اگر همانند لدولف مولر جزو آن دسته افرادي باشيم که داستايوفسکي را يک «متأله لائيک» قرن نوزدهمي قلمداد ميکنند، در آن صورت نبايد از ياد ببريم که «متألهين لائيک» فقط خاص قرن نوزدهم نيستند، بلکه ما با پديدهاي سر و کار داريم که از سنت و تاريخچهاي طولاني برخوردار است. صحبتي به اختصار در باب اين پديده ميتواند بيانات داستايوفسکي دربارهي مسيحيت و کليسا را به لحاظ تاريخي روشنتر کند.
کليساي ارتودوکس به عنوان يک اجتماع از دو طبقه تشکيل شده است: روحانيت متبرک و غير روحانيت نامتبرک که از جمع اين دو، واحدي به نام کليسا به وجود مي آيد. اما رابطهي اين دو با يکديگر هر چيزي ميتواند باشد جز يک واحد اجتماعي که با يکديگر در صلح و صفاست؛ در واقع رابطهاي است که از همان دوران قرون وسطا از فرهنگي دووجهي برخوردار بوده است. رقابت ميان اين دو طبقه، بهويژه در خصوص مبارزهي افراد لائيک بر سر انحصاري بودن تحصيلات در دستان روحانيت شکل گرفته است و اين نکته را براي مغرب زمين، افرادي نظير اتو برونو، يوآخيم ماتس و ديگران به اثبات رساندهاند. به دليل رعايت اختصار، در اين مقاله نميتوانيم دقيقتر به وضعيت بيزانس بپردازيم، اما دستکم يادآور مي شويم که يکي از معروفترين مورخين و شرححالنويسان زندگي قديسان به نام سيمئون متافراستس، خود فردي لائيک با مقام و تحصيلاتي شامخ بوده که در اوقات فراغتش به الهيات ميپرداخته است. حتي در ميان قيصرهاي بيزانسي که با وجود لائيک بودن، کليسا را تحت نفوذ خود داشتهاند، تعداد بسياري بودهاند که با اهدافي کم و بيش جاهطلبانه خود را وقف الهيات کردهاند.
اگر در اين زمينه به روسيه نگاه کنيم، در نووگورودر استريگولينکي گروهي متشکل از مخالفان لائيک، عليه ادعاي کليسا مبني بر حق تفسير انجيل به طور انحصاري براي خود، شکل گرفت. البته ميتوان از نکات انتقادي ديگر و جنبههاي آشکارا الحادي اين حرکت در اين مقاله صرف نظر کرد. در سطح بالاتري به لحاظ فرهنگي و اجتماعي، مدعيان يک رنسانس علمي و آموزشيِ لائيک قرار داشتند که از سوي کليساي اعظم به عنوان «يهوديگري» از آنان سلب اعتبار شد. اعتراض اين گروه از مخالفان لائيک عليه «انحصارطلبي فرهنگي روحانيت سازمانيافته» بود که البته اين عبارت، برگرفته از بيانات اتو برونر است. حتي متألهين تحصيلکردهاي نظير فئودور کوريزين و ايوان وٌلک کوريزين که هر دو در سال 1504 ميلادي به عنوان ملحد سوزانده شدند نيز به ادبيات نوشتارهاي اوليهي کليسا و شرعيات کليساي قديم پرداختند و از اين منابع طرح ايدهالي از يک «کليساي روحاني» درانداختند که در آن پرداختن روشنفکرانه به متن انجيل نسبت به احساسات آييني و سلسلهمراتب کليسا از جايگاه بالاتري برخوردار بود. وجه مشترک رقابت مذکور ميان لائيکها و روحانيون اين بود که تلاشهاي «يهوديگرانه»ي افراد لائيک براي دستيابي به متن اصيل انجيل سرانجام منجر به چاپ نخستين انجيل کامل موسوم به «گناديچ» در روسيه شد که همراه با تعاليم فرهنگي بود. به اين ترتيب بود که نخستين شرط مطالعهي شخصي انجيل، هرچند ناکامل، فراهم شد که البته اين نواقص بعدها با انجيل استروگ و اليزابت برطرف گرديد. فراهم آمدن اين شرايط براي داستايوفسکي حائز اهميت بهسزايي بود. در «برانگيختگي» کليساي اعظم به واسطهي انجيل لائيکهاي متهم به «يهوديگري» اين سوال به شکلي حاد مطرح شد که کليساي اعظم تا چه حد و ميزاني خود را با انجيل تطابق داده است؛ سوالي که به طور خاص براي طبقهي افراد لائيک مطرح بود و ما نيز در باب آن سخن خواهيم گفت.
در دايرهي لائيکهاي متهم به «يهوديگري» به شدت به مسالهي آزادي اراده و نيز به اين مساله که آيا از بين بردن فيزيکي ملحدين بر اساس انجيل مجاز است يا خير، پرداخته ميشد و هر دوي اين موضوعات براي داستايوفسکي نيز با شدت و حدت تمام مطرح بود. البته اين که آيا داستايوفسکي از «يهوديگري» مطلع بوده است مشخص نيست. در هر حال، در همين زمان به موازات انتشار منابع مرجع و پژوهش در باب انجيل جعليِ منسوب به حضرت عيسي به زبان روسي قديم، نخستين تحقيقات دربارهي مخالفان کليساي رسمي نيز منتشر شد. پديدهي مخالفت با کليساي رسمي در قرن شانزدهم وضوح بيشتري يافت. در عهد واسيلي سوم ميتوان به عنوان مثال از فئودور کارپوف نام برد؛ ديپلماتي که شناخت کافي از اويد، سيسرون، ارسطو و احتمالاً توماس آکويني داشته است. در دورهي ايوان گروسني، اين «طبقهي دومِ» اجتماع کليسايي مدافعين بسياري پيدا کرد. از جمله خود تزار که همانند الگوهايش يعني قيصرهاي بيزانسي، کم و بيش جاهطالبانه به الهيات ميپرداخت و همانند آنها در پي سلطه بر کليسا بود.
الهيات، شرح زندگي قديسان و شرعيات، حيطههايي بودند که شاهزاده کوربيسکي، مخالف ايوان، که به لهستان مهاجرت کرده بود، از آن سررشته داشت. سرپرست اموال شاهزاده کوربيسکي در ليتواني، فئودور ايوانوويچ داستايوفسکي، بوده است که يکي از اسلاف داستايوفسکي به شمار ميرود. عصر ايوان گروسني اساساً زمينهساز حضور يک سري شخصيتهاي جالب توجه مخالف کليسا بوده است که کم و بيش قائل به مخالفت با کليساي رسمي بودهاند، افرادي نظير ماتفئي باشکين، دياک ويسکوواتي و سرانجام فئودوسي کاسوس که در کسوت رهبانيت، فردي مخالف کليسا و لائيکي راديکال باقي ماند.
در اوکراين و در وُلهونين و پودوليت ـ که مقر شاخهي اورتدوکسي بود و داستايوفسکي نيز از پيروان آن به شمار ميآيد ـ تشکيلات مهمي از مخالفان کليساي رسمي به نام «براتسوا» شکل گرفت. پيروان اين تشکيلات نه تنها سلطهي خود را بر تصدي مقام کشيشي و منصب اسقفي اعمال ميکردند، بلکه بر مسائل فرهنگي مهم نيز تأثيرگذار بودند. از آن جمله ميتوان موارد ذيل را نام برد: حمايت از نشر کتاب پيش از آن که ايوان فئودوروف مقاومت کليسا در مسکو را در هم شکست (انجيل اوستروگ)، نگارش نتهاي مسيقي بر روي خطوطي غير از شيوهي نگارش قرون وسطايي آن و چندصدايي کردن موسيقي، پرداختن علميـ انتقادي به رابطهي ميان شعر و ملودي و نيز بسياري کارهاي ديگر.
در مورد اوکراين ذکر نام يک شخصيت ديگر مخالف کليسا که براي قضاوت در باب فلاسفهي مذهبي قرن نوزدهم از اهميت بسياري برخوردار است، ضروري به نظر ميرسد: گريگوري اسکوورودا (متوفي به سال 1794). اسکوورودا با ادغام شناخت شخصيت مسيح به شيوهي کليسايي در استعاره و زيباييشناسي، با آن ديدگاهي از مسيح که در قالب انساني زيبا متجلي شده است و همچنين اعتقاد درونياش، آن انديشه و رفتاري را برميگيرد که ما آن را با تغييراتي در قرن نوزدهم و در نهايت نزد داستايوفسکي ميبينيم. البته اين که آيا داستايوفسکي اسکوورودا را ميشناخته يا خير، در هالهاي از ابهام است. در دورهي پتر اول، روند روبهرشد نفوذ مولفههاي لائيک در هدايت و رهبري کليسا در هئيت نمايندهي تامالاختيار حکومت مقدس آغاز شد. در اين روند روحانيون متبرک قدرت خود را از دست دادند و از جمله قيموميت در آموزش و تحصيلات نيز که در حيطهي قدرت آنان بود، از ايشان سلب شد. سلب انحصار آموزش و تحصيلات، کليسا را بر آن داشت تا به حفظ ارزشهاي دروني فرهنگي و آموزش سنتي و پرهيزگاري بسنده کند. کليساي روسيه در اين موقعيت تضعيفشده، به نحوي مخاطرهآميز به واسطهي حرکت رو به گسترش مخالفان کليسا تبديل به تشکيلاتي مخفي به نام «ماسونستوو» شد. و آن چنان که والنتينا وتلوفسکايا نشان ميدهد، داستايوفسکي، ايوان کارامازوف را با خصلتهاي رهبر بزرگي از اين جمعيت مخفي به ما نشان داده و به اين ترتيب اعتقاد خود را نسبت به اين تشکيلات آشکار کرده است.
تحت اين شرايط بد نيست که در اينجا مقايسههايي به عمل آوريم. آنچه براي درک ما از تصورات سنتي کليسايي نزد افراد لائيک و مخالفان کليساي رسمي لازم است، تحول در مفهوم «غسل تعميد» به «روشنگري»، و «آموزش» است. داستايوفسکي چنين مينويسد: «عمل عظيم عشق و روشنگري راستين. اين همان مدينهي فاضلهي من است.» چندي پيش اريش برينر در پژوهشي بسيار متفاوت به روابط پيچيدهي ميان کارامسين و ماسونستوو اشاره کرده است. بر اين اساس در کتاب «تاريخ امپراتوري روسيه» اثر کارامسين که بخشي فراموشنشدني و ماندگار در مطالعات ايام جواني فئودور ميخاييلويچ و خواهر و برادرش را تشکيل ميدهد، نه شخص مسيح و نه جزميتهاي بنيادگرايانهي کليساي ارتدوکس، هيچ يک جايي ندارند و به جاي اين دو مفهوم «غسل تعميد» نقشي اساسي ايفا ميکند. در حالي که داستايوفسکي در اين باب پيرو نظر تاريخنويسان بزرگ است و شخص مسيح بدون شک در عقايد فلسفي و مذهبي وي داراي نقشي محوري است، نزد کاراميسن چنين نيست. وي از بين بردن فيزيکي يهوديگران را مغاير با مسيحيت ميداند و آن را صرفاً در وخيمترين شرايط مجاز ميشمرد. در حالي که داستايوفسکي در اين باره بسيار منطقيتر است و سوزاندن ملحدين را اساساً مردود ميداند.
به وسيلهي يکي از مهمترين و بافرهنگترين بنايان آزاد به نام نيکلاي ايوانويچ نوويکوف ميتوان به بهترين وجهي به بيوگرافي داستايوفسکي دست يافت. جي. اي. فئودوروف به مناسبات شخصي ميان نوويکوف و جد مادري ِداستايوفسکي يعني ميخائيل فئودورويچ کوتولنسکي اشاره کرده است. کوتولنسکي فردي بافرهنگ و تحصيلکرده بود و در چاپخانهي روحانيون در مسکو به عنوان مصحح، دستنوشتهها و نيز مطالب چاپي از نوشتارهاي اوليه کليسايي و نيز ادبيات روحانيون را در اختيار نوويکوف قرار ميداد. جي. اي. فئودوروف و ورا نچايوا در دوران اقامتشان در پانسيون چرماک در مسکو به واسطهي برادران داستايوفسکي از شخصي به نام بيلووچ نام بردهاند و او را به شهرت رساندهاند. او معلم و طرفدار پر و پاقرص نوويکوف و ايدههاي روشنگرانهاش بود و اين ايدهها را به شاگردانش نيز آموزش مي داد. تأثيرات اين فرد را مي توان حتي در يادداشتهاي داستايوفسکي دربارهي رمان «جوان خام» (و حتي در خود رمان) و نيز يادداشتهايش دربارهي «زندگي يک گناهکار» به اثبات رساند، البته بدون اين که نامي از بيلوويچ در اين يادداشت ها به ميان آمده باشد.
سنت متألهين لائيک در قرن نوزدهمِ کليساي ارتدوکس روسيه، با کرويووسکي و چومياکوف و ولاديمير سولوويوف به پايان ميرسد. براي تمامي آنان وجوه مشخصهي ذيل مشترک است:
1. عدم رضايت از جزميتِ فلسفي در الهيات مدرسي رسمي و نپرداختن به پرسشهاي نظري و اجتماعي
2. فاصله گرفتن دروني از کليسا و در عين حال مشاهدهي دقيق سنن و قوانين آن
3. فارغالبال بودن در برابر سنت آموزشي کليسايي و در عين حال مطالعهي نوشتارهاي اوليهي کليسايي بر مبناي آگاهي کامل در زمينهي آموزش.
به اعتقاد راينهارد اسلنزکا، تمامي اين وجوه بايد قائدتاً «به برخوردي کم و بيش آشکار با کليساي رسمي و الهيات آن منجر ميشد.» با رعايت اختصار از آنچه که به روابط داستايوفسکي مربوط ميشود، به مثالهايي اکتفا ميکنيم. کريووسکي از مطالعاتش در نوشتارهاي کليسايي به ايدهاي از کليتِ عقل و بينش در شناخت انسان دست يافت. اين زيباييشناسي کريووسکي جزئي از بينش ادبي داستايوفسکي به شمار ميآيد، همچنان که نظريهي «خودآگاهي دروني» و «حس تيره» از محدويتهاي عقل. اين نظريه که داستايوفسکي آن را به صورت ادبي شکل ميدهد، در تجربهي «عوالم ديگر» (آليشا کارمازوف و ميشکين) ظاهر ميشود. آشکار شدن انديشهي ديني و مذهبي و رقابت صدها سالهي الهيات مدرسي کليسايي را بيش از همه ميتوان در مقايسهاي ميان داستايوفسکي الکسي چمياکوف ديد. در اين مورد عموماً ميبينيم که الهيات در انديشهي داستايوفسکي بازتابي بسيار کمتر از آنچه نزد چمياکوف مشاهده ميشود دارد. اما در مقابل، چمياکوف از شهود ديني بيشتري برخوردار است.
محور انديشهي مبتني بر الهياتِ چمياکوف را مفهومي غيرروحاني که او آن را amoun mutual مينامد تشکيل ميدهد که در وهلهي نخست يادآور دين انساني در تشکيلات ماسون است. برخلاف آنچه نزد کاراميسن مشاهده ميکنيم، اين مفهوم نزد چمياکوف در شخص مسيح تجلي مييابد.
از هر دوي اين مفاهيم تصور چمياکوف از کليسا به عنوان اجتماعي که آزادانه و مبتني بر عشق بنا نهاده شده است، حاصل ميشود. در نتيجه آنچه براي چمياکوف واجد اهميت است نه آن ساختار مرجعيتِ از بالاي کليسا، بلکه آن ساختاري است که به صورت همتراز مبتني بر ديالوگ و همکاري باشد. (تازه از سال 1906 براي اين ايدههاي چمياکوف درباره ي کلسيا مفهوم sobornost به کار رفت که ابتدا با انتقادات تند کليساي رسمي مواجه شد). ايدههاي چمياکوف دربارهي کليسا دربردارندهي پرسشي از موضع لائيک از کليسا دربارهي ماهيت دروني آن است. آيا کليسا خود را مرجع آموزشي و حقوقي مبتني بر سلسله مراتب از بالا به پايين ميداند يا اجتماعي مبتني بر عشق که بنيان آن آزادي است؟
داستايوفسکي به اين پرسش فراتر از انديشه هاي چمياکوف و اسلاووفيلها، بُعدي عميق و خارقالعاده بخشيده است، به اين ترتيب که ماهيت کليسا را با تصورات فرهنگ روسي در پايان قرون وسطا پيوند ميزند و اين را در قالبي به نام ssamoswanes نشان ميدهد که بنا بر عقيدهي بوريس اوسپنسکي در پيوندي تنگاتنگ با تصورات مذهبي است. ssamoswanes که شمايل کاذبي است از مقدسين، شکل ازلي و الهي يک انسان را به خود ميگيرد و نام و ذات وي را نيز از آنِ خود ميکند. و در اين دوگانگي، به لحاظ هستيشناختي با او يکي ميشود. بوريس اوسپنسکي اين مفهوم را که به لحاظ ادبي نيز نزد داستايوفسکي از اهميت بسياري برخوردار است، «مطابقت با اسطوره» مينامد. پس از آن که داستايوفسکي جوان در نامه هاي خود به مساله هويت خود پرداخته بود، موضوع ssamoswanes براي نخستين بار در رمان «تسخيرشدگان» به شکل ادبي مطرح ميشود. اگرچه گلياديکين دوم هنوز داراي خصلتهاي همزادي مکانيکي است، اما در پايان کار خصوصياتي با وجه مذهبي آشکار ميشود. علاوه بر آن گلياديکين دوم توسط گلياديکين اول چه در داستان و چه در طرحهاي بعدي با تأکيد بسيار با عنوان گريشکا اوترپف خطاب ميشود.
به اعتقاد رودلف نوي هويزر در داستان «ميزبان» (1847) با آن نمادهاي کنايي بسيارش، مورين که با خصوصيات يک مفتش ظاهر ميشود، تهديدکنندهي زيبايي دروني کاترينا به عنوان نماد amoun mutual است.
موتيف ssamoswanes در تسخيرشدگان (1872) به طور کامل ظاهر ميشود. ماريا تيموفيونا لبيادکينا، استاوروگين را که موکدا ssamoswanes و نيز «ديميتري دروغين» ناميده ميشود، تکفير ميکند و او را در شب تکفير فراري مي دهد. در «روياي يک احمق» (1877) داستايوفسکي موضوع را با کنايه پيش ميبرد، به اين نحو که قهرمانانش را وادار به تحمل مصايب مسيح ميکند. در زندگي «يک گناهکار بزرگ» نويسنده مساله هويت شخصي را به نحوي عميق و همهجانبه مطرح ميکند؛ هويتي که دائماً از درون نزد فرد مورد تهديد واقع ميشود. ويژگي اين داستان اين است که قهرمان و خالقش با حدت تمام درگير ssamoswanes هستند که در هيئت کلوستوشچينا، و اسکوپچستوو ظاهر شده است. در توالي شخصيتها و ايدهها که وجه مشخصهي سبک داستايوفسکي است، نهايتاً در برادران کارامازوف است که شخصيت مفتش اعظم به همراه منطق دروني و به عنوان حسن ختامي بر نمونههاي اوليه ظاهر ميشود. داستايوفسکي ايدهي چمياکوف را در باب خسران هويت در مسيحيت به واسطهي مذهب کاتوليک برميگيرد و از اين فلسفهي تاريخ کم و بيش انتزاعي، در ذهن ايوان کارمازوف «استاد اعظم ماسونستوو» يعني مفتش اعظم را خلق ميکند که با اين آموزهي في نفسه منطقي، اما غير اخلاقي در باب خشونت و سلطه بر جانها در مقابل مسيح قرار ميگيرد.
داستايوفسکي خود را همانند بنايانگذار کليسايي ميبيند که در برابر کليساي مفتش اعظم به حيرت ايستاده است. شعر و ادبيات به عنوان اثر هنري برتر از مقالات ستيزهجويانهي معاصر ضد کاتوليک است؛ فراـزماني و داراي مضموني نمونهوار است که به شکلي کاملاً بهروز از هر کليسايي با سازمانمندي سلسلهمراتبي از بالا به پايين، پرسش از هويت حقيقي را مطرح ميکند. از ديد روياپرداز داستايوفسکي، کليساي نو همان جماعتي از جوانان است که گرد آليشا کارامازاوف گرد آمده بودند. «ديگر پتروس با تمامي حواريونش به مثابه آن صخرهاي نيست که بر فراز آن کليساي نوي مبتني بر عشق بنا نهاده خواهد شد (ماتئوس. 16 و 18) بلکه اينک آليشا حکم آن صخره را دارد و او همان شهيد نخستين است.»
اين نگاه اجمالي به ما نشان ميدهد که تصور داستايوفسکي از مسيح و کليسا را بايد در بافت تاريخ سنتي الهيات لائيک روسي در نظر گرفت و خواند. رابطهي متشنج ميان اين الهيات لائيک که داراي جهتگيري ديني بود با الهيات مدرسي ِ رسمي را که در آثار داستايوفسکي شاهديم، تازه چند دهه پس از مرگ وي در اجتماعات فلسفي ديني پترزبورگ (3-1902) ظاهر شد و به اوج خود رسيد.
مترجم : سعيد آيت
نويسنده : کنراد اُناش
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید