هري اوسترين ولفسن را، اگر نگوييم بينظير، به جرئت ميتوان يكي از مهمترين محققان تاريخ فلسفه دانست. او كه بيش از نيم قرن عمر علمي خود را در دانشگاه هاروارد گذراند استاد برجستة تاريخ فلسفة قرون وسطي، فلسفة اسلامي، يهودي و مسيحي بود. ولفسن بر اساس ديدگاه و رويكرد اصلياش كه هر فيلسوف يا مكتب فلسفي را وامدار و وارث گذشته و منبع و منشأ تحولات آينده ميداند، ميکوشد با كاوش در هزارتوي آرا و انديشهها، در بررسي هر نظام فكري يا حتي يك باور خاص ردپاي گذشته را در آن و نفوذ آن را در باور يا باورهاي بعدي آفتابي كند. به همين سبب است كه او اولاً واكاوي و تحليل متون را وظيفة اصلي خود ميداند و ثانياً روش مطالعة تلمودي و روش فرضيـاستنتاجي را بر ديگر روشهاي متداول ترجيح ميدهد. او از نگاه اتمي به مكاتب و انديشهها سخت بيزار است؛ از اين رو مرزهاي ساختگياي كه انديشهها يا نظامهاي فلسفي، مثلاً يهودي، مسيحي و اسلامي، را از هم جدا ميسازد از ميان برميدارد و گسترة وسيع داد و ستد ميان آنها را بهخوبي نشان ميدهد.
كتاب فلسفة آباء كليسا، سومين پژوهش از سلسله پژوهشهاي استاد ولفسن با عنوان ساختار و رشد نظامهاي فلسفي از افلاطون تا اسپينوزا (Structure and growth of philosophical systens from Plato to Spinoza) است. اين كتاب در چهار بخش و مجموعاً هيجده فصل تنظيم شده و شامل 635 صفحه است. بخش اول به مبحث ايمان و عقل؛ بخش دوم به مسئلة تثليث، لوگوس و مُثل افلاطوني؛ بخش سوم به سرّهاي سهگانه (سرّ پيدايش، سرّ تثليث و سرّ تجسد)؛ و بخش چهارم به بدعتها اختصاص دارد.
بخش اول
ولفسن در مبحث ايمان و عقل و نسبت اين دو با يكديگر به پشت صحنة اين بحث سر ميكشد و خاستگاه اولين باورهاي نخستين اجتماعات مسيحي در اورشليم را ميجويد تا بلكه بتواند صورتهاي مسيحيِ پوشانده شده بر باورهاي يهوديانِ مسيحيشده را نشان دهد. در اين مورد، و بهطور كلي در تمام بحثهاي مربوط به «فلسفة ديني»، فيلون داراي اهميت فراوان است. براي ولفسن، پس از فيلون مهمترين حلقة ارتباطي مسيحيت با گذشتة خود، بهويژه با آيين يهود، پولس است. او براي مشخصتر كردن تأثير باورهاي غيرمسيحيان بر اولين جماعتهاي مسيحي، فرقههايي از يهوديان را به نقل از فيلون و يوسفوس نام ميبرد كه ساكن فلسطين بودند و هنگامي كه مسيحي شدند به پارهاي از عقايد خود رنگ و لعاب مسيحي بخشيدند. وي در اين مورد، بهويژه بر پولس قديس تأكيد ميكند كه او نيز مانند فيلون يهودي با بررسي جهان امتهاي پيرامون خود دريافت كه حقيقت تنها نزد او و همكيشان او نيست بلكه بهرههايي از آن را ميتوان در مجموعه باورهاي امتهاي ديگر نيز پيدا كرد. نسبت ميان شريعت و ايمان، معناي ظاهري شريعت و معناي باطني آن از دغدغهها و دلمشغوليهاي مهم پولس بود. اگر كسي بتواند به مدد قوة عقل خود پرده از معناي باطني و نهان شريعت بردارد، آيا آن معنا، يا معاني، باطلكنندة كلام ظاهري خواهد بود؟ تا كجا ميتوان بر دامن شريعت آويخت و بدان تمسك جست؟ اگر روزي شريعت تمامي امكانها و اهداف خود را تحقق بخشد آيا اين به معناي از ميان رفتن آن است؟
پولس هنگامي كه مسيحي شد عيساي مصلوب را همان مسيحاي موعود خواند. از نظر او زندگي عيسي با تولد زمينياش آغاز نشد بلكه او موجودي روحاني بود که پيش از آفرينش جهان وجود داشت و براي رهايي آدميان در هيئت يك انسان از زني باكره زاده شد. پولس به دو حكمت قائل است: حكمت ازلي كه از سوي خدا به آدميان وحي ميشود و حكمت انساني و اين جهاني كه آدمي با كوشش خود آن را كسب ميكند. او انكشاف حكمت ازلي در شريعت موسي را امري گذرا ميداند و معتقد است انكشاف حقيقي و واپسينِ آن در شخص عيسي است. وي اولي را حكمت خدا و دومي را حكمت جهان ميخواند. حكمت جهان همان فلسفه است كه يونانيان با عقل خود به كسب آن مبادرت كردند. حكمت خدا كه ابتدا در شريعت موسي و سپس از طريق عيسي منكشف گشت «معرفت» نام دارد. پولس اين دو حكمت را در تقابل با يكديگر ميداند.
با آغاز نيمة دوم قرن دوم و ظهور دستهاي ديگر از آباء كليسا (علاوه بر آباء رسولي) كه به دفاعيهنويسان معروف شدند، مسيحيت، به پيروي از فيلون، بهگونهاي سازگار با فلسفه معرفي شد. در اينجا بود كه مسيحيت در انديشة كلمنت اسكندراني به همان نقطهاي رسيد كه يهوديت در انديشة فيلون رسيده بود. پيدايش مسيحيتِ فلسفيشده، يعني مسيحيتي كه با فلسفه سازگار و استوار بر آن باشد، معلول عواملي بود: 1. مشركاني كه با فلسفه تعليم يافته بودند مسيحي شدند؛ 2. مسيحيان هنگام دفاع در مقابل ادعاهاي مطرح عليه خود از فلسفه استفاده ميكردند؛ 3. فلسفه علاوه بر اينكه وسيلهاي دفاعي بود نوعي مصونيت يا پادزهر در مقابل بدعتهاي مذهب گنوسي نيز محسوب ميشد؛ لذا برخي از آبا كليسا كوشيدند در مقابل فلسفة گنوسي، يك فلسفة جديد مسيحي را پديد آورند، يعني فلسفهاي كه هم بر اصول درست فيلسوفان يوناني استوار باشد و هم بر باورهاي سنتي كليسا.
همزمان با تلاش براي سازگار كردن كتاب مقدس با فلسفه، حركتي نيز از سوي پارهاي ديگر از آباء در نقد فلسفه و بيهودگي آن آغاز گرديد. اين گروه در توجيه حركت خود بر كذببودن بسياري از نظريهها و آموزههاي فلسفي و اختلافات موجود ميان خود فلاسفه و در نتيجه بيفايدگي فلسفه بهعنوان راهنماي رسيدن به حقيقت تأكيد ميكردند.
عموم آباء كليسا معتقد بودند كتاب مقدس به سبب منشأ الاهياش، همواره درست و حقيقي است؛ اما ديدگاههاي مندرج در فلسفه چون منشأ بشري دارند درست بودنشان هميشگي و قطعي نيست. آنان همچنين بر آن بودند كه كتاب مقدس در طرح حقايق موجود در فلسفه پيشگام فلسفه بوده است. در اين مورد سه پرسش مهم مطرح است: 1. آيا دليل يا دلايلي براي صدق تعاليم كتاب مقدس وجود دارد؟ 2. فيلسوفان چگونه توانستند بدون استفاده از وحي حقايقي را كشف كنند كه پيامبران صرفاً به مدد وحي كشف كردند؟ 3. چگونه ميتوان حقايقي را كه بدون وحي كشف و به زبان فلسفه بيان ميشود با حقايقي كه از طريق وحي كشف و به زبان كتاب مقدس بيان ميشود يكي دانست؟ پاسخ اين سه پرسش را ابتدا فيلون در يهوديت و سپس چهرههاي برجستهاي از آباء نظير يوستين شهيد، كلمنت اسكندراني و ائوسبيوس تدارك ديدند. آنان در اين مورد بهويژه بر روش تفسير تمثيلي، در مقابل روش تفسير ظاهريـلفظي، تأكيد ميكردند. ولفسن در اينجا با طرح خاستگاه و سابقة تاريخي استفاده از تمثيل و تفسير غيرلفظي، مجموعة تفسيرهاي غيرلفظي عهد جديد را در چهار گونة ظهوري (مربوط به ظهور مسيح)، فرجامشناختي، ازلي (مربوط به وجود ازلي مسيح)، و اخلاقي ميگنجانَد و معتقد است هر چهار نوع تفسير از نوع تفسير ميدراشي حاخامهاي يهودي و متأثر از آن هستند. آباء كليسا، مانند فيلون يهودي، با دو گروه مواجه بودند: 1.تمثيلگرايان افراطي؛ 2.مخالفان تمثيل. تمثيلگرايان يهودي با تأكيد افراطي بر روش تمثيليِ تفسير، به جايي رسيدند كه مراعات شعائر و مناسك شريعت را نفي و تمثيلگرايان مسيحي (گنوسيها) به قدري به تفسير تمثيلي عهد جديد اهميت دادند كه واقعيت تاريخي تولد، زندگي و مرگ عيسي را انكار كردند. مخالفان تمثيل كه فيلون با آنها درگير بود به صورتي مطلق و تمام عيار ظاهرگرا و قائل به اصالت لفظ نبودند؛ آنان تنها مخالف تمثيلسازي فلسفيِ كتاب مقدس بودند و در حد خود نوعي روش تمثيلي خاص داشتند كه دستشان را براي تفسير كتاب مقدس باز ميگذاشت. قائلين به اصالت لفظ در مسيحيت نيز مخالفان تمامعيار استفاده از تمثيل نبودند، بلكه از جهاتي مخالف تمثيل و از جهاتي ديگر موافق چنان روشي بودند. اما در اينجا پرسشي مطرح ميشود و آن اينكه با توجه به چه معيار و ضابطهاي ميتوان گفت كه فلان سخن از كتاب مقدس را نبايد حمل بر معناي لفظي و فلان سخن را بايد حمل بر معناي ظاهري و لفظي كرد؟ فيلون در اين مورد به تقليد از رواقيون ميگويد هر سخني از كتاب مقدس که پذيرش لفظي و ظاهري آن، شأن و منزلت آن را بهعنوان كلام خدا تنزل ميدهد و يا بر خلاف حكم عقل است، نبايد حمل بر معناي ظاهري گردد. آبا كليسا نيز از اين قاعده پيروي كردند؛ اما آنان دريافتند كه اگر عقل را به تنهايي حجت و مرجع چنين تشخيصي قرار دهيم يكي از اولين مشكلاتي كه پديد ميآيد مشاجرات بيپايان است. در اين صورت مرجعيت عقل را بايد در چه نقطهاي متوقف كرد؟ فيلون پيشفرضهايي مبتني بر كتاب مقدس به ميان ميكشد كه مقوم اصول و مباني دين مبتني بر كتاب مقدساند. اين اصول ريشه در وحي دارند نه عقل و مبناي پذيرش آنها مرجعيت كتاب مقدس است نه عقل.
آباء كليسا نيز در اين مورد به پيشفرضهايي چون «قاعدة حقيقت» يا «حقيقت اعلام شده از سوي كليسا» يا «قاعدة ايمان» اشاره ميكنند و معتقدند كه اين پيشفرضها همان فصلالخطابهاي مشاجرات احتمالي عقلياند و عقل در چنين مواردي بايد بر سخن كتاب مقدس اعتماد كند. مسلمات و قواعد ايماني مانند تثليث، تجسد، رستاخيز، و ظهور دوباره يا باورهايي نظير باور به وجود و وحدانيت خدا، آفرينش جهان و كيفر و پاداش الاهي... از اين جملهاند. لازم به ذكر است كه اگر فيلون و آباء كليسا پيشفرضهاي كتاب مقدسي را مقدمه و مقوم اصول ايماني ميدانند، اين بدان معنا نيست كه آن پيشفرضها را نميتوان اثبات عقلاني كرد؛ بلكه خود فيلون و آباء كليسا بر اين اعتقاد بودند كه صدق چنان پيشفرضهايي را ميتوان به مدد عقل بشري اثبات كرد. نكتة شايان ذكر ديگر اينكه گرچه فيلون و آباء كليسا هر دو در مورد تبعيت فلسفه از كتاب مقدس (تبعيت عقل از ايمان) همعقيدهاند، ميان آنها به اقتضاي اوضاع و احوال زماني و مكاني اختلافهايي در باب معنا و گسترة تبعيت عقل از ايمان وجود دارد. در يهوديت در روزگار فيلون گرچه مرتدهايي وجود داشتند، بدعتگذار وجود نداشت و گرچه در مورد تمثيليكردن فلسفي كتاب مقدس اختلاف نظر وجود داشت، اين اختلافها هيچگاه به فرقهسازي در درون يهوديت منجر نشد؛ اما مسيحيت را فرقهها و بدعتها پارهپاره كردند و هر گروهي كه در اقليت بودند تكفير شدند. در اين ميان فلسفه مسئول پارهاي از مهمترين بدعتها شناخته شد. برخي چارة كار را در حذف كلي فلسفه از مسيحيت يا جلوگيري از مطالعة آن دانستند. برخي ديگر گفتند ميتوان با بدعتها مبارزه كرد اما نه با حذف و طرد فلسفه بلكه با تبديل آن به فلسفة راستين مسيحي.
آباء كليسا ــ كه مبناي مشترك همة آنان اصل تبعيت فلسفه از كتاب مقدس بود ــ در مورد چيستي چنان تبعيتي به سه گروه تقسيم شدند: به نظر يك گروه، ايمانِ بسيط و ساده به تعاليم كتاب مقدس كافي است؛ به نظر گروه دوم، عاليترين نوع ايمان، ايمان عقلاني است؛ به نظر گروه سوم، ايمان ساده و عقلاني داراي ارزش و مزاياي يكسانياند. اختلاف اين سه گروه در واقع به اختلاف آنان در باب معناي ايمان برميگردد؛ از اينرو، ميتوان آن سه ديدگاه را تحت دو عنوان كليِ نظرية ايمان يگانه و نظرية ايمان دوگانه ذكر كرد.
ترتوليان نماينده و شخصيت برجستة نظرية ايمان يگانه است. به نظر او ايمان پيراسته از عقل و فلسفه، حتي پيراسته از فلسفهاي كه با تعاليم مسيحي همخواني دارد، بهترين نوع ايمان است. او ميگويد: «آتن را با اورشليم چه كار؟ چه سازگاري بين آكادمي و كليسا هست؟ تعاليم ما از رواق سليمان ميآيد، كه خود سليمان به ما آموخته است كه خداوند را با صفاي دل بجوييد». به نظر ترتوليان ايمان به معناي پذيرش تعبدي تعاليم كتاب مقدس است. اوريگن نيز به گروه نظرية ايمان يگانه تعلق دارد، اما با ترتوليان اختلاف نظر دارد. از نظر او ميان معرفت متصل به ايمان و ايمان تنها تفاوت هست و اولي برتر از دومي است. به اعتقاد او پذيرش آموزهها بر پاية دلايل حاصل از عقل و حكمت بسيار مهمتر از پذيرش آنها بر مبناي ايمان صرف است. ترتوليان و اوريگن هر دو ايمان را مفهومي برگرفته از كتاب مقدس ميدانند با اين اختلاف كه از نظر ترتوليان ايمان بهكار رفته در كتاب مقدس تنها به معناي پذيرش تعاليم كتاب مقدس است و چنين ايماني براي نجات و رستگاري همة آدميان كفايت ميكند، اما از نظر اوريگن ايمان بهكار رفته در كتاب مقدس گرچه به معناي پذيرش تعاليم آن است، چنين ايماني تنها براي افراد ساده كفايت ميكند و كساني كه توانايي مطالعات فلسفي را دارند بايد فلسفه بياموزند و ايمان خود را به مدد براهين فلسفي تقويت كنند.
نماينده و نظريهپرداز نظرية ايمان دوگانه كلمنت اسكندراني است. به اعتقاد او: 1. در فلسفه لفظ «ايمان»، متناظر با همان لفظ موجود در كتاب مقدس، وجود دارد؛ 2. اصطلاح فلسفي ايمان با اصطلاح فلسفي تصديق يكي است؛ 3. اصطلاح فلسفي ايمان (تصديق) داراي معنايي دوگانه است: پذيرش آموزهاي بدون برهان عقلي و پذيرش آموزهاي در نتيجة اثبات برهاني آن؛ 4. لفظ ايمان كه در كتاب مقدس آمده نيز داراي معنايي دووجهي است؛ 5. با توجه به پذيرش تعاليم كتاب مقدس، دو نوع ايمان وجود دارد؛ 6. اين دو نوع ايمان ارزش و مزيت يكساني دارند.
بخش دوم
بخش دوم كتاب به مسئلة تثليث و بحث لوگوس، كه ميتوان آن را مهمترين و البته بحثانگيزترين آموزة مسيحي دانست، ميپردازد. در اينجا نيز چنان كه عادت نويسنده است، به سرچشمهها و منشأ عبارتهاي رسمي و قالبهاي اعتقادي (Formula) مسيحي و چگونگي شكلگيري آنها بهعنوان قواعدي اعتقادي ميپردازد.
صور ابتدايي قالبهاي تثليثي بهطور پراكنده و به صورت شهادتهاي ايماني، پيش از تدوين رسمي اعتقادنامهها، در عهد جديد وجود داشت و همين پارهشهادتهاي ايماني بودند كه در نهايت به شكلي منسجم صورت رسمي و اعتقادي به خود گرفتند. اين شهادتها يا همان اظهار ايمانهاي پراكنده را بهطور كلي ميتوان در سه گروه دستهبندي كرد: برخي از آنها تنها از يك جزء تشكيل شدهاند و متضمن ابراز اعتقاد به عيسي بهعنوان مسيحاي موعودند؛ برخي ديگر دوجزئي و حاوي ابراز اعتقاد به وحدانيت خدا و اعتقاد به عيسي مسيح هستند؛ و بالاخره برخي ديگر سهجزئياند و در آنها نه تنها به اعتقاد به خدا و عيسي مسيح بلكه به روحالقدس نيز گواهي داده ميشود. در مورد گروه اول و دوم مشكلي به لحاظ چگونگي شكلگيري و منشأ آنها وجود ندارد، چراكه اعتقاد به خدا و عيسي مسيح از اعتقادات اصلي مسيحي هستند؛ اما در مورد گروه سوم بايد گفت كه منشأ آنها به عبارتهاي قالبي و اعتقادي يهودي برميگردد. بهتدريج ذكر آن عبارتهاي رسمي سهجزئي در فرآيندي قرار گرفتند كه نهايت آن طرح روحالقدس بهعنوان يكي از اجزاي تثليث مقدس بود. روحالقدس به واسطة پولس معناي جديدي، معنايي اختصاصاً مسيحي، يافت كه در آيين يهود فاقد چنان معنايي بود. به سبب همين معناي جديد و مسيحي بود كه پولس روحالقدس را در كنار خدا و مسيح بهعنوان سومين متعلق اعتقاد و ايمان محسوب كرد. اينكه آن معناي جديد كه ماية آن عبارت رسمي يا قالب تثليثي شد چه معنايي بود، اينكه مراد پولس از آن قالب تثليثي چه بود، اينكه مقصود ديگر نويسندگان كتابهاي عهد جديد كه از او پيروي كردند چه بود، و بالاخره اينكه آن عبارت قالبي بعدها چه معنايي در منظر آباء كليسا پيدا كرد موضوعاتياند كه نويسنده به تفصيل در فصول بعدي (پنجم به بعد) به آنها ميپردازد.
پيش از مسيحيت در آيين يهود سخن از وجود ازلي مسيحا و وجود ازلي حكمت در ميان بود. وجود ازلي مسيحا در ادبيات آخرالزماني و وجود ازلي حكمت در يهوديت فلسطيني و يونانيمآب، و وجود ازلي هر دو در ادبيات حاخامي مطرح بود. پس در آيين يهود، حكمت موجودي ازلي بود و مسيحا نيز موجودي ازلي بود؛ اما پولس هنگام مسيحيشدنش تغيير مهمي در آن اعتقاد به وجود آورد. حكمت ازلي و مسيحاي ازلي در آيين يهود دو موجود ازلي متمايز بودند: حكمت همان شريعت ازلي بود كه به حضرت موسي وحي شد و مسيحا همان منجي ازلي بود كه بنا بود از نسل داود متولد شود. اما تغييري كه پولس ايجاد كرد اين بود كه حكمت (شريعت) ازلي را با مسيحاي ازلي يكي كرد. از نظر او حكمت يا شريعت ازلي همان مسيحاي ازلي است؛ وحي شدن شريعت موسي و تولد عيسي دو مرحلة متوالي در انكشاف زميني حكمت ازلياند. پولس انكشاف زميني حكمت ازلي را در دومين مرحلة تاريخي خود (تولد عيسي) با تعبير «پسر خدا» بيان ميكند. پس عيسي پسر خداست و اين بدان سبب است كه روحالقدس در او ساكن است. بدين ترتيب پولس ابتدا با يكسان انگاشتن حكمت يا شريعت ازلي با مسيحاي ازلي و سپس يكسان انگاشتن مسيحاي ازلي با روحالقدس، ويژگي و كاركردي اختصاصاً مسيحي براي روحالقدس قائل شد. نكتة شايان ذكر اين است كه در انجيل چهارم (انجيل يوحنا) مسيحاي ازلي با لوگوسِ موجود در فلسفة فيلون يكي ميشود. فيلون حكمت ازلي را لوگوس ميخواند و براي آن سه مرحلة وجودي قائل است: دو مرحله پيش از آفرينش جهان و يك مرحله پس از آفرينش آن. يوحنا همين لوگوس فيلون را جايگزين حكمت يا روحالقدس پولس كرد. از اينرو در انجيل چهارم نيز شاهد تثليثي متشكل از خدا، مسيح و روحالقدس (لوگوس / كلمه) هستيم.
اما آنچه آورديم تثليثي بود مربوط به پس از تولد عيسي مسيح. آيا پيش از تولد عيسي، به عبارت ديگر، از ازل نيز تثليثي بدين صورت داريم؟ در انجيلها و نامههاي پولس اشارة روشني به وجود چنين تثليثي نيست. از نظر آباء رسولي نيز تثليثِ «خدا، مسيح و روحالقدس» با تولد عيسي آغاز ميشود و پس از رستاخيز و عروج او تداوم مييابد. پيش از تولد او تنها دو موجود ازلي، خدا و روحالقدس، وجود دارند؛ از نظر آنها روحالقدس همان مسيح ازلي تلقي ميشود و اگر سخني از لوگوس به ميان ميآيد آن نيز با روحالقدس يكي دانسته ميشود. اما با آباء دفاعيهنويس، ميان لوگوس ازلي و روحالقدس ازلي تمايزي پديد ميآيد؛ لوگوس با مسيح ازلي يكي ميشود و روحالقدس بهعنوان موجود سومي كه ازلي و غيرمادي است تلقي ميگردد. در نتيجه، تثليث كه اينك به صورت تثليث خدا، لوگوس و روحالقدس درآمده بود، با تولد عيسي آغاز نميشود؛ بلكه پيش از تولد او، حتي پيش از آفرينش جهان، وجود داشته است. آباء كليسا ابتدا به پيروي از فيلون دو مرحلة وجودي براي لوگوس و روحالقدس، پيش از آفرينش جهان، قائل شدند؛ اما سپس از فيلون فاصله گرفته، براي آن دو تنها يك مرحلة وجودي قائل شدند. بهتدريج در نيمة نخست قرن سوم دو نظريه در باب لوگوس در كنار هم مطرح شد: نظرية دومرحلهاي بودن لوگوس و نظرية يكمرحلهاي بودن آن. نظرية دومرحلهاي بهتدريج از ميان رفت و نظرية يكمرحلهاي رواج يافت. به نظر ميرسد سبب اينكه آباء متأخر نظرية دومرحلهاي را وانهادند، امري صرفاً روانشناختي بود؛ مثلاً ايرنايوس به سبب مخالفتش با مذهب گنوسي و ديگر آباء متأخر به سبب ضديتشان با مذهب آريوسي، كه پسر را موجودي حادث و داراي آغاز زماني ميدانست، با نظرية دومرحلهاي بودن لوگوس مخالفت ميكردند.
پس از تثبيت نظرية يكمرحلهاي بودن لوگوس، مسئلة تمايز يا وحدت جوهري اعضاي سهگانة تثليث مطرح شد. بنا بر ديدگاه آريوس، كه در مسيحيت نوعي بدعت تلقي شد، پدر و پسر و روحالقدس به لحاظ جوهري اموري متمايز و بيگانه از هماند و هيچ مشاركت و جنبة وحدتي ميان آنها وجود ندارد. از طرف ديگر آباء راستكيش در مقابل اين بدعت آريوسي بر وحدت جوهري پدر و پسر و روحالقدس تأكيد و نام «خدا» را بر هر سه عضو اطلاق كردند. اين امر در واقع به لحاظ تاريخي تداوم يا احياي همان سنتي است كه ابتدا روحالقدس را با مسيح ازلي يكي و سپس آن را با خدا برابر دانست. در اين صورت اگر هر سه عضو تثليث از يك طرف داراي عنوان «خدا» و از طرف ديگر داراي كاركردي يكساناند، مسئلة تمايز ميان آنها را چگونه ميتوان مطرح يا حل كرد؟ تمايز ميان پدر و دو عضو ديگر را آباء از قبل مشخص كرده بودند: وجود پدر معلول علل و اسبابي نيست، اما لوگوس و روحالقدس معلول پدر هستند. اما مسئلة تمايز ميان لوگوس و روحالقدس، كه هر دو معلول پدر و با او برابر و شايستة عنوان خدا تلقي ميشدند، محل بحث و مناقشه شد و در نهايت دو نوع تمايز مطرح گرديد: 1. تمايز لفظي. در عهد جديد و نزد آباء كليسا، در وصف پديدآمدن روحالقدس و لوگوس از اوصاف و اصطلاحات متمايزي استفاده شده است؛ 2. تمايز علّي. در عهد جديد، مسيح ازلي كه آباء آن را با لوگوس يكي گرفتند، پديد آمده از پدر قلمداد ميشود؛ اما دربارة روحالقدس گاهي گفته ميشود كه روحالقدس از پدر صادر گرديد و گاهي از زبان مسيح گفته ميشود كه روحالقدس «از آنچه از آنِ من است خواهد گرفت». آباء كليسا، از جمله ترتوليان، معتقدند كه روحالقدس از پدر به واسطة پسر (لوگوس) آفريده شد، پس پسر بر روحالقدس تقدم دارد. اما هنگامي كه مسيحيت به تدوين اعتقادنامههاي خود اقدام كرد ابتدا در دومين شوراي جهاني كليساها در قسطنطنيه (381) روحالقدس را «صادر از پدر» و پسر را «پديد آمده از پدر» قلمداد كرد، كه بدينسان تمايز ميان آنها تمايزي صرفاً لفظي است. اين مطلب بهعنوان اعتقادنامة شرق باقي ماند. در سومين شوراي كليسايي در طليطله، روحالقدس را «صادر از پدر و پسر» و پسر را «پديد آمده از پدر» تلقي كردند؛ اين تمايز هم لفظي است و هم علّي. اين مطلب به اعتقادنامة غرب تبديل شد.
بخش سوم
ولفسن در بخش سوم اين كتاب به سرّهاي سهگانة مسيحيت ميپردازد. آباء كليسا از باورهاي مربوط به خدا، كلمه (لوگوس) و روحالقدس با عنوان راز و سرّ ياد ميكنند: سرّ پيدايش، سرّ تثليث و سرّ تجسد.
آباء پيدايش لوگوس را حقيقتاً يك راز ميدانستند؛ اما بسيار كوشيدند تا با استفاده از تمثيلهاي گوناگون، آن را تبيين كنند. بهرغم همة آن كوششها احساس كردند كه اين امر را نميتوان تبيين كرد. پديد آمدن لوگوس رويدادي يگانه و بينظير، يعني يك سرّ، است و با ديگر آفرينشها و پيدايشها تفاوت اساسي دارد. حتي در جهاني پر از اعجازها كه همه چيز را خدا آفريده، پيدايش لوگوس معجزهاي يگانه و بينظير است؛ زيرا خدا همه چيز را از عدم آفريد اما لوگوس از ذات خدا پديد آمد. آنچه دربارة لوگوس گفته ميشود دربارة روحالقدس نيز صدق ميكند. از اينروست كه مثلاً ايرنايوس ميگويد اگر كسي از ما دربارة چگونگي صدور پسر از پدر بپرسد، ميگوييم هيچ انساني نميتواند آن فيضان (صدور) يا پيدايش يا آشكارشدگي يا هر نام ديگري که ميتوان در وصف پيدايش او بهكار برد را، كه در واقع توصيفناپذير است، درك كند. آنان كه ميكوشند آن را با تمثيلهايي مانند صدور نور يا اداي كلمه يا اموري از اين قبيل توضيح دهند او را به كلمة گفتار بشري تشبيه كردهاند. برخي ديگر از آباء، مانند باسيل، نارسايي تمثيلها، بهويژه تمثيلهاي برگرفته از پديدههاي طبيعي را گوشزد ميكنند و ميگويند پسر به طريق جريان يافتن، يا شكوفا شدن جوانهها، از جوهر پدر پديد نيامد بلكه روش پيدايش الاهي او امري توصيفناپذير و دركناشدني براي اذهان بشري است.
تثليث نيز نوعي راز و سرّ است. آباء كليسا، به پيروي از فيلون يهودي، به توحيد قائل بودند؛ اما بر خلاف او، وحدت مطلق خدا را به نوعي وحدت نسبي تغيير دادند. از اينجا بود كه تثليث براي آنان بهعنوان يك مسئلة مطرح گرديد و ناگريز شدند از هر تمثيل يا قياسي كه به طريقي بتواند همراهي اعتقاد به توحيد و اعتقاد به خداي متجلي در تثليث (خداي سهگانه) را توجيه کند استفاده كنند. شرح مفصل اين تمثيلها و نوع استفادة آباء از آنها، طرح مسائل گريبانگير آباء و راهحلهاي ارائهشده از سوي آنان، و مسئلة تمايز ميان اعضاي تثليث، مطالبي عبرتآموز و خواندني و نشاندهندة تسلط نويسنده بر آثار و انديشههاي آباء كليساست. به هر حال مسئلة تثليث بهعنوان يك سرّ زماني مطرح گرديد كه افرادي سخن پولس قديس دربارة مسيح ازلي ــ كه او را «برابر با خدا» ميدانست ــ و سخن يوحنا دربارة لوگوس (كلمه) ــ كه آن را «خدا» ناميد ــ را حمل بر معناي ظاهري و لفظي كردند. و همانطور كه گفتيم نقطة آغاز بحثهاي مربوط به مسئلة تثليث آن بود كه آباء كليسا وحدت مطلق خدا را، آنگونه كه تلقي فيلون اسكندراني به نمايندگي از آيين يهود بود، نفي كردند. آنان در همة مطالبي كه در دفاع از تثليث ايراد كردند آگاهانه با تلقي فيلون از وحدت مطلق خدا مخالفت کردند؛ اما نكته اين است كه آباء كليسا در همان حال با شرك و چند خدايي مشركان نيز مخالفت و بر اين مطلب تأكيد نمودند كه اعتقاد به تثليث مستلزم عدم اعتقاد به توحيد نيست. راستكيشي در ميان آباء به معناي برداشتي دربارة خداي سهگانه بود كه از يك طرف با توحيد مطرح در آيين يهود تفاوت داشت و از طرف ديگر با كثرت خدايان در آيينهاي شركآلود. هر گونه انحرافي از اين راستكيشي متهم به اين ميشد كه يا رنگ يهوديت دارد يا رنگ كفر و بيديني يا آميزهاي از هر دو؛ مثلاً مذهب آريوسي (آريانيسم) متهم گرديد که آميزهاي است از توحيد يهودي و شرك مشركان.
اما در واقع خود آباء كليسا تلقي راستكيشي را آميزهاي از توحيد يهودي و چندگانهپرستي غيرمسيحيان ميدانستند. با اين تفاوت كه اين آميزه، آميزهاي مبارك تلقي ميشد؛ آميزهاي آرماني و مطلوب از بهترين چيز در توحيد يهودي و بهترين چيز در چندگانهپرستي امتها.
تجسد نيز يك راز و سرّ است. قبلاً گفتيم كه فيلون براي لوگوس سه مرحلة وجودي قائل بود: دو مرحله پيش از آفرينش جهان و يك مرحله پس از آفرينش آن: 1. بهعنوان انديشة خدا؛ 2. بهعنوان موجودي غيرجسماني كه خدا آن را پيش از آفرينش جهان آفريد؛ 3. بهعنوان موجودي كه پس از آفريده شدنش در جهان حلول كرد. اين سه مرحلة وجودي را ميتوان دربارة لوگوس (كلمة) مسيحي نيز مشاهده كرد. اما در مسيحيت مرحلة وجودي تازهاي براي لوگوس معرفي شد، و آن هنگام تولد عيسي بود. با تولد او لوگوس وارد مرحلة جديدي از وجود خود گرديد: «كلمه جسم گرديد» يا «كلمه در جسم ظاهر گشت». اين دو آية عهد جديد گوياي آناند كه لوگوس در مرحلة جديد خود «جسم» يا «جسد» يا به تعبير رايج ديگري «انسان» خوانده شد. بدين ترتيب عيسي متشكل از لوگوس و انسان است و چون متشكل از لوگوس و انسان است داراي نفس ناطقه و توأم با آن داراي نفس غيرناطق است. در باب رابطة لوگوس ازلي با جهان و رابطة آن با عيسي و چگونگي وحدت اين دو، مباحث دامنهدار و گستردهاي در ميان آباء مطرح شد. گرچه آباء اين ارتباط يا وحدت، كه از آن با عنوان تجسد ياد ميشود، را نيز يك سرّ ميدانستند، كوشش فراوان كردند تا چگونگي آن را، آن هم با استفاده از اقسام تمثيلها، تبيين كنند.
در بهكارگيري تمثيلها، كه عموماً برگرفته از پديدههاي طبيعياند، ناگزير پاي «تركيب» يا «امتزاج» يا واژههايي از اين قبيل به ميان آمد. شرح معاني خاصِ چنان اصطلاحاتي و معناي درست آنها در مورد اتحاد لوگوس با عيسي، مانند تبيين سرّهاي گذشته، سرّ پيدايش و سرّ تثليث، صحنههايي تماشايي از بهكارگيري معاني و انديشههاي فلسفي در توجيه يا تبيين مسئلهاي الاهياتي به وجود آورده است. آباء كليسا با ملاحظة انواع اتحادهاي جسماني كه ارسطو و نيز رواقيون براي بيان تركيب دو جسم بهكار ميبردند، با اعتقاد به اينكه شخص واحد در عيسي همان شخص لوگوس بود، از اصطلاح «اختلاط» استفاده كردند. البته آنها «اختلاط» را به معناي تركيب خاصي بهكار بردند و آن تركيب يا اتحاد «داراي عنصر غالب» بود. استفادة آنان از چنين تمثيلي بدين معنا نيست كه از نظر آنان پيش از اتحاد، دو شخص وجود داشت، لوگوس و انسان، و سپس شخص انسان با اين اتحاد از ميان رفت و تنها شخص لوگوس باقي ماند؛ بلكه آن تمثيل تنها بدين معناست كه در تجسد، كه در رحم مريم عذرا روي داد، بدني ايجاد شد كه، همچون اتحاد دو جسم، با لوگوس اتحاد يافت. آباء كليسا با همة كوششي كه براي تبيين اتحاد لوگوس و انسان در عيسي به عمل آوردند و بهرغم استفاده از تمثيلهاي جسماني گوناگون براي بيان چگونگي وجود دو طبيعت در يك شخص در عيسي، همواره معتقد بودند كه تجسد امري يگانه و بينظير و در واقع نوعي سرّ است.
بحث بر سر چگونگي اتحاد لوگوس و انسان در عيسي بهتدريج به مسئلة «دو طبيعت» يا «يك طبيعت» انجاميد. از نظر قائلان به دو طبيعت (دوذاتانگاران)، وحدت شخص در عيسي بهرغم دوگانگي طبيعتها به معناي آن است كه لوگوسِ متجسد، به سبب تفوق كاملش بر جنبة بشري، امكان هرگونه تعارض و كشمكشي ميان آن طبيعتها را از بين برده است؛ به همين جهت است كه رابطة ميان لوگوس و بدن در عيسي با رابطة ميان نفس و بدن در انسان تفاوت دارد. طرح مسئلة يك طبيعت يا دو طبيعت، مسئلة يك اراده و عمل يا دو اراده و عمل را در پي داشت. دوذاتانگاران از دو اراده و عمل در عيسي و تكذاتانگاران از يك اراده و عمل در او سخن به ميان آوردند و بدين ترتيب دو مذهب در مقابل هم پديدار گشت.
بخش چهارم
كتاب فلسفة آباء كليسا با بخش چهارم وارد مبحث بدعتها و تكفيرها در عالم مسيحيت ميشود.
دو باور اصليْ مقوم کليساي جامع (كاتوليك) در مسيحيت به شمار ميرفت: 1. اعتقاد به مسيح ازلي، كه لوگوس خوانده ميشود، و همراه با آن اعتقاد به روحالقدس ازلي؛ 2. اعتقاد به تجسد مسيح ازلي در عيسي، بدان معنا که در عيسي كه يك انسان واقعي بود، دو طبيعت وجود داشت: طبيعت الاهي و طبيعت بشري؛ اما از اين دو طبيعت تنها طبيعت الاهي بود كه علاوه بر طبيعت بودن شخص نيز بود. لذا اين دو طبيعت در عيسي يك شخص را تشكيل ميدادند.
اما در آن زمان كه مسيحيت از يهوديت فلسطيني برآمد و فلسفة فيلوني در يهوديت اسكندريه در حال شكلگيري بود تلفيقهايي از گونههاي مختلف شرك و بيديني شكل گرفته بود. همة اشكال شرك و چندخدايي، يعني چندخدايي مصري، يوناني، فروگيايي، بابلي و ايراني خود را با اشكال دين جديد تلفيق كردند. برخي از اين تلفيقها را مشركانِ تعليمديده در فلسفه صورت فلسفي بخشيدند و بخشي ديگر تحت تأثير آيين يهود رنگ يهودي گرفتند. پيروان چنين تلفيقهايي زماني كه به مسيحيت گرويدند، اعتقاد مسيحي به مسيح ازلي و تجسد آن را پذيرفتند و اين دو اعتقاد را بر تلفيقهاي شكلگرفتة پيشين افزودند و يا بر آن شدند كه تلفيق جديدي را با رنگ و لعاب مسيحي به وجود آورند. نتيجه آن شد كه در ميانة قرن دوم، هنگامي كه صورتبندي كاتوليكي آن دو اعتقاد مسيحي به كمال خود رسيد، صورتبنديهاي ديگري از آنها از سوي پيروان اين مذاهب تلفيقي پديدار گشت.
پيروان اين تلفيقهاي مسيحيشدة جديد به گنوسيان معروف شدند. مذهب گنوسي را به «دنيويسازي شديد يا يونانيسازيِ مسيحيت» توصيف كردهاند، اما دقيقتر آن است كه در وصف مذهب گنوسي بگوييم كه اين مذهب توانست بر آيين شرك از لحاظ لفظي، صورتي مسيحي بپوشاند: مسيحيسازيِ لفظيِ آيين شرك. بنابراين هرگاه ميخواهيم نظامي از نظامهاي گوناگون گنوسي را بررسي و مطالعه كنيم بايد دو كار انجام دهيم: 1. مطالعه و بررسي منشأ و شكلگيري آن شرك و بيديني خاص يا همان تلفيق مشركانة خاص كه آن نظام گنوسي با آن آغاز شده است؛ 2. مطالعه و بررسي شيوهاي كه آن نظام گنوسي آن تلفيق مشركانة خاص را صورتي مسيحي بخشيده است.
نويسنده در اين فصل نظامهاي مختلف گنوسي را، بهويژه با تأكيد بر وظيفة دوم از دو وظيفة فوق، مطرح و بررسي ميكند و نشان ميدهد كه چگونه هر يك از آن نظامها آرا و انديشههاي مشركانة خود را رنگ و لعاب مسيحي دادند. واكنش آباء كليسا در برابر موج نظامهاي گنوسي در دو اقدام اساسي و تأثيرگذار خلاصه ميشود. به عبارت ديگر، آباء براي رد كردن مذهب گنوسي در پي اثبات اين مطلب برآمدند كه: اولاً آموزههاي اين مذهب از كتاب مقدس گرفته نشده است، و ثانياً ديدگاههاي مطرح در نظامهاي گنوسي ديدگاههاي بديع و تازهاي نيستند. آباء كليسا براي نشان دادن منبع و سرچشمة انديشههاي گنوسي منابعي را ذكر كردهاند كه بهطور كلي تحت دو عنوان اصلي دستهبندي ميشوند: 1. اعتقادات اديان كفرآميز؛ 2. آرا و انديشههاي فيلسوفان يوناني.
نويسنده : علي شهبازي
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید