مارکوس اورليوس اوگوستينوس معروف به سنت اوگوستين (Saint Augustinus) از تأثيرگزارترين فيلسوفان و انديشمندان قرون وسطي محسوب ميگردد. او از شکل دهندگان سنت مسيحي غربي (کاتوليک و پروتستان) به حساب ميآيد.
زندگي
مارکوس اورليوس اوگوستينوس به سال 354 ميلادي در نُميدي (Numidie) شمال آفريقا، از يک مادر مسيحي و پدر غيرمسيحي متولد شده است. او از کودکي، زبان لاتين و حساب ميآموزد؛ ولي يوناني را ديرتر شروع ميکند به نحوي که فقط اندکي ميتوانسته از کتابهاي يوناني استفاده کند.
در دورهي جواني در قرتاجنه (کارتاژ)، توجه به علم خطابه پيدا ميکند و علاقمند به آثار سيسرون ميشود ولي به مرور درمييابد که خطابه، صرفاً وسيله است نه غايت يعني بايد از آن فراتر رفت و به جستجوي حقيقت پرداخت. اين روح جستجوگر که ديگر به حقايق نسبي و اعتباري رضايت نميدهد و حقايق را وراي قراردادهاي اجتماعي ميداند، علاقمند به تعاليم مانوي مسلکان ميشود، چه در اين تعليمات، کل اطوار عالم مطرح بوده است و شرور، الزاماً در مقابل خير محض، عدمي دانسته نميشده است بلکه اعتقاد به جنبهي محض جوهري آن نيز بوده است.
در سنت ماني، خير و شر به عنوان دو اصل ذاتي کل عالم به حساب ميآيد و در نزد انسان نيز تقابل روح و جسم به عنوان دو منشأ نوراني و ظلماني، محرز دانسته ميشود به نحوي که ضمن قبول نوعي اصلات ماده که البته انکارناپذير است احتمالاً بتوان انسان را دعوت به تزکيه و تطهير کرد و او را قهرمان رستگاري عالم ساخت. با وجود گيرايي خاص تعليمات مانوي براي اگوستينوس که آن هنگام جواني بيست ساله است و خود، مدرسهاي نيز براي تعليم فن خطابه، دائر کرده است، اين مشرب نتوانست روح او را آرامش بخشد؛ موضع ثنوي مسلک مانويان، بسياري از مسائلي را که به ذهن او خطور ميکند بلاجواب ميگذارد.
درست در همان موقع، يکي از معروفترين نمايندگان مسلک ماني - استادي به نام فاستوس- به شهر قرتاجنه (کارتاژ) ميآيد و در مباحثي که با اگوستينوس دارد، او را از لحاظ نظري، مجاب نميکند؛ از اين زمان به بعد، اگوستينوس ضمن قبول جنبهي اصالت مادي گفتههاي مانويان، در اصول اعتقادي آنها، عميقاً شک ميکند و بالاخره، اين مسلک را کنار ميگذارد. خود او در کتاب اعترافات نوشته است:
بدين طريق با شکي که نسبت به همه چيز پيدا کرده بودم، بدون اينکه يقيني در مورد عقايد ديگر داشته باشم، تصميم گرفتم که تفکر مادي را رها سازم و اين عقيده در من قوت يافته بود که در حال شک، وظيفه ندارم بيش از آن در فرقه باقي بمانم، خاصه که عملاً بعضي از فلسفههاي ديگر را بدان ترجيح ميدادم.(1)
در سال 384 ميلادي، يعني در سي سالگي، اگوستينوس به رُمْ ميرود و بالاخره در شهر ميلان شمال ايتاليا، معلم خطابه ميشود. در اين سالها، او دوباره توجه به مسيحيت دارد و آثار آنبررُواز(2) قديس، نظر او را جلب ميکند. نهايتاً در اثر آشنايي بيشتر با آثار بزرگان مسيحي بعد از اينکه مرحلهي روحي بس بحراني را توأم با تنفر و انزجار نسبت به خود ميگذراند، در تابستان 386 (يعني در سي و دو سالگي) حالت خاصي در او پديد ميآيد و او به نحو رسمي، مسيحي ميشود و به دست آنبررواز غسل تعميد ميگيرد.
بعد از بازگشت به آفريقا، او با گروهي از مسيحيان از سال 388 تا 391 ميلادي صومعهاي را بنيانگذاري ميکند که خود در صدر آن قرار ميگيرد و آثار زيادي را به رشتهي تحرير درميآورد.
اگوستينوس به سال 430 و سن 76 سالگي در شرايط سختي که به علت هجوم اقوام ژرمن که از ناحيهي اسپانيا به شمال آفريقا آمده بودند، در حالي که شاهد آتشي بود که در وطنش برپا شده بود و خوني که در آنجا ريخته ميشد جان ميسپارد. بنابر گزارشهايي که از نحوهي مرگ او داده شده، او آنچنان فقير و بيچيز بوده که نيازي به نوشتن وصيتنامه در خود نديده است.
آثار
از مهمترين آثار وي ميتوان به موارد زير اشاره کرد:
- رساله اعترافات: که زندگينامه فلسفي- اعتقادي وي ميباشد. گفته ميشود اين اثر نخستين خودزندگينامهاي است که در غرب نگاشته شده است.
- در باب تثليث: که اين اثر مهم به نوعي تبيين اعتقادي درباره تثليث ميپردازد.
- درباب شهرخدا: کتابي است در باب فلسفه تاريخ و سياست. اوگوستين از پايه گذاران فلسفه سياست در غرب محسوب ميگردد.
- درباب معني لفظي کتاب سفر پيدايش: نشان دهنده ي عقايد وي درباره خلقت و شکل گيري جهان است.
- درباب اصول عقايد مسيحي
- درباب هشتاد و سه سوال مختلف
- رسالات عليه دين مانوي.
انديشه
عقل و ايمان
در رابطه عقل و ايمان از ديدگاه اوگوستين بايد دوجنبه را در نظر گرفت:
منظور اوگوستين از عقل، عقلي اشراقي است که آن از ناحيه خداوند به انسان علوم حقيقي را اشراق کند.
نظر اوگوستين در رابطه عقل و ايمان به دو شکل است که اين دونظر متفاوت در دو دوره متفاوت از عمر وي ابراز ميگردد. که شرح آن به قرار زيراست:
نظر ابتدايي اوگوستين اين بود که ابتدا انسان بايد ايمان آورد و پس از آن که ايمان آورد عقل آن تحت مقوله ايمان قرار ميگيرد و درنتيجه عقل وسيلهاي ميگردد درخدمت ايمان و آن هم براي درک بهتر کتاب مقدس. همچنين به اعتقاد او انسان بدون ايمان نيز به مراحلي ازعلم و حقيقت ميرسد که اين همان علوم طبيعي ميباشد. چرا که ما ميبينيم که في المثل ?=?+? که اين امر در نزد تمام رياضيدانان چه مسيحي و چه غير مسيحي مشترک ميباشد. و در نتيجه انسان بدون ايمان هم ميتواند به کسب علوم و آن هم علوم طبيعي و رياضي و... بپردازد ولي هيچگاه نميتواند به حقيقت برسد مگر اينکه به مسيح ايمان بياورد.
اين اولين نظر اوگوستين در رابطه عقل و ايمان تا حدودي نظري معتدل به شمار ميآيد. ولي نظر ديگر اوگوستين که در اواخر عمر وي مطرح ميشود از حالت اعتدال خارج ميگردد و به نوعي حالت جزم گرايي سوق پيدا ميکند. در نظر دوم اوگوستين درباره رابطه عقل و ايمان وي معتقد است که علم بدون ايمان روبه سوي انحراف دارد. وباعث گمراهي انسانها ميگردد، پس انسان بايد ابتدا ايمان بياورد و در پرتو اين ايمان است که ميتواند از عقل استفاده کند چرا که در غير اين صورت به گمراهي کشيده ميشود. عقل پس از ايمان آوردن ميتواند در سايه سار عقل الهي به حقيقت مطلق دست پيدا کند.
از دو ديدگاه بالا ديدگاه دومي ديدگاه غالب بر اوگوستين درباره عقل وايمان است.
نظريه شناخت
درباره نفس اوگوستين دو نظر را در جاهاي مختلف آن ميپذيرد. يکي مثل افلاطون نفس را جوهر بدن و امري که قبل از بدن نيز وجود داشته است ميانگارد و معمولاً در مباحث فلسفي خودش درباره نفس از تعريف افلاطوني و افلوطيني نفس استفاده ميکند. ولي درمقابل اين تعريف، تعريف کتاب مقدس از نفس که آن عنصري است مجرد که پس از اينکه بدن به وجود آمد آن نيز به وجود ميآيد. اين نظر مانند نظر افلاطون و افلوطين نيست که نفس را امري ميدانستند که قبل از بدن نيز وجود داشته است. معمولاً اوگوستين در بحثهاي کلامي خودش از تعريف کتاب مقدس درباره نفس بهره ميگيرد. ولي درمجموع او تعريف افلاطوني نفس را ميپذيرد وآن را امري مجرد وبرتر از بدن ميداند و معتقد است که حتي عمل شناخت نيز توسط همين نفس صورت ميگيرد. درواقع حواس پنجگانه هنگامي که چيزي را درک کردند شکلي از اين ادراک است که درنفس منتقش ميگردد. وچون نفس نيز بر تمام بدن احاطه دارد پس کل بدن تحت شناخت و تأثير نفس قرار دارد. اين عمل شناخت حسي توسط نفس واز طريق بدن شکل ميگيرد. ودر واقع حواس پنجگانه آدمي تنها وسيلهاي است براي شناخت انسان از امور بيروني که شناخت نهايي توسط نفس صورت ميگيرد.
در باب شناخت حقيقي او نيز مانند افلاطون معتقد است که شناخت و معرفت حقيقي از طريق عقل جزئي انسان صورت نميگيرد چراکه عقل امري است شخصي و جزئي و معرفتي نيز که به آن تعلق ميگيرد نيز متعلق آن اين جهان جزئي و متغير است، پس شناخت حقيقي توسط اين عقل استدلالي نميتواند صورت بگيرد وبلکه توسط عقل اشراقي است که اين معرفت حقيقي شکل ميگيرد.
اوگوستين به پيروي از افلاطونيان ميانه مثل را در عقل خداوند قرار ميدهد. ومعرفت حقيقي معرفت به اين مثل است که هيج گونه تغييري در آنها ايجاد نميگردد و اموري کلي و ازلي هستند. درنتيجه انسان بايد از طريق ايمان آوردن به مسيح اين عقل اشراقي را کسب کند و از طريق اين عقل اشراقي است که يتواند به حقايق عالم مثل دست پيدا کند. اين عمل اشراق را اوگوستين تحت تأثير گنوسيها گرفته است. از ديدگاه او خداوند مانند نوري است که به اين عالم ميتابد و عالم عدم را به عالم وجود مبدل ميکند. همچنين از طريق اين نور است که انسان به حقيقت ميرسد. اين نور حقيقيت در همه افراد وجود دارد ولي عدهاي از آن کمتر بهره ميبرند و تنها در حيطه علوم طبيعي باقي ميمانند ولي عدهاي ديگر با ايمان به مسيح فراتر از علوم طبيعي رفته و با عالم مثل ارتباط برقرار ميکنند.
خداشناسي
درباره انديشههاي اوگوستين درباره خداشناسي اين امر را بايد ذکر کرد که در نظر اوگوستين خدا را نميتوان با اين عقل محدود و جزئي شناخت. خدا تنها و تنها از طريق عقل و آنهم عقل اشراقي است که مورد شناخت قرار ميگيرد. خداوند سرمدي، خيرمحض، وجود مطلق و...است. در اينجا اوگوستين از اين سنت نوافلاطوني که به خداوند هيچگونه لقبي را نميداد دور ميگردد و القاب و صفات مختلفي را به خداوند نسبت ميدهد. از ديدگاه او مهمترين صفت خداوند وحدت ميباشد. واين صفتي است که مشرکان را از مسيحيان متمايز ميسازد. چرا که در تثليث هر سه اقنوم يا شخص داراي وحدت جوهر هستند. زيرا اگر داراي وحدت جوهر نباشند پس داراي سه خداي متفاوت خواهيم بود واين امر مستلزم سه خدايي بودن و شرک در مسيحيت ميگردد. تمام صفات خداوند عين ذات او هستند زيرا درغير اين صورت دوگانگي بين ذات و صفات پيش ميآيد و درنتيجه خداوند مرکب خواهد شد که براي خداوند اين امر نقص محسوب ميگردد. خداوند جهان را بر اساس عقل خود ايجاد کرده است. وهمچنين او تمام موجودات را در يک آن ميشناسد تا عرض زمان بر او حمل نگردد. وي تنها خداوند را لايق اين امر ميداند که اورا essentia بنامد. افلاطون عالم مثل را همان عالم معقول وعالم وجود مطلق يا ousia ميدانست. اوگوستين ترجمه ousia را به essentia پذيرفت و خداوند را وجود مطلق ناميد. وي ازسردمداران فلسفه ذات گرا essentaialist در مقابل فلسفههاي جوهر گرا يا substantaialist است. معمولاً درتاريخ فلسفه کساني که گرايشهاي ارسطويي را پذيرفته اند بيشتر جوهر گراهستند. وکساني که انديشههاي افلاطوني را پذيرفته اند بيشتر ذات گرا ميباشند. وجود حقيقي وجودي است که هيچ گونه تغييري در آن رخ نميدهد. چرا که هر تغيير مستلزم نوعي عدم ميباشد. براي مثال هنگاميکه شکوفه سيبي به يک سيب کامل تبديل وتغيير ميکند، پذيرفتن صورت سيب منوط است به عدم صورت شکوفه. پس وجود حقيقي در آن تغييري نميباشد چرا که هر تغيير مستلزم نوعي عدم است. وچون خداوند وجود مطلق است نيز هيچ گونه تغيير و شدني در آن ايجاد نميگردد. اين اصل رانيز اوگوستين وامدار افلاطون و پارمنيدس و افلاطونيان ميانه ميباشد.
تثليث
وي از نظريه پردازان بزرگ مسيحي در باب تثليث ميباشد. از ديدگاه او خداي واحد و حقيقي از سه شخص تحت عناوين: پدر، پسر و روحالقدس تشکيل يافته است. و خداوند درحقيقت از اين سه شخص تثليث ميباشد. اوگوستين مهمترين صفت خداوند را وحدت معرفي ميکند. و بيان ميکند که اين امر است که مسيحيان را با مشرکان متمايز ميکند. درواقع او اين توجيه فلسفي را براي تثليث بيان ميکند که اين سه شخص از نظر جوهر داراي وحدت ميباشند تا ايجاد سه خدايي وشرک نشود. وي مقولات ارسطويي را درباره خداوند به سه بخش تقسيم ميکند: مقولات مطلق، عرضي و حملي. سه مقوله جوهر، کم و کيف جزء مقولات مطلق ميباشند. خداوند جوهر است و دو مقوله ديگر (کم و کيف) به صورت همزمان بر او حمل ميگردند. يعني خداوند درعين اينکه جوهر است عظيم (کم) و خير (کيف) نيز ميباشد. و اين دو مقوله چون بنا به جوهر بر خداوند حمل ميشوند با آن يکي هستند و مطلق ميباشند. همچنين اين دو مقوله همزمان بر سه شخص تثليث و کل تثليث به عنوان واحد حمل ميگردند. اصولا هنگامي که ميگوييم خدا هست و ميباشد، يعني عظيم است خير است و ... و در واقع بين بودن و عظيم بودن و خير بودن او هيچ تفاوتي نيست. يعني صفات خدا عين ذات اوست تا دوگانگي وترکيب بين ذات وصفات ايجاد نگردد. به عقيده اوگوستين رابطه بين سه شخص تثليث بر اساس حمل اضافي است که صورت ميگيرد. يعني اگر يکي پدر است و يکي ديگر پسر اين به واسطه روابطي است که بين اين سه شخص درجريان ميباشد. مثالي هم که در اين زمينه ميزند مثال برده و ارباب است. هنگامي که يکي برده و ديگري ارباب ميباشد اين در واقع به واسطه رابطهاي است که بين اين دوشخص برقرار ميباشد. و هنگامي که اين رابطه از آنها گرفته شود ديگر اين نسبت ارباب و بردگي نيز ازبين ميرود. يکي ارباب است به واسطه اينکه به ديگري حکم ميکند، و ديگري برده است به واسطه اينکه بايد فرمانپذير باشد. در تثليث نيز هميطور است يکي پدر است چون پسر از اوست و يکي پسر چون مولود پدر است. يکي نيز روحالقدس چون از پدر و پسر است. هنگامي که رابطه ارباب و بردگي از آن دوشخص گرفته ميشود نه چيزي به جوهر آنها اضافه و نه کم ميشود. بلکه رابطه آنهاست که فسخ ميگردد. در تثليث نيز همينطور ميباشد. هيچ چيزي به واسطه اين روابط بين سه شخص تثليث نه به جوهر آنها اضافه ميشود و نه از جوهر آنها کم ميشود بلکه رابطه بين آنهاست که باعث ايجاد تثليث ميگردد. پس اوگوستين به اين وسيله اين امر را که اين سه شخص بايد داراي سه جوهر باشند را توجيه ميکند. ولي در اينجا اين سوال پيش ميآيد که در همان رابطه ارباب وبرده نيز ما داراي دو جوهر و دو شخص متفاوت يکي ارباب وديگري برده هستيم، و رابطه بين دو جوهر برقرار است، حال با توجه به اين مطلب چطور ميشود که در تثليث بين اين سه شخص رابطه اضافه برقرار است درحاليکه اين سه شخص داراي يک جوهر ميباشند؟ همچنين اوگوستين چون روح انسان را نيز امري خدايي ميداند، آنرا نيز به طبعيت از تثليث به سه بخش تقسيم ميکند و در واقع تثليث را درروح نيز جاري ميکند و آنرا به سه بخش نفس، عقل و حيات و يا فکر، شناخت و عشق تقسيم ميکند.
خلقت
از ديدگاه اوگوستين خلقت از يک موجود سرمدي وازلي يعني همان خداوند ميباشد. همانطوريکه قبلا ذکر شد مثل در عقل خداوند قرار دارد واين عقل همان خداي پسر ميباشد. خداي پدر با توجه به اين مثل که شامل تمام حقايق در اين جهان ميباشد به ماده بي نظم جهاني (cahos) نظم ميبخشد. همچنين اين ماده در واقع همان علت مادي است که، مخلوق خداوند ميباشد ونه موجودي ازلي و بلکه موجودي است ممکن وحادث. وي براي خلقت دو امر رابه عنوان اصول معتقدات مسيحي ذکر ميکند که آنها عبارتاند از:
?.خلقت از عدم ميباشد: از ديدگاه اوگوستين خلقت از عدم ميباشد و، خداي اوگوستين موجودي است که کافي است بگويد باش تا هرچيزي از جمله جهان موجود شود. پس خلقت امري ازلي نميباشد، بلکه زماني را هم ميتوان تصور کرد که ماسوي الله نبوده اند. و خداوند از اين عدم و نيستي اين جهان را آفريده است.
?.خلقت همراه با زمان ميباشد: چون خلقت از عدم است، پس زماني بوده است که جهان نبوده است ودرواقع زمان هم نبوده است. يعني اينکه قبل از اينکه خداوند اراده کند تا جهان بوجود آيد زماني نبوده است و با اراده خداوند براي خلقت جهان بوده است که جهان موجود شده وزمان نيز با آن پديد آمده است. پس خلقت با زمان بوده است و نه امري ازلي.
درباره مسئله خلقت امر ديگري نيز در فلسفه اوگوستين مهم است و آن استفاده اوگوستين از «نظريه عقول بذري» رواقيون ميباشد. وي بيان ميکند که هر نوع از موجودي در واقع دربردارنده بذر انواع بعد از خودش ميباشد. يعني اولين زوج انساني که به وجود آمده بودند، بذر تمام انسانهاي بعد از خودشان را در درون خود دارا ميبودند. و اين امر يعني دربر داشتن انواع بعد از خود از هر انسان تا انسان ديگر وجود دارد. اگر قرار است که خداوند براي مثال ...? انسان را در کره زمين بيافريند و بوجود آورد، بذر اين ...? نوع انسان در همان انسان ابتدايي قرار دارد و با مرگ هر انسان و متولد شدن انساني ديگر از اين نوع بذر کاسته ميگردد و آن از قوه بودن به فعليت ميرسد.
مسئله شر
اوگوستين مسئله شر را به دو طريق وآن هم انديشه سنتهاي گذشته فلسفي حل ميکند که آن نيز بر دو قسم تقسيم ميگردد وآن دو عبارتانداز:
?.شر امري است عدمي: اين نظريه را که شر امري است عدمي را اوگوستين از سنت نوافلاطونيان به وام گرفته است. و اين نظريه بر اين تاکيد دارد که شر را خداوند به وجود نياورده است، ودرواقع عدم وجود خير همان شر است. براي مثال عالم مادي به ذاته امري شر نيست. بلکه در قياس با عوالم ديگر است که در مرتبهاي پايين تر و نازل تر قرار ميگيرد و شر محسوب ميگردد. در واقع شر بودن عالم ماده به خاطر نداشتن و عدم وجود عالم بالاتر از آن ميباشد. و همچنين در مورد تاريکي وظلمت نيز همينطور ميباشد. يعني اينکه ظلمت به صورت امري خارجي واقعا وجود ندارد بلکه ظلمت عدم نور ميباشد.
?.شر امري است نسبي: اين نظريه را اوگوستين از رواقيان گرفته است. اگر انگشتان دست انسان ظريف است و ممکن است که در اثر ضربهاي شکسته شود، اين امري شر و بد محسوب نميشود. اگر اين ظرافت را انگشتان دست دارا نبودند ديگر انسان نميتوانست که آثار هنري بيافريند و حتي غذا بخورد. اگر دندان درد براي انسان دردناک است اين امر ذاتا شر محسوب نميگردد، بلکه اين درد خود اين هشدار را به ما ميدهد که ضايعهاي در دندانهاي ما وجود دارد و ما بايد آنرا رفع کنيم. شر بودن درد دندان به خاطر درد آن امري است نسبي، چون در عين اينکه درد آن براي ما بد است وشر محسوب ميگردد، از آن طرف هم مفيد وخوب است که ما را از ضايعهاي آگاه ميکند، واين همان نسبي بودن شر را نشان ميدهد.
فلسفه تاريخ و سياست
در باب فلسفه تاريخ و سياست اوگوستين به جهان به شکل ثنوي و يا مانوي نگاه ميکند. فلسفه تاريخ او در کتاب در باب شهر خدا يافت ميشود. اوگوستين ملتها را در طول تاريخ به دو قطب شهر خدا و شهر دنيا تقسيم بندي ميکند. مردم شهر خدا کساني هستند که مرکزيت آنها همان اورشليم يعني زادگاه عيسي مسيح است. اينان مردمي خدايي اند که به توحيد اعتقاد دارند و به خداوند عشق ميورزند. نقطه مقابل اين شهر شهر دنيا قرار دارد که مرکزيت آنها شهر بابل است و اين امر به خاطر فساد و فحشايي که در بابل آن زمان رايج بوده است ميباشد. مردم شهر دنيا انسانهاي مغرور و متکبر هستند و دين اينان اديان چند خدايي ميباشد يعني مشرک هستند. نکته جالب توجه در نظريات اوگوستين در اين باره اين امر است که او معتقد است که افرادي هستند که به ظاهر در شهر دنيا هستند ولي در واقع در شهر خدا هستند و همچنين عکس آن يعني مردمي هستند که به ظاهر در شهر خدا اند ولي در باطن در شهر دنيا ميباشند. اين امر ديدگاه شمول گرايانه اوگوستين به مسيحيت را نشان ميدهد که از پايههاي شکل گيري نظريه پلوراليسم ديني جان هيک در عصر حاضر است. در واقع در اينجا اوگوستين صرف انجام اعمال ظاهري را مبتني بر پذيرش مسيحيت نميداند بلکه آنچه اهميت دارد باطن و نيت اعمال است که براي عشق به خداوند صورت گيرد. همچنين اين افراد شهر دنيا و شهر خدا در روز قيامت از يکديگر جدا ميگردند و در قيامت است که مشخص ميگردد که کدام اهل شهر دنيا وکدام اهل شهر خدا هستند. اين نظريات از اين حيث در مقوله فلسفه تاريخ ميگنجد که در واقع اوگوستين اقوام کل تاريخ را به دو قسمت تقسيم بندي ميکند، يعني به اقوام عالم از ديدي تاريخي مينگرد و همچنين به خاطر اينکه مسيحيت حاضر نتيجه گناه تاريخي است که از آدم تا حالا به افراد رسيده است. در مقوله فلسفه سياست قرار ميگيرد به اين خاطر که اقوام و ملتهاي جهان را با ذکر نام شهر به عنوان مرکزيت اين اقوام در دو قسمت شهر دنيا و شهر خدا تقسيم بندي ميکند.
زيبايي
به عقيده آگوستين در اشياء زيبا نوعي آهنگ يا ريتم به چشم ميخورد اين ريتم بيانگر همان وحدت عددي و نظم دقيقي است که ميان اجزاء و عناصر سازنده اشياء برقرار است. اين آهنگ يا ريتم آنچنان نزد او حائز اهميت است که آن را منشاء همه زيباييها ميداند اما اين آهنگ نزد وي با معناي رايج آن تفاوت گستردهاي داشت. به زعم وي مفهوم ريتم يا آهنگ کيفيتي است که قابل کاربرد و قابل اعمال در خصوص پديدههاي عيني، ملموس مادي و معنوي است. بنابراين اين آهنگ حد و مرز قالبها را در هم ميشکند, يعني تنها ميان اصوات يا اجرام وجود ندارد بلکه ميان اذهان و حالتها نيز ميتوان به وجود ريتم يا آهنگ برخورد. به عبارتي ديگر، آهنگ کليد زيبايي هر پديدهاي به شمار ميآيد. از سويي ديگر، به عقيده وي، گرچه مفهوم کيفيت يا چوني يا حالتهاي مختلف موجود در اشياء واجد اهميت است اما زيبايي را صرفاً نبايد و نميتواند به کيفيت محدود ساخت. کيفيت منظور در اين جا حضور وحدت تمامي يا حضور وحدت همه اجزاء سازنده يک شيء است. زيبايي در عين حال بايد نشانگر تفاوت و تضاد نيز باشد. زيرا تضاد و تفاوت خود بيان مراحلي از درجات استکمالي شيء زيبا به شمار ميرود. او همچنين امر زيبا را از امر شايسته و مناسب متمايز ميدانست. به زعم وي امر شايسته و مناسب صرفاً کيفيتي است نسبي، يعني هر چيز در مقايسه و نسبت با چيز ديگر شايسته و در خور حساب ميآيد. علاوه بر اين، او امر زيبا را از امر مطبوع و لذت بخش متمايز مي دانست. اساس زيبايي صرفاً بر انتقال لذت يا انطباع خاطر محدود نميشود. آموزههاي آگوستين در باب زيبايي را ميتوان با پارهاي آموزههاي روانشناختي و انسانشناختي همراه ديد. در تلقي آگوستين از زيبايي و آثار هنري وحدت و هماهنگي نقش بسيار تعيين کنندهاي ايفا ميکنند و به همين خاطر ديدگاههاي زيباشناسي وي را اوج تکامل زيباشناسي قرون وسطي و مسيحيت به شمار ميآورند.
پي نوشت:
1. (کتاب پنجم، فصل هفتم)؛ اين متن از منتخبات برتراند (Betrand) به زبان فرانسه ترجمه شده است (صفحهي 85). راجع به مشخصات کتاب، به منابع آخر مقاله رجوع شود.
2. Ambroise آنبرواز (متولد 340- متوفي 397 ميلادي) از آباي مشهور کليساي لاتين زبان واسقف شهر ميلان بوده است.
منابع
- تاريخ فلسفه قرون وسطي اثر دکتر محمد ايلخاني
- www.heirat.ir
- http://fa.wikipedia.org
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید