تقريباً از سده چهارم تا سده هجدهم، تفکر غرب تفکر مسيحي بود. اين نکته مي رساند که در سرتاسر اين دوره، مساله معناي زندگي اساساً به عنوان يک مساله مطرح نبوده است، چرا که پاسخي روشن و بديهي براي آن وجود داشت. روايت مسيحي فلسفه افلاطوني قال قضيه را کنده بود و اگر، از قضا، شخصي به داستان معنابخش حاکم نگاه چپي مي انداخت، از سوي کليسا آزار و اذيت مي شد. (شوپنهاور به ريشخند مي گويد همواره قوي ترين استدلال بي نظير مسيحيت، چوبه آتش بوده است.) 1 يک مثال بارز آن، گاليله (1642-1564) است که به خاطر اظهار راي خود (به دنبال کپرنيک) مبني بر اينکه برخلاف قول کليسا، اين زمين است که به دور خورشيد مي گردد و نه خورشيد، مورد اذيت و آزار دادگاه تفتيش عقايد کاتوليک قرار گرفت، هرچند خوشبختانه سوزانده نشد.
شايد بسياري با شگفتي بپرسند چگونه راي گاليله، که يک نظريه مربوط به ستاره شناسي بيشتر نيست، توانست به نحوي مايه رنجش واتيکان را، يعني نهادي که مشغله اش معناي زندگي بود و نه علم، فراهم آورد.
با افزودن جزيياتي چند، و قرار دادن خداوند در جاي صور، تصويري از متافيزيک مسيحيت قرون وسطي به دست مي آيد.
در مورد اين نقشه دومي از کيهان، بايد توجه داشت که هم دربردارنده نظريه يي مربوط به ستاره شناسي است و هم تبييني از معناي زندگي را به دست مي دهد. پس نادرست انگاشتن اين طرز تلقي، يا آن گونه که گاليله اظهار داشت، گفتن اينکه زمين مرکز جهان نبوده و خود در حال حرکت است، صرفاً ارائه نظريه جديدي در ستاره شناسي نيست، بلکه کل جهان نگري معنابخش مذکور را با چالش مواجه مي سازد.
پس با توجه به ديدگاه کليسا، آزار گاليله براي پس گرفتن راي خود در ستاره شناسي، که در نهايت هم با موفقيت اصحاب کليسا خاتمه يافت، عملي کاملاً درست بود چرا که ستاره شناسي جديد، تهديد ظهور جهاني را دربرداشت که در آن ديگر هيچ کس معناي زندگي را نمي دانست - دوران جديدي از نهيليسم. (مسلماً خود گاليله حتي تصور چنين پيامدي را هم نمي کرد.) جالب است که نيچه هنگام توصيف «مرگ خداوند» و معناباختگي پيامد آن که مشخصه دوران مدرن مي شمارد، استعاره خود را از ستاره شناسي گاليله اخذ مي کند؛ ديوانه به ميان آنها پريد و با چشمان خود در جان شان رخنه کرد. فرياد برآورد؛ «خدا کجا رفته است؟ به شما خواهم گفت. ما - من و شما - او را کشتيم. ما همه قاتلان اوييم. ولي چگونه چنين کاري کرديم؟ چگونه توانستيم دريا را لاجرعه سرکشيم؟ که به ما اسفنجي داد که سرتاسر افق را با آن بزداييم؟ چه مي کرديم هنگامي که اين زمين را از بند خورشيد درآورديم؟ اکنون زمين به کجا مي رود؟ ما به کجا مي رويم؟ به دور از همه خورشيدها؟ نه آيا پيوسته در سراشيبي فروتر مي رويم؟ به پس، به کنار، به پيش، به هر سو؟ مگر هنوز بالا و پاييني هست؟ مگر در هيچي بي نهايت سرگردان نشده ايم؟ نه آيا دم سرد فضاي تهي را احساس مي کنيم؟ مگر اين دم سرد، سردتر نشده است؟ نه آيا شب، هر دم بيشتر ما را در خود فرومي پيچد؟»(125 TheGay Science,)
اما همان طور که زوال کمونيسم در پايان سده گذشته نشان داد، آزار و اذيت مخالفان نمي تواند جهان نگري و ايدئولوژي ديرينه را براي زماني طولاني سرپا نگاه دارد. شناخت جديد دير يا زود بايد در همه جا برملا مي شد. گاليله سرانجام بايد پيروز مي شد و واتيکان پاپس مي کشيد. به همين ترتيب معناي زندگي نيز دير يا زود بايد به عنوان يک مساله، به عنوان پرسشي که از انديشيدن درباره آن و پاسخي نو يافتن براي آن گريزي نبود، پديدار مي شد.
ايمانوئل کانت (1804-1784) نخستين فيلسوف از فيلسوفان بزرگ - واقعاً بزرگ - پس از قرون وسطي است که کوشيد با اين چالش مواجه شود. بزرگ ترين اثر او، نقد عقل محض به سال 1871 منتشر شد. (درباره زندگي کانت چيز زيادي نمي توان گفت، جز اينکه او سرتاسر زندگي خود را در کونيگسبرگ (کالينينگراد کنوني) به سر برد، يعني جايي که در آن به دنيا آمد، استاد دانشگاه شد، نوشت، هرگز تاهل اختيار نکرد و مرد. عادات او چنان منظم بود که گفته مي شود شهروندان کونيگسبرگ ساعت هايشان را بر حسب پياده روي هاي پس از ظهر او تنظيم مي کردند.)
کانت به خوبي مي دانست که داستان جهان حقيقي افلاطوني - مسيحي کهن، اکنون ديگر ترديدبرانگيز شده، و از اين رو قدرت آن در متقاعد ساختن اذهان، کاستي گرفته است. به نظر من، در برابر فروپاشي ايدئولوژي که سابقاً حاکم بوده، به طور کلي مي توان دو راهبرد ممکن را در پيش گرفت. از يک سو مي توان واکنشي راديکال را ترجيح داد؛ محو کامل ايدئولوژي کهن و جايگزين ساختن چيزي يکسره متفاوت. براي نمونه، اگر فروپاشي کمونيسم در اتحاد شوروي را در نظر آوريم، مي توان گفت (البته با ساده انگاري بيش از اندازه وضعيت) بوريس يلتسين اين راهبرد را اتخاذ کرد؛ محو ساختن کمونيسم و جايگزين ساختن سرمايه داري (کاپيتاليسم). از ديگر سو مي توان به راهبردي محافظه کارانه تمايل داشت؛ حفظ کردن ايدئولوژي کهن، البته با ايجاد اصلاحاتي در آن به نحوي که در اوضاع و احوال کنوني نيز، قادر به برانگيختن اعتقاد و تعهد باشد. در مورد همان مثال قبلي مي توان ميخائيل گورباچف را مدافع اين راهبرد دانست.
توجه به اين نکته بسيار مهم است که کانت در واقع اين راهبرد دومي را برگزيد و از اين رو او يک اصلاح طلب بود تا يک انقلابي. در مورد مساله معناي زندگي - يعني درخصوص نحوه مواجهه با مسيحيت - کانت محافظه کاري در پي اصلاح بود.
پيش از هر چيز بايد بدانيم کانت مشکل و مساله داستان معنابخش سنتي را در چه مي ديد؟
لازم است اين نکته اساسي را بدانيم که فلسفه کانت واکنشي است در برابر «روشنگري» سده هجدهم، که به قول خود او تمام پيرامونش را دربرگرفته بود. ويژگي اساسي روشنگري، خوشبيني بي اندازه آن به قدرت عقل انساني بود. اکنون شناخت برخلاف نظر رايج در قرون وسطي، نه موهبتي از جانب خداوند و فرآورده الهام الهي در کتاب مقدس و نوشته هاي آباي کليسا، بلکه دستاورد خود آدمي، محصول قوه تعقل او با تکيه بر مشاهده دقيق جهان محسوس بود. آنچه بيش از هر چيز انديشمندان سده هجدهم را به سوي خوشبيني و اعتماد به نفس جديد سوق داد، قدرت علوم طبيعي نويني بود که در سده گذشته امثال گاليله و البته بيش از همه ايزاک نيوتن (1727-1642) بسط و گسترش داده بودند. بسياري از اين انديشمندان باور داشتند که علم جديد، فيزيک جديد، اصولاً قدرت توصيف، تبيين و پيش بيني مطلقاً هر چيزي را داراست. به نظر آنها نيوتن علم طبيعي را کامل ساخته بود.
علم جديد چه مي گفت؟ از چشم انداز نيوتن، کيهان چيزي جز مولکول هاي در جنبش، مکانيسم کوکي غول پيکري از مولکول ها نيست که دقيقاً، همواره و بدون اينکه استثنايي بردارد، طبق قوانين حرکت نيوتن عمل مي کنند.
اکنون ديگر با اين چشم انداز، طبيعت جايگاه حيرت و راز نبود. دست معجزات و دخالت الهي در جهان نيز بسته مي شد. (شايد نياز باشد فردي ساعت را براي اولين بار کوک کند اما اگر ساعت نظم کاري کاملي دارد، و به تعمير هم نيازي پيدا نمي کند، ديگر جاي اين نيست که اصلاً به فکر ساعت ساز الهي بيفتيم.) وضعيت روح ناميرا نيز به همين ترتيب است. اگر بدن من مجموعه يي از مولکول هاست که قوانين لايتغير فيزيک به طور کامل بر آن حاکم است، روح من، حتي در صورت وجود، قدرت مداخله در طرز کار جهان را ندارد. در بهترين حالت، روح هم مانند خدا، صرفاً تماشاگر نامربوط اين طرز کار است.
به اين ترتيب، خدا و روح در زير نفوذ علم مدرن، اهميت خود را از دست مي دهند و خيلي زود سر و کله اين انديشه پيدا مي شود که آنها در واقع اصلاً وجود ندارند. به بيان ديگر، در زير نور تند عقل علمي، اين انديشه که جهان ثانوي افلاطون، جهان فراطبيعي، نامادي و متعالي، چيزي جز يک اسطوره، يک خرافه بدوي مربوط به دوران پيش از علم نيست، جاي خود را هر چه بيشتر باز مي کند.
کانت از يک سو، خود را عقل باور - و متعلق به جريان روشنگري - مي دانست و از سوي ديگر، گفتيم که او يک محافظه کار بود. کانت مردي بود که يک پا در عقل باوري روزگار خود- «عصر عقل» - داشت و يک پا در قرون وسطاي گذشته- «عصر ايمان». در مقام عضوي از جريان روشنگري، شديداً تحت تاثير دستاوردهاي علوم جديد قرار داشت و به آنها مباهات مي کرد، اما در مقام محافظه کاري متدين (کانت در سنت پارساکيشي (پيتيسم)، روايتي
کواکر مانند از پروتستانيسم آلماني، پرورش يافته بود) در انديشه حفظ داستان سنتي مسيحيت و دور داشتن آن از تهديدي بود که علم جديد موجبات ظهور آن را فراهم آورده بود.
مي توان جوهره راهبرد کانت براي حفظ مسيحيت سنتي و علم مدرن را عبارت از تثبيت سه گزاره دانست.
نخستين گزاره کانت، حاکي از اين معنا است که طبيعت، جهان اشيا در مکان و زمان، «واقعي» نبوده، بلکه «ايده آل» است. (اصطلاح «ايده آل» گمراه کننده است. در اينجا بهتر است آن را در پيوند با واژه «ايده» فهميد، تا در ارتباط با واژه «کامل») جهان کفش ها و فضاپيماها، آدم هاي برگ چغندر و پادشاهان - و نيز جهان کوارک ها، الکترون ها و سياهچاله ها - که در واقع، علوم طبيعي، همان گونه که اصحاب روشنگري مدعي مي شوند، تا ژرفناي آن راه برده است. اما در تحليل نهايي، بايد گفت اين جهان، نه خود واقعيت، بلکه «نمودي» از آن و به عبارتي افسانه يي است که ذهن انسان ناخودآگاه برساخته است. مکان، زمان و شيئيت (يا دست کم مکان، زمان و شيئيت به آن صورتي که ما درک مي کنيم) اصلاً در «بيرون از ما»، در خود واقعيت، واقع نشده اند، بلکه «صورت هاي محض تجربه» و فيلترهايي اند که تمام آنچه از واقعيت بيروني وارد ذهن ما مي شود، به ناچار از آنها مي گذرند. (طبيعي است کانت در نقد عقل محض، استدلال هاي مفصل و پيچيده بسياري همراه ادعاهاي خود مي سازد. در «حسيات استعلايي» کانت استدلال مي کند که صرفاً «ايده آلگي» طبيعت مي تواند شناخت ما در رياضيات را تبيين کند، به همين صورت در «تحليل استعلايي» کانت مدعي مي شود صرفاً همين «ايده آلگي» مي تواند شناخت ما در فيزيک را تبيين کند و نهايتاً در «ديالکتيک استعلايي»، نشان مي دهد که انکار «ايده آلگي» طبيعت، ما را با تناقضات لاينحلي در مورد مکان و زمان روبه رو مي سازد. اما در اينجا توجه ما صرفاً معطوف به نتيجه گيري کانت است و نه استدلال هاي او.)
تصور کنيد عينک آفتابي شيشه سبزي بر چشمان شما گذاشته شده و چنان با سريشمي سفت و سخت به سر شما چسبيده که به هيچ وجه نمي توانيد آن را از برابر چشمان خود برداريد. (البته اين تمثيل بيش از حد کليشه يي به نظر مي رسد حتي شوپنهاور در دهه 1820 هنگام استفاده از آن در توضيح فلسفه کانت، عذرخواهي مي کند. اما با اين وجود، ذکر آن خالي از فايده نيست.) اگر شما چنين عينکي بر چشم داشته باشيد، همه چيز را به رنگ سبز خواهيد ديد، حتي اگر در واقعيت تنها برخي چيزها و شايد هيچ کدام از آنها، به رنگ سبز باشند. به ياري تمثيل جديدتري مي توان ادعاي کانت را به اين گونه تقرير کرد؛ سخت افزار کامپيوتر ذهن ما طوري ساخته شده که هر آنچه وارد آن مي شود در مقولات مکان، زمان و شيئيت جاي مي دهد.
دومين گزاره کانت، که به ويژه در «ديالکتيک» از آن بحث مي کند، واقعيت - شيء في نفسه - را مطلقاً براي ذهن انساني ناشناختني مي شمارد. به منظور دانستن اينکه جهان واقعاً به چه مي ماند - جهان «في نفسه» چه صورتي دارد - بايد بتوانيم عينک را از برابر چشمان خود برداريم، يعني قادر به انجام کاري باشيم که هرگز شدني نيست. اين عينک گويي با سريشمي متافيزيکي چنان به سر ما چسبيده که به هيچ صورتي از آن جدا نمي شود. به عبارت ديگر هرگز نمي توانيم از ساختار ذهني مان پا بيرون گذاشته و پرده يي را که ذهن مان ميان ما و جهان کشيده، بالا بزنيم. از اين رو خود واقعيت براي ما ناشناخته مي ماند.
کانت در پايان نقد عقل محض (A804-19)، بر گزاره سومين خود استدلال مي آورد. اگر چه ما نمي توانيم به شناختي از خود واقعيت دست يابيم، اما همچنان مي توان به آن ايمان داشت، ايمان به اين که جهان همان اوصافي را داراست که مسيحيت سنتي از آنها خبر داده است. (بيان دقيق اين نکته که کانت چگونه جهان غيرطبيعي، نامادي و «واقعي»، يعني جهان فراسوي مکان و زمان، آن گونه که انسان درک مي کند، را مي تواند با جهان «ظاهري» ماده که مطابق قوانين نيوتن در حرکت است، مرتبط سازد، خود موضوع پيچيده و قابل بحثي است که در اينجا به آن نمي پردازم.) به علاوه، ايمان مد نظر کانت، به يک معنا ايماني عقلاني - و بنابراين نزد اصحاب روشنگري پذيرفتني - بود. استدلال کانت بر اين ايمان، با اخلاق پيوند دارد و بيان کلي آن به اين صورت است؛ ما ناچار نمي توانيم معتقد نباشيم چيزهايي هست که بايد انجام دهيم و چيزهاي ديگري که نبايد انجام دهيم. در هر حال، خواه بر پايه اين اعتقاد عمل کنيم خواه نه، نمي توانيم خود را از احساس اجبار «بايد» اخلاقي، يا به تعبير کانت «قانون اخلاقي» دور داريم. اما قانون ناگزير با مجازات ها، اعم از تنبيه و پاداش، گره خورده است، به طوري که وجود قانون بدون آنها بي معني است. از اين رو التزام آدمي به اصول اخلاقي نيز جز در صورت باور به خدايي عادل، که در زندگي پس از مرگ بدکاران را به سزاي کيفرشان مي رساند و نيکان را پاداش مي بخشد، معناي محصلي نخواهد داشت. (اما چرا در زندگي پس از مرگ؟ چون، آن گونه که همه مي دانيم، در زندگي اين دنيا معمولاً کار و بار بدکاران رونق بيشتري دارد و نيکان هم در همان جوان مي ميرند.) اما رسيدن به آنچه شايسته شماست در زندگي پس از مرگ، مستلزم آن است که شما در آن زندگي هم حضور و فعاليت داشته باشيد. از اين رو ناچار بايد بپذيريم که همه ما داراي روح ناميراييم.
به اين ترتيب کانت ادعا دارد ايمان مسيحي «عقلاني» است، چرا که براي تاييد احساس گريزناپذيرمان مبني بر وجود وظيفه يي اخلاقي که ما را پايبند خود مي سازد - و از اين رو معنايي براي زندگي مان فراهم مي آورد - چاره يي جز توسل به ايمان مسيحي نداريم، اگر چه اعتبار چنين ايماني را هم نتوانيم اثبات کنيم. البته اخلاق مسيحي نيز بدون متافيزيک مسيحي معنا ندارد و اگر ما ناگزير از اخلاق مسيحي هستيم، گريزي هم از متافيزيک مسيحيت نداريم.
کانت در پيشگفتار خود بر نقد عقل محض مي نويسد؛ به نظر من ضروري آمد شناخت را منکر شوم، تا جا براي ايمان باز کنم. (Bxxx) اين مطلب بيانگر رابطه مهم راهبرد متافيزيک کانت با تهديدي است که علم مدرن پيش روي داستان سنتي معناي زندگي نهاده بود. به نظر کانت، علم همه دان، همه شناس است. هر چيز در طبيعت به همان نحوي است که علم بيان مي کند. اما در تحليل نهايي، طبيعت صرف «پديدار» بيش نيست. فراسوي - يا بهتر بگوييم، پس پشت - طبيعت جهان ديگري هست؛ قلمر در بنياد واقعي و فراطبيعي «شيء في نفسه». درباره اين جهان علم نه مي تواند و نه، اگر مسير درست خود گام بردارد، مي خواهد اصلاً چيزي بگويد. از اين رو علم و دين چون با قلمروهايي کاملاً متمايز سروکار دارند، امکان تعارض ميان آنها قابل تصور نيست. در يک کلمه بايد گفت کانت علم را چون کودکي بازيگوش و شيطان که بيم آن مي رود خانه را به هم بريزد، به پارک بچه ها مي برد.
واکنش کانت به مخمصه وجودي روزگار خود، حاصل جديت روحي و نبوغ عقلاني در والاترين سطح آن بود. هيچ فيلسوفي پس از کانت نتوانست او را ناديده بگيرد و جالب آنکه دير يا زود، استدلال هاي اين فيلسوفان در مورد اشياي بنيادي به صورت تفسيرهاي متفاوتي از کانت درآمدند. به هر روي در روايت کانتي از متافيزيک «جهان حقيقي» افلاطون دو ويژگي مساله ساز وجود دارد که با توجه به مقصود ما، اشاره به آنها اهميت خاصي دارد.
نخست اينکه روايت کانتي فلسفه افلاطون نشاني از فقدان اطمينان در خود دارد. براي قرون وسطايي ها، ملکوت مسيحي مساله نبود. بالاخره شما مي توانستيد در شب آن را ببينيد که از حفره هايي در «گنبد آسمان» - همان ستاره هاي امروزي - نور خود را به سوي زمين ساطع مي کنند. (شما همچنين مي توانستيد مسير مستدير خورشيد - طلوع و
غروبش - را، در حالي که به گرد زمين مي چرخد، ببينيد. دادگاه تفتيش عقايد در توجيه آزار گاليله، نه تنها دين، بلکه «حس همگاني» را پشتوانه خود مي ديد.) اما در روزگار کانت، جهان افلاطوني «شناخت ناپذير» شده بود. اطمينان حاصل از شناخت اکنون جاي خود را به ترديد حاصل از باور صرف داده است. نيچه در يکي از فصل هاي کتاب «غروب بت ها» به نام چگونه «جهان حقيقي» در نهايت به افسانه يي بدل شد»، يادآور مي شود که «خورشيد» افلاطون (خورشيدي که در بيرون از غار مي تابيد p. 10above))، گرچه در مسيحيت قرون وسطي با روشني تمام مي درخشيد، اکنون در زمان کانت «از وراي مه و شکاکيت، ديده مي شود»، خورشيدي «گريزان، پريده رنگ، نورديک، کونيگسبرگي». جهان استعلايي و فراطبيعي کانت، جهاني رنگ و رو پريده است، همچون شلوار جيني که پس از بارها شست و شو، رنگ و رويي از آن باقي نمانده است.
دوم آنکه تلاش ناموفق کانت در نجات مسيحيت با اين ايراد اساسي روبه رو است؛ اگر جهان «في نفسه»، يعني واقعيت بنيادين، در حقيقت ناشناختي است، پس قطعاً در مورد سرشت واقعي آن مي توان حدس هاي مختلفي زد. در اين صورت چه دليلي وجود دارد که ما حدس مسيحي را بر ديگر حدس هاي رقيب آن ترجيح دهيم. (يک نمونه از اين حدس هاي رقيب، که در بحث شوپنهاور به آن خواهيم پرداخت، اين است که واقعيت بنيادين نه تنها الهي نيست، بلکه بر عکس شيطاني است.) البته کانت پاسخي در آستين دارد؛ ما نمي توانيم از باور به اخلاق دست برداريم، اخلاق هم بدون خدا و روح بي معنا است. اما مگر نمي توان پاسخ کانت را وارونه کرد و گفت؛ چون ما نمي دانيم خدايي وجود دارد يا نه، پس تعهدات اخلاقي ما نيز چيزي جز عادت هاي ديرينه و غيرعقلاني مان نيستند و از اين رو لازم است نهايت تلاش مان را براي خلاص شدن از شر آنها به کار بنديم (چه از طريق روان درمانگري و چه از طريق «شالوده شکني») ؟ اگر خدا مرده است، آيا همه چيز مجاز نيست؟
پي نوشت:
نيچه هم در فراسوي خير و شر اين گونه طعنه مي زند؛ «آنچه مسيحيان امروز را از سوزاندن ما باز مي دارد، ضعف انسان دوستي شان است، نه انسان دوستي شان.» (BGE 104)
منبع: / روزنامه / اعتماد
مترجم : امين حاميخواه
نويسنده : جوليان يانگ
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید