قاسم بن حسن برادر پدر و مادرى همان ابوبكر بن حسن است كه بيش از او كشته شد. ابومخنف به سندش از حميد بن مسلم (كه خبرنگار لشكر عمر بن سعد است ). روايت كرده كه گفت : از ميان همراهان حسين عليه السلام پسرى كه گويا پاره ما بود به سوى ما بيرون آمد، و شمشيرى در دست و پيراهن و جامه اى بر تن داشت و نعلينى بر پا كرده بود؟ بند يك از آن دو بريده شده بود، و فراموش نمى كنم كه آن نعل چپش بود.
عمرو بن سعيد بن نفيل (80) ازدى كه او را ديد گفت : به خدا سوگند هم اكنون بر او حمله آرم . بدو گفتم : سبحان الله تو از اين كار چه مى خواهى ؟ همانهايى كه مى نگرى از هر سو اطرافشان را گرفته اند، تو را از كشتن او كفايت كنند، گفت : به خدا سوگند من شخصا بايد به او حمله كنم ، اين را گفت و بى درنگ بدان پسر حمله برد و شمشير را بر سرش فرود آورد، قاسم به رو درافتاد و فرياد زد: عمو جان ! و عموى خود را به يارى طلبيد.
حميد گويد: به خدا سوگند حسين (كه صداى او را شنيد) چون باز شكارى رسيد و لشكر دشمن را شكافت و به شتاب خود را به معركه رسانيد و چون شير خشمناكى حمله افكند و شمشيرش را حواله عمرو بن سعيد كرد، عمرو دست خود را سپر كرد، ابوعبدالله دستش را مرفق بيفكند و به يك سو رفت ، لشكر عمر بن سعد (براى رهايى آن پست خبيث ) هجوم آورده و او را از جلوى شمشير حسين عليه السلام به يك سو برده نجاتش دادند، ولى همان هجوم سواران سبب شد كه آن نتوانست خود را از زمين حركت دهد و زير دست و پاى اسبان لگد كوب گرديد و از اين جهان رخت بيرون كشيد - خدايش لعنت كند و دچار رسوايى محشرش گرداند. (81)
گرد و غبار فرو نشست ، حسين عليه السلام را ديدم كه بالاى سر قاسم بود و او پاشنه پا بر زمين مى سود، در آن حال آن جناب مى فرمود: از رحمت حق به دور باشند گروهى كه تو را كشتند، و رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز قيامت درباره تو خصم ورزد و طرف آنها باشد.
سپس فرمود: به خدا سوگند ناگوار و گران است بر عموى تو كه او را بخوانى و پاسخت را ندهد، يا پاسخت بدهد ولى سودى به تو نبخشد، روزى است كه دشمنش بسيار و ياورش اندك است ، سپس قاسم را بر سينه گرفت و از زمين بلند كرد و گويا هم اكنون مى نگرم به پاهاى آن جوان كه بر زمين كشيده مى شد، و همچنان او را بياورند تا در كنار جسد فرزند على بن الحسين افكند. من پرسيدم : اين پسر كه بود؟ گفتند: قاسم ابن حسن بن على بن ابيطالب بود. صلوات الله عليهم اجمعين .
به ميدان رفتن حضرت قاسم بن الحسن(ع)
قاسم به ميدان مىرود.چون كوچك است،اسلحهاى كه با تن او مناسب باشد،نيست.ولى در عين حال شير بچه است،شجاعتبه خرج مىدهد،تا اينكه با يك ضربت كه به فرقش وارد مىآيد از روى اسب به روى زمين مىافتد.حسين با نگرانى بر در خيمه ايستاده،اسبش آماده است،لجام اسب را در دست دارد،مثل اينكه انتظار مىكشد. ناگهان فرياد«يا عماه»در فضا پيچيد،عموجان من هم رفتم،مرا درياب!مورخين نوشتهاند حسين مثل باز شكارى به سوى قاسم حركت كرد.كسى نفهميد با چه سرعتى بر روى اسب پريد و با چه سرعتى به سوى قاسم حركت كرد.عده زيادى از لشكريان دشمن(حدود دويست نفر)بعد از اينكه جناب قاسم روى زمين افتاد،دور بدن اين طفل را گرفتند براى اينكه يكى از آنها سرش را از بدن جدا كند.يكمرتبه متوجه شدند كه حسين به سرعت مىآيد.مثل گله روباهى كه شير را مىبيند فرار كردند و همان فردى كه براى بريدن سر قاسم پايين آمده بود،در زير دست و پاى اسبهاى خودشان لگدمال و به درك واصل شد.آنقدر گرد و غبار بلند شده بود كه كسى نفهميد قضيه از چه قرار شد.دوست و دشمن از اطراف نگران هستند.«فاذن جلس الغبرة»تا غبارها نشست،ديدند حسين بر بالين قاسم نشسته و سر او را به دامن گرفته است.فرياد مردانه حسين را شنيدند كه گفت:
«عزيز على عمك ان تدعوه فلا يجيبك او يجيبك فلا ينفعك»
فرزند برادر!چقدر بر عموى تو ناگوار است كه فرياد كنى و عموجان بگويى و نتوانم به حال تو فايدهاى برسانم،نتوانم به بالين تو بيايم و يا وقتى كه به بالين تو مىآيم كارى از دستم بر نيايد.چقدر بر عموى تو اين حال ناگوار است (1) راوى گفت:در حالى كه سر جناب قاسم به دامن حسين است،از شدت درد پاشنه پا را محكم به زمين مىكوبد.در همين حال«فشهق شهقة فمات»فريادى كشيد و جان به جان آفرين تسليم كرد.يك وقت ديدند ابا عبد الله بدن قاسم را بلند كرد و بغل گرفت.ديدند قاسم را مىكشد و به خيمهگاه مىآورد.خيلى عظيم و عجيب است:وقتى كه قاسم مىخواهد به ميدان برود،از ابا عبد الله خواهش مىكند.ابا عبد الله دلش نمىخواهد اجازه بدهد.وقتى كه اجازه مىدهد،دستبه گردن يكديگر مىاندازند،گريه مىكنند تا هر دو بيحال مىشوند. اينجا منظره بر عكس شد،يعنى اندكى پيش،حسين و قاسم را ديدند در حالى كه دستبه گردن يكديگر انداخته بودند ولى اكنون مىبينند حسين قاسم را در بغل گرفته اما قاسم دستهايش به پايين افتاده است چون ديگر جان در بدن ندارد.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.
پىنوشت:
1) در قم شنيدم يكى از وعاظ معروف اين شهر،اين ذكر مصيبت را در محضر مرحوم آيت الله حاج شيخ عبد الكريم حائرى(رضوان الله تعالى عليه)خوانده بود.(آن مرحوم بسيار بسيار مرد مخلصى بوده است،از كسانى بود كه شيفته اهل بيت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله بود،و اين به تواتر براى من ثابتشده است.من محضر شريف اين مرد را درك نكردم،دو ماه بعد از فوت ايشان به قم مشرف شدم.كسانى كه ديده بودند،مىگفتند اين پير مرد نام حسين بن على را كه مىشنيد،بى اختيار اشكش جارى مىشد.)به قدرى اين مرد گريه كرد و خودش را زد كه بيحال شد.بعد به آن واعظ گفت:خواهش مىكنم هر وقت من در جلسه هستم اين روضه را تكرار نكن كه من طاقتشنيدن آن را ندارم.
كتاب: مجموعه آثار ج 17 ص 279
نويسنده: شهيد مطهرى
برادرزاده شيرين سخن
حضرت قاسم بن حسن (ع) نوجوانى بود كه هنوز به حد بلوغ نرسيده بود، شب عاشورا، امام حسين عليه السلام به اصحاب فرمود: فردا همه شما كشته خواهيد شد، قاسم نزد عمويش آمد و عرض كرد:«عمو جان من هم فردا كشته مىشوم؟».
امام او را به سينهاش چسبانيد و فرمود: مرگ در نظر تو چگونه است؟
«كيف الموت عندك»
قاسم جواب داد:
«احلى من العسل»: «از عسل شيرينتر است».
امام به او فرمود: تو بعد از بلاى عظيم كشته مىشوى و عبدالله شيرخوار هم شهيد مىشود ... (1)
روز عاشورا قاسم خود را آماده جنگ كرد، به حضور امام حسين عليه السلام براى اجازه گرفتن آمد، امام او را در آغوش گرفت و مدتى با هم گريه كردند، سپس قاسم اجازه طلبيد، امام به او اجازه نمىداد، قاسم آنقدر پابپا نمود و مكرر طلب اجازه كرد، امام عليه السلام به او اجازه داد، او در حالى كه اشك از چشمانش سرازير بود، غمگين به نظر مىرسيد به ميدان تاخت و چنين رجز مىخواند:
ان تنكرونى فانا بن الحسن سبط النبى المصطفى المؤتمن هذا حسين كالاسير المرتهن بين اناس لا سقوا صوب المزن
: «اگر مرا نمىشناسيد من پسر حسن سبط پيامبر برگزيده و امين خدا هستم اين حسين عليه السلام است كه همچون اسير گروگان شده در بين مردم قرار گرفته، خدا آن مردم را از باران رحمتش سيراب نسازد».
حمله سخت بر دشمن كرد و با آن سن كم سه نفر يا بيشتر از دشمن را كشت.
حميد بن مسلم كه از سربازان عمر سعد بود نقل مىكند: از خيام حسين عليه السلام نوجوانى به سوى ميدان بيرون آمد كه چهرهاش مانند نيمه قرص ماه مىدرخشيد، شمشيرى بدست داشت و پيراهن بلندى پوشيده بود و وارد جنگ گرديد.
عمرو بن سعد ازدى گفت: سوگند به خدا آنچنان سخت بر اين نوجوان حمله كنم، گفتم: عجبا! تو به اين نوجوان چه كار دارى سوگند به خدا اگر او مرا بزند به طرف او دست دراز نمىكنم، بگذار همانها كه او را احاطه كرده و با او مىجنگند كار او را تمام كنند.
عمرو بن سعد گفت: سوگند به خدا من بايد بر او يورش برم، و جهان را بر او سخت گيرم، آنحضرت كه مشغول جنگ بود، عمرو بن سعد در كمين او قرار گرفت و چنان شمشير بر سر مبارك قاسم زد كه سر او شكافته شد و قاسم به صورت بر روى زمين افتا، فرياد زد: «يا عماه!» (عمو جان به دادم برس).
وقتى كه صداى قاسم به گوش امام رسيد، آنحضرت مانند عقابى كه از بالا به زير آيد، صفها را شكافت و مانند شير خشمگين بر دشمن حمله كرد تا عمر بن سعد ازدى رسيد، شمشير به سوى او وارد كرد، او دستش را به پيش آورد و از آرنج قطع گرديد، آن ملعون نعره كشيد، دشمن براى نجات او حمله كردند، در همين ميان پيكر نازنين قاسم زير سم ستوران قرار گرفت، وقتى كه گرد و غبار فرو نشست ديدند امام حسين در بالين قاسم است و آن نوجوان در حال جان كندن است. و پاى خود را بر زمين مىسايد و روحش آماده پرواز به سوى بهشت است.
امام فرمود:
«عز و الله على عمك ان تدعوه فلا يجيبك او يجيبك فلا ينفعك».
:«سوگند به خدا بر عمويتسخت است كه او را بخوانى، به تو جواب ندهد، يا اگر جواب دهد به حال تو سودى نداشته باشد».
پىنوشت:
1- الوقايع و الحوادث ج 3 / ص 62.
راهنماى تبليغ 6 ويژه امر به معروف و نهى از منكر صفحه 150
نمايندگى ولى فقيه در سپاه
مصيبت حضرت قاسم (ع)
تواريخ معتبر اين قضيه را نقل كردهاند كه در شب عاشورا امام عليه السلام اصحاب خودش را در خيمهاى«عند قرب الماء»جمع كرد.معلوم مىشود خيمهاى بوده است كه آن را به مشكهاى آب اختصاص داده بودند و از همان روزهاى اول آبها را در آن خيمه جمع مىكردند.امام اصحاب خودش را در آن خيمه يا نزديك آن خيمه جمع كرد.آن خطابه بسيار معروف شب عاشورا را در آنجا امام القاء كرد،كه حالا آزاديد(آخرين اتمام حجتبه آنها).
امام نمىخواهد كسى رودربايستى داشته باشد،كسى خودش را مجبور ببيند،حتى كسى خيال كند به حكم بيعت لازم استبماند،خير، همهتان را آزاد كردم،همه يارانم،همه خاندانم،حتى برادرانم،فرزندانم،برادر زادگانم،اينها هم جز به شخص من به كسى كارى ندارند،امشب شب تاريكى است،اگر مىخواهيد،از اين تاريكى استفاده كنيد برويد و آنها هم قطعا به شما كارى ندارند.
اول از آنها تجليل مىكند:منتهاى رضايت را از شما دارم،اصحابى از اصحابخودم بهتر سراغ ندارم،اهل بيتى از اهل بيتخودم بهتر سراغ ندارم.در عين حال اين مطالب را هم حضرت به آنها مىفرمايد.همهشان به طور دسته جمعى مىگويند:مگر چنين چيزى ممكن است؟!جواب پيغمبر را چه بدهيم؟وفا كجا رفت؟ انسانيت كجا رفت؟محبت و عاطفه كجا رفت؟آن سخنان پر شورى كه آنجا گفتند،كه واقعا انسان را به هيجان مىآورد.
يكى مىگويد مگر يك جان هم ارزش اين حرفها را دارد كه كسى بخواهد فداى مثل تويى كند؟!اى كاش هفتاد بار زنده مىشدم و هفتاد بار خودم را فداى تو مىكردم.آن يكى مىگويد هزار بار.يكى مىگويد:اى كاش امكان داشتبروم و جانم را فداى تو كنم،بعد اين بدنم را آتش بزنند،خاكستر كنند،خاكسترش را به باد بدهند،باز دو مرتبه مرا زنده كنند،باز هم و باز هم.
اول كسى كه به سخن در آمد برادرش ابوالفضل بود و بعد همه بنى هاشم،همينكه اينها اين سخنان را گفتند،آنوقت امام مطلب را عوض كرد،از حقايق فردا قضايايى گفت، فرمود:پس بدانى كه قضاياى فردا چگونه است.آنوقتبه آنها خبر كشته شدن را داد. درست مثل يك مژده بزرگ تلقى كردند.آنوقت همين نوجوانى كه ما اينقدر به او ظلم مىكنيم،آرزوى او را دامادى مىدانيم،تاريخ مىگويد خودش گفته آرزوى من چيست.يك بچه سيزده ساله معلوم است در جمع مردان شركت نمىكند،پشتسر مردان مىنشيند.مثل اينكه پشتسر نشسته بود و مرتب سر مىكشيد كه ديگران چه مىگويند؟
وقتى كه امام فرمود همه شما كشته مىشويد،اين طفل با خودش فكر كرد كه آيا شامل من هم خواهد شد يا نه؟با خود گفت آخر من بچهام،شايد مقصود آقا اين است كه بزرگان كشته مىشوند،من هنوز صغيرم.يك وقت رو كرد به آقا و عرض كرد:«و انا فى من يقتل؟»آيا من جزء كشته شدگان هستم يا نيستم؟حالا ببينيد آرزويش چيست؟آقا جوابش را نداد،فرمود:اول من از تو يك سؤال مىكنم جواب مرا بده،بعد من جواب تو را مىدهم.
شايد(من اين طور فكر مىكنم)آقا مخصوصا اين سؤال را كرد و اين جواب را شنيد،خواست اين سؤال و جواب پيش بيايد كه مردم آينده فكر نكنند اين نوجوان ندانسته و نفهميده خودش را به كشتن داد،ديگر مردم آينده نگويند اين نوجوان در آرزوى دامادى بود،ديگر برايش حجله درست نكنند،جنايت نكنند.آقا فرمود كه اول من سؤال مىكنم.عرض كرد:بفرماييد.فرمود:«كيف الموت عندك»؟
پسركم،فرزند برادرم،اول بگو مردن،كشته شدن در ذائقه تو چه طعمى دارد؟ فورا گفت:«احلى من العسل»از عسل شيرينتر است،من در ركاب تو كشته بشوم،جانم را فداى تو كنم؟اگر از ذائقه مىپرسى(چون حضرت از ذائقه پرسيد)از عسل در اين ذائقه شيرينتر است،يعنى براى من آرزويى شيرينتر از اين آرزو وجود ندارد. ببينيد چقدر منظره تكان دهنده است!
اينهاست كه اين حادثه را يك حادثه بزرگ تاريخى كرده است كه تا زندهايم ما بايد اين حادثه را زنده نگه بداريم،چون ديگر نه حسينى پيدا خواهد شد نه قاسم بن الحسنى. اين است كه اين مقدار ارزش مىدهد كه بعد از چهارده قرن اگر يك چنين حسينيهاى (1) به نامشان بسازيم كارى نكردهايم،و الا آن كه آرزوى دامادى دارد،كه همه بچهها آرزوى دامادى دارند،ديگر اين حرفها را نمىخواهد،وقت صرف كردن نمىخواهد،پول صرف كردن نمىخواهد،برايش حسينيه ساختن نمىخواهد،سخنرانى نمىخواهد.ولى اينها جوهره انسانيتاند،مصداق انى جاعل فى الارض خليفة (2) هستند،اينها بالاتر از فرشته هستند.
فرمود:بله فرزند برادرم،پس جوابت را بدهم،كشته مىشوى«بعد ان تبلؤ ببلاء عظيم»اما جان دادن تو با ديگران خيلى متفاوت است،يك گرفتارى بسيار شديدى پيدا مىكنى.(چون مجلس آماده شد اين ذكر مصيبت را عرض مىكنم.)اين آقا زاده اصلا باك ندارد.روز عاشوراست.
حالا پس از آنكه با چه اصرارى به ميدان مىرود،بچه است،زرهى كه متناسب با اندام او باشد وجود ندارد،خود مناسب با اندام او وجود ندارد،اسلحه و چكمه مناسب با اندام او وجود ندارد.لهذا نوشتهاند همين طور رفت، عمامهاى به سر گذاشته بود«كانه فلقة قمر»همين قدر نوشتهاند به قدرى اين بچه زيبا بود،مثل يك پاره ماه.اين جملهاى است كه دشمن در باره او گفته است.گفت:
بر فرس تندرو هر كه تو را ديد گفت برگ گل سرخ را باد كجا مىبرد
راوى گفت نگاه كردم ديدم كه بند يكى از كفشهايش باز است،يادم نمىرود كه پاى چپش هم بود.معلوم مىشود كه چكمه پايش نبوده است.
حالا آن روح و آن معنويت چه شجاعتى به او داد،به جاى خود،نوشتهاند كه امام[كنار]در خيمه ايستاده بود.لجام اسبش به دستش بود،معلوم بود منتظر است.يكمرتبه فريادى شنيد.نوشتهاند مثل يك باز شكارى-كه كسى نفهميد به چه سرعت امام پريد روى اسب-حمله كرد.مىدانيد آن فرياد چه بود؟فرياد يا عماه،عموجان! عموجان!وقتى آقا رفتبه بالين اين نوجوان،در حدود دويست نفر دور او را گرفته بودند.امام كه حركت كرد و حمله كرد،آنها فرار كردند.يكى از دشمنان از اسب پايين آمده بود تا سر جناب قاسم را از بدن جدا كند،خود او در زير پاى اسب رفقاى خودش پايمال شد.آن كسى كه مىگويند در عاشورا در زير سم اسبها پايمال شد در حالى كه زنده بود،يكى از دشمنان بود نه حضرت قاسم.
حضرت خودشان را رساندند به بالين قاسم،ولى در وقتى كه گرد و غبار زياد بود و كسى نمىفهميد قضيه از چه قرار است.وقتى كه اين گرد و غبارها نشست،يك وقت ديدند كه آقا به بالين قاسم نشسته است،سر قاسم را به دامن گرفته است.اين جمله را از آقا شنيدند كه فرمود:«يعز على عمك ان تدعوه فلا يجيبك او يجيبك فلا ينفعك»يعنى برادر زاده!خيلى بر عموى تو سخت است كه تو بخوانى،نتواند تو را اجابت كند،يا اجابت كند و بيايد اما نتواند براى تو كارى انجام بدهد.در همين حال بود كه يك وقت فريادى از اين نوجوان بلند شد و جان به جان آفرين تسليم كرد.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيمو صلى الله على محمد و آله الطاهرين، باسمك العظيم الاعظمالاعز الاجل الاكرم يا الله...
خدايا عاقبت امر همه ما را ختم به خير بفرما!ما را به حقايق اسلام آشنا كن!اين جهلها و نادانيها را به كرم و لطف خودت از ما دور بگردان!توفيق عمل و خلوص نيتبه همه ما عنايتبفرما!حاجات مشروعه ما را بر آور!اموات همه ما ببخش و بيامرز!
رحم الله من قرء الفاتحة مع الصلوات.
پىنوشتها:
1) حسينيه ارشاد
2) بقره .30
كتاب: مجموعه آثار ج 17 ص 80
نويسنده: شهيد مطهرى
شهادت حضرت قاسم بن الحسن (عليه السلام)
در آن شب،بعد از آن اتمام حجتها وقتى كه همه يكجا و صريحا اعلام وفادارى كردند و گفتند:ما هرگز از تو جدا نخواهيم شد،يكدفعه صحنه عوض شد.امام عليه السلام فرمود:حالا كه اين طور است،بدانيد كه ما كشته خواهيم شد.همه گفتند:الحمد لله،خدا را شكر مىكنيم براى چنين توفيقى كه به ما عنايت كرد،اين براى ما مژده است، شادمانى است.طفلى در گوشهاى از مجلس نشسته بود كه سيزده سال بيشتر نداشت.
اين طفل پيش خودش شك كرد كه آيا اين كشته شدن شامل من هم مىشود يا نه؟از طرفى حضرت فرمود:تمام شما كه در اينجا هستيد،ولى ممكن است من چون كودك و نا بالغ هستم مقصود نباشم.رو كرد به ابا عبد الله و گفت:«يا عماه!»عمو جان!«و انا فى من يقتل؟ »آيا من جزء كشته شدگان فردا خواهم بود؟
نوشتهاند ابا عبد الله در اينجا رقت كرد و به اين طفل-كه جناب قاسم بن الحسن است-جوابى نداد.از او سؤالى كرد،فرمود: پسر برادر!تو اول به سؤال من جواب بده تا بعد من به سؤال تو جواب بدهم.اول بگو: «كيف الموت عندك؟»مردن پيش تو چگونه است،چه طعم و مزهاى دارد؟عرض كرد:«يا عماه احلى من العسل»از عسل براى من شيرينتر است،تو اگر بگويى كه من فردا شهيد مىشوم،مژدهاى به من دادهاى.فرمود:بله فرزند برادر،«اما بعد ان تبلو ببلاء عظيم»ولى بعد از آنكه به درد سختى مبتلا خواهى شد،بعد از يك ابتلاى بسيار بسيار سخت.گفت:خدا را شكر،الحمد لله كه چنين حادثهاى رخ مىدهد.
حالا شما ببينيد با توجه به اين سخن ابا عبد الله،فردا چه صحنه طبيعى عجيبى به وجود مىآيد.بعد از شهادت جناب على اكبر،همين طفل سيزده ساله مىآيد خدمت ابا عبد الله در حالى كه چون اندامش كوچك است و نابالغ و بچه است،اسلحهاى به تنش راست نمىآيد.زرهها را براى مردان بزرگ ساختهاند نه براى بچههاى كوچك.
كلاه خودها براى سر افراد بزرگ مناسب است نه براى سر بچه كوچك.عرض كرد:عمو جان!نوبت من است،اجازه بدهيد به ميدان بروم.(در روز عاشورا هيچ كس بدون اجازه ابا عبد الله به ميدان نمىرفت.هر كس وقتى مىآمد،اول سلامى عرض مىكرد: السلام عليك يا ابا عبد الله،به من اجازه بدهيد.)ابا عبد الله به اين زوديها به او اجازه نداد.او شروع كرد به گريه كردن.قاسم و عمو در آغوش هم شروع كردند به گريه كردن.
نوشتهاند: «فجعل يقبل يديه و رجليه» (1) يعنى قاسم شروع كرد دستها و پاهاى ابا عبد الله را بوسيدن.آيا اين[صحنه]براى اين نبوده كه تاريخ بهتر قضاوت كند؟او اصرار مىكند و ابا عبد الله انكار.ابا عبد الله مىخواهد به قاسم اجازه بدهد و بگويد اگر مىخواهى بروى برو،اما با لفظ به او اجازه نداد،بلكه يكدفعه دستها را گشود و گفت: بيا فرزند برادر،مىخواهم با تو خداحافظى كنم.قاسم دستبه گردن ابا عبد الله انداخت و ابا عبد الله دستبه گردن جناب قاسم.نوشتهاند اين عمو و برادر زاده آنقدر در اين صحنه گريه كردند-اصحاب و اهل بيت ابا عبد الله ناظر اين صحنه جانگداز بودند-كه هر دو بى حال و از يكديگر جدا شدند.
اين طفل فورا سوار بر اسب خودش شد.راوى كه در لشكر عمر سعد بود مىگويد:يكمرتبه ما بچهاى را ديديم كه سوار اسب شده و به سر خودش به جاى كلاه خود يك عمامه بسته است و به پايش هم چكمهاى نيست،كفش معمولى است و بند يك كفشش هم باز بود و يادم نمىرود كه پاى چپش بود،و تعبيرش اين است:«كانه فلقة القمر» (2) گويى اين بچه پارهاى از ماه بود،اينقدر زيبا بود.همان راوى مىگويد:قاسم كه داشت مىآمد،هنوز دانههاى اشكش مىريخت.رسم بر اين بود كه افراد خودشان را معرفى مىكردند كه من كى هستم.همه متحيرند كه اين بچه كيست؟ همين كه مقابل مردم ايستاد،فريادش بلند شد:
ان تنكرونى فانا ابن الحسن سبط النبى المصطفى المؤتمن
مردم!اگر مرا نمىشناسيد،من پسر حسن بن على بن ابيطالبم.
هذا الحسين كالاسير المرتهن بين اناس لا سقوا صوب المزن (3)
اين مردى كه اينجا مىبينيد و گرفتار شماست،عموى من حسين بن على بن ابيطالب است.
جناب قاسم به ميدان مىرود.ابا عبد الله اسب خودشان را حاضر كرده و[افسار آن را]به دست گرفتهاند و گويى منتظر فرصتى هستند كه وظيفه خودشان را انجام بدهند. من نمىدانم ديگر قلب ابا عبد الله در آن وقت چه حالى داشت.منتظر است،منتظر صداى قاسم كه ناگهان فرياد«يا عماه»قاسم بلند شد.
راوى مىگويد:ما نفهميديم كه حسين با چه سرعتى سوار اسب شد و اسب را تاخت كرد.تعبير او اين است كه مانند يك باز شكارى خودش را به صحنه جنگ رساند.نوشتهاند بعد از آنكه جناب قاسم از روى اسب به زمين افتاده بود در حدود دويست نفر دور بدن او بودند و يك نفر مىخواستسر قاسم را از بدن جدا كند ولى هنگامى كه ديدند ابا عبد الله آمد،همه فرار كردند و همان كسى كه به قصد قتل قاسم آمده بود،زير دست و پاى اسبان پايمال شد.از بس كه ترسيدند،رفيق خودشان را زير سم اسبهاى خودشان پايمال كردند.جمعيت زياد،اسبها حركت كردهاند، چشم چشم را نمىبيند.به قول فردوسى:
ز سم ستوران در آن پهن دشت زمين شد شش و آسمان گشت هشت
هيچ كس نمىداند كه قضيه از چه قرار است.«و انجلت الغبرة» (4) همينكه غبارها نشست، حسين را ديدند كه سر قاسم را به دامن گرفته است.(من اين را فراموش نمىكنم،خدا رحمت كند مرحوم اشراقى واعظ معروف قم را،گفت:يك بار من در حضور مرحوم آيت الله حائرى اين روضه را-كه متن تاريخ است،عين مقتل است و يك كلمه كم و زياد در آن نيست-خواندم.به قدرى مرحوم حاج شيخ گريه كرد كه بى تاب شد.
بعد به من گفت:فلانى! خواهش مىكنم بعد از اين در هر مجلسى كه من هستم اين قسمت را نخوان كه من تاب شنيدنش را ندارم).در حالى كه جناب قاسم آخرين لحظاتش را طى مىكند و از شدت درد پاهايش را به زمين مىكوبد(و الغلام يفحص برجليه) (5) شنيدند كه ابا عبد الله چنين مىگويد:«يعز و الله على عمك ان تدعوه فلا ينفعك صوته» (6) پسر برادرم!چقدر بر من ناگوار است كه تو فرياد كنى يا عماه،ولى عموى تو نتواند به تو پاسخ درستى بدهد، چقدر بر من ناگوار است كه به بالين تو برسم اما نتوانم كارى براى تو انجام بدهم.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.
پى نوشتها:
1) اين عبارت در مقاتل به اين صورت است:«فلم يزل الغلام يقبل يديه و رجليه حتى اذن له»(بحار الانوار،ج 45/ص 34).
2) مناقب ابن شهر آشوب،ج 4/ص106.
3) بحار الانوار ج 45/ص 34.
4) همان،ص 35.
5 و 6) مقتل الحسين مقرم،ص 332.
كتاب: مجموعه آثار ج 17 ص 375
نويسنده: شهيد مطهرى
شهادت جناب قاسم بن الحسن بن علي بن ابيطالب عليه السلام
سهيل سر زده گفتي مگر ز سمت يمن
رخ چو ماه تمام و قدي چو سرو چمن
نمود در بر خود پيرهن به شكل كفن ز برج خيمه برآمد چو قاسم بن حسن
ز خيمگاه به ميدان كين روان گرديد
گرفت تيغ عدو سوز را به كف چون هلال
قاسم بن الحسين عليه السلام به عزم جهاد قدم به سوي معركه نهاد، چون حضرت سيدالشهداء عليه السلام نظرش بر فرزند برادر افتاد كه جان گرامي بر كف دست نهاده آهنگ ميدان كرده، بيتواني پيش شد و دست به گردن قاسم درآورد و او را در بر كشيد و هر دو تن چندان بگريستند كه در روايت وارد شده حَتّي غٌشِي عَلَيْهِما، پس قاسم گريست و دست و پاي عم خود را چندان بوسيد تا اذن حاصل نمود، پس جناب قاسم عليه السلام به ميدان آمد در حالي كه اشكش به صورت جاري بود و ميفرمود:
سِبْطِ النَّبِيّ الْمُصْطَفي الْمُؤْتَمِن
بَيْنَ اُناسٍ لاسُقُوا صَوْبَ المَزنِ
اِنْ تَنْكرُوٌني فَانَا اْبنُ الْحَسَنِ
هذا حُسَيْنٌ كَالْاَسيرالْمُرْتَهَن
پس كارزار سختي نمود و به آن صغر سن و خردسالي سي و پنج تن را به درك فرستاد. حميد بن مسلم گفته كه من در ميان لشكر عمر سعد بودم پسري ديدم كه به ميدان آمده گويا صورتش پاره ماه است و پيراهن و ازاري در برداشت و نعليني در پا داشت كه بند يكي از آنها گيسخته شده بود و من فراموش نميكنم كه بند نعلين چپش بود، عمرو بن سعد ازدي گفت: به خدا سوگند كه من بر اين پسر حمله ميكنم و او را به قتل ميرسانم، گفتم سبحان الله اين چه اراده است كه نمودهاي؟ اين جماعت كه دور او را احاطه كردهاند از براي كفايت امر او بس است ديگر ترا چه لازم است كه خود را در خون او شريك كني؟ گفت به خدا قسم كه از اين انديشه برنگردم، پس اسب برانگيخت و رو برنگردانيد تا آنگاه كه شمشيري بر فرق آن مظلوم زد و سر او شكافت پس قاسم به صورت بر روي زمين افتاد و فرياد برداشت كه يا عماه چون صداي قاسم به گوش حضرت امام حسين عليه السلام رسيد تعجيل كرد مانند عقابي كه از بلندي به زير آمد صفها را شكافت و مانند شير غضبناك حمله بر لشكر كرد تا به عمرو (لعين) قاتل جناب قاسم رسيد، پس تيغي حواله آن ملعون نمود، عمرو دست خود را پيش داد حضرت دست او را از مرفق جدا كرد پس آن ملعون صيحه عظيمي زد. لشكر كوفه جنبش كردند و حمله آوردند تا مگر عمرو را از چنگ امام عليه السلام بربايند همينكه هجوم آوردند بدن او پامال سم ستوران گشت و كشته شد. پس چون گرد و غبار معركه فرو نشست ديدند امام عليه السلام بالاي سر قاسم است و آن جوان در حال جان كندنست و پاي به زمين ميسايد و عزم پرواز به اعلي عليين دارد و حضرت ميفرمايد سوگند با خداي كه دشوار است بر عم تو كه او را بخواني و اجابت نتواند و اگر اجابت كند اعانت نتواند و اگر اعانت كند ترا سودي نبخشد، دور باشند از رحمت خدا جماعتي كه ترا كشتند. هذا يَوْم وَاللهِ كَثُرَواتِرُهُ وَ قَلَّ ناصِرُهُ.
آنگاه قاسم را از خاك برداشت و در بر كشيد و سينه او را به سينه خود چسبانيد و به سوي سراپرده روان گشت در حالي كه پاهاي قاسم در زمين كشيده ميشد. پس او را برد در نزد پسرش علي بن الحسين عليه السلام در ميان كشتگان اهلبيت خود جاي داد، آنگاه گفت بارالها تو آگاهي كه اين جماعت مار ا دعوت كردند كه ياري ما كنند اكنون دست از نصرت ما برداشته و با دشمن ما يار شدند، اي داور دادخواه اين جماعت را نابود ساز و ايشان را هلاك كن و پراكنده گردان و يكتن از ايشان را باقي مگذار، و مغفرت و آمرزش خود را هرگز شامل حال ايشان مگردان.
آنگاه فرمود اي عموزادگان من صبر نمائيد اي اهلبيت من شكيبائي كنيد و بدانيد بعد از اين روزخواري و خذلان هرگز نخواهيد ديد.
مخفي نماند كه قصه دامادي جناب قاسم عليه السلام در كربلا و تزويج او فاطه بنت الحسين (ع) را صحت ندارد چه آنكه در كتب معتبره به نظر نرسيده و به علاوه آنكه حضرت امام حسين عليه السلام را دو دختر بوده چنانكه در كتب معتبره ذكر شده، يكي سكينه كه شيخ طبرسي فرمود: سيدالشهداء عليه السلام او را تزويج عبدالله كرده بود و پيش از آنكه زفاف حاصل شود عبدالله شهيد گرديد. و ديگر فاطمه كه زوجه حسن مثني بوده كه در كربلا حاضر بود چنانكه در احوال امام حسين عليه السلام به آن اشاره شده، و اگر استناداً به اخبار غير معتبره گفته شود كه جناب امام حسين عليه السلام را فاطمه ديگر بوده گوئيم كه او فاطمه صغري است و در مدينه بوده و او را نتوان با قاسم بن حسن عليهماالسلام بست و الله تعالي العالم.
شيخ اجل محدث متتبع ماهر ثقه الاسلام آقاي حاج ميرزا حسين نوري نور الله مرقده در كتاب لؤلؤ و مرجان فرموده و به مقتضاي تمام كتب معتمده سالفه مولفه در فن حديث و انساب و سير نتوان براي حضرت سيدالشهداء عليه السلام دختر قابل تزويج بيشوهري پيدا كرد كه اين قضيه قطع نظر از صحت و قسم آن به حسب نقل و قوعش ممكن باشد. اما قصه زبيده و شهربانو و قاسم ثاني در خاك ري و اطراف آن كه در السنه عوام دائر شده، پس از آن خيالات واهيه است كه بايد در پشت كتاب رموز حمزه و ساير كتابهاي معجوله نوشت، و شواهد كذب بودن آن بسيار است، و تمام علماي انساب متفقند كه قاسم بن الحسن (ع) عقب ندارد انتهي كلامع رفع مقامه.
بعضي از ارباب مقاتل گفتهاند كه بعد از شهادت جناب قاسم عليه السلام بيرون شد به سوي ميدان عبدالله بن الحسن عليه السلام و رجز خواند:
ضْرغامُ اجامٍ وَ لَيْثٌ قَسْوَرَه
اَكيلُكُمْ بِالسًّيْفِ كَيْلَ السَّنْدَرَهِ اِنْ تُنْكِرُوني فَانَا ابْنُ حَيْدَرَه
عَلَي الاَعادي مِثْلَ ريحٍ صَرْصَرَهٍ
و حمله كرد و چهارده تن را به خاك هلاك افكند، پس هاني بن ثبيت خضرمي بر وي تاخت و او را مقتول ساخت پس صورتش سياه گشت. و ابوالفرج گفته كه حضرت ابوجعفر باقر عليه السلام فرموده كه حرمله بن كاهل اسدي او را به قتل رسانيد.
مؤلف گويد: كه مقتل عبدالله را در ضمن مقتل جناب امام حسين عليه السلام ايراد خواهيم كرد انشاءالله تعالي.
و ابوبكر بن الحسن (ع) كه مادرش ام ولد بوده و با جناب قاسم عليه السلام برادر پدر مادري بود، عبدالله بن عقبه غنوي او را به قتل رسانيد. و از حضرت باقر عليه السلام مرويست كه عقيه غنوي او را شهيد كرد، و سليمان بن قته اشاره به او نمود در اين شعر:
وَ في اَسَدٍ اُخْري تُعَدُّو تُذْكَرُ وَ عِنْدَ غَنِيّ قَطْرَه مِنْ دِمائِنا
برگرفته از کتاب منتهی الامال اثر حاج شیخ عبّاس قمی
مقتل به نقل از کتاب شرح شمع
حضرت قاسم عليه السلام در حادثه عاشورا حدود سيزده سال داشت. به قدري نوراني بود كه مي نويسند: كَاَنَّ وَجْهَهُ شِقَّه قَمَرٍ. چهره اش مانند پاره ماه بود. ...
پس از فرمايشات امام حسين(ع) در شب عاشورا و دادن وعده شهادت به ياران، قاسم بن الحسن(ع) با خود گفت: نكند چون سن من كم است، اين خبر شامل حال من نشود و من توفيق جانبازي در ركاب عمويم را نداشته باشم.
لذا از امام حسين(ع) پرسيد: عمو جان آيا من فردا در زمره شهيدان خواهم بود؟ حضرت فرمودند: پسرم مرگ در پيش تو چگونه است؟ پاسخ داد: أَحلي مِنَ العَسَل، عمو جانم از عسل شيرين تر است. امام فرمود: آري عمويت فدايت شود! به خدا قسم، تو هم فردا از جمله افرادي هستي كه با من كشته مي شوند. خدمت عمو رسيد و اجازه ميدان خواست و حضرت امتناع كردند. حضرت احراز زيادي نمودند، تا آنكه قاسم(ع) در خيمه گاه به مادرش متوسل شد.
مادر نامه اي را كه امام مجتبي(ع) پدر بزرگوارش نوشته بود، به قاسم داد و گفت: پسرم! پدرت از اين روز خبر داده و در اين نامه چيزي براي عمويت نوشته كه مشكل تو را حل خواهد كرد، آن را به عمو بده. قاسم دستخط را به امام(ع) داد و اجازه ميدان گرفت.
زره به تن مباركش بزرگ بود، با اين حال زره رابه تن کرد و وارد ميدان شد و چنين رجز مي خواند: «اگر مرا نمي شناسيد، من فرزند حسن سبط پيامبر برگزيده و امينم. در حمايت مولايم حسين(ع) مي جنگم كه مانند اسير در ميان مردمي است كه خدا آنان را از باران رحمتش سيراب نگرداند.» جنگ نماياني كرد تا آنكه عمر بن سعد ازدي ضربتي بر فرق مباركش فرود آورد و حضرت قاسم(ع) با صورت به زمين افتاد و فرياد بر آورد: يا عمّاه(عمو جان به فريادم برس).
امام صف دشمن را همچون شيري شكافتند و با قاتلين قاسم(ع) درگير شدند. لشكر دشمن به كمك ياران خود آمدند و در اين ميان پيكر نيمه جان حضرت قاسم(ع) لگدمال سم اسبان گرديد. راوي مي گويد گرد و غبار فرو نشست.
امام بر بالين قاسم نشسته بود و آن جوان در حاليكه پاشنه پا به زمين مي كشيد در حال جان دادن بود و امام فرمود: برعمويت سخت است كه او را بخواني و نتواند تو را اجابت كند، يااجابت کندآنگاه كه ديگرفايده اي نداشته باشد...
شرح شمع: صفحه 200
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید