اسقف خريستو ستوموس
تخريب اورشليم در سال 70 پس از ميلاد مسيح، آخرين ضربه را بر پيكر ساختار فرهنگى يهوديت باستان وارد آورد. فرهنگ مسيحى به ايفاى نقش مهم خود در درياى مديترانه پرداخت و حكومتى برتر و نظاميافته را تشكيل داد. شمال آفريقا، روم باستان و يونان داراى ديدگاهى مشترك گشتند كه بر محور افكار عبرى، شرق ميانه و يونانى استوار بود و عقايد مشخصى را براى بيان ايمان مسيحيت ارائه مىداد.
اين مذهب از صحراى فلسطين در شمال آفريقا ظهور كرد و بر تمام نقاط مديترانه گسترش يافت و بهخاطر اين حركت معنوى در شمال آفريقا بود كه مذهب عمده ديگرى كه اين مذهب خود نيز نفوذ فرهنگى و سياسى را در منطقه مديترانه و تمام جهان اروپا براى مدت 800 سال تجربه كرد، متولد گشت. اين مذهب همان اسلام بود. شكلگيرى فرهنگ اسلامى و مسيحيت شرقى با تفوق و برترى به يهوديان جديد منطقه مديترانه پديدهاى است كه تا حد زيادى از سوى متفكرين معاصر ناديده انگاشته شده است. بهاستثناى تاريخنويس بزرگ بلژيكى «هنرى پيرن»1 اكثر مورخين غرب اشتراك فرهنگى مديترانهاى را در قرون اوليه مسيحيت و دوران تشكيل اسلام ناديده گرفتهاند.
بسيارى، در حقيقت به اين قرون صرفاً بهعنوان مقدمهاى براى تشكيل مراحل فرهنگى اروپاى غربى مىنگرند. همانگونه كه جاى ديگر نيز نوشتهام اكثريت قريب بهاتفاق تاريخنويسان بهگونهاى عمل كردهاند كه انگار اصلاً مسيحيت شرقى داراى هيچ نوع سرچشمه تاريخى از خود نبوده است. ايشان ديدگاهى را از توسعه جهان امروز تصوير كردهاند كه در آن دنياى ارتدكس شرقى داراى هيچ جايگاهى نيست.
در حقيقت يك روشنفكر غربى، روانشناسى فرد، جامعه، فرهنگ و مذهب را بهگونهاى كاملاً بيگانه از افكار مسيحيت شرق درك مىكند.
من بهجرأت مىگويم كه تا دهههاى اخير، تاريخ و اعتقادات جهان اسلام در نظر اكثريت دانشگاههاى غربى و دانشجويان دانشگاهها تنها آن چيزى بود كه اروپاى غربى در قرون وسطى با آن در ارتباط بوده است و مطمئناً ريشههاى مشترك مسيحيت شرقى و اسلامى در آن ذكر نشده بود. با اين وجود، همانگونه كه«اسپروس وريونيس»2 مورخ معروف آمريكايى ـ يونانى نوشته است، اسلام در جمع مردم فلسطين، مصر و سوريه بود كه موفق شد. بهعبارت ديگر، اسلام در ميان مسيحيان بيشترين جلوه و موفقيت را كسب نمود. پدران روحانى كه ما ارتدكسها به آنها بهعنوان اسوه و نمونه ايمان ارتدكس مىنگريم در كنار مجامع يكتاپرستىاى زندگى كردند كه بعدها صفوف مؤمنين مسلمان را پر نمودند.
آموزه حضرت محمد (ص) همانگونه كه مسيحيت براساس مبانى يهوديت استوار است براساس مبانى مسيحيت و يهوديت مبتنى است. متأسفانه، چنين بيانات تاريخى بهنظر غالب دانشمندان تاريخشناس غربى معاصر انقلابى مىنمايد و غالب آنان بهشدت از اظهار اين مطلب كه بحث با ارتدكسها بر سر يگانگى خداوند در زمان گسترش اسلام، خود اكثريت مردم شمال آفريقا را به معتقدين واقعى اسلام مبدل نمود، خوددارى مىكنند. براى مثال بحث بر سر شناخت مسيح (كه طبيعت الهى مسيح را از ديگر انسانها متمايز مىكند) بود كه مسيحيان ارتدكس شرقى به آن شديداً اعتقاد داشتند. نهتنها دانشمندان غربى از شناخت تاريخ مسيحيان و مسلمانان شرقى عاجز بودهاند بلكه حتى بعضى از دانشمندان شرقى نيز از درك ريشههاى فرهنگى و تاريخى خود نيز به بيراهه رفتهاند. براى مثال در دنياى ارتدكس، روسيه دچار يك غربزدگى شديد گرديد، كه از اين امر در دوران رنسانس در قرن هجدهم بهعنوان يك نوع شرقى كردن تصوير جامعه غربى ياد گرديد. از طريق تلاشهاى ميسيونرهاى مسيحى و سياستهاى توسعهطلبانه واتيكان تا به قرن نوزدهم غربزدگى در زندگى روشنفكرانه روسيه نيز نفوذ كرد.
اوكراين از اهانتهايى كه بهخاطر حفظ ايمان سنتى خود تحت نفوذ و كنترل روم متحمل شد رنج مىبرد. نفوذ روم تحت عنوان يك جنبش كاتوليك يونانى صورت پذيرفت كه حتى هماكنون نيز اثرات آن بر زندگى مذهبى مردم روسيه مصالحهاى بين اعتقادات مسيحيان شرقى با سطوح طبقات مختلف غرب لاتين دارد. كه افكار ارتدكس در آن همانگونه كه پدر «جورج فلوروسكى»3 آن را يك مصالحه ناميده است دچار نوعى حالت مسخ گرديده است. تنها با تولد جنبشهاى پس از اسلاوها بود كه فرهنگ روسيه هشيارانه سعى نمود خود را به ريشههاى شرقى آن دنيا در بيزانتين بازگرداند و تاريخ واقعى خود را درك كند.
پس از اينكه يونان استقلال خود را از امپراتورى «عثمانى» بهدست آورد، اين كشور نيز در دستهاى قدرتهاى غربى گرفتار شد و فرهنگ، علوم دينى و سياستهاى آن تا به امروز نيز با آداب و رسوم و شرايط تاريخى مردم آن ناسازگار بوده است. «خريستوس ياناراس»4 اين علم الهى نوين يونان را خوب مشاهده كرده است. براى مثال وى سالها تحت اسارت آداب و رسوم روشنفكرانه تحميلى از سوى پروتستانها و مذهب كاتوليك دنياى رومىها بوده است. روحانيون ارتدكس سنتى دچار دستپاچگى شديدى در مقابله با روحانيت سيستماتيك غرب گرديدند. بههمين دليل به ارائه بيشتر تعليمات عرفانى كليساى شرق دست زدند كه از نظر غربيها بيشتر قابل درك بود. با اين كار آنان غالباً اعتقادات مردم را از تعليمات منسجمى كه در مدارس و دانشكدههاى علوم دينى يونان جارى بود جدا نمودند. اين جداسازى حداقل مسؤول تقسيم شدن معتقدان ارتدكس يونان به دو دسته بوده است: يكى تقويمگرايان كهن و ديگر كليساى دولتى يونان. كليساى دولتى يونان «پاپال» و «گريگوريان» را پذيرفتهاند، تاريخى كه در دهه بيست بر غرب و خصوصاً كليساى كاتوليك رم برترى يافت. اين جدايى است كه نزاع بين اعتبار مذهبى يونان و تمايل به بعضى از رهبران يونانى براى تسليم در برابر جاذبه غرب و بنابراين قطع ارتباط با يونانىگرايى واقعى و ناب را به تصوير مىكشد.
در آمريكا و اروپاى غربى، تمام نسلهاى ارتدكس شرقى در برابر نداى فرهنگهاى پستتر دنياى جديد سر تسليم فرود آوردهاند. در آمريكا، اكثريت مسيحيان ارتدكس اروپايى ارتباط كمى را با دين سنتى خود حفظ كردهاند تا چه برسد به آن نوع رسمى و سازمانى آن. گروههاى كاتوليك يونانى پس از گذشت قرنها از نفوذ غرب، در قلمروهاى قدرت متنوع كليسا ارتدكس وارد شدهاند و چهره گذشته ايمان معنوى را تغيير دادهاند.
مذاهب مختلف پروتستان نيز گونه مدرن شده ارتدكس را پذيرفتهاند. بنابراين هر كس از همين جا كل قضيه را خواهد خواند. در واقع با نام ايمان عميق و واقعى كه ما ارتدكسها از دنياى گذشته به ارث بردهايم، كلماتى كه در سنت مذهبى غرب از لحاظ معنوى و فلسفى شكل گرفتهاند بهجاى سنت واقعى مسيحيت ارتدكس عرضه مىشوند. بسيارى از مسيحيان ارتدكس شرقى در آمريكا و دنياى غرب، درباره مذهب خود با اصطلاحاتى نام مىبرند كه كاملاً با ايمان گذشته آنها مغاير است و حالتى را نشان مىدهد كه در آن ايمان كاملاً از آن واقعيت تاريخى خود منحرف شده است.
جماعت مسلمين خيلى كمتر از قضيه شبيه شدن به فرهنگ غرب رنج برده است، دنياى مسلمين ارتباط مستقيم دينى و روابط نزديك اجتماعى بهاندازه ارتدكس شرقى با مسيحيت غربى نداشته است و همين پديده است كه ارتدكس شرقى را بسيار نسبت به شبيه شدن يا تحريف شدن آسيبپذير نموده است.
تاريخنويسان غرب همواره سعى نمودهاند كه نقش اساسىاى را كه دنياى اسلام در پيشرفت تكنولوژى غرب داشته به حداقل برسانند، از قبيل نظريات ايشان در رياضيات، بررسىهاى كلاسيك و جامع، تأثير ژرف اسلام بر حقايق سياسى كه اروپاى مدرن را شكل داد. تا همين اواخر نيز همانگونه كه در بالا ذكر شد كالجها و دانشگاههاى آمريكايى خيلى بهندرت رشتههايى در زمينه تاريخ معاصر اروپا ارائه مىدهند، مگر در موارد خيلى خاص و در مقاطع فارغالتحصيلى، نتيجه اين تحريم اين بوده است كه بخش ضرورى و مهمى از دنياى مدرن به مردابهاى تاريخ نگريسته و تنها بررسىهاى اجتماعى و مردمشناسى انجام مىدهند. دنياى اسلام با يك روش (يا عدم نارسايى در روش ارائه) در دنياى تحقيقات غرب عرضه شده است. عظمت و جايگاه اسلام در تمامى ادوار تاريخ تحريف شده است و در جايى نيز بنابراين حقيقت مىبينيم كه درك اسلام از خودش نيز تحت تأثير اين امر قرار گرفته است.
غرب معمولاً از درك اين مطلب عاجز بوده است، كه خودآگاهى تاريخى و فرهنگى امت اسلام و ارتدكس ريشه عميق برترى تاريخى ايشان داشته، يك خودآگاهى از نوعى كه ملت غرب از اين نوع آن محروم است. مسلمين و ارتدكس دقيقاً از نقش خودشان در پيشرفت علوم و تكنولوژى كه غرب را برترى داده است آگاهى دارند، عليرغم اينكه غرب همواره نقش ايشان را نفى نموده يا محسوب نكردهاند.
در قبال اين عدم ادراك غرب در يك خشونت فرهنگى قرار گرفته است كه اين نيز باعث شده است كه از يك رودررويى مستقيم با اسلام و ارتدكس برحذر باشد، چرا كه به هر جهت ناتوانى در شناخت تواناييهاى اين دو داشته است. از آنجايى كه اسلام و ارتدكس شرق يك موقعيت بدون محافظ در قبال هجوم فرهنگى داشته است، غربيها سعى داشتهاند كه تعالى فرهنگ شرق را تقليل يا كاهش دهند تا حكومت (نژادپرستانه) يا پزگرايى ملى را ارائه نمايند. غربيها سعى داشتهاند نكات منفى كه درباره فرهنگ اسلام و ارتدكس ساختهاند بهعنوان يك موقعيت بهكار برده تا بتوانند تمامى موارد مثبت راجع به اسلام را در دنياى پراوهام خود تحريف نمايند و تمامى اينها و ديدگاه واضح ايشان از شبح ترسناك نزديكبينى يا نزديك شدن فرهنگى است. من اينجا نمىخواهم كه تنها از موضوع خجالتزدگى غرب سخن بگويم، البته در ميان محققين غربى نيز استثناهاى قابل توجهى وجود دارد.
اين غير قابل انكار است كه فرهنگهاى اسلامى و ارتدكسى اين ادعا را بنمايند كه بر مكاتب ديگر علو و برترى دارند زيرا عقايد آنان براساس حقايق بنا شده است نه مانند غربيها بر ستونهاى غيرواقعى پيشرفت تكنولوژى كه توسط زمان مورد آزمايش قرار نگرفتهاند.
دنياى مذاهب ارتدكس و اسلام در زمانهاى اوليه ظهور و آشكار شدن هردويشان براى مدت زمان زيادى براى خارجيها و دنياى غرب با عدم ادراك مواجه شدند. دانشمندان جامعهشناس غرب بهصورت عميقى ديدگاههاى توجه به دين را تحت نفوذ قرار دادند. آنها قصد داشتند كه مذهب را بهعنوان يك ابزار اجتماعى و وسيلهاى براى تحت تأثير قرار دادن اجتماع خلقالساعهشان توجيه نمايند. در مجموع روشنفكران غربى با مذهب بهعنوان يك ضميمه ملحق شده به زندگى نگريستند. از سوى ديگر علماى اسلامى و ارتدكس شرقى هميشه مذهب را بهعنوان يك قدرت روحى تلقى نمودهاند. مذهب چيزى است متعلق به روح و جوهر انسان و بهطور طبيعى در داخل فرهنگ رشد مىكند، مذهب ضميمه زندگى اجتماعى بشر نيست بلكه بهصورت تمام و كمال با توانايى نيروهاى اجتماعى پيوند خورده است.
اگر يك نفر از يك دانشجوى علوم مذهبى در غرب در مورد نقش ايمان در اجتماعى سؤال كند وى بهاحتمال زياد خود را ميان بحث و تفسير طويلى در مورد اينكه چگونه ايمان مسلم و سيستم ايمان به دگرگونى و شكلگيرى بهتر يا بدتر جامعه كمك مىكند، مىيابد.
همانگونه كه قبلاً نيز چنين بوده جامعه براى دانشجوى علوم مذهبى در غرب يك قلمرو معين نيست كه مذهب به طرق گوناگون در آن عمل نمايد. براى مؤمنين مذهبى شرق اين جامعه است كه بهانحاى زياد ايمان را منعكسمىنمايد. اصول و پايههاى جامعه خارج از مذهب و در فرهنگهاى باستان كه اسلام و مسيحيت شرقى از آن مشتق شدهاند، برخاسته است. اين مذهب و نه جامعه است كه قلمرو ثابت تجربه بشرى است.
دورنماى تضاد بين شرق و غرب همچنين تا انسانشناسى مذهبى توسعه يافته است. براى يك شرقى شناخت يك انسان ملازم با شناخت سيرت درونى اوست و اين جداى از ايمان يا بىايمانى بيان شده او در برخى از اعترافات مذهبى است. انسان بهوسيله فلسفهاى كه او بهطور طبيعى با آن زندگى مىكند درك مىشود، فلسفهاى كه در هيچ شرايطى نمىتواند جداى از اساس مذهب او باشد چرا كه مذهب و فلسفه بهطور ناگسستنى به يكديگر پيوند خوردهاند.
از سوى ديگر فرد غربى بهنحوى متفاوت، بهوسيله «زاده» روح باطنى خود، ايمان يا بىايمانى بيان شده او در ارتباط با اعتراف يا مجموعهاى از اصول مذهبى درك مىگردد. مذهب وى يك شرح اساسى و بنيانى در مورد او يا ارزشهاى طبيعى كه رفتار و سلوك وى را شكل مىدهند، نيست بلكه يك خود مصنوعى بنا شده به روى ايمان مىباشد. ما بايد تكرار كنيم كه در شرق انسان بهوسيله نيروهاى مذهب، قدرت روح و باطن كه حتى مىتواند بهطور مستقل عمل نمايد و بالاخره اعتقاد شخصى و ذهنى او بهوجود مىآيد. در غرب انسان از خودآگاهى مذهبى جدا شده و از اين منشأ درونى و زندگى معنوى بر روى بيان بىلطف اعتقاد تقويت شده تنها بهوسيله احساسات تند متمركز شده است. بنابراين يك غربى مىتواند حالت و وضعيت خود در جامعه را بهسادگى با تغيير در اعتقادات و رفتار خود دگرگون نموده و تحت تأثير قرار دهد. از سوى ديگر يك شرقى بدون توجه به اعتقاد شخصى و رفتارش آنچه كه خود اوست مىباشد و نمىتواند خود را از واقعيت مذهبى كه فرهنگى و خودآگاهى باطنى وى را تحت تأثير قرار مىدهد، جدا نمايد.
ريچارد جي. آنتوان5، جامعهشناس، اخيراً كتاب جالبى در مورد يك واعظ مسلمان نوشته است. در يك نقد و بررسى قابل توجه در مورد اين كتاب در «بولتن الهيات هاروارد» جين اسميت6 پيام اصلى آن را مورد بحث قرار داده و آنچه كه ما اينجا در مورد تجربه مذهبى شرقى گفتيم را مورد تأييد قرار داده است. وى مىنويسد «يكى از پيشرفتهاى مهم در مطالعات غربى در مورد اطلاعات مذهبى اسلامى، رشد و تفهميم اين مطلب است كه اسلام تنها نمىتواند بهعنوان يك مذهب مورد بررسى قرار گيرد بلكه بايد در زمينههاى اجتماعى، فرهنگى، اقتصادى، سياسى و قانونى مد نظر قرار گيرد».
او بهنحو صحيحى ديدگاه غالب اسلام را بهعنوان «ريداكشنيست»7 (تبديل پديدهها و عقدههاى باطنى با اصطلاحات ساده) توصيف مىكند. اين چيزى جز اين نيست كه ديدگاه اسلام و مذاهب شرقى در مورد بشر بر روى هويت باطنى تمركز داشته كه تمام توجهات زندگى مادى را نيز لمس نموده است و در عين حال نمىتواند بهعنوان ميزان ايمان شخصى يا يك اعتراف ساده درك گردد.
اسقف قبرسى «اروپوس» و «فيلى»8، پدر روحانى من و تقويم قديمگراى مؤمن و صاحب شهرت در يونان به تفصيل در مورد طبيعت درونى زندگى مذهبى و استقلال ذاتى آن از خارج و از ابعاد اجتماعى آن نوشته است: «من حيات يك زندگى بهخاطر چيزهاى خارجى (امور دنيوى) را براى روح هم جنايت و هم مرگ مىدانم. يك انسان بايد به درون خود برگردد».
در مسيحيت غرب يك فرد بهسادگى مىتواند مدعى عضويت در مذهب مسيحيت تنها با ايمان به ميسح باشد. در حقيقت يك اقرار ذهنى و شفاهى به مسيح در برخى از فرق مسيحى به رايحه و عطر شهادت مقبره شهدا و معترفين به دين عيسى فرض شده و رموز رشد مذهبى و تغيير شكل نوع را كه اسقف قبرسى در اندرز خود بهسوى زندگى درونى توصيف نموده ـ تغيير و جابهجا نموده است در حالى كه يك فرد غسل تعميد داده شده در كليساى شرقى اگرچه او شفاهاً به عيسى مسيح اقرار كرده يا نكرده باشد، يك مسيحى ذاتى و بالقوه است. مسيحيت او منعكسكننده پرهيزگارى و تقواى درونى توسط غسل تعميد مىباشد و نهتنها بهخاطر آنچه كه او به آن ايمان دارد.
در حالت مشابه يك مسلمان بهخاطر مسلمان بودن و نهتنها بهخاطر اقرار ذهنى، مسلمان مىباشد. بدين دليل يك بىايمان در جهان مذهبى شرق كسى نيست كه خيلى به دليل رد ايمان يا دستور خداوند بىايمان شناخته شده باشد. بلكه او كسى است كه در درك و شناخت خود و جهان خويش عاجز مانده است. او كسى است كه حتى گاهى بهنام ايمان مذهبى و با استفاده از امتيازات ويژه زندگى خارجى (دنيايى) به قيمت فريب ماهرانه زندگى معنوى به حيات خود ادامه مىدهد. تنها زمانى يك فرد از مذهب « اعتقادنامه» (كلمه شهادت) جوامع غربى عبور كند مىتواند نظريه يك مذهب درآميخته با خود هويتى و فرهنگ و جامعه را بهدست آورد و تنها آن وقت است كه او مىتواند شروع به درك انسان مذهبى جهان اسلام و ارتدكس نمايد.
در غرب فرد مىگويد «آنچه را كه يك انسان بدان معتقد است به من بگو تا به شما بگويم كه او چيست» در شرق ضربالمثلهاى زيادى مىگويند «بگو يك انسان چيست تا به شما بگويم كه او به چه معتقد است». بنابراين در شرق تجربه مذهبى بين رابطه هستى بشر و وجود ازلى واقع مىشود در حالى كه در غرب مذهب رابطه هستى بشر را اينجا و در حال حاضر و در فاصله پس از مرگ مورد خطاب قرار مىدهد. همانگونه كه يكى از الهيون اخير يونانى بسيار زيبا بيان نموده در مذهب ما و بهطور كلى در وحى مذهب شرقى «ازليت بر فراز ما و در هر لحظه فانى قرار دارد». مذهب ما را مقيد به درك حقايق ازلى نموده و با ما در زمان و مكان تأثير متقابل مىگذارد. اجازه بدهيد در اينجا روشن نمايم وقتى كه من در مورد تجربه عمومى مذاهب ارتدكس و اسلام صحبت مىنمايم منظورم الهيات نيست. اين مسئله از آنجا كه ناديده انگاشتن آن موجب سوءتفاهمهاى زيادى در مورد صحبتهاى من در اين زمينه خواهد شد حائز اهميت است. در حالى كه فرهنگهاى مسيحيت شرقى و اسلام در تجربه بىنظير مذهبى خود در كنار هم واقع شدهاند، الهيات و سيستم داخلى و مذهبى آنها بهطور كلى متفاوتند. اجازه بدهيد اين مسئله را مورد بررسى قرار ندهيم. مواجهه و مقابله ارتدكس و اسلام بر سر مسئله الهيات سخت و تند بوده است. مسيحيان شرقى كمال تجربه مذهبى را به عيسى مسيح نسبت مىدهند كه من توضيح دادم. اين در اسلام و ارتدكس مشترك است. آنها در وجود خود حضرت مسيح تعبير و بيان صحيح و معتبر اين تجربه را كشف مىكنند.
اسلام از سوى ديگر ادعاى كمال همان تجربه مذهبى را خارج از طرح مبحث رستگارى تفكر مسيحى در يك اصليت خارج از مسيحيت دارد. هيچ راهحلى بر روى اين وضعيت كاملاً متضاد وجود ندارد، بنابراين هركس كه خوستار مشتركات در الهيات جهان اسلام و ارتدكس در سيستمهاى داخلى مذهبى مىباشد بايد خداوند را از فرهنگ و سياست جدا نموده، يك مذهب همشكل مصنوعى مستقل از واقعيت فرهنگى و سياسى بيافريند كه اين مخالف فروض اين مقاله استدلال خواهد نمود.
اجازه بدهيد كمى صريحتر باشم من يك «اكونوميست»9 (جنبشى در مسيحيت كه وحدت در ميان مسيحيان و روابط همكارى بين مذاهب مسيحى و غيرمسيحى را تشويق مىكند) نيستم. آن عده از ارتدكسها كه استدلال مىكنند اشتراكات جهان اسلام و ارتدكس از الهيات برخاسته و در مورد حوزه مشترك عبادت و پارسايى سخن مىرانند، به نظر من در حوزه ديوانگى جهانى و در حيطه دلالى قدرت سياسى معامله مىكنند. جايى كه در آن مذهب از قدرت بىهمتاى خود تهى شده و چيزى ضعيف و ناخوشايند را طرح مىنمايد. تجربه مشترك مذهبى مسيحيت شرقى و اسلام حسن اغماض و تفاهم متقابل را ترويج داده كه هيچ ارتباطى با آفرينش يك مذهب توسط آبيارى اعتقادات خداشناسى بهسوى حالت مصنوعى اشتراكات را ندارد. درسى كه تقابل شديد الهيات بهما مىآموزد، درس ايكونومويست درست مىباشد: قبول اختلافات، تشخيص و تمايز مطلق آنها در چهارچوب يك احترام متقابل. اگر اسلام و ارتدكس شرقى در دورنماى مذهبى كه يك انسان را در فرهنگش جاى مىدهد مشترك هستند چگونه آن انسان هرگز مىتواند چيزى جز «اغماض» را بدون مصالحه و سازش با اعتقادات مذهبى و اقعيش كسب و بهدست آورد؟
ايكونوميسم سياسى مدرن كه از ما مىخواهد اعتقاداتمان را قربانى كرده و خودمان را اسير مذهب اصالتاً غربى كنيم يك «جنبش استبداد» و نه «اغماض» است. «اتحاد با سازش» براى مثال در يونان كليسا را به دام «اتحاد برابرى» با كليساى كاتوليك كه در الهيات آن هيچ ارتدكس واقعى نمىتواند اشتراكاتى پيدا نمايد، انداخته است. در حالى كه اين جريان در يونان موجب سرزنش، بغض، عداوت و زجر براى صدها و هزاران «تقويم قديمگرا» كه ارتدكسهاى سنتى هستند، شده است.
«ايكونوميسم» نوعى ديگر از واردات غرب است كه اساس آن ناتوانى غرب در تحمل ابهامات و اختلافات مىباشد. ما مىتوانيم دوست باشيم و اغماض داشته باشيم تنها اگر به يك چيز يكسان معتقد باشيم. آنگونه كه برخى از تحقيقات روانشناسانه، جامعهشناسانه من در ميان ملل مختلف شرقى و غربى آن را نشان مىدهد شرقيها در مقابل اختلافات بااغماضتر مىباشند و از ديگران نمىخواهند كه اعتقاداتشان را بهعنوان يك شرط لازم براى همزيستى مسالمتآميز بپذيرند. اين نكته مهمى است كه مذهب شرق و غرب را از هم جدا مىكند و جنبش ايكونوميسم را در زاويه ديد مناسبى قرار مىدهند. غرب «يكنواختى» (يكسانى) را بهعنوان تنها اساس براى اغماض هدف خود قرار داده است. ما در شرق براساس تجربه واقعى (گهگاه) يك مقابله سخت بين اسلام و ارتدكس، اغماض و تحمل را در ميان اختلافات و گوناگونىهايمان تلقين مىنماييم. اين ما هستيم كه در يك ايكونوميسم حقيقى در بين واقعيات اختلافاتمان زندگى مىكنيم و اين غرب است كه ايكونوميسم سياسى خود را چيزى بيش از استبداد كه توسط آن ما را برده نهانى اعتقادات غرب مىنمايد، قرار داده است.
فرهنگ و مذهب بخشى از «ماده» زندگى سياسى در جهان ارتدكس و اسلام هستند. صحبت در مورد اقليم سياسى در اين مذاهب، بدون اقرار و توجه به نيروى مذهب و فرهنگ، اظهارى بىربط مىباشد. جهان غرب عرفهاى سياسى خود را بهدنبال سقوط تمدنهاى مديترانهاى گسترش داد. اين عرفها از بسيارى جهات به غرب به ارث رسيده تا اينكه خود بخشى از مراحل رشد و گسترش فرهنگى و اجتماعى غرب باشد. اگرچه دانشمندان سياسى غرب از اين اتهام به خشم خواهند آمد ولى با اين حال اين «عرف»ها براى غرب اصالتاً مصنوعى مىباشند. حتى فكر حاكم بر تئورى سياسى غرب كه بهطور مسلم اينگونه فرض مىكند كه انقلاب بهعنوان بيشترين تحول سياسى در جهان غرب را مىتوان در عوامل اقتصادى دنبال نمود، بهطور سنتى و مصنوعى بر هر تحول سياسى توسط بهكارگيرى فلسفههاى توجيهگرايانه سياسى تحميل شده است. اگر فرهنگ و مذهب تكامل بنيادى سياسى را تحت تأثير قرار مىدهند، آنها اين كار را تنها بهطور مصنوعى و ضميمه انجام مىدهند. بنابراين يك سيستم سياسى منظم كه با واقعيات فرهنگ و مذهب ادغام شده باشد، براى غرب بيگانه است و خارج از تجربه آن قرار دارد.
اعتقاد به لزوم حكومت الهى كه تركيب و سيماى جهان سياسى اسلام و ارتدكس شرقى را تشكيل مىدهد نمىتواند در چهارچوب تئورى سياسى غرب درك گردد. جداى از كشور شبهمذهبى پاپها و گذشته از مدينه فاضله ايالات مذهبى كه با اصلاحطلبى پروتستانها خيالبافى شده است ـ غرب هيچگونه تجربه واقعى در مورد حكومت الهى نداشته است. اين حكومت براى يك غربى يك سيستم نامفهوم استبدادى مىباشد در حالى كه براى جهان شرق اين حكومت نماينده خيرانديشترين و مؤثرترين شكل از حكومت مىباشد. در فرهنگها، جايى كه مذهب نقش مستقيم و معينى را در گسترش ضوابط اجتماعى و رهبرى دولت ايفا مىكند حكومت الهى يك جنبش پرارزش حكومتى را نشان مىدهد. در غرب جايى كه اعتقادات مذهبى گاهى بهعنوان توجيهات مطلق براى كار سياسى مورد استفاده قرار مىگيرند، حكومت الهى بلافاصله مورد سوءظن قرار گرفته و دورنماى آن بهعنوان سوءاستفاده از ارزشها تلقى مىگردد. با عدم تجربه اصالت زندگى سياسى كه با فرهنگ و مذهب جوامع اسلامى و ارتدكس همراه است، غربيها هرگز نمىتوانند حكومت الهى را بهنحو مثبت درك نمايند. بنابراين آنها بيشتر جهان سياسى اسلام و ارتدكس را بد تعبير مىنمايند.
با همين علامت مشخصه، عروج افكار باطنى و استعمارطلب جهان بيزانتين و عثمانى كه بيانگر مظهر قدرت اسلامى و ارتدكس بودند ـ بهندرت دقيقاً توسط غربيها كه بهطور اجتنابناپذير آن را بهصورت منفى ترسيم مىكنند ـ درك شده است. اين يك حصول اقتصادى است كه بهطور سنتى توسعهطلبى سياسى در غرب را تحريك نموده و به جنبش درآورده است. حتى هنگامى كه خدمت و انجام وظيفه به پاپ و كليساى كاتوليك و هدف «بازگشت به مسيحيت» در حوادث اسپانيا و پرتغال جهان مدرن بههم آميخت، اين انجام وظيفه بهطور حتم در درجه دوم اهميت قرار داشت و بيانگر تن در دادن اجبارى به قدرت اجتماعى مذهبى در اين كشورها بود. بنابراين غرب داراى انگيزههاى ذاتى عدم اعتماد در پشت شكل امپرياليم سياسى مىباشد. در جان اسلام و ارتدكس شرقى «توسعهگرى» كلاً ابعاد ديگرى دارد و از نظر تاريخى يك سيماى اقتصادى دارد، اما اين عامل برترى نداشته و نمىتواند داشته باشد و در تحليل نهايى بهسهولت از قدرت فرهنگى و مذهبى كه مردم را به سرنوشت و تقدير روحانى متقاعد نموده جدا شده و ماوراى خود را تحت تأثير قرار مىدهد.
بنابراين توسعهطلبى كه يك اقتضاى مادى براى غربيها مىباشد، براى شرق صفت تبليغ الهى و خدمت به انسان همنوع مىباشد. استعمارطلب شاهنشاهى روم شرق (بيزانتين) تحت لواى صليب و توسعهگرايى عثمانيها ملهم شده توسط روح قران با صفت «مقدس» انجام گرفت بهنحوى كه آنها تنها سياستهايى تحميل شده بر حيات كشور كه بهعنوان رفتار و ژست يادگارى در ميان املاك مذهبى تلقى شوند ـ نبودند ـ بلكه آنها بيشتر در خود آن كشور تكميل و تمام مىشدند.
مآلانديشى بيزانتينىها و هدف عثمانىها در اين معنى كه كشور نمىتواند از سنتهاى مذهبى مربوط به خود جدا باشد مشخص مىگرديد. آنچه كه معمولاً غرب در حيات سياسى شرق بهعنوان استبداد، امپرياليزم و حس درندهخويى هويت سياسى مىبيند بهطور دقيقتر مىتواند بهعنوان تلاشى براى «خودبيانى»، «خودتعبيرى» و بهعنوان يك نيروى عميقاً فرهنگى تا اقتصادى خالص تفسير گردد. طبيعيت سياسى ـ مذهبى «توسعهگرايى» در اين جوامع بهنحو تأسفآورى توسط مورخين غربى و دانشمندان علوم سياسى ناديده انگاشته شده و بهنحو ريشهاى سوءتعبير و بد جلوه داده شده است و اين سوءتعبير ريشههاى تاريخى جهان ارتدكس و اسلام، دانشمندان غربى را بهسوى درك صحيح واقعيات سياسى مدرن در كشورهاى اسلامى و ارتدكسى رهنمون كرده است.
اجازه بدهيد حالا بهطور خلاصه سوءتعبير غربيها در برخورد با درك مسلمانان و ارتدكسها در غرب را مورد بررسى قرار دهم. بهنظر من اين يك حقيقت اجتنابناپذير است كه بسيارى از مسلمانان و ارتدكسها غالباً با غرب با روش «خودمغلوبى» و «خودتقبيحى» برخورد كردهاند. در برخورد رودررو با غرب كه تسلط غيرقابل انكارى را در جان مدرن بهدست آورده است، برخى از شرقىها از عقده شديد حقارت رنج مىبرند از آنجايى كه آنها فكر مىكنند كه قدرت غرب چيزى بيش از يك «صفت بهدست آمده» بوده و اساساً ريشه در فرهنگ، سياست و برترى سياسى غرب دارد.
اين عده از شرقيها تمايل به تسليم و ترك فرهنگ خود بهعنوان فرهنگ پستتر را دارند و در يك تلاش بيهوده براى پيوند ذات (اصل) به عارضه سعى دارند فرهنگهاى خود را با فرهنگهاى غربى تطبيق دهند. زمانى كه شرقيهاى ارتدكس و اسلامى با اين ضعفها از پاى در آمدند نتيجه آن بهويژه اسفبار بود، چرا كه چنين افرادى مجبور بودند هويت خود را انكار نموده و تلاش كنند تا «خودبيانى» مخاصمهآميز و مغاير با آغاز و مبدأ خود را اتخاذ نمايند.
نمونه تاريخى چنين بيهودگى نويسنده بزرگ روسى «لئو تولستوى» مىباشد كه در ميراث بيزانتين روسيه مدرن شكل گرفت و هنوز توسط افكار غربى بهعنوان كسى كه مطلقاً براى اصل فرهنگ روسيه و ريشههاى شرقى آن مخرب بود، قلمداد مىگردد. پل جانسون10 اين جنون جوانى فرهنگى در تولستوى را بهعنوان نوعى عدم صداقت فكرى توصيف كرده است: «فهرست تضادهايش بىپايان است». اين تضادها نتيجه اجتنابناپذير انطباق با چيزى كه غرب غالباً از روى سادگى آن را شرق مسلمانان و ارتدكسها مىنامد، مىباشد. چنين تضادهايى در پراكندگى ارتدكسها و مسلمانان به درماندگى و ناتوانى فرهنگهايمان و عدم مقاومت در مقابل حمله سخت غرب انجاميده است. ما اين را در جنبش دروغين اسلامى كه در آمريكا پراكنده شده است، مىبينيم. در جهان ارتدكسى، ما اين را بهطور واضح در «جنبش يونيت»11 (عضو كليساى متحد با كليساى روم) و در حركت تقويمگرايان جديد12 يا تلاش مسيحيان شرق براى تطابق با جهان مسيحى و متحد شدن با مركز حمايت قدرتمندترشان مىبينيم.
در كليه اين نمونهها، مسلمانان و ارتدكسها از درك درست فرهنگ، مذهب و سيستم سياسى خود ناتوان بوده و اين عقيده مرگآور كه تسلط الزاماً بهمعنى برترى است را در آغوش گرفتهاند. تصورى كه آنها از روى درك مستقيم و غيراستدلالى و بهخاطر آگاهيهاى تاريخى در ديدگاه جهان فرهنگىشان به نادرست بودن آن واقفند. همچنين در مواجهه با غرب بسيارى از مسلمانان و ارتدكسها در خود يك خصومت «خودمخرب» و خطرناك را آفريدهاند. يك تمايل مخرب و غالباً تحريك شده توسط «طغيان داخلى» عليه استراتژى كسانى كه بهدنبال تطابق با غرب هستند، و در نتيجه كسانى كه تماميت عقيدتى آنها را مورد تجاوز قرار مىدهند.
تمام كسانى كه خود را يافته و خود را محصول مراحل پربار رشد اجتماعى و تاريخى مىدانند، كسانى كه به گذشته خود مباهات مىكنند و كسانى كه عميقاً از ارزشهاى فلسفى باستانى و متداوم خود كه زمينهساز فرهنگها، مذاهب و سيستمهاى سياسى بودهاند، آگاه هستند، تمام اين افراد بهطور طبيعى در مقابله با كسانى كه گذشته و كمالات و فضائل آنها را درك نكرده و بهوجود آن احترام نمىكنند نوعى خشم ويژه را نشان مىدهند. اين خشم گاهى طبيعى و از ديدگاهى خالص است، مانند همان خشمى كه عليه بىعدالتى، نادرستى و بىانصافى برانگيخته مىشود.
ارتدكسها و مسلمانان اين خشم را در خودشان ديدهاند. بسيارى از مقابلههاى افراطى ما با غرب توسط همين خشم برانگيخته مىگردد. غربيها در برگرداندن اين خشم به ما از طريق سوءتعبير و تعصب عليه فرهنگهايمان، در همان زمان غالباً دست به اعمالى مىزنند كه منعكسكننده سيستمهاى ارزشى كه حيات فرهنگى اسلام و ارتدكس را پايهگذارى كردهاند، نمىباشد و با تمركز بر روى اين عملكرد غرب قادر بوده است با انباشت و توده كردن بر روى خاكريزههاى سوءتفاهمها و سوءتعبيرها، كوههايى از اتهامات غيرمنصفانه عليه نيكى و احسان سيستم ارزشى كه سوءتعبير آن را تيره كرده است، بهوجود بياورد.
ما بايد درك كنيم كه خشم ما موجب فزونى «خودمغلوبى»13 خواهد شد و بايد با انتخاب راههاى سودمندتر در جلب توجه به ادراك خودمان در غرب كوشش كنيم. ما بايد بهدقت نيروهاى روانى كه تعصب و سوءتعبير غرب در ما بهوجود آورده است را مورد بررسى قرار دهيم و ياد بگيريم كه از پيشرفت تدريجى «خودمغلوبى» كه توسط آن غرب توجه خود را به ما معطوف مىكند، دورى بجوييم. توجهى كه فقط زمانى كه ما اصول بهظاهر مقدس آنها را كه در اصل ميراث اسلام و ارتدكس در مشاركت ارزشهاى والاتر جامع غرب است، نقض مىكنيم به ما جلب مىگردد.
بهطور مثال در مقالهاى كه در يك نشريه پرتيراژ آمريكايى به چاپ رسيد، تمام مشكل عجز و شكست سياسى اسلام غيرمنصفانه و سادهلوحانه در حد پديده تروريسم تنزل يافته است (اين مسئله الزاماً بىشباهت به تنزل سيستم سياسى بيزانتين در حد يك باب «توطئه» آنگونه كه غربيها به انجام آن خو گرفتهاند، نيست). در محكوميت انتقامجويىهاى تروريستى، اين مقاله بهطور متناقض غرب را براى گرفتن «بهاى سنگين» از كشورهاى اسلامى معينى براى اين انتقامجويى فرا مىخواند. ما بايد اجازه ندهيم كه چنين رياكاريهايى در بخشى از غرب بدون توجه ادامه پيدا كند. ما نبايد اين توجيه را به غرب براى سياست انتقامجويانهاش براساس محكوم نمودن سياستهاى انتقامجويانه در شرق بدهيم نه غرب و نه جهان ارتدكس و اسلام هرگز از انتقامجويى بهعنوان پايهاى از ارزشهاى مذهبى و سياسى خود حمايت نكردهاند. در حقيقت اين تنها اسرائيل است كه انتقامجويى را بهعنوان سياست خود قرار داده است ـ سياستى كه در قانون مذهبى يهودى خود ريشه دارد. ما بايد از هر كار و سياست كه اين نظريه را تقويت كند يا خشونت بدون انگيزه مورد قبول شرق است، پرهيز نماييم و بايد هرگونه خشمى را كه ممكن است تحريك به انحراف از اصول والاى فرهنگ شرقى خودمان بنمايد، كنترل كنيم.
كشورهاى ارتدكسى بهطور سنتى از كشورهاى اسلامى در مقابلهشان با غرب حمايت كردهاند. يونانىها بهويژه در همراهى با كشورهاى اسلامى، بهندرت خود را متمايل به دولت ايالات متحده نشان دادهاند. با اين وجود اعتراض و مقاومت عامه مردم در مقابل سياست آمريكا چيزى بسيار كم (بهجز توجيه سياست بدون توجيه ضد يونانى آمريكا)، بوده است. خشم ما از اين سياستها در صورت عدم شموليت بهسادگى سياستهاى مضر و خسارتآور بيشترى را براى يونان يا كشورهاى اسلامى و ارتدكس برمىانگيزند. اين بهتر است كه در داخل خود سيستم سياسى آمريكا فعاليت كرده و سيستم را وادار نمود تا ارزشهاى خود را در اعمال رفتار مساوى با ديگر كشورها، در مورد شرق اسلامى و ارتدكس بهكار گيرند. براى مثال در بازديد اسقف اعظم استانبول ديميتريوس اول از ايالات متحده مقامات دولتى مجبور شدند با احتساب قدرت و نفوذ بسيارى از يوناني ـ آمريكايىهايى كه آنها را مورد حمايت قرار مىدهند، اسقف اعظم را با احترام و مراسم اعطاى منصب رسمى دولتى كه حتى براى پاپ ژان پل دوم در خلال آخرين ديدارش از آمريكا انجام نداده بودند، مورد استقبال قرار دهند. من در هيچ صورت اهداف معين يا امتيازات بهدست آمده توسط اسقف اعظم در خلال سفرش را ارائه و تصديق نمىكنم. بلكه من در اينجا در مورد استراتژى صحيح پيروان وى صحبت مىكنم. ما بايد از رهبران و سخنگويان موفق خود در غرب براى نزديك شدن به غرب از راهى كه براى آنها قابل درك بوده و نه از روشهايى كه توجه رسانههاى خبريش را جلب كند، بهره بجوييم.
اين يك واقعيت است (و به هيچكس اجازه رد آن را ندهيم) كه جهان اسلام و ارتدكس توسط غرب بد تعبير شده و توسط رهبرانش ناديده پنداشته شده است و كشورهاى بزرگ و بافرهنگ غنى توسط تسلط و تفوق جهانگير غرب به وضعيت ناعادلانهاى كه هيچ دركى از دين جهان غرب به شرق اسلامى و مسيحى در آن به چشم نمىخورد، كنار زده شدهاند.
روسها تحت ظلم و جور كمونيسم بهندرت در غرب بهعنوان مسيحيان ارتدكس شرقى مشخص شدهاند. همچنين مسلمانان اتحاد شوروى خيلى زياد براى غربيها شناخته نشدهاند. يونان، ايران، عراق، اردن و سرزمينهاى اشغالى توسط اسرائيل نيز بهندرت بهعنوان بخشى از جهان اسلام و ارتدكس مورد توجه قرار گرفتهاند، در حقيقت اسرائيل بهعنوان يك كشور شبه اروپايى كه بهطريقى توسط جماعت فلسطينى احاطه گشته، پنداشته شده است. آن فلسطينىها هم مسلمان و هم ارتدكس هستند، حقيقتى كه تنها چند تن در خيابانهاى جهان غرب حتى مىتوانند تصورش را بكنند. اينها سوءتفاهمات غرب از اسلام و ارتدكس مىباشد، غربى كه در مقابل غالباً طبيعت حيات ارتدكس و اسلامى را نيز سوءتعبير مىنمايد.
اين وظيفه كلى ما در جهان ارتدكس و اسلام است كه به هر راهى با انواع سوءتفاهمات و سوءتعبيرهايى كه من در تفسير خلاصه خود آنها را ترسيم نمودم، مبارزه كنيم. ما نبايد از طرح و ارائه نظرات تند و سخت خود كه من در اينجا آن را عنوان كردم (اگرچه بعضى اوقات مصنوعى و مبالغهآميز هستند) بهراسيم. بهخاطر اينكه چنين مقابلههايى به ما كمك خواهد نمود تا بر روى مسائلى اساسى و نه مسائل سطحى و استثنايى متمركز شويم. ما بايد با فراست بيشتر از فرهنگهاى خود و تفاوتهاى بين آنها و چيرگى فرهنگ غرب آگاهى يابيم. اين خودفهمى سپس بايد بهدقت، آزاد از هرگونه لحن و تن اعتراضآميز و برانگيخته شده بهوسيله حس پستى (خود كمبينى) فرهنگى در ارتدكس و اسلام، به غرب منتقل گردد. و اين بايد با بيان روشن و موجز برترى مردم باستان كه جهان غرب ارزشهاى اكتسابى و استيلاى خود را سرانجام از آنها گرفتهاند، همراه باشد.
ما بايد بهويژه خود را به نفوذ و فراست كسانى از ما كه فرهنگ سنتىمان را درك نموده و در عين حال در غرب زندگى و كارآيى دارند متصل كنيم. سپس شرقيهاى ارتدكس و مسلمان مىتوانند جايگاه واقعى خود را در جامعه جهانى بهدست آورند و هرچه گستردهتر در ايجاد تفاهم متقابل و همزيستى مسالمتآميز كه براى قرنها اسلام و ارتدكس را به جلو برده است مشاركت نمايند.
پىنوشت:
1. Henri Pirenne
2. Speros Vryonis
3. Georges Florovsky
4. Chresros Yannaras
5. Richard J. Antoun
6. Jane Smith
7. Reductionist
8. Opropos and Fili
9. Ecumenist
10. Paul Jahnson
11. Uniate
12. New Calendar
13. Self-Defeating
www.al-shia.com/html/far/khavar/maqalat/resheh-hay-masiheat.htm
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید