اشاره
ماجراى پايان زندگى زمينى عيسى مسيح در اناجيل و قرآن مجيد به گونهاى ظاهراً متفاوت مطرح شده است. بر طبق اناجيل حضرت عيسى به صليب رفته ، مدفون شد ، اما بعد از سه روز زنده شد و به آسمان رفت و تاكنون زنده است؛ اما مطابق ظاهر آيهاى از قرآن و برداشت رايج از آن ، عيسى به صليب نرفت و كشته نشد ، بلكه امر بر يهوديان مشتبه شده است. جداى از تفاوت ظاهرى دو نقل ، اين ماجرا و چگونگى نقل آن در اناجيل ، در كل ساختار الاهيات مسيحى تأثيرگذار است؛ زيرا در اين نگاه صليب مسيح نه يك حادثه عادى ، بلكه حادثهاى است كه در سرشت و سرنوشت انسان و برنامة خدا براى نجات انسان نقشى اساسى دارد. اين در حالى است كه اين ماجرا ، هرگونه كه بوده باشد، هيچ تأثير و نقشى در الاهيات اسلامى ندارد. بررسى ماجراى پايان زندگى عيسى در عهد جديد و قرآن مجيد و تأثير آن در الاهيات موضوع اين نوشتار است.
مقدمه
عيسى مسيح به صليب كشيده شد و كشته و مدفون شد؛ اما سه روز بعد زنده شد و مدتى حواريان و عدهاى ديگر او را ميديدند، اما پس از حدود چهل روز به آسمان رفت. او اكنون زنده و نزد خداوند است و روزى باز خواهد گشت.
عيسى مسيح به صليب كشيده نشد و كشته نيز نشد، بلكه قاتلان او اشتباه كردند و فرد ديگرى را به جاى او به صليب كشيدند. خداوند عيسى را به آسمان برد. او اكنون زنده و نزد خداوند است و روزى باز خواهد گشت.
سخن اول اعتقاد مسيحيان دربارة پايان زندگى عيسى مسيح است كه از اناجيل گرفته شده است و سخن دوم اعتقاد رايج مسلمانان است كه از ظاهر آيهاى از قرآن برداشت شده است.
عيسى مسيح شخصيتى است كه در دو دين اسلام و مسيحيت مورد احترام است و هر دو دين او را از بزرگان تاريخ بشريت ميدانند؛ اما دربارة زندگى و شخصيت او اختلافاتى بين پيروان و متون مقدس اين دو دين وجود دارد. يكى از اين اختلافات دربارة چگونگى پايان يافتن زندگى اين شخصيت است: آيا او «كشته شد و زنده شد و زنده است» يا اينكه «كشته نشد و زنده است»؟
برخى از نقادان جديدِ كتاب مقدس بر اساس مبنايى كه دارند هيچ يك از اين دو روايت را نميپذيرند؛ چراكه جهانبينى آنان به گونهاى است كه دخالت ماوراءالطبيعه را در طبيعت برنميتابد و بنابراين وقوع هيچ معجزهاى را نميپذيرند.[1] برخى از عالمان جديد الاهيات مسيحى، غيرممكن ميدانند انسانى كه از لوازم الكترونيكى استفاده ميكند معجزات نقلشده در عهد جديد را بپذيرد.[2]
هر دو روايت از پايان زندگى زمينى عيسى معجزهآسا و در نتيجه «علمگريز» ند؛ به اين معنا كه علم نه ميتواند آنها را تأييد كند و نه تكذيب؛ چون علم تجربى فقط در محدوده طبيعت كاربرد دارد و دربارة ماوراى طبيعت هيچ نظرى نفياً و اثباتاً ندارد. معجزه، دخالت ماوراءالطبيعه در طبيعت است و هر جا پاى ماوراءالطبيعه به ميان آيد علم بايد سكوت كند. جهانبينى مدرن اصل معجزه را انكار ميكند، زيرا وجود ماوراءالطبيعه را نميپذيرد و عالم هستى را محدود به طبيعت ميداند؛ البته كسانى قبل از عصر روشنگرى بودند كه ماوراء را انكار نميكردند، ولى دخالت آن در طبيعت را نميپذيرفتند و در نتيجه معجزه را قبول نداشتند؛ اما جهانبينى مسيحيت و اسلام سنتى، مانند جهانبينى بيشتر اديان جهان، معتقد به وجود ماوراءالطبيعه و دخالت آن در طبيعت هستند و بنابراين معجزه را ميتوانند و بايد بپذيرند. معتقدان به قرآن و نيز معتقدان به كتاب مقدس بايد اعجاز را بپذيرند و ممكن بدانند؛ چراكه متون مقدس آنان معجزات فراوانى را نقل كردهاند.
آنچه اناجيل از پايان زندگى زمينى عيسى نقل كردهاند، معجزه است. معجزات علمگريزند و بايد آنها را خردگريز دانست نه خردستيز؛ بنابراين پيروان ديگر اديان، و از جمله مسلمانان، امكان آن را ميپذيرند. آيا ممكن است انسان كشتهشده و مدفونشدهاى پس از سه روز زنده شود و به آسمان رود و تا امروز ـ كه دو هزار سال از آن زمان گذشته است ـ زنده باشد؟ علم ميگويد طبق ابزارى كه من در اختيار دارم چنين چيزى ممكن نيست؛ ولى عقل ميگويد ممكن است، چون به امورى مربوط است كه فراتر از علم و تجربه است؛ بنابراين مسلمان امكان آن را ميپذيرد. همينطور فرد مسيحى نيز امكان وقوع اين حادثه را ميپذيرد كه قيافه فردى معجزهآسا عوض شود و در نتيجه امر بر كسانى مشتبه شود ، و او به آسمان برده شود و تاكنون زنده باشد. اين معجزه است و براى مسيحيان قابل قبول است؛ چراكه مشابه آن در متون مقدس آنان زياد نقل شده است. تا اينجا به ظاهر اختلاف چندان عميق و مهم نيست.
براى مسلمانان تفاوتى ندارد كه پايان زندگى پيامبرشان چگونه بوده باشد و براى مثال آن حضرت در بستر و به سبب مريضى وفات يافته باشد يا اينكه در ميدان نبرد به شهادت رسيده باشد و يا اينكه در شهر مسموم شده و به شهادت رسيده باشد؛ زيرا اين امر و چگونگى آن در هيچ يك از اعتقادات و اعمال اسلامى تأثيرگذار نيست. همچنين براى آنان فرقى نميكند كه عيسى كشته نشده باشد و به آسمان رفته باشد، يا كشته شده باشد و زنده شده باشد و به آسمان رفته باشد، يا اينكه كشته شده باشد و زنده هم نشده باشد. مقصود اين است كه چگونگى پايان يافتن زندگى پيامبر اسلام و نيز هيچ شخصيت ديگرى در نظام عقيدتى و عملى اسلام هيچ تأثيرى ندارد. البته اين رهبران بزرگ كه در طول زندگى خود به شيوههاى مختلف انسانها را راهنمايى كردهاند، با انتخاب شيوه مرگ خود نيز ميتوانند الگويى براى ديگر انسانها باشند؛ اما اينگونه نيست كه خودِ حادثه تأثيرى در اصل نظام دين داشته باشد. اما براى مسيحيان حادثه پايان زندگى عيسى اينگونه نيست. اين حادثه در نظام الاهيات مسيحى نقشى بسيار محورى دارد. كل اختلاف قرائت اسلامى با قرائت مسيحى از اين حادثه به دو جمله برمىگردد: مسيحيان ميگويند مسيح كشته شد و مسلمانان ميگويند مسيح كشته نشد؛ مسيحيان ميگويند مسيح دوباره زنده شد و مسلمانان ميگويند كشته نشد كه زنده شود. براى مسيحيان دو جمله «كشته شد» و «زنده شد» دو حادثه معمولى نيست. آنان ميگويند اين دو حادثه اگر به همين صورت رخ نميداد كل برنامه خدا براى نجات انسان ناتمام ميماند. اگر اين دو حادثه را از مسيحيت كنونى حذف كنيم، كل نظام الاهيات مسيحى به هم ميريزد و اين دين هويت خود را از دست داده، و به دين ديگرى تبديل ميشود.
پس مسئلة صليب دو بعد دارد: يكى بعد الاهياتى و ديگرى بعد تاريخى. در بحث مقايسة ماجراى صليب در قرآن و عهد جديد يا اسلام و مسيحيت بايد به هر دو بعد توجه كرد. البته بسيار روشن است كه اين بعد اول است كه اهميت زيادى دارد و بعد دوم اهميت چندانى ندارد. در بعد اول بحث به كل نظام اعتقادى كشيده ميشود، اما در بعد دوم صرفاًً بحث اين است كه ظاهر متون مقدس دو دين يك حادثه تاريخى را به دو صورتِ متفاوت نقل كردهاند.
اما قبل از ورود به بحث تفصيلى دربارة هر يك از اين دو بعد بايد به يك بحث مبنايى اشاره كنيم و آن اينكه در مقايسه دو ديدگاه از دو دين و دو متن مقدس قاعدتاً پاى معيار و ميزان و داور بيرونى به ميان ميآيد و بدون ترديد در اين بحث پاى عقل به ميان كشيده ميشود.
اما در رابطه با داورى عقل مسئلهاى مطرح است. چه بعد تاريخى و چه الاهياتى در اين بحث از متن مقدس اتخاذ شده است. حال سؤال اين است كه دربارة آنچه از متن مقدس گرفته ميشود، عقل چه موقعيت و جايگاهى دارد؟ چه بسا در خود اين مسئلة مبنايى ـ كه در اين بحث تأثير زيادى دارد ـ نيز بين پيروان دو دين اختلاف باشد. در اينجا مجال آن نيست كه به اين مسئله مبنايى بپردازيم. اما در بحث خود، حجيت عقل را به اين معنا ميپذيريم كه اعتقاد و عملِ خردستيز در دين پذيرفته نيست، اما اعتقاد و عمل خردگريز اجمالاً پذيرفته است. بحث را در دو محور اصلى پى ميگيريم:
1. ابعاد عقيدتى و الاهياتى ماجراى پايان زندگى زمينى عيسى
1.1. جايگاه الاهياتى صليب در عهد جديد
نويسندهاى مسيحى با برداشت از عهد جديد، اهميت صليب و نقش آن را در كل الاهيات مسيحى اينگونه توصيف ميكند:
مهمترين مقصود مسيح از آمدن به اين جهان اين نبود كه براى ما سرمشق باشد و يا تعليمى بدهد، بلكه اين بود كه براى ما جان بدهد. مرگ او يك امر اتفاقى يا بر اثر تصميم بعدى نبود، بلكه مهمترين هدفِ مجسم شدن بود. مجسم شدن هدف نهايى نبود، بلكه براى اين انجام شد كه به وسيله مرگ مسيح بر روى صليب، گمشدگان به نجات برسند.[3]
فقره فوق به روشنى نشان ميدهد كه حادثه صليب در كل نظام دينى مسيحيت چه جايگاه محورى و اساسىاى دارد. اين فقره نشان ميدهد كه هدف نهايى از آمدن مسيح و مأموريتِ او، همين حادثه بوده است. مسيح با مرگ خود بيش از حيات خود نقش ايفا كرده است.
اگر بخواهيم براى دين يك تعريف كلامى ارائه دهيم ـ البته تعريفى كه براى اديانى مانند اسلام و مسيحيت اجمالاً مورد قبول باشد ـ بايد بگوييم: «دين عبارت است از برنامه خدا براى نجات انسان». در اين تعريف غير از حرف ربطِ «براى»، چهار واژه وجود دارد: انسان، نجات، خدا و برنامه. واژه ديگر آن چيزى است كه تعريف شد؛ يعنى «دين» ـ كه در بحث ما مصداق آن «مسيحيت» است. سخن اين است كه حادثه صليب نه تنها با چهار عنوان داخل تعريف، بلكه با پيام اصلىِ خود مسيحيت ارتباطى ناگسستنى دارد.
الف) انسان
از نوشتههاى پولس ـ كه الاهيات رايج مسيحى منطبق با آن است ـ برمىآيد كه دو حادثه يا دو عمل بسيار مهم در تاريخ زندگى بشر وجود دارد كه همچون نقاط عطفى تاريخ زندگى انسان را به چهار (يا سه) دوره تقسيم ميكنند. سرشت، جايگاه و قدرت و توان انسان در اين چهار دوره متفاوت است. اين دو حادثه يكى گناه آدم است و ديگرى صليب مسيح. بر اساس اين دو حادثه تاريخ انسان به چهار دوره «انسان قبل از گناه آدم»، «انسان بعد از گناه آدم و قبل از صليب مسيح»، «انسان بعد از صليب تا حيات ديگر» و «انسان در حيات ديگر» تقسيم شده است. انسان در ابتداى خلقت پاك و مقدس بود. او دوست خدا بود و مقام فرزندى خدا را داشت و در واقع عضو خانواده خدا بود. عقل و اراده او سالم و قوى بودند؛ اما با گناه آدم ـ كه گناه بسيار بزرگ و فجيعى بود، چراكه طغيان عليه خدا بود و توبهاى به همراه نداشت ـ[4] آدم و نسل او سقوط كردند. سرشت و ذات انسان گناهآلود شد. گناه آدم به نسل او به ارث رسيد و از آن پس، فرزند آدم هنگام تولد ذاتاً گنهكار است. انسان ذاتاً به بدى تمايل دارد. انسانى كه قبل از گناهِ آدم دوست خدا و حق و حقيقت بود، از اين پس دشمن خدا گرديد. عقل و اراده انسان ضعيف و ناتوان گرديد. انسان مقام فرزندى خدا را از دست داد و در واقع به عبد و غلام تبديل شد. خدا براى اينكه تا زمانى كه راه نجاتى از اين وضعيت اسفبار پيدا شود، اين انسان بتواند به حيات خود ادامه دهد شريعت را فرستاد ـ در واقع شريعت نه راه نجات انسانها، بلكه زمينهساز آمدن نجات بود. خداوند در اين دوره انبياء را فرستاد كه وظيفه آنان آوردن شريعت بود. انسانِ سقوطكرده زير بار سنگين شريعت بود و هر روز بر گناهش افزوده ميشد و راهى براى نجات از اين وضع اسفبار نداشت. بزرگترين مانعِ نجات انسان، گناه آدم بود و تا زمانى كه گناه آدم وجود داشت و كفاره آن داده نشده بود، انسان در همين وضعيتِ سقوطكرده قرار داشت؛ اما اين انسان سقوطكرده گنهكار چيزى نداشت كه ارزش كفاره گناه آدم را داشته باشد. اما اين وضعيت شايسته انسان نبود، زيرا او براى مقام فرزندى خدا خلق شده بود. خداى مهربان چون ديد كه اين انسان توان دادن كفاره را ندارد، سرانجام پسر يگانه خود را ـ كه همذات با خدا و با او برابر بود ـ فرستاد تا مجسم شده، به صورت انسان درآيد و به صليب رود تا گناه آدم را كفاره دهد. با صليبِ مسيح گناه آدم كفاره داده شد و بار ديگر اين امكان فراهم شد تا انسان فرزند خدا گردد. در دوره پس از صليب، هر كس به پسر خدا ايمان آورد، يعنى ايمان آورد كه اين پسر خدا بود كه به صليب رفت و گناه آدم را كفاره داد، ميتواند به مقام فرزندى خدا نايل آيد.[5]
پولس در فقرهاى چكيده ماجراى سقوط انسان به واسطه گناه آدم، و نجات انسان از وضعيت سقوطكرده از طريق صليب مسيح را اينگونه بيان ميكند:
همانطور كه يك گناه موجب محكوميت همه آدميان شد يك عمل کاملاً نيك نيز باعث تبرئه و حيات همه ميباشد و چنان كه بسيارى در نتيجه سرپيچى يك نفر گناهكار گشتند، به همان طريق بسيارى هم در نتيجه فرمانبردارى يك نفر، کاملاً نيك محسوب خواهند شد (روميان، 5: 19 ـ20).
پس با گناه آدم همه مردم گناهكار، بيگانه از خدا و جداى از او گرديدند و با صليب مسيح همه مردم نيكوكار شدند و ارتباط سالم آنان با خدا بازگردانده شد.[6] پولس دربارة اينكه با صليب مسيح، انسان از وضعيتِ بردگى به فرزندى خدا بازگشته است چنين ميگويد:
چون روزى كه خدا تعيين كرده بود فرا رسيد او فرزندش را فرستاد تا به صورت يك يهودى از زن به دنيا بيايد، تا بهاى آزادى ما را از قيد اسارت شريعت بپردازد و ما را فرزندان خدا بگرداند... بنابراين ديگر غلام نيستيم بلكه فرزندان خدا ميباشيم، و به همين علت وارث نيز هستيم و هرچه از آن خداست به ما نيز تعلق دارد (غلاطيان، 4: 4ـ7).
به هر حال مسيح با صليبِ خود اين زمينه را ايجاد كرد كه انسان مقامى را كه از زمان گناه آدم از دست داده بود ـ يعنى فرزندى خدا كه بالاترين درجه و مقامى است كه خدا براى انسان در نظر گرفته است ـ مجدداً بهدست آورد. البته اين امر حاصل عمل فداكارانه مسيح است نه عمل خود انسان.[7]
نكته ديگرى كه پولس دربارة تأثير گناه آدم و صليب مسيح بر انسان ميگويد اين است كه انسان با گناه آدم داراى يك طبيعت گناه آلود و ناپاك و كهنه گرديد و مسيح با صليب خود انسان را از اين طبيعت كهنه نجات داد و اين امكان را براى انسان فراهم كرد كه طبيعت نوى كه به صورت خداست، بپوشد.[8]
تأثير ديگر گناه آدم بر انسان اين بود كه انسان فانى شد. اگر گناه آدم نبود انسان جاودانه زندگى ميكرد؛ اما اين گناه آدم بود كه مرگ را به جهان آورد.[9] (هرچند از برخى از تعابير پولس برمىآيد كه مقصود از مرگ در اينجا مرگ روحى و هلاكت ابدى باشد،[10] اما عموم نويسندگان مسيحى همين مرگ بدنى را برداشت كردهاند). گناه آدم باعث شد كه انسان حيات جاودانه را از دست بدهد، اما صليب مسيح اين امكان را فراهم آورد كه انسان حيات جاودانه را بهدست آورد. هر كس به مسيح بهعنوان پسر خدا كه به صليب رفت ايمان آورد حيات جاودانه مييابد، اما نه در اين دنيا بلكه در حيات ديگر؛ چراكه در واقع انسان كفاره گناه آدم را نداد، بلكه خدا مجاناً اين كار را انجام داد.[11] به همين جهت، امور ديگرى نيز كه با گناه آدم از انسان گرفته شد مانند عقل و اراده و... در اين دنيا به انسان بازگردانده نميشوند و بازگرداندن آنها همچون حيات جاودانه در دنياى ديگر محقق خواهد شد.[12]
ب) نجات
در تعريف دين گفته شده است كه دين براى نجات و رستگارى انسان آمده است؛ پس نجات و رستگارى هدف دين است. صليب مسيح چه نقشى در نجات و رستگارى انسان دارد؟ پاسخ اين است كه بدون صليب نجات و رستگارى ممكن نيست. انسانشناسى پولسى و مسيحى به گونهاى است كه انسان براى نجات خود به منجى نياز دارد (منجى در اصطلاح علم اديان عبارت است از كسى كه با عمل خود نجات و رستگارى را براى انسان ممكن ميكند). انسان مسيحى سقوط كرده است و خودش براى نجات خودش هيچ كارى نميتواند انجام دهد. اين مسيح است كه با صليب خود امكان نجات و رستگارى را فراهم ميكند. در اينجا دو اصطلاح «كفاره» و «فديه» مطرح ميشود. مسيح گناه آدم را كفاره داد يا فديه گناه آدم را پرداخت كرد و بدين وسيله، نجات و رستگارى را براى انسانها ميسر ساخت. هرچند در تبيين آموزه «كفاره» و كيفيت آن بين مسيحيان اختلاف وجود دارد، اما اصل اينكه نجات و رستگارى با حادثه صليب ممكن شده است، مورد وفاق ميباشد[13] و در تاريخ مسيحيت كسانى مانند پلاگيوس كه مسيح را «منجى» نميدانستند بلكه او را «راهنمايى» براى هدايت انسانها ميدانستند مرتد و بدعتگذار اعلام شدهاند.[14]
به هر حال نكته مهم در نجاتشناسى پولسى و مسيحى آن است كه نجات و رستگارىِ انسان را خارج از او قرار ميدهد؛ يعنى نجات و رستگارى بايد از بيرون براى انسان ميسر شود، والاّ از خود انسان كارى ساخته نيست؛ اين حادثه صليب است كه نجات و رستگارى را ممكن كرده است.
ج) خدا
ماجراى صليب برنامهاى بود كه خدا از قبل تعيين كرده بود. اما چه كسى بايد بالاى صليب ميرفت؛ زيرا انسانهاى عادى ارزش اين را نداشتند كه كفاره گناه آدم شوند. كسى كه فدا شدن او ميتوانست كفاره آدم به حساب آيد، پسر يگانه خدا بود كه همذات با خدا و با او برابر بود. در واقع خدايى كه انسان شده بود بايد بالاى صليب ميرفت. خدا (مسيح) جسم گرفت و به شكل انسان درآمد تا خود را فداى انسان كند.[15] پس خدا هم برنامهريز بود و هم مجرى برنامه.
د) برنامه خدا
برنامه خدا براى نجات در واقع همان راه نجات است. چگونه ميتوان به نجات و رستگارى دست يافت؟ پولس ميگويد تنها راه نجاتْ ايمانِ به اين مطلب است كه پسر خدا به صليب رفت و گناه ما را كفاره داد. تعبير پولس اين است كه انسانها ـ كه همه فاسق هستند ـ با ايمان آوردن به پسر خدا و صليب او و اينكه گناه آدم كفاره داده شده است گويا با مسيح به صليب رفتهاند و بدين طريق با اينكه عادل نيستند و گناهكارند (چون كفاره را خودشان ندادهاند)، بىگناه و عادل به حساب ميآيند.[16] علاوه بر اين پولس تأكيد دارد كه هيچ نجاتى در شريعت نيست و اصلاً شريعت براى نجات و رستگارى نيامده است و در واقع با صليب مسيح دوره شريعت به سر آمده است.[17] پس برنامه خدا براى نجات انسان اين بوده است كه پسر يگانه خود را بفرستد تا به شكل انسان درآمده، به صليب رود و انسانها، با ايمان به اين پسر و صليب او نجات يابند. در واقع انسانهايي كه دشمن خدا شده بودند با خون مسيح با خدا آشتى ميكنند و دوست خدا ميشوند.[18]
نكته بسيار مهم در بحث نجاتشناسى مسيحى اين است كه ماجراى صليب، مسيحيت را در ميان اديان منحصر به فرد كرده است. نويسندهاى مسيحى ميگويد:
اساس ساير اديان بر تعاليم بنيانگذاران آن قرار دارد. مسيحيت با تمام اين اديان اين تفاوت را دارد كه بر اساس مرگ بنيانگذار خود قرار گرفته است. اگر مرگ مسيح را به كنارى بگذاريم مسيحيت به سطح ساير اديان نزول خواهد كرد. در آن صورت هرچند هنوز هم اخلاقيات عالى در دست خواهيم داشت ولى فاقد نجات خواهيم بود. اگر صليب را برداريم قلب مسيحيت از بين خواهد رفت.[19]
اين نكته باعث شده است كه مسيحيت از جهت ديگرى نيز از ساير اديان متمايز باشد. نجات در مسيحيت به ايمان به حادثهاى خاص كه در زمان و مكانى خاص رخ داده، منوط شده است؛ اما اديان ديگر هرچند نجات را در تعاليم خود ميدانند، به راحتى ممكن است قائل شوند كه همين تعاليم به صورتهاى ديگر براى مردم ديگر آمده باشد يا بگويند ديگران نيز قدرى از حق را دارند و به آن عمل ميكنند و چون ناآگاه هستند معذورند. از آنجا كه مسيحيت نجات را به ايمان به صليب منحصر كرده است، ديگرانى كه به اين ماجرا ايمان ندارند در واقع راهى براى نجات ندارند. ميتوان گفت كه مسيحيت انحصارگراترين دين در ميان اديان است.[20]
ه) اساس مسيحيت
مسيحيت يك اسم تعينى است كه به تدريج در استعمالات از نام مؤسس آن گرفته شده است،برخلاف «اسلام» كهيك اسمتعيينىاست و مقصوداز آن «تسليمبودن در مقابل حق» است. اما اگر از مسيحيان بخواهيم كه يك نام تعيينى بر دين خود بگذارند، بدون شك نام «انجيل» يا «بشارت» را ميگذارند. مقصود از بشارت، بشارت به نجات است، نجاتى كه تنها با صليب مسيح حاصل ميشود. پس مسيحيت در واقع بشارت به صليب است.[21]
ادامه دارد ...
زيرنويسها
*استاديار دانشگاه مفيد.
[1]. رك: ويليام هوردرن، راهنماى الاهيات پروتستان، ص38؛ آرچيبالد رابرتسون، عيسى اسطوره يا تاريخ، ص61ـ63.
[2]. تونى لين، تاريخ تفكر مسيحى، ص448.
[3]. هنرى تيسن، الاهيات مسيحى، ص219.
[4]. توجه شود كه پولس بر اساس تورات و تفسيرى كه از آن دارد سخن ميگويد.
[5]. رك: همان، ص147ـ152 و 171ـ190 و 218ـ229؛ الاميركانى، نظام التعليم فى علم اللاهوت القويم، ج2، ص51ـ54 و 64ـ75 و 94ـ136 و 176ـ177 و 228ـ263.
[6]. وليم باركلى، تفسير العهد الجديد، ص94.
[7]. رك: متى المسكين، شرح رساله القديس بولس الرسول الى اهل رومية، ص380ـ381؛ هنرى تيسن، الاهيات مسيحى، ص262.
[8]. رك: روميان، 8: 3 ـ4؛ افسسيان، 4: 23ـ24.
[9]. رك: اول قرنتيان، 15: 21ـ22؛ روميان، 5: 12ـ18.
[10]. رك: اول قرنتيان، 15: 42ـ50؛ افسسيان، 3: 4ـ6.
[11]. رك: هنرى تيسن، پيشين، ص162و176؛ الاميركانى، پيشين، ص119؛ وليم باركلى، پيشين، ص96؛ متى المسكين، پيشين، ص276.
Catechism of the Catolic Church, p.90
[12]. رك: روميان، 7: 18ـ21 و 8: 23؛ غلاطيان، 5: 16ـ18.
[13]. رك: الاميركانى، پيشين، ص161ـ173؛ هنرى تيسن، پيشين، ص220؛ توماس ميشل، كلام مسيحى، ص81ـ89.
[14]. رك: جوان اُگريدى، مسيحيت و بدعتها، ص186ـ187؛
Christian Theology, Alister, E. McGrath, p.21
[15]. رك: انجيل يوحنا، 3: 16؛ روميان، 8: 3؛ غلاطيان، 4: 4و5؛ عبرانيان، 2: 14ـ16؛ الاميركانى، پيشين، ص189؛ هنرى تيسن، پيشين، ص219.
[16]. رك: روميان، 3: 21ـ26 و 5: 1و9؛ عبرانيان، 9: 22.
[17]. رك: دوم قرنتيان، 3: 7ـ11؛ غلاطيان، 2: 19ـ21 و 3: 10ـ14 و 23ـ29.
[18]. رك: روميان، 5: 10؛ دوم قرنتيان، 5: 18؛ كولسيان، 1: 20.
[19]. هنرى تيسن، پيشين، ص219.
[20]. مايكل پترسون، و...، عقل و اعتقاد دينى، ص402ـ404.
1.2. جايگاه الاهياتى رستاخيز مسيح در عهد جديد
بخش دومِ ماجراى صليب، قيام مسيح از قبر و زندهشدن اوست. پولس ميگويد:
اگر مسيح زنده نشده باشد، هم بشارت ما پوچ است و هم ايمان شما!... اگر مسيح زنده نشده است ايمان شما بيهوده است و شما هنوز در گناهان خود هستيد و از آن گذشته ايمان دارانى هم كه مردهاند بايد هلاك شده باشند!... اما در حقيقت مسيح پس از مرگ زنده شد و اولين كسى است كه از ميان مردگان برخاسته است، زيرا چنان كه مرگ به وسيله يك انسان آمد همانطور قيامت از مردگان نيز به وسيله يك انسان ديگر فرا رسيد. و همانطور كه همه آدميان به خاطر همبستگى با آدم ميميرند، تمام كسانى كه با مسيح متحدند زنده خواهند شد (اول قرنتيان، 15: 14ـ22).
گفته شد كه گناه آدم با خود، مرگ را براى انسان آورد؛ اما مسيح با صليبِ خود، دستيابى به حيات جاودانه را براى انسان ممكن ساخت. اين صليب مسيح بود كه راه نجات را براى انسانها گشود؛ اما مسيح در صورتى ميتواند حياتبخشى كند كه خودش زير سلطه مرگ نباشد و بر آن غلبه كرده باشد. اگر مسيح زنده نشده باشد نجاتى در كار نيست و ايمانداران هم نجات نيافتهاند. در واقع ، ماجراى صليب در صورتى ارزش و اثر و نتيجه دارد كه به دنبال آن قيام عيسى از مرگ رخ داده باشد.[22]
پولس همه امورى كه با صليب مسيح به انسان برگردانده ميشوند را منوط به زندهشدن مسيح ميداند. فقره فوق نشان ميدهد كه چگونه بازگشت حيات جاودانه به زندهشدن دوباره مسيح بستگى دارد. يكى ديگر از چيزهايى كه گناه آدم پديد آورده بود گنهكارىِ ذاتى انسانها بود. گفته شد با صليب عيسى اين امكان به وجود آمد كه انسان از اين گنهكارى رهاشده، عادل شمرده شود؛ اما اين نيز در صورتى است كه مسيح زنده شده باشد: «او به خاطر گناهان ما تسليم مرگ گرديد و زنده شد تا ما در پيشگاه خدا عادل شمرده شويم» (روميان، 4: 25). انسان با صليب مسيح از شريعت آزاد ميشود، اما آزادىِ از يوغ شريعت نيز به زندهشدن مسيح بستگى دارد؛ زيرا كسى كه به مسيح ايمان ميآورد گويا با او به صليب رفته و «زنده شده» و به حياتى جديد دست يافته است و در حيات دوباره نيازى به اجراى شريعت نيست.[23] در اين حياتِ دوباره طبيعت گناهآلود و كهنه ما عوض شده است.[24] همين كافى است تا پولس نجات را منوط به ايمان و اعتراف به زندهشدن مسيح كند:
زيرا اگر با لبان خود اعتراف كنى كه عيسى، خداوند است و در قلب خود ايمان آورى كه خدا او را پس از مرگ زنده ساخت نجات خواهى يافت (روميان، 10: 9).
اما خدا محبت خود را نسبت به ما کاملاً ثابت كرده است، زيرا در آن هنگام كه ما هنوز گناهكار بوديم مسيح به خاطر ما مرد. ما كه با ريختن خون او عادل شمرده شديم چقدر به وسيله خود او از غضب خدا خواهيم رست! وقتى ما با خدا دشمن بوديم او با مرگ پسر خويش دشمنى ما را به دوستى تبديل كرد، پس حال كه دوست او هستيم چقدر بيشتر زندگانى مسيح باعث نجات ما خواهد شد! (روميان، 5: 8 ـ10).
در كتابهاى الاهياتى مسيحى علاوه بر امور فوق امور ديگرى از قبيل اثبات قدرت خدا، اثبات پادشاهى عيسى، اثبات كهانت عيسى، قبولشدن قربانى و... را از نتايج زندهشدن عيسى دانستهاند.[25]
1.3. قرآن مجيد و بحثهاى الاهياتى صليب
حادثه صليب چه رخ داده باشد و چه رخ نداده باشد در قرآن مجيد هيچ ثمره الاهياتىاى بر آن بار نيست. در واقع از نگاه قرآن از هنگامى كه انسان بر روى اين زمين آمده است هيچ حادثهاى رخ نداده است و نخواهد داد كه تفاوتى تكوينى در انسان و سرنوشت او ايجاد كند؛ بلكه آنچه در طول تاريخ رخ داده است، هدايت انسانها توسط فرستادگان الاهى است.
مىتوان موضع قرآن را در رابطه با آنچه از مسيحيت در باب تأثيرات الاهياتى صليب نقل شد، در چند محور بيان كرد:
اول، گناه آدم در قرآن مجيد يك گناه عادى بود و هرگز شورش عليه خداوند نبود؛ چون در قرآن سخن از درخت معرفت نيك و بد نيست كه انسان بخواهد مانند خدا عارف به نيك و بد شود. علاوه بر اين، در روايت قرآنىْ خدا به آدم ميآموزد كه توبه كند و آدم نيز توبه ميكند و خدا توبه او را ميپذيرد.[26] بنابراين گناه آدم براى خود او نيز باقى نماند تا چه رسد به اينكه به نسل او به ارث برسد. بنابراين هرچند در اثر اين گناه نشئه زندگى آدم عوض شد و به زمين هبوط كرد و بدنش متناسب با زندگى زمينى شد، اما سرشت و ذات انسان هيچ تغييرى نكرد و هيچ سقوط ذاتىاى در كار نبود. انسان قبل از گناه آدم بنده خدا بود و بعد از آن هم همان بنده بود و خواهد بود؛ پس نيازى به صليب ندارد.
دوم، آنچه انسان به آن نياز دارد هادى و راهنماست و نه منجى. نجات و رستگارى هميشه و همه جا براى همه كس ممكن و ميسر بوده است. همگان خودشان ميتوانند تصميم بگيرند و با اراده خويش به سوى نجات روند. از نظر قرآن نه تنها انسانها سرشتى گناهآلود و دشمن حق و حقيقت ندارند، بلكه به لحاظ فطرت و سرشت خود حقپرست و دوست خدا هستند.[27] پس هرگز نياز به كسى ندارند كه واسطه شود و آنان را با خدا آشتى دهد. تنها چيزى كه انسانِ قرآن نياز دارد هدايت و راهنمايى است. قرآن مجيد در دو جا پس از نقل ماجراى گناه آدم و آمدن انسان به زمين، ميگويد از اين به بعد هدايتهايي از جانب خدا ميآيد و هر كس از آن هدايتها پيروى كند نجات خواهد يافت و رستگار خواهد شد.[28] پس براى نجات و رستگارى به هيچ يك از مفاهيمى كه در مسيحيت و ماجراى صليب مطرح شد نياز نيست. انسان خودش ميتواند با ايمان و عمل صالح به عبد صالح خدا ـ كه نهايت كمال انسانِ قرآن است ـ تبديل شود.
سوم، عيسى مسيح نه خدايى است كه جسم گرفته و روى زمين آمده است، نه هرگز در هيچ حدى الوهيت دارد و نه فرزند خداست. او مخلوقى از مخلوقات خدا و انسانى مانند ديگر انسانهاست؛ البته او يكى از پيامبران بزرگ الاهى است كه زندگىاش آغاز و پايانى معجزهوار داشت. عيسى مسيح هم يكى از همان راهنمايان است و آنچه در مسيحيت دربارة صليب گفته شد براى مسيح قرآن بىمعناست.
و چهارم، روح اسلام، تسليم در مقابل حقيقت و حقپرستى است. اين چيزى است كه براى همه انسانها ممكن بوده و هست و بايد با اراده خويش آن را انجام دهند. اينكه حادثهاى خاص از بيرونِ وجود انسان ، نجات و رستگارى را براى انسان ميسر كند با روح اسلام ناسازگار است.
پس انسانشناسى ، نجاتشناسى ، راهشناسى و راهنماشناسى قرآن همه به گونهاى هستند كه حادثه صليب يا هر حادثه ديگرى در آن هيچ نقشى ندارند.
موارد بالا، در واقع گزارشى از ماجراى انسان، نجات و عيسى در قرآن بود و ديديم كه هيچ جايى براى صليب در آن نيست. اما ميتوان ماجرا را از منظر قرآن به گونهاى ديگر بررسى كرد. فرض كنيم قرآن نه ماجراى گناه آدم را نقل كرده و نه مسيح را معرفى كرده است و نيز فرض كنيم گناه آدم چنان بزرگ باشد كه غيرقابل بخشش باشد ، باز هم از نگاه قرآن بىمعناست كه گناه او به ديگر انسانها به ارث برسد و هزاران سال بعد كس ديگرى مجازات گناه او را تحمل كند؛ زيرا قرآن مجيد ميگويد هيچ كس مجازات گناه فرد ديگرى را تحمل نخواهد كرد[29] و هر كس ثمره عمل خود را خواهد ديد. خداى عادل چگونه گناه كسى را به پاى ديگرى ميگذارد.[30] اين خردستيز است. از اين گذشته فرض كنيم كه انسانها به واسطه گناه آدم سقوط كردهاند. مسيحيان ميگويند كه از انسانها هيچ كارى ساخته نيست و خدا خودش بايد دست به كار شده، انسان شود و به صليب رود تا گناه انسان را كفاره دهد و مجاناً او را ببخشد. اين چه كارى است كه خدا از طريق صليب مسيح مجاناً آنان را بىگناه به حساب آورد. اگر قرار بود انسانها را مجاناً ببخشد ميتوانست از همان ابتدا، گناه فرد ديگرى را به حساب انسانهاى بىگناه نگذارد.
به هر حال در عصر حاضر كسانى در غرب كل داستان مسيح را يك اسطوره ميدانند و ميگويند صرفاً بايد پيام اين اسطوره را دريافت كرد و نبايد انتظار داشت كه اين حوادث به همين صورت رخ داده باشد.[31] به نظر ميرسد تا جايى كه بحث دربارة مسائل مربوط به الاهيات صليب است حق با آنان است؛ چراكه همه داستان خردستيز است ـ هرچند در مسيحيت عقل جايگاه چندان محكمى ندارد و بنابراين خردستيزى ممكن است لطمه چندانىنزند؛ اما طبق معيار اسلامى، ما هرگز حقنداريم در هيچيك از ساحات دين به امور خردستيز تن دهيم؛ زيرا قرآن مجيد مكرر به تعقل دستور ميدهد و طبق مبناى قرآن نبايد به امور خلاف عقل تن داد. تا جايى كه امور خردستيز عهد جديد ـ و از جمله ماجراى الاهيات صليب ـ اسطوره انگاشته ميشود، ما با آن مخالفتى نداريم. هرچند با اسطورهانگارى امور علمگريز، مانند زندهشدن مسيح، مخالف هستيم.
2. ابعاد تاريخى ماجراى پايان زندگى زمينى عيسى
2.1. در عهد جديد
ماجراىپايان زندگى زمينى عيسىـ يعنى دستگيرى، محاكمه، مصلوبشدن، مدفونشدن و برخاستن از قبر ـ در هر چهار انجيل، البته با تفاوتهايى در جزئيات، آمده است؛ اما صعود او به آسمان نزد خداوند، تنها در دو انجيل مرقس و لوقا آمده است.
الف) دستگيرى عيسى
عيسى شب هنگام در باغى به نام جستيمانى به راز و نياز با خدا مشغول بود كه ناگاه يكى از حواريان او به نام يهوداى اسخريوطى ـ كه به عيسى خيانت كرده بود ـ عده زيادى از يهوديان را كه فرستاده سران كاهنان و مشايخ قوم اسرائيل بودند و به شمشير و چماق مسلح بودند به آنجا آورد و عيسى را به آنان معرفى كرد (در انجيل يوحنا آمده است كه عيسى به استقبال آنان رفت و پرسيد: چه كسى را ميخواهيد. آنان گفتند: عيساى ناصرى را. پس خود را معرفى كرد و از آنان خواست كه با شاگردان كارى نداشته باشند). يهوديان عيسى را دستگير كردند. در اين زمان يكى از پيروان او به مبارزه با آن عده پرداخت و با شمشمير گوش غلام كاهن اعظم را قطع كرد. عيسى گفت: شمشير را غلاف كن، مگر نميدانى كه اگر از پدر خود بخواهم دوازده فوج از ملائكه را به يارىام ميفرستد؛ اما در آن صورت پيشگويىهاى كتاب مقدس محقق نميشود (بنابر نقل انجيل مرقس عيسى چيزى نگفت. در انجيل لوقا همه از عيسى پرسيدند كه آيا با شمشير دفاع كنيم. سپس آن فرد دست به شمشير برد و گوش غلام را قطع كرد. عيسى گفت كه دست نگه دارند و گوش غلام را شفا داد. در انجيل يوحنا آمده است پطرس شمشير زد و عيسى به او گفت شمشيرت را غلاف كن؛ آيا جامى را كه پدر به من داده نبايد بنوشم؟). عيسى به جمعيت اعتراض كرد: مگر من ياغى هستم كه با شمشير و چماق براى دستگيرى من آمدهايد. من هر روز در حضور شما در معبد تعليم ميدادم و مرا دستگير نكرديد، اما بايد كلام خدا تحقق يابد.[32]
ب) محاكمه عيسى در شوراى يهود
عيسى را به خانه قيافا كاهن اعظم يهود، كه سران يهود در آنجا جمع بودند، بردند. اعضاى شورا سعى ميكردند دليلى پيدا كنند كه بتوانند عيسى را اعدام كنند. افراد زيادى عليه عيسى شهادت داده، جرمهاى زيادى را به او نسبت دادند. عيسى ساكت بود تا اينكه كاهن اعظم گفت: تو را به خداى زنده قسم ميدهم بگو آيا تو مسيح پسر خدا هستى؟ عيسى پاسخ داد: همان است كه تو ميگويى ، اما همه شما بدانيد كه بعد از اين پسر انسان[33] را خواهيد ديد كه بر دست راست قادر مطلق نشسته و بر ابرهاى آسمان ميآيد. كاهن اعظم گريبان چاك ميدهد و ميگويد: كفر گفت و همه ديديد و شنيديد. سپس از اعضاى شورا پرسيد: نظر شما چيست؟ آنها جواب دادند كه مستوجب اعدام است. پس به صورتش آب دهان انداخته، به او سيلى زدند.
در سه انجيل اول ، ماجرا با تفاوتهايي جزئى به همين صورت نقل شده است؛ اما انجيل يوحنا ماجرا را به گونهاى متفاوت نقل ميكند: ابتدا عيسى را نزد پدرزن كاهن اعظم بردند و سپس او را نزد كاهن اعظم بردند. كاهن اعظم از عيسى دربارة تعاليم و شاگردان او پرسيد و عيسى پاسخ داد كه من علنى تعليم دادهام، پس از آنانى كه شنيدهاند بپرس. يكى از اطرافيان كاهن اعظم از پاسخ عيسى خشمگين شده به او سيلى زد. عيسى اعتراض كرد و گفت: اگر سخنم نادرست است با دليل خطايش را روشن كن و اگر درست است چرا ميزنى؟[34]
ج) بازجويى توسط فرماندار رومى و صدور حكم اعدام
يهوديان عيسى را به پيلاطس، فرماندار رومىِ يهوديه، تحويل دادند. او از عيسى پرسيد: آيا تو پادشاه يهود هستى؟ عيسى جواب مثبت داد، اما در پاسخ اتهامات سران يهود سكوت كرد. رسم بر اين بود كه در ايام عيد فرماندار رومى يك نفر از مجرمان را به انتخاب مردم ميبخشيد. پيلاطس به يهوديان گفت: كدام را ببخشم، عيسى را يا مجرم معروف ديگرى به نام بَراَباس را؟ فرياد زدند كه براَباس را ببخش. گفت: پس با عيسى چه كنم. فرياد زندند: مصلوبش كن. گفت: جرمى ندارد و من نميخواهم دستم به خون او آلوده شود. يهوديان گفتند كه خونش به گردن ما. در نتيجه پيلاطس براباس را آزاد كرد و دستور داد كه عيسى را تازيانه بزنند و مصلوب كنند.
در انجيل لوقا آمده است يهوديان نزد پيلاطس عيسى را متهم به اخلالگرى عليه امپراتورى روم كردند. پيلاطس پس از بازجويى، در او جرمى نديد؛ لذا گفت چون او جليلى است بايد او را نزد هيروديس فرماندار آن منطقه، كه در آن موقع در اورشليم بود، بفرستم. عيسى به سؤالات هيروديس و سران يهود پاسخى نداد؛ پس او را مسخره كردند و هيروديس او را دوباره نزد پيلاطس فرستاد. پيلاطس گفت بايد او را آزاد كنم چون نه هيروديس و نه من جرمى در او نيافتهايم؛ اما يهوديان اصرار كردند كه او را مصلوب كند. پيلاطس به ناچار تسليم شد.
در انجيل يوحنا نيز آمده است كه پيلاطس به يهوديان گفت او را طبق قانون خودتان محاكمه كنيد. يهوديان گفتند ما طبق قانون، اجازه نداريم كسى را اعدام كنيم. پيلاطس از عيسى پرسيد: آيا تو پادشاه يهود هستى؟ عيسى گفت: پادشاهى من متعلق به اين جهان نيست. اگر متعلق به اين جهان بود پيروان من ميجنگيدند كه مرا دستگير نكنند. پيلاطس به يهوديان ميگويد اين مرد جرمى ندارد؛ ولى آنان اصرار ميكنند كه او را بايد اعدام كنى و براباس را آزاد كنى. پس پيلاطس تسليم ميشود.[35]
د) صليب و مرگ عيسى
سربازان پيلاطس عيسى را پس از استهزا بسيار بردند تا به صليب بكشند. در راه شمعون قيروانى را مجبور كردند كه صليب عيسى را حمل كند (در انجيل يوحنا آمده است خود عيسى صليب را حمل كرد). چون به محلى به نام جلجتا، به معناى كاسه سر، رسيدند، او را به صليب ميخكوب كردند. در دو طرف او دو راهزن را نيز به صليب كشيدند و بالاى سر عيسى جرم او را نوشتند كه «اين است عيسى، پادشاه يهود». كسانى كه از آنجا ميگذشتند عيسى را مسخره ميكردند و ميگفتند چرا خدا او را نجات نميدهد. حتى آن دو راهزن نيز به او توهين ميكردند. (در انجيل لوقا آمده است كه يكى از آنها به عيسى گفت: اگر تو مسيح هستى خود را نجات بده؛ اما ديگرى به او گفت: مگر از خدا نميترسى. او مثل ما مجرم نيست. پس از مسيح خواست كه وقتى به سلطنت رسيد او را به ياد داشته باشد. عيسى پاسخ داد: مطمئن باش همين امروز با من در فردوس خواهى بود). از ظهر تا ساعت سه بعد از ظهر تاريكى تمام زمين را فرا گرفت (در يوحنا نيست). در حدود ساعت سه عيسى فرياد زد: «خداى من، خداى من، چرا مرا ترك كردى؟» (در لوقا آمده است كه گفت: «اى پدر، روح خود را به تو تسليم ميكنم» و در يوحنا آمده است كه گفت «تمام شد»). عيسى بار ديگر فرياد بلندى كشيد و جان سپرد. در آن لحظه پرده اندرون معبد دو پاره شد و زمينلرزهاى شديد رخ داد به گونهاى كه سنگها شكافته شدند و قبرها باز شدند و بسيارى از مقدسين خفته در قبر برخاستند و... . سردار رومى تعجب كرد و اعتراف كرد كه مسيح پسر خدا بود و... .[36]
ه) تدفين عيسى
غروب همان روز، كه روز پيش از سبت (شنبه) بود، مردى ثروتمند از پيروان عيسى به نام يوسف به حضور پيلاطس رفته، از او جسد عيسى را طلب كرد تا دفن كند. پيلاطس دستور داد كه جسد را به او تحويل دهند. يوسف جسد را گرفت، در پارچه كتانى پيچيد و در قبرى سنگى ـ كه براى خود تراشيده بود ـ دفن كرد و سنگ بزرگى جلوى قبر غلطانيد و رفت.[37]
و) رستاخيز عيسى
بامداد روز يكشنبه مريم مجدليه و مريم ديگر به ديدن قبر رفتند. ناگاه زمينلرزه شديدى رخ داد؛ چون فرشته خدا از آسمان نزول كرده بود. فرشته سنگ قبر را كنار زد و بر روى آن نشست (در انجيل يوحنا آمده است مريم مجدليه به زيارت قبر رفت و ديد سنگ روى قبر نيست. پس رفته، به پطرس و شاگردى ديگر خبر داد و... . در مرقس آمده است مردى در داخل قبر ايستاده بود و در لوقا آمده است دو مرد در كنار زنان قرار گرفتند). او به زنان گفت: نترسيد، ميدانم كه به دنبال عيساى مصلوب آمدهايد. او اينجا نيست و همانطور كه خود او گفته بود زنده شده است. برويد و به شاگردان او اين خبر را بدهيد و بگوييد كه او قبل از شما به جليل ميرود و در آنجا او را ملاقات خواهيد كرد. زنان حركت كردند اما در راه عيسى را ديدند و پيش پاى او به خاك افتادند. بعد از اين حادثه تا مدتى گهگاه شاگردان او را ملاقات ميكردند (ملاقاتها در چهار انجيل به صورت متفاوتى نقل شدهاند).[38]
ز) صعود عيسى به آسمان
حدود چهل روز پس از رستاخيز، عيسى نزد شاگردان آمد و به آنان دستوراتى داد. پس از اين صحبتها عيسى به عالم بالا برده شد و در سمت راست خدا نشست. (در لوقا اين عبارت آخر نيست و در اعمال رسولان با تفصيل بيشترى آمده است).[39]
ح) جمعبندى
اين ماجراى پايان زندگى زمينى عيسى از زمان دستگيرى تا صعود به آسمان بود. هرچند چهار انجيل اختلافاتى در جزئيات داستان دارند ـ كه البته برخى مانند وسوسه عيسى بالاى صليب كه در دو انجيل متى و مرقس آمده است در حالى كه دو انجيل ديگر تسليم محضبودن او را نشان ميدهند، مهم و عجيب است ـ اما به هر حال خطوط اصلى داستان يكسان است. از جمله امورى كه هر چهار انجيل به روشنى نشان ميدهند اين است كه مسبب اصلى ماجراى صليبْ يهوديان بودهاند و اين برخلاف تلاش برخى از مسيحيان در عصر حاضر است كه، احياناً با انگيزههاى سياسى، تلاش ميكنند نقش يهوديان را در ماجراى صليب كمرنگتر نشان دهند.
سراسر اين داستان معجزه است و در نتيجه فراتر از علوم تجربى و در واقع علم گريز و خردگريز است. همانطور كه قبلا اشاره شد در دين امور خردگريز وجود دارد و هيچ لطمهاى به آن نميزند. تنها يك بخش از اين داستان بحثانگيز است. عيسى از قبر برخاست و زنده شد. آيا بدن او يك بدن مادى و همان بدنى بود كه به صليب رفته بود؟ مسيحيان به اين سؤال پاسخ مثبت ميدهند و شواهدى از خود كتاب ميآورند.[40] معناى اين سخن اين است كه بدن عيسى در همين دنيا برخى از خواص جسمهاى عادى را نداشته باشد، مثلا از انظار غايب باشد و برخى او را ببينند. آيا در جهان وراى طبيعت قدرتى هست كه بتواند با جسم كارى كند كه گاهى ديده نشود يا اينكه با چشمها كارى كند كه آن جسم را نبينند؟ به هر حال اين امر عقلاً غيرممكن نيست، پس علم گريز و خردگريز است. اما مسئله به همين جا ختم نميشود. «مسيح به آسمان برده شد و در سمت راست خدا نشست». آيا مسيح با همين جسم نزد خدا رفت؟ نويسندهاى مسيحى ايرادهاى نقادان جديد و پاسخ به آنها را اينگونه بيان ميكند:
ايرادهاى نقادان جديد در مورد صعود مسيح اصولا بر دو اساس متكى است: اولا ميگويند كه اطلاعات ما در مورد كائنات نشان ميدهد كه امكان ندارد آسمان جاى بهخصوصى ماوراى ستارگان باشد. ولى بايد توجه داشته باشيم كه كتاب مقدس نميگويد آسمان كجاست هرچند چنان سخن ميگويند كه گويا يك محل يا حالت است. آسمان همان جايى است كه خدا سكونت دارد و همان جايى است كه فرشتگان و روحهاى عادلان وجود دارند و مسيح هم به همان جا رفت. بدن زنده شده مسيح حتماً به جايى احتياج دارد. فرشتگان چون نامحدود نيستند نميتوانند در همه جا حاضر باشند و بايد جاى بهخصوصى داشته باشند. به علاوه مسيح فرمود «مى روم تا براى شما مكانى حاضر كنم» (يوحنا، 14: 2). ثانياً نقادان جديد ميگويند كه بدن جسمانى نميتواند خارج از جو زمين به زندگى ادامه دهد. در جواب ميگوييم كه ستارگان و اجرام سماوى در جو زمين نيستند ولى وجود دارند. پولس ميفرمايد «جسمهاى آسمانى هست و جسمهاى زمينى نيز» (اول قرنتيان، 15: 40). اگر رستاخيز بدنى مسيح را بپذيريم قبول صعود بدنى مسيح مشكل نخواهد بود. در واقع صعود بدنى مسيح براى قبول رجعت بدنى او لازم است، زيرا همانطور كه صعود فرمود همانطور هم رجعت خواهد فرمود.[41]
به نظر ميرسد فقره فوق مشكلاتى داشته باشد. خدا جا ندارد و در مكان سكنا ندارد. فرشتگان نامحدود نيستند، اما اصولا جسمى مانند جسمهاى زمينى ندارند كه مسيح با همين جسم نزد آنان باشد. معنا ندارد كه جسم مسيح در جايى زندگى كند كه روحهاى عادلان در آنجا هستند. رستاخيز بدنى با صعود بدنى بسيار متفاوت است؛ زيرا رستاخيز در محدوده طبيعت است و بنابراين مشكل عقلى پيدا نميكند، اما صعود به معناى رفتن به فراتر از طبيعت است و جسم چگونه ميتواند به ماوراى طبيعت، كه در واقع ماوراى جسم است، برود؟ صعود بدنى براى رجعت بدنى ضرورت ندارد. ممكن است صعود روحانى باشد و به هنگام بازگشت متناسب با زندگى زمينى جسم بگيرد.
اشكال و ايراد اصلى در اينجا اين است كه آيا صعود عيسى يك صعود مكانى است يا صعود به لامكان؟ مسيح نزد خدا رفته است. مگر خدا مكان دارد كه مسيح به آنجا رفته باشد؟ حتى اينكه گفته ميشود خدا همه جا هست، از باب تسامح است؛ زيرا خدا مكان ندارد و فراتر از محدوديتهاى مكانى است. پس اگر مسيح نزد خدا رفته است، بايد از محدوديتهاى مكانى خارج شده باشد. از آنجا كه جسم ـ به هر شكل كه باشد ـ محدوديت مكانى دارد، نميتواند به لامكان و نزد خدا برود. اين محال و غيرممكن است. در نتيجه اين جمله كه «جسم نزد خدا رفته» يك جمله درون ناسازگار و خردستيز است.
زيرنويسها
[21]. رك: هنرى تيسن، پيشين، ص219.
[22]. رك: هنرى، متى، التفسير الكامل للكتاب المقدس، ج2، ص349.
[23]. رك: روميان، 7: 4؛ كولسيان، 2: 12ـ15.
[24]. رك: روميان، 6: 4و9.
[25]. رك: الاميركانى، پيشين، ص296ـ297؛ هنرى تيسن، پيشين، ص230ـ231.
[26]. بقره: 34ـ38.
[27]. روم: 30.
[28]. بقرة: 38؛ طه: 123.
[29]. انعام: 164؛ اسراء: 15 و... .
[30]. نجم: 38ـ41 و... .
[31]. رك: تونى لين، پيشين، ص446ـ448.
[32]. رك: متى، 26: 47ـ56؛ مرقس، 14: 43ـ50؛ لوقا، 22: 47ـ53؛ يوحنا، 18: 1ـ11.
[33]. پسر انسان در عهد قديم عنوانى براى مسيح است و عيسى در اناجيل مكرر آن را براى خود به كار برده است.
[34]. رك: متى، 26: 57ـ68؛ مرقس، 14: 53ـ65؛ لوقا، 22: 54ـ55 و 63ـ71؛ يوحنا، 18: 13ـ14 و 19ـ24.
[35]. رك: متى، 27: 1ـ2 و 11ـ26؛ مرقس، 15: 2ـ5؛ لوقا، 23: 3ـ5؛ يوحنا، 18: 33ـ38.
[36]. متى، 27: 32ـ56؛ مرقس، 15: 21ـ41؛ لوقا، 23: 26ـ49؛ يوحنا، 19: 38ـ20: 10.
[37]. متى، 27: 57ـ61؛ مرقس، 15: 42ـ47؛ لوقا، 23: 50ـ56: يوحنا، 19: 38ـ42.
[38]. متى، 28: 1ـ20؛ مرقس، 16: 1ـ18؛ لوقا، 24: 1ـ49؛ يوحنا، 20: 1ـ21: 25.
[39]. رك: مرقس، 16: 19ـ20؛ لوقا، 24: 50ـ53؛ اعمال رسولان، 1: 9ـ11.
[40]. رك: هنرى تيسن، الاهيات مسيحى، 231.
[41]. هنرى تيسن، پيشين، ص235؛ و الاميركانى، پيشين، ص299.
2.2. روايتهاى ديگر از صليب مسيح
در سنت مسيحى روايت ديگرى نيز از صليب مسيح وجود دارد كه البته بدنه اصلى مسيحيت با آن مخالف بوده است. دربارة جماعتى از گنوسىها، (گروهى كه جسم و ماده را پليد ميدانستند و در نتيجه جسم مسيح را جسم واقعى نميدانستند) نقل شده است كه آنان معتقد بودند شمعون قيروانى، همان كسى كه صليب مسيح را حمل كرد، به جاى مسيح مصلوب شد. ايرنئوس از اينان نقل ميكند كه شمعون اشتباهاً به صليب كشيده شد، ولى شكلش توسط مسيح تغيير كرد تا مردم تصور كنند كه او همان عيسى است و عيسى خودش به شكل شمعون در آمده و ايستاده بود و آنان را استهزا ميكرد. سپس به سوى كسى كه او را فرستاده بود صعود كرد.[42]
روايت ديگر از ماجراى صليب از آنِ كتابى است كه به انجيل برنابا معروف است. مسيحيان هيچ اعتقادى به اين انجيل ندارند و آن را مجعول ميدانند. آنان ميگويند اين كتاب چند قرن پيش (قرن 16 يا 14 ميلادى) توسط يك مسيحى تازهمسلمان جعل شده و نويسنده تلاش كرده است كه روايتى از ماجرا ارائه دهد كه با دين جديدش سازگار باشد. به هر حال نسخه خطى اين كتاب به زبان ايتاليايى جديد است و در آثار قديمى و مربوط به سدههاى نخست، اثرى از اين كتاب نيست.[43]
به هر حال روايت اين كتاب اينگونه است كه يهوداى اسخريوطى به عيسى خيانت ميكند و ميخواهد او را تحويل دهد. اما در همين موقع عيسى به آسمان برده ميشود و قيافه و لهجه يهوداى اسخريوطى مانند عيسى ميشود. يهودا را به جاى عيسى دستگير ميكنند. او هر چه ميگويد كه من يهودا هستم، كسى به سخن او گوش نميدهد. او از ترس مرگ كارهاى جنونآميز انجام ميدهد. همه يقين دارند كه او همان عيسى است به همين دليل ميگويند كه عيسى دروغ ميگفته و به همين دليل است كه از ترس مرگ اين اعمال را انجام ميدهد. او را به صليب ميكشند، و عده زيادى از پيروان عيسي از ايمان خود دست برمىدارند و معتقد ميشوند كه عيسى يك پيامبر دروغين بوده و معجزات او سحر بوده است. يهودا را به خاك ميسپارند؛ اما برخى از پيروان بىايمان جنازه او را ميدزدند و ميگويند او زنده شده است. چندى بعد عيساى واقعى بر مادرش و برخى از شاگردان ظاهر ميشود و داستان را ميگويد. از او ميپرسند كه پس چرا خدا ما را به اشتباه انداخت و آزار داد؟ جواب ميدهد: براى اينكه شما به من دلبستگى زمينى پيدا كرده بوديد. ميپرسند: با آنچه رخ داد آبروى تو نزد بسيارى از مردم رفت؟ عيسى در پاسخ ميگويد: با اينكه من گناهى نداشتم، اما چون مردم مرا خدا يا پسر خدا ميخواندند، خدا ميخواست من در چشمان مردم خفيف شوم.[44]
همانطور كه از پايان اين نقل پيداست براى خود نويسنده نيز اين سؤال مطرح بوده است كه چرا خدا بايد قيافه كس ديگرى را تغيير دهد تا به جاى عيسى مصلوب شود؟ اما به نظر ميرسد كه پاسخهاى خود او به هيچ وجه قانعكننده نيستند. اينكه چون پيروان عيسى به او دلبستگى زمينى پيدا كرده بودند و يا اينكه ديگرانى عيسى را پسر خدا يا خدا خوانده بودند، خدا قيافه شخص ديگرى را مانند مسيح كند تا به صليب رود پذيرفتنى نيست. انجيل برنابا ميگويد كه عده زيادى از كسانى كه ايمان آورده بودند ايمان خود را از دست دادند. آيا اين افراد با آنچه ديدند حق نداشتند كه عيسى را يك پيامبر دروغين بخوانند؟ دشمنان او يقين كردند كه عيسى يك شياد بوده است. آيا با آنچه شاهدش بودند اين يقين آنان بهجا نبوده است؟ آيا ميتوان از اين عمل خدا دفاع كرد؟ آيا اين عمل با حكمت الاهى سازگارى دارد؟ خدا پايان زندگى پيامبرى را معجزهآسا به گونهاى گرداند كه همگان، به حق، در رسالت او شك كنند و بلكه يقين به بطلان آن كنند؟ به نظر ميرسد اين روايت خردستيز است و پذيرفتنى نيست.
2.3. روايت قرآنى ماجراى صليب
در قرآن مجيد در دو فقره به پايان زندگى زمينى عيسى اشاره شده است. بنابر ظاهر يكى از اين دو مورد، آنچه در اناجيل رسمى مسيحى دربارة پايان زندگى زمينى عيسى نقل شده است مطابق واقع نيست و در واقع حادثهاى به نام صليب براى عيسى رخ نداده است:
بلكه خدا به خاطر كفرشان ]يهوديان] بر دلهايشان مهر زده و در نتيجه جز شمارى اندك از ايشان ايمان نميآورند. و نيز به سزاى كفرشان و آن تهمت بزرگى كه به مريم زدند، و گفته ايشان كه: «ما مسيح، عيسى بنمريم، پيامبر خدا را كشتيم»، و حال آنكه آنان او را نكشتند و مصلوبش نكردند، ليكن امر بر آنان مشتبه شد؛ و كسانى كه دربارة او اختلاف كردند، قطعاً در مورد آن دچار شك شدهاند و هيچ علمى بدان ندارند، جز آنكه از گمان پيروى ميكنند، و يقيناً او را نكشتند. بلكه خدا او را به سوى خود بالا برد، و خدا توانا و حكيم است. و از اهل كتاب، كسى نيست مگر آنكه پيش از مرگ او حتماً به او ايمان ميآورد، و روز قيامت او بر آنان شاهد خواهد بود (نساء: 156ـ159).
در اين آيات سخن از اين است كه يهوديان گفتهاند ما عيسى مسيح را كشتيم. ولى قرآن با رد ادعاى آنان، ميگويد كه «او را نكشتند و به صليب نكشيدند، ليكن امر بر آنان مشتبه شد و خدا او را به سوى خود بالا برد». آنچه از خود اين آيه برمىآيد اين است كه عيسى به صليب كشيده نشده است و يهوديان اشتباه كردهاند. اما اينكه جزئيات حادثه چگونه بوده است و به چه صورت امر بر يهوديان مشتبه شد، از اين آيات چيزى برنميآيد و هر آنچه در اين باره گفته شده يا با استفاده از روايات است و يا احتمالاتى است كه مفسران مطرح كردهاند. بنابراين هر سخنى در اين باره قابل چون و چرا و بحث است. براى نمونه برخى از مفسران در تفسير عبارت «شبه لهم» به روايت انجيل برنابا اشاره كردهاند،[45] كه همانطور كه گذشت روايتى خردستيز و بىاساس است. تفسير اين آيه قرآن با انجيل بىاساس برنابا ظلم واضح به قرآن است. البته عدهاى از مفسران و همچنين برخى روايات، ماجرايى شبيه به ماجراىِ نقل شده در انجيل برنابا را بيان كردهاند و اين قول كه قيافه شخص ديگرى، شبيه عيسى شد و به صليب كشيده شد اجمالاً در بين اقوال ديده ميشود،[46] ولى اين اقوال با روايتِ انجيل برنابا تفاوتهايي دارند و هيچ بيانى به ناروايى روايت انجيل برنابا نيست.
براى مثال، در روايتى آمده است كه عيسى به حواريان گفت كه چه كسى حاضر است جان خود را در راه من فدا كند و يكى از حواريان جوان اعلام آمادگى كرد و شبيه عيسى گرديد و به قتل رسيد.[47] اين روايت هرگز مشكلات روايت انجيل برنابا را ندارد؛ زيرا آن حوارى با رضايت خود تسليم شده است؛ پس كارهاى جنونآميز ـ آنگونه كه انجيل برنابا به يهوداى اسخريوطى نسبت داده است ـ انجام نميدهد و در نتيجه ايمان مردم به عيسى حفظ ميشود. هرچند طبق اين روايت بايد گفت غير از حواريان عيسى، كسانى كه ماجرا را از دور ميديدند، چه يهوديان و چه ديگران، همان چيزى را ديدهاند كه سنت مسيحى نقل كرده است و در اين رابطه دروغ نقل نكردهاند، بلكه اشتباه كردهاند و اين همان چيزى است كه قرآن مجيد ميگويد.
اما اين پرسش باقى ميماند كه چه نيازى بود فرد ديگرى شبيه عيسى ـ كه قرار بود فوراً به آسمان برده شود ـ شده، و به صليب كشيده شود. اگر قرار بود معجزهاى صورت گيرد، اين معجزه چه ترجيحى بر معجزه منقول در اناجيل دارد كه طبق آن عيسى به صليب كشيده شد، اما سپس زنده گشت. خصوصاً كه بسيارى، چه از موافقان و چه از مخالفان، اين را ميديدند كه عيسى بود كه به صليب كشيده شد. به هر حال اين روايت حتى اگر ما وجه ترجيح اين صورت را ندانيم باز هم خردستيز نيست و خردگريز است و نميتوان آن را رد كرد؛ اما نكته مهم اين است كه دليل قطعى براى آن نيست.
مفسرى ديگر ميگويد دراين مسئله سه قول وجود دارد: يكى اينكه همه حواريان مانند عيسى شدند و عيسى از آنان خواست كه يك نفر خود را فدا كند. يكى پذيرفت و به صليب كشيده شد و عيسى بالا برده شد. قول دوم اين است كه همه حواريان مانند عيسى شدند و دشمنان يكى از آنان را دستگير كردند و به جاى عيسى به صليب كشيدند. قول سوم اين است كه قيافه كسى عوض نشد، اما آنان يك نفر را گرفتند و به جاى عيسى به صليب كشيدند و چون فاصله زياد بود مردم گمان كردند كه همان عيسى است.[48]
در تأييد قول سوم شاهدى وجود دارد. از اناجيل نقل شد كه يهوديان عيسى را پس از دستگيرى به روميان تحويل دادند و اصرار كردند كه او به صليب كشيده شود. اما فرماندار رومى عيسى را بىگناه ميدانست و از اين كار اكراه داشت و ميخواست او را آزاد كند. چه بسا فرماندار فرد ديگرى را به صليب كشيده باشد و يهوديان كه ماجرا را از دور نظاره ميكردند گمان كردهاند كه فردِ مصلوب، عيسى است.[49]
به هر حال همانطور كه از نقلهاى فوق نيز پيداست، هرچند در سنت اسلامى اصل اين مطلب پذيرفته شده است كه مطابق قرآن مجيد عيسى به صليب كشيده نشده و امر بر يهوديان مشتبه شده است، اما دربارة اينكه اين اشتباه به چه صورت بوده است اقوال زيادى وجود دارد و نميتوان يك قول خاص را به سنت اسلامى نسبت داد. البته مسلم است كه روايت انجيل برنابا را نميتوان به قرآن و سنت اسلامى نسبت داد. همه بيانهايي كه از سنت اسلامى در مورد اين ماجرا نقل شد، خردگريزند و نه خردستيز، هرچند در رابطه با برخى از اين بيانها سؤالهايي مطرح است.
نكته ديگرى كه اين آيات بيان كردهاند اين است كه خدا عيسى را به سوى خود بالا برد و او زنده است و اينكه اهل كتاب قبل از مرگش به او ايمان ميآورند. از اين قسمت اخير برخى از مفسران بازگشت دوباره مسيح را استفاده كردهاند.[50] اما اينكه خدا او را چگونه و به چه صورت بالا برد را در ذيل آيه ديگرى كه به پايان زندگى زمينى عيسى مربوط است بررسى ميكنيم:
هنگامى كه خدا گفت اى عيسى من برگيرنده تو و بالابرنده تو به سوى خود و پاك كننده تو از كسانى كه كفر ورزيدهاند هستم (آلعمران: 55).
سخن مهم در اين آيه اين است كه مقصود از «مُتَوَفّيكَ» ـ كه قبل از بالابردن عيسى واقع شده است ـ چيست؟
واژه «توفى» به معناى گرفتن شىء بهطور كامل است و به همين جهت در قرآن به معناى «ميراندن» به كار رفته است: «الله يتوفى الانفس حين موتها»، «قل يتوفاكم ملك الموت...»؛ بنابراين متبادر از آيه مذكور اين است كه «ما ميراننده و بالابرنده تو به مكانى رفيع هستيم».[51]
صاحب تفسير روض الجنان پس از نقل سخن ابنعباس مبنى بر اينكه مقصود از «متوفيك» همان ميراندن است و دليل آن آيه «قل يتوفيكم ملك الموت» است، ميگويد: «همين قول به حقيقت نزديکتر است و به ظاهر لايقتر، و در آيه دو تأويل است يكى اينكه عيسى سه ساعت مرد و زنده شد و به آسمان برده شد و تأويل ديگر قول مسيحيان است كه هفت ساعت مرد و زنده شد».[52] شريف لاهيجى نيز همين قول را به برخى نسبت ميدهد.[53] شيخ طوسى ميگويد در تفسير «متوفيك» سه قول مطرح است يكى اينكه تو را از زمين (بدون موت) برگرفتيم و به آسمان برديم. قول ديگر اين است كه عيسى يك روز وفات يافت و بعد زنده شد و قول سوم اين است كه در آيه تقديم و تأخير است، يعنى اول بايد «رافعك» باشد و بعد «متوفيك».[54] روشن است كه قول سوم به دنبال آن است كه با آيه «ماقتلوه و ماصلبوه» تعارض نداشته باشد. صاحب تفسير بيان السعاده نيز سه قول را نقل ميكند كه يكى از آنها موت است و دربارة آن دو قول است يكىاينكه سه ساعت مرد و زنده شد و قول دوم همان قول مسيحيان است كه به صليب كشيده شد و دفن شد و زنده شد.[55] بنابر احتمال دوم بايد آيه «ماصلبوه» را تأويل كرد.
صاحب تفسير الميزان تلاش ميكند كه «متوفيك» را به معناى ديگرى غير از ميراندن بگيرد؛ البته تلاش ايشان، همانطور كه خود ايشان نيز اشاره كردهاند بيشتر براى هماهنگكردن اين آيه با آيه «ماصلبوه» است و در پايان ميگويد كه آيه صريح نيست.[56]
به نظر ميرسد كه حق با مفسر اول باشد؛ يعنى متبادر از آيه اين است كه خدا ابتدا عيسى را ميرانده و بعد به آسمان برده است. اگر آيه ديگر، يعنى آيه «ماقتلوه و ماصلبوه»، نبود، كسى در اين سخن ترديد نميكرد. بر اساس اين معنا از آيه، اگر اين دو آيه را كنار هم بگذاريم و بخواهيم ظاهر هر دو را نگاه داريم، بايد بگوييم كه در حادثه صليب يهوديان اشتباه كردند و عيسى به صليب كشيده نشد؛ اما خدا قبل از آنكه او را به آسمان ببرد، او را ميراند و پس از چند ساعت زنده كرد و سپس به آسمان برد. اما در اين فرض چند سؤال مهم مطرح ميشود:
يكى اينكه چرا خدا ابتدا عيسى را ميرانده و زنده كرده است و بعد او را به آسمان برده است. اگر قرار است عيسى به صورت زنده، به معناى عادى آن، به آسمان برده شود، اين عمل خداوند چه معنايى ميدهد كه او را چند ساعت بميراند، سپس به صورت اول در آورد و بعد به آسمان ببرد؟
سؤال دوم اين است كه مفسران از كجاى آيه برداشت كردهاند كه خدا بعد از ميراندن، دوباره او را زنده كرد؟ آيه ميگويد «ما تو را گرفتيم و به سوى خود بالا برديم» و در آيه هرگز اشارهاى به زندهشدن دوباره عيسى نيست. از طرفى در آيات ديگرى كه كلمه «توفى» به كار رفته همه ميگويند مقصود اين است كه روح گرفته شده است. پس ظاهر آيه اين است كه خدا روح مسيح را گرفت و بالا برد.
و سوم اينكه همانطور كه قبلا گذشت، مگر ممكن است جسم عيسى نزد خداوند برود؟ مگر خدا مكان دارد؟ و مگر جسم ميتواند به عالم لامكان برود؟ پس همانطور كه برخى از مفسران گفتهاند منظور از رفع، رفع معنوى است و نه مكانى، و روح صعود كرده است. پس روح مسيح همانند روح شهداء ـ كه قرآن دربارة آنان ميفرمايد «بل احياء عند ربهم يرزقون» ـ زنده است و پيش خداست.[57]
پس مطابق ظاهر اين آيه پايان زندگى زمينى عيسى مانند پايان زندگى شهدا بوده است. حال اگر از ظاهر برخى از آيات و روايات برداشت ميشود كه عيسى در زمانى باز خواهد گشت، بايد در اين باره همان چيزى را بگوييم كه شيعه در آموزه «رجعت» قائل است؛ يعنى برخى از كسانى كه وفات يافتهاند يا شهيد شدهاند در آخرالزمان به همين دنيا باز خواهند گشت و زندگى خواهند كرد. همانطور كه بقيه كسانى كه باز ميگردند روح به بدنشان برمىگردد، عيسى نيز همين گونه رجعت خواهد كرد.
توجه داشته باشيم كه آنچه در اينجا گفته شد با توجه به آيه 55 از سوره آلعمران است. البته اين بيان تضادى با آيه «ماقتلوه و ما صلبوه» ندارد؛ چراكه ميتوان گفت كه يهوديان او را به صليب نكشيدند و به قتل نرساندند، اما خدا خودش او را ميراند و روح او را بالا برد. ولى سخن مهم ديگرى وجود دارد. در آيه 54 سوره آلعمران آمده است: «و مكروا و مكر الله و الله خير الماكرين؛ و دشمنان عيسى مكر ورزيدند و خدا مكر در ميان آورد و خدا بهتر از همگان مكر ميانگيزد». سخن اين است كه علت اينكه سران يهود ميخواستند عيسى را به قتل برسانند اين بود كه عيسى اعمال و سوءاستفادههاى آنان را رد ميكرد. عيسى در كوچه و بازار و معبد و كنيسهها با مردم بود و براى آنان سخن ميگفت و سخنان او كه به صورت بسيار دلنشينى بيان ميشد و با معجزات عجيب او تأييد ميشد، در بسيارى تحول ايجاد ميكرد و اين هرگز خوشايند عالمان و كاهنان يهود نبود. پس آنان مكر و حيله كردند؛ آنان زمينهسازى كردند كه فرماندار رومى عيسى را به صليب كشيده، به قتل برساند. حال اگر قرآن بفرمايد كه آنان در اين مكر و حيله خود موفق نشدند و نتوانستند عيسى را به صليب بكشند، زيرا خدا عيسى را به آسمان برد، ممكن است كسى بگويد يهوديان به هدف خود رسيدهاند؛ چراكه آنان ميخواستند عيسى به فعاليتهاى خود ادامه ندهد و براى آنان فرقى نميكرد كه عيسى به صليب كشيده شود يا به طريق ديگرى وفات يابد. در آن زمان شورشيان و ياغيان را به صليب ميكشيدند، يهوديان براى اينكه فرماندار رومى را مجبور كنند كه او را اعدام كند، عيسى را به شورشىبودن متهم كردند و اين مكر آنان بود. ولى آنان ميخواستند كه عيسى نباشد و اين تنها هدف آنان بود. اما اين هدف را خود خداوند براى آنان برآورده كرد، چراكه عيسى را به آسمان برد. خدا نگذاشت آنان عيسى را به صليب بكشند؛ اما خودش او را ميراند و به آسمان برد. آيا «خير الماكرين»بودن خدا به اين است كه هدف سران يهود را اجرا كند؟
براى پاسخ به اين مسئله، آيات 54 و 55 سوره آلعمران را يكبار ديگر بهطور كامل قرائت ميكنيم:
و مكروا و مكر الله و الله خير الماكرين. اذ قال الله يا عيسى انى متوفيك و رافعك الىّ و مطهرك من الذين كفروا و جاعل الذين اتبعوك فوق الذين كفروا الى يوم القيامة...
و دشمنان عيسى مكر كردند و خدا مكر كرد و خدا برترين مكركنندگان است. هنگامى كه خدا گفت: «اى عيسى، من در برگيرنده و بالابرنده تو به سوى خود هستم و پاك كننده تو از كسانى كه كفر ورزيدهاند هستم و تا روز قيامت پيروان تو را فوق كافران قرار دهنده هستم».
از اين آيات برمىآيد كه سران يهود هرگز به هدف خود نرسيدهاند. آنان به عيسى كفر ورزيدند و زير بار حق نرفتند و براى قتل او مكر كردند، اما آنچه مهم بود كارى بود كه عيسى درصدد انجام آن بود و رسالتى بود كه ميبايست انجام دهد. آن رسالت انجام شده است و پيروان عيسى فوق كفار قرار خواهند گرفت و خدا عيسى را از كافران پاك گردانيد، چون رسالت حق او با باطل كفر كافران آلوده نگرديد. آنان ميخواستند نور خدا را با دهانشان خاموش كنند؛ اما خدا، با اينكه كافران نميخواستند، نور خود را كامل كرد.[58]
در قرآن مجيد پايان زندگى هيچ يك از انبيا اهميت ندارد، آنچه مهم است رسالت رسولان است. قرآن مجيد دربارة خاتم پيامبران ميگويد:
و ما محمد الاّ رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم علي اعقابكم؛ و محمد، جز فرستادهاى كه پيش از او هم پيامبرانى آمده و گذشتند، نيست. آيا اگر او بميرد يا كشته شود، از عقيده خود بر ميگرديد؟ (آلعمران: 144)
و نيز ميگويد:
انك ميتٌ و انهم ميتون؛ قطعاً تو خواهى مرد، و آنان نيز خواهند مرد. (الزمر: 30)
پيامبر حتماً ميميرد، كما اينكه پيامبران قبل از او نيز مردند و فرقى نميكند كه در بستر بميرد يا كشته شود؛ زيرا آنچه مهم است رسالتى است كه او انجام داده است. پس امر بر يهوديان مشتبه شد و گمان كردند كه به هدف خود رسيدهاند. بنابراين «عيسى به صليب نرفت و كشته نشد» يعنى سران يهود هرگز به هدف خود نرسيدند.
دربارة شهدا در قرآن مجيد آمده است كه «و لاتحسبنّ الذين قتلوا فى سبيل الله امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون؛ هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شدهاند مرده مپندار، بلكه زندهاند كه نزد پروردگارشان روزى داده ميشوند» (آلعمران: 169). با اينكه چه به لحاظ لغوى و چه به لحاظ عرف و تجربه مردم كسى كه در جنگ كشته شده ميت و مرده به حساب ميآيد، اما او را نبايد مرده به حساب آورد. شايد بتوان آيه «ماقتلوه و ماصلبوه» را اينگونه تأويل كرد.
3. جمعبندى و نتيجهگيرى
ماجراى پايان زندگى زمينى حضرت عيسى، در عهد جديد به تفصيل و در قرآن مجيد به اجمال مطرح شده است. جايگاه و نقش اين حادثه را در اين دو كتاب از دو بعد ميتوان با هم مقايسه كرد: يكى بعد الاهياتى و ديگرى تاريخى. در بعد الاهياتى ماجراى صليب عيسى در عهد جديد نقش محورى دارد و در آموزههاى بنيادينى مانند انسان، نجات، راه نجات و... تأثيرى اساسى دارد؛ صليب است كه انسانِ سقوطكرده را فرزند خدا ميگرداند؛ صليب است كه نجات و رستگارى را براى انسان ميسر ميكند؛ صليب است كه راه اين رستگارى را ترسيم ميكند و صليب است كه دوره شريعت را پايان ميدهد و دوره نجات با ايمان را آغاز ميكند. صليب در عهد جديد محور و اساس الاهيات است. اين در حالى است كه در قرآن مجيد چگونگى پايان يافتن زندگى عيسى و نيز هيچ شخصيت ديگرى، و نيز هيچ حادثه ديگرى، هيچ تأثيرى در هيچ يك از آموزههاى عقيدتى ندارند؛ چراكه راه نجات به وسيله خدا مشخص شده است و شخصيتهايي چون مسيح تنها انسان را به اين مسير راهنمايى ميكنند. نجات و رستگارى هميشه براى انسان ممكن بوده و هيچ شخص يا حادثهاى در اصل امكان يا عدم امكان آن مؤثر نبوده است. پس اگر بخواهيم پايان زندگى عيسى را در اين دو كتاب به لحاظ الاهياتى مقايسه كنيم، بايد بگوييم نه تنها امر مشتركى بين دو كتاب نيست، بلكه از هر جهت نهايت اختلاف وجود دارد. البته همانطور که گذشت برداشت الاهياتي عهد جديد از اين ماجرا خردستيز مينمايد.
اما از بعد كماهميتتر تاريخى، از چهار انجيل برمىآيد كه حضرت عيسى با توطئه و تحريك يهوديان به وسيلة فرماندار رومى محاكمه شد و به صليب كشيده شده و مدفون شد؛ اما پس از سه روز از قبر برخاست و پس از مدتى به آسمان صعود كرد و زمانى باز خواهد گشت. اين ماجرا در هر چهار انجيل با تفاوتهايي آمده است.
انجيل برنابا روايتى ديگر ارائه ميدهد. قيافه يهوداى اسخريوطى، كه به عيسى خيانت كرد، مانند قيافه عيسى شد و قيافه عيسى نيز به قيافه يهودا شبيه گشت. يهودا را به جاى عيسى به صليب كشيدند و عيسى را خدا به آسمان برد. بسيارى از كسانى كه به عيسى ايمان آورده بودند وقتى اعمال يهودا را ديدند، از ايمان خود دست برداشتند. روايت اناجيل رسمى از صليب خردگريز است؛ اما روايت انجيل برنابا خردستيز است.
قرآن مجيد در دو فقره به اين موضوع پرداخته است. يكى در سوره نساء آيات 156ـ158 كه از قول يهوديان نقل ميكند كه ما عيسى را كشتيم؛ اما با رد سخن آنان ميگويد كه او را نكشتند و به صليب نكشيدند؛ بلكه امر بر آنان مشتبه شد و خدا او را نزد خود به آسمان برد. از ظاهر اين آيات تنها اين مطلب استفاده ميشود كه عيسى را به صليب نكشيدهاند و در واقع يهوديان اشتباه كردهاند؛ اما دربارة چگونگى اين اشتباه در قرآن سخنى نيست. مفسران در توجيه چگونگى اين اشتباه اقوال متعددى دارند كه البته هيچ يك از اين اقوال شباهت به روايت انجيل برنابا ندارند و هرچند دربارة آنها سؤالاتى وجود دارد اما خردستيز نيستند.
اما در آيه 55 از سوره آلعمران پايان زندگى عيسى به گونهاى ديگر به تصوير كشيده شده است. ظاهر اين آيه اين است كه خدا عيسى را ميرانده و او را نزد خود برده است. اگر ما باشيم و اين آيه از قرآن بايد بگوييم حضرت عيسى مانند شهدا است كه روحشان نزد خدا زندگى ميكنند. البته عيسى مطابق ظاهر برخى از آيات و نيز روايات روزى بر ميگردد كه اين بازگشت به دنيا دقيقاً همان آموزه «رجعت» نزد شيعه است. اگر بخواهيم ظاهر اين آيه را بگيريم، كه همانطور كه گذشت مؤيدات بيشترى دارد، بايد ظاهر آيه قبل را تأويل كنيم. در سنت اسلامى غالباً آيه سوره نساء «ماقتلوه و ماصلبوه» را گرفته و آيه 55 سوره آلعمران را به گونهاى تأويل كردهاند. سخن ما اين است كه هرچند در اين باره سخنى قطعى نميتوان گفت، ولى اين امكان وجود دارد كه كسى ظاهر آيه 55 آلعمران را بگيرد و آيه «ماقتلوه...» را تأويل كند. در اين صورت در بعد تاريخى اختلاف مهمى بين روايت اناجيل و قرآن وجود ندارد و تنها در بعد الاهياتى اختلاف است.
منابع :
قرآن مجيد
كتاب مقدس، انجمن كتاب مقدس ايران.
استيد، كريستوفر، فلسفه در مسيحيت باستان، ترجمه عبدالرحيم سليمانى، قم: مركز مطالعات و تحقيقات اديان و مذاهب، 1380.
اُ گريدى، جوان، مسيحيت و بدعتها، ترجمه عبدالرحيم سليمانى، قم: مؤسسه فرهنگى طه، 1377.
انجيل برنابا، ترجمه سردار كابلى، تهران: نشر نيايش، 1379.
انس الاميركانى، القس جيمس، نظام التعليم فى علم اللاهوت القويم، ج2، بيروت: مطبعة الاميركان، 1890.
باركلى، وليم، تفسير العهد الجديد، قاهره: دارالثقافة، 1987.
پترسون، مايكل و...، عقل و اعتقاد دينى، ترجمه احمد نراقى و...، تهران: طرح نو، 1383.
تيسن، هنرى، الاهيات مسيحى، ط. ميكائيليان، تهران: انتشارات حيات ابدى ]بىتا].
جنابذى، الحاج سلطان محمد، بيان السعادة فى مقامات العبادة، بيروت: مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، 1408ق.
رابرتسون، آرچيبالد، عيسى اسطوره يا تاريخ، ترجمه حسين توفيقى، قم: مركز مطالعات و تحقيقات اديان و مذاهب، 1378.
رازى، ابوالفتوح، روض الجنان و روح الجنان فى تفسير القرآن، مشهد: بنياد پژوهشهاي آستان قدس رضوى، 1371.
رشيدرضا، محمد، المنار، بيروت: دارالمعرفه، 1342ق.
سعيد، حبيب، المدخل الى الكتاب المقدس، قاهره: دارالتأليف و النشر للكنيسة الاسقفية، ]بىتا].
طباطبايى، محمدحسين، ترجمه تفسير الميزان، ترجمه محمدباقر موسوى همدانى، قم: دفتر انتشارات اسلامى، 1384.
طوسى، ابوجعفر محمد بنالحسن، التبيان فى تفسير القرآن، بيروت: دار احياء التراث العربى ]بىتا].
لاهيجى، بهاءالدين محمد، تفسير شريف لاهيجى، ]تهران:] شركت چاپ و انتشارات علمى، 1363.
لين، تونى، تاريخ تفكر مسيحى، ترجمه روبرت آسريان، تهران: انتشارات نشر و پژوهش فرزان روز، 1380.
المسكين، متى، شرح رساله القديس بولس الرسول الى اهل رومية، قاهره: دير القديس ابنا، 1992.
ميشل، توماس، كلام مسيحى، ترجمه حسين توفيقى، قم: مركز مطالعات و تحقيقات اديان و مذاهب، 1377.
ميلر، و. م.، تاريخ كليساى قديم در امپراتورى روم و ايران، ]بىجا]، حيات ابدى، 1981.
هنرى، متى، التفسير الكامل للكتاب المقدس، ج2، قاهره: مطبوعات ايجلز، 2002.
هوردرن، ويليام، راهنماى الاهيات پروتستان، ترجمه ط. ميكائيليان، تهران: شركت انتشارات علمى و فرهنگى، چاپ اول، 1368.
Catechism of the Catholic Church, Ireland: Veritas, 1991.
E. Mcgrath, Alister, (Ed), the Christian Theology (An Introduction), USA, Blakwell Publishers, 1999.
The Oxford Dictionary of the Christian Church, Oxford University Press, 1997.
زيرنويسها
[42]. رك: و. م. ميلر، تاريخ كليساى قديم، ص193؛ كريستوفر استيد، فلسفه در مسيحيت باستان، ص294.
[43]. رك: توماس ميشل، پيشين، ص53؛ حبيب سعيد، المدخل الى الكتاب المقدس، ص239ـ240؛ The Oxford Dictionary of the Christian Church, p. 159
[44]. رك: انجيل برنابا، فصلهاى 214ـ220.
[45]. رشيد رضا، المنار، ج6، ص19.
[46]. لاهيجى، تفسير شريف لاهيجى، ج1، ص83.
[47]. همان.
[48]. طوسى، التبيان، ج3، ص382.
[49]. طباطبايى، الميزان، ج5، ص216.
[50]. همان، ج3، ص324.
[51]. رشيدرضا، پيشين، ج3، ص316.
[52]. ابوالفتوح رازى، روض الجنان، ج4، ص350.
[53]. لاهيجى، تفسير شريف لاهيجى، ج1، ص329.
[54]. طوسى، تبيان، ج2، ص478.
[55]. محمد الجنابذ، بيان السعاده، ج1، ص267.
[56]. طباطبايى، پيشين، ج3، ص324.
[57]. رك: طباطبايى، پيشين، ج3، ص324؛ رشيد رضا، پيشين، ج3، ص316ـ317.
[58]. صف: 8.
نويسنده : عبدالرحيم سليمانى *
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید