يکي از علماي زاهد مشهد مقدّس، مرحوم آيت اللَّه حاج شيخ حبيب اللَّه گلپايگاني بود. نگارنده او را ديده و به منزلش هم رفته و در مسجد گوهرشاد که امامت داشت به او اقتدا کرده بودم.
آيت اللَّه آقاي وحيد خراساني - سلمه اللَّه - فرمود: شيخ حبيب اللَّه از کساني است که در تربيت من دخالت داشته است. و از ايشان نقل فرمود: زماني بيمار گشته و در بيمارستان امام رضاي مشهد بستري شدم. در سحرگاهي که حالم وخيم بود، رو به حرم مطهر کردم و توسّل به حضرت رضا نمودم و گفتم: چهل سال جزء اولين افرادي بودم که در سحرگاهان به زيارت قبرت مي آمدم، اکنون به اين روز افتاده ام، برايم چه مي کني؟ ناگاه متوجه شدم که وجود مقدّسش کنار تخت بيمارستان است، ايشان شاخه گلي به دستم داد؛ اوضاع عادي شد و بيماريم بر طرف گرديد و از آن زمان، به هر بيماري دست مي کشيدم شفا مي يافت. رفته رفته در اثر تماس با اندام اهل معصيت که براي علاج شان دست مي کشيدم، اثر دستم کاهش يافته و فعلاً بايد زماني را صرف ادعيه و اوراد نمايم تا تاثير کند.
عنايت امام زمان به مرحوم حاج شيخ اسماعيل جاپلقي
مرحوم آيت اللَّه حائري نوشته اند: آيت اللَّه حاج شيخ اسماعيل جاپلقي که از شاگردان درجه اول مرحوم پدرم بودند، دو بار برايم نقل کرد که در سال (1342) قمري، با پدرم راهي مشهد شدم. ده روز طول کشيد تا از جاپلق به تهران رسيديم. از تهران تا مشهد در آن زمان يک ماه راه بود. وقتي به شاهرود رسيديم، قرار بر اين شد که قافله دو روز توقف کند. روز اول لباس هاي پدرم را شستم و ايشان به حمام رفتند، و روز دوم لباس هاي خودم را شستم و حمام رفتم. از حمام که بيرون آمدم، اول شب بود. در حال خستگي مجبور به حرکت شدم. سوار بر مرکب شده و حرکت کرديم. مقداري که راه پيموديم با خود انديشه کردم که ساعتي کنار جاده بخوابم تا رفع خستگي شود و سپس خود را به قافله برسانم.
به محض اينکه پياده شدم و دراز کشيدم خوابم برد، آنگاه که بيدار شدم ديدم که آفتاب رويم را گرفته و خستگي بر طرف شده است؛ در همين حال دو نفر که به طرف شاهرود مي رفتند پيدا شدند، يکي از آنها به من گفت: راه از اين طرف است، و يک جهت را نشان داد.
چند دقيقه که از آن راه رفتم، استخر آبي پيدا شد که در جنب آن قهوه خانه اي بود و درختان با صفايي در آن وجود داشت. داخل قهوه خانه رفتم و يک چايي خوردم؛ چون دو چاي سه شاهي بود و من فقط دو شاهي داشتم، چاي ديگر را که آورد گفتم: بيش از دو شاهي ندارم. قهوه چي گفت: باشد به همان دو شاهي دو چاي بخور.
از قهوه خانه خارج شدم. چند دقيقه ديگر راه آمدم و به منزل بعد رسيدم؛ ديدم قافله تازه به آنجا رسيده است، پدرم از الاغ پياده شده و خود را به ديوار تکيه داده بود و هنوز داخل منزلي که براي قافله ترتيب داده بودند نشده بود. آنها تمام شب راه آمده بودند و حال آنکه من به چند دقيقه به آنها رسيدم.
وقتي داستان را براي پدرم نقل کردم او گفت: آن شخص امام زمان عليه السلام بوده است.
مرحوم آقاي حائري نوشته از آقاي جاپلقي پرسيدم: آيا کسي از وجود قهوه خانه واستخر آب در آن منطقه [1] اطلاع داشت؟ گفت: ابدا.
پاورقي
[1] تلخيص از نسخه خطي خاطرات و کتاب سرّ دلبران، ص 151.
عنايت امام حسين به مرحوم حاج شيخ عبدالکريم حائري مؤسس حوزه
مرحوم آيت اللَّه حائري نوشته اند: از پدرم نقل شده که ايشان مي فرمود: زماني که در کربلا اشتغال به تحصيل داشتم، در عالم خواب کسي مرا به اسم صدا زد و گفت: شب جمعه خواهي مرد. من خوابي را که ديده بودم فراموش کردم، تا آنکه روز پنجشنبه نهار را در يکي از باغات کربلا با رفقا خورديم؛ در آنجا تب کردم وغش نمودم - به نظر مي رسيد همان مالارياي شديد توام با غشوه بوده است - رفقا مرا در همان حال به منزل مي آورند و تحويل مي دهند.
من که در حال غشوه بودم، متوجه شدم که براي گرفتن جانم يک يا دو نفر کنارم قرار دارند. در دلم متوسّل به حضرت ابي عبداللَّه الحسين - عليه و علي آبائه و ابنائه الطاهرين السلام و الصلاة - شدم و عرض کردم که از مردن حرفي ندارم و بالاخره بايد بروم، ولي الآن دستم خالي است. شما از خدا بخواهيد که عمري به من بدهد تا عملي انجام دهم.
پس از اين توسّل شخصي از طرف حضرت آمد و گفت: امام عليه السلام مي فرمايند: من براي تأخير [1] مرگش دعا کردم و مستجاب شد؛ مأمور قبض روح برگشت و من از حالت غشوه به هوش آمدم.
اين جريان را مرحوم آيةاللَّه اراکي نيز به سند صحيح از مرحوم حاج آقا مصطفي فريد اراکي نقل کرده، و در مجله حوزه به چاپ رسيده است. در نقل مرحوم اراکي چنين آمده است:
حال احتضار دست مي دهد، مي بيند که سقف شکافته شد و دو نفر از سقف فرود آمدند. مي فهمد که اينان اعوان ملک الموت هستند و براي قبض روح او آمده اند، پائين پا مي نشينند تا از پا قبض روح کنند، تا آنجا که بعد از توسل مي بيند باز سقف شکافته شد و يک نفر آمد و به آنان گفت: آقا فرمودند: تمديد شد، دست برداريد. بعد از رفتن آنها حالش يک قدري بهتر مي شود. پارچه اي را که رويش انداخته بودند کنار مي زنند، عيالش بالاي سرش گريه مي کرده، ناگهان صدايش بلند مي شود که زنده شد، زنده شد....
مرحوم آقاي اراکي بعداً فرمود: بقاي او مثل حدوث او خارق العاده بوده است؛ من گمان مي کنم اين حوزه علميه با توجه حضرت ابا عبداللّه عليه السلام است، زيرا ايشان گفته بود دستم خالي است، ذخيره آخرت ندارم، اميدوارم شما تمديد نمائيد تا ذخيره اي تهيه کنم؛ ذخيره اش همين اقامه حوزه علميه قم بوده است. من [2] گمان مي کنم اين حوزه علميه از برکت نظر اباعبداللَّه عليه السلام است و کسي نمي تواند آن را منحل کند.
مرحوم آقاي حائري چنين نتيجه گرفته است که اينها به حسب ظاهر صحنه سازي خداوند متعال است که يک مؤمني را براي خدمت آماده نمايد، آن هم با توجه به اوليا واستشفاع به آنها که انسان را از خود خواهي دور مي کند. و ممکن است که ايشان را براي تاسيس حوزه علميه قم آماده کردند که متجاوز از هزار سال قبل حضرت ابي عبداللَّه الصادق عليه السلام خبر داده است والان بهترين حوزه علميه جهان [3] تشيع است و متجاوز از ده هزار نفر دارد.
پاورقي
[1] خاطرات خطي و سر دلبران ص 124.
[2] مجله حوزه، شماره 12دي ماه 1364ص 33.
[3] خاطرات خطي و سرّ دلبران، ص - 125آمار مربوط به سال تاليف بوده، يعني 1397قمري والان که سال 1420است، متجاوز از سي هزار جمعيّت دارد.
توقيع امام زمان به مرحوم آية الله سيد ابوالحسن اصفهاني
مرحوم آيت اللَّه حائري به واسطه يکي از مراجع قم، و همچنين حضرت آية اللَّه وحيد خراساني بدون واسطه، از شيخ محمّد کوفي - که نژاد او از شوشتر است - نقل کرده اند که براي مرحوم آيت اللَّه سيد ابوالحسن اصفهاني، توسط او (شيخ محمّد کوفي) توقيعي از حضرت ولي عصر - سلام اللَّه عليه - صادر مي شود، مبني بر اينکه: أَرْخِصْ نَفْسَکَ، وَاجْعَلْ مَجْلِسَکَ فِي الدِّهْليزِ، وَاقْضِ حَوائِجَ النَّاسِ، نَحْنُ نَنْصُرُکَ.
دستگيري امام زمان از مرحوم شيخ محمد کوفي
مرحوم آيت اللَّه شيخ مرتضي حائري نوشته است: در سفري که به عتبات رفته بودم، در مدرسه صدر، شيخ محمد کوفي را ديدم. داستان تشرّف ايشان را از خود او به اين شرح شنيدم:
با پدرم به مکه معظمه مشرّف شدم. فقط يک شتر داشتيم که پدرم سوار بود و من پياده ملازم و مواظب او بودم. در مراجعت به سماوه رسيديم. قاطري را از شخصي سنّي مذهب، از اشخاصي که شغل شان جنازه کشي بين سماوه و نجف بود، کرايه کردم.
در اثر بارندگي شديد، جادّه باتلاقي گشته بود. شتر به کندي راه مي رفت و گاهي مي خوابيد، به زحمت او را بلند مي کرديم. پدرم سوار قاطر و من سوار شتر بودم. در اثر گِل و باتلاق شتر هميشه عقب مي افتاد. در اين ميان با خشونت و درشتگويي مکاري سنّي هم مبتلا بوديم؛ تا اينکه رسيديم به جايي که گِل زياد بود؛ شتر خوابيد و ديگر هر چه کرديم برنخاست. در اثر بلند کردن شتر لباسهايم گِل آلود شده بود. ناچار مکاري توقف کرد تا لباسهايم را درآورم و بشويم. براي برهنه شدن و شستن لباس، من کمي فاصله گرفتم، فوق العاده مضطرب و حيران بودم که عاقبت کار به کجا مي رسد و آن وادي از حيث قطاع الطريق هم خطرناک بود.
ناچار به ولي عصر - ارواحنا فداه - متوسّل شدم، ناگاه شخصي نزديک آمد که به سيّد مهدي پسر سيد حسين کربلائي شباهت داشت، عرض کردم: اسم تو چيست؟
فرمود: سيّد مهدي.
عرض کردم: ابن سيد حسين؟
فرمود: لا، ابن سيّد حسن.
عرض کردم: از کجا مي آيي؟
فرمود: از خُضَيّر (چون مقامي در اين بيابان به نام مقام خضرعليه السلام بود) من خيال کردم از آنجا آمده است.
فرمود: چرا اينجا توقف کرده اي؟
شرح حال را دادم.
ايشان نزد شتر تشريف برد، ديدم با شتر صحبت مي کند و دست روي سر او گذارد. شتر برخاست، آن حضرت با انگشت سبابه به پيشاني شتر به طرف راست و چپ (مارپيچ) ترسيم نمود. بعد نزد من تشريف آورد و فرمود: ديگر چه کار داري؟
عرض کردم: کار دارم، ولي فعلاً من با اين اضطراب نمي توانم بيان کنم، جايي را معيّن بفرمائيد تا با حواسي جمع مشرف شده عرض کنم.
فرمود: مسجد سهله، و يک دفعه از نظرم غائب شد.
نزد پدرم آمدم گفتم: اين شخص که با من صحبت مي کرد کدام طرف رفت؟
گفت: احدي اينجا نيامد.
ملاحظه کردم، تا چشم کار مي کرد بيابان پيدا بود و احدي نبود، گفتم: سوار شويد برويم.
گفتند: شتر را چه مي کني؟
گفتم: شتر با من است، آنها سوار شدند. من هم سوار شدم. شتر جلو افتاد و قضيه بر عکس شد.
ناگهان به نهر بزرگي رسيديم، شتر به آب زد و به طرف چپ و راست همان طوري که هدايت شده بود مي رفت؛ مکاري هم جرئت کرد آمد تا از نهر خارج شديم. مردمِ آن طرف آب هم تعجب کردند که ما چطور از اين نهر عبور کرديم. با همان شتر آمديم تا اينکه در چند فرسخي نجف باز شتر خوابيد؛ سرم را نزديک گوش شتر بردم و گفتم: تو مأمور هستي ما را به کوفه برساني. شتر برخاست و راه را ادامه داد تا در کوفه زانو به زمين زد. من نه او را فروختم و نه کشتم، بلکه به حال خود گذاشتم، روزها براي چرا به بيابان کوفه مي رفت و شبها در خانه مي خوابيد، و پس از چندي مُرد.
سپس از ايشان سئوال کردم آيا در مسجد سهله خدمت آن بزرگوار رسيدي؟ فرمود: بلي ولي به گفتن آن [1] مجاز نيستم.
نگارنده گويد: نسبت به داستان شيخ محمّد کوفي، به خاطر کثرت ناقلين آن -چون مرحوم آيت اللَّه حائري و آيت اللَّه وحيد خراساني که بدون واسطه و نقل بعضي ديگر از علما و صالحان با واسطه- يقين پيدا کرده ام و براي حفظ تواتر، اين داستان و بعضي از قضاياي ديگر را که متواتر است، در اين نوشتار درج کردم.
پاورقي
[1] نقل از خاطرات و سرّ دلبران، ص 272با تلخيص وتغيير بعضي عبارات.
عنايت امام صادق به مرحوم حاج آقا محسن عراقي
مرحوم آيت اللَّه زنجاني نوشته است: آقاي حاج شيخ اسماعيل جاپلقي -از علماي بزرگ تهران و از اکابر تلامذه مرحوم حاج شيخ عبدالکريم حائري- از ملا محمد صابوني نقل کرد که در محضر مرحوم حاج آقا محسن عراقي بوديم. يکي از تجار اراک وارد شد و گفت: در خواب ديدم که با يکي از آشنايان به مکّه مشرّف شديم. بعد به مدينه آمديم. رفيق ما گفت: بيا برويم حضرت صادق عليه السلام را زيارت کنيم. پس حضور حضرت مشرّف شديم، آنگاه که از حضرت اذن مراجعت گرفتيم فرمود: به عراق که رفتي به حاج آقا محسن بگو: آن روايتي که در سند آن شبهه داشتي از ما است.
حاج آقا محسن فرمود: من ديشب مطالعه مي کردم، برخوردم به اين روايت: من مات في طلب العلم کان بينه و بين الانبياء درجة؛ يعني هر کس در راه طلب علم بميرد يک درجه بين او و بين انبياء فاصله مي شود.
چون اين روايت مربوط به اهل علم بود، خواستم به سند آن نگاه کنم، در اين اثنا خوابم برد. [1] .
نگارنده گويد: در کتاب منية المريد - از شهيد ثاني - اين حديث به اين صورت از پيامبر نقل شده است:
من جائه الموتُ وهو يطلبُ العلم ليحيي به الاسلام کان بينه و بين الانبياء درجة واحدة في الجنّة. [2] .
پاورقي
[1] الکلام يجرالکلام، ج 2 ص 252 با تلخيص و تغيير بعضي عبارات.
[2] منية المريد، با تحقيق رضا مختاري، ص 101.
خواب حاج شيخ حسن وکيل (عراقي)
مرحوم حاج شيخ اسماعيل جاپلقي، خواب ديگري را از مرحوم شيخ حسن وکيل چنين نقل مي کند:
شيخ حسن وکيل گفت: شبي در خواب ديدم که يک نفر در حال احتضار است. ما به عيادت او رفتيم و در آنجا عدّه اي از علماي عراق مانند آقاي آقا نورالدين و آقاي حاج محمد علي و آقاي سيّد احمد، تشريف داشتند. ديدم دو نفر زير پاي محتضر نشسته اند و به او مي گويند: تو يا يهودي بمير يا نصراني!
آنها اصرار مي کردند تا اينکه گفت: يهودي مي ميرم، آنگاه مُرد و من از خواب بيدار شدم...
صبح يکي از دوستان به من گفت: فلاني بيمار است - همان شخصي که در خواب بيمار بود - برويم و از وي عيادت کنيم...
پس هر دو به عيادت او رفتيم، وقتي که وارد شدم، ديدم صورت مجلس همان است که ديشب در خواب ديدم؛ آن سه عالم هم حضور دارند، فقط آن دو نفر را که زير پاي او بودند نديدم، ولي بقيه همه بودند و آن شخص همان روز از دنيا رفت.
تحقيق کردم که ببينم آيا وي تارک حج بوده يا تارک زکات؟ معلوم شد زکات نمي داده است. در خبر هست [1] که اگر کسي يک قيراط زکات ندهد به او گفته مي شود يهودي بمير يا نصراني.
پاورقي
[1] الکلام يجر الکلام، ص 252.
مرحوم محدث قمي در قبرستان وادي السلام
مرحوم آيت اللَّه اراکي در سال (1399) قمري در خطبه نماز جمعه فرمود: خودم از مرحوم حاج شيخ عباس قمي شنيدم که فرمود:
ايّامي که در نجف اشرف بودم با بعضي از دوستان براي زيارت اهل قبور به قبرستان وادي السلام نجف رفتم، ناگهان صداي ناله دلخراشي نظير ناله شتر در هنگامي که او را براي معالجه جَرَب داغ کنند به گوشم رسيد. هر چه به مرکز قبرستان نزديکتر مي شديم، ناله بلندتر شنيده مي شد، تا رسيديم به جايي که يکي را دفن مي کردند. اين ناله از آن شخص بود. به دوستان گفتم: شما چيزي مي شنويد؟ گفتند: نه. معلوم شد آنها از اين مکاشفه محرومند.
داستاني از مرحوم والد
مرحوم پدرم که اهل فضل بود و منبر مي رفت، سعي داشت از محدوده بحار الانوار و ساير کتاب هاي علامه مجلسي خارج نشود وبا صوفيّه ودرويش ها خيلي مخالف بود، بارها اين قضيه را برايم نقل کرد، ايشان مي فرمود:
در طول دوران تحصيل، با يکي از علماي زاهد و اهل رياضت رابطه پيدا کردم و از اصحاب او گرديدم. اين مرد از غذاي بازار و نان نانوايي استفاده نمي کرد و در حد امکان هم غذاي پختني نمي خورد، در اول هر ماه مبلغي را به من مي داد تا از پدرم که از ملاکين روستا بود، براي او گندم بخرم و با مراقبت خود، آن را آرد و نان بپزند و براي ايشان بياورم.
در اثر مراقبت در خوردن نان حلال و اجتناب از شبهات و ساير رياضات مشروعي که داشت، به جايي رسيده بود که شياطين را مي ديد. هميشه سفارش مي کرد هر غذايي را که در طاقچه و يا جاي ديگر مي گذاريد بسم اللَّه الرحمن الرحيم بگوييد تا شياطين در آن تصرّف نکنند و در نتيجه روح عبادت از شما سلب نشود.
بارها اتفاق افتاد که اين دستور فراموش مي شد، وقتي ايشان براي تدريس وارد حجره ما مي شد، قبل از نشستن، آن غذايي را که يادمان رفته بود بر او بسم اللَّه بگوييم برمي داشت و با يک بسم اللَّه الرحمن الرحيم مجدّداً به جاي اول مي گذاشت، خلاصه با ملکوت عالم و اسرار جهان تا اين اندازه آشنا بود.
مرحوم پدرم قضاياي ديگري را هم نقل کرده که از ذکر آن در اين نوشتار خودداري مي شود.
مرحوم نهاوندي در کتاب عبقري الحسان دو حکايت عجيب نقل کرده است، چون سند آن به علماي بزرگ منتهي مي شود، چکيده آن را با حذف سند نقل مي نمايم.
داستاني از صاحب روضات الجنات
داستان اول را صاحب روضات الجنّات نقل مي کند. او جايي از دورترين نقاط گورستان تخت فولاد را نشان مي دهد و مي گويد:
سرانجام، من را اينجا دفن نماييد، زيرا در کنار يک نفر از اولياي خداست.
در توضيح مي فرمايد: دوستي دارم از تجّار محترم و صادق، او گفت: در سفري که بنا بود از راه نجف به مکّه بروم، حواله اي نزد صرّافي داشتم که روز حرکت از نجف به سوي مکّه، براي اخذ آن نزد آن صرّاف رفتم، گرفتن حواله طول کشيد به گونه اي که وقتي به دروزاه نجف رسيدم، دروازه بسته وقافله رفته بود؛ ناچار شب را در کنار دروازه خوابيدم. صبحگاه از نجف به دنبال قافله تا عصر رفتم، ولي به آنان نرسيدم. دچار وحشت شدم و برگشتم. وقتي به دروازه نجف رسيدم آن را بسته بودند. ناچار همان جا ماندم و از فکر خوابم نمي برد.
در دل شب، نمدپوشي به شکل خدمتکاران اصفهاني نزدم آمد و گفت: از سر شب تا به حال اينجا بودي، مي خواستي نماز شب بخواني! بلند شو دنبال من بيا.
من دنبالش راه افتادم، مرا نزد آقايي برد. آن بزرگوار به او فرمود: او را به مکّه برسان و ناپديد شد.
آن نمدپوش جايي را معيّن کرد که در ساعت معيّن آنجا باشم تا مرا به مکّه برساند؛ به دستور او عمل کردم. فرمود: پاي خود را جاي پاي من بگذار، طولي نکشيد که به مکّه رسيديم.
عرض کردم: در برگشت هم مرا دستگيري کن، قبول کرد و مکاني را معيّن کرد که بعد از اعمال حجّ آنجا باشم. به گفته او عمل کردم و به همان روش قبل به نجف برگشتم. آنگاه به من گفت: به تو کاري دارم که در اصفهان آن را مي گويم.
وقتي به اصفهان برگشتم به ديدنم آمد و گفت: آن کار وقتش رسيده است؛ به تو مي گويم که من در فلان روز و فلان ساعت مي ميرم، تو مرا در اين سرزمين دفن کن.
در همان زمان از دنيا رفت و من او را در همان مکان که گفته بود به خاک سپردم.
صاحب روضات مي فرمود: آن مکان همان جا هست که من مي خواهم آنجا دفن شوم. [1] .
پاورقي
[1] عبقري الحسان، ج 2 ص 102.
داستاني از امام جماعت مسجد شيخ لطف الله
داستان دوم به مرحوم حاج شيخ محمّد باقر، امام جماعت مسجد شيخ لطف اللَّه، منتهي مي شود. آن هم مربوط به نمد پوش ديگري است. توضيح اين که عالم مذکور دوستي داشته که از تجار محترم اصفهان بوده است. روزي او را در تشييع جنازه اي که چند باربر او را مي بردند مي بيند که به دنبال آنها گريه کنان مي رفته است. عالم مذکور به آن تاجر نزديک شده مي پرسد: جنازه کيست که برايش گريه مي کني؟ مي گويد: تو هم بيا، اين ميّت از اولياي خداست. بعد از مراسم تشييع مي گويد: در سفري که به حج مي رفتم، به کربلا که نزديک شدم، تمام اموالم را دزد برد. وارد کربلا شدم، پريشان وافسرده حال که چه بايد کرد؟ سرانجام خود را به مسجد کوفه رساندم. آقاي بزرگواري که علامات حضرت صاحب الامر در قيافه اش بود نزدم آمد و فرمود: چرا اين قدر افسرده هستي؟ داستان را گفتم. ايشان صدا زد: هالو بيا (هالو يکي از باربرهاي اصفهان بود). ديدم همان آمد. به او فرمود: اسباب و اجناس وي را به او برسان و سپس او را به مکه ببر و برگردان و خود ناپديد شد. هالو اموال مرا آورد و من را به طيّ الارض به مکه برد و بعد از اعمال برگردانيد و گفت: داستان را به رفقاي خودت نگو.
بعد از مراجعت به اصفهان به ديدنم آمد، وقتي مجلس خلوت شد فرمود: دو ساعت به ظهر فلان روز مرگم مي رسد، مبلغ هشت تومان با کفني که تهيه کرده ام در صندوق دارم. با آن مبلغ من را به خاک [1] بسپار. اين جنازه آن وليّ خدا بود که به خاک سپرديم. آيا مرگ اين انسان گريه ندارد؟.
پاورقي
[1] عبقري الحسان، ج 2ص 105.
مرحوم حاج شيخ عبدالکريم و يکي از اولياي خدا
نظير اين دو داستاني که گذشت، قصه اي است که مرحوم آيةاللَّه اراکي از مرحوم حاج شيخ عبدالکريم (مؤسس حوزه قم) نقل فرمود. چکيده اش اين است که مرحوم حاج شيخ از امام حسين عليه السلام خواست که به او از علوم لدنّي افاضه کند. به او گفته مي شود: با نابينايي که کنار قبر جناب حبيب مي نشيند در ميان بگذار. حاج شيخ آن کور را در آنجا ديدار و قصه را با او در ميان مي گذارد. شخص نابينا به او مي گويد: بيا برويم منزل. او را مي برد در محله فقير نشين آخر شهر کربلا و منزل خود را به او نشان مي دهد و مي گويد: فردا بيا اينجا.
مرحوم حاج شيخ فردا که به سراغ او مي رود همسايگان مي گويند: مات الاعمي يعني کور مرده است.
حاج شيخ دستش بند مي شود وطبق وظيفه شرعي، کارهاي مربوط به خاکسپاري او را نظارت مي کند.
نگارنده مي گويد: گرفتاري آن دو تاجر و حرکاتي که از مرحوم حاج شيخ بروز کرده است، مقدمه انجام کارهاي ابدان اين اولياء خدا بوده است؛ گرچه در هر کدام درسهاي تربيتي و آشنايي با اسرار جهان است.
داستان شيخ ابراهيم شيرازي
مرحوم آيت اللَّه اراکي از مرحوم حاج شيخ عبدالکريم حائري - اعلي اللَّه مقامه - نقل فرمود که در سامرا، متولي مدرسه علميه، سيد جواني را در حجره شخصي به نام شيخ ابراهيم شيرازي، اسکان مي دهد. شيخ ابراهيم به آن آقا سيد مي گويد: کارهاي حجره را با هم تقسيم مي کنيم، يک هفته از من و يک هفته از تو، و هفته اول را سهم خود قرار مي دهد. هفته دوم که آن سيد جوان مهياي انجام امور حجره مي شود، شيخ ابراهيم مي گويد: من مي خواهم افتخار خدمتگزاري تو را داشته باشم تا نزد اجدادت رو سفيد باشم. آقا سيد جوان ابتدا قبول نمي کند، ولي سرانجام در اثر اصرار شيخ ابراهيم مي پذيرد. بعد از شش ماه خدمتگزاري به يکي از ذراري حضرت زهراعليهاالسلام ابواب اسرار بر او گشوده مي گردد به طوري که تسبيح نباتات را مي شنيده و غذاي حرام واقعي که در ظاهر محکوم به حليّت بوده، در دهان او به خباثت مبدل مي شده و پايين نمي رفته است. در مکاشفه اي خدمت حضرت وليّ عصر -ارواحنا فداه- مشرّف مي شود و مي بيند که در محضر آقا سه شخص بزرگ حضور دارند:
(1 - مرحوم حاج ميرزا محمد حسن شيرازي (مرجع تقليد معروف
(2 - مرحوم ملافتحعلي سلطان آبادي (عارف و سالک مشهور
(3 - مرحوم حاج ميرزا حسين نوري صاحب مستدرک الوسائل (محدّث خبير
و در آن جمع، سخنران مرحوم نوري بوده و آن دو بزرگوار ديگر، به احترام ايشان به خود اجازه سخن [1] گفتن نمي دادند.
گر ترا از غيب چشمي باز شد
با تو ذرات جهان همراز شد
نطق خاک و نطق آب و نطق گل
هست محسوس حواس اهل دل
جمله ذرات در عالم نهان
با تو مي گويند روزان وشبان
ما سميعيم و بصيريم و هشيم
با شما نامحرمان ما خامشيم
از جمادي سوي ملک جان شويد
غلغل اجزاي عالم بشنويد
فاش تسبيح جمادات آيدت
وسوسه تأويلها بزدايدت
پاورقي
[1] از مسموعات بدون واسطه نگارنده.
داستاني از سيد مهدي کشفي
مرحوم آيت اللَّه اراکي داستان ذيل را هم به طور خصوصي و هم در خطبه نماز جمعه براي عموم نقل فرمودند و آن را در مصاحبه مجله حوزه نيز بيان داشته اند.
چکيده داستان اين است که مرحوم سيد مهدي کشفي، پسر سيد ريحان اللَّه کشفي بروجردي، نزد من مکاسب مي خواند. او گفت: شبي از شبها در منزل خوابيده بودم که از صداي ناله کسي از خواب بيدار شدم. آمدم ببينم صدا از کيست، ديدم که يک کاروانسراي بزرگ در داخل منزل کوچک ما جا گرفته و اطراف آن حجره هايي مي باشد، مشاهده کردم ناله از داخل يکي از حجره ها مي آيد. آمدم ببينم چيست؟ ديدم در را از داخل حجره بسته اند. از روزنه در نگاه کردم، ديدم يکي از دوستان من که در تهران است خوابيده و بر روي اندام او سنگ هاي آسيا گذاشته اند و يک شخص بد هيبت، سيخ سرخ شده اي را به گلوي او فرو مي برد. التماس کردم درب را باز کند تا به داد او برسم، اعتنا نشد. اين قدر ماندم تا خسته شدم و دچار وحشت گشتم. آن شب ديگر خوابم نبرد. فرداي آن شب به منزل عارف معروف آقاي حاج ميرزا جواد آقا تبريزي رفتم و جريان را براي ايشان گفتم. فرمود: مقامي پيدا کردي. اين حالت جان دادن آن شخص است که براي تو مجسم شده است. تاريخ گذاشتم. بعد از چند روز خبر آمد که رفيق تاجر تو فوت [1] کرده است. تاريخ فوت او دقيقاً موافق با آن مکاشفه بود.
نگارنده گويد: در حديث است پيامبرصلي اللَّه عليه و آله به اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: در امت من، حاکم جائر و خورنده مال يتيم از روي ظلم، و شاهد کاذب، با سيخهاي آتشيني که به درون آنها فرو [2] مي برند جان مي دهند.
پاورقي
[1] مجله حوزه، شماره 12ص 41.
[2] بحارالانوار، ج 6ص 170موسسه وفا، بيروت.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید