي ميکند: «هرگز قبول نخواهم کرد که در عشق از حقوق يکسان براي زن و مرد، سخن به ميان آيد. آخر اين حقوق يکسان در اصل وجود ندارد. حتي خود واژهي عشق در حقيقت براي مرد و زن دو معناي متفاوت دارد و اين خود يکي از شرايط عشق ميان دو جنس مخالف است... به عقيدهي من از هيچ يک از قراردادهاي اجتماعي علي رغم خواست و عطش شديدشان به عدالت، در مقابل اين تناقض طبيعي کاري ساخته نيست» (نيچه، 1377: ص354).
نيچه به فمينيستها و طرفداران نهضت دفاع از حقوق زنان اعم از مرد و زن حملهي سهمگينانهاي کرده و با عبارات زننده و گستاخانه به آنها به طور گسترده ميتازد. نيچه نهضت زنان را فاجعه و ننگ و سطحي نگري عصر مدرنيته و روشنگري در اروپا برشمرده و آن را به ضرر زنان و موجب سقوط اخلاقي و هرزگي آنها و از هم پاشيدن هويت و استعداد و زندگي آرام و طبيعيشان ارزيابي و تحليل ميکند (رک. نيچه، 1379: ص207).
نيچهي ملحد به پيروي و تاسي از کتاب مقدس که کنجکاوي حوا را عامل گناه و بدبختي بشر دانسته، به سرزنش زنان پرداخته و مينويسد: «زن را با حقيقت چه کار؟!! از ازل چيزي غريبتر و دل آزارتر و دشمن خوتر از حقيقت براي زن نبوده است. هنر بزرگ او دروغگويي است و بالاترين مشغوليتش به ظاهر و زيبايي... چه بسا که از اين راه در پي آقايي باشد، اما به هيچ وجه خواهان حقيقت نيست. ما مردان آرزو داريم که زنان بيش از اين خود را با روشنگري رسوا نکنند» (همان: ص208).
به گمان نيچه مردان هيچگاه به اندازهي عصر او با زنان ملايم و با احترام رفتار نکردهاند و تاوان اين خوشرفتاري چيزي جز تباه شدن زن نبود.
نيچه جنبش زنان را حاصل پيروزي روح صنعتي بر روح نظامي و موجب عقبماندگي زنان دانسته و ميگويد: «هر جا که روح صنعتي به روح سپاهيگري و نژادي چيره شده است، زن آنجا در طلب استقلال اقتصادي و حقوق کارمندانه برآمده است...»
نيچه فمينيستها را مخاطب قرار داده و توصيه ميکند که به انسان (مرد) اروپايي دوران مدرنيته بنگرند و بيش از اين حماقت نورزند و در تباهي اخلاقي نکوشند (رک. همان: ص214).
نکتهي آخر دربارهي نيچه آن است که آيا ميتوان او را ملحد و کافر مطلق دانست؟ آيا نيچه به همهي اديان و آموزههاي ديني بيايمان است؟ نيچه در يک موضعگيري شگفتآور، صادقانه و بيباکانه به کژانديشان جزمانديش مسيحي چنين پاسخ ميدهد: «اگر اسلام، مسيحيت (رسمي) را خوار ميشمارد، در اين کار هزاران بار حق با اوست. وجود اسلام، مستلزم وجود مردان (شجاع) است. مسيحيت ميوهي فرهنگ جهان کهن (يونان و روم) را از ما به يغما برد و بعدها ميوهي فرهنگ اسلامي را نيز از دست ما ربود. جهان شگفتانگيز اعراب اسپانيا که از بنياد با ما بيشتر بستگي داشت، لگدکوب شد.(نميگويم با گام چه کساني) چرا؟ زيرا اين فرهنگ شريف بود. در آن گنجينهي نادر و عالي اعراب اسپانيا باز به زندگاني آري ميگفتند... بعدها جنگجويان صليبي ضد چيزي جنگيدند که بهتر بود در برابرش به خاک ميافتادند، فرهنگي (اسلامي) که در مقايسه با آن حتي (اروپاي) قرن نوزدهم ما، بايد خود را بس ناتوان و «ديرآمده» تصور کند، بيگمان جنگجويان صليبي خواستار تاراج بودند و شرق غني بود... اما بياييد تعصب را کنار بگذاريم! جنگهاي صليبي راهزني عظيم بود، همين و همين... زيرا هنگاميکه اشرافيت آلمان با اسلام و مسيحيت روبرو ميشود، گزينشي در بين نيست و در برخورد با عرب (مسلمان) يا يهود اين انتخاب از اين نيز کمتر است. تصميم قبلاً گرفته شده است، در اينجا کسي در گزينش آزاد نيست. صلح و دوستي با اسلام!!؟» (نيچه، 1376: صص 124- 122).
نيچه به ظاهر ملحد چه عاشقانه و با حسرت در ضد مسيحيترين کتابش از اسلام با دو صفت تحت عنوان: نيروي زندگي بخش و ديگري تشجيع کنندهي مقام والاي انساني (از جمله زنان) که با ذات و طبيعت انسانها سازگاري بهتري دارد، ياد ميکند و در فراق اسلام و فرهنگ غني شرق به سوگ تمدن اروپايي مينشيند.
2) فمينيستها و الاهيات معاصر
نهضت زنان چون در آغاز به صورت جنبشي اجتماعي - حقوقي ظاهر شد و هدفهاي سياسي - اجتماعي و فرهنگي آن در مسير رفع تبعيض از جامعهي زنان خلاصه و دنبال ميشد، بنابراين رويکرد الاهيات فمينيستي از همان آغاز در رديف الاهياتهاي رهايي بخش قرار گرفت و به رويارويي و چالش با تقريرهاي سنتي الاهياتي پرداخت.
در فرهنگ «روتليچ»[XXXI] آغاز پيدايش الاهيات فمينيستي معاصر سال 1960 با ظهور مقالهي «والري سيوينگ»[XXXII] با عنوان «موقعيت بشر: چشماندازي زنانه» تعيين شده است؛ اين مقاله با سؤالي نقدگونه بر کتاب الاهيدان معروف «راينهولد نيبور»[XXXIII] به نام «سرشت و سرنوشت انسان» همراه بود. نيبور گناه را تکبر و شهوت راني تحليل کرده و تکبر را گناه بزرگتر ميشمرد.
سيوينگ اين گناه را مختص مردان و فقدان آن را براي زنان به علت کمبود و ضعف، گناه ميدانست.
عرصهي ديگري که فمينيستها را به فکر چارهانديشي عقيدتي و الاهياتي واداشت، تغيير فرهنگ و ادبيات مذکر گراي حاکم بر متون ديني و از جمله کتاب مقدس بود که به تقليد و تأثر از جريانهاي فرهنگي - ادبي و روشهاي علمي و تاريخي معاصر درصدد تصحيح و نقد متن کتاب مقدس برآمدند. فمينيستها به خود واژهي «الاهيات»[XXXIV] اعتراض داشته و آن را لفظي مذکر ميدانند؛ زيرا اين واژه مرکب از دو واژه يوناني «خداي مذکر»[XXXV] و «کلمه»[XXXVI] است. از اين رو الاهيات به معناي سخن گفتن دربارهي خداي مذکر است. فمينيستها در مقابل پيشنهاد کردهاند که به جاي آن واژهي (Thealogy) که (Thea) يعني الاهه و به خداي مؤنث[XXXVII] اطلاق ميشود، به کار رود. بنابراين از الاهيات مسيحي به (Christian Thealogy) تعبير ميکنند.
موضوع ديگري که بعضي از الهيدانان معاصر مطرح کردهاند، دستبردها و تحريفاتي است که در طي قرون گذشته در محتواي کتاب مقدس به عمل آمده، از جملهي آنها تغيير بعضي از اسماء و ضمائر مؤنث به اسماء و ضمائر مذکر که خـود حـاکي از روح زن ستيزي رهبران کليسايي ميباشد. «هانس کونگ»[XXXVIII] (1928م) مشاور الاهياتي رهبر اسبق واتيکان پاپ ژان بيست وسوم بين سالهاي 1962 تا 1972 م چنين ادعا ميکند که «يونيا»[XXXIX]، نام يکي از حواريون زن عيسي مسيح بود که در نسخههاي بعدي کتاب مقدس آن را تغيير دادهاند و به اسم مذکر «يونياس»[XL] درآوردهاند. چنانکه در رسالهي پولس رسول به روميان باب شانزده، آيـه هفت چنين آمده: «واندرونيکوس و يونـياس خويشان مـرا که بـا من اسير ميبودند، سلام نماييد که مشهور در ميان رسولان هستند و قبل از من در مسيح شدند» (کونگ، 1384: ص66).
بازتـاب منفـي ايـن گونـه تحريفـات و ستيـزهجوييها عکس العمل متقابل فمينيستها را در بر داشته و آنان نيز متقابلاً به تحريف و ستيزه جويي و انکار و يا تأويلات غريبي روي آوردهاند که دست کم از جعل ندارد؛ به عنوان مثال «اليزابت کدي استانتون»[XLI] در تفسيري که به نام «انجيل زنان» بر کتاب مقدس نوشته، انسان (آدم و حوا) ساکن در بهشت را داراي سيستم دو جنـسيتي يا آندروژني دانسته است. يعني مدعي است که آن دو نه مرد بودهاند و نه زن (هام و گمبل، 1382: ص34).
بعضي از الاهي دانان معاصر که خود نيز داراي گرايشهاي فمينيستي هستند، محورهاي عمدهي چالشهاي فمينيستها را با الاهيات مسيحي در سه زمينه خلاصه کردهاند؛ «مري جوويور»[XLII] (1924) ميگويد: «ميتوان منتقدان فمينيست مسيحيت را بر حسب سه جنبه از آثار اوليه آنها شناخت:1- عدهاي معتقدند که زنان در متون ديني و تاريخي تقريباً مشهود نيستند و عمداً مغفول واقع شـدهاند. 2- نظر برخي ديگر آن است که اندک مطالبي را هم که دربارهي زنان ميتوان يافت، خوشايند نيست. زنان اساساً شهوت برانگيز و حريص و عصيانگر و به عنوان «راه ورود شيطان» معرفي ميشوند که محتملاً به صورت الهي خلق نشدهاند و به معناي واقعي کلمه انسان نيستند و از آنان به عنوان بدکاره، باکره، همسر يا مادر مردان مشهور ياد ميشود. ذاتاً ناقص و حقيرند و چون کودکان وابسته به مردان هستند که در اين حالت براي سلطه مطلوبند و تحت کنترل مردان واقع ميشوند. براي احراز مقام روحاني تناسب ندارند و چنان ناپاک و ناخالصند که نميتوانند در مکانهاي مقدس قدم بگذارند. به لحاظ جنسي، سيري ناپذيرند و بيهيچ گذشتي آزار دهندهاند. بيشتر اين مطالب را ميتوان در نوشتههاي آباء کليسا و آثار متکلمان قرون وسطا يافت. اما اين واقعيت که هنوز بعضي از استدلال ها بر ضد انتصاب زنان به مقامات روحاني و مشارکت کامل آنان در رهبري کليسا داراي تأثير و نفوذند، موجب خشم و ناراحتي بسياري از زنان مسيحي است. 3- اعتقاد بعضي ديگر آن است که فمينيستها به دنبال يافتن زناني هستند که در تاريخ مسيحي گمنام بودهاند و ميخواهند بعضي از زنان مهم و غيرعادي را که زندگي آنان موجب تحول مسيحيت شده است، دوباره احياء کنند. فمينيستها به زبان خداي مذکر در کتاب مقدس اعتراض کردهاند و کوشيدهاند که الاهياتهاي جديدي خلق کنند تا آموزههاي سنتي مسيحي نظير تثليث را مجدداً تفسير کنند و تلاش کردهاند که روشهاي جديدي بيابند تا تعامل خود با الوهيت را در اصطلاحات نمادي و عملي به تصوير بکشند» (جوويور، 1381: ص409).
«مک گراث» استاد الاهيات دانشگاه آکسفورد نسبت و چالش بين الاهيات مسيحي و فمينيسم را اين گونه تحليل ميکند: «رابطهي فمينيسم با مسيحيت از آن جهت تيره و بحراني شد که تصور مي شد که اديان، زنان را انسانهاي درجه دو ميدانند و اين به دو دليل است: يکي نقشي که آنان براي زنان قائلند و ديگري شيوهاي که با آن تصوير آنها از خدا فهم ميشود و چهرهاي که آنها از خدا در ذهن ترسيم ميکنند. اين انديشهها به تفصيل در آثار «سيمون دوبوار»[XLIII] مانند «جنس دوم» (1945م) مطرح شده است. بعضي از فمينيستهاي پسا مسيحي از جمله «مري ديلي»[XLIV] در کتاب «در وراي خداوند پدر» (1973م) و «دفني همپسن»[XLV] در کتاب «الاهيات و فمينيسم» (1990م) معتقدند که مسيحيت به سبب نمادهاي مردانهاش براي خدا و چهرهي مردانهي نجاتبخش و تاريخ بلند رهبران و متفکران مرد، از زنان فاصله گرفته و لذا ناتوان از نجات يافتن است. به عقيدهي آنان، زنان بايد با آن فضاي ظالمانه وداع کنند. کسان ديگري مانند «کارل کريست»[XLVI] در کتاب «خندهي آفروديت» (1987) و «نومي راث گلدنبرگ»[XLVII] در کتاب «تغيير خدايان» (1979) معتقدند که زنان ميتوانند با بازيابي و احياء دينهاي ايزد بانوان باستاني (يا ابداع اديان تازه) و رويگرداني تمام عيار از مسيحيت سنتي، به آزادي ديني دست يابند» (مکگراث، 1384: ص221).
مگ گراث حوزههاي الاهياتي را که فمينيستها مستقيماً بدان مباحث وارد شدهاند و يا در آنها تأثير گذاشتهاند و در تقريرهاي جديدشان سهم مهمي را ايفا نمودهاند، در سه حوزه برآورد کرده است:
1-ذکور بودن خدا و ارائهي راه حل آن از سوي فمينيستها؛ مانند «رزمري ردفورد روتر»[XLVIII] در کتاب «تبعيض جنسي و سخن خدا» (1983) و يا «سلي مک فوک»[XLIX] در کتاب «الاهيات استعاري» (1982) که روتر قائل به ايزد بانوست و مک فوک معتقد است که شباهت ميان خدا و بشر صرفاً جنبهي استعاري داشته و الگوي مردانه تنها بعد استعاري دارد.
2-ماهيت گناه و ارائهي تفسيرهاي جديد از سوي فمينيستها؛ مانند «جوديت پلسکو»[L] در کتاب «جنسيت، گناه و فيض» (1980) که معتقد است مفهوم گناه سمت و سويي مردانه دارد و مفاهيمي مانند غرور و جاه طلبي بايستي براي زنان به فقدان غرور و فقدان جاه طلبي تعريف شود؛ زيرا، براي زنان که تحت سلطهي مردانند، نداشتن اين گناهان خود گناه بزرگي است.
3- شخص مسيح و آموزهي مسيحشناسي چون داراي روح مردانه است، مبناي بسياري از تبعيضهاي جنسي در مسيحيت گشته است و کساني مانند روزمري ردفوردروتر در کتاب «تبعيض جنسي و سخن خدا» اين عقيده را دارد و يا «اليزابت جانسون»[LI] در کتاب «به عيسي بنگر، امواجي از بازسازي در مسيحشناسي» (1990) درصدد اصلاح و ارائه تحليل مسيح شناسي مردانه از دو راه برآمده است:
1- مسيح به عنوان تنها مرد شايسته و اين که فقط مردان، شايسته اين الگو و مقامند.
2- مرد بودن مسيح، معيار انسانيت تلقي شده و زن نيز انساني درجه دوم است؛ زيرا در حد مطلوب مرد نيست و در پاسخ به اين اشکالات گفته شده که مرد بودن مسيح صرفاً اتفاقي است و اين نميتواند معياري براي سلطه مردان بر زنان باشد (همان: ص223).
در دو دههي پايـاني قرن بيستم با کاهش شديد تبعيضات اجتماعي و نابرابـريهاي حقوقـي و از دسـت رفـتـن حربههـاي فمينيستها، بعضي از الاهيدانهاي فمينيست به تغيير رويکرد الاهيات فمينيستي مسيحي به سمت مسائل روز و گذرا اقدام کرده و يا آن را با بحرانهاي نوظهوري مانند به خطر افتادن امور زيستمحيطي کرهي زمين پيوند زدهاند؛ مانند کتاب جديد روتر «زن جديد، زمين جديد» و يـا اثـر جديـد ديگـرش «گايا (الاههي زمين) و خدا» (1990) (فمينيسم و دانشهاي فمينيستي،1382:ص186).
گروهي ديگر از الاهيدانهاي فمينيست به تقليد و تبعيت از مکتبهاي فلسفي پست مدرن به تغيير مفاهيم و تفاسير جديد از آموزههاي ديني مسيحيت پرداختهاند؛ مثلاً به جاي مفهوم ثابت «جوهر» از «تغيير» و يا به جاي «رستگاري» از «آزاديبخشي» دفاع کردهاند و يا «محيطشناسي» را جايگزين «معادشناسي» کردهاند (همان: ص189).
3) نقد الاهيات فمينيستي معاصر
فمينيستها هيچ گونه نوآوري در زمينه توليد الاهيات به طور مستقل تاکنون نداشتهاند؛ بلکه با وامگيري و تغذيه از مکتبهاي الاهياتي رايج (به اصطلاح مردسالارانه) و اصلاحات سطحي و ظاهري و تنزل مفاهيم عميق ديني و يا با چرخش موضوعات الاهياتي به سمت مسايل غير جنسي، دچار بحران فکري - فلسفي و سرگرداني الاهياتي شدهاند؛ به ويژه با پيدايش الاهيات پست مدرن که از شاخصههايي همچون تکثرگرايي معنايي و ناپايداري مفاهيم برخوردار است و از تساهل عقيدتي به شدت دفاع مينمايد، سازگاري ندارد. با انديشههاي ستيزهجويانه، خصمانه و گروهگراي فمينيستي که در پي جداسازي جنسيتي زنان از مردان است، فمينيسم عملاً به انشعاب نيروها و تحليل بازده جوامع انساني ميانجامد و در تناقض آشکار با هدف اوليه الاهيات ـ که با دفاع از توحيد الهي در پي وحدت بخشيدن به انسانهاست ـ قرار ميگيرد و منجر به دوآليسم فلسفي (ثنويتگرايي) يا دوگانهانگاري ميگردد؛ زيرا با تفکيک الاهيات زنانه از الاهيات مردانه نهايتاً به دو الاهيات تبديل ميشود.
از سوي ديگر الاهيات رهاييبخش فمينيستي با از دست دادن خاستگاه اوليهي خويش که برآمده از نابرابريها و تبعيضات حقوقي، اجتماعي، سياسي و اقتصادي بود، دچار کمبود و خلأ موضوعي گشته و براي حفظ حيات خويش نوميدانه با تمسک به بحرانهاي جاري موقت و زودگذر ميخواهد خود را از سراشيبي ورطهي هلاکت نجات دهد؛ ولي از بداقبالي، روزگار با فمينيستها گويا همراهي نمينمايد.
همانطور که ملاحظه شد، از اوايل پيدايش مسيحيت تا عصر حاضر مقام و منزلت زن در الهيات مسيحي، هرگز خطّ سير ممتد و رو به تکاملي را طي ننمود و افت و خيزهاي فراواني را پشتسر گذاشت و بر خلاف تئوريهاي کليشهاي و تبليغاتي، انديشههاي قرون اوليه و يا دورههاي مياني کاتوليکي به مراتب مترقيتر و انسانيتر از دورههاي رنسانس، عصر روشنگري و حتي دورهي پستمدرن است؛ چنانکه کساني مانند کانت و نيچه همين تحليل را داشتند. بنابراين ظهور رنسانس و مکتب پروتستان که مدعي بهبود وضعيت زن نسبت به گذشته بود، باعث تشديد سقوط مقام زن شده و حتي نظريههاي حقارت آميز پيچيدهتري را درباره ماهيت و حقوق زن ارائه داد که در انديشههاي ميلتون و هابز به وضوح ديده شد.
شايد بتوان ادعا نمود که جريانات مرموز و پيچيدهاي درصدد تأمين پشتوانهي الاهياتي زنانه، براي تقويت و مساعدت با انقلاب صنعتي و سرمايهداري پيشرفته دستاندرکار توليد الاهيات زنگرا يا فمينيستي شدند تا دو هدف را پيگيري کنند: يکي با سوء استفاده از نقاط ضعف کاتوليکها چه از لحاظ الاهياتي و چه از لحاظ تاريخي ـ مانند کشتن زنان عارف و غيره ـ زمينه را براي نفي گذشته و ترويج الحاد و بيديني فراهم سازند تا ورود زنان به صحنهي اقتصاد و توليد و مصرف صنعتي بدون هيچ گونه مانع ديني و اخلاقي تسهيل گردد. هدف ديگر سرمايهداري در حمايت از توليد الاهيات فمينيستي به طور عام براي کسب نتيجهي يک الاهيات خودگرا و خودمحور و تجزيه طلب بود که با طرح الهيات مردستيزانه، نيمي از کل جمعيت جهان، يعني زنان را به جاي مقابله و ستيز با دشمن اصلي آنها (سرمايهداري پيشرفته) متوجه مردان و در نهايت مشغول به خودشان و منزوي سازد و از جامعهي زنان با شعار برابري علاوه بر استثمار نيروي ارزان زنان از گزند ستيزهجويي آنان با سرمايهداري در امان بماند. حتي فرياد کساني مانند کانت و نيچه که بر کرامت انساني زن تکيه ميکردند، هرگز بر انديشه فمينيستها کارگر نيفتاد؛ چرا که فمينيستها به جاي آنکه در وهلهي اول به اصلاح ساختار انسانستيز الاهيات سنتي مسيحي بپردازند، به مذکرزدايي از الهيات مسيحي پرداختند و توجه نداشتند که مردان نيز همگام با زنان در اين الاهيات، هويت و کرامت انساني خود را از دست ميدهند. اين غفلت الاهياتي، چيزي جز حاصل فريب رنسانس و مکتب پروتستان و سرمايهداري نبود. فمينيستها با کولهباري از تجربهي تاريخي و عيني اين پروسه، يعني مبارزه با دين سنتي مسيحي ظاهر شدند، اما هماکنون در سوگ بحران بيهويتي و سرگرداني الهياتي و ديني به سر ميبرند و ناکام از معماري جديد متافيزيکي گشتند.
فهرست منابع:
×کتاب مقدس (عهد عتيق، عهد جديد)، چ3، نشر ايلام، 2002م.
×برونسويک، لئون: «انديشهها و رسالات پاسکال»، رضا مشايخي، ابن سينا، چ1، 1351.
×جوويور، مري: «درآمدي به مسيحيت»، حسن قنبري، مرکز مطالعات و تحقيقات اديان، چ1، 1381ش.
×دورانت، ويل و آريل: «تاريخ تمدن، عصر لويي چهاردهم»، ج8، ترجمه پرويز مرزبان، ابوطالب صارمي، عبدالحسين شريفيان، سازمان انتشارات و انقلاب اسلامي، چ1، 1368ش.
×دورانت، ويل و آريل: «تاريخ تمدن، عصر ولتر»، ج9، ترجمه سهيل آذري، سازمان انتشارات و انقلاب اسلامي، چ2، 1369ش.
×دورانت، ويل: «تاريخ تمدن، اصلاح ديني»، ج6، ترجمه فريدون بدرهاي، سهيل آذري، پرويز مرزبان، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، چ2، 1368ش.
×دورانت، ويل: «تاريخ تمدن، عصر ايمان»، ج4، بخش اول و دوم، ترجمه ابوطالب صارمي و ابوالقاسم پاينده، ابوالقاسم طاهري، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، چ2، 1368ش.
×دورانت، ويل: «تاريخ تمدن»، ج5، ترجمه صفدر تقيزاده و ابوطالب صارمي، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، چ2، 1368 ش.
×راسل، برتراند: «علم و مذهب»، رضا مشايخي، دهخدا، چ1، 1355ش.
×کاپلستون، فردريک: «تاريخ فلسفه»، ج4، از دکارت تا لايب نيتس، غلامرضا اعواني، سروش، چ1، 1380.
×کانت، ايمانوئل: «دين در محدوده عقل تنها»، منوچهر صانعي دره بيدي، نقش و نگار، چ1، 1381ش.
×کونگ، هانس: «تاريخ کليساي کاتوليک»، ترجمه حسن قنبري، مرکز مطالعات و تحقيقات و مذاهب، چ1، 1384ش.
×مکگراث، آليستر: «درسنامه الاهيات مسيحي»،ج1، بهروز حدادي، مرکز مطالعات و تحقيقات اديان و مذاهب، چ1، 1384ش.
×مکگراث، آليستر: «مقدمهاي بر تفکر نهضت اصلاح ديني»، بهروز حدادي، مرکز مطالعات و تحقيقات اديان و مذاهب، چ1، 1382ش.
×مولند، اينار: «جهان مسيحيت»، محمد باقر انصاري و مسيح مهاجري، اميرکبير، چ2، 1381.
× مولـيرآگين، سوزان: «زن از ديدگاه فلسفه سياسي غرب»، ن. نوريزاده، قصيدهسرا و انتشارات روشنفکران و مطالعات زنان، چ1، 1383ش.
× ميلتون، جان: «بهشت گمشده»، 3 جلد، فريده مهدوي دامغاني، نشرتير، چ2، 1383ش.
×نيچه، فردريش: «تبارشناسي اخلاق»، ترجمة داريوش آشوري، نشر آگاه، چ1، 1377.
×نيچه، فردريش: «دجال»، عبدالعلي دستغيب، نشر پرسش، چ1، 1376ش.
×نيچه، فردريش: «فراسوي نيک و بد»، ترجمة داريوش آشوري، خوارزمي، چ3، 1379.
×هابز، توماس: «لوياتان»، حسن بشيريه، نشر ني، 1380ش.
×هام، مگي؛ گمبل، سارا: «فرهنگ نظريههاي فمينيستي»، فيروزه مهاجر، نوشين احمدي خراساني، فرخ قره داغي، نشر توسعه، چ1، 1382ش.
׫فمينيسم و دانشهاي فمينيستي (ترجمه ونقد شماري از مقالات دايرة المعارف فلسفي روتليچ)»، ويراستاران اسماعيل آقا بابايي، عليرضا شالباف، چ1، دفتر مطالعات و تحقيقات زنان، 1382ش.
--------------------------------------------------------------------------------
[I]
[II]- Michel Angelo
[III]- Raphael
[IV]- Theile
[V] -Bach
[VI]- Erasmus of Rotterdam
[VII] -Prometheus
[VIII]- Martin Luther
[IX]- Agrippa
[X]- Beverland
[XI]- John Milton
[XII] -Voltaire
[XIII]- Bertrand Rassel
[XIV] - Blaise Pascal
[XV] - Augustinuse
[XVI] - Jansen
[XVII] - اين مکتب توسط «کورنليس يـانسن» (1638-1585م) (Jansen) هلندي بنيـان نهاده شـد. او پيـرو« ژان کالون » (1564-1509م) (calvin) بود و به اصول الاهياتي آگوستيني مانند تقدير ازلي و عدم آزادي اراده و فيض الهي گرايش و ايمان داشت. يانسن کتاب مهمي به نام آگوستينوس تأليف نمود و مخالف تساهل و تسامح عقيدتي و عملي بود، به فساد طبيعت و عقل بشر در اثر گنه اوليه به شدت اعتقاد داشت. پاپ اوربانوس هشتم (1644-1623م) (urban) عقايد يانسن را رد و تکفير نمود (دورانت، 1368: ج8 ، ص68).
[XVIII] - Jacqueline
[XIX] - Port Royal
[XX] _ Kant
[XXI] - Bossuet
[XXII] - Leibniz
[XXIII] - Moliere
[XXIV]- Tomas Hobbes
[XXV]- Okin
3- به معني اژدها
[XXVII]- Filmer
[XXVIII]- Immanuel Kant
[XXIX]- Hegle
[XXX]- Friedrich Nietzche
[XXXI]- Routledge
[XXXII]- Valerie Saiving
[XXXIII]- Reinhold Niebuhr
[XXXIV]- Theology
[XXXV]- Theos
[XXXVI]- Logos
[XXXVII]- Goddess
[XXXVIII]- Hans Kung
[XXXIX]- Junia
[XL]- Junians
[XLI]- Elizabeth Cady Stanton
[XLII]- Mary Jowaver
[XLIII] - Simone de Beauvoir
[XLIV] - Mary Daly
[XLV] - Daphne Hampson
[XLVI] - Carol Christ
[XLVII]- Naomi Rath Goldenberg
[XLVIII]- Rosemary Radford Ruether
[XLIX] - Sallie Mc Fogue
[L] - Judith Plaskou
[LI] - Elizabeth Johnson
نويسنده : مسعود طالبي
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید