«من مليکه هستم دختر «يشوعا» و نوه ي قيصر روم.»
مادرم از فرزندان حواريون است و دختر «شمعون» جانشين حضرت مسيح عليه السلام. داستان من شگفت انگيزترين داستانهاست. من سيزده ساله بودم که جدم قيصر «روم»، تصميم گرفت مرا به عقد برادرزاده خويش درآورد، به همين جهت بيش از سيصد نفر کشيش و راهب از نسل حواريون و هفتصد نفر از اشراف و شخصيتهاي سرشناس کشور و چهار هزار نفراز فرماندهان ارتش و افسران و درجه داران لشکر روم و رؤساي عشائر را، در کاخ خود گرد آورد و تخت بسيار بلند و پرشکوهي را که از انواع زر و سيم ساخته شده بود، در سالن بزرگ کاخ قرار داد و برادرزاده اش را بر فراز آن دعوت کرد تا طي مراسم ويژه اي، مرا به ازدواج او درآورد.
اما هنگامي که فرزند برادرش بر فراز تخت قرار گرفت و صليبها گرداگرد او، آويخته شد و اسقفها در برابر او تعظيم کردند و انجيل مقدس گشوده شد، بناگاه صليبها از جايگاه هاي بلند خود، فرو غلطيدند و ستونهاي تخت درهم شکستند و آن جوان نگون بخت از فراز تخت به زمين افتاد و بيهوش گرديد.
بر اثر حادثه ناگوار، رنگ اسقفها پريد و بندهاي وجودشان به لزره درآمد و بزرگ آنان به نياي من، قيصر روم گفت: «شاها!ما را از کاري که شومي آن از زوال آيين مسيح خبر مي دهد، معذور دار!»
جدم آن حادثه تکاندهنده را به فال بد گرفت و به اسقفها دستور داد تا ستونها را برافراشته دارند و صليبها را بالا برند و بجاي آن جوان نگون بخت، برادرش را بياورند تا مرا به ازدواج او درآورد و بدينوسيله شومي پديد آمده را، با نيکبختي و سعادت فرد دوم، برطرف سازد.
اما هنگامي که اسقفها به دستور قيصر روم عمل کردند، همان تلخي که براي يرادر زاده اول او پيش آمده بود براي دومي نيز رخ داد. مردم وحشتزده پراکنده شدند. نياي بزرگم، قيصر روم اندوهگين و ماتم زده برخاست و وارد قصر خويش شد و پرده هاي کاخ افکنده شد و ماجرا تمام شد و در هاله اي از ابهام و نگراني قرار گرفت.
پرافتخارترین پیوند
شب فرا رسيد و آن روز دهشتناک سپري شد. من همان شب در خواب ديدم که حضرت مسيح عليه السلام به همراه وصي خود «شمعون» و گروهي از حواريون وارد کاخ جدم قيصر روم شدند و منبري پرفراز و شکوهمند در همان نقطه اي که جدم تخت خود را قرار داده بود برپا ساختند. درست همين لحظات بود که حضرت محمد صلي الله عليه و اله و سلم با گروهي از جوانان و فرزندان خويش وارد شدند. مسيح عليه السلام به استقبال آن حضرت شتافت. و او را در آغوش کشيد.پيامبر اسلام به او فرمود: «من آمده ام تا مليکه، دختر شمعون را براي پسرم خواستگاري کنم.» و در همانحال ديدم که آن حضرت با دست خويش به امام حسن عسکري، اشاره فرمود.
مسيح نگاهي به شمعون کرد و گفت: «افتخار بزرگي به سويت آمده است، با خاندان پيامبر پيوند کن و دخترت را به فرزند او بده.»
و شمعون هم گفت: «پذيرفتم.»
پيامبر اسلام بر فراز منبر رفت و مرا به ازدواج پسر خود در آورد و بر اين ازدواج مسيح عليه السلام و حواريون و فرزندان محمد صلي الله عليه و اله و سلم گواه بودند.
چه کنم؟
از خواب خوش آن شب جاودانه بيدار شدم اما ترسيدم خواب خمود را بر پدر و جدم بازگويم.
از آن پس قلبم از محبت عسکري عليه السلام مالامال شد به گونه اي که از آب و غذا دست شستم و به همين جهت بسيار ضعيف و ناتوان شدم و به بيماري سختي دچار گشتم.
جدم، بهترين پزشکان کشور را يکي پس از ديگري براي نجات من فراخواند، اما بيهوده بود و آنان کاري از پيش نبردند و هنگامي که جدم از نجات من نوميد شد به من گفت: «نور ديده ام! دخترم! براي نجات و شفاي بيماريت چه کنم؟ آيا چيزي به نظرت نمي رسد؟»
من گفتم: «نه! من درهاي نجات را به سوي خود مسدود مي نگرم، شما اگر ممکن است دستور دهيد اسيران مسلمان را از زندانها و شکنجه گاه ها آزاد و کند و زنجير از دست و پاي آنان بردارند و بر آنان مهر ورزند و آزادشان سازند، اميد که در برابر اين مهر به اسيران و غريبان، حضرت مسيح عليه السلام و مادرش «مريم» مرا شفا بخشند.»
جدم به خواسته من جامه عمل پوشاند و براي شفاي من، همه اسيران مسلمان را آزاد ساخت ومن نيز خويشتن را اندکي سالم و بانشاط نشان دادم و کمي غذا خوردم و جدم شادمان گرديد و بر محبت اسيران و احترام به آنان تأکيد کرد.
آن رؤياي پرشکوه:
چهار شب از آن رؤياي شکوهبار گذشته بود که خواب ديگري ديدم.
گويي دخت گرانمايه پيامبر، سالار بانوان گيتي به همراه مريم و هزار نفر از دوشيزگان بهشتي، به ديدار من آمدند.
مريم پاک، رو به من کرد و گفت: «اين، سالار بانوان جهان، فاطمه عليه السلام دخت گرانمايه پيامبر و مادر همسر آينده تو است.»
من دامان آن بانوي بزرگ را سخت گرفتم و گريه کنان از اينکه حضرت عسکري از ديدار من سرباز مي زند و به خوابم نمي آيد به مادرش شکايت بردم.
فاطمه عليه السلام فرمود: «مليکه! پسرم به ديدار تو نخواهد آمد چرا که تو مشرک هستي اين خواهرم «مريم» است که از دين شما بيزاري مي جويد، اگر براستي دوست داري خشنودي خدا و مسيح عليه السلام ومريم را بدست آوري و به ديدار حسن من، مفتخر گردي بگو: «اشهد ان لا اله الا الله و أن أبي محمد رسول الله.»
اينک در انتظار ديدار پسرم باشمن به دعوت، دخت گرانقدر پيامبر صلي الله عليه و اله و سلم اسلام آوردم و به يکتايي خدا و رسالت محمد صلي الله عليه و اله و سلم گواهي دادم. بانوي بانوان مرا در آغوش کشيد و خوش آمد گفت و فرمود: «اينک در انتظار ديدار پسرم باش!...»
از خواب برخاستم، اما شور و شوق ديدار ابومحمد، حضرت عسکري، کران تا کران وجودم را فرا گرفته بود. در انتظار ديدارش قرار و آرام نداشتم که شب فرا رسيد و او به خواب من آمد. هنگامي که او را ديدم به او گفتم: «سرورم! محبوب قلبم! پس از اينکه، قلب مرا لبريز از مهر وعشق پاک خود کردي، به من بي مهري نمودي؟»
فرمود: «تنها دليل تأخير ديدارت، شرک تو بود و اينک که به راه توحيد و توحيد گرايي گام سپرده اي، همواره به ديدارت خواهم آمد. تا خداوند ما را يک جا گرد آورد.» و آن گرانمايه از آن روز تاکنون مرا ترک نکرده و هر شب به خواب من آمده است.»
نگرشي بر اين روايت
همانگونه که ملاحظه شد، اين روايت از منشاء خانوادگي «نرجس» و سرگذشت شگفت انگيز زندگي او چيزي نمي گويد و تنها بيانگر اين مطلب است که آن بانو در خانه دختر امام جواد عليه السلام بود و در همانجا هم حضرت عسکري عليه السلام او را ديد و شکوه و عظمت معنوي را در قامت افراشته و چهره پرنجابت و پيشاني بلند او خواند. اما اين روايت از چگونگي رسيدن او به شهر تاريخي سامرا و به خانه جناب حکيمه خاتون ساکت است.
برخي از انديشمندان معاصر، در اين انديشه اند که ميان دو روايت پيوند دهند، به همين جهت مي گويند: در روايت نخست، جمله اي است که حضرت هادي عليه السلام خطاب به حکيمه مي فرمايد:
«يا بنت رسول الله! خذيها الي منزلک... فانها زوجه ابي محمد و ام القائم»
يعني: دختر پيامبر! او را به خانه خود ببر و مقررات دين را بدو تعليم کن چرا که همسر فرزندم حسن عليه السلام و مادر آخرين امام نور «قائم» آل محمد خواهد بود.
با اين بيان، نرجس به خانه دختر امام جواد عليه السلام آمد و در آنجا بود تا امام حسن عسکري عليه السلام او را ديد و بدو نگريست، چرا که همسر او بود.
اما حقيقت اين است که: در روايت دوم واژه هايي به کار رفته است که بااين تأويل و تفسير نمي سازد براي نمونه:
حکيمه مي گويد: «کانت لي جارية يقال لهانرجس». و اين جمله دلالت بر اين مي کند که نرجس نه در خانه او به عنوان ميهمان که خدمتگزار بوده و او از موضع سرور و سالار او سخن مي گويد.
ديگر اينکه مي گويد: «و وهبتها لأبي محمد» اين جمله نيز با جمله امام هادي عليه السلام که در روايت اول آمده است، نمي سازد که مي فرمايد: «فانها زوجة أبي محمد.»
یک سوال:
پس از رد توجيه و تفسير فوق، اين سؤال پيش مي آيد که: «حضرت عسکري عليه السلام چگونه به يک دختر بيگانه نظر عميق افکند و او را به خوبي نگريست؟»پاسخ اين است که:
اولا: نگاه به کنيز ديگري با رضايت مالک او جايز است و امام عسکري عليه السلام هرگز به نامحرم و بدون مجوز شرعي نمي نگرد، چرا که او معصوم است و عصمت مانع اشتباه و لغزش و خطاست تا چه رسد به گناه.
ثانيا: راوي روايت دوم مجهول است و خود روايت ضعيف، براين اساس اعتماد به روايت نخست بهتر و مناسبتر است
ميلاد نور
مرحوم شيخ صدوق، در کتاب ارزشمند خويش، [1] از «حکيمه» دخت گرانقدر امام جواد عليه السلام آورده است که: يازدهمين امام نور حضرت عسکري عليه السلام پيام رساني بسوي من گسيل داشت و مرا بخانه خويش فرا خواند.
هنگامي که وارد شدم فرمود: «عمه جان! افطار امشب را نزد ما باش چرا که امشب، شب مبارک پانزدهم شعبان است و در چنين شبي خداوند، جهان را به نور وجود حجت خويش، نوربارن خواهد ساخت.»
در روايت ديگري آمده است که فرمود: «در چنين شبي، حضرت مهدي عليه السلام ديده به جهان خواهد گشود. همو که خداوند، زمين را پس از مردنش به دست او و با ظهور او زنده و پرطراوت خواهد ساخت.»
پرسيدم: «سرورم! مادر او کيست؟»
فرمود: «نرجس، بانوي بانوان»
گفتم: «فدايت گردم! من در او هيچ نشان و اثري از آنچه نويد مي دهيد نمي بينم.»
فرمود: «حقيقت همان است که گفتم، آماده باشد!»
پس از اين گفتگو به خانه «نرجس» آمدم.
آن وجود گرانمايه به عنوان تجليل و احترام از من، آمد تا کفشهاي مرا درآرد و مرا تکريم کند که در پاسخ احترام او گفتم: «از اين پس، شما سرور من و سرور خاندانم خواهيد بود.»
او از سخن من شگفت زده شد و گفت: «عمه جان! چگونه ممکن است در حالي که شما دختر امام، خواهر امام و عمه امام هستيد و خود بانويي ارزشمند و پرواپيشه و بادرايت و من خدمتگزار شما هستم.»
حضرت عسکري عليه السلام گفتگوي ما را شنيد و فرمود: «عمه جان! خداوند به شما پاداش نيک عنايت فرمايد.»
________________________________________
[1] اکمال الدين، ص 424.
آن سپيده دم پرخاطره
من، با بانوي بانوان به گفتگو نشستم و به او گفتم: «دخترم! همين امشب خداوند پسري گرانمايه به تو ارزاني خواهد داشت، پسري که سرور دنيا و آخرت خواهد بود.»
«نرجس» با شنيدن اين نويد، غرق در حياء و آزرم گرديد و در گوشه اي نشست و من به نماز ايستادم و پس از نماز افطار کردم و براي استراحت به رختخواب رفتم. درست نيمه شب گذشته بود که براي نماز نافله شب بپاخاستم. نماز را خواندم، ديدم «نرجس» خواب است و حادثه اي رخ نداده است، به تعقيبات نماز نشستم و بار ديگر خوابيدم و بيدار شدم اما ديدم او هنوز در خواب است.
پس از آن بود که او براي نماز نافله شب بپاخاست و نماز را در اوج ايمان و اخلاص بجا آورد و با شور و شوق وصف ناپذيري به نيايش نشست.
ديگر از تحقق وعده و نويد حضرت عسکري عليه السلام دچار ترديد مي شدم که آن حضرت از اطاق خويش مرا مخاطب ساخت و فرمود: «عمه جان! شتاب مورز که تحقق وعده الهي نزديک است.»
در روايت ديگري اين مطلب بدين صورت آمده است که:
«بناگاه ديدم سوسن» هراسان از جاي برخواست، وضو ساخت و به نماز نافله شب ايستاد. آخرين رکعت نماز را مي خواند که احساس کردم سپيده صبح در راه است، اما از ولادت نور خبري نيست.
بار ديگر اين انديشه در ذهنم پديد آمد که شب رو به پايان است و سپيده سحر در راه، پس چرا وعده الهي تحقق نيافت که نداي حضرت عسکري عليه السلام طنين افکند و فرمود: «عمه جان! ترديد به دل راه مده!.»
من از آن حضرت و ترديدي که در دلم پديد آمد شرمنده شدم ودر اوج شرمندگي پس از نظاره افق به اطاق باز مي گشتم که ديدم «نرجس» نماز را بپايان برده و به خود مي پيچد. جلو درب اطاق به او رسيدم که مي خواست از اطاق خارج گردد، پرسيدم: «آيا از آنچه در انتظارش بودم، چيزي حس نمي کني؟»
پاسخ داد: «چرا عمه جان!...»
گفتم «خدا يار و نگاهدارت باد! خود را مهيا ساز و بر او اعتماد نما و نگران مباش که لحظات تحقق آن وعده مبارک فرا رسيده است.»
و آنگاه متکايي برگرفتم و در وسط اطاق، آن بانو را بر آن نشاندم و بسان يک مددکار آگاه و دلسوزي که زنان در شرايط ولادت فرزندانشان بدان نيازمندند به ياري او کمر همت بستم. او دست مرا گرفت و فشار داد و از شدت درد، ناله زد وبر خود پيچيد.»
حضرت عسکري عليه السلام از اطاق خويش دستور داد که برايش سوره مبارکه «قدر» را تلاوت کنم.
به دستور امام عليه السلام شروع کردم:
بسم الله الرحمن الرحيم
انا انزلناه في ليلة القدر، و ما ادريک ما ليلة القدر....
يعني: ما آن (قرآن) را در شب قدر نازل کرديم! و تو چه مي داني که شب قدر چيست؟!...
و شگفتا که ديدم کودک ديده به جهان نگشوده به همراه من به تلاوت قرآن پرداخت و سوره مبارکه «قدر» را با من تا آخرين واژه، تلاوت کرد.
از شنيدن نواي دل انگيز قرآن او، هراسان شدم که حضرت عسکري عليه السلام مرا نداد داد و فرمود: «عمه جان! آيا از قدرت الهي شگفت زده شده اي؟ اوست که ما را در خردسالي به بيان دانش و حکمت توانا ساخته و به سخن مي آورد و در بزرگسالي ما را در روي زمين حجت خويش قرار مي دهد چه جاي شگفتي است؟!»
هنوز سخن حضرت عسکري عليه السلام به پايان نرسيده بود که «نرجس»از نظرم ناپديد گرديد و گويي حجابي ميان من و او، فرو افکنده شد و ما را از هم جدا ساخت.»
در روايت ديگري آمده است که: «سپس لحظاتي چند، حالت وصف ناپذيري برايم پيش آمد به گونه اي که گويي دستگاه دريافت وجودم از کار افتاده است ونمي دانم چه مي گذرد. به خود آمدم و فريادزنان به سرعت، به طرف اطاق حضرت عسکري عليه السلام تافتم، اما پيش از آنکه چيزي بگويم فرمود: «عمه جان! بازگرد که او را در همانجا خواهي يافت که از برابر ديدگانت ناپديد شد.»
به اطاق «نرجس» بازگشتم ديدم پرده اي که ما را از هم جدا ساخته بود، برطرف شده است. چشمم به آن بانو افتاد و ديدم چهراه اش غرق در نور است به گونه اي که ديدگانم را خيره ساخت و در همين لحظات کودک گرانمايه اي را ديدم که در حال سجده است و خداي را ستايش مي کند.
بر بازوي راست او اين آيه شريفه نوشته شده است که:
«جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا.» [1] .
و در سجده خويش مي فرمود:
«اشهد ان لا اله اله الله، وحده لاشريک له و ان جدي محمدا رسول الله و أن أبي أميرالمؤمنين ولي الله...»
يعني: گواهي مي دهم که خدايي جز خداي يکتا، که شريک و همتايي ندارد، نيست و نياي گرانقدرم محمد صلي الله عليه و اله و سلم پيام آور اوست. و پدر والايم امير مؤمنان عليه السلام دوست و جانشين پيامبر خداست.
آنگاه امامان نور را پس از امير مؤمنان عليه السلام يکي بعد از ديگري تا نام مبارک پدر گرانقدرش حضرت عسکري عليه السلام برشمرد سپس فرمود:
«بار خدايا! آنچه را به من وعده فرمودي تحقق بخش و کار بزرگم را در پرتو قدرتت تدبير فرما و گامهايم را در قيام پرشکوه و آسمانيم براي برانداختن بيداد و ستم، و استقرار کامل عدالت و مهر در سراسر گيتي استوار ساز و به دست من، زمين را از عدل و داد لبريز گردان!»
پس از آن سر از سجده برداشت و به تلاوت اين آيه مبارکه پرداخت:
«شهد الله انه لا اله الا هو و الملائکة و اولوا العلم، قائما بالقسط لا اله اله هو العزيز الحکيم، ان الدين عند الله الاسلام...» [2] .
يعني: خدا گواهي داد و فرشتگان و دانشمندان نيز، که هيچ خدايي برپاي دارنده ي عدل، جز او نيست، خدايي جز او نيست که پيروزمند و فرزانه است. بي ترديد دين در نزد خدا تنها اسلام است.
پس از تلاوت آيه شريفه عطسه کرد و فرمود:
«الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله، زعمت الظلمة أن حجة الله داحضة لو أذن لنا في الکلام لزال الشک.»
يعني: سپاس خداي را که پروردگار جهانيان است و درود خداي بر محمد و خاندانش باد!
بيدادگران چنين پنداشته اند که: حجت خدا از ميان رفته است، اما اگر خدا به من فرمان ظهور دهد، آنگاه ترديدها و ترديدافکنيها از ميان خواهد رفت.
________________________________________
[1] سوره اسراء، آيه 81.
[2] سوره آل عمران، آيه ي 18 و 19.
پسرم سخن بگو
آن کودک گرانمايه را برگرفتم و با شور و اشتياق، در دامان خود نشاندم. ديدم پاک و پاکيزه است.
در اين هنگام، حضرت عسکري عليه السلام مرا ندا داد که: «عمه جان! پسرم را بياور!»
آن وجود گرامي را به پيشگاه پدرش بردم و آن حضرت او را به سبک مخصوص روي دست گرفت و زبان مبارک خويش را بردهان او گذاشت. آنگاه با دست خويش، سر و چشم و گوش او را به سبکي خاص، اندکي فشرد وفرمود: «پسرم! سخن بگو.»
در روايت ديگري آمده است که فرمود: «هان اي حجت خدا! و اي ذخيره انبياء! و اي آخرين اوصياء! سخن بگو! هان اي جانشين همه پرواپيشگان! سخن بگو!»آن نوزاد مبارک، نخست به يکتايي خدا و رسالت پيام آورش گواهي داد و ضمن درود فرستادن بر پيامبر، نام امامان نور را، يکي پس از ديگري برشمرد تا به نام پدر بزرگوارش رسيد و آنگاه پس از پناه بردن به خدا از شر شيطان اين آيه شريفه را تلاوت کرد:
«و نريد أن نمن علي الذين استضعفوا في الأرض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثين، و نمکن لهم في الارض و نري فرعون و هامان و جنودهما منهم ما کانوا يحذرون.» [1] .
يعني: ما برآنيم که پايمال شدگان روي زمين را نعمتي گران ارزاني داريم و آنان را پيشوايان سازيم و وارثان گردانيم وآنان را در آن سرزمين اقتدار بخشيم و به فرعون و هامان و سپاهيانشان، چيزي را که از آن سخت مي ترسيدند، نشان دهيم. پس از تلاوت قرآن، حضرت عسکري عليه السلام او را به من داد و فرمود:
«ياعمة! رديه الي أمه کي تقر عينها و لا تحزن و لتعلم أن وعد الله حق ولکن أکثر الناس لا يعلمون»
يعني: اي عمه جان! او را به مادرش بازگردان تا ديدگانش به ديدار او روشن گردد و اندوهگين نباشد و بداند که وعده خدا حق است، ولي بيشتر مردم نمي دانند.
کودک گرانمايه را به مادرش بازگرداندم که ديگر فجر صادق دميده بود و نور در کران تا کران افق، پديدار شده و سينه آسمان را مي شکافت و من از حضرت عسکري عليه السلام و مادر آن کودک گرانمايه، خداحافظي نمودم و به خانه خويش بازگشتم.» [2] .
________________________________________
[1] سوره قصص، آيه 5 و 6.
[2] داستان ولادت حضرت از منابع متعدد نقل کرديم که از آنهاست: اکمال الدين شيخ صدوق، ج، 2، ص 433 - 424 و بحارالانوار، ج 51، ص 28 - 13.
نگرشي بر روايت
آنچه در اين روايت آمده است حقايقي به نظر مي رسد که از آفت هستي سوز غلو و خرافه بدور است، چراکه حضرت مهدي عليه السلام نخستين کودکي نيست که لحظاتي پيش از ولادت و پس از آن لب، به سخن مي گشايد بلکه در قرآن شريف اين واقعيت به صراحت آمده است که: عيسي عليه السلام در همان نخستين روز ولادت، يا به روايت ديگري اولين ساعت تولد، لب به سخن گشود و به يکتايي خدايي گواهي داد و رسالت خويش را اعلان نمود و با صداي رسا تعاليم و دستوراتي را که خداي جهان آفرين بدو آموخته بود، همه را به گوشها رسانيد.
برخي از مفسرين در تفسير دو آيه 24 تا 26 سوره ي مريم بر اين باورند که اين آيات سخنان عيسي عليه السلام است که پس از چشم گشودن به اين جهان، خطاب به مادرش حضرت مريم، بيان کرده است نه نداي فرشته:
«فناداها من تحتهآ أن لاتحزني قد جعل ربک تحتک سريا، و هزي اليک بجذع النخلة تساقط عليک رطبا جنيا، فکلي واشربي و قري عينا فاما ترين من البشر أحدا فقولي اني نذرت للرحمن صوما فلن أکلم اليوم انسيا.» [1] .
يعني: پس کودک نو رسيده از پايين پايش او را ندا داد که اندوهگين مباش! پروردگارت زير پاي تو جوي آبي روان ساخت (و) نخل را بجنبان تا خرماي تازه چيده شده، برايت فرو ريزد.
پس شما (اي مريم!) بخور و بياشام و شادمان باش و اگر از مردم کسي را ديدي بگو: من براي خداي مهربان، روزه نذر کرده ام وامروز با هيچ انساني سخن نمي گويم.
اتفاقا انبوه روايات که در «مجمع البيان» و «تبيان» آمده است، هماهنگ با ديدگاه فوق است.
البته در روايتي هم آمده است که: «ندا کننده: فرشته امين بوده است.»
به هر صورت و با وجود اختلاف ديدگاه در اين مورد که ندا کننده فرشته امين بوده است يا آن کودک نورسيده، در اين مطلب هيچ اختلافي نيست که يهوديان به مريم پاک گفتند،
«کيف نکلم من کان في المهد صبيا؟»
يعني: چگونه با کودکي که در گاهواره است سخن بگوييم؟
که کودک به قدرت خدا لب به سخن گشود و گفت:
«اني عبدالله آتاني الکتاب و جعلني نبيا و جعلني مبارکا أينما کنت و أوصاني بالصلاة و الزکاة مادمت حيا...» [2] .
يعني: (هان اي مردم!)من بنده خدايم، به من کتاب آسماني داده و مرا پيامبر خويش گردانيده است و هر جا که باشم مرا برکت داده و تا زنده هستم مرا به نماز و زکات، وصيت کرده است....
يک نکته جالب:
ممکن است گفته شود که: «سخن گفتن عيسي عليه السلام در گاهواره، معجزه بزرگي بود که خدا آن رابراي نشان دادن نبوت و رسالت او، پديد آورد.»
پاسخ اين است که: در مورد امام مهدي عليه السلام نيز خداوند براي نشان دادن امامت آن حضرت و نوميد ساختن دشمنان حق و عدالت، اين معجزه بزرگ را پديد آرود، چرا که حضرت مهدي عليه السلام امام و پيشواي عيسي عليه السلام نيز هست و آن پيامبر بزرگ به هنگامه ظهور مهدي عليه السلام از آسمان فرود مي آيد و به امامت او نماز مي گذارد.
علاوه بر اين، چنين معجزات و شگفتيهايي در مورد خاندان وحي و رسالت بي سابقه نيست، ما در کتاب «فاطمه زهرا از گهواره تا شهادت» روايتي را از طريق اهل سنت آورده ايم که مي گويد:
«هنگامي که خديجه، آن بانوي بزرگ، به دخت گرانمايه اش فاطمه عليه السلام باردار بود آن کودک با مادرش سخن مي گفت.» [3] .
و نيز روايت ديگري از «شعيب بن سعد مصري» نقل کرديم که خديجه مي گويد، روزي گفتم: «هر کس محمد را تکذيب کند، زيانکار است چرا که او پيام آور پروردگار من است که در اين هنگام، فاطمه از شکم من ندا داد که: هان اي مادر! مادرجان! اندوهگين مباش و نهراس که خداوند همراه پدر من و يار و پشتيبان اوست.» [4] .
________________________________________
[1] سوره ي مريم، آيه 26 - 24.
[2] سوره مريم، آيه ي 29 - 31.
[3] فاطمه عليه السلام از ولادت تا شهادت ترجمه دکتر فريدوني، ص 56، به نقل از تجهير الجيش، دهلوي حنفي و نزهة المجالس، ج 2، ص 227.
[4] ذخائر العقبي في مناقب ذوي القربي، در صفحه 45، روايتي آورده است که پيامبر صلي الله عليه و اله و سلم فرمود: «أن السيدة فاطمه عليهاالسلام، کانت تکلم امها و هي في بطنها...» فاطمه عليه السلام از ولات تا شهادت، ص 57، به نقل از روض الفائق، ص 214 و احقاق الحق، ج 10، ص 12 به نقل از علماي اهل سنت. يعني: فاطمه، در حالي که در شکم مادرش بود، با او سخن مي گفت
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید