آيا به راستي ميتوان دنيايي بدون ايدئولوژي ساخت و يا حتي تصور نمود؟ اگر ايدئولوژي را طرحي براي حيات جسمي و روحي انسان بدانيم، آيا انساني فاقد ايدئولوژي ميتواند، به صحنه روزگار پاي گذارد؟ اگر نگاهي از سر تامل به نمودار تمدن انسان بر روي زمين بياندازيم، درمييابيم؛ که انسان سالها و قرنهاي بسياري را بدون علوم دقيق، صنايع و ابزار مدرن سپري کرده است، اما نتوانسته لحظهاي را بدون آرمان و اميد به ايدهاي بگذراند. پيشرفت چرخ عظيم تمدن بشري همواره، مرهون اميد انسانها براي رسيدن به مطلوبي بوده است و به قولي: بيستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد. اما بسياري از مکاتب و مذاهب چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند و زندگي بشر را در باتلاقي از اوهام، تعصبات، خرافات و کجانديشيها فرو بردند؛ که هنوز هم آثار زيانبارش بر جاي است.
اما به هر روي حکايت و محاکات ايدئولوژي (و بهخصوص مذهبي) در مشرقزمين با غرب متفاوت است.
در غرب کاستيهاي کليسا و نارسايي مذهب موجب روي آوردن هر چه بيشتر به سکولاريسم گرديد، اما در شرق، بازتاب انگيزههاي سکولار باعث تقويت و تشديد و بنيادگرايي در امور مذهبي شد. بررسي موضوع ارتباط سياست و مذهب با يکديگر در سه حوزه تمدني بزرگ مبتني بر دين (اسلام، مسيحيت و يهود) نيازمند مطالعات دقيق جامعهشناسي سياسي است. اين مهمترين بحث فرهنگ و تمدن امروز را در تلاطم شديدي از نظريههاي متضاد قرار داده است، کمبود تحليل و درک صحيح از اين مقوله ميتواند، موجبات ياس و گمراهي را فراهم آورد. بديهي است، که رويکرد عميق غرب به معنويت و ارائه هزاران گواه بر بطلان نظريه «پايان ايدئولوژي» از سوي متفکرين بزرگ، نشانگر وقوع تحولي تدريجي و شايد نامحسوس در تاريخ معنوي بشر است. مقاله زير، براي پيجويي اين مقوله اساسي تقديمتان ميگردد.
دين و سياست در عرصه حيات اجتماعي بشر، جداييناپذيرند. هر يک از اين دو نهاد اجتماعي همواره، بر ديگري اثرگذار و از آن تاثيرپذير بودهاند. در يک بررسي تاريخي که اين نوشتار هم در حد وسع خود به آن پرداخته است؛ تاثير اديان بزرگي مانند يهوديت، مسيحيت و اسلام در سياست و نقش بارز آن مورد کنکاش قرار گرفته است. هدف اديان علاوه بر پرداختن به امور معنوي و اخروي، تحصيل قدرت و تملک عرصههاي سياسي نيز بوده است تا آن جا که، داعيه جهانشمولي هم داشتهاند. از ديگر سو، همين نقش بارز دين در عرصه زندگي اجتماعي و سياسي بشر موجب گرديده؛ که سياستمداران و دولتمردان همواره، از اين نهاد جهت حفظ حکومت و ايجاد مشروعيت استفاده ابزاري نمايند، بدين خاطر، مذهب و سياست، دو حوزه تفکيکناپذير زندگي اجتماعي بشر بوده و هستند.
جامعهشناسي سياسي به عنوان دانشي که به پژوهش نقش نهادها و عوامل تاثيرگذار بر سياست اهتمام دارد، ناگزير از تفحص در مورد نقش اديان، به عنوان موثرترين عامل تاريخي --- اجتماعي در سياست، تجديد حيات مذهب، معنويت و اخلاق در دنياي سکولاريزه غرب و ظهور نهضتها و جنبشهاي مبتني بر ايدههاي مذهبي در سراسر جهان امروزي است.
انقلاب اسلامي ايران، در 22 بهمن 1357 با تاکيد بر نقش مذهب، براي تنظيم امور اجتماعي و اداري جامعه به پيروزي رسيد. انقلاب ساندنيستها در 1979 م با همياري و همراهي روحانيون کليسا که از مخالفين سرسخت رژيم سوموزا بودند، به پيروزي رسيد. در ترکيه، حزب عدالت و توسعه در سال 2002 م توانست، با شعار اسلامخواهي در صدر احزاب سياسي قرار گيرد و از مجموع 550 کرسي پارلمان، 363 کرسي را از آن خود نمايد.
اين مثالها، اشارهاي اجمالي به نقش مذهب در سياست دارد، که امروزه، مورد توجه جامعهشناسي سياسي --- مذهبي قرار گرفته است. جامعهشناسي سياسي مذهب، شاخهاي از جامعهشناسي سياسي است، که هنوز، قالب و چارچوب منظم و علمي خاصي، براي آن در نظر گرفته نشده است. زيرا به نظر عدهاي از انديشمندان سياسي، دوران طلايي ايدئولوژي و مذهب با داعيه سياسي و سامانبخشي حکومت براساس مفاهيم ديني بسر آمده است. امروز، بشر غربي به واسطه ده قرن حکومت مذهبي کليسا و افراطگريهاي آن در شرايط عکسالعمل قرار گرفته و نقش مذهب را از حوزه عمومي زندگي به حوزه خصوصي و فردي رانده است. بيشتر حکومتها، روند سکولارشدن را ميگذرانند. اين روند، از زمان ماکياول به عنوان بنيانگذار ايدئولوژي قدرت، شروع گرديد. ماکياول، با طرح اين سوال اساسي که هدف سياست چيست؟ خود را با توماس آکوييناس، سنت آگوستين و کليسا که هدف سياست را جلب رضايت خداوند ميدانند؛ همگام ميسازد. اما، در ادعاي کليسا که معيار رضايت خداوند، خود کليسا و پدران آن ميباشد؛ تشکيک نمود. در پاسخ به اينکه چگونه بفهميم؛ انجام سياست خاصي توسط حکومت، مورد رضاي خداوند است؟ کليسا گفته بود: «وقتي پدران کليسا راضي باشند؛ به طور طبيعي رضايت خداوند هم حاصل ميگردد.» ماکياول در رد اين ادعا ميگويد؛ که چون موضوع سياست، مردم ميباشند و سياست در هر اجتماعي، بر مردم اعمال ميگردد و مردم هم مخلوق خداوند هستند، پس، رضايت مردم (مخلوق) موجب رضايت خالق (خداوند) ميگردد. بر اين اساس، هدف سياست، جلب رضايت مردم گرديد و بدين طريق، خدامحوري را به انسانمحوري و اومانيسم تبديل نمود. از آنجا که، در انسان هم، عقل حاکم است، پس، ميتوان گفت؛ که معيار امور، عقل ميباشد و بدينترتيب، عقلمحوري باب شد. ماکياول با چنين ادعايي به تدريج کليسا را از حوزه سياست دور نمود و حرکت به سمت عرفي شدن و سکولاريزه شدن را در نظم اجتماعي پيشنهاد نمود. اين مساله، سرآغاز ظهور حوزههاي مختلفي در زندگي انسانها گرديد. از آن جمله، حوزه زندگي خصوصي و فردي انسانها که متاثر از دين و مذهب بود، جايگاه خود را به علمزدگي سپرد و به طور طبيعي نقش دين در زندگي اجتماعي رقيقتر شد.
جامعهشناسي سياسي مذهب، به مفهوم بررسي نقش عوامل مذهبي موثر بر رفتار و زندگي سياسي و به عبارت کليتر، بررسي مذهب در سياست و حکومت ميباشد و در واقع، عطف بين مذهب و جامعهشناسي، همان جامعهشناسي سياسي مذهبي است.
بر اين اساس، مذاهبي که داعيه سياسي بيشتري دارند، تاثيرگذاري فزونتري هم بر زندگي اجتماعي و سياسي افراد خواهند داشت. بنابراين ميتوان مذاهب را از ديدگاه داعيه سياسي، به دو دسته کلي تقسيم نمود: اديان باز و اديان بسته.
اديان باز
منظور از اديان باز، همان اديان جهانشمول همانند اسلام و مسيحيت ميباشد؛ که با آغوش باز انسانها را به خود جلب مينمايد. اين اديان، به نحو بارزي دنياگرا و جهانشمول ميباشند؛ يعني هم ملاحظات مادي و هم ملاحظات معنوي را قبول دارند. بعضي از مذاهب جهان مادي را ملاحظه مينمايند؛ اما به آنها اصالت نميدهند و تنها به عنوان وسيلهاي براي رسيدن به جهان اخروي تلقي مينمايند. در حالي که، بعضي ديگر براي ملاحظات مادي هم اعتبار قائل هستند، بنابراين، براي تنظيم امور مادي هم طرح و برنامه دارند. از اين نوع مذاهب ميتوان به اسلام، کاتوليک و آيين کنفوسيون اشاره نمود؛ که هم به معاش و هم به معاد توجه دارند و يکي را فداي ديگري نميکنند. بر اين مبنا است، که کليساي کاتوليک و مذهب اسلام، داعيه سياسي دارند و خواهان قدرت براي حکومت کردن ميباشند.
ادياني مانند مسيحيت کاتوليک و اسلام از نوع تئيزم(Theism) ميباشند. توماس مور--- نويسنده آرمانگراي انگليسي --- در کتاب يوتوپيا، مذهب جزيره خيالي و آرماني خود را از نوع دائيزم(Deism) معرفي ميکند. در اصل فرد يا معتقد به مذهب است و يا اينکه به آتئيزم(Atheism) يعني به افکار خدا پناه ميبرد. فردي که به مذهب و خدا معتقد است، يکي از دو مذهب برايش قابل تصور ميباشد؛ اگر براي شناسايي خداوند، اعتقاد به وحي داشته باشد؛ وي را طرفدار تئيزم ميداند اما، اگر فکر ميکند؛ که براي رسيدن به خداوند نياز به پيامبر وجود ندارد و عقل انساني ميتواند، خداوند را شناسايي نمايد؛ اين مذهب دائيزم است، که به مساله عقل و عقلگرايي، بيش از اندازه اولويت ميبخشد. در حقيقت، مقولهبندي توماس مور، مذهب باز و منشاش معيار اولوهيت ميباشد. بعضي از مذاهب، تصور جهان ذاتي دارند و تصور بعضي از آنها از اولوهيت، تصور جهان ذاتي نيست. بلکه تصور علُوي دارند، يعني خدا را در خارج از جهان هستي جستوجو مينمايند و رابطه خالق و مخلوق ايجاد مينمايند. به عبارت سادهتر، خدا را جدا از کائنات ميبينند و کائنات را مخلوق خدا، معرفي ميکنند. اما، مذهب تصور جهان ذاتي، خدا را در تمام امور و کائنات، ساري و جاري ميبينند. اين نوع مذهب، به وحدت وجود قائل است و تصور وجود اولوهيت جداي از کائنات و هستي ممکن نيست. اين مذهب، اختصاص به جهان شرق دارد و در هر چيزي خدا را ميبيند؛ مانند بودا، برهمن، کنفوسيوس و حتي اگر بتوان فلسفه هگل و پديدهGiest وي را مذهب ناميد.
او هم معتقد است، خدا در جهان نيست، بلکه جهان در خداست. در اين نوع مذهب، شخص پيامبر با اهميت است و الگو ميباشد. پيروان چنين مذهبي به وي به عنوان وسيله تنزيل يک پيام آسماني نمينگرند؛ اما، در مذهب سامي با تصور علوي، اهميت شخص پيامبر به واسطه پيامش است، اگر چه، ممکن است بعدها پيامبر در ابعاد گوناگون مورد اقتدا و الگوي رفتاري قرار گيرد.
مذهب مسيحيت و اسلام، از نوع علوي ميباشند؛ پس جهانپذيرند. يعني به جهان مادي و مخلوق اصالت ميدهند و براي آن طرح و برنامه دارند.
الف) مسيحيت
حضرت مسيح از هنگام تولد تا اعلان دين و جذب حواريون همواره، مورد تعقيب حکام وقت بود. مسيحيت، به عنوان يک جنبش انقلابي در تاريخ اديان آن زمان، نهضتي عليه يهوديت تلقي ميشد؛ که به صورت نيمهپنهان به حرکت خود ادامه ميداد و روزبهروز بر طرفدارانش افزوده ميشد؛ اما هميشه، در معرض سرکوب قرار داشت. تا آنکه در سال 313 م توسط کنستانتين --- امپراتور روم --- اين مذهب پذيرفته شد و به عنوان دين رسمي اعلام گرديد و به تدريج، داعيههاي سياسي کليسا آشکار شد. بعدها، ميسحيت در قرون وسطا، از قرن پنجم تا پانزدهم به مذهب و حکومت تبديل گرديد. از سال 347 م به بعد، مرکز ثقل مسيحيت کليساي روم بود، که توسط سنت پطرس بنيانگذاري شد و آنقدر، موفقيت کليسا و آباي آن مستحکم شد؛ که در زمان پاپ گريگوارکبير در قرن هفدهم، مشروعيت بخشيدن به حکومتهاي پادشاهي، از وظايف آنها شد. در اين زمان تا قرن يازدهم، بين پاپها و امپراتوري روم مقدس که در 493 م توسط فرانکها تاسيس شده بود؛ نوعي وحدت به وجود آمد؛ اما با ايجاد نزاع بين پاپها و حکومتهاي پادشاهي و فئودالي، بار ديگر نزاع به نفع کليسا در قرن دوازدهم و سيزدهم به پايان رسيد. کليسا، حکومتهاي پادشاهي و فئودالي را از طرق منابع قانوني و مشروعيتبخشي تاييد ميکرد و پادشاهان هم خود را دستنشانده پاپ ميشمردند و بخشي از مالياتها را جمعآوري و به مراکز کليساي کاتوليک ارسال مينمودند.
اين وضعيت تا قرن چهاردهم ادامه داشت. در اين سده، انديشمنداني مانند ماکياول، مارتين لوتر و کالون روي کار ميآيند و نهضت علمي رنسانس يا نوزايش را به همراه جنبش اصلاح مذهب --- رفرماسيون --- به ارمغان ميآورند. برخي از پادشاهان و از آن جمله لويي پانزدهم در قرن سيزدهم از وضعيت استفاده نموده و بر محوريت روشنفکران و اصلاحطلبان جديد، پاپ را دستگير و زنداني ميکنند و مقر اقامت پاپها از روم به منطقهاي به نام آوينيون در جنوب فرانسه منتقل ميشود و به تدريج از عظمت کليساي کاتوليک در اداره مستقيم امور حکومت کاسته ميشود. در اين زمان، انجيلهاي چهارگانه اعتبار پيدا ميکند. اين انجيلهاي چهارگانه عبارتند از: انجيل مَرقُس که براي روميها نوشته شده بود و براساس اسناد موجود در کتب تاريخ اديان، چند دهه قبل از غيبت و معراج حضرت عيسي جمعآوري گرديده بود، انجيل متي، انجيل يوحنا که از حواريون است و به نام پيامبر اکرم اشاره نموده است و انجيل لوقا که پزشکي از ياران پولوس بوده است و پولوس، يکي از رسولان بزرگ يهودي بود، که بر اثر مکاشفه، مسيحي شد و نهضت پروتستانتيزم، بيشتر از اين انجيل استفاده مينمايند.
به دنبال نهضت رنسانس و رفرماسيون، رشد انديشههاي نو در زمينه حاکميت دولت ملي، اضمحلال تدريجي نظام فئوداليزم و تفرقه در کليسا، نهضت پروتستانتيزم به رهبري مارتين لوتر و جان کالون اوج گرفت.
اصول مورد اعتراض پروتستانها به رهبري مارتين لوتر عبارت بودند از: دکترين بخشايش گناهکاران يا(Indulgence) که به وسيله آن پدران کاتوليک، گناهان انسانهاي ديگر را ميآمرزيدند.
از ديگر اصول مورد اعتراض، دکترين برتري و متمايز مايملک معنوي کليساي کاتوليک بود، که روحانيون کاتوليک را از جنس ديگري ميدانستند. لوتر ميگفت: «همه معتقدان به خدا مساوي هستند و هرمومني، روحاني خويشتن است.»
اصل بعدي مورد اعتراض پروتستانتيزم که تا حد زيادي پادشاهان و فئودالها را به خود جلب نمود و باعث گرديد تا ديانت مسيح خود را با آرمانهاي دنياگرايانه مساعد سازد، آن بود، که کليساي کاتوليک منبع حاکميت و قاضي نهايي را پاپ ميدانست. در واقع، پاپها واگذاري تاج و تخت به پادشاهان را از حقوق و اختيارات خود ميدانستند و آنها را مشروعيت ميدادند. لوتر، دکترين دو شمشير يا دو پادشاه را مطرح ساخت. بدين صورت که پادشاهان و حاکمان دنيوي هم، قدرت و حاکميتشان را از خداوند دريافت ميدارند و وظيفه روحانيون و پاپها در امور معنوي خلاصه ميگردد. براي وصول به اين نظريه مارتين لوتر بحث خود را از انسان شروع مينمايد. به نظر مارتين لوتر انسان موجودي دووجهي است:
الف) وجه مادي(Temporal order)
ب) وجه معنويSpritual order) )
در يک انسان وظيفه وجه مادي آن است، که مسووليت وي را در مقابل انسانهاي ديگر و تعاملات اجتماعي مشخص ميسازد و وظيفه بعد وجه معنوي آن است، که ارتباط انسان را با خداوند تبيين مينمايد. يعني انسان از طريق روح مقدس و کتاب مقدس(Word) تحت حاکميت خداوند قرار ميگيرد. چون اين دو وجه، توسط خداوند در انسان به وديعه گذاشته شده است؛ پس مشروعيت نماد اين وجوه يعني حکومتهاي مادي پادشاهان، فئودالها و همچنين حکومت معنوي پاپ به خدا برميگردد. البته، مارتين لوتر چنين مطلبي را با صراحت بيان نميکند؛ بلکه آن را در وراي الفاظي مانند هديه جالب خداوند1، يک نظم الهي2 و يک گنج بزرگ3 بيان ميکند؛ که در آن، حاکمان، نمايندگان خداوند هستند. در جايي هم حاکمان را به تعبيري، ابزارهاي خداوند4 ميشمارد. بر اين اساس حاکمان هم که همواره به دنبال معرفي قدرت و سياست بودند، وضعيت را براي افزايش قدرت خود مساعد يافته و به تدريج، تمايل خود را به نهضت پروتستانتيزم نشان دادند تا خود را به نوعي از کليسا و پدران آن نجات دهند و بدين ترتيب بود، که لويي پانزدهم، پاپ را در قرن سيزدهم دستگير و زنداني مينمايد و مقر وي را از روم به آوينيون منتقل ميکند.
از طرف ديگر، طبقه رو به رشد بورژوا هم به دنبال فلسفهاي براي توجيه ثروت خود بودند تا بتوانند، خود را همطراز اشراف نشان دهند. اشراف درجه يک و اشراف مياني، خود را تافته جدابافته ميپنداشتند و تلاش براي حفظ حدود و ثغور منزلت خود و تمايز از باقي مردم را از وظايف حوزه عمومي خود ميديدند.
اين فلسفه، توسط کالون --- دوست و همراز صميمي مارتين لوتر --- به منصه ظهور رسيد. براساس تفاسير نخستين کليساي کاتوليک «ثروت و سودپرستي قبيح شمرده ميشد. فرد ثروتمند با مشکل به بهشت راه پيدا ميکرد. هر کس وظيفه داشت؛ درآمد خود را جز آنچه براي زيست و معاش وي ضروري است، به فقرا و تهيدستان ببخشد و يا به بيتالمال عمومي بسپارد.» ابتدا، توماس آکونياس اين مساله را در تضاد با توليد و کارآيي اقتصاد معرفي کرد و بر مالکيت خصوصي تاکيد زياد ورزيد. بعدها، کالون تفسير کليساي کاتوليک را واژگون نمود و گفت: «ثروت يک موهبت خدايي است. خدا به کساني موهبت ميکند؛ که از آنها راضي است، پس ثروتمند، محبوب خداوند است. زيرا ثروت نشانهاي از لطف خدا است. مسيحيان به واسطه آن که نشان دهند؛ مورد لطف خداوند هستند، شروع به ثروتاندوزي نمودند و بدين ترتيب، هدف بورژوا در ثروتاندوزي توجيه گرديد. علاوه بر آن، اصولي که قرين ثروتاندوزي ميباشد؛ مانند فردگرايي، آزادي کار و کوشش، عقلانيت، سکولاريزم و مساواتگرايي اولويت يافت و پروتستانتيزم با انطباق خود با آرمانهاي دنياگرايانه و با رهآورد ثروت و قدرت، راه ترقي را براي ملل اروپايي گشود و در مقابل، مذهب را در حوزه خصوصي زندگي فردي به بند کشانيد. چنانکه، به طور رسمي در 1794 کنوانسيون ملي فرانسه به دنبال انقلاب 1785 دخالت کليسا در امور سياسي را ممنوع کرد و سرانجام، مداخلات سياسي کليسا در فرانسه، به دنبال قانون جدايي دين از سياست در 1905، به حداقل خود رسيد و از اين به بعد، کليسا در برابر نهادهاي جمهوريخواه، گردن نهاد و نظام سکولار، بر نهادهاي اجتماعي سايه گستراند و کليسا هم تسليم خواستههاي سياستمداران سکولار گرديد، تا آنجا که به ديني دنيايي مبدل شد. در واقع سکولارشدن سياست در جوامع غربي، عکسالعملي به شرايط قرون وسطا است، بايد توجه داشت؛ که انسانها در طيفي از افراط و تفريط زندگي ميکنند. ده قرن کليساي کاتوليک بر زندگي مردم حاکميت داشت و آن را اداره ميکرد. اداره چنين وضعيتي، در بستري از افراطگرايي حرکت مينمود؛ زيرا کليسا براي هر چيز، شي و وضعيتي قانوني داشت و پيشتر از امتيازات منحصر به فردي برخوردار ميشد. براي مثال، کليسا در امور علمي، پزشکي و رياضي هم قواعدي را تنظيم نموده بود، جزمهايي مانند دکترين(infalibility) خطاناپذيري کليسا، جزم مرکزيت زمين، جزم مسير دايرهاي شکل ستارگان به دور زمين، جزم هر حرکتي نياز به حضور دائمي محرک دارد و بالاخره جزم عدم وجود حقيقت کشف نشده توسط کليسا حکايت از حاکميت افراط مذهب در مدت ده قرن است. در مقابل چنين وضعي، انسانها به تفريط کشانده ميشوند و به اکتشافات علمي و عقلي آنقدر بها ميدهند؛ که امروزه، بزرگترين انديشمند جهان غرب، انتقادات سختي را بر جوامع غربي وارد و جوامع غربي را دچار بحران معنويت معرفي ميکنند.
انسانها همواره، در دو وضعيت افراط و تفريط به سر ميبرند. عکسالعمل به شرايط افراط حاکميت مذهبي محض کليسا باعث شد تا از قرن پانزدهم به بعد زمزمههاي جدايي دين از سياست آغاز گردد و از قرن نوزدهم به بعد به اوج تفريط خود کشيده شود. به طوري که امروزه، تمدن و فرهنگ غرب از سوي متفکران برجسته آن ديار مورد سرزنش و انتقاد قرار ميگيرد. افرادي مانند اسوالد اشپنگر5 در کتاب انحطاط تمدن غرب، آرنولد توبنبي انگليسي در کتاب دوازده جلدي مطالعه تاريخ، پيتيرم سروکين متفکر روسيالاصل مقيم امريکا، ساموئل هانتينگتون، فرانسيس فوکوياما در کتاب پايان تاريخ، کارل ياسپرس در کتاب آغاز و انجام تاريخ و اصحاب مکتب فرانکفورت مانند هربرت مارکوزه، اريک فروم، يورگن هابرماس، ماکس هورکهايمر و جورج لوگاچ همگي به نوعي تمدن غرب را در سراشيبي انحطاط و مرگ ميبينند.
در واقع، متفکريني که به نحوي در ارتباط با خلا معنويت در زندگي انسان غربي، قلم ميزنند؛ به نوعي پاسخگوي قلم متفکرين ديگري هستند، که ايدئولوژي را نابود شده ميبينند. اينگونه قلمفرساييهايي که به طور مرتب پايان عصر ايدئولوژي را بشارت ميدهند؛ باعث گرديدهاند تا جامعهشناسي سياسي مذهب، چارچوبها، مفاهيم و روشهاي ناشناخته و نينديشيدهاي داشته باشد و از سويي، به عنوان شاخهاي معرفي ميگردد؛ که از جامعهشناسي سياسي کمتر توسعه يافته است. چون نماد بارز ايدئولوژي دين است.
آيا ايدئولوژيها مردهاند؟
ايده پايان ايدئولوژيها در غرب معاصر، پس از جنگ جهاني دوم و شکست ايدئولوژي باوران نازيست و فاشيست شکل گرفت. اين ايده، در جوامع سرمايهداري پيشرفته پس از شکست ايدئولوژي کمونيزم بازيابي شد. اين نگرش، در دو محور واقعيات سياسي و جاودانگي ايدئولوژي حرکت مينمايد. دوطرف اين طيف، نوعي ايدئولوژي است. ايدئولوژي تن دادن به واقعيات سياسي و ايجاد فضاي عمومي آکنده از سرخوردگي از آرمانها و اصول و طرف ديگر اين طيف، تسليم بدون چون و چرا به جاودانگي ايدئولوژي است.
شايد بتوان براي اين ايده سه معنا را جستوجو نمود.
1- ظهور ايده پايان ايدئولوژيها به تحولات عميقي برميگردد؛ که اين تحولات در عرصه چالشهاي ايدئولوژيک و سياسي رخ داده است.6
2- خواستگاه اين ايده در غرب، گروهي هستند، که ديگران را به دست کشيدن از آرمانها و اصول ارزشي که در نظرشان به اوهام نزديکتر است تا حقيقت، فرا ميخوانند. آنها ديگران را به تن دادن به سياست واقعبينانه و حکومت فنسالار (تکنوکرات) فرا ميخوانند.
3- هدف اين ايده، بستن راه بر انديشيدن درباره دگرگوني نظام کنوني جهان است، که مبتني بر سلطه سرمايهداري پيشرفته و ايدئولوژي آن ميباشد.
محتواي درست ايده پايان ايدئولوژي، در دو نقطه منحصر ميشود؛ از يکسو، جهان شاهد فروپاشي ايدئولوژيهاي بزرگ تغييرطلب مانند کمونيزم، فاشيزم و سوسياليزم است، که در قرن بيستم محرک آمال و آرزوهاي طبقات و ملتهاي فراواني بودند و نيز شاهد ناپديدشدن رجزخوانيها براي تغيير نظام جهانياي که برتري منظومه کشورهاي پيشرفته سرمايهداري راتثبيت ميکند؛ هست، از سوي ديگر، جهان شاهد مشکلات اقتصادي، اجتماعي و تربيتي در کشورهاي مختلف است. اين مشکلات، سير فزوني دارند. بنابراين، اهتمام جدي مبتني بر مديريت توانا و علوم مفيد را طلب مينمايد.
اين دو نقطه معناي پايان ايدئولوژي را متمايز نميسازد؛ زيرا درست است، که بعضي از حرکتهاي بزرگ ايدئولوژيک که ميخواست جهان را عوض نمايد و از نو بسازد از بين رفتهاند؛ اما فروپاشي آنها نميتواند به معناي فروپاشي همه ايدئولوژيهاي تغييرطلب در جهان فردا باشد. شاهد بر اين مدعا، کشور جمهوري اسلامي ايران؛ ايدئولوژي اسلام و کشور غاصب اسراييل ميباشند. که مدعي ايدئولوژي يهود است.
باور عمومي بر پايان ايده ايدئولوژي بر نوع انقلابيون است، در حالي که بسياري از ايدئولوژيها به دنبال تغيير اصلاحي هستند، آنها تغييرات بنيادي و حقيقي را طلب مينمايند؛ که نميتوان اهميتش را دست کم گرفت. روي ديگر سکه پايان ايدئولوژي، حاکميت علم و انديشه علمي است، که بايد توسط حکومتهاي تکنوکرات و فنسالار تحقق يابد. حال سوالي در ذهن به وجود ميآيد؛ که چه کسي گفته است؛ ايدئولوژي، تغييرطلب است يا نيست؟ حاکميت علم و انديشه علمي، منافاتي با فروپاشي انديشه ايدئولوژيک ندارد. با نگاهي به اطراف و پيرامون، خود درمييابيم؛ که ايده پايان ايدئولوژي ايدهاي نادرست است.
در روسيه و اروپاي شرقي، واژههاي پروستريکا و گلاسنوست حامل تحول ايدئولوژيک عميقي بود، که ايدئولوژي کمونيزم را کنار زد و ايدئولوژي ليبرال --- دمکراسي و بازگشت قدرتمندانه ايدئولوژي ناسيوناليزم و حيات دوباره روبه رشد دين را نويد داد. طرح وحدت اروپا --- اتحاديه اروپايي --- نيز طرحي ايدئولوژيکي است، که کشورهاي اروپايي، غربيها را به گذشتن از مرزهاي موجود و اوضاع پديد آمده بعد از جنگ جهاني دوم، با هدف ثبات در عرصه پيشرفت و حاکميت بر جهان فراميخواند. اگر چه اين طرح به واسطه وجود کشورهاي متعدد، داراي گردنهها و مشکلات فراواني ميباشد؛ اما به نظر ميرسد؛ اراده حل اين مشکلات در همه کشورهاي اروپايي وجود داشته باشد؛ زيرا چالشي که از سوي دو قدرت جهاني امريکا و ژاپن بر اروپاييها وارد ميآيد؛ جز با اتحاد عملي قابل مقابله نيست. بنابراين، به همان اندازه که پروژه و مدت پروژهاي ايدئولوژيک و عملي در تضاد با سلطه امريکا ---- ژاپني باشد؛ به همان اندازه دشمنانش با طرح و تبليغ پايان ايدئولوژيها، درصدد تخريب تلاش براي تحقق آن هستند.
نقشه امروز جهان از ايران اسلامي گرفته تا دورترين نقاط دنيا، آکنده از ايدئولوژيهاي درگير، محافظهکار، تغييرطلب، ارتجاعي و ترقيطلب است. اين ايدئولوژيهاي درگير، ارتباط محکمي با چالشهاي اجتماعي و جمعي دارد، که بشر خواسته يا ناخواسته در آن به سر ميبرد. شعار پايان ايدئولوژي، شعاري فريبنده براي گسترش حاکميت ايدئولوژي قويتر و وابسته کردن اراده و انديشه ضعيفترهاست. بنابراين، منطقي به نظر ميرسد؛ که همواره نقش ايدئولوژي، مذهب و دين در اداره امور اجتماعي کشورها توسط جامعهشناسان، مورد توجه بيشتر قرار گيرد تا در اين رهگذر با ارائه رهيافتهاي علميتر، گامهاي بهتري براي صلح و رفاه زندگي انسانها برداشته شود.
ب) اسلام
از ديگر اديان باز که جهانپذير بوده و با آغوش باز انسانها را به خود ميخواند؛ دين اسلام است. اسلام، هم به معاش و هم به معاد توجه دارد. شايد بتوان ادعا نمود؛ که اسلام بر خلاف مسيحيت که پس از سه قرن توسط کنستانتين به طور رسمي پذيرفته شد؛ از همان ابتدا، به عنوان يک نظام دولتي روي کار آمد و نظريات مختلف خود را به بوته آزمايش گذاشت. پيامبر اسلام، رستگاري فرد را در همبستگي جمعي دنبال مينمود؛ يعني با تشکيل جامعه ديني و الگو قراردادن دين به عنوان برنامهاي جامع براي تنظيم زندگي انساني، از سياست هم به عنوان ابزاري لازم جهت تحقق هدفش استفاده کرد تا انساني ديني تربيت نمايد. پيامبر خواست تا دين را در انسانها به ظهور برساند؛ چون در تاريخ بشر، هيچ قبيلهاي وجود نداشته است؛ که به نوعي دين نداشته باشد.7 انسان به نحو اجتنابناپذيري به انواع و اقسام شيوهها، ديني و دينورز است و موقعيت و طبيعت انسانياش در چنين سمتوسويي قرار گرفته است. رازهاي عظيم و شگرف، بياعتباري جهان و خودآگاهي انساني باعث ميگردد تا ارزشها و حقايق را جستوجو نمايد. اين حقايق و ارزشها همان دين است. اما اين پرسشگري و جستوجوي حقايق و ارزشها، نيازمند هدايتگري تواناست.
درست است، که بسياري از انسانها ديندار هستند و مساله تعلق خاطر آنها به دين به اندازهاي حائز اهميت است، که حتي برخي، دين را وجه اصلي امتياز بشر دانستهاند؛ چون دين، نوعي پويش يا کنش روحي و رواني است، که به آماده نمودن فرد در جمع و در کل کمک مينمايد. نگرشهاي مختلفي درباره دين وجود دارد، «نگرشي حداقلي به دين» معتقد است، که رسالت دين، تامين سعادت ابدي انسان است، يعني بايد دليل عمده نياز بشر به دين را در ابديت او دانست، او بدين دليل خود را وامدار دين ميداند؛ که دين جبرانکننده شناخت ناکافي او از همه زواياي سعادت اخروي ميباشد. انسان از شناخت زواياي ابديت و سعادت خود ناتوان است. اين نگرش از دين انتظار امور معنوي و اخروي را دارد. در حالي که نگرش «دين حداکثر» آن است، که دين هنگامي ميتواند معاد بشر را تامين نمايد؛ که نظام معيشت او را در تمامي ابعاد «سياست، فرهنگ و اقتصاد» جامعه و نيز ابعاد روحي، ذهني و عيني فرد را هماهنگ کرده باشد. پيامبر اسلام با هجرت از مکه به مدينه پس از سيزده سال جنبش ديني خود را در نگرش حداکثرگرايانه در حرکتي سياسي بنياد نهاد. ايشان، نظام قبيلهاي شبهجزيره عربستان را زير سوال برد و با ايجاد اتحاد، برادري و همدلي بين دو قبيله اوس و خزرج، وحدتي سياسي و عقيدتي در مدينه به وجود آورد.
به دنبال رحلت حضرت محمد(ص)، بر سر جانشيني او بين مسلمانان اختلاف به وجود آمد. اين اختلاف آنچنان عميق شد؛ که تمام حوزههاي منازعهآميز مانند تحقير، اشرافيت قديم عرب، ملل مغلوب و اصل و نسب، بار ديگر جان گرفت. يکي از گروههاي طرف نزاع، شيعه بود، که از ابتدا، ماهيت سياسي پيدا نمود. شيعيان، بيشتر از انصار و بعضي از مهاجرين و بعدها از ايرانيها بودند، که گرد امامت علي(ع) منسجم گرديدند. طرف ديگر نزاع، اهل سنت و جماعت بودند، که بر محوريت خلفاي راشدين به عنوان خلفاي رسولالله جمع گرديدند. اگرچه بعدها، در زمان بنياميه و بنيعباس اين تعصب به خليفه الهي تبديل و به تدريج به سمت سلطاني و پادشاهي سوق پيدا نمود.
طريق انتخاب خليفه در نزد اهل سنت و جماعت، بهويژه در رابطه با خلفاي راشدين که از سيستم شورا، نصب و بيعت پيروي مينمايد؛ با طريقه انتخاب رهبر در نظام فکري تشيع در زمان غيبت، از زواياي مشترک زيادي همسان ميباشد.
براي فهم بهتر اين سنت فکري بهتر است، دو نماينده که ترجمان انديشه اهل سنت و شيعه باشند؛ مورد بررسي اجمالي قرار گيرد. از اهل سنت، امام محمد غزالي و از شيعه ميتوان به خواجه نصيرالدين طوسي اشاره نمود.
خواجه نصيرالدين طوسي و تئوري حاکميت شيعه
نام وي محمد بنمحمدبن حسن طوسي ملقب به نصرالدين است، که او را به نام معلم ثالث ميشناسند. در سال 597 ه.ق در طوس به دنيا آمد. حمله مغول به ايران در دوران حيات خواجه طوسي اتفاق افتاد. وي جواني اهل علم بود. براي پناه بردن از شر هجوم مغول مانند بسياري از مردم آن روزگار به قلعههاي اسماعيليان راه يافت. در آنجا به خدمت ناصرالدين بن عبدالرحيم بن ابي منصور --- محتشم قهستان --- درآمد. چون خبر به علاالدين محمد --- پادشاه اسماعيليه --- رسيد؛ که وي اهل فضل و علم است، خواجه را طلب نمود. خواجه هم به قلعه ميمون دز رفت و به خدمت مشغول شد. در برخي از نسخههاي شرح الاشارات که توسط خواجه نصير طوسي در قلعههاي اسماعيليان به سال 640 ه.ق تاليف شده است؛ ناراحتي و اکراه خود را از اقامت نزد اسماعيليان بيان مينمايد و در پايان عمر، آنها را تکفير مينمايد.
خواجه نصيرالدين طوسي، هلاکو را تشويق مينمايد تا قدرت اسماعيليان را که به مثابه يک حکومت مستقل در ايران بود، دستکم نگيرد. البته، پيش از وي شمسالدين قزويني --- قاضيالقضات --- منکوقا، آن پادشاه مغول را از بيم ملاحده (اسماعيليان) به شدت تحت تاثير قرار داده بود. بنابراين، وي از برادرش هلاکو خواست تا اين ماموريت را به انجام برساند. علماي اسلامي آن زمان هم از اين وضعيت ناراضي نبودند، زيرا اسماعيليه را ملحد ميدانستند و تاخت و تاز اسماعيليه را به مدت نيم قرن و حتي درون مردم مشاهده ميکردند. همچنين، مسلمانان مغلوب، خود را نيازمند فاتحان جديد احساس مينمودند، بنابراين، با اين عمل هلاکو که قبل از آن دست به کشتارهاي دستهجمعي مردم و خرابي شهرها زده بود؛ به نوعي، آتش کينهشان نسبت به مغول کم ميشد.
علاوه بر اين، نقش خواجه نصيرالدين طوسي در تشويق بيشتر هلاکو براي سقوط خلافت عباسي در بغداد قابل توجه است. اين تشويق ميتوانست، از دو جهت حائز اهميت باشد:
نخست، از جنبه مذهبي و ديگر از جنبه ملي
از بُعد مذهبي، همراهي خواجه نصير با هلاکو در از بينبردن المستعصم --- خليفه عباسي --- نوعي واکنش سلبي نسبت به خلافت اهل سنت محسوب ميگردد. در آن زمان، گاهي اختلافات مذهبي باعث بروز درگيريهاي خونين ميشد. در اين درگيريها، نقش خليفه قابل انتقاد بود، زيرا گفته ميشد؛ آخرين خليفه عباسي به سنيها توصيه نموده بود تا ثروتهاي شيعيان را به تاراج برند و خانههاي آنها را خراب نمايند و فرزندانشان را به اسارت گيرند.8
در بعد ملي، رضايت ايرانيها از اضمحلال دستگاه خلافت عباسي قابل توجيه بود. زيرا خلفاي عباسي علاوه بر شهادت ائمه شيعه بهويژه امام هشتم شيعيان، در پايمالکردن خون کساني مانند ابومسلم خراساني هم بيتقصير نبودند و حتي خليفه عباسي هم عصر سلطان محمد خوارزمشاه، چنگيزخان مغول را براي حمله به ايران ترغيب نمود تا سلسله خوارزمشاهيان از بين برود و اين، در حافظه تاريخي ملت ايران، نوعي خيانت تلقي ميشد. علاوه بر آن سستي، زبوني و بيتوجهي به مسائل مملکتي توسط خلفاي عباسي، زبانزد خاص و عام بود.
آنچه درخصوص تفکر خواجه نصير به عنوان نماد تفکر شيعي معروف است، آنکه وي از شخصيتهاي علمي جهان اسلام و تشيع ميباشد و ملقب به عقلهاي عشر و استاذالبشر است، ديگر آنکه، وي تا حدي در سياست و قدرت دست داشته است؛ از اينرو، بينشي واقعگرا همراه با آرمانگرايي را دنبال مينمايد. آرمانگرايي خواجه نصيرالدين طوسي در قالب فکري مکتب تشيع در مدينه فاضله و اخلاق ناصري متجلي است. واقعگرايي وي ناشي از خدمت به اسماعيليه و پس از آن خدمت به خان مغول است. خدمت وي در دستگاه مغول، ناشي از برداشت خواجه نصير از مفاهيم بنيادين موجود در مکتب تشيع يعني افعال خداوند، جامعيت دين و انسان، تعريف و اهداف سياست، رابطه دين و دنيا و ذات انسان توجيه ميگردد. از نظر شيعه، بعد از پيامبر تنها افراد شايسته رهبري دنيوي و روحاني مسلمانان، افراد معصومي به نام ائمه ميباشند. آنها طبق قاعده «لطف» و «فيض» منصوب خداوند هستند، از اينرو، حکومت ديگران، غصبي و نامشروع تلقي ميگردد. در صورت وجود مصلحت، بايستي با آنها مخالفت نمود و در صورت عدم توانايي و با عنايت به فضاي جغرافيايي سياسي و محيط رواني --- روحي آن زمان ميتوان، براي حفظ جان و خانواده از اصل «تقيه» سود جست. در واقع، در زمان غير غيبت، شيعه معتقد به رهبري امام معصوم ميباشد؛ اما در زمان غيبت به واسطه امور حسبيه و امر به معروف و نهي از منکر، شيعه نه تنها عليه حکومتهاي دنيوي که به زعمش غيرمشروع است، قيام نميکند؛ بلکه تا حد امکان هم ميتوان در آن مشارکت نمود و اهداف سياسي و اجتماعي خود را پيش برد. بر اين اساس بود، که خواجه نصير طوسي در امر حکومت، مشارکت مينمايد. وي توانست، مبارزات مخفي و منفي تشيع را بنا بر اصل تقيه به مبارزات علني و آشکار تبديل کند. در پناه مشارکت در حکومت، اوقاف مملکت در خدمت به مذهب و رفاه عمومي احيا شد. مهمتر از اينها، افکار علمي خواجه نصيرالدين طوسي بود، که براي نسلهاي بعد به يادگار گذاشته شد. خواجه نصير در مقام نوشتاري از سياست، چارچوب سنت فلسفه سياسي را انتخاب نمود. پيش فهم نظريه وي از افعال خداوند شروع ميگردد. به اعتقاد او، افعال خداوند به بحث حسن و قبح عقلي مربوط ميشود. وي سه دليل براي اثبات حسن و قبح عقلي ارائه مينمايد:
الف) علم به نيکي احسان و زشتي ستم بدون استفاده از شرع حاصل ميشود.
ب) اگر ثابت شود؛ اين دو شرعي هستند، هم حسن و قبح عقلي منتفي ميشود و هم حسن و قبح شرعي.
ج) اگر حسن و قبح شرعي باشند؛ جايز است، که آنها معکوس شوند.
حال که افعال خداوند از نوع حسن و قبح عقلي است، پس نصب امام از نظر عقلي و ذاتي پسنديده است. چون نصب امام، لطف است، آن هم لطفي پسنديده، پس خواجه نتيجه ميگيرد؛ که نصب امام بر خداوند واجب است، چون امامت هم مانند نبوت ميباشد.
خواجه نصير در تجريدالاعتقاد ميگويد: «وجوده لطف و تصرفه لطف آخر و عدمه منا» وجود امام لطف است و تصرف او لطفي ديگر است و عدم او از ما ناشي ميشود. از اين به بعد، خواجه نصير وارد سياست ميشود. به نظر وي هدف غايي سياست، گسترش نيکيها در عالم و از بين بردن بديها است. اين کار از انبيا برميآيد؛ چون هدف از بعثت، حفظ نوع انسان است. براي حفظ نوع انسان، تعليم اخلاق لازم ميباشد. براي تعليم اخلاق نياز به سياست است، که شغل انبيا است. در اصل، جامعيت دين، اشتغال پيامبران به سياست را اقتضا ميکند. پس از انبيا، امامان هستند تا رابطه صحيح دين و سياست را تنظيم نمايند. امام هم رهبر ديني است و هم رهبر دنيوي. با حضور امام، زمامداري سياسي براي ديگران نه تنها زيبنده نيست، بلکه غصب مقامي است، که تنها امام، شايستگي تصدي آن را دارد، زيرا امام ميتواند، دارندگان مرتبه نازلتر از قوه تميز و نطق در انسانها را به مرتبه بالاتر هدايت نمايد. پس از امامت در دوران غيبت، ما وارد تکوين تئوري ميشويم؛ که در دوره چهارم مرجعيت تقليد، توسط شيخ مرتضي انصاري نهادينه شد. محصول شروع نهاد مرجعيت، ولايت فقيه است، که تا حد زيادي از نظريه خلافت در آراي امام محمد غزالي متابعت مينمايد. در حال حاضر، نظريه ولايت فقيه به عنوان ايدهاي نو و پويا که جامعه ايران را در ارتباط با پيوند دين و سياست راهبردي مينمايد؛ حائز اهميت ميباشد.
غزالي، فردي دانشمند و عالمي بزرگ در جهان اسلام بود که هم در قلمرو سياستنامهنويسي (آثار مبتني بر تجارب سياسي نويسندگان) و هم در قلمرو شريعتنامهنويسي (آثار سياسي --- ديني) قلم ميزد. اهميت او به حدي است، که حناالفاخوري --- از نويسندگان معاصر سني مذهب --- اسلام کنوني اهل سنت را اسلام ابوالحسن اشعري و غزالي معرفي ميکند. علاوه بر آن، در آثار وي نوعي واقعبيني همراه با آرمانگرايي موج ميزند. واقعگرايي وي به دو دليل بود:
الف) وي مدرس بر جسته نظاميه بغداد بود و با خليفه، سلطان و وزير روابطي حسنه داشت و مورد توجه و مشاور آنها بود. او از هر فرصتي براي القاي انديشه خود سود ميجست.
ب) فعالانه در سياست حضور داشت و از نفوذ خود براي به قدرترساندن امير يا وزير استفاده ميبرد.
براي مثال، در رقابت بين برکيارق ---- سلطان سلجوقي --- با تتش رقيب سياسي وي --- از دومي حمايت کرد. بنابراين، پس از مغلوب شدن تتش، غزالي مجبور شد؛ براي فرار از انتقام بر کيارق، به شام و بيتالمقدس و سپس به مکه سفر کند و زندگي صوفيانه و زاهدانهاي را شروع نمايد. آرمانگرايي غزالي را بايد در جهت بهبود وضع موجود در نصايح وي و کلامش جستوجو نمود. البته، بايد اذعان نمود؛ که جنبه واقعگرايانه انديشههاي سياسي کلاسيک تسنن نسبت به انديشه کلاسيک شيعه، نمود بارزتري دارد. اگر چه در هر دو انديشه، جنبههاي آرمانگرايانه قابل يافت ميباشد؛ اما جنبه آرمانگرايانه مکتب تشيع نمود بيشتري دارد.
آرمانگرايي غزالي را بايد در شخصيت وي جستوجو نمود. غزالي تا حد زيادي، فلسفهستيز بوده و گرايش به تصوف و زهد عميق و واقعي داشت. فلسفهستيزي وي به معناي مبارزه با عقلانيت نبود، بلکه وي با فلسفه يوناني مخالفت مينمود و آن را با مباني ديني اسلام مغاير ميدانست. شايد بتوان اين قسمت از عقيده غزالي راجع به محدوديت عقل را که ريشه در تصوف وي دارد، به عقايد دکارت در شک دستوري، هيوم9 و کانت در نقد عقل محض نزديک يافت. جان مايه کلام غزالي در نقد عقل آن است، که اعتقاد و ايمان ديني را نميتوان، با استدلال علمي و عقلي درک نمود. اگر چنين شود؛ اين ايمان تنها بر شک و حيرت ميافزايد. در واقع، غزالي ميخواهد بگويد؛ که مبناي علم، عقل است و مبناي دين، دل به عبارت بهتر، علم مبتني بر عقل است و دين متکي بر دل. اين تمايز در کلام غزالي باعث گرديده تا عدهاي فکر نمايند؛ غزالي در فلسفهستيزي و عقلستيزي تندروي نموده است و شايد منشا انحطاط علوم عقلي در دورههاي بعد از غزالي، عقايد وي در عقلستيزي و تصوفگرايياش باشد، در حالي که اين مساله نميتواند منطقي باشد؛ چون سادهسازي يک امر پيچيده اجتماعي است. يعني علل انحطاط علوم عقلي از قرن پنجم به بعد و کاهش آن به يک عامل، در منطق علوم اجتماعي نميگنجد و مدعي آن متهم به سادهسازي بيش از اندازه يک امر مهم اجتماعي ميگردد. شايد، بهترين دليل بر نادرستي، بزرگنمايي در ضربهزدن غزالي به فلسفه، بروز و ظهور فلاسفه بزرگ اسلامي بعد از وي مانند ملاصدراي شيرازي است که از بسترهاي فکري قبل از خود هم سود جسته است.
نظريه خلافت
مهمترين اختلاف بين شيعه و سني، فلسفه خلافت و امامت است، که در همه دورهها، به خاطر آن، متغيرهاي زيادي رودرروي هم قرار گرفتهاند. اهل سنت، امامت را امري براي جانشينشدن پيامبر اسلام ميداند؛ که هدف از امامت، حراست و پاسداري از دين و تدبير دنيا ميباشد. در اين امامت، نصب واجب است، اما نصب امام و وجوب آن عقلي نيست، بلکه شرعي است. دلايل شرعي آن به شرح ذيل است:
1- پيامبر(ص) فرموده: «من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميته جاهليه» هر کس بميرد و امام زمان خود را نشناسد، بر جاهليت مرده است.
2- امت اسلامي بعد از رحلت پيامبر، مهمترين وظيفه خود را تعيين امام ميدانست و اين کار را حتي بر دفن پيامبر مقدم داشت.
3- اجراي بسياري از واجبات شرعي منوط به وجود امام (خليفه) است.
در پاسخ به اين سوال که وجوب شرعي نصب امام بر چه کسي است؟ اهل سنت و جماعت اين وجوب را بر عهده مردم ميگذارند. يعني امام کسي است، که با راي ملت انتخاب ميشود. اشعريها10 هم معتقدند؛ امامت و خلافت يا از طريق نص تعيين ميشود و يا از طريق انتخاب. چون پيامبر کسي را انتخاب ننمود؛ بنابراين خليفه، توسط آراي مسلماناني انتخاب شد؛ که اهل «حل و عقد» هستند و مورد اعتماد مردم هم ميباشند. بدين ترتيب، خلافت خلفاي راشدين توجيه ميگردد. از طرفي نويسندگان جديدتر اهل سنت، انتخاب خليفه را به وسيله اهل حل و عقد به شرط موافقت مردم معرفي مينمايند و بدين صورت، تمايلات دمکراتيک را از خود نشان ميدهند. غزالي، درباره شرايط خليفه از دو ويژگي استفاده مينمايد:
الف) شرايط غيراکتسابي مانند بلوغ عقل، حريت، مردبودن، سلامت شنوايي و بينايي و قريشيبودن11 که بعدها، توسط نويسندگان بعدي اهل سنت کمرنگ ميشود.
ب) شرايط اکتسابي مانند ظهور شوکت، کفايت، ورع و علم.12
منظور از ظهور شوکت آن است، که اگر اين صفات در تعداد زيادي قابل يافت باشد، خليفه از طريق توليت و يا تفويض انتخاب ميگردد تا مشکلي به وجود نيايد. توليت يعني از طريق انتخاب کردن امام از جانب پيامبراکرم(ص) يا امام عصر(ع) صورت ميگيرد؛ يعني وي را وليعهد ميکند. تفويض يعني فرد صاحب شوکتي که فرمانبرداري او، موجب اطاعت ديگران و اقدام آنها به بيعتکردن باشد؛ با شخصي به عنوان امام بيعت کند، غزالي اين شرط صاحب شوکت را بدين جهت آورده است تا نظريه خود را با واقعيت عيني تاريخي منطبق سازد.
وظيفه چنين خليفهاي از ديدگاه غزالي چهار هدف ميباشد:
1- تربيت انسان ديني؛ يعني انساني که دنيا را محل قرار و بقا نداند؛ بلکه خود را مسافر بداند و اين مسافر به تقوا نيازمند است. توشه وي تقوا است.
2- قلب انسانها را پاک گرداند؛ چون محل تقوا، قلب است.
3- اصلاح مردم
4- تقويت صفات انسان و کمرنگ نمودن صفات ملکي و زميني وي.
به هر حال آن قسمت از بحث که مورد نظر ما است، شرايط خليفه از ديدگاه اهل سنت و جماعت است، که در شيعه زمان غيبت يعني در حال حاضر، در جمهوري اسلامي ايران به همين ترتيب انتخاب ميشود. يعني توسط اهل حل و عقد که نمود در مجلس خبرگان دارد و آنها هم توسط مردم انتخاب ميشوند و شرايط حاکم يا وليفقيه همان است، که امام خميني در سه مقوله:
الف) علم صحيح
ب) ايمان صحيح و
ج) شخصيت صحيح جمعبندي مينمايند.
اين سه مقوله تا حد زيادي با شرايطي که غزالي عنوانبندي ميکند؛ تشابه دارد.
نظام ولايتفقيه در جمهوري اسلامي ايران
تفسير بسيار اجمالي و ساده امام خميني به عنوان بنيانگذار نظام ولايتفقيه که براي نخستينبار در 1357 در تاريخ کشور ايران حاکم ميگردد، به شرح ذيل است:
ولايت بر دو نوع تکويني و تشريعي تقسيم ميگردد. منشا هر دو خداوند است. ولايت تکويني منحصر در ذات حق است، اما ولايت تشريعي يا ولايت اعتباري که همان وظايف امور حسبيه شامل امور اجتماعي، سياسي، اقتصادي و فرهنگي در کشور ميباشد؛ از طريق پيامبر اسلام به ائمه شيعه ميرسد. امامت در شيعه به معناي رهبري اجتماع، به معناي ولايت و مرجعيت ديني آمده است. معناي ولايت امامت آن است، که در هر دورهاي يک انسان کامل وجود دارد، که حامل معنويت کلي انسان ميباشد. در هيچ عصر و زماني، زمين از حجت خداوند خالي نميماند. امام، تمام وظايف پيامبر را به استثناي نبوت بر عهده دارد. وظايف يک پيامبر عبارتند از ابلاغ وحي، تبيين و تشريح وحي و تفصيل احکام الهي، قضاوت در منازعات عمومي و خصوصي مسلمين، رياست عامه و رهبري سياسي مسلمانان، واسطه فيض بودن بين آسمان و زمين و ولايت تکويني. همه اين وظايف بر عهده امام قرار ميگيرد، البته، به امام وحي نميشود و همچنين پيامبر از جانب خدا مبلغ است، ولي امام از جانب پيامبر تبليغ ميکند.
امام خميني(ره) ميگويد: «اين ولايت اعتباري از طريق ائمه به مجتهدين ميرسد.» البته، اين پديده در صورتي عملي ميگردد؛ که براي مجتهد دو شرط مهيا شود:
الف) تعيين از طرف امام معصوم باشد
ب) توسط مردم در چرخه خود انتخاب شود.
درباره شرط نخست، امام خميني، احاديث زيادي را مقولهبندي مينمايند؛ که از آن جمله علما، وراث ائمه ميباشند و يا حديث امام صادق(ع) که عمربن حنظله را حاکم بر مردم قرار داد و يا رقعه امام دوازدهم به هنگام غيبت کبري که علما را به عنوان نمايندگان عام خود نزد مردم، معرفي مينمايد. علاوه بر دليل نقلي، به دليل عقلي هم متوسل ميگردد و آن شامل احکام فقهي و شرعي اسلام است، که ابعاد گستردهاي از زندگي سياسي، اجتماعي مردم را پوشش ميدهد. احکامي مانند زکات، خمس، دفاع و جهاد همگي دلالت بر وجود امام و حاکمي است تا آنها را به منصه ظهور برساند.
درخصوص شرط دوم اينکه مجتهد توسط مردم انتخاب گردد، در واقع، مجتهدي توسط مردم در چرخه مجلس خبرگان و يا مجلس حل و عقد انتخاب ميگردد؛ که صلاحيتهاي سهگانه علم صحيح، عقايد صحيح و شخصيت صحيح را که در همان بستر اجتهاد معنا پيدا ميکند؛ داشته باشد.
نکته قابل توجه آنکه بين علماي شيعه در زمان جديد، درباره ولايت فقيه اتفاق نظر يکساني وجود ندارد. شايد بتوان سه ديدگاه و يا سه محور را در اينباره بيان نمود:
1- ديدگاه راديکالي و انقلابي که توسط ملااحمد نراقي (1771 --- 1829)، سيدمهدي بحرالعلوم (1797) و کاشف الغطأ (1813) تقويت ميشد. محور تمايز، حول سه ديدگاه نمازجمعه، جهاد و اختيارات فقيه در زمان غيبت امام معصوم شکل ميگيرد. جمله معروف ملااحمد نراقي که «شاه بر مردم حاکميت و آمريت دارد و فقها بر شاه حاکميت و آمريت دارند» دلالت بر اين ديدگاه راديکالي دارد.
2- ديدگاه امام خميني(ره) به عنوان مبدا نظام ولايت فقيه که به عنوان ولايت مطلقه فقيه مشهور است و در تمام اصول قانون اساسي جمهوري اسلامي، آن به شيوهاي مستقيم و غيرمستقيم ساري و جاري است. امام خميني دو شرط را براي وليفقيه در نظر ميگيرد:
الف) منصوب امام معصوم باشد
ب) توسط مردم انتخاب شود.
3- ديدگاه سوم که اعتقاد به ولايت ندارد، مگر در جايي که شرع آن را به طور مستقيم اجازه داده باشد؛ «لا ولاية لاحد علي احد الا فيما يجوز» مانند ولايت پدر بر فرزند، ولايت افتا، ولايت قضا و ولايت بر صغار و موقوفات عامه. اين ديدگاه توسط آقايان خوئي، گلپايگاني و اراکي حمايت ميشد. در واقع، اين ديدگاه تشکيل حکومت در پوشش امام معصوم را اجازه نميدهد؛ اما از باب ايفاي امر به معروف و نهي از منکر، هر فرد آگاه و پرهيزگار و يا هر فرد حاکم و فقيهي که حکومت تشکيل دهد؛ مورد تاييد قرار دارد.
به هر حال ديدگاههاي مختلف راجع به نهاد ولايتفقيه که در حال حاضر، در نظام جمهوري اسلامي ايران در تمام شوون زندگي مردم، اعم از حوزههاي خصوصي و عمومي زندگي اجتماعي، ساري و جاري است، خود حاکي از حساسيت موضوع و نقش ويژه آن دارد. از طرفي، ولايت فقيه، محصول و ثمره نهاد مرجعيت در شيعه است، که توسط شيخ مرتضي انصاري نهادينه شد. نهاد مرجعيت هم در زمان غيبت و از انديشه نيابت ريشه ميگيرد. انديشه غيبت و نيابت هم از زمان صدر اسلام و بهويژه پس از غيبت کبري امام دوازدهم، در مکتب تشيع مورد توجه عامه دينداران جامعه بوده است. براي شرح و بسط چنين انديشههايي وجود قشري به نام روحانيت، اجتنابناپذير به نظر ميآيد. قشر روحانيت، همسان ديگر گروههاي اجتماعي در ايران از گروههاي با نفوذ جامعه محسوب ميگردد.
نقش مذهب در خاورميانه
واقعيت آن است، که مذهب اسلام در زندگي مردم خاورميانه از جمله عربستان، کويت، قطر، لبنان، افغانستان، پاکستان، بنگلادش و مالزي نقش ويژهاي دارد. اين نقش تا آنجا اهميت دارد، که مقابل تمدن اسلام و غرب رهآورد نقش مذهب در سياست است. تمدن اسلامي در کشورهاي خاورميانه همچنان زنده و پوياست. حماس و جنبشهاي اسلامي ديگر در سرزمين فلسطين با استفاده از شعائر اسلامي، موضوعاتي همانند وجدان جمعي، انسجام اجتماعي، الگوسازي، کنترل دروني و مشروعيت را براي جوانان فلسطيني به وجود آورده است. جنوب لبنان با استفاده از مذهب توانست، سربازان اسراييلي را خارج سازد.
افغانستان، نمونه بارزي از مقاومت مذهب و دين در مقابل اشغالگران روسي بود. علماي ديني افغانستان اغلب در حوزه علميه پيشاور پاکستان تحصيل مينمايند. آنها به تبع تفکر غالب بر اهل سنت و جماعت که حکام و قدرت آنها را مشروع تلقي مينمودند؛ در سياست دخالتي نداشتند؛ اما پس از هجوم شوروي در دهه 90 م علما برخلاف اختلافات عمدهاي که با هم داشتند؛ در قالب دين متحد شدند و در مقابل نيروهاي اشغالگر با نام جبهه متحد اسلامي عمل نمودند. ولي پس از پيروزي، اختلافات و مجادلات مذهبي با رنگ سياسي وارد بازار مکاره قدرت شد و قبايل متعدد مانند خاندان مجددي در راس سلسله نقشبنديه و خاندان گيلاني در راس سلسله قادريه که از نظر سياسي با نفوذ بودند، در مقابل هم قرار گرفتند و اتحادي که با نام احزاب حرکت اسلامي و وحدت اسلامي افغانستان فعاليت مينمودند؛ با وارد شدن طالبان و گروه القاعده به صحنه حکومتي افغانستان از بين رفت. طالبان، قدرت عمده در افغانستان شد و در تمام حوزههاي زندگي مردم نفوذ کرد تا آنکه، پس از واقعه يازده سپتامبر مورد هجوم نيروهاي امريکايي قرار گرفت و حکومت انتقالي حامد کرزاي در سال 2002 که روند رو به غربيشدن و سکولارنمودن حکومت افغانستان را دنبال مينمود؛ روي کار آمد تا اينکه در لويي جرگه که 1700 نماينده از گروههاي افغاني در آن شرکت کرده بودند؛ بار ديگر بر نقش مذهب اسلام، تاکيد مجدد به عمل آمد.
آنچنان اسلام در زندگي مردم خاورميانه نفوذ و رسوخ نموده است؛ که غربيها تلاش دارند تا مناقشه اسلام و غرب را بزرگ جلوه داده و به نوعي، متوسل به بزرگنمايي تهديداتي مانند بنيادگرايي اسلامي از جانب گروهها و جنبشهاي اسلامي در کشورهاي خاورميانه عليه غرب شوند.
يکي ديگر از کشورهايي که در خاورميانه لانه نموده، کشور اسراييل است، که به طور بارز و مشخص، دولت آن خصلت مذهبي پيدا نموده است. آنقدر، دين يهود بر حوزه علم، آموزش، اخلاق و نظام قضايي سلطه پيدا کرده؛ که در واقع، روحانيون مذهبي بدنه حاکمان سياسي محسوب ميگردند. دين محرک نظام اشغالگر قدس، يهود ميباشد؛ که دين بسته است و تمايلات برتريجويانه آن در قالب صهيونيزم جلوه کرده است. تمايلات صهيونيستي چنين ادعا مينمايد؛ که «هر يهودي صهيونيست است، اما هر صهيونيست ميتواند يهودي نباشد.»
دين بسته يهود
آنچه به عنوان يک حقيقت تلقي ميشود؛ آن است، که در حال حاضر، دين يهود يک دين بسته ميباشد؛ يعني براي ورود به اين دين، شرايط و ويژگيهايي در نظر گرفته شده؛ که به آساني احراز نميگردد. يهود به اين نظريه معتقد است، که کسي از خون يهودي و يا از مادر يهودي نباشد و در قوم يهود زاده نشده باشد؛ نميتواند به مذهب يهود بگرود. اين نظريه باعث ميگردد؛ که يهوديان از نظر جمعيتي در اقليت باشند و اين اقليتها به دليل اقامت در حکومتهاي ديگر مجبورند تا نسبت به قوانين کشورهاي محل اقامت خود وفادار و متعهد بمانند. به نظر ميرسد؛ اين نظريه حاصل تجارب سخت يهودياني ميباشد؛ که تاکنون، بنابر اصول مسلم، در کتب مختلف و از جمله قرآن چندينبار به حضيض ذلت و در حد اضمحلال قرار گرفتهاند. ويژگي بارز مذهب يهود، فضيلتطلبي آنها بر اقوام ديگر است. بنابراين، آنها بايستي در زمان باستان و در عهد حضرت موسي از اديان باز بوده و مردم زيادي جذب يهوديت شده باشند. اما در حال حاضر، بنا بر عقايد تلموذ که مجموعه عقايد، مناظرات، احکام و قصص ميباشد و خصلتي شفاهي و متحول دارد، ديني بسته است و گرويدن به آن رايج نيست، چون ساده نيست.
ويژگي دين يهود در چند محور نهفته است:
الف) فضيلت بر اقوام ديگر
ب) پايه دوم يهوديت قدرت مفاهمه و گفتوگوي موسي است. حضرت موسي قدرت گفتوگو را کشف و به جاي استفاده از معجزه به کلمه و بيان پناه برد.
ج) پايه سوم يهوديت که شعار جنبش صهيونيزم قرار گرفت؛ بازگشت به ارض موعود بود.
سخن آخر
انسان، بدون مذهب نميتواند به زندگي ادامه دهد. همواره ذهن انسانها به امري مشغول ميباشد؛ که قرين نوعي رمز و راز مانند خشيت، احساس رمزدار، احساس گناه و پرستش ميباشد. اين مذهب شکلهاي مختلف مانند مسيحيت، اسلام، يهوديت و بودايي به خود ميگيرد. اينها به يک ميزان داراي داعيه سياسي نميباشند. بعضي، معطوف به زندگي اجتماعي و بعضي بيشتر، معطوف به زندگي اخروي ميباشند. اما، در همه آنها نکات مشترکي وجود دارد که عبارتند از:
الف) هر چه داعيههاي سياسي، اجتماعي و مذهبي بيشتر باشد؛ احتمال دخالت روحانيون در زندگي سياسي بيشتر ميشود. براي مثال، مکتب تشيع در ايران، دين يهود در اسراييل و دين مسيحي در دنياي غرب که در قالب احزاب و گروههاي سياسي خودنمايي ميکند.
ب) اگر متوليان يک مذهب از موقعيت ممتازي از نظر تاريخي برخوردار باشند؛ به طور طبيعي، احتمال دخالت آنها در سياست افزايش مييابد. به طور معمول، در نظامهاي سنتي، متوليان مذهب، بخشي از متحدان حکام ميشوند؛ اما در جوامع مدرن، اگر متوليان مذهب در نقش متحد عمل نکنند؛ دستکم گروه قدرت ميتواند در بستر گروههاي فشار يا با نفوذ عمل کند.
ج) هر چه انعطافپذيري مذهب، با تحولات جديد و نو بيشتر باشد؛ يعني امکان تغيير و تفسيرپذيري آن با شرايط متحول روز بيشتر باشد؛ توانايي مذهب و روحانيون آن در مداخله در سياست بيشتر است. اين مساله، جداي از الگوپذيري نخستين است، که به هنگام تولد و پيدايش از الگوي پيوند دين و سياست تبعيت مينمايد. براي مثال، پيامبر اسلام از ابتدا خود را با پيوند دين و سياست، به جامعه مدينه معرفي نمودند.
د) هر مذهبي کارگزاري و نهادهاي خاصي براي خود دارد. مانند کليسا در آيين مسيحيت و مسجد در اسلام. هر چه نهادهاي مذهبي پيوستهتر و منسجمتر باشد؛ توانايي خود را براي دخالت در سياست بيشتر نشان ميدهد. بسياري از احزاب کاتوليک که خط و مشي آيين مسيحيت را دنبال مينمايند؛ تاثيرگذاري بيشتر بر سياست خواهد داشت.
و) اينکه چه مذهبي در سياست دخالت مينمايد؛ به سه عامل بستگي دارد:
1- نوع مذهب: آيا آخرتگراست يا دنياگرا، به طور معمول، مذهب آخرتگرا به مباحث دنيا کمتر ميپردازد.
2- گذشته و سابقه مذهب چگونه باشد. آيا سابقه مذهب براساس روح جمعي در تنظيم زندگي اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي مومنان مانند اسلام شکل گرفته است و يا آنکه مانند بودا تنها به دنبال حقيقت واحدي ميباشد و فقط بودا و آموزشهاي وي و جماعت مومنان برايش مهم است و يا آنکه مذهب بر فردگرايي تاکيد نمايد، مانند تصوف.
3- در سير تکويني مذهب، نهادهاي مذهبي چه حالتي دارند؟ آيا ابتدايي و ساده ميباشند تا تنها براي جوامع ابتدايي کارا باشند و يا آنکه نهادهاي مذهبي آنچنان پيچيده هستند، يعني خود را با شرايط متحول روز تطبيق ميدهند و براي جوامع پيشرفته که امور تخصصي ميگردد و روزبهروز حوزههاي غيرديني از حوزههاي ديني متمايز ميشود و بر تعداد آن حوزهها هم به شدت افزوده ميگردد؛ قابليت انطباق را داشته باشد.
بدين ترتيب، يکي از مباحث مهم جامعهشناسي سياسي ميتواند، بررسي مذهب و پيوند آن با سياست باشد، بهويژه، در دنياي امروز که عدهاي معتقد به عرفيشدن حکومت هستند و روزبهروز از نقش مذهب ميکاهند. اين مساله، بيشتر در دنياي غرب حائز اهميت است. چون دين به مدت ده قرن بر اروپا حاکم بود، بنابراين، به واسطه حاکميت مذهب، عکسالعمل به شرايط طبيعي عرفيشدن سياست و جدايي دين از مذهب ميباشد. در حالي که، همين پديده در دنياي شرق، برعکس است و در مقابل با سکولاريزم، اصول دينداري، بنيادگرايي و پيوند دين و سياست حائز اهميت ميگردد. امروز، در دنياي غرب نقش مذهب و گروههاي مذهبي در زندگي اجتماعي مردم و تاثيرگذاري آنها بر قدرت بسيار با اهميت است. علاوه بر آن، نفس پيدايش نشريه جدايي دين از سياست توسط محققيني که ترکيب دين و سياست را داراي آثار منفي ميدانند؛ خود دليلي بر تداخل و تطابق حوزههاي ديني و غيرديني و تاثيرات دوجانبه آنها بر همديگر است. آنچه منطقي به نظر ميرسد؛ آن است، که راه اعتدال و تعقل در روابط بين دو حوزه غيرديني و ديني که ترجماني از رابطه سياست و دين است، را بايد جستوجو نمود که افراط و تفريطها را به تدريج کنار زند و زندگي گروههاي اجتماعي را در بستري از نشاط همراه با معنويت و پويايي ترسيم نمايد.
پينوشتها:
1- A Wonderful Gift of God
2- A Divine Ordinance
3- A Great Treasure
4- Gods Instrument
5- Swoald Spengler, The Decline of the West.
6- براي بررسي بيشتر به مقاله ناصيف نصار، رييس دانشکده ادبيات و علوم انساني دانشگاه لبنان در مجله پگاه، انتشارات حوزه، شماره 47، چهاردهم ارديبهشت 1381 مراجعه شود.
7- رابرت، هيوم، اديان زنده جهان، ترجمه عبدالرحيم گواهي، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1369، تهران، ص 17.
8- بارون کارادو، متفکران اسلام، مترجم محمدرضا شجاع رضوي، ج اول، مشهد، بنياد پژوهشهاي اسلامي، 1374، ص 42.
9- جهت آشنايي بيشتر با افکار دکارت و هيوم به کتاب تاريخ انديشههاي سياسي در غرب، اثر مولف، نشر دانشگاه آزاد اسلامي تهران مرکز مراجعه نماييد.
10- قاضي ابوبکر باقلاني از متکلمان معروف اشعري در التمهيد.
11- شايد دليل اينکه يکي از ويژگيهاي خليفه را قريشيبودن ذکر نمودهاند، به سبب تطابق دادن اين نظريه يا واقعيت عيني باشد؛ که خلفاي راشدين از قريش بودند. از طرفي، حاکم، براي اداره کردن کشور نياز به اعوان و انصار داشت و بزرگترين قبيله آن روز عربستان قريش بودند که نسبت به قبايل ديگر از حاميان بيشتري برخوردار بودند و حاکم خود را ياري ميرساندند. بعدها، که ارتش و نيروهاي نظاميگري به وجود آمدند؛ صفت قريشيبودن کمرنگ شد.
12- غزالي، الاقتصاد في الاعتقاد، ص 150.
نويسنده : احمد بخشايشي اردستاني
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید