متن اول برگرفته است از کتاب تعليقه غيرعلمى نهائى به قلم فيلسوف دانمارکى، سورن کرگگور (1813-1855)، پدر اگزيستانسياليسم. کرگگور روايت تندروانهاى از اصالت ايمان (فيدئيزم) ارائه مىکند که به موجب آن ايمان نه فقط برتر از تعقل ستبلکه، به يک معنا، مخالف آن است. ايمان، و نه تعقل، عاليترين فضيلتى است که انسان بدان نائل تواند آمد. ايمان شرط لازم کمال انسانى، به عميقترين معناى آن، است. کرگگور استدلال مىکند که کسى که سعى دارد تا ايمان دينى خود را بر اسناد و مدارک عينى يا تعقل مبتنى سازد اساسا برخطاست. اين کار هم بيهوده است (نتيجهبخش نخواهد بود) و هم امرى است نامطلوب (شخص را باز مىدارد از اينکه به وظيفه اصلىاش، که افزايش ايمان است، عمل کند). سپس، نظريهاى در باب انفسى بودن مىپردازد که در آن ايمان جايگاهى اصيل دارد. حتى اگر به سود خداباورى يا مسيحيتبرهان قاطعى مىداشتيم، خواستار آن نمىبوديم؛ زيرا چنين يقين عينىاى اين امر خطير را از صورت يک سير وسلوک دينى بيرون مىآورد و آن را به مجموعهاى از يقينهاى رياضى کسالتآور فرو مىکاهد.
مسالهاى که در مقام بررسى آنيم حقيقت (1) مسيحيت نيست، بلکه نسبت (2) فرد انسانى (3) با مسيحيت است. بحث ما درباره حرص و ولع نظامساز محققان به تنظيم حقايق مسيحيت در قالب مقولات شستهرفته نيست، بلکه درباره ارتباط (4) شخصى فرد با اين آيين است؛ ارتباطى که براى فرد دقيقا کششى بينهايت دارد. به تعبير ساده، سمن، يوهانس کليماکوس (5)، که در اين شهر به دنيا آمدهام، الآن سىسالهام، مثل بيشتر مردم، انسانى محترمم، تصور مىکنم که يک خير اعلى، که سعادت ابدىاش مىخوانند، در انتظار من است، چنانکه در انتظار خدمتکار و استاد دانشگاه هم هست. شنيدهام که مسيحيت طريق وصول به آن خير است، و از اين رو مىپرسم: من چگونه مىتوانم ارتباطى درستبا مسيحيتبرقرار کنم؟
پاسخ روشنفکر به اين پرسش را به گوش جان مىشنوم: چه بلفضولى شنيعى! چه نخوت و خودبينىنمايانى است که در اين عصر خدامدارى و روشنگرى فلسفى، که به تاريخ کل جهان عنايت دارد، کسى براى خود حقيرش چنين قدر و قيمت گزافى قائل باشد.
از چنين سرزنشى به خود مىلرزم، و اگر به اين قبيل پاسخها خوگر نشده بودم، مانند سگى که دمش را روى کولش مىگذارد، شرمنده و سرافکنده به راه خود مىرفتم. اما من در اين کار هيچ تقصيرى ندارم، زيرا من نيستم که بلفضولم، بلکه خود مسيحيت است که مرا وامىدارد که بدين شيوه سؤال کنم. مسيحيتبراى خود حقير من، و براى هر خود ديگرى، هرچقدر هم بىاهميتبه نظر آيد، اهميت عظيمى قائل است؛ از اين رو که به هر خودى، به اين شرط ميان مسيحيت و آن فرد ارتباطى درستبرقرار شود، سعادت ابدى ارزانى مىدارد.
اگرچه من، خود، هنوز با دين و ايمان بيگانهام، اين را مىفهمم که تنها گناه نابخشودنى درباب جلالت قدر مسيحيت اين است که فرد ارتباط خود را با اين آيين مسلم بداند. خود را، بدين شيوه، مرتبط به مسيحيت انگاشتن هرچقدر هم فروتنانه بنمايد، خود مسيحيت چنين طرز تلقى سهلانگارانهاى را نسنجيده مىداند. بنابراين، بايد مؤدبانه دست رد به سينه همه امدادگران خدامدار و يارانشان بزنم که مىخواهند به من، از طريق ارتباطى فارغدلانه با اين آيين، مدد رسانند. ترجيح مىدهم که در بىحد و حصرم (7) درباره حيات معنوى خودم، و با اين مشکل که چگونه مسيحى مىتوانم شد. زيرا در عين حال که براى کسى که دلنگرانى بىحد و حصرى درباره سعادت ابدى خود دارد حصول نجات محال نيست، براى کسى که حساسيتخود را به اين ارتباط يکسره از دست داده، حصول چنين وضع و حالى کاملا محال است.
مساله آفاقى (8) اين است: آيا مسيحيتبرحق است؟ و مساله انفسى (9) اين: ارتباط فرد با مسيحيت چيست؟ به عبارتى کاملا ساده: چگونه من، يوهانس کليماکوس، مىتوانم از سعادتى که مسيحيت وعده داده است نصيب ببرم؟ اين مساله فقط اسباب دلمشغولى خود من است؛ تا اندازهاى به اين علت که اگر درست طرح شود دقيقا به همين شيوه اسباب دلمشغولى همه خواهد شد؛ و تا اندازهاى هم به اين علت که همه ديدگاههاى ديگر دين و ايمان را مسلم و سهل مىگيرند.
براى اينکه مساله خودم را روشن کنم، نخست مساله آفاقى را شرح مىکنم و نشان مىدهم که چگونه بايد به آن پرداخت. با اين شيوه، حق جنبه تاريخى مساله اداء خواهد شد. سپس به شرح مساله انفسى مىپردازم.
مساله آفاقى حقيقت مسيحيت
از ديدگاه آفاقى، مسيحيت امر واقع تاريخىاى است که حقيقتش را به روشى يکسره آفاقى بايد بررسى کرد؛ زيرا محقق فروتن بسيار آفاقىتر از آن است که خود را به کنارى ننهد گرچه، در واقع، ممکن استخود را مؤمن به حساب آورد. صحقيقتش، به اين معناى آفاقى، ممکن استيا به معناى(1) حقيقت تاريخى باشد يا به معناى(2) حقيقت فلسفى. ادعاى حقيقت، اگر حقيقت تاريخى مراد باشد، بايد، به همان نحو که صحت و سقم ساير دعاوى تاريخى را معلوم مىداريم، با بررسى دقيق و نقادانه منابع مختلف فيصله پذيرد. آنگاه، آيينى که مورد تحقيق تاريخى واقع شده استبايد، به لحاظ فلسفى، به حقيقتسرمدى ارتباط يابد.
پژوهشگر کنجکاو، فيلسوفمشرب و عالم مساله حقيقت را طرح مىکند، اما نه حقيقت انفسى، يعنى حقيقت از آن خود، را. پژوهشگر کنجکاو دلبسته (10) هست، اما دلبستگى (11) اى بىحد و حصر، شخصى، و شورمندانه (12) ندارد، به صورتى که سعادت ابدى خود را به اين حقيقت پيوند دهد. حاشا و کلا که شخص آفاقى تا بدين پايه و مايه متکبر و بلفضول باشد!
چنين پژوهشگرى بايد يکى از اين دو حال را داشته باشد: يا تعبدا به حقيقت مسيحيت معتقد شده باشد که در چنين حالى نمىتواند دلبستگىاى بىحدوحصر به پژوهش آفاقى داشته باشد؛ چون ايمان، خود، عبارت است از دلنگرانى بىحدوحصر نسبتبه مسيحيت، و هر دلبستگى رقيبى را نوعى اغوا و وسوسه قلمداد مىکند؛ و يا از منظر تعبد به موضوع ننگرد، بلکه آن را به روش آفاقى بررسى کند، و، از اين حيث، در وضعى نيست که دلبستگىاى بىحدوحصر به مساله داشته باشد.
غرضم از ذکر اين مطلب اين است که توجه شما را به امرى جلب کنم که در بخش دوم اين اثر بسط و تفصيل خواهد يافت، و آن اينکه مساله حقيقت مسيحيت هيچگاه، بدين شيوه آفاقى، درست طرح نشده است، يعنى اصلا طرح نشده است؛ چراکه مسيحيتبه تصميم (13) باز بسته است. بگذار پژوهشگر دانشگاهى با شور و شوق پايانناپذير خود مشغول باشد و شب و روز را در خدمت صادقانه به دانشگاه سپرى کند. بگذار فيلسوف نظريهپرداز از صرف هيچ وقت و نيرويى مضايقه نورزد. بازهم، اينان دلنگرانىاى شخصى و شورمندانه سبتبه اين مهم ندارند. اصلا نمىخواهند چنين دلنگرانىاى داشته باشند، بلکه خواستار آنند که کارشان نمونه يک کار آفاقى و فارغدلانه باشد. فقط دلنگران حقيقت آفاقىاند، به نحوى که اين مساله که شخصا مالک حقيقتى باشند، در نظرشان، چيزى نسبتا بىاهميت است، چيزى که عادتا درپى يافتههاشان مىآيد. در تحليل نهايى، آنچه براى فرد انسانى اهميت دارد براى اينان واجد کمترين قدر و قيمت است. و خونسردى والاى محققان و کمدى فضلفروشى طوطىوار آنان نيز دقيقا ناشى از همين امر است.
ديدگاه تاريخى
وقتى مسيحيت از طريق اسناد و مدارک تاريخىاش مورد بررسى قرار مىگيرد، کسب اطلاعاتى قابل اعتماد از ماهيت واقعى آيين مسيح ضرورت مىيابد. اگر پژوهشگر دلنگرانىاى بىحدوحصر نسبتبه ارتباط خود با اين حقيقت داشته باشد، بيدرنگ نوميد مىشود؛ زيرا به وضوح هرچه تمامتر معلوم است که در امور تاريخى استوارترين يقينها (14) چيزى بيش از تقريب و تخمين (15) نيست، و تقريب و تخمين سستتر از آن است که کسى بتواند سعادت ابدى خود را بر آن مبتنى سازد؛ چرا که عدم تناسب آن با سعادت ابدى از حصول اين سعادت مانع مىآيد. از اين رو، محقق، که فقط دلبستگىاى تاريخى به حقيقت مسيحيت دارد، کار خود را با شور و شوقى عظيم آغاز مىکند و تا هفتاد سالگى پژوهشهاى مهمى ارائه مىدهد. آنگاه، درست چهارده روز پيش از وفاتش به سند و مدرک جديدى دست مىيابد که بر سرتاسر يک جنبه از تحقيقاتش پرتوى نو مىافکند. چنين شخصيت آفاقىاى نقطه مقابل دلنگرانى بىقرار و آرام فاعل شناسايى (16) اى است که دلبستگىاى بىحدوحصر به سعادت ابدى دارد و يقينا حق اوست که جوابى قاطع براى مساله مربوط به اين سعادت در اختيار داشته باشد.
وقتى مساله تاريخى حقيقت مسيحيتيا اين مساله تاريخى که حقيقت مسيحى چه هست و چه نيست طرح مىشود، بيدرنگ با متون مقدس، به عنوان اسناد و مدارک اصلى، سروکار پيدا مىکنيم. تحقيقات تاريخى، قبل از هر چيز، به کتاب مقدس مىپردازند.
متون مقدس
بسيار مهم است که محقق، در کار خود، به بيشترين وثوق ممکن دستيابد. از اين حيث، براى من مهم است که تظاهر نکنم به اينکه چيزى مىدانم يا وانمود نکنم که هيچ نمىدانم؛ زيرا هدف من، در اينجا، بيش از اينها اهميت دارد، و آن اين است که تفهيم کنم و تذکار دهم که حتى اگر بيشترين صلاحيت و پشتکار علمى و تحقيقى را هم در کار آوريم، حتى اگر همه ذکاء و فطنت همه مدققان در يک دماغ واحد گرد آيد، بازهم به چيزى بيش از تقريب و تخمين دسترسى نيست. و هيچگاه نمىتوانيم چيزى بيش از اين نشان دهيم که عدم تناسبى هستبين دلنگرانى بىحدوحصر شخصى نسبتبه سعادت ابدى و ميزان وثوق به اسناد و مدارک.
وقتى متون مقدس را داور نهايىاى بدانيم که تعيين مىکند که چه چيزى مسيحى است و چه چيزى مسيحى نيست، اين امر ضرورت مىيابد که از وثاقت اين متون، از طريق تحقيقى تاريخى و دقيق، اطمينان حاصل کنيم. از اين رو، در اينجا، بايد به چند مطلب بپردازيم: شرعيت هريک از کتب کتاب مقدس، سنديت و اعتبار آنها، تماميت آنها، موثقيت مصنفان آنها، و، سرانجام، بايد يک ضمانت جزمى را بپذيريم، يعنى وحى و الهام الهى را. اگر کسى کوشش عظيم انگليسيان را براى حفر تونل زير رودتمز (17)، صرف وقت و نيروى باور نکردنى آنان را، و اينکه چگونه حادثهاى کوچک مىتواند کل طرح را براى مدتى مديد بر هم زند در نظر آورد، ممکن استبتواند تصورى حاصل کند از گرفتاريها و مشکلات اين کارى که به شرح و وصف آن مشغوليم. چقدر وقت، چه جديتى، چه هوش سرشارى، و چه دانش چشمگيرى، در نسلهاى پياپى، لازم بوده است تا اين کار اعجازآميز به انجام رسد! و با اينهمه شک منطقى کوچکى مىتواند دفعتا ارکان کار را به تزلزل افگند و براى مدتى مديد کل طرح را به هم ريزد و راه زيرزمينى مسيحيت را کور کند؛ همان راهى را که، به جاى اينکه به مساله چنانکه بايد و شايد رو کنند، يعنى از روى زمين و به ر وش انفسى، کوشيدهاند تا به روش آفاقى و علمى احداث کنند.
اما نخست فرض کنيم که نقادان هرچه را که، درباره کتاب مقدس، عالمان علامه و مدقق و محقق الهيات، در خوشترين لحظات عمرشان، رؤياى اثبات آن را مىديدهاند ثابت کرده باشند. يعنى فرض کنيم که فقط اين کتابها شرعيت دارند، واجد سنديت و اعتبارند، کاملند، و مصنفانشان مورد وثوقاند چنانکه گويى حرف به حرف اين کتابها را خدا وحى کرده است (بيش از اين هم نمىتوان گفت، زيرا وحى امرى تعبدى است و کيفيت ديالکتيکى دارد و با رشد کمى قابل حصول نيست). از اين گذشته، کوچکترين تناقضى هم در اين مکتوبات مقدس نيست. بايد در تدوين فرضيهمان دقيق باشيم. اگر حتى يک کلمه محل شک و شبهه باشد باز بىيقينى (18) در ميان مىآيد و لغتشناسى و متنشناسى انتقادى موجب گمراهى خواهد شد. به طور کلى، همه آنچه لازم است تا ما را به مناقشه در يافتههامان وادارد اندکى احتياط است، مثلا رد يک حدوسط معهود و مانوس، که مىتواند در چشم به هم زدنى به وقفهاى صدساله بدل شود.
و بدين ترتيب فرض گرفتيم که هرچه در باب متون مقدس اميد مىبريم و خوش داريم مؤکدا ثابتشده باشد، آنگاه چه نتيجهاى مىگيريم؟ آيا کسى که سابقا ايمان نداشته حتى يک قدم به ايمان نزديکتر شده است؟ البته نه؛ حتى يک قدم نزديکتر نشده است. زيرا ايمان با تحقيقات نظرى پديد نمىآيد. ايمان اصلا به اين سرعت و سهولت از راه نمىرسد؛ بلکه، برعکس، دقيقا در تحليل آفاقى است که دلنگرانى بىحدوحصر شخصى و شورمندانه، که شرط لازم ايمان و جزء لاينفک آن است و ايمان از بطن آن مىزايد، از دست مىرود.
آيا کسى که ايمان داشته است، از اين راه، چيزى از مقوله قوت و قدرت ايمان به دست آورده است؟ نه، ابدا. برعکس، دانش فراوان، که همچون اژدهايى بر آستان خانه ايمان نشسته است و تهديد مىکند که مىبلعدش، نقطه ضعفى مىشود و آدمى را وامىدارد به اينکه، با ترس و لرز، کوششى فراوان، و بازهم بيشتر، در کار کند تا به وسوسه و اغوا درنيفتد و علم و ايمان را برنياميزد. نظر به اينکه ايمان بىيقينى را آموزگار سودمند خود مىديد، اکنون درمىيابد که يقين خطرناکترين دشمن اوست. شورمندى (19) را از خود دور کنيد: ايمان به يک دم ناپديد مىشود؛ زيرا يقين و شورمندى ناسازگارند. اين نکته را با مثالى روشن کنيم. آنکه باور دارد که خدا موجود است و به مقتضاى مشيتخود بر جهان حکومت مىکند، در جهانى که ناقص است ولى شورمندى در آن همچنان برجاست آسانتر از جهانى که مطلقا کامل است، مىتواند ايمان خود را (و نه يک توهم را) حفظ کند؛ زيرا در چنين جهان آرمانىاى ايمان تصورناپذير است. به همين جهت است که به ما آموختهاند که پس از مرگ ايمان زائل خواهد گشت.
اکنون خلاف حالتسابق را فرض کنيم؛ يعنى فرض کنيم که مخالفان آنچه را راجع به کتاب مقدس مىخواستند ثابت کنند با يقينى فراتر از اميد و آرزوى واهى موفق به اثباتش شده باشند. در اين صورت، چه مىشود؟ آيا دشمن مسيحيت را از ميان برداشته است؟ اصلا و ابدا. آيا به مؤمنان ضرر زده است؟ به هيچ وجه. آيا واجد اين حق شده است که از مسؤوليت ايمان آوردن آزاد باشد؟ به هيچ روى. صرف اينکه اين کتابها به قلم اين مصنفان نوشته نشدهاند، سنديت و اعتبار ندارند، ناقصند، و به نظر نمىرسد که وحى شده باشند (هرچند بر اين مطلب اخير برهان نمىتوان آورد، زيرا امرى تعبدى است)، به هيچ نحو، نتيجه نمىدهد که اين مصنفان وجود نداشتهاند، و، از اينها مهمتر، نتيجه نمىدهد که مسيح هرگز وجود نداشته است. مادام که ايمان باقى است مؤمن آزاد است که آن را بپذيرد، کاملا آزاد(توجه کنيد). زيرا اگر او امور ايمانى را براساس اسناد و مدارک پذيرفته بود، اکنون در آستانه از کف نهادن ايمان مىبود. اگر کار به اينجاها بکشد مؤمن را تاحدى بايد نکوهيد؛ زيرا او اين شيوه را بنياد نهاده و، با سعى در جهت اثبات امور ايمانى، به کارى دستيازيده است که به سود کفر تمام مىشود.
جان کلام اينجاست، و من به الهيات نظرى بازمىگردم. براى چه کسى در طلب برهانيد؟ ايمان محتاج برهان نيست. آرى، ايمان بايد برهان را خصم خود بداند. اما وقتى ايمان نرم نرمک احساس شرم مىکند، وقتى مانند زنى جوان که عشق ديگر او را بسنده نيست و در نهان از اينکه فلان کس عاشق اوستشرمسار است و، بنابراين، نيازمند آن است که ديگران تاييد کنند که عاشق او، بواقع، شخصيتى کاملا استثنايى است، به همين نحو، وقتى ايمان رو به کاهش مىنهد و کمکمک شورمندى خود را از دست مىدهد، وقتى بتدريجبه حالى درمىافتد که ديگر ايمانش نمىتوان خواند، آنگاه، به برهان محتاج مىشود تا، به وساطت او، جناح کفر حرمتش نهد.
بنابراين، وقتى موضوع ايمان مورد بحث و فحص آفاقى واقع شود، براى شخص غيرممکن مىشود که، با شورمندى، به تصميم ايمان بپيوندد؛ چه رسد به شورمندى همراه با دلنگرانى بىحدوحصر. دلنگرانى بىحد وحصر داشتن درباره امرى که، منتهاى مراتب، فقط مىتواند نوعى تقريب و تخمين باشد تناقضآميز و، به همين جهت، مضحک است. اگر، با وجود اينکه حالت مذکور خودستيزانه و خندهآور است، بازهم شورمندى خود را حفظ کنيم سر از جمود و تحجر درمىآوريم. در نظر شخصى که دلنگرانى شورمندانه بىحدوحصر دارد هر نکته جزئىاى که به مايه دلمشغوليش مربوط شود چيزى بينهايت ارزشمند مىشود. خطا در اين شورمندى بىحدوحصر نيست، بلکه در اين است که متعلق آن نوعى تقريب و تخمين است.
به محض اينکه از انفسىبودن و همراه آن از شورمندى ناشى از انفسىبودن و همراه شورمندى از دلنگرانى بىحدوحصر دستبکشيم تصميمگيرى خواه درباب اين مساله و خواه در باب هر مساله ديگرى غيرممکن مىشود؛ زيرا هر تصميم، هر تصميم واقعى، عملى انفسى است. کسى که اهل نظر است (يعنى فاعل شناسايى آفاقى) هيچ اشتياق بىحدوحصرى به تصميمگيرى احساس نمىکند و در هيچ جا نيازى به التزام نمىبيند. اين ستخطاى آفاقى بودن، و همين است اشکال انديشه هگلى ميانجيگرى، به عنوان شيوه گذر در فرآيند مستمر، که در آن هيچ چيز پايدار نمىماند و هيچ چيز تا بينهايت فيصله نمىپذيرد، زيرا حرکتبه خويش باز مىگردد و دوباره باز مىگردد؛ اما خود حرکت امرى موهوم است و فلسفه بعدا بدين نکته تفطن مىيابد. از ديدگاه آفاقى، اين روش نتايج فراوان به بار مىآورد، اما حتى يک نتيجه قاطع نمىدهد. غير از اين هم توقع نمىرود، زيرا قاطعيت جزء ذاتى انفسىبودن، در اصل، جزء ذاتى شورمندى، وبه بيشترين حد جزء ذاتى شورمندى شخصى است که بينهايت دلنگران سعادت ابدىاست.
مسيحيت روح است، روح سير باطنى (20) است، سير باطنى انفسى بودن است، انفسى بودن، در اصل، شورمندى است و، در منتهاى مراتبش، دلنگرانى بىحدوحصر شخصى و شورمندانه است در باب سعادت ابدى.
انفسى شدن
به روش آفاقى، ما فقط موضوع بحث را بررسى مىکنيم؛ به روش انفسى فاعل شناسايى و انفسى بودن او را بررسى مىکنيم و، بدين سان، انفسى بودن دقيقا همان موضوع بحث ماست. همواره بايد در مد نظر داشت که مساله انفسى ناظر به يک موضوع بحث ديگر نيست، بلکه صرفا ناظر به خود انفسى بودن است. چون مساله ناظر به يک تصميم است، و همه تصميمها به انفسى بودن باز بستهاند، در نتيجه، اثرى از آفاقى بودن باقى نمىماند؛ زيرا در همان دم که انفسى بودن از درد و تنگناى تصميم باز رهد، مساله تاحدى آفاقى مىشود. اگر کتاب مقدماتى هنوز در انتظار کار ديگرى است که بر روى آن انجام گيرد تا بتوان در باب موضوع بحث داورى کرد، اگر نظام فلسفى هنوز يک فقره کم دارد، اگر سخنران هنوز آخرين دليلش را اقامه نکرده است، تصميم به تعويق مىافتد. ما مساله حقيقت مسيحيت را به اين معنا طرح نمىکنيم که وقتى فيصله پذيرد انفسى بودن کاملا آماده پذيرش آن باشد. نه، مساله ناظر استبه اينکه فاعل شناسايى حقيقت مسيحيت را بپذيرد، و اين را بايد يک اغفال شريرانه يا يک تجاهل فريبکارانه دانست که کسى از راه بحث آفاقى درباره موضوع بحثبخواهد از تصميم اجتناب کند و بپذيرد که طبيعتا از دل تفکر آفاقى تعهد انفسى سربر مىآورد. برعکس، تصميم به انفسى بودن باز بسته است، و پذيرش آفاقى يا مفهومى کفرآميز استيا مفهومى خالى از هر معنا.
مسيحيتبه فرد منفرد سعادت ابدى ارزانى خواهد داشت، خيرى که تجزيهپذير نيست، بلکه فقط مىتواند وقتى به شخصى واحد ارزانى شود. اگرچه پيشفرض ما اين است که انفسى بودن در دسترس است و هرکس مىتواند آن را تصاحب و تملک کند و اين امر محتملى است که مستلزم پذيرش اين خير است انفسى بودنى بىقيد و شرط، بدون فهم واقعى معناى اين خير، نيست. رشد يا تحول انفسى بودن، اهتمام بىحدوحصرى که انفسى بودن، فى نفسه، به سعادت ابدى دارد اين خير اعلاى بىحدوحصر، سعادت ابدى اين است امر بسيار محتملى که براى انفسى بودن روى مىتواند داد. مسيحيت، فى نفسه، به هر قسم آفاقى بودنى معترض است و فقط دلمشغولى بىحدوحصرى به انفسى بودن دارد. اگر اصلا حقيقت مسيحىاى در کار باشد، اين حقيقت نخست در انفسى بودن ظهور مىيابد، و به روش آفاقى ابدا ظاهر نمىشود. اگر حقيقت مسيحى فقط در شخص واحدى تحقق يابد، آنگاه مسيحيت فقط در او تقرر دارد، و ساکنان عالم بالا از رؤيت اين شخص واحد مبتهجترند تا از نظاره کل تاريخ جهان و نظامهاى فلسفىاى که، از اين حيث که عواملى آفاقىاند، با غرض مسيحيت وجه اشتراکى ندارند.
فلسفه تعليم مىکند که طريق وصول به حقيقت آفاقى شدن است، اما مسيحيت تعليم مىکند که طريق وصول انفسى شدن است، يعنى اينکه آدمى حقيقتا فاعل شناسايى شود. از بيم آنکه مبادا کسانى بپندارند که ما از ابهام و ايهام سوءاستفاده مىکنيم، صريحا بگوييم که هدف مسيحيت اين است که شدت وحدت شورمندى را به اوج برساند؛ اما شورمندى انفسى بودن است و ابدا وجود آفاقى ندارد.
حقيقت انفسى، سير باطنى؛ حقيقت همانا انفسى بودن است. در تفکر آفاقى، حقيقتيک امر عينى خارجى، چيزى آفاقى، مىشود، و فکر از فاعل شناسايى به بيرون منعطف مىگردد. در تفکر انفسى، مساله حقيقت مساله تصاحب و تملک، مساله سير باطنى، مساله انفسى بودن است؛ و فکر بايد تا آنجا که ممکن و مقدور است در خود فاعل شناسايى و انفسى بودن او نفوذ و رسوخ کند. درست همان طور که در تفکر آفاقى، به وجود آمدن آفاقى بودن همان و ناپديد گشتن انفسى بودن همان، در اينجا نيز، انفسى بودن فاعل شناسايى آخرين مرحله است، و پس از آن آفاقى بودن ناپديد مىگردد. براى يک لحظه فراموش نمىشود که است و هستىدارى (22) فرآيند صيرورت است، و بنابراين تصور اينکه حقيقت اينهمانى فکر و وجود (23) است امرى موهوم و انتزاعى است؛ نه بدين جهت که حقيقت چنين اينهمانىاى نيست، بل بدين جهت که شخص معتقد فردى هستىدار است که براى او، مادام که موجودى (24) زمانى است، حقيقت نمىتواند چنين اينهمانىاى باشد.
اگر يک فاعل شناسايى هستىدار واقعا مىتوانست از خود فراتر رود، حقيقتبراى او چيزى کامل مىبود، اما کو آن جايگاه فراتر؟ 1 1 جايگاهى رياضى است که هستى ندارد، و تا آنجا که کسى اين موقف را اتخاذ کند در طريق کس ديگرى قرار نمىگيرد. فقط در يک لحظه است که فاعل شناسايى هستىدار اتحاد امر نامتناهى با امر متناهى را درمىيابد که از هستى فراتر است و آن لحظه، لحظه شورمندى است. در عين حال که فلسفه مهملپرداز جديد از شورمندى بيزار است، شورمندى، براى فردى که هستى زمانى دارد، اوج هستىدارى است. در حال شورمندى، فاعلشناسايى هستى دار (25) در ابديتخيال به عدم تناهى دست مىيابد و، در عين حال، خودشاست.
اى با هستى (27) سروکار دارد، يا فقط معرفتى که با هستى ربط و نسبت دارد ذاتى است، معرفت ذاتى است. هر معرفتى که هستىدارانه نيست، مستلزم تفکر باطنى (28) نيست، در واقع، معرفت عرضى (29) است و مرتبت و وسعتش ذاتا بىاهميتاند. اين معرفت ذاتى را که ذاتا با فرد هستىدار ربط ونسبت دارد نبايد همتراز اينهمانى انتزاعى فکر و وجود، که ذکر آن رفت، دانست؛ بلکه بدين معناست که معرفتبايد با صاحب معرفت (30)، که ذاتا فردى هستىدار است، ربط و نسبت داشته باشد، و بنابراين هر معرفت ذاتى ذاتا با هستى، با آنچه هستىدار است، ربط و نسبت دارد. اما هر معرفت اخلاقى و هر معرفت اخلاقىدينى اين ارتباط ذاتى را با هستى صاحب معرفت دارد.
اينک، براى توضيح فرق ميان طرز تفکر آفاقى و طرز تفکر انفسى، نشان مىدهم که چگونه تفکر انفسى به سير باطنى بازمىگردد. نهايتسير باطنى در يک شخص هستىدار شورمندى است؛ زيرا شورمندى برابر استبا حقيقت، به عنوان يک باطلنما (31)؛ و اينکه حقيقتباطلنما مىشود منشاش نسبتحقيقت استبا فرد هستىدار. يکى با ديگرى برابر است. ما، با غفلت از اينکه فاعل شناسايى هستى داريم، شورمندى را از کف مىدهيم و آنگاه حقيقت از باطلنما بودن دست مىشويد، اما فاعل شناسايى صاحب معرفت آهسته آهسته انسانيتش را فاقد و، خود، غير واقعى مىشود و حقيقت نيز متعلق (32) غيرواقعى اين نوع معرفت مىگردد.
وقتى مساله حقيقتبه شيوهاى آفاقى طرح شود، تفکر به حقيقت، به عنوان امر عينى خارجى (33) اى که صاحب معرفتبا آن ربط و نسبت دارد، رويکرد آفاقى دارد. تفکر درباب ارتباط نيست، بلکه در اين باب است که آيا صاحب معرفتبا حقيقت ربط و نسبت دارد يا نه. اگر آنچه وى با آن ربط و نسبت دارد حقيقتباشد، فاعل شناسايى محاط به حقيقت است. وقتى مساله حقيقتبه شيوهاى انفسى طرح شود، تفکر رويکرد انفسى به ارتباط خود فرد دارد. اگر چگونگى نسبت محاط به حقيقتباشد، فرد محاط به حقيقت است، حتى اگر خود آنچه فرد با آن ربط و نسبت دارد حقيقى نباشد.
اين نکته را مىتوانيم با بررسى معرفتبه خدا تصوير کنيم. به روش آفاقى، تفکر در اين باب است که آيا آن امر عينى خارجى که متعلق تفکر است همان خداى حقيقى استيا نه؛ به روش انفسى، تفکر در اين باب است که آيا فرد با يک چيز چنان ربط و نسبتى دارد که ارتباطش حقيقتا نوعى ارتباط با خدا باشد يا نه. حق به جانب کدام است؟ واى! بگذاريد وساطت نکنيم و نگوييم که حق به جانب هيچيک نيست، بلکه درحد وسط آن دوست.
فرد هستىدارى که راه آفاقى را برمىگزيند فرآيند تقريب و تخمين کاملى را مىآغازد که به زعم او خدا را تصوير مىکند. اما اين کار تا ابد نيز انجام يافتنى نيست؛ زيرا خدا، خود، فاعل شناسايى است و، بنابراين، فقط در سير باطنى فرد انفسى هستى دارد. فرد هستىدارى که راه انفسى را برمىگزيند، فىالفور درمىيابد که چه مشکلات نظرى و منطقىاى هست در اينکه زمانى، و شايد زمانى دراز، صرف کنيم تا خدا را به روش آفاقى بيابيم چنين فردى اين مشکلات نظرى و منطقى را با همه درد و رنجى که به همراه دارد درمىيابد، زيرا هر لحظهاى که بدون خدا بگذرد لحظهاى از دست رفته و گمگشته است مساله ربط و نسبت داشتن با خدا تا بدين حد مهم است. در اين راه، خدا قطعا يک اصل موضوع (34) مىشود، اما نه به آن معناى بيهودهاى که غالبا اصل موضوع را بدان معنا مىگيرند. اين راه تنها راهى مىشود که در آن فرد هستىدار با خدا ربط و نسبت مىيابد وقتى تناقض نظرى و منطقى شورمندى را به نوميدى مىکشاند و فرد هستىدار را مدد مىدهد تا خدا را با مقوله نوميدى (ايمان) در آغوش کشد. در اينجا اصل موضوع، به هيچ روى، خودسرانه يا اختيارى نيست؛ ضرورتى مىشود که زندگى را از خطر نيستى و پوچى مىرهاند، به طورى که ديگر يک اصل موضوع ساده نيست، بلکه، برعکس، اينکه فرد هستىدارى خدا را مفروض گيرد يک ضرورت است.
اينک مساله محاسبه اين است که حق بيشتر به جانب کدام است: به جانب کسى که خداى حقيقى را به روش آفاقى مىجويد و در طلب حقيقت تقريبى و تخمينى انديشه خداستيا به جانب کسى که دلنگرانى بىحدوحصر در باب ارتباط با خدا او را به پيش مىراند. کسى که علم او را فاسد نساخته باشد در اين مساله شک نمىتواند داشت.
اگر کسى که در فرهنگ مسيحى مىزيد، به خانه خدا، خانه خداى حقيقى، رود و تصور درست از خدا، معرفتبه خدا، داشته باشد و در آنجا به عبادت بپردازد اما نه با خلوص نيت؛ و کسى که در بلاد بتپرستى مىزيد با شورمندى تمام و بىحدوحصر عبادت کند، هرچند به تمثال بت چشم دوخته باشد؛ حقيقتبيشتر در کجاست؟ يکى از سر خلوص عبادت خدا مىکند، هرچند بت مىپرستد؛ ديگرى از سر نفاق و ريا عبادت خداى حقيقى مىکند و، بنابراين، در واقع بت مىپرستد.
وقتى شخصى درباره مساله جاودانگى تحقيق آفاقى مىکند و شخص ديگرى جاودانگى را، به عنوان امرى غيريقينى، اما با شورمندىاى بىحدوحصر مىپذيرد، حقيقتبيشتر در کجاست، و چه کسى، در واقع، يقين بيشتر دارد؟ يکى به قلمرو تقريب و تخمينى پايانناپذير گام نهاده است، زيرا يقين به جاودانگى دقيقا به انفسى بودن فرد باز بسته است. ديگرى جاودانه است و با بىيقينى خود مىستيزد.
سقراط را در نظر بگيريم
امروزه هرکسى با برهانى به بازى مشغول است. بعضى براهين عديده دارند، و بعضى براهين کمترى. اما سقراط! او مساله را به روش آفاقى و به شيوهاى فرضى و شرطى طرح مىکرد: ساگر جاودانگىاى در کار باشد. ز در مقايسه با فيلسوف جديد که براى جاودانگى سه برهان دارد بايد سقراط را اهل شک بدانيم؟ ابدا و اصلا. او کل زندگى خود را بر سر اين اگر کوچک به خطر مىافکند، شجاعانه به رويارويى مرگ مىشتابد، و زندگى خود را با شورمندىاى بىحدوحصر چنان سپرى کرده است که اين اگراگر جاودانگىاى در کار باشد تاييد شود. آيا براى زندگى پس از مرگ برهانى قاطعتر از اين مىتوان يافت؟ اما آنان که آن سه برهان را در اختيار دارند اصلا زندگى خود را چنان طراحى نمىکنند که طرح زندگىشان مؤيد اين نظر باشد. اگر جاودانگىاى هستحتما از شيوه زندگى بىذوق و شوق و وارفته اين فيلسوفان بيزار است. بر آن سه برهان رديهاى قويتر از اين مىتوان آورد؟ اين خردههاى بىيقينى براى سقراط سودمند بودند؛ زيرا فرآيند را تسريع مىکردند و باعثشورمنديها مىشدند. سه برهانى که آن ديگران در اختيار دارند اصلا سودى ندارند، زيرا بيروحند، و همين امر که اين فيلسوفان محتاج سه برهاناند اثبات اين معناست که از نظر روحى و معنوى مردهاند. جهل سقراطى که سقراط با تمام شورمندى ناشى از سير باطنىاش سختبدان مىچسبيد بيانگر اين نظر بود که حقيقتسرمدى با فرد هستىدار ربط و نسبت دارد و، مادام که اين فرد هستى دارد، آن حقيقتباطلنماست؛ و، با اينهمه، کاملا امکانپذير است که در جهل سقراطى حقيقتبيشترى نهفته باشد تا در سحقيقت آفاقيز نظامهاى فلسفى، که با روح زمانه ملاعبه مىکند و در آغوش اساتيد مىآرامد.
تاکيد آفاقى همه بر سخنى است که گفته مىشود؛ تاکيد انفسى همه بر اين است که سخن چگونه گفته مىشود. اين تمايز حتى در مورد زيبايى شناسى هم معتبر است و در اين نکته آشکار مىشود که آنچه ممکن است از نظر آفاقى صادق باشد امکان دارد که، در دهان پارهاى از مردم، کاذب گردد. تمايز مذکور با اين گفته تصوير مىشود که فرق ميان روزگاران گذشته و روزگار ما اين است که در آن روزگاران فقط معدودى حقيقت را مىدانستند و حال آنکه در اين روزگار همه از آن باخبرند، اما سير باطنى به سوى آن با ميزان تصاحب و تملک آن نسبت عکس دارد. از نظر زيبايىشناختى، اين نقيضهگويى که حقيقت در پارهاى از دهانها به خطا مبدل مىشود با روشهاى مضحک و فکاهى به بهترين وجه فهم مىشود. در ساحت اخلاقىدينى نيز تاکيد بر چگونگى است. اما اين سخن را نبايد ناظر به آدابدانى، زير و بم و تحرير صدا، طرز بيان، و نظاير اينها دانست، بلکه بايد به معناى ارتباط فرد با قضيه، نحوه ربط و نسبت او با آن، تلقى کرد. از نظر آفاقى مساله صرفا مساله مفاد قضيه است، اما از نظر انفسى مساله مساله سير باطنى است. اين چگونگى باطنى، در منتهاى مراتبش، شورمندى بىحدوحصر است؛ و شورمندى بىحدوحصر، خود، حقيقت است؛ اما چون شورمندى بىحدوحصر دقيقا انفسى بودن است، انفسى بودن حقيقت است. از نظر آفاقى، تصميم يا التزام بىحدوحصرى در کار نيست، و بنابراين از نظر آفاقى صحيح است که فرق ميان خوب و بد و نيز اصل عدم تناقض و فرق ميان حقيقت و خطا را از ميان برداريم. فقط در انفسى بودن تصميم و التزام هست، به طورى که بازجستن اين امور در قلمرو آفاقى بودن خطاست. خود شورمندى بىحدوحصر است که موجب قاطعيت مىشود، نه متعلق آن؛ زيرا متعلق آن دقيقا خود آن است. بدين سان، چگونگى انفسى و انفسى بودن حقيقتند.
اما اين چگونگى نيز، که از نظر انفسى مورد تاکيد است، زيرا فاعل شناسايى فردى است هستىدار، مشمول يک ديالکتيک زمانى است. در لحظه قاطع شورمندى، که راه فرد از طريق معرفت آفاقى جدا مىشود، به نظر مىآيد که وقت آن است که تصميم بينهايت اتخاذ شود. اما در همان لحظه فرد هستىدار خود را در ظرف زمان مىبيند، و چگونگى انفسى به جد و جهد تبدل مىيابد؛ جد و جهدى که انگيزهاش شورمندى قاطع و بىحدوحصر است و در همين حال شورمندى مکررا تجربه مىشود. اما با اين همه جد و جهدى بيش نيست.
چون انفسى بودن حقيقت است، تعريف انفسى بودن بايد شامل تعبيرى دال بر تقابل با آفاقى بودن، و يادآور دو راهى و انشعاب، باشد، و اين تعبير بايد هيجان سير باطنى را نيز برساند. اينک چنين تعريفى از حقيقت: بىيقينى آفاقى که در فرآيند تصاحب و تملک شورمندانهترين سير باطنى سختبدان مىچسبيم حقيقت است که عاليترين حقيقتى است که در دسترس شخص هستىدار هست. در آنجا که طريق ما از طريق معرفت آفاقى جدا مىشود (و آنچه هستبه روش آفاقى قابل کشف نيست، بلکه فقط به روش انفسى مکشوف مىتواند شد)، در آن نقطه معرفت آفاقى از ميان برداشته مىشود. از لحاظ آفاقى فرد فقط بىيقينى دارد، اما دقيقا در همانجا شورمندى بىحدوحصر سير باطنى تشديد مىشود، و حقيقت دقيقا امر خطير گزينش بىيقينى آفاقى است، همراه با شورمندى سير باطنى.
وقتى من در طبيعت مداقه مىکنم تا خدا را کشف کنم، در واقع، قدرت مطلقه و حکمت او را مىيابم، اما بسى چيزهاى ديگر هم مىيابم که آشفتهام مىکنند. نتيجه اين همه بىيقينى آفاقى است، اما دقيقا همينجا جاى سير باطنى است؛ زيرا سير باطنى بىيقينى آفاقى را همراه با شورمندى تمام و بىحدوحصر درمىيابد. در مورد گزارههاى رياضى آفاقى بودن پيشاپيش مفروض است، اما به علت ماهيت رياضيات، اين حقيقت، از لحاظ هستىدارى، لابشرط است.
تعريف بالا از حقيقت، در عين حال، توصيف ايمان هم هست. بدون خطر کردن (35) ايمانى در کار نيست. ايمان دقيقا تقابل ميان شورمندى بىحدوحصر سير باطنى و بىيقينى آفاقى است. اگر من بتوانم خدا را به روش آفاقى دريابم به او اعتقاد ندارم؛ بلکه بدين جهت که نمىتوانم او را به روش آفاقى بشناسم بايد ايمان داشته باشم؛ و اگر بخواهم ايمان خود را حفظ کنم پيوسته بايد عزم جزم داشته باشم بر اينکه به بىيقينى آفاقى سختبچسبم؛ چنانکه گويى بايد بر بالاى ژرفترين جاى اقيانوس، برفراز دريايى بىبن، آويخته بمانم، و باز هم اعتقاد داشته باشم.
در جمله صانفسى بودن، سير باطنى، حقيقت استش، لب حکمتسقراط را مىبينيم، که خدمتبه يادماندنىاش همين است که معناى ذاتى هستىدارى را دريافته است، و آن اين است که صاحب معرفتيک فاعل شناسايى هستىدار است، و به همين جهتسقراط در عين جهلش از عاليترين ارتباط با حقيقت، در جهان شرک، برخوردار بود. اين حقيقتى است که فلسفه نظرى، متاسفانه، بارها به فراموشى سپرده است: صاحب معرفتيک فاعل شناسايى هستىدار است. در عصر آفاقى ما، مدتى مديد پس از زمان ظهور نبوغ سقراط، دريافت اين امر بسيار مشکل است.
چون انفسى بودن، سير باطنى، همان حقيقت است، حقيقت، از لحاظ آفاقى، به صورت باطلنما درمىآيد؛ و اينکه حقيقتباطلنماست از اينجا روشن مىشود که انفسى بودن حقيقت است، زيرا آفاقى بودن را دفع مىکند، و شدت و وسعتسير باطنى بيانگر دفع آفاقى است. باطلنما همان بىيقينى آفاقى است، که بيانگر شورمندى سير باطنى است، که دقيقا حقيقت است. اين است اصل سقراطى: حقيقتسرمدى و ذاتى، يعنى حقيقتى که ذاتا با فرد ربط و نسبت مىيابد زيرا با هستىدارى او سروکار دارد (از نظر سقراط، همه معارف ديگر عرضيند و مرتبت و وسعتشان هيچ اهميتى ندارد)، باطلنماست. با اين همه، حقيقتسرمدى ذاتا و فى نفسه باطلنما نيست، بلکه با ربط و نسبتيافتن با فردى هستىدار باطلنما مىشود. جهل سقراطى بيانگر اين بىيقينى آفاقى است و سير باطنى فاعل شناسايى هستىدار همان حقيقت است. براى اينکه پيشاپيش آنچه را بعدا بسط و تفصيل خواهم داد باز گفته باشم، بايد بگويم که جهل سقراطى مثل مقوله «امر نامعقول» (36) است، فقط با اين تفاوت که در امر نامعقول يقين آفاقى باز هم کمتر است، و بنابراين در سير باطنى آن هيجان بينهايتبيشترى هست. سير باطنى سقراطى، که با هستىدارى سروکار مىيابد، مثل ايمان است، جز اينکه اين سير باطنى را نه جهل بلکه امر نامعقول دفع مىکند، که بينهايت ژرفتر است. به نظر سقراط، حقيقتسرمدى و ذاتى، به هيچ روى، فى نفسه باطلنما نيست، بلکه فقط به حکم نسبتش با فرد هستىدار باطلنما مىشود.
انفسى بودن، سير باطنى، همان حقيقت است
آيا بيان بازهم باطنىترى براى اين مطلب هست؟ آرى، هست. اگر انفسى بودن را حقيقتبدانيم، مىتوانيم اصل مقابل آن را فرض کنيم، و آن اينکه انفسى بودن بىحقيقتى (37)، خطا (38)، است. از نظر سقراط، انفسى بودن بىحقيقتى است اگر درنيابد که انفسى بودن حقيقت است و بخواهد که خود را به روش آفاقى فهم کند. اما اکنون ما فرض گرفتهايم که انفسى بودن براى اينکه حقيقتشود بايد بر مشکلى فائق آيد، همتراز مشکلى که در بىحقيقتى هست. پس بايد به عقب برگرديم، به سوى سير باطنى. به نظر سقراط، راه ازگشتبه حقيقت همان يادآورى است، با قبول اينکه از آن حقيقت، که در درونمان رسوخ دارد، خاطراتى داريم.
اين بىحقيقتى فرد را گناهش (39) بناميم. فرد نمىتواند از ازل در حالت گناه باشد، و نمىتوان فرض گرفت که از ازل در حالت گناه بوده است. پس بايد با هستىدار شدن گناهکار شده باشد (زيرا نقطه آغاز اين است که انفسى بودن بىحقيقتى است). فرد گناهکار به دنيا نيامده است، بدين معنا که قبل از اينکه به دنيا بيايد گناهکار بوده باشد، بلکه در حالت گناه و گناهکار به دنيا آمده است. ما اين حالت را گناه نخستين مىناميم. اما اگر هستىدارى واجد چنين قدرتى نسبتبه خود شده است، نمىتواند، از طريق به کار گيرى حافظهاش، به ازل بازگردد (با قبول اينکه در اين نظر افلاطون که ما مىتوانيم از طريق يادآورى کشف حقيقت کنيم حقيقتى باشد). اگر قبلا تناقضآميز بود که حقيقتسرمدى با فرد هستىدار ربط و نسبتبيابد، اکنون کاملا تناقضآميز است که با چنين فردى ربط و نسبت داشته باشد. اما هرچه براى او فراتر رفتن از هستىدارى از طريق حافظه مشکلتر باشد، سير باطنى بايد بيشتر بر شورمندى شديد خود بيفزايد؛ و وقتى براى او اين کار محال شود، وقتى در هستىدارى چنان تثبيتشده، که باب يادآورى براى هميشه، به توسط گناه، بروى او مسدود گشته باشد، آنگاه سير باطنىاش ژرفروترين سير ممکن خواهد بود.
انفسى بودن حقيقت است
از طريق اين ارتباط ميان حقيقتسرمدى و فرد هستىدار باطلنما به وجود مىآيد. اکنون پيشتر رويم و فرض کنيم که حقيقتسرمدى ذاتا باطلنماست. اين باطلنما چگونه به وجود مىآيد؟ از راه در کنار هم نهادن حقيقتسرمدى و ذاتى و هستىدارى زمانى. وقتى اين دو را، در چهارچوب خود حقيقت، در کنار هم بنشانيم، حقيقتباطلنما مىشود. قيقتسرمدى و بيزمان به ساحت زمان پاى نهاده است؛ و اين باطلنماست. اگر گناه مانع از اين مىشود که فاعل شناسايى از طريق يادآورى نظاره باطن کند و به ازل بازگردد، او نبايد در اين باره خود را به زحمت اندازد؛ زيرا اکنون حقيقتسرمدى ذاتى چون هستىدار استيا بوده است ديگر در پساپشت او نيست، بلکه در پيشاروى اوست؛ به طورى که اگر فرد در حال هستىدارى حقيقت را به دست نياورد ديگر هرگز آن را به دست نخواهد آورد.
بيش از اين بر هستىدارى تاکيد ورزيدن ممکن نيست. وقتى حقيقتسرمدى با فردى هستىدار ربط و نسبت مىيابد، حقيقتباطلنما مىشود. اين باطلنما فرد را به لتبىيقينى و جهل آفاقى به سوى سير باطنى مىراند. اما چون اين باطلنما فى نفسه تناقضآميز نيست روح را تا آنجا که بايد و شايد نمىکشاند. زيرا بىخطر کردن ايمانى در کار نيست؛ وهرچه خطر کردن بيشتر، ايمان بيشتر؛ وهرچه اعتبار آفاقى بيشتر، سير باطنى کمتر (زيرا سير باطنى دقيقا انفسى بودن است). در واقع، هرچه اعتبار آفاقى کمتر باشد سير باطنى مقدور و ميسور ژرفروتر مىشود. وقتى باطلنما فى نفسه تناقضآميز باشد فرد را با نيروى امر نامعقول دفع مىکند؛ و شورمندى متناظر با آن، که در اين فرآيند ايجاد مىشود، ايمان است. اما انفسى بودن، سير باطنى، حقيقت است، و، در غير اين صورت، خدمتسقراط را فراموش کردهايم؛ اما سير باطنى هيچگاه بهتر از وقتى که عقبنشينى از هستىدارى به بيزمانى و روز ازل، از طريق يادآورى، محال مىشود آشکار نمىگردد. و وقتى فردى که در چنگ رنج و نگرانى ناشى از گناه گرفتار است، اما از خطر کردن هائلى هم که لازمه ايمان است آگاه است، باحقيقتباطلنما مواجه مىشود وقتى اين فرد، با اين همه، به جهش ايمان مبادرت مىکند اين اوج انفسى بودناست.
وقتى سقراط به وجود خدا اعتقاد يافت، در سير باطنى شورمندانه خود، به بىيقينى آفاقىاى سخت چسبيد، و در اين تناقض، در اين خطر کردن، ايمان به وجود آمد. اکنون وضع فرق مىکند. به جاى بىيقينى آفاقى، يقين آفاقىاى درباره امر عينى خارجى ستيقين به اينکه آن امر نامعقول است، و، باز، ايمان است که در سير باطنى شورمندانه به آن امر عينى خارجى سخت مىچسبد. در قياس با جدى بودن امر نامعقول، جهل سقراطى شوخىاى بيش نيست، و در مقايسه با اصرار و ابرام ايمان درباور کردن باطلنما، سير باطنى هستىدارانه سقراطى يک زندگى عافيتطلبانه يونانى است.
امر نامعقول چيست؟ امر نامعقول اين است که حقيقتسرمدى و بيزمان به قلمرو زمان گام نهاده باشد، خدا به ساحت هستىدارى درآمده باشد، به دنيا آمده باشد، بزرگ شده باشد، و امثال اينها، دقيقا مانند هر انسان ديگرى شده باشد، و از ساير انسانها کاملا غير قابل تشخيص باشد. (40) امر نامعقول، دقيقا به واسطه دفع آفاقىاش، معيار سير باطنى ايمان است. فرض کنيد که انسانى مىخواهد ايمان داشته باشد. کمدى آغاز مىشود. او مىخواهد به کمک تحقيقات آفاقى و نتايج فرآيند تقريب و تخمين پژوهشهاى متکى بر اسناد و مدارک، کسب ايمان کند. چه مىشود؟ به کمک افزايش اسناد و مدارک، امر نامعقول به چيز ديگرى تبدل مىيابد؛ محتمل مىشود؛ بازهم محتملتر مىشود؛ شايد بسيار و قويا محتمل شود. اکنون که اسناد و مدارک معتبر به سود متعلق ايمان اين انسان فراهم آمده، وى آماده مىشود که به امر مورد نظر باور آورد، و به خود مىبالد که ايمانش مانند ايمان کفاشان، خياطان و سادهلوحان نيست، بلکه پس از تحقيقات مفصل حاصل شده است. اکنون خود را آماده مىکند تا به آن امر باور آورد. هر قضيهاى که تقريبا محتمل، منطقا محتمل، بسيار و قويا محتمل است چيزى است که تقريبا معلوم، عملا معلوم، و بسيار و قويا معلوم است اما، از طريق ايمان، متعلق باور نيست؛ زيرا دقيقا امر نامعقول متعلق ايمان است و تنها رويکرد قاطعى که سبتبه آن مىتوان داشت ايمان است، و نه علم.
مسيحيت مدعى است که همان امر سرمدى است که به قلمرو زمان گام نهاده و خود را باطلنما خوانده است و مقتضى سير باطنى ايمان است درباب آنچه براى يهوديان فضيحتى است و براى يونانيان حماقتى و براى فاهمه بشرى امرى نامعقول. اين مطلب را نمىتوان با شدت و حدتى بيش از اين گفت که: انفسى بودن حقيقت است و آفاقى بودن را دفع مىکند به يمن امر نامعقول.
انفسى بودن به شورمندى مىانجامد
مسيحيتباطلنماست؛ باطلنما و شورمندى کاملا با هم جفت و جورند، و باطلنما کمال تناسب را دارد با کسى که در منتها درجه هستىدارى واقع است. در واقع، در سرتاسر جهان هيچگاه عاشق و معشوقى يافت نشدهاند که بيشتر از شورمندى و باطلنما با يکديگر تناسب داشته باشند، و کشمکش ميان آنها نيز نزاعى عاشقانه است و بحثى در اين باب که کداميک نخستين بار شورمندى ديگرى را برانگيخته است. در اينجا هم وضع به همين منوال است. فرد هستىدار به واسطه باطلنما به منتها درجه هستىدارى نائل آمده است. و از نظر عاشق و معشوق چه چيزى شگفتانگيزتر از اين است که بپذيريم که مدتى مديد با يکديگر به سر برده باشند بىآنکه امرى در رابطهشان خللى ايجاد کرده باشد، مگر امرى که رابطهشان را شورمندى باطنى بيشترى بخشيده باشد؟ و اين همان چيزى است که در باب حسن تفاهم ميان شورمندى و باطلنما مىتوان پذيرفت، زيرا اين دو، هماهنگ با يکديگر، در ساحت زمان به سر مىبرند و نخستين بار در ساحتبيزمانى و جاودانگى دگرگونى مىپذيرند.
اما فيلسوف نظرى امور را يکسره به سيرت و سان ديگرى مىبيند. او باور دارد؛ اما فقط تا حد خاصى. دستبه کار مىشود، اما فورا، درپى چيزى براى دانستن، چشم به اطراف مىچرخاند. از نظرگاه مسيحيت، فهم اين معنا مشکل است که چنين کسى چگونه مىتواند با اين شيوه به خير اعلى دستيابد.
پىنوشتها:
1. truth.
2. relation.
3. individual.
4. relationship.
5. Johannes Climacus نام مستعار کرگگور در دو کتاب از کتب فلسفىاش: پاره نوشتههاى فلسفى و تعليقه غيرعلمى نهايى.
6. concern.
7. infinte.
8و9. مترجم در برابر الفاظ انگليسى objective objectivity ، و objectively ، به ترتيب، معادلهاى «آفاقى»، «آفاقى بودن»، و «به روش آفاقى»، و در برابر الفاظ subjective ، subjectivity ، subjectively ، به ترتيب، معادلهاى «انفسى»، «انفسى بودن»، و «به روش انفسى» را نهاده است، و، در عين حال که آنها را بهترين معادلهاى بکار رفته مىداند، از استعمال آنها هم چندان خوشنود نيست.
10. interested.
11.interest.
12. passionate.
13. decision.
14. certainty.
15. approximation.
16. subject.
17. Thames.
18. uncertainty.
19. passion.
20. inwardness.
21. existing . هستىدارى، به معنايى که کرگگور از آن مراد مىکند، يعنى «تحقق بخشيدن به خويش از راه گزينش آزادانه ميان گزينهها با در گرو نهادن خويش است. بنابراين، هستى داشتن يعنى هرچه بيشتر فردشدن و هرچه کمتر به گروه تعلق داشتن». پس اين اصطلاح «يک مقوله ويژه انسان است و، براى مثال، در مورد سنگ به کار نمىتوان برد.» (کاپلستون، فردريک. تاريخ فلسفه، جلد هفتم: از فيشته تانيچه، ترجمه داريوش آشورى، چاپ اول، شرکت انتشارات علمى و فرهنگى و انتشارات سروش، تهران، 1367، صص326 و327).
22. existence.
23. being.
24. being.
25. existential.
26. essential knowledge.
27. existence.
28. inward.
29. knowledge accidental.
30. knower.
31. paradox.
32. object.
33. object.
34.postulate.
35. risk.
36. absurd the.
37. untruth.
38. error.
39. sin.
40. اشاره به عقيده مسيحيان درباره حضرت عيسى مسيح.
مترجم : مصطفي ملکيان
نويسنده : سورن کرگگور
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید