در سال 1995 و در مراسمي به مناسبت پنجاهمين سالگرد پايان يافتن جنگ دوم جهاني و آزاد سازي آشويتس الي ويزل اين گونه به نيايش پرداخت: «اي خداي بخشاينده، آن کساني که اين جايگاه را بوجود آوردند هرگز عفو نفرما. اي خداي رحيم هرگز کساني را که کودکان يهودي را به قتل رساندند شامل رحمت خود نگردان ». يک چنين نيايشي بسياري از انسانها را ميآزارد و باعث مطرح شدن بعضي پرسشهاي نظري و عملي مشکل آفرين ميگردد: آيا يک فعل انساني وجود دارد که نتوان آن را مورد عفو قرار داد؟ آيا نميتوان نکتههاي بخصوصي يافت که مطابق با آنها آلمان و مردمانش قابل بخشش باشند؟ و بالاخره اين که آيا نفرت يک فضيلت است؟
تنش ميان اجراي عدالت و ترحم، بخشش و صدور حکم باعث ايجاد آن گونه معماهاي تعقلي ميگردد که فيلسوفان تحليلي معمولاً علاقمند به حل آنها هستند، هرچند که به طرزي تعجب آور فقط تعداد اندکي از آنها عميقاً به چنين موردي ميپردازند. از حسن اتفاق در ميان اين تعداد انگشت شمار يکي هم جفري جي. مورفي است، استاد حقوق و فلسفه و عضوي از هيئت امناء در دانشگاه ايالتي آريزونا. کتاب اخير او « تصفيه حساب: بخشش و محدوديتهاي آن » اثري است با متني پاکيزه و آسان فهم و با اين حال يک بررسي عميق از هزينههاي بخشش و خطرات يک رحمت سطحي.
مورفي موفقيت شغلي خود را در فلسفه به عنوان مدافعي پرشور براي مجازات و کيفر به مثابه دليل موجهي براي مجازات مجرم آغاز نمود، و هنوز هم درک و قدرشناسي عميقي را براي انديشهي تلافي جويي و احساسات جانبدارانه از خشم، انتقام و آزردگي حفظ کرده است. اما در 1988 مورفي به همراه جين همپتون کتابي نوشت با عنوان « بخشش و ترحم » و به نظر ميرسد که آن کتاب نقطهي عطفي در انديشه و حرفهي او بوده است. همپتون که در 1996 چشم از جهان فرو بست زماني فيلسوفي جوان و سياسي در دانشگاه پيتسبورگ بود و عضوي از انجمن فيلسوفان مسيحي (the Society of Christian Philosophers). وي به عنوان فردي مسيحي هميشه بر اين باور بود که بخشش يک تلکيف است و از اين رو خيري مطلق، اما نوشتههاي مورفي باعث گرديدند که او از باورهايش به دفاع برخيزد. آنها مباحثات خود را به يک همکاري مهيج تبديل کردند که نتيجهي آن تنوعي از بينشهاي ديني و ادبي در رابطه با اين پرسش پيچيدهي فلسفي بود. استدلالهاي همپتون، مورفي را به نحو قابل ملاحظهاي مجبور به بازانديشي موضع و راي خود از آغاز تا پايان کتاب نمود، چيزي که ظاهراً بيشتر از يک تجديد نظر ساده بود. در کتاب « تصفيه حساب » تکلمهاي بر « بخشش و ترحم » مورفي اعلام ميکند که او « ديدگاه سکولار آشتي ناپذير » خود را اکنون پشت سر گذارده و به عضوي واقعي از کليساي انگليکان تبديل شده است.
همانگونه که عنوان فرعي کتاب اشاره دارد مورفي هنوز هم بر اين انديشه است که بايد براي بخشش محدوديتهايي وجود داشته باشد، حتي براي مسيحيها. استدلال اصلي او بر اين انديشه استوار است که بخشش بيش از حد شتابزده ميتواند حاکي از فقدان احترام و توجه کافي به خود باشد، همانگونه که اي.جي پرلمان به شوخي ميگويد: « خطا کردن از سر انسان بودن است و بخشيدن از سر ضعيف بودن » . وقتي ما خود قرباني عملي شرارت آميز ميشويم طبيعي و محتمل است که از شخص يا اشخاصي که مسئول آن اعمال زيان بار هستند رنجيده، عصباني و حتي متنفر گرديم. مورفي اين حالت را « خشمهاي کينه توزانه » مينامد و در فصل اول کتابش ادعا ميکند که چنين چيزي در قوانين، روابط شخصي و حالتهاي روحي ما نقش ارزشي مهمي به عهده دارد.
هنگامي که شخص ديگري آن عزت و احترامي را که ما شايستهي خود ميدانيم نسبت به ما به جا نميآورد، احساس کينه جويانهاي در ما ايجاد ميشود. ما از بي انصافي که افعال او آشکار ميسازد خشمگين ميشويم و بدين ترتيب کينه توزي ما احساس مقتضي از عدالت را بازتاب ميدهد. ارسطو در « اخلاق نيکوماخوس » به نکتهي مشابهي اشاره ميکند: چنانچه تمناها و هيجانهاي ما به نحو صحيحي نظم و ترتيب يافته باشند، نوع خاصي از خشم وجود دارد که ميبايست که آن را در برابر تخطي و تجاوز نسبت به خوبي احساس کنيم. چنانچه شخصي به طور غير منصفانهاي به ما يا جامعهي ما يورش برد، ما نبايد به او علاقهاي داشته باشيم. در واقع فقدان يک چنين احساسات و عواطفي در يک انسان حکايت دارد از عشق اندکي که او به خوبي دارد.
اما احساسات کينه جويانهاي که توسط انتقام جويي انگيخته شده است از اين هم جلوتر ميرود و خواهان وارد آوردن رنج و عذاب به شخص خطاکار ميگردد. شخص کينه توز تا زماني که نداند شخصي که نسبت به او با بي عدالتي رفتار کرده به نحو مناسبي دچار رنج و عذاب گرديده آرام نمينشيند. در چنين ديدگاهي تنبيه و مجازات براي بازدارندگي از عمل خلاف يا براي ايجاد فرصت مناسب براي بازگرداندن فرد مجازات شده به دامن جامعه نيست، بلکه مانند دعاي الي ويزل براي قصاص الهي و به خاطر آن است که آن فرد براي آنچه نسبت به من و آنچه به من تعلق دارد انجام داده لطمه ببيند.
اگر ما در نظام حقوق جزاي خود به سهولت خطاها را ببخشائيم يا بسيار باگذشت و آسان گير باشيم، ممکن است اين احتمال وجود داشته باشد که ضرر و زيان وارده را ناديده بگيريم. روان درمان گرها غالباً قربانيهاي اعمال خشونت آميز را به جاي احساس تنفر تشويق به بخشيدن کساني ميکنند که آنها را مورد اذيت و آزار قرار دادهاند و معتقد هستند که نفرت ورزيدن به آنها باعث ميشود که روان شکننده و حساس فرد رنج ديده دچار فرسايش بيشتري شود. مورفي هشدار ميدهد که چنين اندرزي ميتواند خطرناک باشد زيرا ممکن است چنين شيوهي برخوردي به کاهش مراقبت و حفاظت از خود در انسانهايي بينجامد که مورد آزاد قرار گرفتهاند و در نتيجه امکان مجددي براي قرباني شدن بعدي آنها فراهم کند. تنفر و خشم را البته ميتوان کنار گذاشت، اما آنها ميتوانند به موقع خود باعث تقويت ما شده و در ايجاد کردن و به دست آوردن انرژي عاطفي بيشتر براي مقاومت در برابر بديها ياور ما باشند، و از اين رو به بازيافتن احساس ما از منزلت انساني خود به هنگامي که از طرف ديگران تحقير ميشويم، يا وقتي با ما با بي احترامي برخورد ميشود کمک نمايند. و اگر احساسات کينه جويانه به ما مساعدتي کنند تا بر منزلت دروني خود ايستادگي کنيم، بنابراين عاقلانه است که بينديشيم رفتار انتقام جويانه که در پي اين احساسات ميآيد در خدمت عدالت و شرافت انساني ما نيز خواهد بود.
مورفي اظهار ميدارد که چنين برداشتي از انتقام جويي واقعيتي را براي ما توضيح ميدهد که در غير اين صورت معمايي براي خود ميبود. منظور او اين است که چرا به نظر ما عادلانه ميآيد که آدم کشي را به نحو جدي تر و شديدتري از قتل نافرجام مجازات کنيم. اگر هدف ما از مجازات و تنبيه صرفاً جلوگيري از جتايتهاي بعدي باشد، به نظر ميرسد که بايد مردم را از تلاش براي انجام جنايت بترسانيم و نه فقط از جنايتهاي انجام شده. بنابراين هنگامي که گلولهاي از روي اتفاق به هدف اصابت نميکند، صادر کردن حکم براي آن بايد کاملاً بي مورد باشد. اما از آنجا که ما چنين حکمي را بي مورد نميدانيم، نشان از آن دارد که در پشت قوانين ما شبحي از انتقام جويي يعني تمايل براي تصفيه حساب با خطاکاران به خاطر خسارتهايي که عملاً باعث شدهاند وجود دارد. البته بخشيدن کسي که ضرر و زيان چنداني متوجه ما نکرده راحت تر است.
فصل دوم کتاب به بررسي بخشش در پرتوي دفاع مورفي از نفرت ميپردازد. مورفي بخشش را به عنوان چشم پوشي کردن از انتقام و غلبه بر احساسات کينه جويانه تعريف ميکند. به عقيدهي او چنانچه واقعاً بخشيدن همان گذشتن از انتقام باشد ميتوان فهميد که چرا بخشش واقعي تا اين اندازه دشوار است. دشواري در کنترل احساسات تند مانند عصبانيت شديد نيست، بلکه در درگير شدن در انجام قضاوتي اخلاقي و پيچيده است. دشواري دانستن اين واقعيت است که تا « کجا ميتوان در مسير بخشش بدون مصالحه بر سر ارزشهاي حقيقي جلو رفت ». چنانچه احساسات کينه جويانه بتوانند « ابزارهاي دفاع شخصي، عزت نفس و احترام و توجه ما به ضرورتهاي اخلاقي » باشند، آنگاه اين احتمال وجود دارد که در بخشيدن ديگري، ما خود را آسيب پذير کنيم و خود را در مخاطرهي از دست دادن احترامي که براي خود و براي خير همگاني قائل هستيم قرار دهيم. مورفي همچنين اظهار ميدارد که ما پيه خطر معصيت بدنامي را نيز به تن خود ميماليم، زيرا « ناکام ماندن در رنجيدن از خطاکاران (يا شتابزده آنها را بخشيدن) اين خطر را افزايش ميدهد که من آن پيام غير اخلاقي را مورد تاييد قرار دهم که خطاکار مظهري از آن است ».
ولي با اين همه چنانچه ما خواستار آن باشيم که فرد خطاکار پيش از آن که مورد بخشش قرار گيرد توبه کند اين مخالفتها ناپديد ميشوند. او از طريق توبه و ندامت به شکل مناسبي در رفتار کينه توزانه نسبت به عمل خلافي که خود مرتکب شده شرکت ميجويد. اگر او از صميم قلب نادم باشد، با توجه به وجدان گناهکارش درد و رنج بيشتري به خود تحميل ميکند، در مقايسه با هنگامي که محققاً احساس شرمساري ندارد اما به زور از او چنين چيزي خواسته ميشود ـ و تمامي اينها بدون عمل دشوار و پرهزينهي مجازات کردن او روي ميدهد. ما اکنون ميتوانيم او را ببخشيم زيرا او شخصاً نميتواند خودش را ببخشد.
البته براي آن که چنين روندي به درستي به جريان خود ادامه دهد احساس ندامت و پشيماني بايد صادقانه باشد، و در اينجا ما با مخاطره آميز بودن عمل بخشش روبرو ميشويم ـ يعني اين احتمال که با ما همچون يک فرد زودباور و ساده رفتار شود. وقتي ما خطايي را به کسي ميبخشيم، خود را از خشمي موجه آسوده ميکنيم، و رابطهي خود با فرد خطاکار را به وضع سابق باز ميگردانيم. اما اين احتمال را نيز به جان ميخريم که اين پيوند دوباره مورد سوء استفاده قرار گيرد.
درحالي که مورفي در ميان چند فيلسوف معدودي قرار دارد که اين معضل را در سطح اشخاص منفرد مورد بررسي قرار ميدهند، تعداد قابل توجهي از نوشتار فلسفي در بارهي پرسشي همانند در اين باره وجود دارد که آيا دولت ميتواند در مجازات افراد خطاکار از خود ترحم و بخشش نشان دهد. در فصلي از کتاب که با نکته سنجي تمام مورد بحث قرار گرفته و عنوان آن « پشيماني، مجازات و ترحم » است مورفي خواننده را به همراه خود به ميان عنوانهاي اصلي ميبرد که اين قبيل نوشتارها را در بر گرفتهاند. او به موضوعات بسياري ميپردازد ـ همين فصل کوتاه به تنهايي ميتواند يک کلاس در بارهي اصول علم اخلاق را براي مدتها به خود مشغول دارد ـ اما او در اين باره قضاوت درستي دارد که موضوعات عميق تر کداماند و از کدامها ميتوان صرف نظر کرد.
مورفي به ويژه به بررسي آنچه فيسلوف مشهور هربرت موريس آن را « نظريهي پدرسالارنهي مجازات » مينامد علاقمند است که مدعي است در مجازات چيزي دروني و لاينفک وجود دارد که باعث ميگردد يک مجرم به پشيماني واقعي و اصلاح اخلاقي سوق داده شود. همانگونه که تنبيه يک کودک به او ياد ميدهد که مامان از رفتار او با پيشي راضي نيست، به همين نحو نيز مجازات جنايي به يک بزه کار منتقل ميکند که جامعه عمل او را به عنوان کاري خطا ارزيابي کرده است. به ديگر سخن، مجازات چيزي را در بارهي طبيعت عمل خطا بيان ميکند و به شخص خطاکار اين فرصت را ميدهد که محتواي پيام را مورد توجه قرار داده (و در مطلوب ترين حالت آن را بپذيرد). اگر همه چيز به درستي پيش رود، مجازات ميتواند به ندامت بيانجامد.
اين نظريه البته به شدت مورد انتقاد قرار گرفته است ـ در بعضي از محفلها « پدرسالارانه » مترادف است با « ظالمانه » ـ اما مورفي به خاطر دلايلي که بيشتر توضيح داده نميشود اين نظريه را بسيار جالب توجه مييابد. ظن من اين است که او آن را جالب ميبيند زيرا اگر به درستي کار کند به او اجازه ميدهد که با سهو.لت بيشتري براي مسيحيها از مجازات دفاع کند.
من هفت فصل اول کتاب را چندان اميد بخش نميبينم، زيرا بيشتر پاسخهاي مورفي در بهترين حالت موقتياند. اما در دو فصل آخر که در آنها از چهارچوبي به وضوح سکولار که پيشتر به آن پرداخته به ديدگاهي آشکارا مسيحي تغيير مکان ميدهد دليل عدم قطعيت نتيجه گيري او روشن ميشود: مسيحيت تقريباً تمامي محاسبهها در بارهي بخشش را دگرگون ميکند. مسيحيت به ياد ما ميآورد که انسان رانده شده از بهشت نميتواند بار گناهاني را به گردن گيرد که در واقع مستحق آنها است. مسيحيت به ما ميآموزد که حتي افراد بزه کار نيز فرزندان ارزشمند خداوند هستند، کساني که ميتوان اميدوار بود تحت تاثير يک دگرگوني معنوي قرار گيرند. اين دين به خاطر ما ميآورد که جهان به خواست خداوند نظم و ترتيب يافته و او است که بدي را به خوبي باز ميگرداند. اين نکتهي آخري بسيار اهميت دارد زيرا بيشتر توجيه قديمي تر از کينه جويي، انتقام و مجازات بر اين فرض استوار بوده که چون در تلاش بر ضد شر (و براي خير) همه چيز به ما بستگي دارد ما نميتوانيم دست از حالت دفاعي خود برداريم. مورفي مينويسد: « اگر من بينديشم که به تنهايي ميتوانم و بايد خطاها را تصحيح کنم، در چنين حالتي خود را در مخاطرهي نوعي خودبزرگ بيني قرار ميدهم که بخشش ديگران را دشوار و شايد حتي غير ممکن ميگرداند ». توکل به مشيه الهي از طرف ديگر ما را در برابر بازکردن حساب زيادي بر روي احساس ما از مسئوليت حفظ ميکند.
در عين حال مسيحيت ميتواند کاملاً با مجازات جنايي و حتي در صورت لزوم و شرايط خاص با مجازات اعدام سازگار باشد. مسيحيها بي ترديد بايد با مجازاتي که انگيزه اش نفرت يا بي تفاوتي نسبت به زندگي بشر است مخالفت کنند. مورفي استدلال ميکند که « عشق مجازات را تحريم نميکند، بلکه آن چيزي را مجاز نميداند که منشا آن نفرت است ». به مسيحيها سفارش شده که به ملاقات زندانيان به درون محبس بروند، اما سخني از برچيدن زندانها به ميان نيامده است ـ به عبارت ديگر اين اندرز به انسانيت زندانيها اذعان دارد، در حالي که هنوز هم مورد تاييد قرار ميدهد که بودن آنها در زندان به کنترل جرم کمک ميکند، به خير عمومي ياري ميرساند و عدالت را مورد توجه قرار ميدهد.
در ديدگاه مورفي جايي که فقط اصلاح معنوي شخص خطاکار به نظر ممکن ميآيد مسيحيها ميتوانند بهترين توجيه را براي مجازاتي به عمل آورند که علاوه بر آن خير عمومي را نيز ترغيب ميکند (در اينجاست که نظريهي پدرسالارانهي مجازات شايد به نظر جذاب آيد). هرچند که وظيفهي اصلاح معنوي امر خطرناکي است و نيازمند فروتني بسيار، زيرا فقط خداوند ميتواند از زواياي پنهان روح يک شخص به خوبي با خبر باشد. از اين رو ما بايد با اکراه و فروتني بسيار مجازات کنيم، و بدانيم که اشتياق فراوان براي مجازات غالباً به عنوان نقابي براي قساوت و خشم سرکوب شده از آب در ميآيد. ما به ويژه در مورد مجارات اعدام نبايد تمايل چنداني داشته باشيم. مورفي از ديدگاهي پشتيباني ميکند که ضمن اعتقاد به اين که دولت داراي حق اعدام ميباشد، اما تقريباً هميشه بر اين نظر است که استفاده از اين حق براي دولت خطا است (يعني ديدگاهي که او به آگوستين نسبت ميدهد).
« تصفيه حساب » احتمالاً بهترين کتابي است که تا به امروز در بارهي هزينهها و فايدههاي بخشش نوشته شده است. ليکن استدلال آن توسط طبيعت روان گسيختهاي که دارد محدود شده است. زيرا در بيش از نيمي از کتاب، مورفي استدلالهايي عرضه ميکند که مبتني بر فرضهاي سکولار اند، و با اين حال او در اواخر کتاب آنها را کمابيش کنار ميگذارد. و به همان اندازه که او ديدگاهش را در بارهي طبيعت انتقام جويي حفظ ميکند، از طبيعت افراطي ديدگاه مسيحيت (در اين خصوص) عقب مينشيند. مورفي يقيناً درست ميگويد که مسيحيها نبايد با معصوميت و از روي سادگي تصور کنند که دشمناني را که آنها دوست ميدارند دشمنان واقعي آنها نيستند، و بنابراين لازم است که به هنگام سروکار پيدا کردن با آنها محتاط و تدافعي بود. اما هنگامي که او ادعا ميکند که مسيحيها بايد به کينه جويي و انتقامي که به دنبال خشم برحق ميآيد به عنوان چيزي قابل احترام و حتي به عنوان يک فضيلت بنگرند، سخنانش چندان متقاعد کننده نيست. اگر احترام و توجه به وجود يک فرد ريشه در اين فرض دارد که او فرزند خداوند است، پس حتي بالاترين حقارتهايي که توسط تجاوز و شکنجه به فردي اعمال ميشود نبايد باعث گردد که او اين عزت نفس را از دست بدهد. اگر شخصي اعتقادش بر اين است که مردمي که دست به چنين اعمالي ميزنند داراي همان صورت الهي هستند، واضح است که آنها اين صورت را توسط گناهان خود غير قابل تشخيص کردهاند و بنابراين بايد مورد ترحم و تاسف قرار بگيرند و نه تنفر.
مورفي مراد ديگري از کينه جويي و انتقام ذکر ميکند، يعني تصديق ارزشهاي اخلاقي متداول، اما اتفاقاً اين چيزي است که براي مسيحيها قابل استفاده نيست. عکس العمل کينه جويانه به بي عدالتي، اشتياق شديد براي اصلاح کردن بدي بي مورد است، يعني چنانچه انسان مسئوليت يا صلاحيت قانوني براي چنين اقدامي را نداشته باشد شکلي از مداخلهي بي جا است. هر انساني بدون ترديد مسئوليت اعمال خودش را دارد و تا اندازهاي مسئوليت بسيار محدود شدهاي براي رفتار کساني که او ميتواند تحت تاثير قرار دهد و بنابراين او بايد آرزومند تغيير خطاهاي خودش باشد.
اما از آنجا که مسيحيها معتقد هستند که کلاً هيچ انساني قادر به بازگرداندن عدالت به جهان نيست، پس هيچ کس هم نميتواند بيانديشد که انسان بار چنين مسئوليتي را به دوش ميکشد. همانگونه که ضرب المثل معروف فلسفي ميگويد « بايستن » متضمن « توانستن » است. براي کسي که به يک خداوند مآل انديش معتقد است، انتقام جويي عملي بي پروا است ـ زيرا پيش فرض آن اين است که انسان توانايي و اجازهي آن را دارد که جهان را اصلاح کند ـ و بي پروايي خود گونهاي تکبر است. اگر اين گونه است، پس انتقام جويي هم آن ارزشي نيست که در قضاوتي عاقلانه برابر بخشش به سنجش در آيد، بلکه بيشتر گناهي است که هميشه براي فردي با ايمان خطا است. البته هنوز هم نياز براي مجازات (غير کينه جويانه) وجود دارد، ليکن در اينجا ديگر چنين به نظر ميرسد که اين راهي است براي قائل شدن محدوديت براي بخشش بدون ايجاد محدوديت براي عشق.
بدين ترتيب حداقل مسيحيها بايد دعاي الي ويزل را در آشويتس به عنوان چيزي کاملاً اشتباه مورد قضاوت قرار دهند، عملي که البته در تجربهي زندگي انساني که توسط شيطاني بزرگ به وحشت افتاده خطايي قابل بخشش است. ليکن به هر حال خطا است. بنابراين اگر آن خشم و احساسات کينه جويانه غير قابل پذيرش هستند، پس نفرت و انتقام جويي هرگز نميتوانند يک فضيلت باشند.
---------------------
1: Taming the Vindictive Passions, Daniel P. Moloney (Getting Even: Forgiveness and Its Limits, by Jeffrie G.Murphy. Oxford University Press.
«اثر جفري جي. مورفي ، انتشارات دانشگاه آکسفورد »
نگاهي به کتاب «تصفيه حساب: بخشش و محدوديتهاي آن»
مترجم : علي محمد طباطبايي
نويسنده : دانيل پي . مولوني
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید