ضرورت تأمل و پژوهش در انديشهها و آثار فيلسوفان بزرگ گذشته بويژه فيلسوفان نامي قرون وسطي، که در ميان برخي از انديشمندان قرن بيستم به دورهي تاريکي و افول تفکر فلسفي نام گرفته است، مسألهاي است که اذهان بسياري از پژوهشگران فلسفه در قرن بيستم را به خود مشغول کرده است. در اين ميان، از يک سو برخي با انتقاد و رد آنچه تفکر فلسفي در قرون وسطي ناميده ميشود تمرکز و پژوهش در فلسفهي قرون وسطي را براي مسائل مطرح در دورهي جديد و معاصر بيفايده ميدانند، در حالي که برخي ديگر همچون نويسندهي اين جستار بر ضرورت تأمل در تفکر فلسفي قرون وسطي بويژه آراء فلسفي توماس آکويناس و تأثير آن بر انديشهي معاصر تأکيد ميکنند.
چرا بايد شخصي بخواهد فلسفه يا روانشناسيِ سنت توماس آکويناس را مطالعه کند؟ آکويناس، مبلغ ايتالياييِ قرن سيزدهم بود و به لاتينِ کم ارزشي مينوشت که گرفتار زبان نامفهوم و کهنه بود، و در خدمتِ حجيتِ تعليميِ کليساي قرون وسطي بود.چرا بايد يک خوانندهي سکولار انگليسي در قرن بيستم انتظار داشته باشد که در ازاي مطالعهي متن جامع الکلامِ (آکويناس)، بهرهاي فلسفي نصيب او گردد. بيگمان شايد تصور شود که پيشرفت روانشناسي در سدههاي اخير، هر آنچه را که آکويناس در مورد سرشت ذهن نوشته است بيارزش ساخته است.
در وهلهي اول، پاسخي که به پرسشهايي از اين دست ميتوان داد، مبتني بر تصوري است که ما از فلسفه داريم. فلسفه، دانشي است غير معمول و درواقع، منحصر به فرد. برخي به دليلي که ميآيد بر اين باور اند که فلسفه، جذابترينِ دانشهاست. از يک سو، فلسفه ظاهراً مانند علمي است که در آن فيلسوف مانند دانشمند، در جستجوي حقيقت است. در فلسفه، همانطور که در علم، قرار است که چيزهايي کشف شوند. چيزهاي خاصي وجود دارند که فيلسوفان امروزي آنها را ميفهمند ولي حتي بزرگترين فيلسوفان نسلهاي گذشته از فهم آن عاجز بودهاند. بنابراين فيلسوف بهمانند يک دانشمند، شور و شوقي دارد براي پيوستن به تلاشي مستمر، مبتني بر همکاري و روبهرشد. از هر متعاطيِ علم و فلسفه، اين اميد ميرود که سنگي به اين عمارت بيافزايد. چه بسا فردي در ساختن يک کاخ شکوهمند، حتي به اندازهي آجري کوچک سهيم باشد. از اين رو، فلسفه برخي از جذابيتهاي علوم طبيعي را بههمراه دارد.
از سوي ديگر ظاهراً فلسفه، به طريقي که ميآيد، جذابيت هنرها و رشتههاي علوم انساني را بههمراه دارد. بر خلاف آثار علمي، بر آثار کلاسيک فلسفي زمان نميگذرد. اگر بخواهيم فيزيک يا شيمي، نه تاريخ آنها، را بياموزيم، امروزه نيوتن يا فرايدي را نميخوانيم. در مورد ادبيات، مسائل فرق ميکنند: وقتي هومر و شکسپير ميخوانيم، اين صرفاً بهدليل آموختن چيزهاي جالبي نيست که در آن روزگارانِ دور، از ذهن مردم ميگذشته است. ظاهراً همين مطلب در مورد فلسفه هم صادق است. ما افلاطون و ارسطو را صرفاً با روحيهي کنجکاويِ باستاني نميخوانيم، زيرا ميخواهيم در بينشهاي فلسفيِ آنها سهيم شويم. بنابراين فلسفه، به طور منحصر بفردي، جذاب به نظر ميرسد از اين حيث که فلسفه، دانشي را که به دنبال حقيقت است و در آن، همانطور که در علم، کشفياتي صورت ميگيرند، با دانشي بشري، مانند ادبيات، پيوند ميدهد که در آن، آثار بزرگ، دچار زمانزدگي نميشوند.
مسلماً همان اندازه که کشاورزي يا جنگِ قرون وسطي حائز اهميت است، فلسفهي قرون وسطي نيز موضوع مناسبي براي مطالعهي تاريخدان ميباشد.ولي اگر ما بخواهيم توجيه کنيم که چرا فيلسوف به مطالعهي قرون وسطي ميپردازد، لازم است که عقيدهاي در مورد صحت توصيف فلسفهاي که مطرح کردهام پيدا کنيم. ما بايد معين کنيم که اينکه پيشرفت در فلسفه وجود دارد تا چه اندازه صحيح است. آيا همانطور که در رشتههاي علمي و فني از ”پيشرفتهترين“ سخن ميگوييم، در فلسفه هم ميتوانيم از ”پيشرفتهترين“ صحبت کنبم؟
زماني ويتگنشتاين اظهار داشته است که:
شما اغلب ميگوييد که فلسفه هيچ پيشرفتي نميکند و همان مسائل فلسفياي که يونانيان را سرگرم کرده است هنوز هم براي ما مشکلساز هستند. اما مردمي که چنين ميگويند، علت اين امر را نميفهمند. علت اين امر اين است که زبان ما به همان صورت باقي مانده است و هميشه همان پرسشها را براي ما مطرح ميکند. مادامي که فعلِ 'بودن'اي باشد که ظاهراً کارش شبيه فعل خوردن و نوشيدن باشد؛ مادامي که صفاتي مانند 'اينهماني'، صادق، کاذب، و ممکن وجود داشته باشد؛ مادامي که از گذشت زمان و حيطهي مکان و امثال اينها سخن بگويند ؛ تا زماني که همهي اينها مطرح باشند، مردم، هميشه با همان مشکلات سخت مواجه خواهند بود و به چيزي خيره خواهند شد که ظاهراً هيچ توجيهي نميتواند آن را از ميان بردارد. من عقيده دارم که فيلسوفان، از افلاطون به معنيِ« واقعيت » نزديکتر نيستند.... چه چيز عجيب و غريبي! چقدر شگفت انگيز است که افلاطون تا اينجا آمده است! يا اينکه ما نتوانستهايم پيشتر برويم! آيا اين بهخاطر اين بوده که افلاطون بسيار باهوش بوده است؟
ظاهراً ويتگنشتاين به ديدگاهي درمورد فلسفه اشاره ميکند که در آن ديدگاه، فلسفه، پيشرفت واقعياي نداشته است؛ يا شايد فلسفه پيشرفت داشته است تنها به معنايي که درآن، پيشرفت در گسترش عدد پي وجود دارد. از عصر فيثاغورث، رياضيدانها پيشرفت زيادي در گسترش عدد پي داشتهاند؛ آنها بيشتر از هر کس ديگري در يونان باستان، توانستد عدد پي را به نقاط بيشتري گسترش دهند.ولي به عبارت ديگر، پيشرفتي صورت نگرفته است چرا که رياضيدانهاي قرن بيستم، به نهايتِ گسترشِ عدد پي، از فيثاغورث نزديکتر نيستند. آيا پيشرفت در فلسفه هم اينچنين است و آيا پيشرفت واقعياي از نسلي به نسل ديگر صورت ميگيرد؟
پاسخ به اين سؤال بستگي دارد به ارتباط بين علم و فلسفه و شباهتها و اختلافهاي بين اين دو. اگر شما دانشمند هستيد و ميخواهيد کار شايستهاي را انجام دهيد مجبوريد خود را بهروز نگه داريد يعني آنچه را که کشفيات ايجاد کردهاند و نيز مسائلي که باقي ميمانند و اينکه پژوهش رايج به کدام جهت هدايت ميشود، را بياموزيد. شما بايد جديدترين مقالات نشريات ادواري را بخوانيد؛ به عبارت ديگر شما بايد از پيشرفتهترين امور آگاه باشيد. شما همچنين بايد در مورد امکاناتي که براي پيشرفت، جديد هستند تحقيق کنيد يعني در مورد کارآمدترين و پرهزينهترين اسبابي که تاکنون توسعه يافتهاند. مقالاتي که شما مينويسيد، بهسرعت دچار زمانزدگي ميشوند: ممکن است تاريخ مصرف آنها به پنج سال نرسد.
البته، مسأله در مورد هنرهاي واقعي يعني هنرهاي زيبا متفاوتاند. يک نقاش براي اينکه خوب نقاشي کند، مجبور نيست که به آنچه ديگر نقاشان معاصرش نقاشي ميکنند نگاه کند، و در واقع شايد براي نقاشياش بهتر باشد که به آنها نگاه نکند. اگر او خوب نقاشي کند شايد نقاشي او براي سالها و قرنها مايهي تأمل و تحسين (ديگران) باقي بماند. برخي بر اين باورند که فلسفه از اين جهت شبيه علوم است تا هنرهاي زيبا. اگر اين صحت داشته باشد، الزامي روي فيلسوف هست که از تفکر رايج مطلع باشد و در پوشش ادبيات ادواري، حاويِ آخرين اطلاعات باشد. از اين نظر، فلسفه، رشتهاي روبهرشد است که در آن، اثر جديد، اثر قديمي را کنار ميزند. بدون شک، ما بر روي شانههاي مردان وزنانِ ديگر و بزرگتر قرار گرفتهايم، و بلکه ما فراتر از آنها قرار داريم. ما افلاطون و کانت را پشتسر گذاشتهايم.
اخيراً در ميان فيلسوفان، التفات عميقي به اين ديدگاه شده است. شايد اين التفات، در آمريکا گستردهتر از انگليس باشد، ولي در دو سوي اقيانوس اطلس، اين التفات، در ميان کساني که در حوزهي اين کتاب فعاليت ميکنند، يعني در فلسفهي ذهن، بيشترين توجهات را به خود جلب ميکند. بسياري از فيلسوفانِ ذهن، مشتاقانه منتظر اين هستند که اثرشان، به شناختشناسيِ تمامعياري منتهي شود. اگر اين قضاوت صحيحي نسبت به سرشت اين رشته (فلسفهي ذهن) ميبود، درواقع، در مطالعهي آثار فيلسوفانِ ذهنِ قرون وسطي، چيزي بيشتر از انگيزهاي باستاني وجود نميداشت.
درواقع، فلسفه، علم (science) نيست، ولي رابطهي خاصي با علوم دارد. گاهي، فلسفه بهعنوان کنيزِ علوم توصيف ميشود و گاهي بهعنوان ملکهي علوم. من ترجيح ميدهم که فلسفه را بهعنوان مادر علوم توصيف کنم. اين يک امر رايج است که برخي رشتههايي که در قرون گذشته بخشي از فلسفه بودهاند، ديرزماني است که علوم مستقلي شدهاند. کرسيِ ارشد فيزيک در آکسفورد، تا مدتها، به کرسي فلسفهي طبيعي موسوم بوده است. اگر ما از طريق تاريخ فلسفه استنباط کنيم، مي توانيم بگوييم که يک رشته تا زماني فلسفي باقي ميماند که مفاهيم آن مبهم نشده و شيوه هاي آن مناقشه آميز باشد. ممکن است برخي بگويند که حتي مفاهيم علمي هم کاملآ پالوده و خالص نيستند و نيز شيوه هاي علمي هم سراسر، بي مناقشه نيستند. اگر اين صحيح باشد، تنها نتيجهاي که گرفته ميشود اين است که هميشه عنصري فلسفي در هر علم باقي ميماند. اما زماني که بتوان مسائل را به طور صريح و نامبهم بيان کرد يعني آنجا که مفاهيم، به طور مناسبي، يکدست ميشوند، و جايي که براي روششناسيِ راهحل، اتفاقِ آراء صورت ميگيرد، باري، ما بجاي شاخهاي از فلسفه، دانشي مستقل داريم.
از اين جهت است که فلسفه، مادر يا زهدان علم است. شايد مناسبتر باشد که بگوييم فلسفه، علم را توليد ميکند نه بوسيلهي دانش بلکه بوسيلهي اشتقاق. ميتوان براي بيان مقصود ما از اين مطلب، از اين مثال تاريخي استفاده کرد: پرسش از ايدههاي فطري، که به طرز چشمگيري فيلسوفان را در قرن هفدهم بکار گرفته بود.
ابتداءاً صورت طرح مسأله بدينگونه بوده است: کدام يک از ايدههاي ما فطري هستند و کدام يک اکتسابي. اين حالت به دو مسأله تقسيم ميشده است که يکي روانشناختانه بوده (ما در چه اموري مرهون وراثت هستيم و در چه امري مرهون محيط زيست) و ديگري معرفتشناسانه (چه اندازه از معرفت ما پيشيني و چه اندازه از آن پسيني ميباشد). بخواهيم يا نخواهيم، پرسش وراثت در مقابل محيط زيست، به روانشناسيِ تجربي تسليم گشت؛ اين ديگر يک پرسش فلسفي نيست. اين پرسش که چقدر از معرفت ما پيشيني است و چقدر پسيني، در مورد اکتساب (1) نبود بلکه در خصوص توجيه معرفت بود که آن هم پس از اين اولين اشتقاق، درونِ فلسفه باقي مي ماند.
ولي همچنين اين پرسش، با اشتقاق، به مجموعهاي از پرسشهايي که فلسفي نبودند تقسيم شد. مفاهيم فلسفيِ پيشيني و پسيني، به شماري از پرسشها منشعب و پالوده شدند که يکي از آنها اين پرسش بود: چه گزارههايي تحليلي و چه گزارههايي ترکيبي هستند. سرانجام مفهوم تحليلي بودن (2)، از طريق اثر فرگه و راسل، بر حسب منطق رياضي، صورتبنديِ دقيقي به خود گرفت. به پرسش آيا حساب تحليلي است، زماني پاسخ دقيق رياضيوار داده شد که کورت گودل (3) قضيهي ناتماميتِ (4) خود را اثبات کرد. اما اين پاسخِ رياضياتي به اين پرسش، پرسشهاي بسياري را براي فلسفه، در مورد ماهيت و تبيينِ حقيقتِ رياضياتي باقي گذارد.
باري، در اين صورت ما با پرسشي ابتدائي و سردرگم آغاز ميکنيم ـ تمايز بين ايدههاي فطري و اکتسابي. بنابراين، اين پرسش در دو مسير منشعب ميشود- از يک طرف، در مسير روانشناسيِ تجربي و از سوي ديگر در مسير منطقِ دقيقِ رياضي- و در اين ميان، آنچه باقي ميماند تهماندهاي فلسفي براي پژوهش است که بدون شک، پرسشهاي غير فلسفيِ جديد را بهموقعِ خود بوجود خواهد آورد.
آيا اين بدين معني است که زماني، کاري باقي نخواهد ماند که فلسفه انجام دهد؟ آيا مسائل مربوط به همهي حوزهها، به اندازهي کافي شفاف خواهند بود تا علوم مستقل بنا نهاده شوند؟ هر آنکه نگاهي به مجموعهي آثار ارسطو بياندازد، درخواهد يافت که بخش اعظم آنچه او نوشته است، مربوط به دانشهايي است که ديگر نميتوان آنها را فلسفي تلقي کرد. امروزه، فيزيکِ ارسطو، شيميِ او، زيستشناسيِ او و غيره، تنها، موضوعِ تاريخِ انديشهها و موضوع مطالعاتِ مربوط به پيش از تاريخِ علم هستند. آنچه براي مطالعهي فلسفي، ارزشمند باقي ميماند اخلاقِ ارسطو، فلسفهي ذهنِ ارسطو، متافيزيک و معرفتشناسيِ اوست. اينها تا چه زماني از ارزشِ فلسفي برخوردار خواهند بود؟ آيا سرانجام، همهي اين دانشها به صورتِ علومِ جديدي، مستقل خواهند شد؟
من بر اين عقيدهام که نظريهي معني، معرفتشناسي، اخلاق و متافيزيک، هميشه بهصورتِ فلسفي باقي خواهند ماند. هر آنچه که با مطالعهي اين دانشها، بهصورتِ مسائلِ غيرِ فلسفيِ جديد توليد شوند و با شيوههاي غير فلسفي حل شوند، هميشه در قالبِ هستهي تحويلناپذيري باقي خواهد ماند که تنها، مطيعِ فلسفهاند. به همين دليل است که مطالعهي فيلسوفانِ باستان باارزش ميباشد و ظاهراً از علاقه و انگيزهاي که توسط فيلسوفان در متونِ اخلاقي و متافيزيکيِ نويسندگاني مانند افلاطون و ارسطو نشان داده ميشود، ذرهاي کاسته نميشود.
در گروههاي فلسفه در دنياي انگليسيزبان، توجه بيشتري به فلسفهي کلاسيک ميشود تا فلسفهي قرونِ وسطي. دلايلِ تاريخيِ قابلِ فهمي براي اين امر وجود دارند، و شيوههاي گوناگوني هستند که از طريق آنها آثار افلاطون و ارسطو و سيسرون براي دانشجويانِ امروزي بهتر قابلِ دسترسي است تا آثار فيلسوفانِ مدرسيِ قرون وسطي. با اين وجود، راههاي مهمي هستند که در آنها يک فيلسوفِ معاصر، با اخلافِ قرون وسطائيش همداستانتر است تا اخلافِ يونانياش.
در حال حاضر، بيشترين مطالعهي فلسفه، در دانشگاهها صورت ميگيرد، و دانشگاه، ابتکاري مربوط به قرون وسطي بوده است، البته اگر مقصود ما از دانشگاه، گروهايي از مردم باشد که بهطور حرفهاي و تماموقت، سرگرمِ آموزشِ پيکرهي معرفت هستند و آن را به شاگردانِ خود منتقل ميکنند، البته با يک برنامهي درسيِ مناسب و با شيوههاي مناسبي از آموزش و معيارهاي مناسب و تخصصي. در قرون وسطي، فلسفه، فعاليتي بهغايت، تخصصي بود. محصولِ فيلسوفان قرون وسطي، پرحجم و نظاممند بود؛ معيارهاي دقيقي از سوي برنامهي درسي و شيوههاي آموزشي، بر مباحث فلسفي حاکم بود.
بسياري از رسالههاي فلسفي و کلاميِ قرون وسطي، نشان از بحثهاي دانشگاهياي دارد که يکي از بنيادهاي بزرگِ آموزشيِ قرون وسطي بوده است. استاد، يکي از شاگردانش را - يک شاگردِ ارشد، بهعلاوهي يک يا چند شاگردِ زيردست- براي مطرح کردن بحثي فلسفي ترغيب ميکرد. وظيفهي شاگرد ارشد اين بود که از نظريهي خاصي دفاع کند- بهعنوان مثال، اينکه عالم قديمِ زماني است؛ يا در واقعِ امر، اينکه عالم حادثِ زماني بوده است. ممکن بود اين نظريه توسط شاگردانِ ديگر، مورد انتقاد قرار گيرد و نظريهي مخالف آن مطرح شود. دانشجويان در اينکه با يکديگر براي يک موضوع استدلال کنند بايد قوانينِ صوريِ منطق را مراعات ميکردند. پس از اينکه هر طرف، استدلالِ خود را مطرح ميکردند آموزگار، بحث را خاتمه ميداد و تلاش ميکرد تا حقيقت را در آنچه که يکي از دو طرفِ بحث گفته است بشکافد و توضيح دهد و نيز انتقادهاي منطقياي را که طرفِ ديگر مطرح کرده است تبيين کند.
محصول پرحجم و عرضهي دقيق، دو ويژگيِ فيلسوفانِ قرون وسطي هستند. سومين نوآوريِ قرون وسطي، برنامهي درسي است. اگر برنامهي درسيِ دانشگاهي وجود داشته باشد، بنابراين موضوعات مشخصي هستند که انتظار ميرود هر دانشجويي در طيِ مطالعاتش، در آنها متبحر شود. هر دانشجو پيش از آنکه بتواند بهشخصه کار علمياي انجام دهد، انتظار ميرود که معرفت قابل ملاحظهاي کسب کرده باشد. سنتي وجود دارد که بايد حفظ شود و به شاگردان منتقل شود، با اميد به اينکه اصلاح و بسط داده شود، و بهطور قطع، زوال پيدا نکند.
در قرون وسطي برنامهي درسي خصوصاً با آثار برجاي مانده ارسطو تنظيم ميشد. در آغازِ قرون وسطايِ اصيل، آثار ارسطو به زبان لاتين ترجمه شدند. تعداد اندکي از فيلسوفان قرون وسطي قادر به خواندنِ زبان يوناني بودند ولي آنان ترجمههاي لاتينيِ قابلِ قبولي داشتند و تلاش ميکردند تا تمامِ شناختي که ممکن بود از ارسطو گرفته شود، اخذ کرده و بسط دهند.
جامعهي فلسفيِ دانشگاهي در جهانِ مسيحيِ قرون وسطي همگونتر از جامعهي فلسفياي بود که در اروپاي معاصرشاهد آن هستيم. همهي دانشگاهها از زبان مشترکي استفاده ميکردند يعني زبان لاتينِ کليسايي، و مهاجرت قابل توجهي از دانشآموختگان بين دانشگاهها صورت ميگرفت. روابط فلسفي بين انگلستان و ديگر ملل اروپايي بيشتر همانند روابطي بود که امروزه بين بريتانيا و آمريکا برقرار است تا روابطي که بين بريتانيا و اروپاي قارهاي وجود دارد تقسيمات بين جوامع دانشگاهي زماني آغازشد که جنگهاي مليگرايانه در انتهاي قرون وسطي باعث کاهش مهاجرت شد و زماني که توسعهي ادبياتِ زبان محلي آغازگرديد. اين امر، حائز اهميت است که آخرينِ فيلسوفان قرون وسطي جان ويکليف (5) بود، کسي که بخاطر برانگيختن اولين ترجمهي کتاب مقدس به زبان انگليسي شناخته ميشود.
اختلاف اصلي بين فيلسوفان قرون وسطي واخلاف يوناني آنها يا اسلاف جديدشان (در دوران مدرن) اين بود که همگيِ آنها الهام کتاب مقدس و حجيتِ تعليميِ کليسا را پذيرفته بودند. ولي در تأثير اين اختلاف نبايد مبالغه کرد. منظور اين نيست که کتاب مقدس جايگزين آثار نويسندگان يوناني شد و يا اينکه خداشناسي باعث بيارزش شدن فلسفه شد. اعتقاد بر اين بوده است که مسيحيت لوازم براي رستگاري را فراهم کرده است. زن رختشوي فروتني که از حقايق ايمان مسيحي آگاه بود و کاملاً از دانشِ يونان باستان بيخبر، براي رسيدن به سعادت جاودان و زندگي در بهشت همراه با خدا اقبال کمتري از انسان تعليمديدهاي همچون دانس اسکوتس نداشت. ولي اين کاملاً اشتباه است که در مورد فيلسوفان مدرسي چنين تصورش شود که آنها تنها به دين علاقمند بودند. آنها انسانهاي متفکر و کنجکاوي بودند و ميخواستند تا آنجا که ميتوانند نسبت به تمام آنچه در مورد انسان و جهان مطرح است آگاه شوند. آنها علاقمند به انسان و جهان بهعنوان مخلوقات خداوند بودند، ولي آنها بر اين باور بودند که چيزهاي زيادي را در مورد هستي ميتوان آموخت، نه تنها از طريق کتب مقدس بلکه همچنين از طريق مطالعهي فلسفي و علميِ خودِ خلقت. زماني که آثار ارسطو در قرونِ 12 و 13 به زبان لاتين ترجمه ميشد، دانشوران دريافتند که علارقم سنتِ مسيحي، پيکرهي ديگري از اطلاعات در خصوص جهان، انسان و در مورد اينکه ما انسانها چه نوع موجوداتي هستيم و چه نوع کارهايي را بايد انجام دهيم، وجود دارد. اين پيکره، در آثار يونانيانِ باستان و خصوصاً در آثار ارسطو يافت ميشد.
تاريخِ فلسفهي قرون وسطي، شاهدي است بر آنچه که قبلاً بدان اشاره شد و آن اينکه فلسفه، خودش را با انشقاق تکثير ميکند. ما در برنامهي آموزشيِ قرون وسطي، سرچشمهي بسياري از علومي را پيدا ميکنيم که پس از رنسانس، بهتنهايي بهصورتِ دانشهايي مستقل بنا نهاده شدند. نطفهي بسياري از علوم در خانوادهي فلسفه منعقد ميشود، گويي آنها مانند کودکاني هستند که در خانوادهي بزرگ فلسفه رشد پيدا ميکنند. دانش فيزيک بهعنوان مطالعهي فلسفهي طبيعي شروع به کار کرد، دانشي که خودش برنامه و طرحي بود که با کتاب ارسطو به نامِ فيزيک برقرار شده بود. اصل و نسبِ بسياري از علوم مانند گياهشناسي، جانورشناسي و يا هواشناسي، ريشه در آثار ارسطو و مدرسهي او دارد، و کاملترين شکلِ اين علوم که در قرون وسطايِ اوليه موجود بود، هنوز نحوهي طرحِ ارسطو از آنها بود. خودِ آثار ارسطو، برنامهي درسيِ فلسفي براي دانشگاهِ قرون وسطي را طراحي ميکردند.
برنامهي درسي با منطق شروع ميشد، منطقي که خودش دانشي است که توسط ارسطو پديد آمده بود و در قرون وسطي بهغايت رشد کرد. در انتهايِ دورهي قرون وسطي، دانشوران، نسبت به بسطِ منطقِ صوري بيانگيزه شدند و به مطالعهي فلسفيِ منطق، توجه کمتري ميکردند. تنها در قرن نوزدهم بود که منطقِ صوري، تولدي دوباره پيدا کرد، و نوزاييِ کلاني که در اين موضوع صورت گرفت، قبل و بعد از جنگ جهاني دوم، منجر به کشف دوبارهي شاخههاي منطق شد، شاخههايي که از قرون وسطي بهکلي فراموش شده بودند. در چند دههي گذشته، دانشوران دريافتند که برخي از جديدترين ايدههاي منطق، مواردي بودهاند که در قرون وسطي به خوبي شناخته شده بودهاند.
يک دليلي که فلسفهي قرون وسطي ارتباط نزديکتري نسبت به فلسفهي معاصرِ آمريکاييِ انگليسيتبار دارد تا فلسفهي پسترنسانسي، در نقش محورياي است که منطق به خود اختصاص داده است. منطق، در معناي وسيعِ آن، در قرون وسطي اهميت زيادي داشت، اهميتي که امروزه هم آن را داراست ولي در فاصلهي ميانِ قرون وسطي و دورانِ جديد، منطق، بدين اهميت نبود. از دکارت به بعد، فيلسوفان، معرفتشناسي را محور کار خود قرار دادند نه منطق. معرفتشناسي شاخهاي از فلسفه است که روي اين پرسش متمرکز ميشود: نحوهي شناخت ما چگونه است؟ چگونه ميتوانيم شناخت پيدا کنيم؟ اين حرکتِ معرفتشناختانه، زبان و منطق را پسزمينهي خود قرار ميدهد. از زمان فرگه و راسل تا به امروز، حداقل در بريتانيا و آمريکا، منطق و زبان يکبار ديگر در مهمترين بخشِ فلسفه قرار گرفتهاند. پرسش مهم فيلسوفان در سالهاي اخير، اين نبوده که ”ما چه ميدانيم؟“ بلکه اين بوده که ”ما چه مقصودي داريم؟“. فيلسوفان تأکيد داشتهاند که هر پرسشي چه در علم و چه در رياضيات و يا هر دانشِ ديگر، بايد با آگاهيِ بسيار دقيقي از چيزي همراه باشد که ما در پرسش از آن، منظور ميکنيم. اين ديدگاهي است که ويژگيِ بارز قرون وسطي بوده است و اکنون نيز ويژگيِ بارز فلسفه است.
پيشتر گفتيم که اگر فلسفه، علم (science) بود، هيچ درسِ فلسفياي نميبود که از مطالعهي فلسفهي قرون وسطي فراگرفته شود. ولي فلسفه، علم (science) نيست، هرچند ممکن است حياتبخشِ علوم باشد.اکنون زمان بررسيِ ديدگاهي کاملاً متفاوت در خصوصِ فلسفه است، ديدگاهي که کاملاً به فلسفه، بهعنوان صورتي از هنر نگاه ميکند. بر طبق اين ديدگاه، اساساً فلسفه، اثر نبوغ است، يعني دستاورد افراد برجستهاي است که از نبوغي استثنائي برخوردارند. اگر فلسفه چونان سلسلهي نبوغهاي برجستهي فلسفي تلقي شود، ديگر معني نداردکه کانت، جاي افلاطون را گرفته باشد يا اينکه شکسپبر جاي هومر نشسته باشد. بر طبق اين ديدگاه، فلسفه، همانطور که ميتواند با مطالعهي پارمنيدس سر و کار داشته باشد، با مطالعهي ويتگنشتاين نيز ميتواند سر و کار داشته باشد.
اين ديدگاه، مانند ديدگاه مقابل آن، که فلسفه را علم (science) تلقي ميکند، مبالغهگويياي است که بخشي از حقيقت را (دربارهي فلسفه) در بر ميگيرد. در فلسفهچيزي بهعنوان پيشرفت وجود دارد در حاليکه، معنايي ندارد که ادبيات، بين يک نويسندهي بزرگ و نويسندهي ديگر پيشرفت کند. ولي تا حد زيادي، پيشرفتِ فلسفي، پيشرفت در به توافق رسيدن با انديشههاي فيلسوفان بزرگ گذشته، در فهم و تفسير، ميباشد. اين درست است که ما چيزهايي را ميدانيم و چيزهايي را ميفهميم که فيلسوفان بزرگ گذشته نميدانستند و يا آنها را درک نميکردند. اما آنچه ما ميدانيم و آنها از درک آن عاجز بودند، مسائل فلسفي نيستند. آنها باورهاي علمياي هستند که از علومي ناشي ميشوند که مستقل از فلسفه، تشکيل خانواده دادهاند. در خصوصِ آنچه بهصورتِ فلسفي باقي ماندهاند، يعني مباحثي که در قالب فلسفي باقي ماندهان، ما نسبت به متفکراني که مدتها قبل از دنيا رفتهاند، در جايگاه بهتري نيستيم. و فهميدن، بستگي دارد به ساماندهيِ آنچه که شناخته ميشود.
محتواي فلسفه از جامعيت و شمول زيادي برخوردار است يعني در حوزهي عملِ خود، بسيار گسترده است، و تحقق رئوسِ کليِ (چارچوبِ) نظاممندِ فلسفيِ معرفتِ بشري، امري است بسيار سخت که تنها، نبوغ ميتواند آن را محقق سازد. فلسفه، چنان گسترده است که تنها يک ذهنِ کاملاً استثنايي ميتواند به نتايجِ سادهترين استدلالِ فلسفي پي ببرد. براي همهي ما که نابغه نيستيم، تنها راه درگير شدن با فلسفه، برقراريِ ارتباط با ذهنِ يکي از فيلسوفانِ بزرگِ گذشته ميباشد.
اين کتاب، تلاشي است براي برقراريِ ارتباط با ذهن يکي از فيلسوفان بزرگ گذشته يعني آکويناس، و در حوزهي خاصي از فلسفه يعني فلسفهي ذهن ميباشد. در سراسرِ زندگيِ فلسفيام، چه در نوشتنِ تاريخِ روشنِ فلسفه و چه در اولين سلوک فلسفيام، تماماً وابسته به آثار فيلسوفان بزرگ گذشته بودهام. چهار فيلسوف هستند که، به دلايلِ عمدتاً اتفاقي، کانونِ توجهِ فلسفيِ من بودهاند، يعني ارسطو، آکويناس، دکارت و ويتگنشتاين.
اينها گروهي از چهار متفکر مختلف را تشکيل ميدهند. ارسطو و آکويناس، فيلسوفاني نظاممند و مدرسي بودند، فيلسوفاني که اگر فلسفه بهعنوان يک علم (science) تلقي شود، اين فيلسوفان به ذهن خطور ميکنند. از سوي ديگر دکارت و ويتگنشتاين، با برداشتِ رمانتيکها از فلسفه گه آن را حاصل نبوغهاي عاليِ فردي ميدانستند، همسانتر است. ارسطو و ويتگنشتاين، از اين جهت شبيه يکديگرند که هر دويِ آنها فيلسوفاني اساساً انسانگرا (6) هستند؛ و هرچند هر دويِ آنها هر از گاهي، در باب مباحث ديني نظراتي ابراز کردهاند، اکثرِ مباحث آنها بدون ارتباط مستقيمي به خداشناسي (الاهيات) دنبال ميشود. از سوي ديگر، آکويناس و دکارت فيلسوفاني بودند که برايشان، به طرق مختلف، وجود، قدرتِ مطلق و احاطهي مطلقِ خدايِ مسيحي، از اهميت بنياديِ نظاممندي برخوردار بودند.
آکويناس، يعني موضوعِ اين بحث، به جهاتِ مختلفي، يک سر و گردن بالاتر از سه فيلسوفِ ديگر قرار ميگيرد. آکويناس، نسبت به ارسطو يا ويتگنشتاين، براي کساني که فيلسوف نيستند، قابلفهمتر است. ممکن است گفتنِ اين مطلب که او به زبان لاتينيِ بسيار فني مينوشت، تعجببرانگيز باشد. هرچند که اصطلاحات فنيِ او زماني سلطه داشتهاند ولي شيوهي او را ساده و روان مييابيم. نحوِ (syntax) او بهندرت مبهم است و ساختار هر بحثِ او با شفافيتِ قابل ملاحظهاي عرضه ميشود. تواناييِ نوشتنِ نثري فلسفي که براي خوانندهي عامي به آساني قابل درک است، هديهاي است که آکويناس و دکارت در آن سهيم هستند اما هديهي ويتگنشتاين و ارسطو اينچنين نميباشد. البته ويتگنشتاين به زبان آلمانيِ ساده و زيبايي مينوشت؛ ولي مشکلِ غيرِ فيلسوفان در خواندنِ آثار متأخر او، شرح وتوضيح جملاتِ خاصي از او نيست بلکه فهمِ نکاتي است که او گفته است. در مورد ارسطو، مطلب، برعکس است؛ يعني روشن است که آنچه او ميگويد از اهميت زيادي برخوردار است ولي مشکل در کشفِ معنايي است که سخنان او دارد و يا در اينکه کداميک از هفت معنيِ ممکن، معنيِ مورد نظر اوست.
آکويناس بهخاطر وسعت وکثرت آثاري که دارد، نسبت به فيلسوفان ديگر بيشتر به چشم ميآيد. آثار مهم دکارت را ميتوان در دو يا سه روز مطالعه کرد، هرچند شايستهي آن است که دههها به بازخوانيِ آنها پرداخته شود. ارسطو تقريباً بهطور کامل، يک ميليون کلمه برجاي گذاشته است که تقريباً دو برابرِ محصول افلاطون است. ويتگنشتاين تنها يک اثر فلسفيِ خيلي مختصر در طيِ زندگياش منتشر کرده است؛ حتي اگر همهي آثاري که او منتشر نشده بر جاي گذاشته است را مشاهده کنيم، بعيد است که تعداد آنها بيش از دو برابرِ ميراثِ ادبيِ ارسطو باشد. آکويناس در تعدادآثار، قابل مقايسه نيست. آثار سنت توماس، اولين پيکرهي مهمي بودند که بهمنظور شکل دادن يک نمايهي کامپيوتري شده، به صورتي تبديل شدند که بهطورِ ماشيني قابل خواندن باشند. بنابراين ما اکنون در شرايطي هستيم که ميتوانيم بگوييم که آکويناس در کمتر از پنجاه سال از زندگياش 8686577 کلمه نوشته است. اين يک جمعبنديِ کلي است، البته اگر آثاري که در صحت و اعتبار آنها امکان شک وجود دارد کنار گذاشته شوند. البته اگر آثار مشکوک هم بهحساب آيند، جمعبنديِ کلي به حدودِ يازده ميليون کلمه ميرسد. امکان دارد که در يک سال،که پرثمرترين سال هم بود، آکويناس حدودِ سهميليون کلمه نوشته باشد. البته فقط از هنگامي که فهرستنويسيِ کامپيوتري توليد ميشده است، اين امکان بوده است که چاپ درستي از دستاوردِ آکويناس داشته باشيم. کسي که شمارش لغات را ديده است ميتواند به خوبي، اعتباري براي ادلهي شاهدانِ قداستبخشيِ آکويناس باشد در اين خصوص که روشِ کارِ آکويناس بدين صورت بوده است که بهطورِ همزمان، به چند منشيِ مختلف، سخنانش را املاء ميکرده است.
درواقع، حجم زيادِ نوشتههاي آکويناس، مانعِ مطالعهي جديِ اثر او بوده است. در طيِ سالهايي که او متکلم رسميِ کليساي کاتوليکِ رومي بود، احتمالاً طلاب به جاي مطالعهي آثارِ خودِ او، به مطالعهي متوني ميپرداختند که ظاهراً استدلالها و نتايج او را خلاصه ميکنند.
برجسته ترين اثر او يعني جامع الکلام خودش بيش از يک ميليون و نيم کلمه دارد (نيمي بيشتر از آنچه از ارسطو باقي مانده است) ترجمهي مهم و معاصر (از اين کتاب) به زبان انگليسي، چاپ بلک فرايرز (Blackfriars) شصت مجلد را در برگرفته است. مطالعهي جديِ کتاب جامع الکلام ميتواند مشغوليتِ تماموقتي باشد براي دورهي درسيِ سه سالهي يک دانشگاه. تعجب برانگيز نيست که اساساً آثار آکويناس به جاي اينکه به صورت پشت سرهم مطالعه شود به صورت گزيدهاي و گلچين مورد مطالعه قرار ميگرفته است. بدون شک اين بدين معناست که در ارائهي انديشهي او اغلب، تيزيِ تفکر او را کند ميکردند.
مانع مهمِ ديگري که بيرون از نهادهاي کليسايي براي مطالعهي آکويناس وجود دارد، اين باور بوده است که صداقت فلسفيِ او به خاطر وفاداريِ او به حجيت کليسا بياعتبار شده است. اگر پيشاپيش هر گونه پژوهش فلسفي، آکويناس دربارهي مباحثي بنيادي به باورهاي مبسوطي دست مييازيد قطعاً او درگيرِ هيچ پژوهش منصفانهاي نميشد يعني به هر جايي که مباحث، او را سوق ميداد کشيده ميشد و بلکه صرفاً به دنبال دلايل قانع کنندهاي ميبود براي آنچه که تاکنون به آن معتقد بوده است.
اولين چيزي که در پاسخ به اين اتهام گفته مي شود اين است که اين لزوماً اتهام جدياي عليه يک فيلسوف نيست که بگوئيم او به دنبال دلايل قانعکنندهاي است براي آنچه که بدان اعتقاد دارد. به عنوان مثال دکارت، در حالي که حولهي پالتوييِ خود را پوشيده بود کنار آتش مينشست و به دنبال دلايل قانعکنندهاي ميگشت براي باور داشتن به اينکه آنچه انجام ميدهد درست است و زمان طولانيِ قابلتوجهي براي يافتن آن دلايل صرف مي کرد. راسل يکي از کساني بود که آکويناس را متهم کرد به اينکه فيلسوفِ واقعي نيست چرا که به دنبال توجيه اعتقاداتش بوده است. اين عجيب نيست که چنين اتهامي بايد توسط راسل مطرح شده باشد، راسلي که در کتاب مباني رياضيات صد صفحه براي اثبات اين مطلب اختصاص ميدهد که دو به علاوهي دو مي شود چهار، چيزي که راسل در تمام دوران زندگياش بدان معتقد بوده است.
يکي از وظايف مهمِ فيلسوف اين است که استدلالهاي خوب را از استدلالهاي بد جدا کند و اختلاف بين استعدادهاي خوب و بد وابسته به نقطهي شروع يا نقطهي پايان استدلال نيست. در واقع، تمايز بين آنچه که شما بدان معتقد هستيد و دلايلي که براي توجيه اعتقادتان مي آوريد چيزي است که به فلسفهي آکويناس ارتباط زيادي دارد چرا که او زحمت زيادي را متحمل شد براي اينکه اين تمايز را در تمايزي که بين الهيات طبيعي و الهيات وحياني قائل شد توضيح دهد. او به عنوان يک مسيحي معتقد، به باورهاي زيادي دست پيدا کرد ولي بسيار چيزهاي ديگر هم بودند که او بدانها باور داشت به دليل اينکه به مطالعهي ارسطو مي پرداخت و مباحث او را دنبال مي کرد. او در متمايز ساختنِ باورهايش به عنوان يک متکلم و باورهايش به عنوان يک فيلسوف، بسيار دقيق است. وظيفهي او به عنوان يک متکلم، روشن بيان کردن، تصريح کردن و دفاع از آموزههاي وحياني در خصوصِ تاريخ جهان، نجات جهان و آيندهي جهان است که در کتب مقدس مسيحيت و تعاليم کليسا آمده است. وظيفهي او به عنوان يک فيلسوف اين است که تا آنجايي که مي تواند دريابد که جهان در چه جايگاهي قرار دارد و ما به چه نوع باورهايي مي توانيم معتقد باشيم که در خصوص جهان و خودِ ما باورهاي اساسي هستند يعني باورهايي که باعقلِ صرف و بدون استمداد از هر گونه الهامي که از جانب خدا دانسته مي شود ميتوان به آنها رسيد.
يک نمونه از وفاداريِ موشکافانهي او به اين تمايزات، در برخورد او با اين پرسش پديد ميآيد که آيا جهان حادث است؟ عدهاي از فيلسوفان مسيحي بر اين تصور بوده اند که مي توان ثابت کرد که جهان آغازي دارد؛ آنها به اين مطلب باور داشتند چرا که به امتناع تسلسل باور داشتند. آکويناس نشان داد که استدلالهاي آنها خدشهدار بوده است و استدلال کرد که همانطور که ارسطو معتقد بود، هيچ امر تناقضآميزي در اين ايده نيست که جهان هميشه بوده و هميشه خواهد بود. آکويناس معتقد بود که با عقل بشريِ صرف نميتوانيد اثبات کنيد که جهان آغازي داشته است، او بر اين باور بود که همچنين نميتوان اثبات کرد که جهان آغازي نداشته است، و در اينجا آکويناس وارد بحثي با ارسطويي مي شود که معتقد بود ميتوان ثابت کرد که جهان آغازي نداشته است. آکويناس به عنوان يک فيلسوف، لاأدريتر از ارسطو بود: اين مسأله، مسأله اي است که در هر صورت نميتوان آن را ثابت کرد.
بنابراين چرا آکويناس معتقد بود که جهان آغازي دارد؟ او در پاسخ، از کتاب سفرِ پيدايش بهره ميبرد: در آغاز، خداوند، آسمان و زمين را خلق کرد. البته اين چيزي بود که آکويناس به عنوان يک متکلم مسيحي بدان معتقد بود نه يک فيلسوف. اينچنين نبوده که آکويناس بر اين باور باشد که برخي باورها زماني حقيقت دارند که شما الهياتورزي کنيد و برخي باورهاي ديگر زماني حقيقت دارند که شما فلسفهورزي کنيد. تنها يک مجموعه از باورها وجود داشته اند: اما به برخي از آنها فقط به وسيلهي فلسفه ميتوان رسيد و به برخي ديگر تنها با کمک الهام از سوي خداوند ميتوان رسيد.
تقابل بين روش فلسفي و روش کلامي، در ساختار دو اثر مهمِ آکويناس ظاهر مي شود يعني کتابِ جامع الکلام و...... کتاب نخست به عنوان يک اثر فلسفي محسوب ميشود. اين کتاب، خطاب به کساني است که مسيحي نيستند، کساني که ممکن است مسلمان، يهودي و يا ملحد باشند. هدف اين کتاب اين است که به غير مسيحيان دلايلي را تقديم کند ـ دلايلي که هر انساني که داراي حسنِ نيت است ميتواند آنها را دلايل خوبي بيابد ـ براي اعتقاد داشتن به اينکه خدايي وجود دارد و اينکه روح، فناناپذير است و باورهاي ديگر. هدف کتاب جامع الکلام بسيار متفاوت است. خطاب اين کتاب به مسيحيان است و اين کتاب گزارههايي را در کتاب مقدس، به عنوان نقاط شروعي براي مباحث خود اخذ مي کند ولي تأمل فلسفيِ محضِ زيادي نيز در اين کتاب وجود دارد هر چند عنوان اين کتاب آن را به عنوان کتابي در خصوص الهيات توصيف مي کند.
احتمالاً قويترين دليلي که آکويناس از سوي فيلسوفانِ باتجربه مورد غفلت قرار گرفته است اين واقعيت بوده که او هم در درون کليسا و هم خارج از آن به عنوان فيلسوف رسميِ آيين کاتوليک رومي پذيرفته شده بود. در حقيقت ما درست به پايان دورهاي رسيدهايم که در آن، اين مطلب صادق بود. قبل از قرن نوزدهم هر چند براي آکويناس عزت و احترامِ زيادي وجود داشت به هيچ روي او فيلسوف رسميِ کليسا نبود. نهايتاً شايد او فيلسوف رسميِ فرقهي دومينيکن بوده است. باري، در اواخر قرن نوزدهم پاپ لئويِ سيزدهم طي حکمي جايگاه ويژهاي را در آموزش فلسفه و الهيات در مدارس و دانشگاه هاي کاتوليک به آکويناس اهداء کرد. از زمان دومين شوراي واتيکان، تأثيرِ آکويناس بر نهادهاي کاتوليک ضعيفتر شد. متون گوناگونِ ديگر فيلسوفانِ کماهميتتر جايگزينِ متون آکويناس شد. در مقابل، شهرت آکويناس در جهان غيرِ کاتوليک از اين امر به دست آمده است که اکنون او ديگر به عنوان سخنگوي گروه خاصي تلقي نميشود. در قسمتهاي مختلف جهان، در ميان مردمي که کاتوليک نيستند و شايد اصلاً مسيحي نباشند و بلکه در ميانِ کساني که تحت تأثيرِ نبوغ چشمگيرِ فلسفيِ او قرار گرفتهاند، علاقهي فزايندهاي به آثار آکويناس مشاهده مي شود.
پي نوشت:
* اين مقاله ترجمهاي است از کتاب:
Anthony Kenny: Aquinas on mind, chapter1: Why read Aquinas?
1.acquisition
2. analyticity
3. kurt godel
4. incompleteness theorem
5. John Wyclif
6. humanistic
نويسنده : آنتونى کنى
مترجم : حسن احمدي زاده
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید