کليسا رحمت مسيحايي را که منشا حقوق بندگان بود صرفا شامل قلمرويي به نام قلمرو بندگان خدا ميدانست. مرتدان و آنان که از اين قلمرو بيرون بودند از حقوق بندگي و گاهي از حق بودن محروم به حساب ميآمدند. از اواخر قرن پانزدهم دادگاههاي ويژه اسپانيا يهوديان و مسلماناني را که مسيحي نميشدند در زمره محکومان به عذاب جهنم زميني قرار دادند. همگام با رشد اصلاحات لوتر در رم ادارهاي براي درهم شکستن اصلاحات تاسيس شد. کليساي کاتوليک قرنها قدرت برتر اروپا بود، و با نوعي حکومت استبدادي که واسطه ملکوت معرفي مي شد بر زمين حکومت کرد. انگيزيسيون به سه قرن آخر عمر اين حکومت تعلق دارد و نه به تمام دوران هزار ساله آن، به نظر ميرسد که ديانت مسيح به خودي خود عامل عصر ظلماني تفتيش عقايد نبود. برعکس اين دوران خودمحصول مناسبات طبقاتي و اجتماعي و سياسي خاصي بودکه از نزاع قدرت اميران و کليسا از يکسو و نظام ارباب و رعيتي سرواژ از سوي ديگر ناشي ميشدند.
اختراع ماشين چاپ در قرن پانزدهم در فروپاشي استبداد کليسايي سهمي عمده داشت. به عين اين اختراع گوتنبرگ بود که 3000 نسخه ترجمه آلماني انجيل به دست لوتر در نخستين چاپ در سه ماه فروش رفت و تا لوتر زنده بود 300 بار تجديد چاپ شد در هر حال شرايط و وضعيت خاص زمانه همواره با زايش و بالش جنبشهاي نظري در تاثير و تاثر متقابل بودهاند. کساني که امروزه آنها را روشنفکر ميناميم معمولا زودتر از همگان نبض زمانه را ميگيرند. در اروپا نيز بدوا محافل کوچکي از نخبگان علم و هنر با بازگشت دوباره به آثار کلاسيک يونان و روم باستان جنبش اومانيستي نوزايي را در مقابله با استبداد کليسا به راه انداختند کساني چون مارسيليو فيچينو، جيوواني پيکودلاميراندولا و اراسموس رتردامي که پيشگامان اين جنبش بودند سنگ بناي محکمي نهادند که برخلاف برخي از جنبشهاي مدرن جهان سوم دولت مستعجل نبود. پيگيري اين جنبش بعدها رنسانس را از محدوده روشنفکران فراتر برد و آن را به جنبشي گسترده و تعيينکننده در تاريخ مبارزه با استبداد کليسا تبديل کرد. اومانيسم با انسان دوستي يا فيلانتروپي فرق داشت. شعار کليسا نيز از آغاز محبت انساني بود. آموزه کاتوليکي انسان را موجودي آلوده به گناه ميدانست که به سبب گناه نخستين محکوم به زندگي پررنج و عذاب زميني شده است. اين آموزه را بسياري از مفسران با دو جهانانگاري افلاطوني و نوافلاطوني خويشاوند دانستهاند و رگهها وآثار آنرا در تصوف و نيز آراي اشاعره مسلمان بازيافتهاند. در همينجا اشارهاي کوتاه به استبداد شاهان و امپراتوران شرقي و همچنين خلفاي اموي و عباسي بيمناسبت نمينمايد. امپراتوران و شاهنشاهان نيز غالبا به نوعي حق حاکميت خود را مشروع جلوه ميدادند. نسب آبا و اجدادي براي اين مقصودهميشه به تنهايي کافي نبوده است.
خاندان وسلسله شاهي ميبايست اقتدار و نژادگي خودرا به سرچشمهاي فراانساني متصل کند. ليکن اين سرچشمه که در ايران باستان فروهر ايزدي ناميده ميشد چندان به شاه و امپراتور قداست نميبخشيد که او را مرجع و مقامي روحاني همچون پاپ يا خليفه کند. علت آن بودکه اين انتساب در ديانتي از نوع اديان ابراهيمي بنياد نداشت، ديانتي منبعث از پيامبري که داراي کتاب و در نتيجه اصول، آيين و قوانين از پيش مکتوب باشد. البته موبدان زرتشتي به آيين نيايش و اخلاق و کيهانشناسي و آخرالزمان خاصي معتقد بودند که مرجع آنها پشتها و زندها و پازندهاي اوستا بود، ليکن آنها خود راسا مصدر قدرت حکومت نبودند. شاهان و امپراتوران به لحاظي از پاپها، کاردينالها و خلفا مستبدتر بودند. آنها براي رمز و راز و عظمت و هيبت شخص خود ميکوشيدند خود را سايه کردگار و نظرکرده فرشتگان و خدا جلوه دهند اما در تبيين نشأت گرتن قدرت خود از کردگار به همين حد بسنده ميکردند؛ در عمل خود خدايگان بودند و بنابه راي خود فرمان ميدادند. در قلمرو حکومت آنها يک تن آزاد بود و ديگران فرمانبردار. آنان مستبدان راستين بودند و رابطه خواجگي و بندگي و همه آثار آن را در ملکت و مملکت خود منتشر و توزيع ميکردند. اما در حکومتهاي ديني شريعتمکتوب و صدها عالم، فيلسوف و مفسر ديني براي حکام مستبد دردسرساز ميشدند.
جنگ تفسيرها تا حدي جنگ قدرت بوده است. در مواردي چون نزاع مرجئه و خوارج در زمان بني اميه اين جنگ آشکارتر است. خلفايي چون معاويه و يزيد که هم ميخواستند اميرالمومنين باشند و هم ميخواستند چون سلاطين خودکامه عمل کنند عليه آل عباسي و همچنين عليه خوارج مفسران مزدوري به نام مرجئه در دامن خود ميپروردند که حکم به کفر و ايمان افراد را به روز جزا ارجاع ميدادند تا در اين دنيا عمل ظاهر ملاک ايمان گرفته نشود. ضرورت التزام به کتاب حکومتهاي ديني چه از نوع مسيحي و چه از نوع اسلامي را با مفسران و علماي ديني درگير کرده است. هاله قدسي اين حکومت ها در کتاب و شريعت جاري و زنده منشا داشته است نه در ساحت ماورايي دوردست و ناشناخته. از نشانههاي تاثير کتاب و شريعت يکي آن است که در تاريخ اسلام قبل از رنسانس اولا تعقيب و مجازات مرتدين به سازمان عريض و طويلي چون دادگاههاي انگيزيسيون کشيده نشده يا دستکم در اين حد نبوده و ثانيا فلاسفه و داشمندان به علت آزادي بيشتر در دورهاي باعث شکوفايي و بالندگي شگفتانگيز علوم مختلفي چون فلسفه، طب، هيات، رياضيات، شيمي و جبر شدهاند. درک اين نکته که در عين اين همه مغزهاي متفکر نهضتي مانند رنسانس، اومانيس و پروتستانيسم در جهان اسلامي شکل نگرفته است حتما دلايل زيادي دارد که ما در اينجا به اقتضاي موضوع بحث به يکي از آنها اشاره ميکنيم. لوتر اومانيست نبود. ليکن سالها از حمايت و همدلي اومانيستي تمامعيار به نام اراسموس برخوردار بود. اين هر دو آثاري عليه الهيات مدرسي و توميستي نوشته بودند.
اما سرانجام لوتر اراسموس را بزرگترين دشمن مسيح در هزار سال گذشته ناميد. علت همداستاني آنها انتقاد از کليساي کاتوليک و علت همستيزي آنها نتيجهگيريهاي متفاوتشان از اين انتقاد بود. اراسموس اومانيستي تمامعيار و لوتر ضداومانيستي تمامعيار بود. اراسموس رسالهاي نوشت به نام «درباب اراده آزاد» و لوتر در پاسخ به آن رديهاي تند و دشنامآلود نوشت تحت عنوان «در باب اسارت اراده». به نظر ميرسد که صرف عناوين اين دو رساله ميرسانند که اراسموس تا چه حد اومانيست و لوتر تاچه حد ضد اومانيست بوده است. اومانيسم حاصل جنگ تفسير در باب حق، شأن و آزادي انسان است. کليسا تمام شؤون افراد انساني را وابسته رحمت و لطف الهي ميدانست. ناسوت يا اين جهان جهاني گنهآلود و گنهزاد محسوب ميشد که ازحکومت ملکوت و آن جهاني دور افتاده است.
و بايد به چشم حقارت به آن نگريست. رهبانيت آموزه بنيادين مسيحيت بود که بعدها با انتقال مرکز خلافت اسلامي به دمشق از طريق بيزانس وارد کلام اسلامي شد. در سايه نگرش رهباني مسلما علوم ناسوتي شکوفا نميشوند و مالکيت و رفاه در اين جهان بار گناه را سنگينتر ميکند. عيسي مسيح با زجر و شکنجه بار گناهان بندگان را سبک کرده است و بندگان نيز در اين جهان اسفل بايد توجه و اميد رستگاري در جهان ملکوت را بر هر کار ديگري مقدم گيرند. اوج ضد اومانيست بودن لوتر آنجاست که اصلا انسان را آمرزشناپذير ميداند. گنهآلودي آدمي به نزد لوتر بازگشتناپذير است و اين تنها خداست که از سر لطف بندگان را ميبخشايد.
به باور لوتر انسان اصلا آزاد نيست. انسان از خود اختياري ندارد. اومانيسم اراسموس يعني خودآييني و خودبنيادي انسان و به باور لوتر اين يعني مشتي فضولات در ظرف طلا. لوتر اگر در اينجا حاضر بودشايد تحمل شنيدن عبارت «به باور لوتر» را نداشت. پروتستانيسم لوتريسم نيست. هيچ انساني قابليت آن را ندارد که پسوند ايسم به نامش اضافه شود. لوتر بر آن بود تا متن مقدس را از دست مفسران کاتوليک نجات دهد. پروتستانيسم لوتر با پروتستانيسم کانت و هگل تفاوت بسيار دارد. پرئتستانيسم فلسفي محدود در حيطه خرد است. اومانيسم تعريفي از شأن و آزادي انسان در تقابل با انسان بياختيار و گنهآلود بود. اين رويکرد نه فقط در آثار اراسموس بلکه در شهريار ماکياولي نيز مشاهده ميشود. آيزايا برلين که ماکياولي را با سنجه زمينه و زمانه خودش برميرسد بر آن است که رويکرد به وسايل غيراخلاقي به نزد ماکياولي نه انحراف از اصول مسيحي در موارد استثنايي بلکه رويکردي کلا غيرمسيحي و سکولار بوده است براي احياي نبوغ، غرور و رفاه و سعادت دنيوي انسان. نظر ماکياولي در باب حکومت مقتدر بسيار شبيه نظر هابز است که بعدا درباره آن بيشتر سخن خواهيم گفت.
نويسنده : سياوش جمادي
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید