امپراتوري آمريکا، اين نوک پيکان سرمايهداريِ به شدت ميليتاريزه، سرانجام ميتواند نمادي جهاني باشد - تکقطبي، بي چالشي روياروي خود، خودسر. سرانجام ميتواند فرمول سياسي حک شده بر سکههاي آمريکايي «يکي از ميان بسيار» (e pluribus unum) را بر فرهنگ جهاني مهر کند. بدون رقيب کمونيست خود، بدون ضرورت حفظ دست کم توهم تعهد سياسي به آرمانهاي حقوق دموکراتيک و برابريخواهي سياسي در گفتار، سرمايهداري امپراتوري به سرعت به سوي شبح فاشيسم فرهنگي به مثابهي آيندهي برگزيدهي خود ميرود.
اخلاق پروتستاني جديد
يک صد سال پس از انتشار اثر کلاسيک ماکس وبر، اخلاق پروتستاني و روح سرمايهداري، رابطهي سرنوشتساز ميان پروتستانتيسم و سرمايهداري در گفتمان سياسي آمريکايي دوباره احيا شده است. با اين وجود، جز در اين زمان ديگر همگرايي راستيني که وبر تئوريزه کرده بود ميان روح کالونيسم و سرمايهداري فزونخواه که به موجب آن قرار بود مسيحيت سرانجام در رتبهي دوم پس از پروژهي تاريخي سرمايهداري قرار گيرد وجود ندارد. در حال و هواي سياسي معاصر که ظاهراً نشانهي آن خيزش سياستهاي مبتني بر ايمان در همه جاست، سرمايهداري و همبستهي آن - مدرنيسم - عملاً در خود فرو رفتهاند و به سرعت کدهاي مدرنيستي سکولاريسم اقتصادي و پلوراليسم سياسي را معکوس ميسازند تا روح پروتستاني بنيادگرايي ديني به آنها حياتي تازه ببخشد. آن چه وبر به مثابهي آميختگي اوليه ميان کالونيسم و سرمايهداري فزونخواه پيشبيني ميکرد - يعني اين مهاجرت تمايلات پيوريتيني به سوي رستگاري شخصي که بر سنن صرفهجويي، کار سخت، و نظم مبتني بود به روحيهي اساساً فزونخواهانهي سرمايهداري، نخست در اروپا و سپس در آمريکاي پيوريتين - در مسير جديدي از سر گرفته شده است. در صدمين سال انتشار اخلاق پروتستاني و روح سرمايهداري، آن چه ميتوان آن را اخلاق پروتستاني جديد ناميد ناگهان به مثابهي انعکاس ايدئولوژيک عصر سرمايهداري شبکهاي و سياست امپراتوري بر جهان سياسي حاکم شده است.
اخلاق پروتستاني جديد، جان گرفته از مکاشفات ايام غضب که دومين رستاخيز مسيح را اعلام ميکند، برانگيخته از آرزوي تبآلود اين که در عصر شقاق ميان امر مقدر و آن چه پشت سر نهاده شده از زمرهي نخبگان معنوي به شمار آيد، شاهد روح انتقامجوي عهد عتيق، ظاهرگرا در تفاسير انجيلي خود، تکرو در حرکت خود به سوي سلطه در ميان اديان جهان، در شورشي فعال بر عليه عرفيگري، در طغياني تلخ بر عليه کثرتگرايي، اعتقاد بنيادي سياست آمريکايي معاصر است.
شايد ما ساکنان جامعهي پساروشنگري تصور کنيم افق فرهنگي فعلي را مبارزات سرنوشتساز ميان مدرنيسم، پسامدرنيسم و پساانسانگرايي تهي کرده است، اما گذشته نفي نخواهد شد. از ميان خاکسترهاي کتاب وحي سياستي مبتني بر ايمان پديدار ميگردد که به هر معناي سياسي، گرايش تاريخي صعودي در زندگي سياسي آمريکايي است. اخلاق پروتستاني جديد، با به تن کردن جامههاي سياسي جنبش «فرهنگ زندگي» و مخالفت با دعاوي علمي دربارهي تحقيقات سلولهاي بنيادي، حاکم بر رسانههاي داراي چشماندازهاي فرهنگي مبتني بر ايمان، به راحتي گفتمانهاي سکولار را به نفع بينشي به فرهنگ، جامعه و سياست کنار ميزند که از نظر ميدان ديد الاهياتي خود همان اندازه دنيوي است که در جاهطلبيهاي تاريخي خود آخرتگراست. طغياني که نمايندهي آن سياست مبتني بر ايمان است، اگر از منظر متافيزيکي درک شود، ممکن است شکل سياسي بارز آن چيزي باشد که نيچهي هايدگر به مثابهي عصر «نيهيليسم کامل شده» توصيف ميکند. در اين تفسير، قدرت در مرحلهي بلوغ (نيهيليستي) خود - خسته از خويشتن، بي هيچ هدف معين، از پاي درآمده از بار تاريخي ارادهي فعال ماندن، هميشه به طرزي سنگدلانه روان به سوي پوچي ارادهاي بياراده - نوميدانه در جستجوي هدفي پايدار، هدفي الهامبخش و مأموريتي تاريخي است. در خلاَ اخلاقي در مرکز ناپديدشوندهي قدرت نيهيليستي، تکگرايي تاريخي قدرتمندي - اخلاق جديد پروتستاني - جريان مييابد که سرکوب نخواهد شد. اخلاق جديد پروتستاني براي فرماليسم تهي قدرت، اخلاق روشگرايانه و (از لحاظِ عاطفي) ناکارآمد انسانگرايي ليبرال، معادلات سايبرنتيکي امپراتوري که با خشونت و خون بر منظرهي جنگهاي امپراتوري نوشته شده است، هدف تاريخي يگانهاي فراهم ميآورد - روح صليبي مسيحيت پروتستاني که طرفدار بازگشت به اصل و طغيانگر است و دوباره جان گرفته است - و خلوص نشانهشناسانهي متون اصلي عهد عتيق از آن حمايت ميکند. به آنان که سياست مبتني بر ايمان را فقط به جديدترين مصداق سياست واکنش فرهنگي تقليل ميدهند، بايد يادآوري کرد که اين درهمتنيدگي سرنوشتساز و يکسره اصيل دين (بنيادگرا) و فنآوريهاي جنگ (امپراتوري) در ذهن آمريکايي ممکن است به سوي اضمحلال بزرگ روان باشد. با سياست مبتني بر ايمان، ما شاهد امري يکسره نامنتظَر و به همين دليل عميقاً ناخجسته هستيم؛ آشتي اخلاقي ميان دين و فنآوري که در آن مکاشفات عهد عتيق، آينده، به زبان قدرت سياستهاي امپراتوري و زبان سرمايهداري شبکهاي رمزبندي خواهد شد. آن چه اکنون به مثابهي جنبش «فرهنگ زندگي» فقط در مراحل ادبي مقدماتي خود است، ممکن است به زودي با شکوفايي کامل به مثابهي اصل اصيل زندگي آمريکايي پديدار گردد.
در نتيجه ممکن است اين ديگر اخلاق پروتستاني و روح سرمايهداري در صورت اصيل کالونيستي نزاکت نظم و تناسب پارسايانه نباشد، شايد ديگر سرمايهداري در نخستين تظاهر فزونخواهانهي پيشروانهي خود هم نباشد. اما در نظر اغلب افراد قطعاً به مثابهي بينش اخلاقي سياست آمريکايي در قرن بيست و يکم - نابردبار، کاريزماتيک، صليبي - مينمايد. مثلاً اين درهمآميزي بنيادگرايي ديني و هدفمنديهاي صوَر امپراتوري جنگافزارهاي جهاني که به طرزي فزاينده سايبرنتيزه شده، اساس اخلاقي بينش سياسي دولت «امپراتوري رستگاريبخش» بوش است. در اين جا، مسيحيت طرفدارِ بازگشت به اصل - مهاجم، فرافکن، و بنيادگرا - با هدفي نظامي هم براي «حاکميت کامل بر فضا» و هم همان گونه که اخيراً اعلام شده است، براي «سلطهي متابوليکي» بر بدن سوژههاي جهاني خود، بلافاصله در نسج فضا - زمان امپراتوري آمريکايي جريان مييابد. اين يک همجوشي خطرناک پروتستانتيسم بنيادگرا و جنگ سايبر است. جورج دابليو. بوش، در نخستين کنفرانس مطبوعاتي پس از آن که براي بار دوم به رياست جمهوري انتخاب شد، گفت: «من سرمايهي سياسي را کسب کردهام و ميخواهم آن را خرج کنم».
در اين جا مطالبي اعلام شده است: برخي از آنها آشکار است - خشونت فداکارانه بر عليه شهرهاي عراق، گزارشهاي اخير در مورد انواع جديد سلاحهاي آزمايشي (گازهاي سمي و ناپالم) که بر عليه شهروندان فلوجه به کار گرفته ميشود، نشانههاي شوم در مورد تمايلات خطرناک در سياست خارجي در مورد ايران؛ و برخي داستانها پنهان، گزارشنشده و در مرزهاي تاريک سياست واقعي امپراتوري فراموششده هستند - مرگ ناگهاني ري سي. لم[1]، محققي که به طور خصوصي کار ميکرد در اتاقي در متلي در جنوب که بر اساس گزارشها به دنبال ماجراي تراست پنج ستاره بود - يعني صندوقي سري متشکل از تکزاس، عربستان سعودي، فيليپين - که ممکن است سرمايهي دستکاري گسترده در کامپيوترها را در آخرين انتخابات آمريکا فراهم کرده باشد(1). با فکر کردن به اين رويدادها، بار ديگر اجازه ميدهم تا اين سخنان هراسآور جورج دابليو. بوش دوباره به فکر من هجوم آورند: «من سرمايهي سياسي را کسب کردهام و ميخواهم آن را خرج کنم».
روز بد سخنراني اول و خلسهي مسيحايي آخرالزمان
تاريخ ما را ميخواند (کانداليزا رايس، وزير خارجهي ايالات متحده).
در روز سخنراني اول (در اولين روز پس از انتخابات) که خيابانهاي واشنگتن با اقدامات امنيتي قفل شده بود و جنون سوءظن در هواي هراسآلود موج ميزد، مفسران تلويزيون اي.بي.سي[2]، احتمالاً در تلاش براي گذراندن وقت، تصاوير جان کري[3] را با کلمات موجزي ترکيب ميکردند: «دست کم در اين کشور، ما بازندگان را کنار ديوار قرار نميدهيم و تيرباران نميکنيم». متن مسيحايي سخنراني روز اول اعلام ميکرد که آمريکا قيم اخلاقي سياست جهاني است و خود را براي سفري انتخاب کرده است که «آزادي و دموکراسي» را براي جهان به ارمغان ميآورد و ممکن است نسلهاي متمادي در آينده طول بکشد. سخنان سياسي مهم رئيس جمهور بوش («اکنون منافع حياتي آمريکا و ژرفترين باورهاي آن يکسان هستند») با خود معناي شوم و عميقي را به همراه دارند: اعلام تهاجمات آتي از سوي دولتي متمرد (امپراتوري) به «نام آزادي» و با «تصوير سازندهي بهشت و زمين». خدا به آمريکا برکت بدهد. خدا به مردم آمريکا برکت بدهد.
بنابراين، چنين پرسشي مطرح ميشود: انديشيدن به سياست آمريکايي از ديدگاه ايدئولوژي باز متولد شده چه معنايي دارد؟ از تأمل انتقادي بر اين رابطهي غريب، اما بسيار واقعي، بسيار شديد ميان بنيادگرايي ديني در سياست آمريکايي معاصر که دوباره پديدار گرديده و جنگافزار سايبر که با آن آمريکا جاهطلبيهاي امپراتوري خود را بر سياره تصوير ميکند- اين تلاقي تاريخي گذشتهي ديني پيوريتين و گونهي به شدت ميليتاريزه شدهي آن در آيندهي پساانساني- کدام اشکال تفسير سياسي حاصل ميشود؟ شايد ما به شيوهاي که فقط وبر ميتوانست بيانگر آن باشد در ميان خاکسترهاي اخلاق پروتستاني زندگي ميکنيم: پيامد رستاخيز امري که تصور ميشد مرده است - اخلاق پروتستاني - فرااخلاقي، فراتکگرايانه، فراکاريزماتيک، فرابنيادگرايانه، ناگهان در زبان امپرياليستي امپراتوري رستگاريبخش زنده شده است. پس چندان تعجبي ندارد که فرانک ريچ[4] در مقالهي ويژهي جديدي براي نيويورک تايمز ميتواند از بيماري فرهنگي که با «فرهنگ مرگ، نه زندگي» همراه است، بنويسد (NYT, April 10, 2005).
«مرگ و مير - هرچه گرافيکتر، خوشتر - بزرگ ترين چيزي است که در آمريکا جريان دارد. در ميان تري شياوو[5] و پاپ، ما اکنون تقريباً يک ماه کامل است که بر روي اجساد در حال تلاشي ضيافت گرفتهايم. حلقههاي ويدئويي سه سالهي خانم شياوو که به دقت ويرايش شدهاند، ممکن است به مثابهي مدرک پزشکي بيارزش باشند، اما به مثابهي فيلمهاي پورنوي مردگان، شيوع آنها با بهترين برنامههاي سرگرمکنندهي تلويزيون و برنامهي «تماماً جنايي در تمام زمانها»ي سي.اس.آي [6] رقابت کرده است. براي کمک به ما در تجسم ژان پلِ[7] در حال مرگ، ستارهي ديگر فاکس جرالدو ريورا[8] دکتر مايکل بايدن[9] متخصص تشريح را از برنامههاي داغ[10] جانبنت رمسي[11] چاندرا لوي[12] و لاکي پترسون[13] دعوت کرد تا کرتکس حضرت قدسيمآب(Holiness's cortex) را با خانم شياوو مقايسه کند».
Frank Rich, The New York Times, April 10, 2005
آن گونه که ريچ نتيجهگيري ميکند: «همين که فرهنگ مرگ در زهرآگينترين وجه آن به سياستمداران در قدرت ميرسد، ضربت زدن به زندگان را آغاز ميکند».
پس، آيا «فرهنگ مرگ» نشانهي بيماريشناسانهي جغرافياي رواني ذهن آمريکايي است، يا رايحهي مرگ از آن روي موجب شگفتي شديد رسانهها ميشود که چرخشي بنيادي را در فرهنگ سياسي موجب ميگردد، يعني آن نقطهي (پاياني) را، هنگامي که زندگي خود را به آينده تسليم کرده است، و دوباره در نشانههاي جذبهي (رسانهاي) مرگ خويش زاده ميشود؟ اين تصوير سوزان از «فرهنگ مرگ»، اگر سنگ زبرين اخلاق پروتستاني جديد تلقي شود شايد کمتر پديدهاي صرفاً رسانهاي و بيشتر بازگشت به چيزي که ذاتي فرهنگ آمريکايي است - رجعت آمريکاي قرن بيست و يکم به احساسات حاکم بر مبادي قرن هفدهمي خود - باشد. عقدهاي، مايل به صدور احکام اخلاقي، اخلاقگرا، مسيحايي، با ارادهاي آهنين، خواهان تکفير نشانههاي زندگي (زميني) به نام زندگي ابدي: کالونيسم، مانند مسيحيت در کل، هميشه با خود شگفتي مضاعفي به همراه داشته است - يقيناً دورنماي مرگ را به مثابهي رستاخيز روح از گوشت بدن گناهآلود با خود داشته است، اما در عين حال زندگي مسيحي را به مثابهي دالّ انتخاب ديني به نظم درآورده است. روح کالونيسم که با سرعت نور (رسانههاي گروهي) به سوي فرهنگ عمومي رانده ميشود، اکنون به مثابهي رايحهي مرگ رستاخيز کرده است که جذابيت واقعي و محرک رواني «فرهنگ زندگي» است. به ويژه، مبادي کالونيستي اخلاق پروتستاني، که همان اندازه زهرآگين هستند که پيامد رستاخيز ميتواند باشد، اکنون با موفقيت به زبان بنيادگرايانه و رستگاريبخش مسيحيت بازمتولد شده جهش يافتهاند. در کارتوگرافي سياسي معاصر، اين امر به طور کامل به مثابهي تقسيمات آمريکايي بر مبناي رنگشناسي دولتهاي آبي و سرخ نمادينه ميشود. با اين افزوده: شايد دولتهاي سرخ، جغرافياي رواني معيني را در ذهن آمريکايي نمادينه ميسازند - واکنشسازي رواني عظيم، قريبالوقوع، ذهني، پوپوليست، مبتني بر ايمان - که به محض آن که با ابزارهاي قدرت - جنگ سايبر، جهانيسازي نظامي، که نخبهگرا و نومحافظهکار است - مرتبط گردد، آن چه را ما از فاشيسم فرهنگي مراد ميکنيم، تشکيل ميدهد. در قرن بيستم، شهوت قدرت زيادهطلبي سرمايهداري از نظر سياسي با تضاد دو قطبي بلوک کمونيستي مقيد شده بود. در قرن بيست و يکم، دورهاي که به طور نمادين با سقوط ديوار برلين آغاز شد، سياست امپراتوري - سرمايهداري پيروز - مهار سياسي مؤثري ندارد.
امپراتوري آمريکا، اين نوک پيکان سرمايهداريِ به شدت ميليتاريزه، سرانجام ميتواند نمادي جهاني باشد - تکقطبي، بي چالشي روياروي خود، خودسر. سرانجام ميتواند فرمول سياسي حک شده بر سکههاي آمريکايي «يکي از ميان بسيار» (e pluribus unum) را بر فرهنگ جهاني مهر کند. بدون رقيب کمونيست خود، بدون ضرورت حفظ دست کم توهم تعهد سياسي به آرمانهاي حقوق دموکراتيک و برابريخواهي سياسي در گفتار، سرمايهداري امپراتوري به سرعت به سوي شبح فاشيسم فرهنگي به مثابهي آيندهي برگزيدهي خود ميرود. باز هم، فرمول سياسي اين است: يک واکنش وارونه ي قريبالوقوع و پوپوليستي - بنيادگرايي بازمتولد شده - که از ايالات جنوبي به سوي قلب منطقهي حياتي غرب ميانه و غرب صنعتي ميرود - با دستورالعمل نخبهگرايي جناح راست سياست امپراتوري - منطق جنگ سايبر، «پروژهي آمريکايي براي قرن بيست و يکم»، تسلط همه جانبه - ترکيب ميشود تا سياست امپراتورياي را بسازد که به طرزي بدوي قدرتپرست است. اين واکنش وارونهي رواني در داخل و از نظر سياسي با مبارزات حقوق بشري حمايت از زنان در مسئلهي انتخاب سقط جنين، مهاجرت، محدوديت حقوق رفاهي و تضعيف کنترل تسليحات، در همميآميزد. از نظر جهاني، خود را در سطح بيروني در زبان رنجش و خشونت فداکارانه - ايدئولوژي بازمتولدشده به مثابهي انرژي اخلاقي امپراتوري آمريکايي - تصوير ميکند، يعني آن چه اديب آمريکايي و سياستمدار نيواگلندي دانيل وبستر مدتها پيش «جمهوري اخلاقي ما» ناميد. زبان بنيادگرايي ديني، در لفافه، با تدارکات امپراتوري سايبر در هم ميآميزد. پيشبيني بدبينانهي وبر در مورد آيندهي غمافزاي «متخصصان بدون روح در ميان اين پوچي که خود را تمدن ميخواند» ظاهراً گذشتهي ما نيست، بلکه آيندهي ماست.
ملت امکانها («رؤياي آمريکايي»)، کشور احتمالات که تفاوتها را در خود حل ميکند؛ آمريکا، تکينگي تاريخي، فرهنگي کوانتومي، نسج جا - گاه است و هميشه بوده است. بريده از گفتمان (دودويي) اروپايي، آمريکا هميشه نمايندهي درهمآميزي ذهنيت پيشاروشنگري و فناوري پساانساني است که خود در انتظار وقوع آن است.
خشونت رستگاري بخش و هراس جنونآسا از عدم امنيت
سال 2005، سالگردي دوگانه بود. نه فقط سالگرد انتشار اخلاق پروتستاني و روح سرمايهداري بلکه صدمين سال انتشار نظريهي نسبيت خاص اينشتاين براي نخستين بار بود. اين رويدادها بيارتباط نيستند. نظر من آن است که تصور شوم وبر در مورد «قفس آهنين» در تاريخ «سرعت نور» اينشتاين تصوير شده است. امروزه روح سرمايهداري در فرهنگ شبکهاي با سرعت زندگي حرکت ميکند. اخلاق پروتستاني در زبان رستگاريبخش عاطفي مسيحيت بازمتولدشده تجديد شده است. آن چه امسال، در اين زمان، در اين روز، روي داده است، آن است که ما اکنون شاهد تلاقي سرنوشتساز مسيحيت بازمتولدشده با قدرت امپراتوري آمريکايي هستيم که با سرعت نورِ بازمتولدشده حرکت ميکند. اين ايدئولوژي بازمتولدشده است: قدرت امپراتوري شبکهاي که با انرژيهاي نظمبخش مسيحيتي اکنون رستاخيزکرده و رستگاري بخش که با سرعت تاريکي در حرکت است، سر زنده شده است.
از مدتها قبل از تصور علمي نظريهي نسبيت اينشتاين، آمريکا هميشه کشوري کوانتومي بود. فرهنگ ارتباطات؛ هميشه داراي مزيت سرعت نور به مثابهي نشانهاي مشعر بر قدرت مطلق فناورانهي خود بوده است. فرهنگ نسبيت؛ اقتصاد سياسي آمريکايي ميتواند به امپراتوري جهاني دست يابد، زيرا آموخته است که چگونه اصل يکسره نظري مبارزه ابزاري را به روشهاي تجارت پراگماتيک که با «غنيسازي استعداد انطباقي» همراه هستند، تبديل کند. فرهنگ خشونت؛ ميليتاريسم آمريکايي، اتم قدرت استعماري را با راکتور آگاهي صليبي - تبليغي ميشکافد. فرهنگ روايتهاي سياسي بنيادي؛ ادبيات حاکم بر آمريکا هرگز بر منطق مدرنيستي دودويي، منطق يا / يا، مبتني نبود. از نظر سياسي، آمريکا فرهنگي کوانتومي است، زيرا هميشه ميدان انرژياي بوده است که همزمان حالات متضاد را در خود دارد. آمريکا در ادبيات خود، به همان اندازهي سياست، فرهنگ و اقتصاد خود، هميشه هم موجي شکل و هم ذرهاي بوده است. اين راز آمريکا، فريب آن، نفرين آن است.
نشانههاي آمريکا(ي کوانتومي) که هم زمان موجي شکل و ذرهاي است - تغييرات متضاد در حالت فرهنگي در يک زمان - در همه جا به چشم ميخورد. از نظر نمادين، اين شکافت ميدان انرژي ديد پرچم آمريکايي با ستارهها و نوارهاي آن است. از نظر تاريخي، تفسير پذيرفتهشدهي جنگ داخلي به مثابهي مبارزهي اخلاقي رستگاريبخش است که حالات انرژي خشونتآميز - کنفدراسيونيستها و يونيونيستها - را در داستان مداوم جمهوري آمريکايي در هم ميآميزد. از نظر قانوني، مقالات فدراليستي است که نظريهي سياسي (کوانتومي) ناممکني را با رويکرد آن به حقوق تصريحي ايالات و دولت مرکزي قدرتمند اعلام ميکند (مقالات فدراليستي مجموعهاي از 85 مقاله است که از تصويب قانون اساسي ايالات متحده حمايت ميکردند). از نظر فرهنگي، تناقض حاکم ميان پوپوليسم سياسي مبتني بر ايمان و حکومت نخبگان سياسي است. در سرود رسمي آمريکايي، تناقضي ناگفته ميان سرود ملي با ادبيات سياسي روحبخش جمهوريخواهانه و محال بودن مشارکت مردمي وجود دارد. اينشتاينيني قبل از اينشتاين، استثناگرايي[14] آمريکايي با اين حقيقت که خود منادي سياسي نسبيت کوانتومي - روشي مورد نزاع براي حکومت، ميدان متنازع فيه ميان دين و فناوري، ميدان انرژي خشونت آميز ذهنيت فردي - است که چندين قرن اکتشافات بزرگ علمي در دوران مدرن بشارت آن را ميدهند، همه گونه ارتباطي دارد.
ملت امکانها («رؤياي آمريکايي»)، کشور احتمالات که تفاوتها را در خود حل ميکند؛ آمريکا، تکينگي تاريخي، فرهنگي کوانتومي، نسج جا - گاه است و هميشه بوده است. بريده از گفتمان (دودويي) اروپايي، آمريکا هميشه نمايندهي درهمآميزي ذهنيت پيشاروشنگري و فناوري پساانساني است که خود در انتظار وقوع آن است. در نتيجه، اگر نظريهي نسبيت خاص اينشتاين ميتوانست تصريح کند که نور همزمان هم موجي شکل و هم ذرهاي است، که نور همزمان هر دو حالت (اين و آن حالت) است، اين فقط تکرار فرمولي سياسي است که به فرهنگ سياسي آمريکايي از همان مبادي پيوريتيني آن جان داده است؛ يعني، اين هم زمان فرهنگ رستگاريبخش و هراس جنونآسا از عدم امنيت است. و اگر اينشتاين ميتوانست بر عليه بينش مدرنيستي نيوتن و فراتر از آن در مورد جهان واقعاً موجود (جايي که اشياء گسستهاي که از هم فاصله دارند با هم اندرکنش انجام ميدهند) و در اين باب که ما در نسج جا - گاهي زندگي ميکنيم که با سرعت نور حرکت ميکند نظريهپردازي کند، اين فقط تکرار آن چيزي بود که مدتها پيش در پيمان تأسيس ايالات متحده آمده بود. يعني اين «سرزمين نيک» (با کلماتي که در پيمان ميفلاور[15] آمده است) از همان آغاز تاريخي خود به مثابهي نسج به شدت ديني، به شدت متحد جا - گاه که با سرعت استعلايي نور (الاهياتي) حرکت ميکند، مجسم گرديد. و اگر نظريهپردازان کوانتومي پس از اينشتاين توانستند نظريهپردازي کنند که تغيير انفجاري در فرهنگ کوانتومي به واسطهي «پديدهي تونلزني» روي ميدهد که به موجب آن حفرههاي پرپيچ و خم به ناگاه و به طرزي پيشبينيناپذير در نسج جا - گاه پديد ميآيند و تکينگيهاي گذشته و آينده را به هم مرتبط ميسازند، اين دقيقاً همان چيزي است که امروزه در سياست امپراتوري آمريکايي روي ميدهد. در اين جا، تکينگي (ديني) از گذشته (مبادي پيوريتيني سياست مبتني بر ايمان) اکنون مسير خود را با تونلزني به آينده گشوده است. پساانسانِ (سايبرنتيک) آمريکايي که انرژي خود را از احساسات بازمتولدشدهي پيشمدرنيتهي ديني گرفته است، به روي آيندهاي گشوده ميشود که در آن انگيزههاي دينيِ نياکاني بر روي نسج جا - گاهِ فناوري - فرهنگ که با سرعت نور (ديجيتالي) حرکت ميکند جريان مييابد. اگر اين امر متناقض، پارادوکسيکال و مبهم مينمايد احتمالاً به آن دليل است که آمريکا نخستين و قطعاً تنهاترين تظاهر «ايدهي کوانتومي» است که تحقق يافته است.
شتابگرفته از رويدادهاي (به طرزي نمادين) عظيم 11 سپتامبر، از امواج وحشت جنونآسا، و طلب خشونت رستگاريبخش که به واسطهي اين از همپاشيدگي ناگهاني، اين نقض مرزهاي سلطه از سوي سياست مطرح شده، حفرهاي پر پيچ و خم در نسج جا - گاه امپراتوري آمريکايي گشوده شده است که دو تکينگي - بنيادگرايي ديني و ميليتاريسمِ سايبرنتيزهي جهاني - را در آن چه فيزيکدانان کوانتومي «جهانخطِ مشترک» (common world - line) مينامند، مرتبط ميسازد. از نظر لفظي، شوک رواني 11 سپتامبر - که رژيمي نومحافظهکار با برنامهي واکنش نظامي راهبردي پيشدستانه که از قبل آماده بود، به آن کمک کرده و آن را برانگيخته بود - نسج يکهي جا - گاه ذهن آمريکايي را از هم دريد و موجب در همآميزي خطير دو ايدهي به ظاهر متضاد - آيندهگرايي فناورانه و نبوت ديني - گرديد که تا آن لحظه فرديت خود را بر اساس شعائر مدرنيته حفظ کرده بودند. بلافاصله، انرژيهاي انتقامجويانهي گذشتهي (ديني) از شکاف رواني 11 سپتامبر بيرون ريخت تا در ماديت جنگ سايبرنتيکي و آگاهي صليبي امپراتوري تجسم يابد.
همهي ما افسانهي دوران روشنگري را در مورد مرگ مفروض خدا ميدانيم. اما بايد اذعان کرد که آن داستان، افسانهي مرگ نيچهايِ امر قدسي در ذهن (روشنگرانهي) ما و همراه با آن پيروزي مفروض حق عقل بر فرقهگرايي ديني، خاص ويژگيهاي تجربهي مدرنيستي متأخر اروپايي است. مانند بينش هگل در مورد عقاب مينروا که در گرگ و ميش به پرواز درميآيد، ممکن است خداي عهد جديد در آگاهي اروپايي در عصر پيشرفت مرده باشد، دقيقاً از آن روي که تجسد جديد خدا، خداي عهد عتيق، که سياست صليبي خشونت رستگاريبخش و حاکميت داخلي عدم امنيت جنونآسا را در هم ميآميخت، به واسطهي ميثاق سياسي آمريکايي زاده شد.
پس، دومين رستاخيز خدا همان سياست واقعي امپراتوري آمريکايي است: تلاقي سرنوشتساز نبوتهاي باستاني عهد عتيق با آيندهگرايي تمامطيف جنگ سايبر. اين، ايدئولوژي بازمتولد شده است؛ و اين بار، حکمفرمايان ميثاق آمريکايي مصممند که آن را درست، بسيار درست انجام دهند؛ با سبکي از اقدام سياسي - سياستي زيربنايي مبتني بر اقدام پيشگيرانه، سياستي که فقط نيازهاي فوري را برآورده ميسازد، مداخلات نظامي پيوسته، آشوب پيوسته در حال افزايش، تحريکات رسانهاي به قصد ايجاد وحشت جنونآسا در ميان جمعيت داخلي که تنها چارهي آن خشونت رستگاريبخش است - سبکي از اقدام سياسي که قربانيها و توسل آن به رهبري نابردبار و کاريزماتيک به شدت يادآور آن چيزي است که لئو لوونتال[16]، نظريهپرداز مکتب فرانکفورت که در دههي 1940 و در تبعيد مطلب مينوشت، به مثابهي راهبرد حتمي ايدئولوژيهاي اقتدارگرا توصيف کرده است.
وجد روحاني و ذهن آمريکايي
من معتقدم تلقي بينش ديني پروتستاني در سياست آمريکايي به مثابهي فقط يک افزودهي مفيد به جاهطلبيهاي سياسي/ نظامي آمريکايي به معناي آن است که نکتهي اصلي مغفول مانده است. انرژي محرک پروژهي امپراتوري آمريکايي اساساً ديني است نه سياسي. اسطوره آفريني حاکم آمريکايي آخرتگرايانه است. در بارهي «آخرالزمان» است. بينش اکيداً ديني آخرالزمان آن را به حرکت درميآورد، نزديکي لحظهي «وجد روحاني» آن را مجذوب ميکند، يعني لحظهاي که بحران سياسي خشونت، خرابي و ويرانيِ آرماگدونِ که در کتاب وحي پيشبيني شده آن را رها ميکند، مشتاقانه خواهان بازگشت به خود و زبان آن زبان عهد عتيق به مثابهي افق رواني، افق عاطفي امپرياليسم آمريکايي است. به اين دليل است که بيشتر به واسطهي علاقهاي روايي، عمليات حملهي اخير سربازان نيروي دريايي در جنوب بغداد نام رمز «عمليات پليموث راک» را به خود گرفت، که سربازان آمريکايي با کتابهاي مقدس جيبي و استتارشده به جنگ ميروند، و تلخي آن تصوير اخير سربازان نيروي دريايي در تلويزيون که از پوکههاي گلولههاي توپ حوضچهي تعميد ميساختند تا به قول خود، خود را «در روح پروردگار» تدهين کنند در حين نبرد در فلوجه هم از اين روست.
هنگامي که نخستين مسافران - کلني خليج ماساچوست - در قرن هفدهم از اقيانوس آتلانتيک ميگذشتند، خودآگاهي تاريخي ايشان، به راستي باستاني بود، نه مدرن؛ و آگاهي خود را بيش از ضرورت اقتصادي از متون انجيلي، به عبارت دقيقتر از ماتيو 5:14 ميگرفتند که مبنايي انجيلي براي پيمان ميفلاور مشهورِ جان وينتروپ بر روي عرشه کشتي در طول آن «مهاجرت بزرگ» فراهم ميآورد که در آن وي از سرنوشت جمعي مستعمره به مثابهي ايجاد «شهري بر روي تپه» سخن ميگفت. اينها مردم هجرتي انجيلي بودند که جغرافياي رواني آنها مانستهاي از مرتبهي چهارم بود: واقعيت مجازي نماديني که در واقعيت مصداقي به جز تکرار خود در کتاب مقدس نداشت - نشانهاي کلي که بيش از هر چيز ديگر از صداهاي دانيال و ماتيو، ديوهاي هفتسر کتاب وحي، چهار ديوي که از اقيانوس دانيال برميخيزند، انباشته شده بود.
دوباره به گفتمان پيمان ميفلاور گوش کنيد، اين نطق اوليهي امپراتوري که لفظ به لفظ به گفتمان سياسي حاکم آمريکايي مبدل گشت، از احضار مجدد روح پيوريتنيسم دانيل وبستر به مثابهي ذات «جمهوري اخلاقي» آمريکايي به مناسبت صدمين سالگرد «نخستين برخورد» در پليموث راک(2) تا سخنراني گتيسبورگ لينکلن، تا سخنراني روز نخست کندي، تا نطق سياسي نيکسون، ريگان، و بوش پدر و پسر و احتمالاً پسر بعدي.
براي اين که ما بايد تصور کنيم شهري بر روي تپه خواهيم بود، نگاه همهي مردم به ماست؛ پس اگر در اين کاري که بر عهده گرفتهايم با خداي خود بدعهدي کنيم و بدين ترتيب موجب گرديم که او کمک فعلي خود را از ما دريغ دارد، در جهان به داستان و درس عبرتي تبديل خواهيم شد، دهان دشمنان را باز خواهيم کرد تا در بارهي راههاي خدا و تمام تلاش ها براي خدا، بد بگويند؛ چهرهي بسياري از بندگان شايستهي خدا را شرمناک خواهيم کرد و موجب خواهيم شد تا دعاهاي آنها به نفرين بر ما تبديل شود تا از سرزمين نيکي که به سوي آن رهسپاريم، ناپديد شويم(3).
نه فقط آرزوي شهري بر بالاي تپه بودن، بلکه چيزي ديگر نيز در کار است، چيزي که در هالهي برانگيزانندهاي که عبارت «شهري بر بالاي تپه» را احاطه کرده، کمتر به آن توجه شده است. دوباره آن تفأل شوم را به ياد آوريد: «اگر با خداي خود بدعهدي کنيم... در جهان داستان و درس عبرتي خواهيم شد» - ترس از شکست، شک کامل به خود، درونمايهي شرمي بالقوه و شر و نفرينهاي بالقوه.
در نطق پيمان ميفلاور دو آمريکا حاضر است: آرمانشهر جمهوري آمريکايي که بسيار از آن سخن گفته شده است و همچنين تصويري انجيلي از هبوط - جهاني هراسان از شرم و نفرين، مکاشفهي ويراني همراه با رويگرداني خدا از اين «سرزمين نيک». بدين ترتيب، داستان آشناي بهشت عدن آمريکايي - آمريکا به مثابهي ميثاقي ديني که با تصويري از خود به مثابهي «شهري بر بالاي تپه» نشان داده ميشود - در مرحله اول به کشور ستمکار و وهمآلود گوتيک آمريکايي (American Gothic) تبديل ميشود. گفتمان سياسياي که آمريکا را به مثابهي «شهري بر بالاي تپه» احاطه کرده و از همان نخستين لحظهي اداي خود با عريانترين نشانهي عدم امنيت جنونآسا لکه دار شده است، درست در زير سطح رواني خود شکافي آشکارناپذير دارد؛ يعني، ترسي قريبالوقوع از فاجعهاي که در انتظار آن «مردم برگزيده» است که به شرايط ميثاق ديني پايبند نبودهاند.
در نتيجه، حتي قبل از آن که پيوريتينها در پليموث راک از کشتي پياده شوند، کد سياسي آمريکايي، محکم در جاي خود قرار داشت. اين فرهنگي سياسي بود که به طور ديالکتيکي با اسپاسمهاي کدهاي اصلي ظهور و سقوط، خشونت رستگاريبخش و عدم امنيت جنونآسا، تشنجهاي «روح جنگ» و کاهلي آميخته با حس ماليخوليايي اعتقاد به سرنوشت، مقيد شده بود(4). اما اگر چنين باشد، آيا داستان ميثاق آمريکايي تداوم داستان بسيار قديميتر ظهور و سقوط تجربهي کيهاني نيست؟ آيا نيايش پيوريتيني پيمان ميفلاور نشان نميدهد که پروژهي تاريخي واقعي آمريکا بر اساس کفايت پاسخ آن به مسئلهي رستگاري، ظهور و سقوط ميکند؟ در اين حال، احياي سياست مبتني بر ايمان در قرن بيست و يکم بيشتر بازگشتي مؤمنانه به سوي آن مسئلهي سياسي است که در بنيان رؤياي آمريکايي قرار دارد - رؤياي باستانيتر ميل به رستگاري که خميرمايهي آن ترس از اخراج است - و کمتر نمايانگر لحظهي گسيختگي آمريکا از خود - انگارهي خويش به عنوان يک تکنوفرهنگ سکولار است که با سرعت تجارت در حرکت است. و اگر ايالات متحده هرگز نتوانسته است از ريشههاي نياکاني خود در اسطورههاي رستگاري جهانشناسانه بگريزد، اين نشان ميدهد که آيندهي سياسي آن ممکن است مبتني بر متافيزيک متداومتر تجربهي کيهاني باشد که در ميان خصوصيات فرهنگ آمريکايي معاصر قرار دارد: وجودشناسي (رستگاريبخشِ) آن، معرفتشناسي (مبتني بر ايمانِ) آن، سازمان سياسي (خداسالارانهي) آن، زيباشناسي («فرهنگ زندگيِ») آن. در محيط سياسي آمريکايي فعلي، شبح جهانشناسي، مسائل جهانيسازي و پيامدهاي آن را براي جهاني چندمليتي در محاق فرو برده است.
شگفت آن که ايالات متحده، اين نوک پيکان خودخوانده و بسيار مطمئن به خودِ مدرنيتهي فناورانه، آن گونه که فيلسوف کانادايي، جرج گرانت، گفته است گويي در عصر پيشرفت متولد شده است و در شکلي از آگاهي ريشه دارد که انجيلي، به شدت معنوي و منضبط است و در لحظهي نخست به صرفهجويي، درستي اخلاقي، کار منظم، و سپس به تمام زيادهخواهيهاي خشونت رستگاريبخش و عدم امنيت جنونآسا، جذبهي مصرفکنندگي و کشمکشهاي ناشي از بدهي بيش از حد تسليم شده است. شايد مانند نظريهپردازي فوکو در بارهي مرگ نمايش در «اين يک لوله نيست»[17]، مسافران پيوريتين هرگز واقعاً از آتلانتيک نگذشته باشند. شايد ايشان در ذهن خود هميشه با بني اسرائيل که از چنگ فرعون بدکار گريختند يکي بودند: نه فرعون مصري، بلکه بازگشت سلطنت در انگلستان و به همراه آن فرو رفتن کليساي انگليکان در ارتداد شعائر و اعادهي سلسله مراتب ديني. آنها پناهندگاني از يهود بابل در دنياي جديد بودند که قصد اجراي مجدد آن چيزي را داشتند که باربارا تاچمن[18] مورخ آن را به مثابهي ذات شور و شوق کرامولي توصيف کرده است - «قدرت کتاب مقدس و شمشير»(5). من معتقدم آن چه در پليموث راک به ساحل آمد، سايهي هشداردهندهي «آخرين مرد» زرتشت نيچه بود - روح کاملاً مسلح خشم نيچهاي: جماعت ديني تبعيدشدهاي که از تعقيب در انگلستان و لااباليگري در هلند ميگريخت، جداييطلب، در همآميخته با روحيهي صليبي نخبگان ديني و بالاتر از همه از نظر جنسي و در رابطه با بدن منحرف. تأسيس آمريکا هرگز واقعاً (به طور انحصاري) مربوط به اقتصاد سياسي سرمايهداري نبود، بلکه به اقتصاد ديني شهواني مربوط بود: نگرشي خشک و عقدهاي به بدن که تصورات عهد عتيق را به هوس بدن تفسير و بدنهاي زنان، راندهشدگان و مردم بومي را به طرزي مهاجمانه کنترل ميکند. جداييطلب، رنجيدهخاطر، سخت شده در سندان آهنين مبارزات ديني اروپايي، پرشده با روح برگزيدگي معنوي، عقدهدار تا حد انحراف جنسي و سرکوب شهوت بدن، پيوريتين ها به ساحل رسيدند، همانند تصوير آخرت - بينشي سخت و سرد از آخرالزمان - تنها در انتظار بخت خود براي تمام کردن تعبير تاريخي.
اکنون دربارهي مبادي سرمايهداري تجربهي آمريکايي بسيار سخن گفته شده است، اما دربارهي مبادي استثناگرايي آمريکايي در جغرافياي رواني عهد عتيق کمتر گفته شده است. همان جملاتي که افق رؤياي آمريکايي را مشخص ميسازند - «پيمان آمريکايي»، «شهري بر بالاي تپه» - نشان ميدهند که گفتمان سياسي حاکم بر آمريکا در دودوييهاي عهد عتيق بيان شده است. من معتقدم هر چيز ديگري در حال حاضر از اين امر مشتق شده و چرخش بنيادگرايانهي معاصر را به سوي آن بينش بدوي روح نيهيليسم پيوريتين که در خليج پليموث از دريا بيرون آمد، موجب شده است. توسل جرج دابليو بوش به «گسترش آزادي در تمام جهان» کنايه از آگاهي تبليغي است، درست به همان طريق که جنبش «فرهنگ زندگي» در ذهن آمريکايي، سنتي پيوريتيني را بيدار ميکند که به همين اندازه نابردبار و انضباطگراست.
خرد سياسي که براي يک لحظهي کوتاه تاريخي و به زحمت از تعقيب مذهبي و فرسودگي ناشي از جنگهاي بيپايان ديني در اروپا جان به در برده بود، اکنون به درستي در محاق فرو رفته است و دوباره به مثابهي زبان مکاشفهاي احکام آخرتگرايانهي ديني تلقي ميشود. سنت پيوريتين، اگر از منظري نقادانه و ليبرال به آن انديشيده شود، لحظهاي مداوم اما اپيزوديک را در ذهن آمريکايي نمايش ميدهد که نيروهاي واکنش از سکوت قلبهاي بسيار و سرشار از رنجش به احساس عمومي تعصب و فداکاري- شاهد پيوستگي عميق تجربهي تاريخي «فرهنگ واکنش شديد» آمريکا -، شبح ايدئولوژيک مککارتيسم، سياست تعقيب نژادي، تعقيب صنفي، تعقيب جنسي، يا مبارزات اخير ضد تروريستي که در منشور ميهن پرستانهي آمريکا به قانون تبديل شده است، تبديل ميگردد. اگر از سوي ليبرالِ ديالکتيک خرد بنگريم ممکن است چنين باشد، اما بر اساس تبارشناسي سياست امپراتوري آمريکا، من باور نميکنم که اين نظريهپردازي بسندهاي براي دوراني باشد که در آن زندگي ميکنيم.
ما بايد دوباره و با دقت به آن چه پيوريتينها بايد ميگفتند گوش کنيم، زيرا من معتقدم سخن ايشان عقيدهي بنيادي سياست معاصر آمريکايي است. [اما] نه در جزئيات آن - دعوت ايشان به صرفهجويي، انضباط نفس، و جداسازي جسماني زير پوشش سرمايهداري مصرفکننده و جامعهي تماشاگران ناپديد شده است. امروز، «آخرين مرد» نيچه به سوي تهي ديجيتالي ميشتابد که به طور الکترونيکي به آيپودها، آيام و اعضاي مصنوعي براي مصرفکننده وصل شده است؛ قلاب شده به تصاوير پورنو، صابونها، جراحيهاي زيبايي، و تلويزيون فاکس؛ پناه گرفته در برابر تلويزيوني با صفحهي بزرگ، صداي بلندگوها تا آخر؛ در سکوت، مبهوت گزارشهاي رسانهاي از شکار، دستگيري، و حبس، شايد هم شکنجهي تروريستها؛ و اخلاقاَ خشنود از اين که در صحنههاي خشونت نظامي هميشه با دشمني تصادفي روياروي ميشود.
اما با اين همه، کدهاي بنيانگزار عميقتر هستند: روح پيوريتينيسم ناپديد نشده است. روح پيوريتينيسم، برانگيخته از نشانههاي رواني کلاسيک رنجش نيچهاي - «کسي بايد بهاي ناراحتي مرا بپردازد» - ، ممکن است حتي تشديد شده باشد. گفتمان استثناگرايي - آمريکا به مثابهي شهري بالاي تپه که از آغاز مانند اکنون با پيماني مقدر با خدا همعهد شده است - ذات خودآگاهي سياسي آمريکايي است. آن را هر چه ميخواهيد بناميد - رؤياي آمريکايي، پيمان مؤسس، «امپراتوري رستگاريبخش» - اين گفتمان، جانبخش استثناگرايي اخلاقي است که اگر (بر اساس ايمان پيشيني به نظريات سياسي متأخر کارل اشميت و جيورجيو آگامبن)(6) توجيهي براي درستي اخلاقي قدرت سردِ اجرايي امپراتوري در تعيين اين امر فراهم آوَرَد که چه کسي موضوع زبان استثناست و چه کسي نيست، اين نبايد توجه ما را از ماهيت ذاتاً ديني دعوت آمريکايي دور کند؛ نظر ما را از يگانگي آن در پيوند روايتي ذاتاً عهد عتيقي از مسيحيت با روايتي جمهوريخواهانه از سياست نومحافظهکارانه در تجربهي «جمهوري اخلاقي» هم نبايد دور کند. توسلات فعلي به سياست مبتني بر ايمان، سياست عمومي مبتني بر ايمان، حکومت، تجارت، علم، آموزش مبتني بر ايمان چيزي يکسره جديد را در گفتمان سياسي آمريکايي نشان نميدهد، بلکه بازگشتي است به سوي وحدت نخستين گفتمانهاي ذاتاً تبليغي - علم و باور ديني، حکومت و ايمان - که ذات پيمان جديدي است که آمريکاست. در گفتمان آمريکايي، متضادهاي واقعي وجود ندارند، فقط الگوهايي وجود دارند که در تنشي خلاق با يکديگر تلاقي ميکنند.
با انتخاب مجدد جرج دابليو بوش، تلقي پيوريتيني آمريکا به مثابهي شهري بر بالاي تپه، تجلي خود را در علاقهاي تجديدشده به زبان مسيحيت صليبي - نظامي مييابد که از نظر اخلاقي دوباره احيا شده و از نظر تاريخي فرافکنانه است. مثلاً در هوملند (الکترونيکي) آمريکايي، بينشهاي الاهياتي «مسيحيت خواستار بازگشت به اصل»(7) ناگهان با تعاملات رستگاريبخش بيپايان، از نظريهپردازيهاي ديني خاص در باب «حکومت خدايي»(8) و «فرقهگرايي»(9) به مکاشفهي آرماگدون پشت سر نهاده شده سرچشمه ميگيرند. سياستمداران، اغلب آنها، به پيمان (الاهياتي) پايبندند. در لفظ. رئيس جمهور بوش، خطاب به پت رابرتسون[19) از باشگاه 700 [20] خود را «تقديرگراي هزارهاي»[21] خواند(10). تصور ميشود که رئيس جمهور بوش در تضاد با ديگر اردوگاههاي جنگ در آن چه «مسيحيت طرفدار بازگشت به اصل» ناميده ميشود (طرفدار بازگشت به اصل، زيرا به قدرت و عمل مسيحيت در تغيير هويت شخصي و تغيير سير تاريخ با تحميل خشونتهاي انجيلي عهد عتيق بر جامعهي آمريکايي باور دارد)، به لحظهي وجد روحاني اعتقاد دارد - ظهور دوم مسيح که با مجموعهاي از رويدادهاي سياسي که در عهد عتيق پيشبيني شده و مشهورتر از همه اتحاد مجدد اسرائيل و بازسازي معبد سليمان بر روي کوه هيکل رقم خواهد خورد. تصور ميشود که او در کنار نزديکترين مشاوران خود در کاخ سفيد، مدعي است که موضع تاريخي اجرايي منحصر به فرد او تاريخ رستاخيز دوم را که مدتهاست پيشبيني شده، در زمان حاضر محقق خواهد ساخت. در واقع برخي از مسيحيان بازمتولدشده، رئيس جمهور بوش را نشانهي نخبگان برگزيدهي خدا ميدانند، نشانهي آمدن آن لحظهي وجد روحاني که مدتها انتظار آن را کشيدهاند و شقاق پيشبينيشده ميان نخبگان متعالي مسيحي و انبوه بسياراني که «پشت سر نهاده» خواهند شد.
به اين دليل است که من معتقدم در شرايط فعلي اعتراض عمومي بر عليه سرکوب تضمينهاي سنتي حقوق مدني در قانون اساسي به نفع سياست مبتني بر ايمان و قدرت انضباطي، چندان ممکن نيست. با ايدئولوژي بازمتولدشده، گفتمان عرفي استثناگرايي آمريکايي به مثابهي چيزي زايد بر ذات اساساً ديني ذهن آمريکايي ناپديد شده است. در اين جا، بينش رستگاريبخش که از بيان خود با عبارات اکيداً ديني سر باز ميزند و به طور کامل با واژگان سياسي ضروري براي گسترش امپراتوري ترکيب ميشود، جاي پروژهي کانتي را به گفتمان سياسي آمريکايي ميدهد.
اگر ايراد گرفته شود که اين پديدهاي موقتي است، يادآوري خواهم کرد که روح وجد روحاني هميشه ترانهي ماناي هوملند آمريکايي بوده است. آن را هر چه ميخواهيد بناميد - باور پولادين پيوريتينهاي نخستين که خود را کمتر بنيانگزار يک مستعمرهي سياسي جديد و بيشتر بنيانگزار لحظهي تجدد رستگاريبخش ميدانستند، نيايشي ديگر در ربع نامسکون، پيمان ديني کهن (آمريکا به مثابهي اورشليم)؛ احياگرايي پروتستاني در اصول ديني جنگلهاي دورافتاده در آمريکاي قرن هجدهم و نوزدهم؛ يا آن اشارات به امپراتوري در مناجات سرنوشت آشکار[22] تا آراء معاصر در باب امپراتوري رستگاريبخش - آمريکا هميشه جهاني ذاتاً ديني بوده که در پوستهي فناوري پيچيده شده است. در نتيجه، آيا ممکن است که در لحظهي سياسي معاصر، استثناگرايي آمريکايي که بر امپرياليسم سياسي سنتي مبتني است کمتر از تلاش خشونتآميز براي تشديد بحران عيني بينالمللي لازم براي وحي انجيلي، براي لحظهي وجد روحاني، قابل درک باشد؟
زماني نيچه از مخلوق غريبي ياد کرد که ما آن را به دليل تمام رنجش، سبعيت، پارانويا و بتها، به دليل تمام وحشت جنونآساي آن از هاويهي دروني و مبارزهي نوميدانهاش بر عليه قفس آگاهي اخلاقي خود، انسان ميناميم؛ اين يک اراده بود، يک پيشرَوي، و «جز آن هيچ».
پيوريتينهاي خونآشام
در اين جا سنگي است که پاي مطرودي چند لحظهاي بر آن فشار آورده است؛ و سنگ مشهور ميشود؛ ملتي بزرگ آن را در گنجينهي خود حفظ ميکند؛ غبار آن را چونان چيزي مقدس در ميان خود تقسيم ميکنند. (الکسيس دوتوکويل، دموکراسي در آمريکا)
نظريهپرداز سياسي مايکل اي. واينشتاين[23] در پژوهش درخشان خود در بارهي فلسفهي کلاسيک آمريکايي به مثابهي جستجويي اخلاقي، ربع نامسکون و مدينه(11)، اين تز تشخيصي را دربارهي منطق بنيادي جامعهي آمريکايي مطرح ساخت. از نظر واينشتاين، ذهن امريکايي هميشه ميان دو حد در نوسان بوده است - ميان «روح جنگ» و «روح کاهلي». در اين جا استثناگرايي آمريکايي ريشه در آگاهياي دارد که از نظر کلاسيکي شکوفا گرديده و ميان «روح جنگ» خروشاني (که آن گونه که دو توکويل ذکرکرده است با کتاب مقدس در يک دست و تبر در دست ديگر، عازم فتح برهوت قارهاي است) و ترس جنونآسا از انحلال قريبالوقوع مرزهاي خود (که با شک به خودِ ماليخوليايي افزون گرديده است) در رفت و برگشت است. پس از بررسي اختلاف اساسي ميان طبيعتگرايان آمريکايي - جان ديويي[24] و جرج سانتايانا[25] - و ويتاليستهاي آمريکايي - جوشيا رويس[26] و سي. اس. پيرس[27] - که ارادهي معطوف به پراگماتيسم ويليام جيمز[28] واسطهي فلسفي ايشان است، واينشتاين ميپرسد آيا ذات تجربهي آمريکايي هستيشناسي «نفرت از وجود» نيست - که با تظاهرات پرخاشگرانهي کنشباوري ديوانهوار بر روي واقعيت ترس جنونآسا پوشانده شده است. آن گونه که واينشتاين ميگويد:
«امروزه چالش روح مدرن گذر از آزمون بيماري جهاني نيچه است. فرهنگ آمريکايي که آخرين پايگاه فردگرايي غربي است، با نفرت از وجود خود آن گاه که پردههاي پارسايي از آگاهي ايشان برداشته ميشود، از بينش نيچهاي ميگريزد. در ميان فيلسوفان کلاسيک آمريکايي فقط ويليام جيمز به پديدارشناسي روح نيچهاي نزديک شد اما از ترس انعکاس هراس جنونآساي خود عقب کشيد و تصميم گرفت مردم ديگر را به سوي ارادهي معطوف به باور بخواند(12).
امروزه بزرگترين بيماري تجمع ضعيفان در مجموعههاي سازمانيافتهاي است که ضعيفان سازماننايافته را لگدمال ميکنند.... امروزه حسي تقريباً عمومي از رنجش در آمريکا وجود دارد، ارادهاي معطوف به انتقام از جانب بسياري از افراد. اين حس زندگيِ در حال افول، آن گونه که در تحليل نيچه پيشبيني ميشود، تلخياي را که آغلب آشکار است، اما حتي بيش از آن، پارسايي شکنندهاي را پنهان ميسازد(13).
اندکي بر فهم واينشتاين از مبناي اخلاقي استثناگرايي آمريکايي به مثابهي «پارسايي شکننده» و «نفرت از وجود» تأمل کنيم؛ آيا ممکن است پيوريتينهاي پيمان ميفلاور با خودآگاهي شديد خويش به مثابهي پيامبران عهد عتيق، که به قول خود درگير «مهاجرت بزرگ» از آبهاي بحر احمر جديد - آتلانتيک - هستند و از فرعون بدکار (بازگشت سلطنتطلبان به انگلستان) گريختهاند، چيزي متفاوت، چيزي مهيبتر از نظر آثار خود براي رؤياي «آخر زمان» به همراه آورده باشند؟ قبل از «تلخي» و «پارسايي شکننده» که آخرين مرد نيچه را در عصر «زندگي در حال افول» معاصر مجسم ميکند، آيا پيمان ميفلاور به زبان بسيار برونزميني، برونتاريخي، برون شرعي عهد عتيق، زباني با واژگان خونآشامان، زبان مالکيت روح بر بدن و با عواطف شديد تبعيد، رنجش، انتقام و خوشبيني بيان نشده بود؟ پيوريتينها از اقيانوس آتلانتيک گذشتند يا از بحر احمر؟ مهاجرت بزرگ چه بود؟ آيا ايشان به راستي در خشکي آمريکا پياده شدند، يا آمريکا هميشه براي ايشان چيزي واسطه، طيفگونه، ابزاري مادي، مهاجرتي بزرگ در راه رسيدن به سوي خانهاي با خدايي صالح بود؟ آيا با پيوريتينها ما ناگهان به چرخشي در زمان به سوي جغرافياي رواني بيگانگان عجيب دچار نيستيم؟
ما اين را ميدانيم. شايد نظريهپردازان اجتماعي مانند ماکس وبر بعداً از همگرايي مناسب سنن کاري پيوريتينها - انضباط، صرفهجويي، کار سخت - با کيفيات اخلاقي لازم براي حمايت از سرمايهداري به مثابهي پروژهاي تاريخي به محض آن که از لنگر اخلاقي پرستش ديني رها شد، سخن گفته باشند. اين، به يقين بسيار، قلمروي ديني - سرمايهداري اخلاق پروتستاني و روح سرمايهداري ماکس وبر است. اما شايد اکنون بتوانيم با کمک ادراک فرهنگي قرن بيست و يکم، تغيير خونآشامانهي کوچک اما مهمي در نظريهي مشهور وبر به عمل آوريم. آيا ممکن است سرمايهداري آمريکايي زايدهي مستقيم تکانهي ديني متقدمي (يعني ضرورت دوگانهاي که نخست از هر چيز مهاجرتي بزرگ بسازند و آن چه بعداً نيچه «عبور»، «قمار»، عبور از «هاويه» ناميد) و ارادهي معطوف به هيچسازي باشد که نيروي خود را از «نفرت از وجود» گرفته است که ذات جغرافياي رواني پيوريتين بود - نفرت از بدن، نفرت از طبيعت، نفرت از اروپا، نفرت از برقراري مجدد شعائر و مراسم در پروتستانتيسم، نفرت از خود زندگي. مدتها قبل از تأملات پساساختاري بارتز[29]، دريدا[30]، ايراگاري[31]، ليوتار[32]، پيوريتينهاي پيمان ميفلاور نخستين نشانهشناسان تجربهي آمريکايي بودند، تجسم نبوي آن چه از جامعهي «نماد جهاني» مراد ميشود. هويت جمعي پيوريتينيسم چنان درهمآميخته، چنان بسته، خود تقويتگر، اينهمانگويانه، در تبادل نمادي خود چنان دايروي، چنان از نظر عقدههاي انضباطي خود دچار انحراف جنسي، چنان خرافي و کيهانشناسانه بود که فقط ميتوانست يک نتيجهي ممکن داشته باشد - گسترده شود تا نسج جا - گاه را پر سازد، يا از روي اين زمين نابود شود. در تصور آخرتگرايانهي پيوريتين، بايد دستور زبان شيوهي آمريکايي را کشف کرد، که يا ارادهي معطوف به امپراتوري آن - اعم از امپراتوري مقدسي که با پيمان ديني «امپراتوري رستگاريبخش» تعريف شده است يا «امپراتوري رستگاريبخش» با جاهطلبيهاي قطعاَ جديدتر امپرياليستي - موفق ميشود، يا به فاجعهي ناپديد شدن از سطح زمين دچار ميآيد. ميان خشونت رستگاريبخش و هراس جنونآميز وساطتي ممکن نيست. در آيندهگرايي پيوريتيني، آمريکا يا مادهي سرکش فضاي زميني و گوشت جسماني را منقاد زبان معادشناختي آخرالزمان ميکند يا از ميان ميرود.
در واقع با وجدان نيک پروتستاني بود که اخلاق پيوريتين نابودي مردم بومي و تملک زمينهاي نياکاني ايشان را توجيه کرد. پيوريتينها به عنوان بنيانگزاران خودخواندهي اورشليم جديد، چيزي را ايجاد کردند که به سرعت به الگوي مستعمراتي آمريکايي براي شيطانيانگاري مردم بومي در جهت نفي راديکال - هيچ ساختن ايشان - قبل از رها ساختن ايشان ابتدا از سرزمينها و سپس از زندگيشان تبديل گرديد. هر چند سرخپوستان جنوب شرقي(14) در ماساچوست نخستين قربانيان جنگ صليبي پيوريتينها بودند، آن چه ميتوان مدل پيوريتيني ناميد به سرعت و با سبعيتي کلينيکي از سوي نظاميان آمريکايي بر عليه تمام ساکنان بومي جزيرهي لاکپشت به کار گرفته شد. مضحک آن که خشونت رستگاريبخش و هراس جنونآسا ممکن است اروپاييترين شکل نيهيليسم - «هوشياري غولآساي» بليک[33] - را در ذهن و قلب پيوريتين وارد کرده باشند. با پيوريتينها، آن چه بعدها نيچه به مثابهي بيماري آشکارا اروپايي تشخيص داد - انسان - از آتلانتيک گذشت تا انتقام خود را در نيوکانان از آمريکاييها بگيرد. در آن روز در سال 1620 ميلادي، هنگامي که روح پيوريتين در پليموث راک از دريا برخاست، چيزي بسيار باستاني در داستان خشم انساني، چيزي بسيار تلخ، سرسخت و همهگير، تشنهي انتقام، خود را بر مردمي که هيچ تصور بدي نداشتند، بر حيوانات و بر سرزمين جزيرهي لاکپشت تحميل کرد. من ادعا ميکنم که پيوريتينها در فراسوي جهانشناسي ديني خاص خود در عين حال حاملان ناآگاه ذرهي مهمي از متافيزيک اروپايي نيز بودند - روح نيهيليسم انتقامطلب - که در جنگهاي صليبي، زبان رستگاريخواهانهي آگاهي تبليغي پروتستاني، آن را مستقيماً به «اين سرزمين خوب» آمريکا تزريق کردند.
در نتيجه تلقي جان وينتراپ از آمريکا را به مثابهي «شهري بر بالاي تپه» ميتوان ذات فتح يا نابودي ديالکتيکي آمريکايي - متافيزيک روح جنگ و عدم امنيت جنونآسا - دانست. در اين جا سرانجام مردمي مهاجر در عزيمت بودند که ميخواستند وجود خود را بر وضعيتي متافيزيکي - روح خونآشام پيوريتين - مستحکم کنند، مردمي که اروپايي نبودند، قطعاً به طور کامل انسان نبودند، هرگز فئودال يا مدرنيست نبودند، شايد به طرزي غريب پساانسان بودند. مانند اعترافات اگوستين در باغ کاسياسيوم که ارادهي معطوف به باور سرانجام تثليث اراده، احساس، عقل مسيح را در گوشت ذهنيت او در هم آميخت، اعتراف پيوريتين هم راه خود را در شخصيت آمريکايي گشوده است: خود زندگي به مثابهي مهاجرتي بزرگ - «عبور» از بدن طبيعي به سوي بدن زيستژنتيکي، اما در عين حال عبور از بدنهاي اقتصاد، طبيعت، جامعه، سياست، اين قلمروهاي شهواني امپراتوريِ در حال گسترش، در جستجوي لطف رهاييبخشِ خشونت رستگاريبخش. آن چه در پليموث راک از دريا بيرون آمد، منادي رواني فرهنگ سياسي مبتني بر ايمان آمريکايي بود: روحي انجيلي که با احساس انضباط و انتقام در هم آميخته است، و در نفرت خود از وجود همان قدر بيجانشين است که در برانگيخته شدن با آرزوي رهايي از جهان گناهآلود.
من معتقدم اين روح بدوي خونآشام - رستگاريبخش، خشن، برونزميني در جاهطلبيهاي معنوي خود، غرقه در قربانيهاي خونين عهد عتيق - همان روح خونآشام پيوريتين است که بار ديگر از طريق گفتمان سياسيِ سياست مبتني بر ايمان سر ميزند. در اين جا ايمان تبآلود «پارسايي شکننده» را کنار ميزند. «تلخي» فردي در مجموع زير پوشش جنبش «فرهنگ زندگي» پنهان ميشود. «نفرت از وجود» به آگاهي تبليغي «امپراتوري رستگاريبخش» تبديل ميشود. نشانههاي خونآشام پيوريتين بسيارند: از ايمان بنيادگرا به «تقديرگرايي هزارهاي» تا پيمان جديد ميفلاور؛ از زبان جاري امپرياليسم صليبي تا باورهاي پيوريتيني به کاربرد ضروري خشونت رستگاريبخش بر عليه بدن، به ويژه بدنهاي ياغي زنان ويژه، ساحرگان و جادوگران. نشانههاي روح به وجد آمدهي پيوريتينيسم انضباطگرا در همه جا هستند. از خلسهي هذيانآلود کاخ سفيد با رؤياهاي آرماگدوني تا خلسهي اخلاق پروتستاني جديد، زندگي عمومي در کنار روح خونآشام پيوريتين به مثابهي آيندهي سياست مبتني بر ايمان جهتي از زمان را مجسم ميسازد که رو به گذشته دارد.
ذات اخلاقي غرور ناشي از پيروزي آمريکايي در همين جاست. امپراتوري آمريکايي، که شايد به طور عيني - راهبردي - به دليل بدهي بيش از حد اقتصادي، گسترش نظامي بيش از حد و گستاخي رسانهها در حال افول سريع باشد - ممکن است در عين حال فقط در نوزادي خود باشد، و دليل آن همين است. زماني نيچه از مخلوق غريبي ياد کرد که ما آن را به دليل تمام رنجش، سبعيت، پارانويا و بتها، به دليل تمام وحشت جنونآساي آن از هاويهي دروني و مبارزهي نوميدانهاش بر عليه قفس آگاهي اخلاقي خود، انسان ميناميم؛ اين يک اراده بود، يک پيشرَوي، و «جز آن هيچ». خدايان پانتئون با دمي دست کشيدن از بازي خود دريافتند که با زايش «انسان، زياده انسان» چيزي اساساً نو روي داده است. اما در اين صورت، نيچه هميشه نخستين فيلسوف ذهن آمريکايي بوده است. اگر ميتوانست پيشبيني کند که او را فقط پس از مرگش ميفهمند، شايد درمييافت که دليل اين امر آن است که تأملات وي در بارهي «آخرين انسان» به مثابهي برآمد نهايي ارادهي معطوف به قدرت فقط در سايههاي امپراتوري آمريکايي در قرن بيست و يکم واقعاً فهميده ميشود. به همين نحو، همزاد فلسفي نيچه، رنه ژرار، ميتوانست به شيوايي و صداقت هر چه تمامتر در بارهي «خشونت قرباني»(15) بنويسد، زيرا او نيز حس ميکرد اغتشاش خشونت رستگاريبخش همراه با اپيزودهاي سبعانهي «قرباني کردن» و «خشونت قرباني» به مثابهي «آخر الزمان» آرماگدون ظهور خواهد کرد. «آخرين مرد» نيچه و «خشونت رستگاريبخشِ» ژرار، غريبه در زمانهي خود، کوچنده از تاريکي تخيل روشنفکرانه، تپاخترهاي رواني قدرتي باقي ميمانند که به مکاشفهي اجتماعي آخرتگرايي پيوريتين اشارت دارند که زماني به شکل سياست مبتني بر ايمان رستاخيز کرد.
پي نوشت نويسنده:
1. Wayne Madsen, "Texas to Florida: White House - linked Software Operation Paid for 'Vote Switching' Software." Available online at: http://www.onlinejournal.com/Special_Reports/120604Madsen/120604madsen.html
2. Daniel Webster's Plymouth Oration. Available online at: http://www.dartmouth.edu/~dwebster/speeches/plymouth - oration.html
3. John Winthrop's City Upon a Hill, 1630. Available online at: http://www.mtholyoke.edu/acad/intrel/winthrop.htm
4. براي تبييني عالي از مهاجرت تفکر سياسي آمريکايي ميان روح جنگ و بيعاطفگي نگاه کنيد به
Michael A. Weinstein, The Wilderness and the City: American Classical Philosophy as a Moral Quest, Amherst: The University of Massachusetts Press, 1982.
5. Barbara W. Tuchman, Bible and Sword: England and Palestine from the Bronze Age to Balfour, New York: Ballantine Books, 1984.
6. Carl Schmitt, The Concept of the Political, translation, introduction and notes by George Schwab, New Brunswick, New Jersey: Rutgers University Press,1976. Giorgio Agamben, Homo Sacer: Sovereign Power and Bare Life, trans. By Daniel Heller - Roazen, Stanford, California: Stanford University Press, 1998.
7. براي تبييني عالي از بينش مسيحيت بازساختگرايانه، نگاه کنيد به
Robert Parsons, "Christian Reconstruction: A Call for Reformation and Renewal." Available online at: http://atheism.about.com/od/reconstructionist/
8. براي تبيين مؤيد از اصول ديني «حکومت خدايي» نگاه کنيد به
Jay Rogers, "What is Theonomy? Available online at: http://www.forerunner.com/theofaq.html.
براي تبييني انتقادي از سياست حکومت خدايي، نگاه کنيد به:
Available online at:
http://www.geocities.com/Athens/Academy/2850/Theonomy.html
9. D.G. Tinder, "Denominationalism." Available online at: http://mb - soft.com/believe/text/denomina.htm
10. براي تأمل انتقادي بر پيامدهاي سياسي premillenial dispensationalism نگاه کنيد به:
http://www.gsenet.org/newsstnd/rch.php
11. Ibid; Weinstein, The Wilderness and the City.
براي تبييني قانعکننده از فلسفهي کلاسيک آمريکايي به مثابهي پاسخ مداوم به «مرگ خدا در غرب» نگاه کنيد به
Chapter 7, "American Philosophy and Modern Individualism," (pp.129 - 156)
12. که واينشتاين ادعا ميکند که تفکر آمريکايي که آرمان جمعي «جامعه» را به جاي خدا نشانده است، در «توسلات متوالي براي رهايي جامعه و... انتقادهاي مشابه از روح جنگ بيان ميشود» (ص. 136).
13. Weinstein, p. 154.
14. Weinstein, p.155.
. براي تبييني معاصر از مبارزهي سرخپوستان جنوب شرقي ماساچوست که تا امروز ادامه دارد و اخيراً شامل تصميم اکثريت دادگاه آمريکا شده است که اين سرخپوستان قبيلهاي «نبودهاند» که به سرزمينهاي خود بازگردند، نگاه کنيد به:
http://www.inphone.com/seahome.html
15. براي اين نظريهپردازي در بارهي خشونت قرباني تحت نشانهي «بز طليعه»، نگاه کنيد به:
Rene Girard, The Scapegoat, trans. By Yvonne Freccaro, Baltimore: The Johns Hopkins University Press, 1986.
پي نوشت مترجم
1. Ray C. Lemme
2. ABC
3. John Kerry
4. Frank Rich
5. Terri Schiavo
تري شياوو در سال 1990 پس از «رژيم چاي سرد» که موجب کاهش فاجعهبار پتاسيم و آسيب برگشتناپذير مغزي شد، وارد زندگي نباتي گرديد، او پانزده سال آخر عمر خود را در اين حالت نباتي گذراند و آزمايشهاي نوروبيولوژيکي نشان ميدادند که کرتکس نخاعي او اساساً به حالت مايع درآمده است.
6. CSI
7. John Paul
8. Geraldo Rivera
9. Michael Baden
10. mediathons
داستانهايي که در طول زمان بر صفحات خبري حاکمند زيرا کارکنان تلويزيونهاي کابلي تصور ميکنند که اين داستانها ميتوانند بينندگان را جلب کنند.
11. JonBenet Ramsey
12. Chandra Levy
13. Laci Peterson
14. exceptionalism
استثناگرايي؛ باوري سياسي مبني بر اين که سرمايهداري صلحآميز ايالات متحده استثنايي بر قانون مارکسيستي اجتنابناپذيري مبارزهي طبقاتي است.
15. Mayflower Compact
پيماني که 41 نفر از 102 مسافري که به آمريکا ميرفتند و 37 نفر از آنها جداييطلباني بودند که از آزار مذهبي در اروپا ميگريختند، امضا کردند و به موجب آن متعهد گرديدند که نخستين مستعمره را به نام شاه جيمز در بخشهاي شمالي ويرجينيا تأسيس کنند
16. Leo Lowenthal
17. Ceci n'est pas une pipe
18. Barbara Tuchman
19. Pat Robetson
20. 700 Club
21. premillenial dispensionalist
22. manifest destiny
باوري مبني بر اين که مقدر بوده است که ايالات متحده از اقيانوس آتلانتيک تا اقيانوس آرام گسترش يابد.
23. Michael Weinstein
24. John Dewey
25. George Santayana
26. Josiah Royce
27. C.S. Peirce
28. William James
29. Barthes
30. Derrida
31. Irigaray
32. Lyotard
33. Blake
به نقل از: Ctheory.net
مترجم : ابوالفضل حقيري قزويني
نويسنده : آرتور کروک
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید