1. مقدمه
اصطلاح «تجدد» (مدرنيسم)، در بافت تاريخ مذاهب که استعمال شود، به مجموعه انديشه هاي انتقادي و فلسفي و کليسا شناختي(1) دلالت مي کند که تعدادي از روشنفکران کاتوليک اروپايي در فاصله 1890 تا 1910 به آن پرداخته اند و نيز خاصه به محکوم کردن نظام مند اين انديشه ها توسط پاپ پيوس دهم در 1907 اطلاق مي شود. همين طور هم دلالت مي کند به نهضت گسترده و ريشه اي براي اصلاح در کليساي انگليس، که اواخر قرن نوزدهم شروع مي شود و درسال هاي پس از جنگ جهاني اول به اوج مي رسد. اين اصطلاح را، در معناي توسعي و بدون ارجاع کلامي دقيق، به متضاد قشري گري، يا معادل آيين پروتستان ليبرال، نيز ـ خاصه در ايالات متحده ـ به کار برده اند. تازه از اين کلي تر، کوشش هاي معمول در مذاهب سنتي و از جمله مذاهب شرق براي سازوار شدن با تمدن ملکي و علمي دنياي مدرن غرب را نيز تجدد توصيف کرده اند.
الفاظ «متجدد» و «تجدد» در اصل از نظر معنا سلبي و جدلي بوده است. متجدد بودن به معناي بدعت گرا شدن بوده است. سه نسل در کاتوليسم رم «شائبه تجدد» به طرز مؤثري زندگي ها را بر ياد مي دهد و به توجه جدي به انديشه هاي نو پايان مي دهد. در آنچه ذيلاً مي آيد، لفظ «تجدد» به اطلاق اين کلمه در قلمرو پاپ دلالت مي کند و لفظ «متجدد» هم محدود شده است به انديشه هاي کساني که مستقيماً مشمول محکوميت شده اند، با اين حال بايد توجه داشت که اشخاص درگير و همين طور هم مورخان همدل اين نهضت استعمال کرده اند بهتر است اين نيز معلوم شود که براي اکثر معاصران اين بحران، درون و بيرون کليسا، انديشه هاي متفکران غير اسکولاستيک، يا کلي تر، متفکران بيرون از قلمرو پاپ، از موهلر توبينلني گرفته تا اسقف نيومن اکسفوردي و موريس بلوندل ـ چندين دهه مشکوک بوده است.
دو وظيفه دغدغه خاطر تعدادي از روشنفکران روحاني و غيرروحاني کاتوليک بوده است. هم اينان بوده اند که در آغاز قرن [بيستم] در مقام اشخاص فهم بحران پديدار مي شوند. وظيفه نخست، تکوين نقد کتاب مقدس بوده است که با معيارهاي تاريخنگاري قرن نوزدهم علمي باشد و نيز پشتيبان اصول اساسي تعاليم کاتوليک باشد. وظيفه دوم نيز ايجاد زبان فلسفي تازه اي بوده است که آيين کاتوليک را با اسباب دفاع در خور آدم هاي قرن بيستم مجهز گرداند. دو اصل بر اين دو وظيفه غالب بوده است. اول اين اعتقاد بوده است ک اگر قرار باشد آيين کاتوليک در نقد با علم کلام دچار تغيير گردد، اين تغيير لازم است از درون بيايد؛ لازم است انديشه هاي تازه را کساني عرضه کنند که وفاداري و ايمان شخصي آنها فراتر از نقد باشد. دوم هم اينکه مذهب و فرهنگ کاتوليک به صورتي نشان داده شود که مکمل بينش انسان و جامعه اي باشد که متفکران مدرن از دوران اصلاح دين پديد آورده اند.
اين متفکران در «سازوارکردن» کاتوليسم سنتي با دنياي مدرن به چند جريان عمده تفکر تکيه مي کنند. اول سنت مشروط کاتوليسم ليبرال بوده است. براي بيرون آوردن کلسياي تکيه بر عرش زده از انزواي فکري و سياسي، دو تلاش در کارکرده بوده اند. فليسيته لامنايس و پيروانش در دهه 1830 و سپس مارک ـ رنه و مارکي دمونتالمبرت و يوهان جوزف ايگناتزفون دالينگر و لرد اکنون در دهه 1860 نمونه هايي بوده اند مبني اينکه کاتوليک ها نسبت به مذهبشان طرز تلقي انعطاف ناپذيرتري اتخاذ کرده اند، و همين طور هم نمونه هاي خطر شخصي حاصل از چنين تلاش هايي خاصه براي متجددان ايتاليايي، تيمارهاي اجتماعي کاتوليسم ليبرال اوليه قرار بوده است تأثيرگذار باشد. ولي آلفرد فرمين لويزي و همين طور هم ژرژتيرل در نوشته هاي حسب حال گونه خود از تأثير عمده کتاب خواندن نام مي برند. پس از آن نيز شخصيت مهمي نظير جان هنري نومن را داريم که به نظر مي آيد انديشه مربوط به پيشرفت او دست کم به طور غيرمستقيم مستظهر به قبول پاپ لئوي سيزدهم بوده است که در 1879 وي را به مقام کاردينالي مي رساند. آثار کاتوليک هاي امريکايي، نظير جان ايزلند و توماس هکر نيز بي تأثير نبوده است.
روشنفکران کاتوليک فرانسوي، که با کاربست شيوه هاي تاريخي قرن نوزدهم درباره کتاب مقدس علاقه مند بوده اند، مي توانسته اند در کليساي خودشان اسوه اي بجويند؛ ريچاردسيمون، منتقد خستگي نشناسي که اسقف بوسوئه از نظر سياسي، اگر نگوييم فکري، شکستش داده بوده است. ولي در آلمان انگيزه ها بيشتر بود است. «جستجوي (طولاني) براي عيساي تاريخي»، که آلبرت شواتيزر در اثر تحقيقي خود در 1906ـ با عنوانVon Reimarus Zu Wrede ـ زبده گويي مي کرده است، شيوه هاي تازه اي براي بررسي عهدين (عهد عتيق و عهد جديد) و همين طور هم تفاسير «ناتوراليستي» ايجاد کرده بوده است. اين بررسي ها مذهب مسيح را تابع مفاهيم کانتي و هگلي و دارويني مي سازد و دستاويزي مي شود براي ابراز مخالف جدل نويساني از قبيل دي.اف. اشتراوس و کاهن اعظم علم گرايي در فرانسه، يعني ارنست رنان، از آن پس عمده توجه ها معطوف شده بوده است به آلبرت رتيزچل و آدولف هارناک و مفسراني چون ولهاوزن، وايس، و هالتزمان.
در پايان قرن نوزدهم جوشش علم کلام پروتستان و نقد در آلمان از عيسي مسيح ـ و به تلويج، از کليسا ـ دو تصوير پديد آمده بوده است و محققان کاتوليک ناچار بوده اند با آن کنار بيايند. اولي عبارت بوده است از تصوير عيسي در مقام بنيانگذار مؤيد به الفاف الاهي ملکوت اخلاقي، تفسير کليسا به عنوان تجسم پيشرفت بشري بر اين انديشه استوار بوده است. تصوير ثاني بسيار متفاوت بوده است. مطابق آن، عيساي مسطور در اناجيل در مقام مسيحايي عرضه مي شده است که ملکوتي را يکسره متفاوت با ملکوت اين جهان موعظه مي کرده است و جان بر سر تحقق آن مي گذرد. چنين تفسيري از اناجيل، اختيارکنندگان آن را به بن بست مي کشاند. گو اينکه ابتدا خوش مي درخشد، شالوده اي که براي بنيان دفاع بر آن عرضه مي کند، براي قرن علم و پيشرفت و نظم بورژوآزي ضعيف بوده است. از نظر کلامي، لازمه آن اسطورزدايي ـ يا به زبان روز، نقد «سمبوليکي» ـ اناجيل و همين طور هم کل سنت کاتوليک. لازمه چنين کاري هم زبان تازه اي بوده است و در تفکر آلماني هم يافت مي شده است.
گفتن ندارد که توماس گرايي فلسفه رسمي مؤسسات کاتوليک بوده است که در واکنش به دعوت پاپ لئوري سيزدهم براي احياي دانش کاتوليک شروع مي شود، منتها در اواسط دهه 1890در عرصه مجلات و کتابگزاري هي کاتوليکي نو يا از نو جان يافته به موج ترجمه هاي فرانسوي از آثار فيلسوفان آلمان واکنش نشان مي داده اند، و عده اي از مشتاقان اسکولاستي سيستم نو با مارسل هبرت موافق بوده اند که در 1881 چنين اظهار مي دارد که «تمايز بزرگ کانت اين بوده است که به اذهان فلسفي تکان شديدي مي دهد». در 1885 اعضاي انجمن توماس گرا در پاريس سخنراني هبرت را درباره «توماس گرايي و کانت گرايي» مي شنوند. در دهه بعدي جدول اسامي ارزيابي شده در مجلات مترقي تر، شوپهناور و نيچه را هم در بر مي گيرد. کانال اصلي انتقال تفکر آلماني به جناح مترقي جامعه کاتوليک فرانسه، نوشته موريس بلوندل بوده است که عناصر عمده فلسفه عمل پيچيده اش را از اسپينوزا و فيخته و شلينگ و همين طور هم از کانت و هگل اخذ مي کند. در همان زمان نيز ديگر جريان هاي تفکر از اروپا و آن سوي اقيانوس اطلس مي گذشته است. بارون فردريش فون هوگل در انگليس نوشته رودلف اوکن نوکانتي را مي خوانده و آثار وي را توصيه مي کرده است. انگليسيان و فرانسويان نوهگل گرايي را از آثار عامه پسند جان کابرد ياد مي گرفته اند. فرانسويان و سپس انگليسيان از خواندن آميزه اي از نظرات شلايرماخر و انديشه تکامل در کتاب اگوست ساياتيه، با عنوان بيرنگ فلسفه مذهب (1892)، قند توي دلشان آب مي کرده اند. جملگي اين مبادلات فکري در ميان کساني بوده است که به شکلي از اشکال مسيحيت سنتي متعهد بوده اند، ولي اين مبادلات فکري با نوزايي علاقه به مذهب در ميان روشنکران ملکي ـ که اواسط دهه 1890 شروع شده بوده ـ موازنه مي شود. فلسفه کشف و شهود و فلسفه پراگماتيسم، که هنري برگسون و ويليام جيمز پديدآورندگان آنها بوده اند، به سهم خود مؤثر بوده اند، ولي «نو ـ مسحيت» دهه 1890 را بل بورژه در رمان هايش شديدتر ترويج مي کرده است. رمان او با عنوان حواري (1889)، «ورشکستگي علم» را براي بسياري از خوانندگان شبيه سازي مي کند. فرديناند برونتير هم، پس از سفر به واتيکان، اعلام مي کند که براي روشنکران زمان آن رسيده است که قدرت عظيم براي نظم اخلاقي را، که در کاتوليسم تجسم يافته بوده، به رسميت بشناسند.
2. نقد و اصل عقيدتي
بحث درباره کتاب مقدس و دفاعيه نو براي کاتوليسم را محقق فرانسوي به نام آلفردلويزي با آب و تاب فراوان مطرح کرده است. وي منتقد خود آموخته اي بوده است که از تعاليم اسکولاستيک و فرانسوي گرايانه حوزه هاي ديني مي گريزد و رو مي آورد به بررسي زبان هاي کتاب مقدس و نوشته هاي کاتوليک هاي ليبرال فرانسوي و نيومن و منتقدان آلمان و خاصه طرفداران مکتب معادشناسانه پيگير نظير يوهانس وايس. اثر انتقادي آلفردلويزي استلزامات کلامي راديکالي داشته است که وي در تعاليم خود از مطرح کردن آن ابا نمي کند- برخلاف لويي دوشسنه، پيشگام ديگري در تاريخ نگاري علمي، که لويي تحت حمايت او به مؤسسه نوبنياد کاتوليک در پاريس مي آيد. لويي به سبب انکار عصمت کتاب مقدس در 1893 از مقام خود اخراج مي شود و همان سال هم پاپ لئوري سيزدهم در نامه اي به اسقف ها ـ [با عنوان] مشيت الاهي Providentissimus Deus ـ درباره بررسي کتاب مقدس به طور مستقيم وي را نکوهش مي کند. وي پس از اخراج نظريه عام تکامل فرهنگي و مذهبي را پديد مي آورد و به صورت مقاله جدلي ضدليبرال پروتستاني عرضه مي کند؛ L Evangile et Ieglise («انجيل و کليسا»، 1902)، در ابطال سخنراني هاي هارناک با عنوان جوهر مسحيت (1900)، لويزي دعوي علم کلام داني نمي کرده و خود را کاتوليک و منتقد مي دانسته، هرچند بر اين بوده است که کليسا، علاوه بر ترجمه فرمول هاي قديم به زبان جديد، به تجديدنظر کامل درباره کيهان شناسي نياز دارد. وي بر ضرورت اين مهم پاي مي فشرده، زيرا کليسا تجلي ماقبل مدرن تکامل روحي انسان و تضمين نظم اجتماعي تلقي مي کرده است.
لويزي در آثار مدرنيست خود چنين استدلال مي کرده که هارناک بر خطا بوده که ابوت خدا و اخوت انسان را بشارت مسيحي اساسي تلقي مي کرده و تيره شدن آينه آن را تحول بعدي کاتوليسم مي دانسته است. انجيل اصلي، همان گونه که نقد متين ولي کاتوليک آن را عيان مي کند، محصول و ـ نه منبع ـ ايمان نخستين پيروان عيسي بوده است، پيام آن هم منحصراً مسحانه و معادشناسانه بوده است. عيسي که به صورت انسان، نه به صورت خدا، وارد عرصه تاريخ مي شود، به مسيحا بودنش ايمان دارد و جان بر سر عقيده مي بازد. اگر هم ملکوت را ابلاغ مي کند، کليساست که [به جاي آن] مي آيد. به «انگيزه اراده» يا «روح عيسي»، که اصل در تعاليم مسيحانه جلوه کرده بوده، صور تازه داده مي شود. صورت بندي هاي کلامي پولس رسول، که ناچار بوده است «توضيح دهد، زيرا روايت کردن نمي توانسته» است، و همين طور هم انجيل چهارم [انجيل يوحنا] و بقيه تاريخ آموزه مسيحي فرانمايي هاي رمزي آن راز اصلي بوده اند که خود براي مورخ غيرقابل دسترس بوده است.
متکلم و مؤمن مي توانسته اند فراتر از مورخ سخن بگويند. مواد خام دانش تاريخي، استعلا را بيشتر از بقيه دنياي طبيعي عيان نمي کرده است. به قول لويزي: « خدا در آخر تلسکوپ ستارشناس خود را آشکار نمي کند. زمين شناس هم او را در نمونه هايش پيدا نمي کند، با شيمي دان در پايين لوله آزمايش اش، امکان دارد که خدا در همه جاي عالم وجود داشته باشد ولي به هيچ وجه موضوع مناسب علم نيست». موضع مذهبي خودش نيز، به موازات اين سخنان علني، وحدت وجودي بوده است؛ تاريخ گيري لويزي از قرار معلوم براي آن دسته از خوانندگان آثارش، که پديدآمدن صاحب سخن منتقد و فرهيخته اي را تحسين مي کرده اند، مسيحيانه مي نموده است، ولي از نظر خودش، تجسد فردي خدا «اسطوره فلسفي» بوده است، آن هم نه اينکه در عرصه فلسفه نتوانسته باشند درباره شخصيت نظري بسنده تر از نظر آباء و شوراييان کلسيا پديد بياورند. وي، با اينکه در 1904 بيش از مسيحي بودن به وحدت وجودي و تحصلي و انسانگرا بودنش تکيه مي کرده است، در 1936 همچنان بر اين پاي مي فشرده است که حقيقت «اخلاقي و معنوي و مافوق طبيعي» در عرصه تاريخ بشري در کار است، و آرزومند مذهب تازه اي بوده است که بشر را به مقام قرب خدا برساند.
3. فلسفه و اعتقاد
آثار موريس بلوندل، با اينکه هرگز تخطئه نمي شود، موضوع مناقشه مي شود. رساله اش را ـ با عنوانL Action (1893) ـ ممتحان در دانشگاه سوربن، که از طرفداران علم گرايي رنان بوده اند، به سبب لون مذهبي آن مورد انتقاد قرار مي دهند. تا مدت ها نيز متکلمان کاتوليک شيوه کار و طرز تلقي اش را به لحاظ مذهبي نابسنده مي دانسته و مردود مي شمرده اند: «شيوه حاليت [درون ـ بودي]» موردنظر وي را تمهيدي براي واردکردن عرفان و ايمان گرايي به عرصه آموزه کاتوليک تلقي مي کرده اند. بلوندل از اين سبب خشم هر دو اردو را برمي انگيخته که مي خواسته است توجه فيلسوفان را از تفکر تجريدي به تعهد و عمل فردي بکشاند. وي چنين استدلال مي کرده که نياز آدمي به شناخت از پويايي اراده به وقت رويارويي با اوضاع و احوال زندگي سرچشمه مي گيرد. همين که آدمي به لحاظ فکري بر دنياي پديده ها غلبه کند، عمل تازه اراده ضرورت مي يابد يا اينکه بايد به واقعيت دور و برش اکتفا کند و يا موضعي اتخاد کند که به روي تجربه مذهبي باز مي شود.
بلوندل استلزامات آن چيزي را که «شيوه حاليت» براي مذهب مسيح عنوان مي کرده، در 1896 در «نامه درباره دفاعيات» بسط مي دهد و چنين استدلال مي کند که، در جايي که اثبات حقيقت مذهب يا برتري يک مذهب بر مذهب ديگر از فلسفه برنمي آيد، بر مدافع (مسيحيت) مدرن فرض است به صاحبان ذهن مستقل کمک کند که حقيقت دين [عيسوي] را به پايمردي شيوه حاليت دريابند. بلوندل پاي مي فشرده است که دين عيسوي به جاي اينکه فطري باشد، هديه است؛ آنچه فطري [درون بود] است، استعداد ذهن براي فهم نياز آن به بيرون بودي يا استعلاست، اشتياق بلوندل براي حفظ استعلاي مذهب مسيح ـ خاصه راز الوهيت مسيح در برابر تأکيد منتقدان بر عيسان تاريخ ـ منجر به نامه نگاري هاي پيچيده اي بر مدار بررسي اثر انتقادي لويزل مي شود.
بعضي از اين نامه ها مبناي مقاله تاريخ و اصول (عقايد)(1905) مي شود و در آن بلوندل علاوه بر انتقاد از تاريخ گران ـ يعني لويزل، که استدلال مي کرده است، در عرصه نقد معلوم شده که اگر قرار به ماندن مذهب در ميان باشد لازم است جلوه تحول يابنده روح مرتبط با نيروي ناشناخته بيرون باشد ـ از متکلمان کاتوليک نيز انتقاد مي کند که معتقد بوده اند مذهب مسيح يکسره فراتاريخي و من عندي است و پاي بست ترديدناپذير (و غير قابل تبيين) دژ اصول هنجارين در همه دوران ها و همه جوامع. بلوندل نظر کساني را که کتاب مقدس را لوح محفوظ مي دانسته اند، رد مي کرده است و تأکيد بر کليسا را در قالب سنت زنده پيشنهاد مي کرده است. وي بر اين بوده است که نظرش مبني بر «مفهوم سنت مکتب از فلسفه عمل» به مسيحيتي مي انجامد «ملموس تر و عامتر، الاهي تر و انساني تر از آنچه به کلام آيد».
نياز به راهبرد فلسفي نو به مذهب مستقيماً با سؤال ادوارد لوروي رياضيدان غيرروحاني، که در واقع به جاي اينکه شاگرد بلوندل باشد شاگرد برکسون بوده، مرتبط مي شود. سؤال وي: " Quest-ce qu un dogme? ـ «اصل عقيدتي چيست؟» ـ که به صورت مقاله اي در مجله مترقي کاتوليک ها (Annales de philospphie Chreienne) در 1905 چاپ مي شود، موضوع مناقشه اي مي شود پرجاروجنجال، تالي جنجالي که مقاله لويزان ـ «انجيل و کليسا» ـ برانگيخته بوده است. لوروي چنين استدلال مي کرده که اصل عقيدتي براي انسان مدرن «غير قابل تصور» است «از اين سبب که با فرمان ساده اي اعمال مي شود و نيز از اين سبب که نقش نظام هاي فرسوده در نظر مي آيد و مؤيد آراي انسانوار انگارانه اي است که براي ذهن غيرقابل قبولش مي کند». معناي اخلاقي اصل عقيدتي بايد قبل از معناي نظري آن قرار داده شود: معناي نظري به طور سلبي عمل مي کند و بس تا حداقل موازين اعتقاد را مستقر سازد. وي قضاياي جزمي درباره شخصيت خدا را اينگونه تفسير مي کند که «عملاً» به اين معني است که سروکار انسان با خدا طوري بايد باشد که انگار با انسان ديگري سروکار دارد؛ رستاخيز عيسي هم به اين معني است که «وي همچنان شفيع ماست و در ميان ما زندگي مي کند و [يعني اينکه] وي متفکري نبوده است که ناپديد شده و پشت سر خود تأثير غني و زنده اي برجاي گذاشته است... وي به طور لفظي و حقيقي معاصر ماست».
نزديکترين شاگرد بلوندل، لوسيان لابرتونير خطيب بوده است و در بافت اختصاصاً مذهبي عقايدي مشابه عقايد استادش پديد آورده است. به گفته وي اصول عقايد «صورتبندي هاي معماآميز و مبهمي نيست ک خدا به نام قدرت مطلق خويش نشر داده باشد... آنها معناي اخلاقي و عملي دارند و معناي زنده اي که طبق مراتب معنويتي که داشته باشيم در دسترس ما قرار مي گيرد». لوروي و لابرتونير هر دو مؤکد مي کرده اند که تيمارشان با عمل و کاربست يکسره سنتي است. جملگي کساني که در جستجوي فهم تازه اي از خصلت پوياي تعاليم مسيحي بوده اند، با سلطه مقولات ارسطويي، خاصه سنت فکري مسلط نوسکولاستي سيسم ـ مخالفت مي کرده اند.
نزد اينان احياي توماس گرايي، که پاپ لئوري سيزدهم در 1879 مشوق آن شده بوده، مفيد فايدت چنداني نبوده است و خاصه اينکه در پرداختن به مسائل مطرح شده در نقد کتاب مقدس در عرصه مسيح شناسي کارآيي چنداني نداشته است. در ميان متجددان فلسفي تفاوت موضع فراواني بر سر مباحث مربوط به ماهيت و شناخت مسيح وجود داشته است. لابرتونير در 1903 نوشته است که او و بلوندل و هوگل در تجديدنظر درباره تعاليم کاتوليکي هدف يکساني دارند: «... مسيحي حقيقتاً واقعي و انساني». از نظر بلوندل نيز به موازات «رشد بشريت، مسيح نيز از افق فراتر مي رود». منتها استدلال فون هوگل را، مبني بر تحول شناخت مسيح از رسالت مسيحاي اش به مرور زمان، رد مي کند. فون هوگل نيز از گرايش بلوندل، مبني بر نسبت دادن ذهن انساني برگذشته از زمان به مسيح، انتقاد مي کرده است.
خصلت عرضي و ايستا و بيش از حد معقول زندگي فکري کاتوليکي آماج انتقاد شديد يسوعي نوکيش ايرلندي، جورج تيرل، قرار مي گيرد. تيرل دفاعيه نويس زبان آور و معارضه جويي بوده است و دوستي اش با فون هوگل به تقويت رشد مستقل وي کمک مي کند. ديري هم نمي گذرد که تأثير ماتيوآرنولد و سن توماس تحت الشعاع تأثير آثار انتقادي لويزل و معادشناسي پيگير وايس و «شيوه حاليت» که بلوندل و لابرتونيز عرضه کرده بوده اند ـ قرار مي گيرد.
تيرل، در نوشته هاي دوران پختگي اش، درباره شناخت مذهبي فلسفه اي پديد مي آورد که مؤيد اين اعتقاد وي بوده است که مذهب ته نشست ايمان است که ابتدا قانون نيايش و زندگي است و در ثاني قانون اعتقاد. «عبادت و مذهب قبل از علم کلام وجود داشته اند، به همان صورت که هنر قبل از نقد هنر و استدلال قبل از منطق و گفتار قبل از گرامر وجود داشته است».
تيرل بيم (و گاهي هم اميد) داشته است که اگر کليسا استلزامات تحول و همين طور هم قرائت معادشناسانه انجيل را واقعاً بپذيرد، جذب فرهنگ مادي و معقول مدرن مي شود ـ همان گونه که زماني جهان بيني دوران يوناني مآبي را جذب کرده بود است. وي در جستجوي صورتبندي کلامي مقدماتي بوده است که انجيل و کليسا را، که لويزي از هم گسسته بود، حفظ کند. طبق استدلال وي، نوعي تجلي در کار بوده است؛ حقيقت متعالي در کار بوده است و در عيسي مسيح جلوه گر شده است؛ ولي به هر چيزي که کاتوليک ها اعتقاد دارند «مماثله استعاره» است و با تجربه نخستين امرالوهي عطا گشته به رسولان، که اکنون «از نظر دور شده است»، جايگزين مي سازند. بن بست آشکاري که با معادل قرار دادن اصل عقيدتي و علم کلام به عنوان تمهيد يا مماثله مفهومي نسبي براي استعلا به آن رسيده بوده اند و به اين ترتيب بين تجلي استعلا در عيسي مسيح و اعتقاد مؤمنان شکاف ناگسستني ايجاد کرده بوده اند ـ در ابتدا با اين اعتقاد تيرل بر آن غلبه مي کنند که «روح مسيح در زندگي جمعي مؤمنان تکوين يافته است». و سپس نيز با اين اعتقاد وي که «حس مذهبي» به صورت درون بودي (فطري) در کساني در کار بوده که دريچه دلشان به آن باز بوده: روح هر کسي فطرتاً مسيحي (naturaliter Christiana) است. اين حس مذهبي، يا «آگاهي»، عام است؛ اصل اخلاقي نيست، بلکه قريحه جواب دادن به خداست، و نيرويي که «زندگي مذهب را با بقيه زندگي ما» پيوند مي دهد و معلوم مي کند که زندگي خواهان مذهب است.
لازم است شناخت خدا به پايمردي حاليت (درون بودگي) به اين صورت ديده شود که با شناخت خدا به پايمردي تجلي تاريخي انجيل سخت وابسته است. رشد در اولي پيش مي آيد و به اين ترتيب زندگي را در دومي حفظ مي کند ـ گو اينکه در دوران رسولان (مسيح) ثابت مي ماند. همبستگي تجلي حاليت با تجلي تاريخ در عيسي مسيح با اجماع «قوم خدا»(Consensus fidelium) و «نظريه پردازاني» نظير متجددان، و نه اجماع متکلمان رم، صورت مي گيرد. بر پيروان مسيح فرض است که براي تبيين انديشه مربوط به جاودانگي، يعني پيوند يافتن وراي زمان انسان با امر متعال، که عيسي به وقت وعظ درباره ملکوت آن را تعليم مي دهد و به اسوه زندگي و مرگ و رستاخيزش يکسره وابسته است، رمز و شعيره و نهاد نو پديد آورند. به اين ترتيب هر چه اصل عقيدتي و علم کلام هست، «رمز امر متعال» است. مسيحيان رويارو با زندگي مدرن، به جاي ايمان، به اميد نياز دارند.
4. محکوميت تجددگرايي و بسط بحران
بحث تعاليم رسمي پاپ(2) ، که محققان کاتوليک بعداً پديد مي آورند، ترکيبي بوده است. در نامه (مورخ 1907) پاپ به اسقف ها ـ با عنوانPascendi ـ مدرنيست را اينگونه تلقي مي کنند که «مشتمل بر شخصيت چندلايه اي است؛ وي فيلسوف است و معتقد و متکلم و مورخ و منتقد و مدافع و مصلح». شخص پاپ انديشه هاي مدرنيستي را در دوران اصلاح دين و عصر روشنگري رديابي مي کند، طبق گفته پاپ، مدرنيسم فلسفي تعليم مي دهد که انسان نمي نواند خدا را به واسطه عقل بشناسند و هر گونه مفهومي که از امر متعال در نظر دارد به پايمردي «حاليت پويا»ي امرالوهي در آدمي مي آيد. در مدرنيسم کلامي هم بر اين عقيده اند که مذهب جلوه روح جمعي نوع بشر است و در اصول عقيدتي صرفاً رمزي تجلي مي يابد. در مدرنيسم تاريخي نيز بر اين نظرند که جملگي انديشه ها و نهادها تکامي مي يابند و به اعتبار دوران خود به فهم مي آيند. مدافع [مسيحيت] تجددگرا را [شخص پاپ] از اين سبب سرزنش مي کند که جرأت کرده است اين انديشه ها را با سنت کاتوليک مرتبط و مقترن سازد. دست آخر هم شخص تجددگرا به عنوان مصلح از اين سبب محکوم مي شود که از اتمام صوم و عزوبت روحانيان جانبداري کرده است و خواستار پالايش تعبد عامه و آزادي کامل کليسا و حکومت در قالب آرمان شده است و همين طور هم مردم سالارانه شدن حکومت کليسا، خاصه کليساي رم.
به دنبال نامه مورخ 1907 پاپ مبني بر محکوميت [مدرنيسم] يک سلسله تکفير پيش مي آيد، از جمله تکفير تيرل و لويزي و سانسور آثار لوروي و بسياري ديگر، مجموعه مکتويات جدلي، که ماجراي لويزي(affaire Loisy) و آثار پيروان بلوندل به آن دامن زده بوده، با جد و جهد انجمن سري ضد مدرنيست موسوم به Sodalitum pianum يا Sapiniere فراخ دامن تر مي شود. ضد روحانيان با مبلغان مذهب عام به رقابت مي پردازند و در نشان دادن ميزان «آلودگي» دست به اغراق گويي مي زنند. يکي از روزنامه ها تعداد کشيشاني را که تحت تأثير انديشه هاي تجددگرايانه قرار گرفته بودند، پانزده هزار تخمين مي زند، تيرل در دو نامه مفصل به تايمز لندن تعداد را به بيست هزار مي رساند. دو اثر لاادري در ايتاليا منتشر مي شود ـ يکي با عنوان برنامه تجددگرايان در 1907 و ديگري در 1908 با عنوان نامه هاي کشيش تجددگرا ـ ويکي هم در امريکا با عنوان نامه هاي يکي از تجددگرايان به پاپ پيوس دهم در 1909، و البته محکوميت 1907 بحران اعتقاد را که ريشه اش به ماقبل محروم کردن آثار مي رسد به اوج مي رساند و تا مدت ها هم پس از ختم بحران ادامه مي يابد. کشيشان فراواني به ترک کليسا مي گويند، خواه بر اثر سرخوردگي از لجاجت پاپ با تقاضاي حداقل استقلال در امر پژوهش و خواه بر اثر از دست دادن اعتقاد به هر چه جز فهم رمزي آيين عيسوي، و عده ديگري هم نظرات واقعيتشان را مخفي مي سازند.
ايتاليايي هايي درگير در بحران، پس از ضايع شدن فلسفه کارشان، به کوشش هاي خود ادامه مي دهند. آنتونيو فوگانزارو در رمان عامه پسندش ـ با عنوانH Santo (مرد خدا، 1905) ـ دعوت به احياي عرفان و اصلاح سياست هاي کليسا مي کند؛ و به رغم سانسور، در سال 1907 هم به تأسيس کتابگزاري مدرنيستH Rinnovamento کمک مي کند. اين مجله ارگان گروهي از اصلاح طلبان ملي گراي ليبرال بوده است که، با مباحث مربوط به آزادي انديشه و نياز به کنارآمدن با ذهن گرايي مابعد کانت و درگير کردن عامه مردم در زندگي کليسا و راهبرد نو به روابط کليسا با حکومت، قصد سازوار کردن کاتوليسم با مدرنيته را داشته اند. از سوي ديگر، تني چند از کشيشان پژوهشگر از متفکران فرانسوي، که واسطه انديشه هاي فون هگل بوده اند، تبعيت مي کنند. کشيشان و غيرکشيشاني هم بوده اند که انگيزه شان در اصل اجتماعي ـ سياسي بوده است و آمالشان نيز رسيدن به دموکراسي مسيحي و اما در آلمان، همين بس که بگوييم، بخران تأثيري برجاي نمي گذارد.
در انگليس مادپيتر، دوست و طرف وصايت تيرل، به رسميت شناخته شدن غايي اعتبار دفاعيه هاي مدرنيستي را پيش بيني مي کند. دو انگليسي ديگر، که آنها را هم دوست تيرل بوده اند، پادرمياني مي کنند و بسياري از تفکر مدرنيستي کاتوليکي را به صورت تحول جداگانه مدرنيسم انگليکن (مربوط به کليساي انگليس) در مي آورند؛ آلفردليلي با Modernism: A Record and a Review (1908)، و آلفردفاوکس در Studies in Modernism (1913)، ولي نهضت پيچيده و نهادينه شده و پردوام مدرنيسم در کليساي انگليس عمدتاً از دو منبع بومي تکوين مي يابد؛ علم کلام ليبرال قرن نوزدهم و جريانات انتقادي تازه از آلمان، علم کلام و تاريخ نهضت انگليکن و ارتباط آن با بحران کاتوليکي را اچ.دي.ا.ميجر بررسي کرده است. وي يکي از معدود منتقداني است که در سال هاي پس از جنگ جهاني اول با تعريف خود، مدرنيسم را بسط عام داده است. تعريفش چنين است: «دعوي ذهن مدرن که، با توجه به تجربه اش تعيين کند چه چيزي حقيقي و درست و زيباست... خواه در مذهب و اخلاقيات و خواه در عرصه هنر».
تعريف قابل قياسي از مدرنيسم نيز در امريکا در آستانه بحران پديد مي آيد، خاصه در نوشته هاي ويليام سوليوان.
5. تاريخ نگاري و نتيجه گيري
سرگذشت انديشه مدرنيسم مستور در کليسا از 1910 حاکي از عواقب ناگوار محکوميت (1907) است. لئونس دگراندميسون، سردبير مجله Etudes در دوران بحران، نظر ليبرال ـ پيشرو را درباره بحران در جايي خلاصه مي کند که مدرنيست را به اين صورت تعريف مي کند که وي کسي است که بين «مواضع سنتي و مدرن» در تعاليم مسيحي به جدال معتقد است و در مواجهه با اين جدال بر آن مي شود که از بين اين دو «نظر سنتي است که بايد با نظر مدرن منطبق شود». پيشروان چني استدلال مي کرده اند که خطاي مردنيست نبايد سبب شود که کار حياتي مقترن ساختن حقيقت سنت با حقيقت مدرنيته وانهاده شود. آنها در تعاليم مسيحي خواستار تحول بوده اند، همان که بلوندل به صورت «خلقت مداوم» تعريف کرده است، خلقتي که «از نقطه آغاز مي شود و رشد خود را تبدل جوهري(3) مي دهد». اين تبدل جوهري را بلوندل نقطه مقابل تکامل مي داند که، به نظرش، تغيير حاصل از «فشارهاي بيروني» است و بس. پيشروان تاريخ گري را مردود مي دانسته و خواهان علم کلام بهتري بوده اند. ژان ريوير، مورخ پيشرو ـ البته با معيارهاي 1929 بخران گفته است که کوشش مدرنيست، به جاي اصلاح، انقلاب بوده است و به پايان که مي رسد «بنيان هاي عيني اصل عقيدتي کاتوليک» را نابود مي سازد.
بحران تجدد در کاتوليسم، اگر از منظر عام تاريخ فکري دوران مدرن به آن بنگريم، نمونه اي است که از انتقال ناتمام انديشه ها بين دو فرهنگ که، به رغم ميراث مشترک، در آغاز قرن بيستم سخت از يکديگر متمايز بوده اند. تفکر پروتستان و علمي حکومت ملي ملکي و تبديل ساختارها و ايدئولوژي هاي طبقاتي آن به پايمردي صنعتي شدن و تجارت جهاني، دنيايي مي آفريند که تقريباً جملگي اصول آن با جهان کاتوليک محاط در آن بيگانه است.
کاتوليسم رم را مدافعان آن نظام بسته و کامل اعتقاد و عملي تلقي کرده اند. راجع به تکوين ثانوي(4) مدرنيته و سنت پايدار عرفان گاه و بيگاه موافقت هايي صورت گرفته است، ولي در کل در تعاليم رسمي پاپ مؤکد شده است که «عقل آدمي خدا را از آثار [صنع] او مي تواند بشناسد و بس، و دلايل تاريخي الوهيت مسيح با ذهن آدم ها در همه دوران ها کاملاً متناسب است و نظم مافوق طبيعي عيني اي وجود دارد که با آموزه کليسا به طور کافي و وافي تعريف شده است». پاپ، که پس از قرن ها تجربه سياسي به اعمال قدرت خو گرفته است، در تعاليم خود اين را طبيعي مي يابد اعمال قدرت کند و وجود خيزش فکري را سرکوب و بنابراين نفي کند، زيرا چنين خيزشي بطلان آموزه کليسا را ـ مبني بر غيرقابل تصور بودن کيهان شناسي بديل و زبان ديگر گفتمان کلامي و فلسفي ـ اثبات مي کرده است.
استدلال اکثر متجددان اين بوده است ک عميقاً تحت تأثير جريانات فکري بيرون از کليسا قرار نداشته و جز منطق سنت کاتوليک را استخراج نکرده بوده اند. از همين رو لويزل بر اصالت نوشته خودش پاي مي فشرده است، تا اندازه اي به اين دليل که اگر مي گفته اند تعاليم او «علم کلام پرتستان ـ عقلاني آلماني ترجمه شده به فرانسه» است، ديگر به طور جدي نوشته اش را مطالعه نمي کرده اند و ديگر به درد تغيير در درون نظام نمي خورده است. بر همين روال، موضع تيرل در برابر پروتستان گرايي ليبرال سخت جدلي بوده است، آن هم نه به اين سبب که در نوشته هاي اوليه اش سخت مجذوب اين آيين شده بوده، بلکه چون مي دانسته است که اگر انديشه هاي برچسب پروتستان، يا بدتر، کانتي بخورد خودبه خود باطل اعلام مي شود. معماي مدرنيست ها با توجه به تفکر کنوني با اين حقيقت تشديد مي شده است ک با خردگرايي موجود در کليساي کاتوليک مابعد شوراي ترنت و خردگراي و ماده گرايي (ماترياليسم) تفکر ملکي در تعارض بوده اند. اين را هم مي خواسته اند که وابستگي شان را به فرهنگ (تمدن) جديدي که در صدد دستکاري آن بوده اند، ناديده بگيرند. براي همين، نوشته هاي لويزي اغلب ساده انگارانه و تاريخ گرا بوده و تيرل هم در انگاره خود مربوط به علم مذهب، ناکجاآبادي مي انديشيده است. دليل چنين پيش آمدني اين بوده است که آنان، يا اين «ديرآمدگان به عصر روشنگري»، را هجوم انديشه هايي که مدت هاي مديد بر متفکران کاتوليک پنهان بوده است مستأصل مي سازد. خلط مضامين در کتاب هاي مدرنيست مايه حيرت پاپ مي شده است: وي در نامه به اسقف ها مدرنيست ها را از بابت خردگرايي و نيز از بابت ضد روشنفکر بودن محکوم مي کند.
بسياري از روشنفکران تجددگرا نيز، غرق در جاذبه هاي علم گرايي و تاريخ گري، تعاليم انعطاف ناپذير پاپ را حجتي غايي تلقي مي کرده اند مبني بر اينکه کاتوليسم در قالب جلوه همزماني تکامل اخلاقي انسان در دنياي مدرن غيرقابل قبول بوده است ـ درست به همان اندازه «يهوديت مسيحانه اخير» معادشناسانه که از آن نشئت گرفته بوده. اصلاحات نهادي، غيرقابل تصور براي مدرنيست ها، در عصر Aggiomamento [نوسازي در وصف اتخاذ سياست اصلاح کليسا در شوراي واتيکان دوم به کار رفته]. در علم کلام از نهضت مربوط به کليساي جهاني، که مايه تمسخر خيلي ها بوده، نوعي دگرگوني پديد آمده است. دگرگوني در اقليم علمي انتقادات امانيست ملکي را کم اثر کرده است. ولي کليساي کاتوليک و مسيحيت جهاني همچنان در مظان ترديدپويش ها يا توانمندي هاي فرهنگ مدرن است.
بررسي فراخ دامن اميل پوله را درباره مرحله نخست بحران مدرنيستي، «جامعه شناسانه» قلمداد کرده اند. اميد مي رود افراد درگير در مناقشه از وي تبعيت کنند و بررسي هاي بيشتري در اين باره معمول نمايند. جدايي کليسا و حکومت و پيدايش تفکر و نهضت هاي سياسي کاتوليک چپ و استفاده راست گرايان کاتوليک از بحران مدرنيستي براي مقاصد سياسي موضوعات مهمي است که در تاريخ مدرنيسم در فرانسه با آنها به کمال تلفيق مي شود. در بررسي اخير درباره مدرنيسم در ايتاليا [نوشته اسکوپولا، با عنوانCrisi modernista erinnovamento Cattolico in Italia به زمينه فراختري پذيرفته مي شود، ولي بررسي قابل قياسي در انگليس راجع به مدرنيسم صورت نگرفته است. آنچه براي تاريخ عام انديشه ها حائز اهميت بيشتري است، سيري است که به واسطه آن جريان هاي تحصل گراييي و تاريخ گري را به تفکر کاتوليکي سنتي مرتبط کرده اند. از آن جمله است که بررسي تأثير منابع فلسفي آلماني بر شکل گيري شيوه و تفکر بلوندل در کتاب جي.جي.مک نيل، با عنوان ترکيب بلوندلي The Blondelian Synthesis (1966). تحليل تطبيقي مکتوبات مدرنيستي و اهم آثار در دنياي علمي پروتستان و ملکي را با دنبال کردن الگوهاي تأثير در خواندن و مکاتبه مي توان تکميل کرد. الگوي اين نوع بررسي، که اکثر پژوهشگران بحران انجام داده اند، وارسي کتاب لويزي ـ انجيل و کليسا (1902) ـ و همين طور هم نوشته هارناک است ـ با عنوانDar Wesen des Christentums (1900).
دست آخر نيز، انديشه هاي مدرنيستي را بهتر است در زمينه نهضت هاي انتقادي کاتوليکي در سده هاي شانزدهم و هفدهم، و با توجه به پيدايش جريان هاي کلامي کاتوليکي راديکال در دهه 1960، وارسي کنيم. قياس دو دوران اخير بالخاصه مايه بصيرت مي شود، زيرا در هر دو مورد تفکر پروستاتي و پيشرفت علمي محرک عمده نوآوري بوده است. کساني که درباره ارتباط بحران با تکوين علم کاتوليکي در آلمان تحقيق مي کنند، بهتر است نوشته ادموندورميل را وارسي کنند:
Jean-Adam Mohler et Lecole Catholique de Tubingue 1815-1840(1913).
پي نوشت:
1. «کليساشناسي» به جاي ecclesiology
2. argument of the magisterium
3. Tyansubstantiation
4. Epiphenomenon
به نقل از: نقل فرهنگ تاريخ انديشه ها، جلد دوم، چاپ اول 1385
مترجم : صالح حسيني
نويسنده : جان رته
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید