خطاب اول:
زينب دستهاي خود را در زير آن پيكر مقدس برد وبه طرف آسمان بالا آورد وگفت:
«اِلهي تَقَبِّل مِنّا ه'ذاَالقربان» «خداوندا، اين قرباني را از ما قبول كن»
حال در وادي مصيبت هابرده زينب دو دست را بالا
رو نموده به جانب معبودگفت با او هر آنچه در دل بود
گفت او با خداي جّل علاكاين شهيد مرا قبول نما
خطاب دوم:
زينب فرمود:
يا مُحمّداه صَلّي' عليكَ ملائِكةُالسَّماءِ، هذا حُسَينٌ بِالَعَراءِ، مُرَمَّلُ بِالدِّماءِ، مُقَطَّعُالاَعضاءِ وَبَناتُكَ سَباي'ا وَ ذُرَيّتُكَ قتلي، تُسفي' عليهم الصّبا فَاَبْكَتْ كُلَّ صَديقً عَدّو ؛
«اي رسول خدا، اي آن كه ملائكة زمين وآسمان بر تو درود ميفرستد، اين حسينتوست كه اعضاي او را پارهپاره كردند، سر او را از قفا بريدند.»
اين حسين توست كه جسد او در صحرا افتاده، در حالي كه بادها بر او ميوزند وخاكبر او مينشانند. پس هر دشمن ودوستي را گرياند.
زينب آن بانوي ستمديدهكه چنين داغ را كنون ديده
رو به سوي مدينه چون بنمودبا غم ودرد خود دو لب بگشود
گفت با جدّ خود رسول خدانظري كن به سوي كرب وبلا
يا محمد، حسين تو اين جاستپيكرش بي سرش دگر تنهاست
سر او از قفا جدا گردندتو نداني به ما چهها كردند
جسم او پارهپاره گرديدههمه را ديدگان ما ديده
جسدش در محيط سوزان استچشم عالم ز درد گريان است
خطبة سوم:
بعد از آن زينب خطاب به مادر خود گفت:
«اي مادر، اي دختر خيرالبشر، نظري به صحراي كربلا افكن وفرزند خود را ببين كهسرش بر نيزة مخالفان وتنش در خاك وخون غلطان است! اين جگر گوشةتوست كهدراين صحرا روي خاك افتاده ودختران خود را ببين كه سراپردة آنها را سوزاندند وايشانرا بر شتران برهنه سوار كردند وبه اسيري ميبرند. ما فرزندان توايم كه در غربت گرفتارشديم.
حاليا رو به مادر خود كرداين چنين او سخن به لب آورد
گفت اي دختِ پاك پيمبرنظري سوي كربلا آور
بنگر اين جا زمين كرب وبلاستكه حسين تو سرجدا اينجاست
مظهر مهر وپاكي وايمانجسم پاكش بُوَد به خون، غلطان
جسم او روي خاك افتادهدخترانت اسير ودرمانده
بر شترهاي بي جهاز سوارداده از كف همه توان وقرار
همة دختران گرفتارنددرد غربت به سينهها دارند
خطبة چهارم:
سپس با چشمي خون فشان روي به جسد سرور شهيدان كرد وگفت:
بِابي مَنْ اَضْحي'، عَسكَرُهُ في يَوْمِ الاِثنين نَهبا، بِابي مَنْ فِسْطاطُهُ مُقطَّعُ العُري'.
بِابي مَنْ لا غائِبُ فَيُرْتَجي' وَ لا' جَريحُ فَيُداوي'. بِابي مَنْ نَفْسي لَهُ الْفِداء.
بِاَبي المَهْمُوم حتي' قضي. بِاَبي العَطْشان حتّي ما مَضي'. بِاَبي مَنْ شيْبَتُهُ تَقطِرُ بِالِّدماء.بِاَبي مَنْ جَدُّهُ رسولُ اِلهِ السّماء. بِاَبي مَن هُوَ سِبْطُ نَبيّ الهُدي'.بِاَبي محمّد المصطفي. بِاَبي خديجَةُ الكبري'. بِاَبي عليُّ المرتَضي'. بِاَبي فاطمة الزَّهراءِ سَيِّدةِالنِّساءِ. بِاَبي مَنْ رُدَّتْ لَهُ الشَّمسُ وَ صَلّي'.
به فداي آن كس كه سپاهش روز دوشنبه غارت شد. به فداي آنكس كه ريسمانخيامش راقطع كردند. بفداي آن كس كه نه غايب است تا اميد بازگشتنش باشد ونهمجروح است كه اميد بهبوديش باشد. به فداي آن كس كه جان من فداي او باد. به فدايآن كس كه با دلي اندوهناك وبا لبي تشنه او را شهيد كردند. به فداي آنكس كه ازمحاسناش خون ميچكيد. به فداي آنكس كه جدّ او رسول خداست واو فرزند پيامبرمحمد مصطفي وخديجة كبري وعلي مرتضي وفاطمة زهرا سيدة زنان است. به فدايآن كس كه خورشيد براي او بازگشت تا نماز گزارد.
زينب اكنون به دشت كرب وبلاهست با چشم خون فشان، آن جا
با دلي غمگنانه وپر دردروي بر سرور شهيدان كرد
گفت: جانم فداي جان حسينجسم گلگون وناتوان حسين
كه سپاهش چنان كه غارت شدبه حريمش بسي جسارت شد
قطع كردند ريسمان خيامتا كه ياران او كِشند به دام
آن كه غايب ز چشم ياران نيستاز نظرها تمام، پنهان نيست
حال صد چاك، جسم پاك وي استنتوان در ره اميد، نشست
به فدايش كه با لبي عطشانجان خود داد در ره ايمان
به فدايش كه از محاسن اوگشته گلگون تمام، چهره ومو
آن كه جدّش رسول پاك خداستجدّهاش هم خديجة كبري' است
آن شهيدي كه مادرش زهراستپدرش هم علي، ولي خداست
آنكه خورشيد بهر او برگشتتا كه وقت نماز جانان گشت
خطبة پنجم:
زينب آن گاه اصحاب پيامبر را مخاطب قرار داد وگفت:
يا حُزناه! يا كُرباه! اَليَومَ ماتَ جدّي رسولُالله، يا اصحابَ محمّداهُ! هؤلاءِ ذُريّهالمصطفي' يُساقونَ سَوْقَ السَّبايا؛
«امروز جدّم رسول خدا از دنيا رفته، اي اصحاب پيامبراينان ذريّة رسول خدا هستند كه آنان را همانند اسيران ميبرند.»
از گفتار زينب، تمامي سپاهيان دشمن به گريه افتادند ووحوش صحرا وماهيان دريابي قراري كردند.
زينب اكنون به حال غصه ودردتا بر اصحاب جدّ خود رو كرد
گفت جدّم، رسول پاك خداستگر كه رفتهست از ميان شما
حال، ذريّة رسول اللّهبه اسيري كشاندهايد به راه
همه آگه ز ماجرا هستيدپس چرا لب ز گفتگو بستيد
كه تمام سپاهي دشمنگريه كردند از خطابة زن
زنِ والاي دهر چون زينبكه بر آورد آن سخن بر لب
* * * * *
خطبة آتشين زينب در كوفه
حال در كوفه، زينب كبريهست ناظر به حالت آنها
كه زنان آه وناله ميكردندغرق در ماتم وغم ودردند
نيز مردان كوفيان، گرياناز چنين حادثه، همه نالان
ناگهان زينب غمين آمديك نهيب شديد، آنجا زد
زينب آمد در آن زمان به خروشگفت: اي كوفيان، همه خاموش
با چنان نغمهاي كه او سر دادزنگها نيز از صدا افتاد
بعد از آن رو سوي خدا بنمودسينه با ياد ايزدش بُگشود
سپس او رو به سوي مردم كردبا دلي پاك وسينهاي پر درد
گفت اي كوفيان پر نيرنگهمه بي بهرگان از فرهنگ
همه از غيرت وحميّت، دورپيش چشمان ما همه منفور
همگي چاپلوس ومكاريدمردمي خائن وفسونكاريد
جز دروغ وخصومت وكينهنيست در بين مردم كوفه
توشهاي بد در آخرت داريدچون همه مردمي تبهكاريد
همه پيمان خويش، بشكستيدپاي ديوار كهنه بنشستيد
تا فروريخت روي سر، ديوارميشود بسته نيز راه فرار
حال، گريان شديد بهر حسين!بعدِ مرگش كنيد شيون وشين
دلتان جملگي چنان سنگ استاين جنايت چو لكة ننگ است
گر، گريبان خويش، چاك كنيدلكه را كِي توان، كه پاك كنيد
خواهم از درگه خداي جهانديدههاتان همي شود گريان
* * * * *
خطبة زينب كبري' در مسجد شام
زينب آن خواهر غمين وپريشكه كنون مانده است با دلِ ريش
زين مصيبت چقدر نالان استتكيهگاه همه اسيران است
در ميانه بدون ياور ويارشده او نيز، كاروان سالار
به سكه در بزم آن يزيد پليداز يزيد دَني جسارت ديد
وقت را تا كه او مناسب ديدذوالفقار زبان خويش، كشيد
او كه با درد وغم شده دمسازبِنِمود اين چنين سخن، آغاز
مينمايم خداي خويش، سپاساين ستايش بُوَد ز روي قياس
چون خداي بزرگ من فرمودهر كسي را كه كار زشت نمود
يا كه آيات من كند تكذيبشود اندر حضور من تأديب
ودرود خدا به پيغمبربر همه خاندان آن سَرور
بعد، رو بر يزيد دون بنمودبا كلام رسا چنين فرمود
اي يزيدي كه خائن وپستيراهها را به روي ما بستي
از رهِ مكر، با ريا وفريبهمه آيات را كني تكذيب
فكر كردي كه در حضور خداما ذليل رهيم وتو والا
اي كه هستي ز آدميت دورميخرامي كنون به كبر وغرور
از رهِ عُجب وكبر وخودبينيبر چنين بارگاه، بنشيني
آنْقَدَر زين پديده سرمستيباب فكرت به خويشتن بستي
تو فراموش كردي امر خداچشم داري به لذت دنيا
همه آنان كه در خطا رفتنددر ره ناحق شما رفتند
همگي در عذاب وجداننددور از مهر ولطف يزدانند
غافل از آن كه زينت دنيامهلت امتحان بُوَد بر ما
اي يزيد پليد وبي بنيادپدرت شد به دست ما آزاد
حاليا تو امير دورانيشاهد حال ما اسيراني
ما كه از عترت پيامبريمبايد از بين دشمنان گذريم
پردة آبرويمان بِدَريبه اسيري به هر كجا ببري
در حقيقت تو يك ستمكاريچون كه فرزند آن جگرخواري
به خدا، اي يزيد بركردارتو نداني چه هست آخر كار
بار سنگين به دوش خود داريكه به هر كيفري سزاواري
در قيامت، حضور پيغمبربا چه رويي كني يزيد، نظر
بر سر ما ببين چه آوردي!چه خيانت به ما زنان كردي
ما زنان را زشهر خود رانديپيش چشم عموم، بنشادي
تو بدان اي يزيد اگر بر ماروزگار اين چنين نمود، جفا
كه دمي با تو من سخن گويمسخني با تو اهرمن گويم
سرزنشهاي تو بُوَد نيكوچون نباشيم تا ابد، همخو
چه كنم، ديدهها چو گريان استهمه دل ها ز داغ سوزان است
ميندانم كه از چه حزب خداشد شهيد خدا به دست شما
آري آري، چه حزب شيطانيددر حقيقت ز نسل سُفيانيد
هر كدامين چو گله ننگيدصاحِبِ قلبهاي چون سنگيد
وحي وقرآن بُوَد زپيغمبراو كه خود هست شافع محشر
ما همه پيرو رهِ اوييممدح پيغمبر خدا گوييم
اقدس كاظمي(مژگان)
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید