يزيد براى حفظ سلطه و حاکميت بر کوفه عنصر ناپاک و سفاک و خشنى همچون «عبيدالله بن زياد» را که حاکم بصره بود، انتخاب کرد. «ابن زياد» با حفظ سمت، والى کوفه نيز شد. ماموريت ابن زياد آن بود که به کوفه برود و «مسلم بن عقيل» را دستگير کند و سپس او را محبوس يا تبعيد کند، يا به قتل برساند.
مردمى که با «مسلم بن عقيل» بيعت کرده و در انتظار آمدن حسين بن على عليهماالسلام به کوفه بودند، با ورود ابن زياد به کوفه، وضعى ديگر پيدا کردند. فردا صبح که مردم براى نماز جماعت به مسجد آمدند، ابن زياد از دارالاماره بيرون آمد و در سخنان خود، خطاب به مردم گفت: «... اميرالمؤمنين يزيد، مرا فرمانرواى شهر و اين مرز و بوم و حاکم بر شما و بيت المال قرار داده است و به من دستور داده که با ستمديدگان، انصاف و با محرومان بخشش داشته باشم و به فرمانبرداران نيکى کنم و با متهمان به مخالفت و نافرمانى با شدت و با شمشير و تازيانه رفتار کنم. پس هر کس بايد بر خويش بترسد. راستى گفتارم هنگام عمل روشن مىشود؛ به آن مرد هاشمى «مسلم بن عقيل» هم برسانيد که از خشم و غضب من بترسد.»
از اين پس، مجراى بسيارى از حوادث، دگرگون شد و اوضاع برگشت. ابن زياد، رؤساى قبايل و محلهها را طلبيد و برايشان صحبتهاى تهديدآميز کرد و از آنان خواست که نام مخالفان يزيد را به او گزارش دهند، وگرنه خون و مال و جانشان به هدر خواهد رفت.
حزب اموى، که مىرفت بساطش نابود و برچيده گردد، ديگر بار جان گرفت و آن تهديدها و تطميعها و فريبکاريها و تبليغهاى دامنهدار، تاثير خود را بخشيد و والى جديد، توانست با قدرت و قوت و با تمام امکانات جاسوسى و خبرگيرى و خبررسانى، جوى از وحشت و ارعاب را فراهم آورد. با دستگيريها و خشونتها و برخوردهاى تندى که انجام داد، بر اوضاع مسلط شد و ورق برگشت.
«مسلم بن عقيل»، در خانه «مختار» بود که صحنه حوادث به صورتى که ياد شد، پيش آمد. از آن جا که ابن زياد، براى سرکوبى انقلابيها به دنبال رهبر اين نهضت؛ يعنى «مسلم بن عقيل» مىگشت، «مسلم بن عقيل» مىبايست جاى امنتر و مطمئنترى انتخاب کند. اين بود که مقر و مخفيگاه خود را تغيير داد و به خانه «هانى» رفت.
«هانى بن عروه»، از بزرگان کوفه و چهرههاى معروف و پر نفوذ شيعه در اين شهر بود که هواداران و نيروهاى مسلح و سوارهاى که تعدادشان به هزاران نفر ميرسيد در اختيار داشت. «هانى»، در آن هنگام حدود نود سال داشت و افتخار حضور پيامبر را هم درک کرده بود و در زمان اميرالمؤمنين عليه السلام هم در جنگهاى جمل و صفين و نهروان ملازم رکاب آن حضرت بود و از اخلاصى والا و وفايى شايسته در حق اهلبيت پيامبر برخوردار بود.
اينک، بار ديگر موقعيتى پيش آمده بود که «هانى»، صداقت و ايمان و تعهد خويش را نسبت به حق نشان دهد و در اين شرايط خطرناک و اوضاع بحرانى، پذيراى «مسلم بن عقيل» گردد که در راس نيروهاى شيعى است و تحت تعقيب از سوى حاکم کوفه.
نهضت «مسلم بن عقيل» و هوادارانش، صورت مخفيترى گرفت و ارتباط ها پنهانتر انجام مىشد. با تغيير شرايط، کوفه به کانون خطرى براى انقلابيهاى شيعه تبديل شده بود که با کمترين غفلتى ممکن بود خطرات بزرگى پيش بيايد. سياست کلى «ابن زياد» نابودى «مسلم بن عقيل» و شکست اين نهضت بود و براى اين کار، دو نقشه کلى را در دست اجرا داشت:
1 - جستجو و تعقيب «مسلم بن عقيل» و طرفدارانش.
2 - خريدن سران شهر و چهرههاى با نفوذ.
براى پي بردن به مخفيگاه «مسلم بن عقيل» و اطلاع از قرارها و برنامهها و شناختن عوامل مؤثر در نهضت «مسلم بن عقيل»، راهى که از سوى ابنزياد پيش گرفته شد، استفاده از يک عامل نفوذى بود که با جاسوسى، اخبار نهضت مسلم را به حکومت برساند. اين عامل نفوذى ابن زياد کسى جز «معقل» نبود. معقل که از سرسپردگان حکومت بود، با دريافت سه هزار درهم، مأموريت يافت که به عنوان يک هوادار «مسلم بن عقيل» و طرفدار نهضت با طرفداران «مسلم بن عقيل» تماس بگيرد و به عنوان يک انقلابى، که مي¬خواهد اين پولها را براى صرف در راه انقلاب و تهيه سلاح و امکانات مبارزه به «مسلم بن عقيل» تحويل دهد، کم کم به پيش «مسلم بن عقيل» راه يافته و از خانه او و تشکيلات و افراد مؤثر، گزارش تهيه کرده و به ابن زياد خبر دهد.
به اين صورت، کم کم اين جاسوس ابن زياد، به خانه هانى هم که پناهگاه «مسلم بن عقيل» بود راه پيدا کرد و با مسلم ملاقات نمود و پولها را به او تحويل داد و به تدريج خود را يکى از طرفداران نهضت، جا زد. صبحها زودتر از همه ميآمد و ديرتر از همه ميرفت و اخبار درونى نهضت را به عبيدالله زياد، گزارش ميداد.
با پى بردن به مخفيگاه «مسلم بن عقيل» و مرکزيت نهضت و افراد مؤثر در جريان مبارزه، ابن زياد، بيشتر احساس خطر کرد و تصميم گرفت که هر چه زودتر دست به کار شود و انقلاب را قبل از آن که به مرحله غير قابل کنترلى برسد، درهم شکسته و سران نهضت و مقاومت انقلابيها را در هم شکند. اين بود که نقشه حمله گسترده به نهضت و پيشگامان آن و چهرههاى سرشناس تشکيلات «مسلم بن عقيل» کشيده شد و اولين گام، دستگيرى «هانى» بود.
نقش «هانى» در نهضت، بسيار بود؛ از اين رو والى کوفه به فکر دستگيرى «هانى» افتاد تا از اين طريق به «مسلم بن عقيل» هم دسترسى پيدا کند، زيرا ميدانست تا وقتى که «هانى»، در محل خود مستقر باشد، بازداشت «مسلم بن عقيل» عملى نيست و نيروهاى زيادى که در اختيار و در فرمان «هانى» هستند، مقاومت و دفاع خواهند کرد. پس بايد با نقشهاي پاى هانى را به «دارالاماره» بکشد و او را در همان جا زندانى کند تا بين او و «مسلم بن عقيل» جدايى بيفتد.
«هانى» به بهانه مريضى پيش «عبيدالله زياد» نميرفت، تا اين که ابن زياد، چند نفر را در پى او فرستاد و با اين بهانه که والى کوفه ميخواهد تو را ببيند، او را به دارالاماره بردند.
ابن زياد، با جوش و خروش، براى مردم، سخنانى تهديدآميز، همراه با تطميع، بيان ميکرد. قساوت و خشونت از گفتارش ميباريد. بيشترين تهديد، نسبت به کسانى بود که به «مسلم بن عقيل» پناه دهند و مژده جايزه به کسى داد که «مسلم بن عقيل» را يا خبرى از او را نزد او بياورد. «مسلم بن عقيل» نايب و نماينده حسين بود. نسخهاى برابر با اصل. تصميم گرفته بود کربلايى در کوفه بر پا سازد، و حماسهاى به ياد ماندنى و درسى عظيم از قدرت رزمى و روحى يک «مؤمن» در تاريخ، بر جاى بگذارد. و اين چنين کوفه که به خاطر نهضت براى «مسلم بن عقيل» «وطن» شده بود، اينک به غربت تبديل شده است. «مسلم بن عقيل» بيياوري چون «هاني».
و «مسلم بن عقيل»، غريبى در وطن! «مسلم بن عقيل» براى يافتن خانهاى که شب را به روز آورد و در پناه آن، مصون بماند، در کوچهها غريبانه ميگشت و نميدانست به کجا ميرود.
و اما در کوفه، همه درها به روي «مسلم بن عقيل» بسته بود و هر کس، سوداى سلامت و آسايش خويش را در سر داشت. تا اين که پس از چند روز آوارگي در محله «بنى بجيله» زنى به نام «طوعه» به مسلم پناه داد. پسر طوعه، بر خلاف مادرش از هواداران «ابن زياد» بود. شب که به خانه آمد، از حرکات و رفتار مادر، متوجه اوضاع غيرعادى شد. با کنجکاوى فراوان بالأخره فهميد که مهمانِ خانهشان کسى جز «مسلم بن عقيل» نيست. بسيار خوشحال شد، که اگر به والى شهر خبر دهد، جايزه خواهد گرفت. گرچه به مادرش قول داد و تعهد سپرد که به کسى نگويد.
سلام خدا و فرشتگان و پاکان، بر روح بلند حضرت «مسلم بن عقيل» و «هاني بن عروه» باد، که شرط وفا و جوانمردى را ادا نمودند و جان خويش را فداى رهبر و مولايشان سيدالشهدا عليه السلام کردند. و درود بر همه ادامه دهندگان راهشان، که راه «حق» و «آزادى» است.
و سپاهيان ابن زياد شبانه به قصد جان «مسلم بن عقيل» به خانه طوعه يورش بردند. حضرت «مسلم بن عقيل» يک تنه در برابر انبوهى از سپاهيان ابن زياد ايستاده بود و دليرانه مقاومت و جنگ ميکرد. هر هجومى را با شمشير دفع ميکرد و هر مهاجمى را ضربتى کارى ميزد. «مسلم بن عقيل»، تصميم داشت که تا آخرين قطره خون و تا واپسين دم و تا شهادت بجنگد، اما اطرافش را گرفتند و در يک حلقه محاصره از پشت سر، نيزهاى بر او زده و او را به زمين افکندند و بدين گونه، اسيرش کردند. طبق برخى از نقلها سر راهش گودالى کندند و «مسلم بن عقيل» در آن افتاد و اسير شد. «مسلم بن عقيل» را گرفتند؛ آزادهاى که در انديشه نجات آن اسيران بود، خود، در دست آنان گرفتار شد. او را به سوى دارالاماره بردند و ورقى ديگر از حماسه در پيش ديدگان تاريخ، نمودار شد.
حضرت «مسلم بن عقيل» با خرسندي از تقرب به مقام والاي شهادت خود، دشمنان را ندا داد:
من امروز، از خُم خون، ميچشم شهد شهادت را ولى خرسند و خشنودم که مرگم جز به راه حق و قرآن نيست.
از اين مردن سرافرازم که پيش باطل و بيداد نياوردم فرود، اين سر نکردم سجده بر دينار، نسودم لحظهاى پيشانيام بر زر، کنون در چنگ اين دشمن، شرافتمند ميميرم که من، مردانه جنگيدم و بر مرگ دليران و جوانمردان نميبايست گرييدن.
ولى ناگاه «مسلم بن عقيل» را گريه فرا گرفت، و گفت: «انا لله و انا اليه راجعون» يکى از سران سپاه ابن زياد، از روى طعنه، گفت: کسى که در پى اين کارها باشد، بر اين پيشامدها نبايد گريه کند. «مسلم بن عقيل» گفت:
«به خدا سوگند! گريهام براى خويش و به خاطر ترس از مرگ نيست، بلکه گريه من براى خانوادهام و براى حسين بن على و خانواده اوست، که به سوى شما ميآيند.»
در زير برق سرنيزهها، آن اسير آزاده تشنه لب، و آن آزاده گرفتار را نگهداشته بودند. هم به سرنوشت افتخارآميز خويش ميانديشيد و هم به فکر کاروانى بود که به سوى همين کوفه در حرکت بود و سالار آن قافله، کسى جز اباعبدالله الحسين عليه السلام نبود. «مسلم بن عقيل» را به بالاى دارالاماره ميبردند، در حالى که نام خدا بر زبانش بود، تکبير ميگفت، خدا را تسبيح ميکرد و بر پيامبر خدا و فرشتگان الهى درود ميفرستاد و ميگفت:
خدايا! تو خود ميان ما و اين فريبکاران نيرنگ باز که دست از يارى ما کشيدند، حکم کن!
شکوه و عظمت «مسلم بن عقيل» در آن اوج و بر فراز آن سکوى شهادت و معراج، ديدنى بود. گرچه آنان، اين قهرمان اسير و دست بسته را با تحقير و توهين براى کشتن به آن بالا برده بودند، ليکن عزت مرگ شرافتمندانه در راه حق، چيز ديگرى است که ديدههاى بصير و دلهاى آگاه، شکوهش را مييابند. با ضربت شمشير، سر از بدنش جدا کردند، و ... پيکر خونين اين شهيد آزاده و شجاع را از آن بالا به پايين انداختند و مردم نيز هلهله و سر و صداى زيادى به پا کردند.
پس از شهادت «مسلم بن عقيل»، به سراغ «هانى» رفتند و با دو ضربت، سر اين انسان والا و حامى بزرگ «مسلم بن عقيل» را از بدن جدا کردند. در حالي که اين چنين با خداي خود ميگفت: «بازگشت به سوى خداست. خدايا مرا به سوى رحمت و رضوان خويش ببر!»
آن فرومايگان، بدن هانى را هم به طنابى بستند و در کوچهها و گذرها بر خاک کشيدند. خبر اين بيحرمتى به همه رسيد. اسب سوارانشان حمله کردند و پس از درگيرى با نيروهاى ابن زياد بدن «هانى» و «مسلم بن عقيل» را گرفتند و غسل دادند و بر آنها نماز خواندند و دفن کردند، در حالى که جسد «مسلم بن عقيل»، بيسر بود. آن روز، تنى چند از سرداران اسلام هم دستگير شده و به شهادت رسيدند و اجساد مطهرشان در کنار آن دو قهرمان رشيد به خاک سپرده شد و در روز نهم ذيحجه، کربلاى کوچکى در کوفه بر پا شد و يادشان به جاودانگى پيوست.
در پى اين شهادتها که وضع کوفه اين گونه بحرانى و اوضاع نامساعد بود، کاروان امام حسين عليهالسلام هم که از مکه به سوى کوفه حرکت کرده بود به سوى اين شهر ميآمد.
حسين بن على عليهماالسلام در يکى از منازل ميان راه، خبر شهادت اين سه يار وفادار خويش را شنيد. شهادت «مسلم بن عقيل»، «هانى بن عروه» و «عبدالله يقطر»، امام را ناراحت کرد و امام فرمود: «انا لله و انا اليه راجعون» و اشک در چشمانش حلقه زد. چندين بار، براى «مسلم بن عقيل» و «هانى» از خداوند رحمت طلبيد و گفت: «خدايا براى ما و پيروانمان منزلتى والا قرار بده و ما را در قرارگاه رحمت خويش جمع گردان، که تو بر هر چيز، توانايى!» آن گاه نامهاى را که محتوايش گزارش شهادت آنان و دگرگونى اوضاع کوفه بود بيرون آورد و براى همراهان خود، خواند و گفت: هر کس از شما ميخواهد برگردد، برگردد، از جانب ما بر عهده او پيمان و عهدى نيست...
آرامگاه حضرت «مسلم بن عقيل»، اين شخصيت والا مقام در بيرون باروى - ديوار - مسجد کوفه و در سمت جنوب شرقى آن قرار دارد که به وسيله راهرو کوتاهى از مسجد ميتوان به درون صحن آن قدم نهاد. حرم حضرت «مسلم بن عقيل» عليه السلام فضاى وسيعى در شرق مسجد کوفه را در برگرفته و از گنبد طلايى بزرگ و چندين رواق و شبستان و ايوان تشکيل شده است و در برابر حرم حضرت «مسلم بن عقيل» و در سمت شمالى صحن او آرامگاه هانى بن عروه قرار دارد.
سلام خدا و فرشتگان و پاکان، بر روح بلند حضرت «مسلم بن عقيل» و «هاني بن عروه» باد، که شرط وفا و جوانمردى را ادا نمودند و جان خويش را فداى رهبر و مولايشان سيدالشهدا عليه السلام کردند. و درود بر همه ادامه دهندگان راهشان، که راه «حق» و «آزادى» است.
پی نوشتها
تاريخ طبرى
نفس المهموم شيخ عباس قمى (رحمت الله عليه)
ارشاد شيخ مفيد (رحمت الله عليه)
مقتل حضرت مسلم به نقل از کتاب شرح شمع
... حضرت مسلم (ع) برای اقامه نماز به مسجد کوفه رفت و پس از نماز متوجه شد که از چهل یا به نقلی هشتاد هزار نفری که با او بیعت کرده بودند، هیچکس به جز غلام و دو فرزندش در مسجد نیست. ... در کوی و برزن کوفه سرگردان بود.
به تنهایی راه می رفت. متوجه بانویی شد که درب منزل ایستاده و منتظر کسی است. از او تقاضای آب نمود. زن که نامش طوعه و از شیعیان علی (ع) بود آب آورد و سپس به مسلم عرضه داشت: توقف تو در اینجا مناسب نیست. به خانه ی خود برو.
حضرت فرمود :ای زن! من غریبم ودر این شهر مأمنی ندارم. آیا ممکن است امشب مهمان شما باشم؟ زن پرسید: مگر تو کیستی ؟فرمود :من مسلم بن عقیل هستم. طوعه پذیرفت واز او پذیرایی نمود. صبح روز بعد با خیانت پسر طوعه، مأموران عبید الله بر در خانه او ریختند و پس از درگیری سختی مسلم را که بدنش مملو از زخم سنگ و نیزه شده بود، اسیر کردند. .... ابن زیاد، بکر بن حمران را خواست.
دستور داد مسلم را بالای دارالاماره برده و گردن بزنند. مسلم پس از آنکه سه بار آب طلب کرد و به علت شدت جراحات فک ولب نتوانست از آن بنوشد ، درخواست وصی کرد و سه وصیت فرمود:
1- هفتصد درهم بدهکارم ، زره و شمشیرم را بفروشید و بدهکاریم را ادا نمایید.
2- وقتی کشته شدم، بدنم را از ابن زیاد گرفته ودفن نمایید.
3- به مولا و آقایم حسین (ع) نامه نوشته ام که به کوفه بیاید، فردی را بفرستيد و او را از این کار بر حذر داريد. پس ازوصیت ها، بکر بن حمران او را به طرف پائین سرازیر کرده وسر مبارکش را از تن جدا نموده به پائین پرتاب کرد.
بدن مبارکش رابه صورت وحشتناکی به سمت بازار قصاب ها بردند و در آنجا به میخ قصابی آویختند ، و سر مبارکش را به همراه سرِ هانی بن عروه به دروازه ی کوفه آویختند.
شرح شمع صفحه 120
مصيبت مسلم (س)
امام حسين عليه السلام در هشتم ذى الحجه،در همان جوش و خروشى كه حجاج وارد مكه مىشدند و در همان روزى كه بايد به جانب منى و عرفات حركت كنند،پشتبه مكه كرد و حركت نمود و آن سخنان غراى معروف را-كه نقل از سيد بن طاووس است-انشاء كرد. منزل به منزل آمد تا به نزديك سر حد عراق رسيد.
حال در كوفه چه خبر است و چه مىگذرد، خدا عالم است.داستان عجيب و اسف انگيز جناب مسلم در آنجا رخ داده است.امام حسين عليه السلام در بين راه شخصى را ديدند كه از طرف كوفه به اين طرف مىآمد. (در سرزمين عربستان جاده و راه شوسه نبوده كه از كنار يكديگر رد بشوند.بيابان بوده است،و افرادى كه در جهتخلاف هم حركت مىكردند،با فواصلى از يكديگر رد مىشدند.)لحظهاى توقف كردند به علامت اينكه من با تو كار دارم،و مىگويند اين شخص امام حسين عليه السلام را مىشناخت و از طرف ديگر حامل خبر اسف آورى بود.
فهميد كه اگر نزد امام حسين برود،از او خواهد پرسيد كه از كوفه چه خبر،و بايد خبر بدى را به ايشان بدهد.نخواست آن خبر را بدهد و لذا راهش را كج كرد و رفت طرف ديگر.دو نفر ديگر از قبيله بنى اسد كه در مكه بودند و در اعمال حج شركت كرده بودند، بعد از آنكه كار حجشان به پايان رسيد،چون قصد نصرت امام حسين را داشتند، به سرعت از پشت سر ايشان حركت كردند تا خودشان را به قافله ابا عبد الله برسانند.
اينها تقريبا يك منزل عقب بودند.برخورد كردند با همان شخصى كه از كوفه مىآمد.به يكديگر كه رسيدند به رسم عرب انتساب كردند،يعنى بعد از سلام و عليك،اين دو نفر از او پرسيدند:نسبت را بگو،از كدام قبيله هستى؟گفت:من از قبيله بنى اسد هستم. اينها گفتند:عجب!«نحن اسديان»ما هم كه از بنى اسد هستيم.
پس بگو پدرت كيست،پدر بزرگت كيست؟او پاسخ گفت،اينها هم گفتند تا همديگر را شناختند.بعد،اين دو نفر كه از مدينه مىآمدند گفتند:از كوفه چه خبر؟گفت:حقيقت اين است كه از كوفه خبر بسيار ناگوارى است و ابا عبد الله كه از مكه به كوفه مىرفتند وقتى مرا ديدند توقفى كردند و من چون فهميدم براى استخبار از كوفه است نخواستم خبر شوم را به حضرت بدهم.تمام قضاياى كوفه را براى اينها تعريف كرد. اين دو نفر آمدند تا به حضرت رسيدند.
به منزلى اولى كه رسيدند حرفى نزدند.صبر كردند تا آنگاه كه ابا عبد الله در منزلى فرود آمدند كه تقريبا يك شبانه روز از آن وقت كه با آن شخص ملاقات كرده بودند فاصله زمانى داشت.حضرت در خيمه نشسته و عدهاى از اصحاب همراه ايشان بودند كه آن دو نفر آمدند و عرض كردند:يا ابا عبد الله!ما خبرى داريم،اجازه مىدهيد آن را در همين مجلس به عرض شما برسانيم يا مىخواهيد در خلوت به شما عرض كنيم؟ فرمود:من از اصحاب خودم چيزى را مخفى نمىكنم،هر چه هست در حضور اصحاب من بگوييد.يكى از آن دو نفر عرض كرد:يا ابن رسول الله!ما با آن مردى كه ديروز با شما برخورد كرد ولى توقف نكرد،ملاقات كرديم،او مرد قابل اعتمادى بود،ما او را مىشناسيم،هم قبيله ماست،از بنى اسد است.
ما از او پرسيديم در كوفه چه خبر است؟ خبر بدى داشت،گفت من از كوفه خارج نشدم مگر اينكه به چشم خود ديدم كه مسلم و هانى را شهيد كرده بودند و بدن مقدس آنها را در حالى كه ريسمان به پاهايشان بسته بودند در ميان كوچهها و بازارهاى كوفه مىكشيدند.ابا عبد الله خبر مرگ مسلم را كه شنيد،چشمهايش پر از اشك شد ولى فورا اين آيه را تلاوت كرد: من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا» (1) .
در چنين موقعيتى ابا عبد الله نمىگويد كوفه را كه گرفتند،مسلم كه كشته شد،هانى كه كشته شد،پس ما كارمان تمام شد،ما شكستخورديم،از همين جا برگرديم،جملهاى گفت كه رساند مطلب چيز ديگرى است.اين آيه قرآن كه الآن خواندم،ظاهرا در باره جنگ احزاب است،يعنى بعضى مؤمنين به پيمان خودشان با خدا وفا كردند و در راه حق شهيد شدند،و بعضى ديگر انتظار مىكشند كه كى نوبت جانبازى آنها برسد.فرمود:مسلم وظيفه خودش را انجام داد،نوبت ماست.
كاروان شهيد رفت از پيش وان ما رفته گير و مىانديش
او به وظيفه خودش عمل كرد،ديگر نوبت ماست.البته در اينجا هر يك سخنانى گفتند. عدهاى هم بودند كه در بين راه به ابا عبد الله ملحق شده بودند،افراد غير اصيل كه ابا عبد الله آنها را غيظ و در فواصل مختلف از خودش دور كرد.اينها همينكه فهميدند در كوفه خبرى نيستيعنى آش و پلويى نيست،بلند شدند و رفتند(مثل همه نهضتها).«لم يبق معه الا اهل بيته و صفوته»فقط خاندان و نيكان اصحابش با او باقى ماندند كه البته عده آنها در آن وقتخيلى كم بود(در خود كربلا عدهاى از كسانى كه قبلا اغفال شده و رفته بودند در لشكر عمر سعد،يك يك بيدار شدند و به ابا عبد الله ملحق گرديدند)، شايد بيست نفر بيشتر همراه ابا عبد الله نبودند.در چنين وضعى خبر تكان دهنده شهادت مسلم و هانى به ابا عبد الله و ياران او رسيد.
صاحب لسان الغيب مىگويد: بعضى از مورخين نقل كردهاند امام حسين عليه السلام كه چيزى را از اصحاب خودش پنهان نمىكرد،بعد از شنيدن اين خبر مىبايستبه خيمه زنها و بچهها برود و خبر شهادت مسلم را به آنها بدهد،در حالى كه در ميان آنها خانواده مسلم هست،بچههاى كوچك مسلم هستند،برادران كوچك مسلم هستند،خواهر و بعضى از دختر عموها و كسان مسلم هستند.
حالا ابا عبد الله به چه شكل به آنها اطلاع بدهد؟مسلم دختر كوچكى داشت.امام حسين وقتى كه نشست او را صدا كرد،فرمود:بگوييد بيايد.
دختر مسلم را آوردند.او را روى زانوى خودش نشاند و شروع كرد به نوازش كردن.دخترك زيرك و باهوش بود،ديد كه اين نوازش يك نوازش فوق العاده است،پدرانه است،لذا عرض كرد:يا ابا عبد الله! يا بن رسول الله!اگر پدرم بميرد چقدر... (2) ؟ابا عبد الله متاثر شد،فرمود:دختركم! من به جاى پدرت هستم.بعد از او من جاى پدرت را مىگيرم.صداى گريه از خاندان ابا عبد الله بلند شد.
ابا عبد الله رو كرد به فرزندان عقيل و فرمود:اولاد عقيل!شما يك مسلم داديد كافى است،از بنى عقيل يك مسلم كافى است،شما اگر مىخواهيد برگرديد،بر گرديد.عرض كردند:يا ابا عبد الله!يابن رسول الله!ما تا حالا كه مسلمى را شهيد نداده بوديم در ركاب تو بوديم،حالا كه طلبكار خون مسلم هستيم رها كنيم؟ابدا،ما هم در خدمتشما خواهيم بود تا همان سرنوشتى كه نصيب مسلم شد نصيب ما هم بشود.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.
پىنوشتها:
1) احزاب/23.
2) [افتادگى از متن پياده شده از نوار است.]
كتاب: مجموعه آثار ج 17 ص 328
نويسنده: شهيد مطهرى
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید