زير سايه هگل، شوپنهاور بر سده نوزدهم سايه انداخته است. شيوه انديشيدن او و خلق و خوي «بدبيني» اعظم او وجهي از وجدان ناشاد و عقلانيت سرگشته تمدن غربي را به خوبي آشکار کرده است. با اين حال از چند جهت شوپنهاور «در مقام آموزگار» نيچه جوان، فيلسوفي غريب و عجول در جماعت فيلسوفان افسرده آلماني است. او از تبار همان مفيستو فلسي است که از زبان گوته در «فاوست» چنين مي گويد: «من آن روحم که هماره در کار نفي کردن است.» بدبيني مشخصا شوپنهاوري از دل متافيزيک مشخصا غربي برخاسته است. اين نکته براي درک ماهيت تمدن غربي واجد اهميت زيادي است. او با قرائت و نقد فلسفه کانت که جهان را به نمود (Phenomen) و بود يا شي في نفسه (Noumen) مي آغازد و شي في نفسه کانتي را با عنصر بنيادين «خواست» (Wille) جايگزين مي کند. خواست را شوپنهاور به همان معنايي در نظر دارد که روزانه آدميان درگير آنند.
خاستگاه بدبيني شوپنهاوري در تعريف او از اين «خواست» نهفته است. خواستن رنج آور است. چون ماهيت همه چيز خواست است. پس همه چيز منشأ رنج است. البته اين بيان ساده سازانه اي از ايده شوپنهاوري رنج است. او بخش اعظم کتاب اصلي خود «جهان همچون خواست و بازنمود» را به تشريح سويه هاي گوناگون تجلي امر زيبا در حيات روزمره آدميان و ايده ها و نيازهاي عام آنها اختصاص مي دهد. از اين حيث شوپنهاور را مي توان فيلسوف و منتقد فرهنگ در مقام نظامي نامنسجم از شکل ها، ارزش ها، آداب و اصول هادي رفتار بشري دانست. بيرون کشيدن مفهوم «خواست» از دل دستاوردهاي متافيزيکي (البته با نظر به واقعيات انضمامي و ملموس زندگي روزمره) تمدن غرب، به واقع کوششي است براي به فعليت در آوردن بالقو گي هاي نهان اين تمدن.
لحاظ داشتن فلسفه شوپنهاور به عنوان نوعي فلسفه فرهنگ و تعريف جايگاه او به منزله يک فيلسوف بدبين نگر فرهنگ، راه را براي درک نسبت و ارادت اوليه نيچه به شوپنهاور هموار مي سازد. نيچه جوان، شوپنهاور را ستايش مي کرد که او به کشف عنصر غير عقلاني موجود در تمامي کنش هاي بشري و نيز طبيعت محيط بر اين بشر نايل آمده بود. از سوي ديگر توجه و پناه جستن شوپنهاور به هنر در مقام نوعي تسلي براي رنج زندگي، قرابت اين دو فيلسوف را هر چه بيشتر مي کند. خواست که ماهيت امور و کنش ها را تشکيل مي دهد لاجرم هر کنشي را رنجبار مي سازد. ليکن کنش و تجربه هنري و نيز روبه رويي با آثار هنري فارغ از اين خواست رنجبار است. تاکيد شوپنهاور بر همبستگي خواست و رنج، قويا آموزه هاي آيين بودا را به ياد مي آورد.
نخست در دهه هاي سوم و چهارم سده نوزدهم بود که تعاليم بودا به غرب راه يافت. شوپنهاور بلافاصله قرابت و هم سنخي ژرفي ميان ايده هاي خود و آموزه هاي بودا ديد. ولي تطبيق سهل انگارانه اين دو مکتب تاريخا و سنتا متفاوت از هم بيهوده است و به نتايج بي ربطي مي انجامد. شکل گيري اين دو مفهوم هر يک واجد ماهيت و تعينات تاريخي خاصي است که نمي توان آن دو را در دو سنت چنين متفاوت به مفهومي واحد فروکاست. با اين حال درک شوپنهاور از آموزه هاي بوديستي و کاربست آنها در عرصه تفکرات خودش چندان بي ربط نبوده است. نزد هر دو خاستگاه رنج، خواستن است. نزد هر دو نوعي رياضت کشي تعديل شده اي وجود دارد که راهي است به رهايي از اين رنج. و جالب اين که نزد هر دو اين رنج و اين خواست و نيز راه رهايي از آن هيچ يک مفهومي رازورانه نيست.
مفهوم رنج نزد شوپنهاور را نمي توان به مفهوم گناه مسيحي ارجاع داد. بدين لحاظ «نه گويي» او به زندگي اتفاقا نافي هر نوع کردار ديني و مبتني بر فرارفتن از زندگي رنجبار است. اين جا است که زيبايي شناسي جايگاه سکولار و رهايي بخش خود را در انديشه شوپنهاور مي يابد و بعدها نيچه آن را به ارث مي برد. تاکيد نيچه بر پوزيتيويستي بودن و واقع گرايانه بودن بوديسم در برابر مسيحيت، مبين همين قرابت است. باري، شوپنهاور در اين «نه» بزرگ وا مي ماند. او در مقام بدبين اعظم باقي مي ماند و درست به همين دليل بود که نيچه بعدتر شوپنهاور را فرو مي گذارد. به رغم آنکه فلسفه شوپنهاور در حکم نقدي بنيادين بر مقولات فرهنگ و آشکار ساختن تناقضات دروني آن است ليکن «نه گويي» او از منطق نهفته در همان فرهنگ پيروي مي کند: منطق «خوار داشت زندگي». ولي نيچه نقد فرهنگي را به کمال مي رساند و با بدعت «آري گويي» آن هم پس از نفي تمامي مقولات خوشبينانه مرسوم سپهر ديگري وا مي گشايد.
نويسنده : اميد مهرگان
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید