اين مقاله با عنوان «از عقل قدسي تا عقل ابزاري» در کنفرانس« مسلمانان، مسيحيان و چالشهاي مدرنيته» در تورنتو کانادا ارايه و مورد توجه گسترده کارشناسان کنفرانس قرار گرفت.
يکي از مهمترين خصوصيات دنياي مدرن، عقلانيت آن است که بسياري از محسنات يا نواقص آن بر محور آن تحليل ميشود. عقلانيت، لايهها و ابعاد متعددي دارد و هر جامعه، بسته به اينکه از کدام بعد و لايه آن بهرهمند شود، فرهنگ و تمدني خاص پيدا ميکند.
آن بخش از عقلانيت که در دنياي مدرن بيش از همه فضيلت يافته، چيزي است که از آن به عنوان عقلانيت ابزاري ياد مي شود. در اين مقاله ابتدا معاني، محدوده ها، لايه ها و مراتب عقلانيت بيان و سپس نظري اجمالي به تاريخچه تکوين و گسترش عقلانيت ابزاري در دنياي مدرن مي شود، همچنين کاستي هاي ذاتي آن شناسايي و راه پيشنهادي براي رفع آن کاستي ها ارايه مي شود. براي عقل، معاني و اصطلاحات مختلفي وجود دارد که هر يک از آنها ناظر بر يکي از ابعاد، مراتب و لايه هاي عقل است و از جمله آنها عبارتند از:
1_ عقل ابزاري
2_ عقل متافيزيکي
3_ عقل عملي
4_ عقل نظري
5_ عقل مفهومي
6_ عقل شهودي
7_ عقل قدسي
8_ عقل عرفي
9_ عقل کلي
10_ عقل جزيي
11_ عقل تجربي
12_ عقل بالقوه
13_ عقل بالملکه
14_ عقل بالفعل
15_ عقل مستفاد
16_عقل فعال
17_ عقل اول
18_ عقول طولي و عرضي
1ـ عقل ابزاري: جهتگيري اصلي عقلانيت ابزاري تسلط آدمي بر طبيعت است. فرانسيس بيکن با رويکرد به اين معنا در کتاب «نو ارغنون» گفت که دانايي، توانايي است. ماکس وبر رفتارهاي انسان غربي را که متأثر از غلبه عقلانيت ابزاري است،کنشهاي عقلاني معطوف به هدف ميداند، يعني رفتارهايي که متوجه هدفهاي دنيوي قابل دسترسي است. تکنولوژي، صنعت و بوروکراسي از آثار و نتايج غلبه اين معناي عقلانيت شمرده شده است.
2ـ عقل متافيزيکي: به شناسايي احکام اصل هستي ميپردازد. احکام متافيزيکي با آنکه مقيد به عالم طبيعت نيستند، اغلب بر اشياي طبيعي نيز صادقند؛ مانند حکم به استحاله اجتماع نقيضين يا اصل عليّت. کاول در مسايل فلسفي و هستي شناختي بر عهده عقل متافيزيک است.
3ـ عقل نظري: عقل نظري درباره هستيهايي سخن ميگويد که خارج از حوزه اراده انسان تحقق دارند. اين معناي از عقل، اعم از عقل متافيزيکي و عقل متافيزيکي، بخشي از عقل نظري است. شناخت مسايل فيزيکي و رياضي بر عهده اين عقل است. عقلانيت ابزاري نيز تا آنجا که قصد شناخت حقايق طبيعي و مادي را داشته باشد، زير پوشش عقل نظري قرار ميگيرد.
4ـ عقل عملي: اين عقل در قبال عقل نظري است و موضوعات آن غير از موضوعات عقل نظري است. عقل عملي درباره هستيهايي بحث ميکند که بر اساس اراده انساني تکوين مييابد؛ مانند نبايدها، مسايل اخلاقي و حقوق فردي و اجتماعي، مقررات و نظامهاي بشري. کانت، فيلسوف آلماني در ارزش و اعتبار جهان شناختي عقل نظري ترديد کرد و به رغم ترديد در عقل نظري، کوشيد از هويت عقل عملي دفاع کند. در معنايي که از عقل عملي ارايه شد، اين عقل نظير عقل نظري به دنبال کشف حق است. عقل نظري و عملي در اين معنا دو بخش از آگاهي علمي انسانها هستند و تفاوتشان در موضوعات آنهاست.
عقل عملي گاهي در معناي مقابل با قوه ادراکي انسان به کار ميرود و در اين صورت، معناي آن قوه عملي انسان است و در اين صورت مراد از عقل عملي کار جميل و زيباست، يعني کاري که موافق با حکم عقل آدمي باشد. هرگاه عقل عملي در اين معنا به کار رود، عقل نظري در مقابل آن به معناي مطلق آگاهي عقل انسان است؛ در اين معنا، عقل نظري علاوه بر آنکه در قبال قوه عملي انسان است، در قبال آگاهي غيرعقلي نظير ادراکات حسي ـ خيالي و وهمي نيز ميباشد.
5ـ عقل مفهومي: عقل مفهومي، معنايي اعم از آگاهي و دانش عقل نظري و عملي دارد. خصوصيت اصلي عقل مفهومي، اين است که با وساطت مفاهيم ذهني به شناخت موضوعات محل بحث خود ميپردازد. بسياري از مباحث معرفت شناختي، متوجه ارزش جهانشناختي اين عقل است، البته کانت در ارزش جهانشناختي عقل مفهومي ترديد کرده است. عقل مفهومي با استفاده از روشها و شيوههاي منطقي بسط و گسترش پيدا ميکند.
6ـ عقل شهودي: اين عقل بدون وساطت مفاهيم ذهني به شهود حقايق کلي و فراگير نايل ميشود. عقل شهودي به يک اعتبار در قبال عقل مفهومي و به اعتبار ديگر در قبال شهودهاي حسي، دون عقلي و يا شهودهاي عرفاني، فراعقلي است. شهودهاي حسي حاصل مواجهه مستقيم و بيواسطه با اشياي جزيي و مادي است و حال آن شهودهاي عقلي حاصل مواجهه مستقيم با حقايق فراگير و کلي است و شهودهاي فراعقلي که در بيان عارفان مسلمان آمده، شهود اسما و صفات الهي است.
عقل ميخواست کز آن شعله چراغ افروزد / برق غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد
مدعي خواست که آيد به تماشاگه راز / دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
عقل شهودي ريشه وجودي عقل مفهومي است. صدرالمتألهين، عقل مفهومي را مرتبه نازل عقل شهودي ميداند. اما کانت عقل شهودي را به صراحت انکار ميکند و با اين عمل ريشه وجودي عقل مفهومي را قطع کرده است. او به همين دليل به جاي آنکه عقل مفهومي را حاکي از جهان واقع بداند، حجاب و مانع حقيقت ميدانست.
7ـ عقل قدسي: عقل قدسي نوع متعالي عقل شهودي است. صاحب عقل قدسي از ارتباط مستقيم و حضوري با حقايق عقلي بهرهمند است. نصوص ديني، عارفان و فيلسوفان در تبيين عقل قدسي و نحوه تکوين آن فراوان گفتهاند. کسي که داراي عقل قدسي است، حقايق و اموري را که ديگران با روشهاي مفهومي و برهاني دريافت ميکنند، به طور مستقيم مييابد. دريافت او از حقايق، از قبيل خوابهاي صادقي است که برخي از انسانها ميبينند. وحي انبيا و الهامات اوليا، در تعبير حکيمان و عارفان، حاصل عقل قدسي آنهاست. حکماي مشاء، عقل قدسي را عقل مستفاد نيز مينامند. معلم و واسطه تعليم عقل قدسي در تعابير ديني، روحالقدس، جبرئيل و فرشته الهي است. اين واسطه در تعابير فلسفي موجود، مجرد غيرمادي است که عقل فعال نيز ناميده ميشود.
صاحب عقل قدسي به اموري فراتر از آنچه ديگران به علم حصولي درمييابند نيز آشنا ميگردد. اگر عقل متافيزيکي اصل تجرد و خلود نفس آدمي را اثبات ميکند، عقل قدسي خصوصيات و جزييات صعود و سعادت انسان را نيز بيان ميکند.
آنچه از طريق عقل قدسي به بشر عرضه ميشود، اگر از احکامي باشد که عقل مفهومي ـ اعم از نظري يا عملي ـ ميفهمد حکم ارشادي ناميده ميشود، زيرا عقل قدسي، ديگران را به آنچه آنان خود ميتواند دريابند، راهنمايي و ارشاد ميکند، و اگر امري فراتر از دريافت بشر است، حکم تأسيسي نام ميگيرد؛ حکم تأسيسي فراعقلي است و نه ضد عقل.
8ـ عقل عرفي: بخشي از عقلانيت يا آگاهي که در ادراک جمعي جامعه فعليت يافته، فهم عرفي ناميده ميشود. فهم عرفي ميتواند مشتمل بر معارفي باشد که از طريق عقل مفهومي يا عقل قدسي به بشر تعليم داده ميشود يا مجموعهاي از آگاهيها باشد که در اثر گرايشهاي عملي توسط خيال و وهم آدميان پديد ميآيد و از مسير جامعهپذيري در فرهنگ جامعه مستقر ميگردد. فهم عرفي، زيست جهان مشترک آدميان را تشکيل ميدهد. آنچه در عرف پذيرفته شده، اگر موافق و مطابق حقايقي باشد که عقل مفهومي درمييابد، به اتکاي عقلايي عرف بازميگردد که در اين صورت عرف عقلايي ناميده ميشود و اگر از اموري باشد که عقل مفهومي درباره آن ساکت است، در اين حال اگر عقل قدسي آن را بيان کند، حکم عقل قدسي در مورد آن تأسيسي يا ارشادي نيست، بلکه تأييدي يا امضايي است و در اين صورت، عرف تحت پوشش عقل قدسي قرار ميگيرد وگرنه در حد يک فهم عرفي محض باقي ميماند. فهم عرفي گاه عقل عرفي نيز ناميده ميشود.
9ـ عقل کلي: «کلي» به دو معنا به کار ميرود: اول، کلي سعي و دوم، کلي مفهومي. کلي سعي ناظر بر احاطه و شمول وجودي يک حقيقت است، مانند نفس آدمي که در همه مراتب بدن حضور دارد و مقيد به هيچ يک از آنها نيست. عقل کلي به اين معنا حقيقت عيني گسترده است که مقيد به قيود طبيعي نميباشد، نظير عقل افلاطوني. کلي مفهومي، همان مفاهيم گسترده ذهني است که بر مصاديق متعدد حمل ميشود. عقل کلي به اين معنا مترادف عقل مفهومي است و همان قوه انساني است که معاني کلي و فراگير را ادراک ميکند و با آن احکام، همه امور جزيي را ميفهمد.
10ـ عقل جزيي: عقل جزيي در قبال عقل کلي، مفهومي است. مدرکات آن اضافه به امور جزيي و محسوس دارد. عقل جزيي، وهم ناميده ميشود. در عقلانيت ابزاري بيشتر از عقل جزيي استفاده ميشود.
11ـ عقل تجربي: بخشي از عقل نظري است که به امور طبيعي مينگرد و از محسوسات استفاده ميکند و قياسات تجربي را تشکيل ميدهد. قاياسا تجربي مبتني بر برخي قضاياي کلي غيرتجربي است،که از مراتب برتر عقل، مثل عقل متافيزيکي اخذ ميشوند. عقلانيت ابزاري بيش از همه، ريشه در عقل تجربي دارد. عقلانيت ابزاري در اثر غلبه آمپرسيسم و حسگرايي، مبادي غيرحسي دانش تجربي را انکار کرد و روشهاي استقرايي را جايگزين روشهاي قياسي نمود و پس از آن به نقش گزارههاي غيرحسي در دانش تجربي واقف شد و ارزش معرفتي و جهان شناختي اين گزارهها را انکار کرد. عقلانيت ابزاري اين دسته از گزارهها را اينک هبه جاي آنکه از عقل متافيزيکي يا قدسي برگزيند، از قلمرو عقل عرفي استفاده ميکند.
تاکنون برخي از مفاهيم و اصلاحاتي که درباره عقل وجود دارد بيان شد. بحث و کاوش پيرامون اصل هستي و يا اعتبار و ارزش جهان شناختي هر يک از آنها نيازمند به مباحث مستقيما فلسفي و يا اپيستمولوژيک و معرفت شناسانه است و اين مقاله به اين مباحث نمي پردازدو از اين زاويه به داوري نمي نشيند، آنچه اينک به آن پرداخته مي شود توصيف فرايند غلبه عقلانيت ابزاري و تبيين کاستي هاي مربوط به آن است.
روشنگري مدرن
دنياي مدرن با پشت کردن به عقل قدسي و عقل شهودي شکل ميگيرد و روشنگري خود را از افق عقل مفهومي آغاز ميکند، در حالي که فيلسوفان ما قبل مدرن، بخش قابل توجه مباحث خود را متوجه شهودهاي عقلاني و عقل قدسي ميکردند.
بحث درباره چگونگي شکلگيري مفاهيم کلي، از مباحث جدي افلاطون و ارسطو بود. افلاطون ادراک اين مفاهيم را به شهود مُثُل که حقايقي عقلاني هستند، نسبت ميداد و ارسطو با آنکه به تجريد ذهن بيشتر توجه داشت، علت فاعلي تکوين صورتها را عقل آسماني ميدانست که از آن با نام عقل عاشر يا عقل فعال ياد ميشود. فارابي، کتابي را در تأمل اين دو نظر با نام «الجمع رأيي الحکيمين» نوشت و اين بحث مسير خود را در بين فيلسوفان مسلمان ـ حکماي مشاء اشراق و متعاليه ـ به صورتي جدي ادامه داد اما، در فلسفههاي راسيوناليستي که در دنياي مدرن شکل گرفت، اين مبحث به حاشيه رانده شد.
روشنگري در قبل از دنياي مدرن، ريشه در عقل قدسي دارد و روشنگري در عصر مدرن با عقل مفهومي آغاز ميشود. فيلسوفان مسلمان، نظير ابن سينا و شيخ اشراق با براهين مفهومي، اثبات ميکردند که شناخت حقيقت نفس انسان، جز از طريق شهودي ممکن نيست، حال آنکه دکارت کوشيد تا نفس خود را در افق دانش مفهومي براي خود بيابد؛ شهود دکارتي چيزي فراتر از بداهت و وضوح مفهومي نيست. شهود به معناي مواجهه مستقيم و بيواسطه با واقعيت در دنياي مدرن به افقهاي دون عقلي محدود ميشود. کانت با توجه به همين مسأله بود که با صراحت به انکار شهود عقلي پرداخت و در نتيجه ارتباط مفاهيم عقلي را با دنياي خارج گسسته و قطع شده دانست. او اين دسته از مفاهيم را که قابل تقليل به افق حس نبودند، به جاي آنکه چراغ خارج بداند، حجاب آن دانست و در نتيجه شکاکيت دستوري دکارت را به صورت شکاکيت ساختاري در متن معرفت و آگاهي بشر وارد ساخت. در انديشه کانت، عقل مفهومي از روشنگري در مورد جهان خارج بازماند و تأملات فلسفي در چارچوبه مفاهيم ذهني محدود شد و بدين ترتيب، هستيشناسي و انتولوژي و به معرفتشناسي و اپيستمولوژي مبدل گشت.
به موازات تضعيف عقلگرايي، حسگرايي که نظر به ابعاد عملي زندگي و زيست داشت رشد ميکرد. در قرن نوزدهم، حسگرايان پرچم روشنگري در مورد جهان خارج را به دوش گرفتند. در ابتدا کوشيدند تا جهان خارج را با روش استقرايي روشن کنند. قرن نوزدهم، قرن مکتبسازيها و يا ايدئولوژيهاي علمي است. اگوست کنت و مارکس درباره همه اموري که قبل از آن عقل قدسي يا عقل متافيزيکي و عقل عملي در مورد آنها داوري ميکردند به داوري نشستند. اگر انبيا درباره مبدأ و معاد سخن ميگفتند و متافيزيسينها به اثبات جهان مجرد و غيرمادي ميپرداختند، اينک آنان از ماترياليسم ديالکتيک يا از مادي بودن همه اجزاي عالم، سخن ميگفتند و به انکار ابعاد فوق طبيعي جهان ميپرداختند. هبوط انسان از ابعاد متعالي هستي به عالم طبيعي و دنيوي، اينک به صورت داستان سقوط او از درختان جنگلي تعريف ميشد. کنت تفکر ديني و متافيزکي را مربوط به دو مقطع کودکي و نوجواني بشر ميخواند و آنگاه خود نظير حواريون عيس براي امپراتوران، نامه مينگاشت و از آنان ميخواست تا به معبد بزرگ جديد که همان علم و دانش تجربي بود و به بزرگ کاهن اين معبد که خود او بود ايمان آورند. او از عقل جزيي ـ تجربي که اينک صورت استقرايي پيدا کرده بود، انتظار داشت که کارکردهاي عقل قدسي و متافيزيکي را داشته باشد. دورکيم در پايان قرن نوزدهم و آغاز قرن بيستم، هنوز به دنبال آن بود که اخلاق علمي را به عنوان عنصري بديل و جايگزين براي اخلاق ديني قرار دهد.
کاستيهاي عقل ابزاري
از پايان قرن نوزدهم، به تدريج محدوديتها و کاستيهاي عقل ابزاري براي جامعه علمي آشکار شد. اين محدوديتها از ديرباز مورد توجه فيلسوفان عقلگرا و حتي حسگرا بود. هابز و هيوم و قبل از آنان، عقلگرايان متوجه اين حقيقت بودند که دانش حسي و عقل ابزاري توان داوري درباره ارزشها را ندارند.هيوم در قرن هجدهم، اين مسأله را تحت عنوان جدايي دانش از ارزش مطرح کرده بود و لکن اين مسأله به تدريج از پايان قرن نوزدهم بر همگان آشکار شد.
نکته ديگري که مورد توجه جامعه علمي قرار گرفت، ناتواني عقل ابزاري از داوري درباره گزارههاي متافيزيکي بود. پوزيتيويستهاي منطقي، حلقه وين به جاي آنکه نظير پوزيتيويستهاي قرن نوزدهم به داوري درباره گزارههاي متافيزيکي پرداخته و آنها را رد يا ابطال کنند، از مهمل بودن اين گزارهها خبر دادند. عقل جزيي در قرن نوزدهم با روي آوردن به ديدگاههاي ماترياليستي، هم درباره کل هستي و آغاز و انجام آن و هم درباره قواعد و رفتار ارزشي و عملي زندگي داوري ميکرد اما، در آغاز قرن بيستم، داوري درباره اين امور را خارج از توان و صلاحيت خود ميديد. ويلفرد دوپاره تو، جامعهشناس و اقتصاددان ايتاليايي، با توجه به همين حقيقت بود که علم قرن نوزدهم را علم احمق ميناميد. پوزيتيوسيستهاي حلقه وين به رغم توجه به محدوديتهاي دانش حسي، همچنان ميکوشيدند تا حلقه علم را جداي از ديگر آگاهيهاي بشر به عنوان امري اصيل که عهدهدار شناخت جهان خارج است حراست کنند.
طي مباحثي که از دهه سوم قرن بيستم تحت عنوان فلسفه علم شکل گرفت، اين نکته نيز آشکار شد که حلقه علم، چيزي جدا از ديگر حلقههاي معرفتي بشر نيست و اين نکته همان حقيقتي بود که از ديرباز مورد توجه فيلسوفان عقلگرا بود. آنان ميدانستند که دانش تجربي و علم حسي همواره در تار و پود خود، نيازمند گزارههايي است که از عقل فلسفي و متافيزيکي ميگيرد، مانند اصل استحاله اجتماع نقيضين يا اصل عليّت. آنان به اين نکته نيز توجه داشتند که کاربرد عقل ابزاري نيز در چارچوب مقررات و قواعدي انجام ميشود که از متن اين علم برنميخيزد، بلکه از عقل عملي يا قدسي حاصل ميشدند.
مرجعيت عقل عرفي
توجه به محدوديتهاي عقل ابزاري در شرايطي که عقل قدسي و عقل متافيزيکي و همچنين عقل عملي موقعيت فرهنگي و اجتماعي خود را از دست داده بودند، موجب شد تا عقل ابزاري، نيازهاي خود را از منبع معرفتي ديگر يعني عقل يا فهم عرفي تأمين کند، بدين ترتيب علم ابزاري به طور رسمي زير پوشش چيزي قرار گرفته که از آن با عناوين مختلفي نظير عرف، پارادايم(1) جامعه علمي و زيست(2) جهان سنت از آن ياد ميشود. در شرايطي که مرجعيت و اعتبار مراتب عالي عقل، دستخوش ترديد و يا انکار قرار گرفته باشد، عوامل تعيين کننده عرف به محدوده عوامل اجتماعي و سياسي تقليل مييابند و در اين حال همين عوامل، گزارههاي بنياديني را که در حکم تار و پود عقل و علم ابزاري هستند تعيّن ميبخشند.
گزارههايي که در مناسبات فهم عرفي شکل ميگيرند، متأثر از عواملي هستند که قدرت تأثرگزاري در ذهنيت اجتماعي را دارند، بنابراين بنيانهاي معرفتي عقل ابزاري در نهايت به سازوکارهاي اقتدار اجتماعي پيوند ميخورد، يعني عقلانيت و علم ابزاري تنها وسيله و ابزار قدرت نيست، بلکه محصول آن نيز هست.
عقلانيت ابزاري تا زماني که فاصله بين خود و عقل عرفي را حفظ ميکرد، در حقيقت ميکوشيد تا آخرين شعلههاي روشنگري دنياي مدرن را حفظ کند، زيرا در اين حال به رغم غيرعلمي خواندن گزارههاي ارزشي يا متافيزيکي، از مدعيات قرن نوزدهم دست کشيده بود، اما در محدوده گزارههاي آزمونپذير، مدعي شناخت حقيقت بود.
پس از آنکه عقل ابزاري و آنچه علم و دانش تجربي خوانده ميشد با عقل عرفي برداشته شد و به نقش بنيادين گزارههاي غيرتجربي در ساختار دانش تجربي پي برده شد، نقش ابزاري دانش تجربي، بيش از گذشته آشکار گرديد و هويت معرفتي و جهانشناختي آن به طور کامل در معرض ترديد و انکار قرار گرفت.
افول روشنگري
عقل ابزاري حتي اگر به عنوان دانش علمي به راستي ارزش جهان شناختي خود را حفظ ميکرد، هرگز نميتوانست به بسياري از پرسشهاي بنيادين وجود انسان پاسخ دهد؛ پرسشهايي که درباره آغاز و انجام انسان و جهان، زندگي و مرگ، هستي و نيستي او هستند و جهت، هدف، بايدها و نبايدها و فضيلتها و رذيلتها را در معرض نظر خود قرار ميدهند. آدمي در طول حيات خود با اين پرسشها از سر تفنن و به هنگام فراغت مواجه نميشود. اين پرسشها از من وجود او برخاسته و همواره با او هستند و او هميشه به تناسب پاسخي که به آنها ميدهد، زندگي ميکند. انسان ناگزير از پاسخ به آنهاست و کسي که از سر تحقيق به آنها پاسخ ندهد، از مواجهه مستقيم با آنها ميگريزد. موضوع اين پرسشها از محدوده ديد و زاويه نظر عقل ابزاري، بيرون هستند و بخشي از آنها مربوط به عقل متافيزيکي و بخشي ديگر مربوط به عقل عملي است. ماکس وبر با توجه به محدوديت عقلانيت ابزاري و ناتواني آن، از پاسخگويي به اينگونه پرسشها، دنياي مدرن را به دليل فاقد بودن عنصر متافيزيکي، فاقد معيار و ميزان در مورد اين مسايل ميخواند و در نتيجه پيروي هر کس را از شيطان خود تجويز ميکند.
دنياي مدرن پس از تأمل در ساختار دروني عقل ابزاري، اينک نه تنها به محدوديتهاي بيروني علم مدرن که محصول اين نوع عقلانيت است، پي برده بلکه در استقلال دروني اين عقل، در قبال حوزههاي طبيعي و تجربي زندگي، ترديد کرده و ارزش معرفتي آن در مورد همين محدوده را نيز انکار ميکند و با اين ترديد و انکار، روشنگري مدرن، آخرين اميدهاي خود را از دست داده و به دنبال آن، مباحث پست مدرن فرصت بروز و ظهور مييابند.
عقل ابزاري هنگامي که با حذف مراتب عالي عقل، بنيانهاي معرفتي خود را از دست ميدهد، صدر و ذيل آن در دامن عقل عرفي که پايينترين و نازلترين لايه آگاهي بشري است قرار ميگيرد، يعني عرف هم بنيانها و هم جهتگيريهاي آن را مشخص مي سازد و عقل عرفي، واقعيتي است که نه بر اساس روشهاي منطقي يا شهودي بلکه در چارچوب معادلات اقتدار اجتماعي توسط کساني رقم ميخورد که وسايل ارتباط جمعي و ابزارهاي تبليغاتي را در دست دارند.
جستوجوي حقيقت
راه برونرفت از اين مشکل، انکار و نفي عقل ابزاري نيست، شناخت وضعيت موجود و آگاهي از نقايص و کاستيهاي عقلانيت ابزاري، گامي لازم، ضروري و در عين حال غيرکافي است.
انديشمندان پست مدرن، اغلب به توصيف وضعيت موجود بسنده کرده و آنچه را که فعليت يافته است به عنوان حقيقتي گريزناپذير ميپذيرند. آنان با پذيرش مرجعيت قدرت و اقتدار در برابر علم، روزنههاي اميد را براي کشف حقيقت و وصول به آن فرو ميبندند.
جستوجوي حقيقت در عرصههاي نظر و عمل به معناي قبول و به رسميت شناختن عقل نظري و عملي است. اگر راهي براي خروج از بحران دنياي مدرن باشد، بدون شک از طريق کاوش و جستوجوي حقيقت در عرصههاي مزبور است. با احياي اين سلسله از مباحث، فرهنگ و تمدني شکل ميگيرد که او به حوزه عقلانيت ابزاري و عرف بسنده نميکند، بلکه از ديگر لايههاي عقلانيت بهره ميبرد.
عقل ابزاري و عرفي هنگامي که زير پوشش مراتب برتر عقل قرار ميگيرد، از حقيقت بهره ميبرند و هويتي عقلي و معرفتي پيدا ميکنند اما وقتي که ارتباط خود را با آن مراتب قطع ميکنند، چيزي جز يک اقتدار کور نميباشند، و باطن محتواي اقتدار کور، نيهليسم و هيچانگاري است.
پيامبران خداوند ـ صلواتالله عليهم اجمعين ـ در نخستين گام، به بارور کردن حيات عقلي انسانها مبادرت ميورزيدند و آنان را به سوي آنچه در فطرت و ذاتشان به وديعت نهاده شده، ارشاد ميکردند. اميرمؤمنان علي(ع) در اين باره ميفرمايند: «خداوند سبحان رسولان خود را برانگيخت و پيامبران خود را پياپي به سوي مردم فرستاد تا از آنان بخواهد، عهد فطرت الهي را ادا کنند و ... تا دفينههاي عقلهاي آنان را برانگيزانند.»(3)
در قرآن کريم کمتر واژهاي به اندازه عقل و علم آمده است. اين دو واژه در تعابير قرآني با حفظ هويت جهانشناختي، همه مراتب علم و عقل را فرا ميگيرد و به عقل و علم ابزاري و تجربي محدود و مقيد نميشود.
برترين مرتبه عقل، عقل قدسي است که در پرتو اشراق و افاضه مستقيم الهي، از روحالقدس بهره برده و وحي و کلام خداوند را به بشر عرضه ميکند، و مراتب بعدي آن، عقل مفهومي در دو بعد نظري و عملي است که به تأمل در آغاز و انجام انسان و وظايف و تعهدات او ميپردازد.
عقل قدسي و عقل مفهومي، دو حجت و دو پيامآور الهي هستند و يکديگر را تأييد ميکنند. عقل مفهومي، انسان را به سوي حقايق و معارف برتر راه ميبرد و عقل قدسي در مراتب نخستين عقل مفهومي، آدميان را بارور کرده و در نهايت، افقهاي برتر را بر روي او ميگشايد.
مدرنيته با انکار مرجعيت وحي و عقل قدسي آغاز ميشود و اين انکار ظاهرا ريشه در کمتوجهي يا بيمهري پيشين کليسا به عقل مفهومي دارد. بيتوجهي کليسا به عقل مفهومي، زمينه تقابل بين اين دو رتبه از عقلانيت را پديد آورد و تا هنگامي که کليسا در موضع اقتدار بود، اين تقابل را به نفع آنچه ايمان ميناميد، خاتمه ميبخشيد اما در دنياي مدرن، کفه تقابل به نفع طرف مقابل يعني عقل مفهومي تغيير کرد و عقل مفهومي با پشت کردن به عقل شهودي و قدسي، ريشههاي وجودي خود را قطع کرده و به سرعت خشکاند. عقلانيت ابزاري و عرفي که خالي از مرجعيت عقل و وحي است، يعني عرف سکولار، دو لاشه برجاي مانده مدرنيته است و اين لاشه بيجان را نور عقل است که ديگر بار، حيات و زندگي ميبخشد.
پي نوشت:
1_ پارادايم، اصطلاح تامس کون است.
2_ زيست جهان. اصطلاح هابرماس است.
3_ نهج البلاغه. خطبه 1
منبع: / سايت خبري / بازتاب
نويسنده : حميد پارسانيا
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید