چکيده
در شناخت شناسي جديد غربي جهان شناسي مي خواهد توصيفي از جهان را به عنوان يک کل ارائه دهد. اما فاقد معيارهاي مناسب، کافي براي انتخاب نظريه اي خاص مي باشد و همچين نظريه هاي جهان شناختي به راحتي آزمون پذير نيستند. در نتيجه، باورهاي ديني مسيحي مي تواند در آنها نقش اساسي را ايفا کند.
مقاله ي حاضر به دنبال مشخص کردن نقش باور مسيحي در جهان شناسي جديد است تا چه حد، جهان شناسي غربي بر باور مسيحيت مبتني است؟ چگونه باورهاي ديني غربي، جهان شناسي آنها را تحت تأثير قرار مي دهند؟ از يک منظر مسيحي، تا چه اندازه باورهاي مسيحي در جهان شناسي نقش ايفا مي کند؟
بحث و بررسي
بررسي معرفت جهان شناختي در شناخت جديد دشوارتر از اکثر معرفت هاي علمي ديگر است. بخشي از اين دشواري به اين مربوط مي شود که تنها يک جهان براي مشاهده تجربي پيش روي غربي ها است؛ بنابراين، نمي توان آن را از يک محدوده ي کوچک زماني و مکاني مشاهده کرد. حتي در اين صورت نيز، دستيابي به اجرام آسماني نسبتاً غيرمستقيم است و محدود به پرتوهايي مي شود که ( احتمالاً) از آنها ساطع مي شود. گذشته از اين، آنان در تبيين مشاهدات خود محدود به بکاربردن معرفتي هستند که مي توانند تحت شرايط محدود، در آزمايشگاهي محلي به دست آوردند.
بنابراين، به منظور ارائه دادن مدلي از جهان با مسئله ي بسط فيزيک محلي به مشاهدات ستاره شناختي محدود، مواجه هستند. انجام اين کار بدون ارائه ي فرض هاي نظري پيرامون ماهيت جهان امکان پذير نيست. برخي از اين فرض ها ممکن است ذاتاً اثبات پذير نباشد و بنابراين جهان شناسي آنان بر چنين فرض هايي مبتني است زيرا مشاهدات ستاره شناختي و فيزيک محلي به انحاي مختلف بسط پذيرند. بنابراين، مسئله اصلي انتخاب و توجيه پيش فرض هايي است که براي بناي مدلي از جهان مورد نياز است. به اين منظور، تا اندازه ي زيادي متکي به پيش داوري هاي فلسفي و ديني قبلي درباره ي نحوه ي عملکرد جهان هستند.
فرض هاي بنيادي شناخت شناسي غربي
فرض هاي شناخت شناسي غربي شامل فرض هايي کلي از اين قبيل است: اعتبار کلي فيزيک محلي( به ويژه نسبيت عام)، اينکه جايگاه خاصي در عالم داريم و اينکه مي توان جهان را با امتداد زماني- مکاني چهار بعدي نشان داد.
به علاوه، فرض هاي جزئي تري نيز ارائه شده است. براي مثال، جابجايي و تمايل خطوط طيف هاي کهکشاني(galactic redshifts) در اثر ميدان جاذبه شديد از گسترش عالم ناشي مي شود و جهان کنوني فرض مي شود در اثر رويداد شگفت انگيزي در گذشته تکوين يافته است.
استقرار(Induction)
به طور عموم گمان مي کنيم اصل استقرار معتبر است. قوانين فيزيک که در حال حاضر مشاهده مي شوند مي توانند به طور عام به کار روند و تبيين هاي مربوط به ساختار آن، براساس همين قوانين ارائه شده اند. در عين حال که اصول يکپارچگي مي توانند به نظر معقول باشند، بدون مشکل نيز نيستند. توجيه استقرار يکي از مسائل حل نشده ي فلسفه ي علم بوده است و هم اکنون نيز آن را تا اندازه زيادي لاينحل مي دانند.
همانطور که ديويد هيوم( David Hume) در 1379 خاطر نشان کرد، هيچ دليل قانع کننده اي براي پذيرش اعتبار اصل استقرار وجود ندارد. استقرار را نمي توان به وسيله ي مشاهده(زيرا جهان غير مشهود، از حيث تعريف غير مشهور است) و نه به وسيله ي منطق توجيه کرد( زيرا هيچ گونه دليل منطقي براي ضرورت عملکرد يکنواخت عالم وجود ندارد)، بنابراين از نظر آنان، جهان وراي تجربه مي تواند کاملاً متفاوت با چيزي باشد که مي تواند انتظار داشت.
استقرار مسئله ي خاصي در جهان شناسي است، زيرا مي کوشد تاريخ کامل از کل جهان فيزيکي بيان کند. مسئله صرفاً اين نيست که فرض کنيم قوانين که در حال حاضر فهميده مي شوند، مي توانند به طور عام بکار روند. علاوه بر اين تصور مي شود قوانيني که تحت شرايطي محلي و کاملاً محدود معتبرند، هنوز تحت شرايط فوق العاده متفاوتي، تقريباً مثل رويداد شگفت انگيز انفجار بزرگ( Bin Bang)به کار مي روند.
به عنوان نمونه اي نهايي از يک مدل جايگزين، اين مفهوم اساسي را در نظر بگيريد که جهان در اين اواخر آناً تکوين يافته است. به تعبير جورج اليس( George Ellis) جهان شناس:
جهان شناسي جديدي که در عين حال متکلمي داراي ديدگاه هاي سخت بنيادگرايانه نيز هست، مي تواند مدلي از جهان ارائه دهد که از شش هزار سال پيش تکوين يافته و عمر آن به اندازه ي شش هزار سال نوري بوده است... خداي بخشنده مي تواند به راحتي آفرينش را نظم بخشد... به طوري که پرتو مناسبي از کران عالم بر آنان تابيده است تا تصور يک عالم گسترده بزرگ تر و فوق العاده قديمي تر را به آنان ارائه دهد. انکار اين تصوير جهان از نظر تجربي يا مشاهده اي براي هيچ يک از دانشمندان روي زمين امکان پذير نيست، او فقط مي تواند با مبدع قضاياي جهان شناسي مخالفت کند.
اين ديدگاه به ظاهر افراطي چند خصومت مثبت دارد. از آنجا که ديدگاه مزبور به گذشته متکي است، هيچ مشاهده و تجربه ي حال يا آينده اي نمي تواند آن را رد کند( در اين ديدگاه) نيز هيچ امر غير منطقي درباره ي منشأ عالم وجود ندارد. فيزيکدان ديگري به نام هربرت دينگل( Herbert Dingle) درباره ي اين نظريه مي نويسد:
بي ترديد اين نظريه عاري از تناقص دروني است و با همه حقايق تجربي که بايد تبيين کنيم مطابقت دارد، چون فقط به يک فرضيه متکي است، يقيناً بدون ضرورت فرضيه ها را به دست نمي دهد؛ و به وضوح مصون از ابطال هاي آتي است. پس اگر قرار باشد از مفاهيم خود فقط بخواهيم تجربه ي فعلي آنان را به نحوي موجز با ديگران تجربياتمان مربوط کند، بايد آن را بر ديگري ترجيح دهيم با اين وجود، انجام چنين کاري به وسيله ي يک شخص، محل ترديد است.
شايد کسي اشکال بگيرد چنين نظريه هايي آزمون ناپذير و در نتيجه غير علمي اند. با اين حال فرانک تيپلر(Frank Tipler) فيزيکدان اثبات کرده است که ساختن مدل هاي خلقت گراي ابطال پذير(falsifitible creationist models) امکان پذير است:
غيرممکن است بتوان نظريه ابطال پذيري را ارائه داد که طبق مشاهدات بي شمار، عمر عالم را ميلياردها سال نشان دهد در حالي که ادعا مي شود عمر عالم تنها به چند سال مي رسد. من چنين عقيده اي را لکه ي ننگي بر قوه ي ابتکار فيزيکدانان نظري مي دانم، ما مي توانيم يک نظريه ابطال پذير را با هر ويژگي که شما نام ببريد بسازيم.
مفهوم اصلي اين مدل چنين مي باشد، در حالي که عمر جهان به نظر بسيار طولاني مي رسد چنين فرضي تنها يک خيال باطل است. چنين پيشينه ي باطلي تنها منحصر به نظريه ي او نيست. بر اساس تفسير چند جهاني از عملکرد کوانتوم، به دليل دخالت معين احتمالات بسيار، بسياري از پيشينه هاي گوناگون وجود دارد که بر زمان حال منحصر مي شوند. اين عقيده متضمن آن است که وجود سوابق تاريخي بيانگر وقوع هيچ اتفاقي در گذشته نمي باشد. هرچند تيپلر ادعا مي کند که نظريه خود را قبول ندارد، وي اظهار مي دارد که اين نظريه را ارائه داده است تا جهان شناسان و فلاسفه را بر آن دارد تا از نظر علمي دلايل خوب و منطقي را براي رد آن ارائه دهند. به عقيده ي وي نظريه ي او نه تنها ابطال پذير مي باشد بلکه اکثر معيارهاي ديگر را که در نوشته هاي علمي به آن پرداخته شده دارا مي باشد. از نقطه نظر مسيحيت، اگر خداوند قادر مطلق باشد، حداقل اين امکان وجود دارد که او جهان را به طور آني خلق کرده باشد. در حالي که رد چنين نظريه اي از نظر علمي دشوار مي باشد، ايراد اصلي که به چنين مدل هايي وارد است، از نوع الهيات بوده و فريبکاري را به خداوند نسبت مي دهد. با اين حال طرفداران اين عقيده با اين ايراد اين چنين مقابله مي کنند که مي گويند از آنجا که خود خداوند يک « خلقت از عدم»( Creadtio exnihilo)را نشان داده است نمي توان او را به فريبکاري متهم کرد. به طور آشکار عقايد شخص درباره ي خداوند و طبيعت بسيار به انتخاب جهان شناسي او کمک مي کند.
اصل: جهان شناسي
فرضيه ي دومي که غالباً ارائه مي شود درباره يک ويژگي مشاهده اي است: جهان اطراف آنان بسيار « همگرا» مي باشد، يعني از تمام جهات بسيار يکسان به نظر مي رسد. يک توضيح واضح براي اين امر اين است که از نظر آنان، نزديک زمين مرکز جهان که از نظر کروي متقارن است قرار داريم. اما چنين نظريه اي مخالف جهان شناسي جديد مي باشد. همان طور که اليس مي گويد:
طي سال ها همگان بر اين عقيده بودند که زمين در مرکز جهان قرار دارد. همان طور که مي دانيم، آونگ هم اکنون تا انتهاي طرف مقابل حرکت کرده است. چنين مفهومي تقريباً مورد قبول هيچ انسان متفکري نمي باشد... اين به دليل انقلاب کپرنيک - داروين در فهم آنان از طبيعت انسان و جايگاه او در جهان مي باشد. او از جايگاه متعالي خود که زماني آن را اشغال کرده بود خلع شده است.
اين امر که ما در مرکز عالم قرار داريم کاملاً مطابق با مشاهدات کنوني است و نيز اين امر که براي مثال، منابع راديويي به طور متقارن و کروي دور آنان پخش شده اند و درون پوسته هايي قرار دارند که هرچه فاصله شان از آنان بيشتر مي شود چگالي و درخشندگي شان افزايش مي يابد. هرچند گاهي مدل هاي رياضي براي توضيح اين جهان شناسي هاي زمين- محوري طراحي شده است، اما آنها نيز جدي گرفته نشده اند. درواقع برجسته ترين ويژگي هاي بحث هاي منتشر شده درباره منابع راديويي اين است که چگونه امکان آشکاري به مقدار قابل توجهي کاسته شده است. در عوض به منظور توصيف همگرايي مشاهده شده، اصل جهان شناسي اتخاذ مي شود. اين امر متضمن آن است که آنان يک جايگاه عادي، و نه ويژه را در جهان اشغال کرده اند. چنين فرض مي شود که تمام مشاهده کنندگان فرضي در سراسر بطور همزمان، ويژگي هاي همگرايي يکساني را از عالم مشاهده مي کنند. اين مطلب به اين نکته اشاره دارد که عالم داراي هيچ انتهايي نيست: عالم يا يک فضاي محدود است که مثل يک کره داراي انحناست و يا نامحدود مي باشد. از آن جا که آنان قادر به مشاهده عالم تنها از يک جايگاه، جايگاه خود مي باشند از اين رو، مدرک صريحي براي اثبات اصل جهان شناسي از ديدگاه غربي وجود ندارد.
با اين حال يک آزمايش غيرمستقيم وجود دارد: اگر اصل جهان شناس معتبر باشد، در اين صورت جهان بايد از نظر فضايي يکسان باشد: در هر زمان پراکندگي مواد در سراسر جهان بايد کاملاً يکسان باشد. با اين حال مشاهدات نشان مي دهد که کهکشان هاي دور به طور يکنواخت در فضا پخش نشده اند. تا حدي چنين ادعايي قابل قبول است، زيرا کهکشان هاي دورتر احمالاً نشانگر عصري قديمي مي باشند که در آن عالم متراکم تر بوده و کهکشان ها به هم نزديک تر بوده اند. حتي پس از تصحيح چنين رابطه اي، تراکم(چگالي) کهکشان ها ظاهراً به فاصله آنها از آنان بستگي دارد. در ديد اول چنين عقيده اي ظاهراً اصل جهان شناسي را نفي مي کند. با اين حال اين اصل از ابطال به دور است زيرا مي توانيم فرض کنيم کهکشان ها طي زمان تکامل مي يابند. در گذشته کهکشان ها به هم نزديک تر نبودند بلکه تعداد کهکشان هاي موجود بيش از هم اکنون بوده است. ميزان تکامل را مستقلاً نمي توان تعيين کرد، اما اين روند به طريقي است که عالم را همسان سازد:
فرضيه ي همساني فضايي خواه ناخواه ساخته شده و اين چنين نتيجه گيري کرده است که تعداد منابع راديويي بي نهايت سريع تکامل مي يابد. در نتيجه آنچه پيش روي آنان است يک فرضيه جهان شناسي اثبات نشده است که کاملاً مورد قبول واقع شده و از آن براي دستيابي به اطلاعات تقريباً غير منتظره درباره ي فرايندهاي فيزيک نجومي استفاده مي شود.
به طور خلاصه اصل جهان شناسي يک باور وراء الطبيعه است که با معرفي نظريه هاي کمکي ويژه دور از ابطال مي باشد. اصل جهان شناسي داراي اين مزيت است که يک مدل نسبتاً ساده را ارائه مي دهد. با اين حال سادگي به تنهايي براي نشان دادن صحت و راستي آن کافي نيست. مي توان مدل هاي ديگري را نيز براساس فرضيه هاي مختلف ارائه داد. براي مثال جهان شناسي يکنواختي بر پايه اصل جهان شناسي عالي استوار است: براساس اين فرض عالم نه تنها در فضا بلکه در زمان نيز تقريباً يکسان مي باشد. شخص ممکن است اصل جهان شناسي را تماماً رها کند و مدل هايي را بسازد که آنان را نزديک مرکز يک عالم کروي متقارن قرار دهد.
به همين ترتيب شخص مي تواند فرضيات ديگر را مورد سؤال قرار دهد. مثل پديده ي انفجار بزرگ که منشأ پرتوهاي پيش زمينه ريز موج مي باشد يا اين نظريه که جابجايي و تمايل خطوط طيف هاي کهکشاني از گسترش عالم ناشي مي شود. بايد به اين نکته واقف بود که جابجايي خطوط طيف ها قطعاً يک سري ويژگي هايي مشاهده اي را نشان مي دهد که مخالف عقيده ي گسترش عالم مي باشد: خطوط طيف هاي کهکشان هاي نزديک به هم در فواصل منظم با هم يکي مي شوند و آرپ (Arp) به موارد بسياري اشاره کرده است که در آن کهکشان هايي که ظاهراً از نظر فيزيکي به هم متصل اند خطوط طيف بسياري و مختلفي را دارا مي باشند. اخيراً جهان شناسي هاي مختلفي ارائه داده شده که برخي از آنها حتي وجود يک عالم ايستا را تأييد مي کند.
مسأله تأييد و تصديق
برخي از اساسي ترين اصول جهان شناسي داراي ماهيتي بطلان ناپذير مي باشند. تأييد جنبه اي خاصي از مدل هاي جهان شناسي نيز مشکل مي باشد آلدرشاوOldershaw دو نوع آزمون پذيري را ارائه مي دهد:
1) نظريه اي که نتواند پيش بيني هاي قطعي آزمون پذير انجام دهد يا پيش بيني هاي آن قابل آزمايش نباشد. ذاتاً آزمون ناپذير مي باشد.( آزمون ناپذيري نوع دوم)
بسياري از جنبه هاي اساسي جهان شناسي انفجار بزرگ، مدل مطلوب در حال حاضر، ذاتاً آزمون ناپذير مي باشند. تصور مي شود مهم ترين وقايع پس از زمان 10(25-) ثانيه بعد از پديده انفجار بزرگ اتفاق افتاده اند.
با اين حال، اصولاً، آنان قادر به دريافت اطلاعات مستقيمي درباره ي وضع جهان پيش از جداسازي پرتوها و آنان ده طي 10(13-) ثانيه پس از انفجار بزرگ نمي باشد. جديدترين مدل هاي پديده انفجار بزرگ کاملاً بر فيزيک ذرات استوار است، که خود آنان هيبت هاي نظري آزمون ناپذير بيشتري را دربردارد.
بسياري از نظريه هاي فيزيک جديد نيازمند ابعاد بيشتري است: داشتن 5 تا 26 بعد معمول بوده و داشتن تقريباً 950 بعد آخرين رکورد مي باشد. با اين حال هيچ روش مشخصي براي آزمون تجربي وجود اين ابعاد اضافي وجود ندارد. به علاوه، شرايط موجود در عالم اوليه ( درجه حرارت و فشار فوق العاده بالا) را نمي توان در جاي ديگر دوباره ايجاد کرد، که اين امر به آزمون ناپذيري ذاتي فيزيک ذرات مي انجامد.
موارد بسياري وجود دارد که آزمون ناپذيري نوع دوم را شامل مي شود. از فيزيک ذرات براي غلبه بر کاستي هاي مشاهده اي بسيار در جهان شناسي انفجار بزرگ استفاده شده است. با اين حال مدل استاندارد فيزيک ذرات داراي بيش از 20 پارامتر مي باشد ( مثل توده هاي ذرات و قدرت چسبندگي نيروها) که به تنهايي ناشي نمي شوند و در نتيجه به راحتي قابل تغيير مي باشند. در حال حاضر حداقل 6 نظريه ي شگفت انگيز وجود دارد. بسياري از مشکلات ( مسائل) موجود در فيزيک ذرات به ويژه به وسيله ي مفاهيم جديد« حل مي شوند» مثل « مکانيسم Higgs» دوباره عادي سازي « رنگ» و غيره.
پي.جي. اي. پيبلز(P.J.E.Peebles) به طور کنايه آميز اظهار داشته است:
خبر مهم در حال حاضر اين است که فيزيک ذرات ظاهراً شرايط اوليه اي را براي جهان شناسي فراهم مي کند که مطابق با شرايطي است که ستاره شناسان عموماً بدون توجه کردن نظريه فيزيک ذرات خواستار آن مي باشند. من واقعاً گاهي اوقات احساس مي کنم در يک نمايش مضحک شرکت کرده ام:« تو يک چين در ناحيه کمر مي خواهي؟ آن را انجام مي دهيم». شما يک ذره بزرگ با اثر متقابل کم مي خواهيد؟ آن را نيز داريم... همه ي اين کارها قرار است بر پايه نظريات سست و نتايج منحني مشاهدات انجام شود، بدون دخالت هيچ گونه تأثير تجربي و پيش بيني که، طبق قوانين عادي علم فيزيک، باعث مي شود ما تصور کنيم در مسير درست قرار داريم...
براي توضيح ساختار وسيع عالم که اخيراً کشف شده حداقل سه نظريه وجود دارد: رشته هاي کيهاني بي رسانا، تشکيل نامتقارن کهکشان در عالم تحت تسلط WIMP، و تورم مضاعف نظريه هاي بسياري نيز براي توضيح نود در صد« توده گم شده» در عالم ارائه شده است.
معيارها
بديهي است که مي توان پديده هاي آسماني مشاهده شده را در چارچوب مدل هاي مختلف توصيف کرد. از نظر غربي ها چگونه بايد اين مدل ها انتخاب شوند؟ طي نيم قرن اخير باور عمومي آنان بر اين بوده است که منشاء نظريه هاي علمي بسيار مشخص مي باشد. براي مثال، کارل پوير( Popper) نتيجه گيري کرده است که « بايد تمام قوانين يا نظريه ها را فرضي و حدسي در نظر بگيريم». او از نظريه ها به عنوان « آفرينش آزاد ذهن» ياد کرده. همان طور که کارل همپل(Hemple) مي گويد:
براي تبديل اطلاعات موجود به يک نظريه به تخيل خلاق احتياج مي باشد، فرضيات و نظريات علمي از حقايق مشاهده شده ناشي نمي شوند، بلکه براي توجيه آنها ساخته مي شوند.»
به نظر مي رسد که نظريات به وسيله ي طبيعت به آنان داده نمي شدند بلکه به وسيله ي آنان بر طبيعت تحميل مي شوند. آنها به وسيله ي فراست و فهم انسانها به وجود مي آيند و نتيجه ي تفکر منطقي نمي باشند. درست است آنان براي نظريه پردازي دچار محدوديت مي باشيم- زيرا نظريه هاي ما بايد مطابق با مشاهدات باشند- اما با اين حال باز هم براي اين کار امکانات زيادي را در اختيار داريم. در حالي که کسي ممکن است تصور کند که تحقيقات بيشتر ممکن است به ابطال اکثر اين نظريه ها بيانجامد، اما اين کار به آساني قابل انجام نيست. يک نظريه ي قابل قبول، مثل جهان شناسي انفجار بزرگ، را مي توان با افزودن فرضيه هاي مکمل مناسب به آن( مثل تورم مکانيسم هيگز، چند بعدي بودن، اشکال دروني مختلف« ماده تيره»، غيره) از ابطال مشاهده اي مصون نگه داشت. نظريه اي که بايستي توسط روش هاي مصنوعي ويژه حمايت شود محتمل نمي باشد. با اين وجود هر قدر اثبات اين نظريه خاص مشکل باشد، رد آن بطور کامل حتي دشوارتر است. طبق گفته ي ايمرلاکتس:« نظريه هاي علمي نه تنها به يک ميزان اثبات و غيرمحتمل هستند بلکه به يک ميزان نيز غيرقابل رد کردن مي باشند.»
پوپر بر اين عقيده که يک نظريه مورد قبول مي تواند دائماً تغيير کند تا از تکذيب مشاهده اي مصون باشد مخالفت کرده است. با توجه به اين موضوع که هيچ منطقي براي کشف نظريات وجود ندارد، وي خواستار ايجاد يک روش شناسي منطقي براي انتخاب فردي نظريات شد. او ادعا کرد که نظريات اصلي علمي بايد ابطال پذير باشند: آنها بايد قادر به انجام پيش بيني هاي آزمون پذير باشند که اگر به واقعيت نپيوندند، باعث رد آن نظريه شود. با اين حال اگر اين معيار براي جهان شناسي، تعداد نظريه هاي باقي مانده بسيار اندک خواهد بود. به طور واقعي تمام مدل هاي جهان شناسي در حال حاضر توسط مشاهدات باطل شده اند. پوپر هيچ توجهي را به عنوان دليل اينکه نظريه ها به سادگي ابطال پذير نيست به ساير نظريات امکان بيشتري براي درست بودن دارند ارائه نمي دهد.
بدون شک اصل جهان شناسي را مي توان داراي قوانين مختلفي دانست. لاکاتوس(Lakatos) علم را مجموعه اي از برنامه هاي تحقيقي رقابتي توصيف کرد تا نظريه هاي رقابتي. از اين نقطه نظر با انجام تغييرات خاص در صورتي که با اصول پايه ي نظري که برنامه تحقيق را هدايت مي کنند مطابق بوده است، مجاز شمرده مي شوند. معيارهاي متفاوتي براي ارزيابي- يا برنامه هاي تحقيقي- ارائه شده است. براي مثال هارواردون تيل، ستاره شناس، آنها را اين گونه فهرست مي کند: معيارهاي مطابق با ارتباط ادراکي، صحت پيش بيني شده، انسجام، ميدان توصيفي، قدرت متحد کننده و باروري.
با اين حال هرچند چنين معيارهايي امکان پذير به نظر مي رسد، عموماً تصور مي شود که اين معيارها به هيچ وجه سفت و سخت نبوده و تنها به ارزش هايي اشاره مي کند که در عمل بايد به آنها توجه شود. طبق گفته ي لاکاتوس:
اين بازي هاي علمي فاقد محتواي معرفت شناختي مي باشند مگر آنکه نوعي از اصول متافيزيکي را بر آنها تحميل کنيم که طبق آن، بازي، همان طور که روش شناسي مشخص شده، آنان را براي دستيابي به حقيقت ياري دهد.
به طور کلي علم فاقد معيارهاي مشخص و فردي است که به کمک آنها بتوان نظريه هاي درست را از نظريات غلط تشخيص داد. از آنجا که نظريات، مطمئناً، بايد مطابق فرضيات مشاهدات و آزمون باشند در نتيجه همچنان فرضيه هاي علمي تأييد نمي شوند. در اين نقطه بحراني از زمان است- انتخاب يک نظريه ي خاص- که بايد به عوامل فوق علمي تکيه کنيم.
نقش عقايد مذهبي مسيحي
اين مسئله آنان را به اين سؤال وا مي دارد که تعهدات مذهبي بايد چه نقشي را در رويکرد جهان شناختي جديد ايفا کنند. اين عقايد مذهبي توليد، ارزيابي و انتخاب نظريات جهان شناختي را تحت تأثير قرار داده اند. براي مثل فرد هويل(Fred Hoyle) دست کم تا اندازه اي جهان شناسي انفجار بزرگ را به دليل دلالت هاي قابل درک خداپرستانه ي آن رد مي کند، در حالي که مسيحياني همچون ويليات گريگ و هيو راس از اين پديده به عنوان گواهي بر بودن خداوند ياد مي کنند. به علاوه اين که طرفداران مکتب آفرينش دوره طولاني تکاملي عالم را انکار مي کنند عمدتاً بر پايه تعهدات مذهبي مي باشد. و در آخر هيأت ملي علمي در ايالات متحده مکتب آفرينش گرايي را نفي کرده است. اساساً به اين دليل که اين مکتب« تابع شاهدي براي سخنان گفته شده راجع به اختيار و وحي مي باشد» و « به بررسي منشأ حيات توسط روش هاي فوق طبيعي مي پردازد.»
با اين حال جهان شناسي جديد معتقد به يک مکتب طبيعت گراي فراگير است که جايي براي هيچ گونه عقيده مذهبي سنتي مسيحي ندارد. هرچقدر فردي خواستار حذف عوامل فوق طبيعي از علم باشد، بايد همچنين ثابت کند که اين عوامل در واقعيت وجود ندارند.
ون تيل ادعا کرده است که تعصبات فوق علمي نبايد ارزيابي و انتخاب نظريه هاي آنان را تحت تأثير قرار دهد: تعهدات مذهبي خواه خداگرايانه خواه غير خداگرايانه، نبايد عملکرد عادي سيستم معرفت شناسي را که درون جمع علمي ساخته و پرداخته شده است را تحت تأثير قرار دهد. اشتباه بزرگ زماني انجام مي شود که به تعصبات فوق علمي اجازه داده شود تا بر ارزش هاي معرفت شناخت همانند ارتباط ادراکي، صحت قابل پيش بيني پيشي گيرد... علمي که در اختيار هرگونه سيستم اعتقادي قرار گيرد، خواه طبيعت گرا و خواه خداگرا، ديگر قادر به عملکرد مناسب براي دستيابي به اطلاعات جهان فيزيکي نمي باشد... علمي که در اختيار تعصبات فوق علمي قرار گيرد بي حاصل است.
خارج کردن تعهدات مذهبي از نظريه هاي علمي توسط او در نتيجه ي آن است که علم و مذهب مسيحي مکمل يکديگر مي باشند. اما حتي خود همين عقيده بر پايه ي عوامل فوق علمي استوار است. باطناً ناگزير براي ارزيابي و انتخاب نظريه هاي خود از عوامل مذهبي و فلسفي کمک مي گيريم. هرچند بعضي اوقات تعصبات مذهبي و فلسفي چشم طرفداران خود را بر روي نقص هاي آشکار برخي نظريه ها و برتري هاي واضح مدل هاي ديگر( رقيب) بسته است. بنابراين اين مطلب حايز اهميت است که آنان تحريفات و تعصبات بي مورد را با بيان آشکار فرضيات و معيارها به حداقل برسانيم.
يکي از مسائل مورد نظر مسيحيت اين است که چگونه بايد وحي الهي را ارزش نهاد. اگر يک خداوند عالم مطلق حقيقت را به آنان نشان داده، اين مطلب منطقي به نظر مي رسد که وحي الهي بايد مقتدرانه راجع به هر آنچه خطاب به آن است صحبت کند. چنين منبع الهي دانش بار معرفت شناختي بيشتري دارد تا نگرشگري تفکري، که خالي از فرديت و خطاپذيري نمي باشد. براي مثال، به عقيده ي برخي که انجيل را کلام روحاني خداوند مي دانند و تفسير سنتي آن مورد نظرشان مي باشد، در نتيجه کتاب مقدس و مشاهده داراي ارزش يکساني مي باشند، زيرا هر دو داراي منشأ روحاني مي باشند در حالي که رويکرد علمي داراي جايگاه بس پايين تري مي باشد. نظريه هاي جهان شناسي مي تواند مطابق با هر دوي کتاب مقدس و مشاهده انتخاب شوند. چنين ديدگاهي بنيادگرا به جهان شناسي نسبت به ديدگاه هاي ديگر داراي اعتبار علمي کمتري نمي بباشد. اين ديدگاه بر پايه پيش فرض هاي فلسفي گوناگون استوار است. اين موضوع به رد بيشتر جهان شناسي هاي جديد که معتقد به: براي مثال، ايجاد جهان بطور آني که در بالا به آن اشاره شده مي انجامد. ممکن است شخص متناوباً از تفکر درباره ي موضوعات ماوراء کتاب مقدس و مشاهده امتناع کنند.
ارنان مک مولين با چنين شکل سختي از آنچه خود آن را اصل « رابطه ي خداشناسي با جهان شناسي» مي نامد مخالفت کرده است. او ادعا مي کند که کتاب مقدس داراي هيچ گونه مفاهيم مستقيم جهان شناسي نمي باشد. به اين ادعاي او مي توان اين چنين پاسخ داد که با اينکه انجيل مطمئناً کمتر راجع به ساختمان فيزيکي عالم صحبت مي کند اما قطعاً موضوعاتي از قبيل منشأ و پايان عالم را همراه با اشاره به وجود يک قلمروي معنوي مورد بحث و بررسي قرار مي دهد.
تأثير دين مسيحيت بر جهان شناسي در شناخت شناسي جديد به انتخاب نظريه ها محدود نمي شود. برخي از مسائل مورد بحث پيچيده تر از آن هستند که به منشأ عالم بپردازند و بيشتر ماهيت خداوند و زندگي پس از مرگ را مورد بررسي قرار مي دهند.
خداوند در مسيحيت و عالم
يک مسئله بسيار اساسي رابطه ي خداوند از ديدگاه مسيحيت با جهان فيزيکي مي باشد. در سال هاي اخير تعدادي از جهان شناسان مذهبي غربي خداوند را به عنوان يک وجود طبيعي و در حال تکامل که بخشي از جهان فيزيکي مي باشد به تصور کشيده اند. ديويس (Davies) خداوند را به عنوان يک ذهن برتر که مي تواند « کوانتوم( انرژي الکترومغناطيس) را تحت کنترل خود درآورد»، به تصوير مي کشد و در نتيجه هرآنچه را که اتفاق مي افتد کنترل کرده و در نتيجه از توجه آنان دور مي ماند. هيچ کدام مانند پي.ديويس و ف.ج دايسون به توضيح اين مطلب نمي پردازند که چگونه اين ذهن برتر، که قابليت هاي خود را تا زمان آينده ي دور نشان نمي دهد، توانسته است شرايط اوليه و تکامل پس از آن را تاکنون تحت تأثير قرار دهد.
اين نقصان به وسيله ي اين باور مسيحي برطرف مي شود که تکامل توسط يک بينش تکامل يافته که در آينده ي بي نهايت دور قرار دارد کنترل مي شود که تأثير حاضر آن به موقعيت متعاقب آن در آينده بستگي دارد که هويل آن را « علت وارونه» مي نامد.
اف.ج. تيپلر زندگي را پردازش اطلاعات تعريف مي کند. طبق نظريه ي تلاشي بزرگ حيات در همه جا حاضر، قادر مطلق( يعني تمام منابع ماده و انرژي را کنترل مي کند)، و عالم مطلق( يعني اطلاعات ذخيره شده نامحدود مي باشد) خواهد بود. به منظور اثبات اين رويداد شگفت انگيز نهايي- نقطه ي نهايت- تيپلر اذعان دارد که عملکرد امواج جهان به طريقي است که تمام راه هاي کلاسيک در يک نقطه نهايت پايان مي پذيرد و حيات حداقل در يکي از اين مسيرهاي کلاسيک بوجود آمده و تا نقطه ي نهايت ادامه مي يابد. به بياني ديگر نقطه ي نهايت جهان فيزيکي را ايجاد مي کند و به عبارت ديگر اين نقطه خود را ايجاد مي کند. همه چيز توسط عملکرد امواج عالم از پيش تعيين مي شود. با اين وجود منشأ خود عملکرد امواج توضيح داده نشده است. چنين طرحي شبيه علت وارونه ي هويل مي باشد. با وجود اينکه نويسندگاني که در بالا به آنها اشاره شد بر اين باورند که تصور آنها از وجود يک خداي طبيعي محتمل تر از خداوند سنتي در مسيحيت است. با اين حال اين موضوع که آيا وجود چنين خداياني معتقدان زيادي را قانع مي کند مورد ترديد است. اين خدايان طبيعي که تابع قوانين طبيعي مي باشند( به جز علت وارونه) قادر به انجام هيچ معجزه اي نبوده، نمي توانند هيچ دعايي را اجابت کنند و تقريباً ويژگي هايي که به خداوند در مسيحيت نسبت داده مي شود را دارا نمي باشند. به علاوه از آنجا که اين خدايان نمي توانسته اند بيش از پديده ي( احتمالي) انفجار بزرگ وجود داشته باشند و طي زمان به ذهن هاي برتر تکامل نخواهد يافت، تفوق آنها در گذشته و آينده تنها از طريق علت وارونه که به نظر شکلي از فلسفه وراء الطبيعه در لباس مبدل است به وقوع مي پيوندد.
با اين حال تلاش هايي براي ايجاد خداياني که بيشتر موافق با مسيحيت باشند انجام شده است. براي نمونه تيارد دو شاردن(Teilharde de Chardin) به مسيح به عنوان نقطه ي نهايت، هدف نهايي فرايند تکامل، مي نگرد. خداشناسي تکاملي نيز، همان طور که در آثار آلفرد نورث وايتهد( Alfred North Whitehead) و پيروانش به آن اشاره شده است، به خداوند به عنوان يک وجود تکامل پذير مي نگرد.
جهان به عنوان جسم خداوند در نظر گرفته مي شود، خداوند داراي يک ذهن نيز مي باشد که به جسم خود وابسته است. مخلوقات عالم به عنوان سلول هاي بدن خداوند مي باشند. هر دوي عالم و خداوند فناناپذير بوده و خداوند جهان را از ماده ي ازلي خلق کرده است. در رابطه با وقايع گذشته و حال عمومي خداوند به عنوان عالم مطلق تصور مي شود اما نه راجع به وقايع آينده. آينده امري نامعين است و حتي خداوند نيز چيزي درباره ي آن نمي داند. اين خداوند قادر مطلق نيز نمي باشد. حکم خداوند علم را نقض نمي کند. خداوند همراه او به وسيله ي ماهيت هاي ديگر عمل مي کند نه اينکه با تنهايي عمل کردن جايگزيني براي اعمال آنها باشد. خداشناسان تکامل عموماً معجزه را رد مي کنند. با اينکه چنين مفاهيمي از خداوند اغلب در آيين مسيحيت ارائه مي شوند، اما آنها نسبت به خداي ارتدکس در مسيحيت، که قادر مطلق، عالم مطلق، مافوق( او در بالا قرار دارد و مستقل از مخلوقاتش مي باشد) و روح( او محدود به واقعيات فيزيکي نمي باشد) است، قاصر مي باشد. با در نظر گرفتن عالمي بزرگ تر از جهان فيزيکي سه بعدي آنان، مي توان چنين خدايي را در جهان شناسي خود وارد کنيم. به عقيده ي وان دان برام(Luco van den Brom) خداوند در عالم چند بعدي خود وجود دارد و در عالم چند بعدي خود يک جهان سه بعدي را خلق کرده است. او معراج را بازگشت جسم مسيح از جهان سه بعدي به سيستم چند بعدي عالم روحاني مي داند. اين وجود چند بعدي تا حدي شبيه « فوق فضا» از نظر کارل بارث(Karl Barth) و « فضاي مافوق قطبي» از نظر کارل هايم (Karl Heim) مي باشد، با اين تفاوت که وان دان برام در مقايسه با دو تن ديگر هستي مادي بيشتري را به فضاي مورد نظر خود نسبت مي دهد. جان پوکينگ هورن( John Polkinghorne) نيز وجود قلمروي ديگري را- جهان ادراکي- ادعا مي کند که نه تنها شامل واقعيات ذهني از قبيل حقايق رياضي است بلکه حقايق معنوي از قبيل فرشتگان را نيز دربرمي گيرد.
فضاي چند بعدي وان دان برام وجود عالم روحاني خداوند را به عنوان مکاني خارج از فضاي احاطه کننده ي آنان ممکن مي سازد بدون آنکه مجبور باشيم عالم روحاني را به عنوان مکاني در معناي غيرواقعي در نظر بگيريم. ما مي توانيم عالم روحاني را داراي بيش از سه بعد بدانيم، يا اينکه آن را به عنوان جهاني سه بعدي مشابه جهان خود واقع در يک فضاي چهار بعدي در نظر بگيريم، بسيار شبيه دو سطح دو بعدي که در يک فضاي سه بعدي جا داده شده اند. در چنين فضايي به نظر مي رسد که جهان فيزيکي آنان تحت تأثير عوامل خارج از آن قرار گيرد. جهان چند بعدي خداوند مي تواند در کنار قوانين جهان سه بعدي آنان، قوانيني مخصوص به خود داشته باشد. اين قوانين و ابعاد وابسته به عالم روحاني قابل تحقيقات علمي نباشند. زماني که عوامل چند بعدي به جهان سه بعدي آنان راه مي يابند معجزه رخ مي دهد.
آينده: زندگي پس از مرگ از ديدگاه مسيحيت
باورهاي جهان شناسي در شناخت شناسي تنها راجع به گذشته و وسعت عالم نمي باشد. يک مسئله بسيار مهم در خداشناسي زندگي پس از مرگ مي باشد. مسيحيت براي بازگشت مسيح، قيامت و پاداش يا مجازات الهي اميدوار است. در انجيل راجع به خلق يک جهان جديد و يک عالم روحاني جديد سخن گفته شده است. و اين وقايع نسبتاً زود حادث خواهد شد- نه پس از گذشت ميلياردها سال ديگر.
بنابراين آخرت شناسي کتاب مقدس با آنچه در جهان شناسي جديد آمده، که در آن اميد زيادي به آينده نيست( نه براي ابديت فردي و نه حتي براي ادامه هر شکلي از حيات) کمي تفاوت دارد. هيچ يک از خدايان طبيعي که در بالا به آن اشاره شد قادر نيستند به آنان حيات فردي و آگاه پس از مرگ( ابديت فردي) عطا کنند. امکان دارد حيات به صورت جمعي ادامه پيدا کند اما اين امر با زندگي فردي ارتباطي ندارد. اکثر خداشناسان تکاملي هرگونه ابديت فردي را رد مي کنند. به عقيده ي اگدن( Ogden) بشر تنها در خاطر کيهاني خداوند- که از آن آگاه نيستيم- زندگي خواهد کرد. چارلز هارتشرن(Hartshorne) نيز عقيده اي مشابه اين ارائه مي دهد. در نظر او وجود بهشت و جهنم اشتباهاتي خطرناک مي باشد طبق عقيده ي جان کاب( John Cobb) خداشناس تکاملي، مسئله ي بسيار دشوار در اعتقاد به جدايي جسم و روح اين است که جايگاه روح کجاست. ديگر نمي توانيم بهشت و جهنم را مکان هايي در فضا بپنداريم.
در جهان شناسي نيوتوني، روح يا حقايق ذهني نمي توانند در امتداد زماني- مکاني قرار گيرند، تا حدي که وجود يک عالم ديگر- قلمرو معنوي- زياد عجيب به نظر نمي رسد. جائي که روح بشر به آن تعلق دارد. اما در عالم تکاملي چنين تفاوتي را بين ذهن و ماده نمي توان قائل شد. اگر ذهن در عالم فيزيکي وجود مي داشت آنگاه به آن عالم تعلق دارد. به نظر ديگر نمي توان« مکاني» را براي زندگي پس از مرگ در نظر گرفت.
حتي تيارد اذعان دارد که هنگام مرگ جسم آنان متلاشي شده و روح، که به جسم متصل است، نمي تواند به عنوان يک منبع عالي آگاهي به حيات خود ادامه دهد. هرچند او به مسيح اشاره مي کند، او مسيحي را در نظر مي گيرد که داراي محدوديت هاي بسياري است و رستگاري ابدي را براي انسان به ارمغان نمي آورد. هرمن کانسترا (Herman Canstra)، ستاره شناسي هلندي، نتيجه گيري مي کند که رد تيارد در وجود ابديت روح اجازه ي وجود مذهبي واقعي به تمام معنا را نمي دهد. به عقيده ي کانسترا مسئله اساسي در مذهب اين است که آيا روح مي تواند مستقل از جسم بدون زوال به حيات ادامه دهد.در غير اين صورت، در نظر گرفتن خداوند به عنوان يک روح ملغي خواهد شد. چنين نتيجه گيري به بيان ديگر همان الحاد است . مکمل بودن يا هماهنگي بين جهان شناسي طبيعي و مسيحيت نيز زايل مي شود زيرا آنها حقايق معنوي را انکار مي کنند. هرکس به نوعي از زندگي فردي و آگاه پس از مرگ اعتقاد دارد بايد جهان شناسي هاي طبيعي را به عنوان تعريف و توضيحي کافي براي واقعيت رد کند. در نتيجه کانسترا دو خداگرايي همراه با اثر متقابل را انتخاب مي کند: روح جسم واقعياتي جدا از هم هستند که يکديگر را تحت تأثير قرار مي دهند، و با اين وجود تا حدي مستقل از يکديگرند. ديدگاه معنوي او به جهان شامل روح هاي آگاه مي شود، جايي که آگاهي پيش از جهان فيزيکي بوجود آمده و زماني که عالم به خاک و خاکستر تبديل شود نيز به حيات ادامه خواهد داد.
به نظر مي رسد که جزء لازم يک مذهب که وجود خداوند معنوي و ابديت فردي را قبول داشته باشد، وجود يک قلمرو معنوي است که بتواند جايگاهي براي خداوند و روح بشر باشد. وان دان برام مي گويد عالم فيزيکي زير مجموعه اي از يک عالم چند بعدي بزرگ تر است. چنانچه عالم چند بعدي معنوي باشد نه فيزيکي آنچه در انجيل آمده است درست خواهد بود.
نتيجه گيري
به طور خلاصه جهان شناسي غربي در شناخت شناسي جديد فاقد معيارهايي مناسب، کافي و غير مشخصي براي انتخاب نظريه اي خاص مي باشد. نظريه هاي جهان شناختي تفکري بوده و به راحتي قابل آزمايش نمي باشند. در نتيجه ديدگاه مسيحيت باورهاي مذهبي و فلسفي نقشي اساسي را ايفا مي کنند و از ديدگاه مسيحيان نبايد به جهان شناسي در شناخت شناسي جديد اجازه داد تا بي جهت عقايد مذهبي آنها را دچار تغيير سازد. به عکس، آنها بايد به ايمان خود سخت پاي بند بوده، مطابق آن يک جهان شناسي را بسازند و با اطمينان به بازگشت مسيح اميدوار باشند.
در چنين ديدگاهي مسيحي به جهان شناسي، پيروزي از کتاب مقدس بايد به عنوان معياري اساسي در انتخاب نظريات در نظر گرفته شود. براي مثال، عقيده به وجود يک خداوند برتر، عقيده به وجود يک هستي بزرگ تر از عالم فيزيکي زماني - مکاني آنان را به همراه دارد. يا باور به وجود ابعاد معنوي، وجود علل غيرفيزيکي را براي وقايع فيزيکي ممکن مي سازد. خداوند قادر به معجزه کردن است. اين باور به نوبه ي خود، خلق آني عالم، وقوع معجزه، تجسم خدا در انسان، رستاخيز و زندگي پس از مرگ را امکان پذير مي سازد. با مطالعه فوق مشخص مي شود ديدگاه هاي موجود در غرب توان پاسخگويي عقلي- عملي به سوالات بنيادين شناخت شناسي جديد جهان ندارد. بايد يک تجديد نظر کلي در رويکردها و ديدگاه هاي مسيحي موجود بوجود آيد تا بتواند تفسير و تعبير درست از موضوع ارائه دهد. به نظر نگارنده آن حقيقتي که بتواند پاسخگوي چنين نياز اساسي باشد پذيرش دين کامل و جامع « اسلام» مي باشد.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید