ژاندارک با اعتراف آغاز مي کند؛ اعتراف به گناهي مستتر در عمل که شايد تجلي آن به شکل ثواب، فريبي بيش نباشد. اعتراف در محضر شخصي، همچون کشيش. اما پيش از آن، رازي در پشت آن اعتراف نهفته است که تجلياش در اعتراف است؛ رازي در قامت بازنگري در خود ، بازنگري در ايده و عمل و هر آن چه نسبت به ديگران و حتي در مقابل ديگران انجام ميدهيم!؟
ژاندارک در ابتدا آنگونه در تشخيص سلامت و مبرا يافتن ايده و عمل خويش از گناه، وسواس داشته و کندوکاو به خرج ميدهد که حتي هنگام بخشش، که افراد آن را عين ثواب ميدانند، در صحت سلامت اش شک کرده و در درون خود نياز به اعتراف و توبه ميبيند. نهال همين کنکاش است که او را از ديگران متمايز ميسازد. چه از کساني که صرفاً ايماني قوي نسبت به حقانيت خود و انتخاب شان دارند و چه از افرادي که در گزينشهاي شان متزلزل جلوه ميکنند.
به بسياري از کساني که دشمنان شان را بي رحمانه منکوب مي سازند، نگاهي بيندازيد. آيا آنها اصلاً در خصوص آنچه نسبت به ديگران و بخصوص دشمنان شان انجام ميدهند، داوري ميکنند؟ حتي به آن فکر نميکنند! آنان در مقابل ديگران و دشمنانشان، همانگونه رفتار ميکنند که گويي هر عملي نسبت به ديگران جايز است و تنها ديگراناند که بايد قضاوت شده و بيرحمانه و يک طرفه محاکمه شوند و پاسخگوي آنچه ميکنند، باشند. آنها مرتکب هر عملي نسبت به طرف مقابل خود ميشوند؛ هر عملي که از عهده آن برآيند. ايشان همان رفتاري را که محکوم ميکنند، خود انجام ميدهند و انگار چنان عملي تنها هنگامي خطا است که توسط ديگري انجام شود! چرا که از بازنگري در ايده و رفتار خود خبري نيست. در خصوص تمامي رفتارهايي که در ديگران ديده ميشود و آنها جسورانه به نقدش ميپردازند، هرگز نوبت به خودشان نميرسد. حضور يکهتازانه من نزد تمامي اين اشخاص تنها چيزيست که به چشم ميخورد. چرا که آنها با همان معياري که ديگران را استنطاق ميکنند، خود را بازنگري نميکنند!؟ چنان که از مستندات بازجويي هاي ژاندراک توسط مقامات کليسا به جاي مانده است، خادمي از کليسا، ژاندارک را به خاطر هديه دادن لباسهاي فاخري که وليعهد فرانسه به وي داد و ژان هرگز آن ها را نپوشيد، محکوم ميکند و هنگامي که ژاندارک متقابلاً چنين پوشاکي در نزد خادمان کليسا و مسيح را بازجويي ميکند، رفتار خادمان به گونهايست که انگار ناگهان با چيزي مواجه شدهاند، که کاملاً تازگي دارد! و چنين نيز هست؛ چرا که خود در نزد تمامي افرادي که اعتراف نميکنند، در داخل پرانتزيست که هرگز مورد بازنگري قرار نميگيرد و طبعاً هر ايده و عملي نيز که منتسب به خود باشد، اصلاً ديده نميشود. و اشاره ژاندارک است که چنان آشکارِ پنهاني را از داخل پرانتز خارج ساخته و موجب نگرش و مشاهده تخطيشان از همان چيزي ميشود که تا پيش از اين در ديگران به گونهاي بيرحمانه مورد محاکمه واقع شده بود! انگار خداي اينان تنها براي داوري و محاکمه ديگران است و با خود آنها، آن قدر بهتباني رسيده است که ايشان را آزاد گذاشته تا هر ايده و عملي را نسبت به ديگران مرتکب شوند!!
آيا خداي ژاندارک نيز چنين است؟ در جاي جاي زندگي و مبارزات ژاندارک ميتوانيم مشاهده کنيم که خداي ژان يک شمشير دولبه است که تنها يک لبه آن به سمت دشمنان است و لبه ديگر آن به سمت خود ژاندارک و درون اش کشيده شده است. اين پارادوکس از آنچه هنگام فتح دژ تورل عايد او ميشود و آنچه هنگام مشاهده اجساد و زخميهاي مختلف به وي عارض ميشود و احساس درماندگياش تا لحظه بعد که مشاهده ميکند اسيري توسط جنگجويي از خودشان، به خاطر به غنيمت گرفتن دندان طلايش کشته ميشود، ادامه دارد و در همان آزمون نيز تمايز ژاندارک را با تمامي اطرافيان اش نشان ميدهد.
ژان علاوه بر مبارزه با دشمنان، که جديت در مخالفت با آن تجاوز را به ثبوت ميرساند، به دشمنان شانس کنارهگيري از تجاوز را مي دهد و به آنها نسبت به عواقب ناگوار جنگ هشدار ميدهد! خواهش او در اورلئان براي اجتناب از جنگ، همانقدر اصالت دارد که شادماني و خنديدن وي در پيروزي تورل و سپس در جهت معکوس، درخواست اش براي اعتراف حقيقيست. او ميتوانست با کينه صرف، متقابلاً بيرحمانه نسبت به دشمنان رفتار کند، در حالي که در هر بار مواجه با دشمنان درصدد اجتناب از جنگ است. اوج آن را هنگامي ميتوان در چهره ژان يافت که انگليسها بدون درگيري، از اورلئان عقبنشيني ميکنند. شادماني غيرقابل وصف با اشک هاي شوقي که فرو مي ريزند، خود گواه همه چيزند. فراموش نکنيم؛ آنها همان کساني هستند که خانواده ژان را به طرز فجيعي مورد تجاوز قرار داده و کشتهاند، در حالي که ژان به جاي کينهتوزي صرف، درصدد عمل بر طبق آن چيزيست که دستور خداوند ميپندارد، و اميدوار است که خداوند آنها را ببخشد!! البته خود ژان که در ابتدا به سادگي نميتواند ببخشد و اگر به راحتي ميتوانست، پس يکي از همانها بود!! او همانگونه که وجدان اش گفت، حقيقتاً آنچه را که در درون اش ميخواست، جستوجو کرد، چرا که درصدد تبرئه تمامي خوبيها از پليديها بود و با غسل تعميد، نه در جهان، بلکه در درون خود بدان نيز نايل شد.
اما آيا هيچ راه ديگري وجود ندارد؟ آيا ژاندارک نميتواند از تمامي تجاوزهايي که به او و اطرافيان اش ميشود، راه مقابله را پيش نگرفته و کناره گيرد؟ چرا؛ ميتواند، اما آيا در اين صورت، او با چنين انتخابي، عملاً مشروعيت همان تجاوزي را نپذيرفته است که به خواهرش روا شد؟ به بيان ديگر کنارهگيري، خود انتخابيست که ميتواند همچون هر گزينش ديگري بازخواست و داوري شود و کنارهگيري در شرايطي که ژاندارک با آن روبهرو بود، اگر به معناي پذيرش مشروعيت تمامي گناهاني نبود که او از آنها متنفر و منزجر بود، حداقل بيتفاوتي نسبت به جناياتي را به اثبات ميرساند که در اطراف ژان به وقوع ميپيوست و آن، دون انتخابيست که برخاستن بر عليه آن ظلمها را تجويز ميکرد؛ تجاوز به خواهرش، تجاوز به کشورش و...، همانگونه که ژان خطاب به آناني که خود را مردان خدا ميپندارند، ميگويد: «در حاليکه مردم فرانسه در خون غوطهورند، شما دور مينشينيد با لباسهاي فاخرتان و سعي ميکنيد مرا فريب دهيد، در حاليکه خودتان را فريب ميدهيد...»
آيا به جز آن، راه ديگري هست که بتوان بر هر دو پارادوکس فوق غلبه کرد؟ براي ما و تمامي کساني که با ديدن زندگي و مرگ ژاندارک، يا تنها به قضاوت در خصوص ژاندارک ميپردازيم و يا با مقايسه آن با رفتار خويش، از ديدن اشتباهاتمان طفره ميرويم، يا بهترين راه را کنارهگيري ژاندارک ميپنداريم، پاسخ منفيست. ولي به نظر ميرسد براي ژاندارک و هر کس که مانند او، حتي هنگامي که نزد ديگران تبرئه ميشود، باز در درون اقناع نشده و درصدد است تا نزد خدا و وجدان خويش تبرئه شود، راه ديگري هست!؟ راز اين نکته، در جايي به روشني نهفته است که ژاندارک با بخشش کفش پدرش به شخصي تهيدست و اعلام رضايت پدر از کرده او، باز به نزد کشيش ميرود تا با اعتراف نزد خدا و وجدان اش بخشيده شود!؟ در حقيقت حل هر دو پارادوکس جديت و بازنگري در انتخاب است که ژاندارک را از ديگران تمييز ميدهد. بنابراين، مخالفت ژان در مقابل تمامي تجاوزات، اصليست که ميبايست در کنار بازنگري ژان در رفتارش نسبت به دشمنان، در نظر گرفته شود. اين جديت ، همراه با آن بازنگري و اعتراف، تنها راه حل اين پارادوکس مينمايد.
ژان ابتدا بر اراده خود با جديت حکم فرماست. او فرمان ميدهد و آنچه در دنياي پيرامون اش يافت ميشود، از وي اطاعت ميکند. او از درون، فرامين خداي خود را شنيده و با تمام وجود از آن اطاعت ميکند و چنان که خودش ميگويد: او همچون طبليست که خداوند در آن ميکوبد و ژاندارک با شنيدن صدايش در درون، برانگيخته شده و از اين روي زندگي عادي خود را رها کرده و با بيقراري ميکوشد تا با درک اشارتهاي خداوند، هر چه را که تحقق فرامين خداوند تأويل ميکند، هر چه زودتر عملي سازد. او در درون اش به هيچ وجه از صلابت برخوردار نيست، چرا که بخشِ خودِ وجودش مدام در حال تنظيم کردن اش با خداي درون اش است و مدام در برابر وي عقبنشيني ميکند. ولي او به جهت صداي طبلي که در درون اش ميشنود، به گونهاي برانگيخته شده و با جديت خود را با فرامين اش هماهنگ ميسازد که از بيرون توسط ديگران با صلابت به نظر ميرسد و پاسخهاي قاطع وي در مواردي که خود را پيامبر احساس ميکند، موجب ميشود که ديگران به او ايمان آورند. آنچه اتفاق ميافتد نيز مطابق با راستي انتخاب اش ارزيابي ميشود. از سقوط دژهاي تورل و اورلئان که دستنيافتني بهنظر ميرسيدند تا متقاعد کردن افراد به لشکرکشي و آزادسازي بخش هايي مهم از خاک فرانسه ومهمتر از همه، آزادي مردم فرانسه از يوغ سربازان بي رحم و ظالم انگليسي. پنداري موفقيتهايش براي وي برهانيست که بر تفسير تفکرات اش مبني بر رسالت اش در بيرون راندن انگليسيها، صحه ميگذارد.
اما يکهتازي جديت مدت زيادي به طول نميانجامد که عرصه براي بازنگري مهيا ميشود. اين جايگزيني از زماني آغاز مي شود که در رويايي مي بيند، چهره مسيح به خون کشيده شده است و مسيح از او مي پرسد: ژان با من چه کردي؟ آن گاه تا پس از اسارت اش تکميل ميشود. با دستگير شدن ژان، همان نشانههايي که زماني مهر تأييدي بر انتخاب اش بودند، اکنون بر عليه او شهادت ميدهند. پس هنگام آن رسيده تا بازنگرياي در تمامي آن چه بر او گذشته و بر حقانيت اش صحه گذاشته است، صورت گيرد.
ژاندارک در طي جنگ با واقعيتي مواجه ميشود که تاکنون تنها ايده آن را که بسيار متفاوت با انتظارش بود، در سر ميپروراند. دفع تجاوز و ستم دشمن و بيرون نمودن آن، ايدهاي درست مينمود. ولي هنگامي که ژان طي جنگ، با کشتهها و زخميها مواجه ميشود و خود را نيز شريک و غرق همان گناهي ميبيند که درصدد محکوم کردن اش بود، يکبار ديگر تمايزش را با سايرين به ثبوت ميرساند و وجدان اش که به شکل مسيح بر وي ظاهر ميشد، به او ندا ميدهد که خون چيزي نيست که او در پياش بود! پس او باز احساس نياز به اعتراف ميکند و باز تنها اوست!؟
پس او اين بار ناگزير است که هم زمان با دو دشمن روبهرو شود. از يک سوي، دشمني که حتي اگر حق با ژان نباشد، دليلي بر حقانيت اش نميتوان يافت. چرا که ژان آن چه را که در پي آن است تا به عنوان گواه گناهي مستتر در خود بيابد تا اعتراف به اشتباه کند، بهگونهاي مشهود در دشمنان اش مييابد. اما از سويي ديگر، دشمن دوم او که جديتر از دشمن بيرونياش به نظر ميرسد و هموست که عامل شکست اش شده است، و آن قضاوت در خصوص رفتارش است. آيا او خود، آبستن آنچه به دشمن نسبت ميداده، نبوده است؟ آيا او همچون دشمنان اش از برخي از وقايع به نفع خواستهاي شخصي و خودخواهانهاش سود نبرده است؟ آنچه دشوارتر مينمايد، اعتراف به اشتباه اش است که ميتواند توسط دوستان، دشمنان و ناظران به اشتباه، پيروزي و حقانيت دشمنان اش و نفي رسالت اش تأويل و ارزيابي شود. اما به نظر ميرسد که اين عرصه امتحانيست که راز دشواري اش در بدنامياش نهفته است!! پس او از امتحان سربلند بيرون ميآيد. اگر ژان در راستي راه اش شک نميکرد، نه تنها چنين امري، دليلي بر حقانيت اش نبود، بلکه همواره امکان آن را ميداد تا او را فريبکاري بپنداريم که نخست با فريب خود و سپس با فريب ديگران در جهت اهداف شخصياش سود برده است. اما او با شک در درستي راه اش، امکان چنين وسوسهاي را ابطال ميکند؛ حتي اگر او دچار اشتباه شده است، ولي اين اشتباه با نيرنگ توأم نبوده است؛ چرا که او اکنون به داوري، بازنگري و اصلاح خود برخاسته است و همين خصيصه است که او را از نمونههايي که از باورها و رفتارهاي عوام در جهت منافع اش سود ميبرند، جدا ميسازد. تمايز ژان با آنان در حل پارادوکس بازنگري و جديت است، که به جاي آنکه از او شيادي بسازد که از باورهاي ديگران سوء استفاده ميکند، او را معتقدي معرفي کند که تا پاي قرباني کردن خويشتن (با قرباني کردن ديگران اشتباه نشود) پيش ميرود!
ژان با انسانهاي خرافاتي و متعصب نيز متفاوت است و نميتوان او را متعصبي پنداشت که با جهل اش سبب جناياتي شده است. خرافاتيها و جاهلان همانهايند که دست به ژان ميزنند تا با اين عمل تقديس شوند. جاهل همانهايند که بدنبال نشانهاي براي اثبات رسالت ژان هستند، و خرافاتي همان مبارزيست که هم به رسالت ژان اعتقاد دارد و هم ميخواهد از طريق جادو، او را از زخمي که برداشته است، نجات دهد. اما اگر ژان گناهکار نيست و مصمم نسبت به آنچه برگزيده است، پس به چه سبب هنگامي که پاي مجازات به ميان کشيده ميشود، او اعترافنامه را امضاء ميکند؟ چيزي به جز ترس از مرگ ميتواند دليل چنين تجديدنظري باشد؟ ژان چه هنگامي که در دادگاه، خواهان کشيشي براي اعتراف ميشود و چه زماني که نامه اقرار به اشتباه خود را امضاء ميکند، ترس عامل چنين انتخابي نيست؛ چرا که بخشهاي متناقض ديگري از زندگي و گزينش هاي اش امکان صحت چنين برداشتي را رد ميکند. ديالوگهاي وي در دادگاه که مدام در دفاع از آنچه در مورد رسالت اش بود، طفره ميرود، ولي در خصوص ساير اعمال اش، پاسخهايي قاطع در مقابل بازجويانش ميدهد، نشان دهنده همان نکته است که او از طرفي درصدد توجيه رفتاري نيست که قابل دفاع نميبيند: «من بيشتر از ناراضي کردن اون (خداوند) ميترسم تا پاسخ ندادن به شما»، و از طرف ديگر به عدم حقانيت دشمنان اش اعتقاد دارد. زيرا آنچه را که با کنکاش و وسواس بسيار در خود اشتباه يافته و خواهان اعتراف به آنهاست، به گونهاي عيان و وقيحانه در دشمنان اش مييابد. ژاندارک دقيقاً به همين جهت با وجود اين که از گفتوگوي خداوند با خود، تأويل جديدي معنا کرده است، اما آن نميتواند به معني نادرستي راه اش تأويل شود. از همان روي، حتي پس از اعتراف به گناهان اش نزد وجدان، خطاب به کليسا و کشيشان ميگويد که اگر رسالت او را نميپذيرند، او نيز کليسا را به رسميت نميشناسد!؟ ژان تنها به دليل اين که مبادا در امتحان اصلياش، که اعتراف به اشتباه اش است، شکست بخورد و اعتراف نکرده از دنيا برود، نامه اقرار به اشتباه اش را امضاء ميکند؛ چرا که اکنون ديگر نظر و انديشه ديگران و به خصوص دشمنان اش در مورد حقانيت ژان، در مقابل شکست در امتحان اصلياش، چندان مهم نيست، بلکه تنها اعتراف کردن و مردود نشدن در امتحان الهي است که او را برانگيخته ميسازد. چنان که خود به اسقف مي گويد: «اين جسم من نيست که مي خواهد آزاد شود، بلکه روح من است.» او در اين لحظه نيز حتي به باور ديگران نسبت به خود توجه اي ندارد، بلکه بيم آن را دارد که شايد در آزمون خداوند دچار لغزش، خطا يا گناهي شده است. چرا که اينک وعده هاي خداوند که تحقق نيافته است و ظاهراً او به جاي دشمنان شکست خورده، پس شايد اشتباهي از طرف خودش سر زده است! و اين است منطق داوري و عاطفه کسي که انگشت اتهام او از سوي ديگري به سوي خود تغيير جهت داده باشد. اما هنوز زود است تا ژان دريابد، تحقق وعده هاي پروردگار - به خصوص وعده هاي بزرگ و جاودانهء او- وراي پيش بيني انسان هاست و عمدتاً به گونه اي رخ مي دهد که تصور آن نمي رود.
اما اين باور، همچون ساير باورهاي ژاندارک مدت زيادي بهطول نميانجامد که مجدداً مورد بازخواست وجدان اش قرار ميگيرد که مبادا چنان امضايي به مفهوم انکار باورهاي وي ـ نهاشتباهات اش ـ باشد؟! او پس از آن که مورد اين بازخواست وجدان قرار ميگيرد که ـ در نهايت اين تو بودي که او را رها کردي و از اين پس او برايت دروغي بيش نخواهد بود ـ ميخواهد اعترافنامهاش را پاره کند؛ زيرا تا پيش از اين تصور ميکرده است، آنچه سايرين در موردش ميانديشند، چندان اهميتي ندارد، از اين روي او با امضاي اقرارنامه خواهد توانست بهخواسته اصلياش که اعتراف است، دست يابد. اما وجدان اش به وي ندا ميدهد که او مي تواند نه نزد ديگران، بلکه در انديشه تو که انکارش کردي، دروغ تأويل شود . پس با شکلگيري چنين تأويلي در ذهن ژان، او به سرعت ميخواهد تا نامه اقرار به اشتباه اش را پاره کند. ژاندارک با چنين تجديدنظري در نامه اقرار به اشتباه، به ثبوت ميرساند که اعترافات ژان را هرگز نبايد به معناي انکار رسالت اش انگاشت؛ چرا که به محض اين که چنين تأويلي در ذهن اش شکل ميگيرد، ميخواهد تا براي پرهيز از آن، امضاي خود را پس گيرد. جالب اينجاست؛ کليسايي که بايد ملاک اش، ايمان قلبي و حقيقي افراد باشد، انکارهاي پياپي ژان را نميپذيرد و ملاک او دستخطيست که به عنوان امضاء اقرار به اشتباه بر کاغذي رسم شده است!؟ از همين روي اقرار ژان نميتواند به معناي انکار حقيقي باورهايي که هنوز به آنها پايبند است، تأويل شود؛ باورهايي که دشمنان و حتي همرزمان اش بدان پايبند نبودهاند. همانگونه که ملاقاتکنندهاي در زندان به ژان ميگويد که او نه به خدا اعتقاد دارد و نه به شيطان. بنابراين همواره من ، يکهتازي ميکند و ديگري را همواره بيرحمانه محکوم ميسازد، بدون آنکه حتي لحظهاي درنگ و بازنگرياي در آنچه انجام ميدهد، صورت دهد و در درون شخصيت فرد، نمود خودخواهي، به هيچ نوع آشتياي با ديگرخواهي نميرسد. پس هستي با بازآفريني مداوم جناياتي که صورت گرفته است، ادامه مييابد؛ به زندان فرستادن، ديگري را مسؤول اشتباهات خود معرفي کردن، تجاور کردن، به آتش کشيدن...
انکارهاي پياپي ژان در ابتدا که مورد بازخواست وجدان اش قرار ميگيرد، چگونه با تأويلهاي فوق سازگار است؟ شايد بتوان گفت که آن اجتنابناپذير است! ژان اگر پس از برملا شدن گناه اش و در اولين مواجهه غيرمنتظره با آن، به راحتي پذيراي اش ميشد، ديگر او نميتوانست کسي باشد که چنان وسواسي را نسبت به نفس گناه دارد!! بلکه او تنها کسي خواهد بود که از هر چيز از جمله ايده و ارزشهاي اش براي موفقيت اش سود ميبرد و هنگامي که لو ميرود که او بر خلاف ايدهها و ارزشهاي اش رفتار کرده است، وي به راحتي آنها را کنار گذارده و به دنبال دستاويزي ديگر براي عرض اندام خودخواهيهاي اش ميگردد! ژان پس از آن که توسط وجدان اش به ارتکاب گناهاني محکوم ميشود، به همان ميزان که از گناهان متنفر است، منقلب ميشود و به همان ميزان که آنها را جدي ميگيرد، نميتواند در نهايت از بازخواست وجدان اش رهايي يابد تا عاقبت به آن گردن مينهد.
وجدان ژان داراي سه چهره است؛ نخستين چهرهاش، در دوران کودکي اوست که تنها وي را امر به نيکي ميکند. اما هر رهروي معنوي با جستجو در نيکي ها به بن بستي با هويتِ پليدي برخورد مي کند. آن گاه ظلمي از پي ظلمي، سامان زندگي ديگران را فرو مي ريزد و صبر وجدان هاي بيدار به اتمام مي رسد. آن گاه ست که مبارزه با ظلم، انتخاب و بيداد، فرياد مي شود. پس چهره بعدي وجدان ژان رخ مي نمايد که شبيه مسيح است و با قضاوت از دنياي پيرامون ژان، نيکي را از بدي جدا کرده و با امر ژان به نيکي، درصدد ايستادگي در مقابل ظلم و داوري برطبق آن در مورد ديگران بوده و بدنبال آن است تا جهان را از خير انباشته و از بدي پاکيزه سازد. چهره انتهايي وجدان که کاملترين چهره آن است و در زندان با او روبهرو ميشود، همان هويتيست که ژان را داوري ميکند. در ذهن ژان، اين تعريف جديد از خداوند از خاکستر تعاريف پيشين از خدا برخاسته و متولد شده است که جانشينشان ميشود. تنها اين تعريف از خداوند است که خداوند جهانيان را معنا ميبخشد. زيرا آن تنها تعريفي از خداوند است که نه تنها ديگران، بلکه ژان و رسولان اش را نيز محاکمه ميکند. آن شأن نزول معناي خداونديست که رسولان، آن را خداوندِ جهانيان ناميدهاند. زيرا خداوندي که تنها رسولان و باورمندان خود را پيروز گرداند و صرفاً دشمنان شان را داوري کند، تنها همان خداوند رسولان و باورمندان اش خواهد بود، نه خداوند جهانيان!؟! خداوند جهانيان، خداونديست که همه را و حتي ژان و خداي درون ژان را داوري کند؟! و تنها همين نحوه رفتار انسانهاست که تعيين کننده اعتقادِ حقيقي شان شان به ماهيت خداوند درون شان خواهد بود. چهره نهايي وجدان، در ابتدا به وسيله ژان به عنوان شيطان ارزيابي ميشود؛ همان تصوري که در اولين نداي وجدان بر عليه هر فردي که داراي اعتقادات دينيست، پديد ميآيد. آيا او وسوسهاي شيطاني نيست؟! چرا که بر عليه بسياري از احکامي که تا پيش از اين خدايي و الهي تصور ميشدند، حکم ميکند!! اما برخورد پياپي با اين ميهمان فراخوانده شده موجب ميشود که احکام و ارزشهاي جديدي، جانشين ارزشهاي پيشين گردد؛ واژگونسازي ارزشهايي نظير:
ژاندارک قديس است، چون گناه نميکند! نه؛ ژاندارک يک قديس نيست، چون گناه کرده است!! اما ژاندارک قديس ميشود، چون دقيقاً برعکس، او اعتراف به گناه ميکند!!! ژاندارک پيامآور است، پس بايد نشانهاي از طرف خدا با او باشد! نه؛ ژاندارک پيامآور نيست، چون نشاني را به همراه ندارد!! اما ژاندارک، نشانهاش را با معنا بخشيدن به رفتارش، خلق ميکند، پس خداوند در او سخن ميگويد!! خداوند سخن ميگويد؟! اما کجاست آن که سخن ميگويد؟ انگار او خاموش است! هيچکدام؛ خداوند نه سخن ميگويد و نه خاموش است، او به کنايه اشاره ميکند ؛ در تمام هستي ، از جمله در ژان، در اعتراف اش، در شکست اش ، در بازنگرياش ، در وسواس اش ودر غسل تعميدش !!! هر يک از تعاريف فوق همچون ققنوسي در درون تعاريف پيشين و از خاکسترشان متولد ميشوند.
اين همان معناييست که در ديالوگ ژان با کساني که از او نشانهاي از طرف خداوند ميخواهند، مستتر است: «مرا شياد تصور نکنيد، يک ارتش به من بدهيد، مرا به اورلئان ببريد و آنجا شما علامتي را که من فرستاده شدم تا انجام بدهم، خواهيد ديد». يعني معناي رسالتم از آنچه ميکنم برميخيزد، که نشانه من بهحساب ميآيد، نه انجام کارهاي عجيب و غريب. به بيان ديگر، توسل به هر ملاکي به جز خود رسالت، دليل و گواه اصلي بر رسالت نميشود. هر نشانهاي که به گونهاي غيرعادي موجب وقوع خارقالعاده چيزي شود، گواه همان کار خارقالعاده است. تنها تجلي معناي رسالت در ايده و عمل است که گواهي بر رسالت است. هر نشانه ديگر بهسان سوگندي براي حرف راست است، که اگر سخن به صرف خود راست باشد، سوگند، گواه آن نخواهد بود، بلکه تنها خود گفتار راست است که گواه خود است.
ژان در جاي جاي تصميمات اش، بر اين باور است، آنچه را که انجام داده تنها و تنها بر طبق حکم خدا بوده است و هنگامي که سيري در تمامي رفتارهاي اش ميکند، با نداي وجدان اش به ياد ميآورد زماني را که در لحظهاي از نبرد، فريادي را برآورده است که ميتواند شايد حکايت از آن داشته باشد که از پيروزي در جنگي که با خونريزي توأم بوده، لذت برده است. او با دريافت آن حقيقت، بيدرنگ زانو ميزند، تمامي نگاه ملتمسانه او به وجدان اش که با به زانو در آمدن اش همراه ميشود، يکي از زيباترين تجليات معناي سجده است. او تسليم شدن بيقيد و شرط را در مقابل خداي درون اش، به نمود ميکشد: آزادم کن . تا پيش از آن، سجده تنها رفتاريست قراردادي که چون پيشينيان چنان گفتهاند، بايد چنين کرد، ولي ژاندارک تجلي شأن نزول سجده را معني ميبخشد: تسليم بيقيد و شرط در مقابل نداي وجدان و خداي درون .
اکنون او دريافته است، آنچه را که گذشته و او به گونهاي خاص، از آن بر حقانيت انتخاب اش تفسير کرده و باور داشته است، ميتوانسته به گونهاي ديگر نيز تعبير کند، و اعتقاد مردم به او را نبايد مبني بر تحقق وعدههايي بپندارد که به خداوندش نسبت ميداد. چنان که درمييابد، مردم همان چيزهايي را که در جست و جوي اش بودند، در او مييافتند. ژاندارک، نه از نظر خداوند مستثني بود و نه زنده ماندن اش به سبب برگزيدن اش از طرف خداوند بود. بلکه دقيقاً برعکس؛ ژاندارک با وجود آن که از شرايطي يکسان با ديگران برخوردار بود، مستثني با ديگران رفتار کرد و از آن روي نزد خداوند مستثني با ديگران شد . او زنده نمانده بود تا رسالتي را به انجام رساند. او همچون همه زنده بود و چون چنان متفاوت عمل کرد، زنده ماندن اش به معناي دقيق کلمه، رسالتي برايش شد! رسالتي که تاريخي معنوي را آفريد که اگر او نبود، حقيقتاً به گونهاي ديگر رقم ميخورد. بر هر انساني نداي وجدان و خداي درون اش نازل ميشود؛ تنها اندکي اجازه گوش کردن به خود ميدهند، قليلي از آنها، آن را باور ميکنند، فقط برخي آن را در قالب ايده اي در خود دروني ميسازند، صرفاً بعضي آن ايده را آنقدر جدي ميگيرند که با آن زندگي ميکنند و تنها اندکي آن را همچون رسالتي در خود تأويل نموده و وظيفه خود ميدانند که به عنوان پيامبري ، آن را به گوش ديگران برسانند و در آن راه زندگي و مرگ شان را چون فديه اي نثار مي کنند. و اينهاست تمايز ژاندارک با سايرين.
ژان هنگامي که درمييابد، هيچ کشيشي به اعترافات او گوش نميدهد، آن هنگام است که وجدان اش به او ندا ميدهد که من به تو گوش ميدهم و درمييابد که آن اعتراف تنها به درگاه آن خداي درونيست که پذيرفتني و غسلدادنيست. ژان حرکت درونياي را که لازمه گام نهادن در دنياي معنويت است، طي ميکند و تمام دشواري اش، نه در کميت آن، بلکه در کيفيت تو در توي همان پارادوکسهاييست که ميبايست با هم حل شوند. ژان در بدترين شرايط اعتراف مي کند. بسياري پس از کتمان حقايق، آنچه را که در خود ناپسند مي يابند، رها کرده و پس از بناي دنيايي جديد، با تکيه بر آن، به گذشته نگاه کرده و به کرده و اشتباه خود اعتراف مي کنند. زيرا اکنون جا پايي دارند که با تکيه بر آن، خرابه هاي گذشته را به دور افکنند. اما ژاندارک ويرانه اي از خود را به آتش مي کشد!؟ پيش از آن که ديگران او را به آتش بکشند، ژان با چنان اعترافي در آن موقعيت، خود خويشتن را به آتش مي کشد! او در شرايطي اعتراف مي کند که هيچ چيز براي خود باقي نگذاشته بود. زندگي متعارف، سلامت و خواسته هاي عادي جواني اش را با گام نهادن در راه رسالت اش به دور ريخت و خانه و خانواده اش را ترک گفت. هنگامي که بدست دشمنانش اسير شد، پادشاه و طرفدارانش در دربار را از دست داد. وقتي به بسياري از اشتباهاتِ خود اعتراف کرد، باورهاي گذشته و تمامي نشانه هايي را که به عنوان حقانيتش مي شمرد، ويران ساخت و هنگامي که در حضور دادگاه و مردم حاضر شد نامه اعترافش را امضاء کند، باورها و ايمان مردم عادي را نيز از کف داد و وقتي در انتها در نزد وجدانش به غرور و خودخواهي اعتراف کرد، ويرانه اي را به خاکستر بدل کرد و هر آنچه داشت از دست داد. از اين روي حکم اش به جاي ماندن، رفتن مي شود!؟ چرا که او با انتخاب چنين ويران سازي مداومي در شخصيت، چيزي براي ماندن و انتخاب ديگري را براي کمال باقي نمي گذارد!! در شخصيت ژاندارک، ژان آن قدر در مقابل خداي درونش عقب نشيني مي کند که عاقبت خود را از آن حذف مي کند و اين يعني بريدن از من و پيوستن به او . چرا که از هست خود نيست مي شود و به هست او مي پيوندد. خورشيد رستگاري ژان، وقت شکست اش طلوع مي کند. فرجامي که هرگز از آغاز نمي شد، حتي تخيل آن را متصور شد!؟ چيزي وراي معجزه!
يحيي با آب ، غسل تعميد ميداد، پس موضوع غسل تعميد را شکل ميبخشيد، مسيح با روح القدس چون محتواي آن را معرفي ميکرد و ژاندارک با تجديدنظر پس از اعتراف ، بنابراين معنا و روحِ غسل تعميد را ميآفريد. ژاندارک تمام آن جديت پيگيري ايدهها و به واقعيت بدل ساختنشان، همه وسواس يافتن گناه در هر انتخاب خود، قدرت ديدن اشتباه در گزينشها و قضاوتها، و حتي فروتني تجديدنظر مداوم در منطق حاکم بر قضاوتها، و جاييابي ديگري و منطق ديگري در کنار خود، و آفرينش بهرهمندي از تعريفي از خداوند است که همچون ديگران از ژاندارک نيز استنطاق کرده، و در اين ميان استثنايي را پذيرا نميشود.
ژاندارک با اعتراف به پايان ميرسد، اما اين بار اعتراف در محضر وجدان. آنجا ديگر هيچ کشيشي نميتواند غسل تعميد دهد، همانگونه که کشيش داخل زندان نتوانست ژان را تعميد دهد. او اکنون به مقام قضاوت خود از خود و اعتراف خود به درگاه درونِ خود رسيده است و نمودِ اعتراف به اشتباه را جانشين وانمودِ حقانيت خويش ساخته است و با تجديدنظر مداوم در خود، به غايت کمال نايل گشته است. اين کشف رمز همان پيامي است که مسيح در انجيل مي گويد. اين که هر کسي خود مي بايست صليب خوِيش را بر دوش کشد. اين که همه ما مي بايست به گناهان و اشتباهاتمان اعتراف کنيم و هيچ کس از آن مبرا نيست.
نويسنده : کاوه احمدي علي آبادي
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید