در شماره پيشين از مهاجرت اسماء بنت عميس به حبشه و سالها مجاهدت و تلاشو تربيت فرزندانش كه از سلاله جعفر بنابيطالب بودند، سخن گفتيم.
در اين بخش به گوشهاى از ارتباط اسماء بنت عميس با فاطمه(س) در دوران«بعد از مهاجرت به مدينه» اشاره مىكنيم.
از سال هفتم هجرى همزمان با بازگشت مهاجران از حبشه تا آخرين لحظه حيات فاطمه زهرا، اسماء در كنار حضرتش بوده و تاثير اين همنشينى را مىتوان در منش اجتماعى و سياسى وى نظاره كرد. تقرب دختر عميس در نزد فاطمه(س) در اين دوران (حيات رسول الله - غصب ولايت) تا بدان حد بود كه; اسماء را با لقب مادر خطاب مىكرد. مصاحبتهاى پرثمر با بانوى دو سرا موجب شد اسماء از خرمن وجود يگانه فرزند پيامبر خوشهها بچيند و درسهاى گرانبها بياموزد. از آن جمله اين روايت مربوط به وقايع دوران حيات رسول(ص) است:
لباس ستمگران
امام زينالعابدين(ع) فرمود: اسماء به من گفت: نزد جدتان فاطمه(س) بودم او گردنبندى بر گردن آويخته بود كه شوهرش على بنابيطالب از سهم غنايم جنگى خويش تهيه كرده بود. وقتى پيامبر به خانه وى آمد و چشمش به آن افتاد فرمود: اى فاطمه، تو را اين عنوان كه بگويند دختر محمد(ص) است فريب ندهد، در حالى كه بر تن تو لباس ستمگران باشد. رسول خدا آنگاه خانه را ترك كرد. فاطمه(س) بىدرنگ گردنبند را درآورد و با پول آن بندهاى خريد و در راه خدا آزاد كرد. وقتى اين خبر به گوش پيامبر رسيد بىاندازه مسرور شد.
محرم اسرار
او به دليل تقرب زياد و دفاع از حق و حقيقت گاه از مخفىترين امور خانوادگى زهرا(س) مطلع مىشد و پيامبر نيز مطالبى به وى مىگفت. او مىگويد: از فاطمه شنيدم كه فرمود: در نخستين شبى كه على نزد من آمد شنيدم كه زمين با وى سخن مىگفت و او نيز با زمين گفتگو كرد. فردا صبح اين واقعه را به پدرم رسولالله(ص) گفتم. او به سجده افتاد و مدتى طولانى در سجده ماند. آنگاه برخاست و فرمود: اى فاطمه، تو را به پاكى نسل بشارت باد! خداوند على را بر ساير خلق برترى بخشيده و به زمين امر كرده او را از خبرهاى خود و آنچه بر زمين از شرق تا مغرب است مطلع سازد.
برخى يا دستهاى از روايات نيز بازگوكننده نحوه و كيفيت ارتباط زهرا(س) و اسماء بعد از رحلت رسول اكرم مىباشد، برخى از اين روايات چنين است.
خواب فاطمه
بعد از آخرين سفر حج كه به حجة الوداع مشهور شد، حال پيامبر دگرگون شد و قوايش به تحليل رفت. فاطمه(س) از تصور فراق پدر به گريه مىافتاد و تاب و توان از دست مىداد. پيامبر به او فرمود: تو اولين شخصى هستى كه به من ملحق خواهى شد. بعد از اين واقعه جانگداز شبى فاطمه خوابى ديد كه پدر به سوى او متوجه شد.
او خوابش را به اميرمؤمنان(ع) تعريف كرد و از او عهد گرفت كه وقتى از دنيا رفتبه غير چند نفر اين خواب را نگويد كه اسماء بنت عميس يكى از آنها بود.
گواه بر حق
توجه به قداست و پاكى خاندان رسول اكرم(ص) همواره اسماء را از لغزش و پيروى هوا و هوس و طرفدارى از باطل هر چند نزديكترين شخص به وى باشد، بازمىداشت. به همين علت در ماجراى فدك نيز به شدت از زهرا(س) حمايت كرد، حال آنكه در همان زمان همسر خليفه بود.
فدك نام روستا و سرزمينى در 140 كيلومترى شمال مدينه است. از حسن واقعه مساله واگذارى زمينهاى فدك در همان زمان برگشت پيامبر از جنگ خيبرروى داد. مؤلف كتاب «حبيب السير» مىگويد: «نقل است در آن وقت كه حضرت مقدس نبوى(ص) به نواحى خيبر رسيد صحيحة بنمسعود را به جانب فدك ارسال فرمود تا اهالى آن موضع را به اسلام دعوت كند. و از وخامت عاقبت تمرد تحذير نمايد».
بعد از قيل وقال مهم بر آن قرار يافت كه اهل فدك نصف ارض خود را به رسول خدا(ص) مسلم دارند و نصف ديگر از ايشان باشد. پس جبرئيل فرود آمد و گفت: حق تعالى مىفرمايد: حق خويشان بده. رسول گفت: خويشان كيستند و حق ايشان چيست؟ جبرييل گفت: فاطمه است. حوايط (باغها) فدك را به او بده و آنچه از آن خدا و رسول است در فدك هم به او بده. پيغمبر(ص) فاطمه(س) را خواند و از براى او حجتى نوشت و آن وثيقه بود كه بعد از وفات رسول(ص) پيش ابوبكر آورد و گفت:
اين كتاب رسول خدا(ص) است كه از براى من و حسن و حسين نوشته است.
فدك را پيامبر(ص) به فاطمه زهرا(س) بخشيده بود و خلفاء بعد از رحلت وى با انگيزههاى سياسى در صدد برآمدند اين زمينها را از دست وى خارج سازند تا شايد طرفداران اميرمؤمنان(ع) در تنگناى اقتصادى قرار گيرند. عمده دستاويز شريك خليفه براى برنگرداندن فدك به فاطمه(س) حديثى بود كه تنها راوى خود عمر بنخطاب بود. او مىگفت: از پيامبر شنيده است كه «نحن معاشر الانبياء لانورث، ما تركناه صدقه» عدهاى بر ناروا بودن اين ادعا آگاه بودند. وقتى اصرار حكومتبر آوردن شاهد را مشاهده كردند اين افراد بر بىپايگى آن ادعا گواهى دادند: على(ع)، حسن(ع)، حسين(ع)، فاطمه(س) امسلمه، امايمن، و اسماء بنت عميس شاهدان صادق اين محكمه بودند. عمر گفت: امايمن و اسماء بنتعميس زن هستند و شهادت آنها به جاى شهادت يك نفر حساب مىشود و على، حسن، حسين و فاطمه طرف نفع هستند! بقيه هم كنيز و از بستگان آنهايند. و به اين طريق از برگرداندن فدك جلوگيرى كرد.
فشارهاى جسمى و جسارتهايى كه حاكمان وقت در حق فاطمه(س) روا داشتند تا آن زمان بىسابقه بود و همين زجرها يگانه يادگار رسولالله را در ضعف و بيمارى جسمى و روحى گرفتار ساخت.
حديث غربت زهرا(س)
در اين دوران سخت و دردناك كه هر روز حادثهاى ناگوارتر از روز قبل رخ مىداد. اسماء به نزد فاطمه(س) مىرفت و نهايت تلاشش را براى بهبودى روحى و جسمى دختر رسول خدا(ص) به كار مىبست. اما فاطمه، زخمهايش عميقتر از آن بود كه با استراحتى چند روزه بهبود يابد. سرور زنان لب به سخن گشود و رو به اسماء فرمود: اسماء گوشت تنم آب شده است. دوست ندارم آنچنان كه زنان را بعد از مرگ زير پارچهاى قرار مىدهند كه حجم بدنشان معلوم مىشود و هر بيننده مىفهمد كه پيكر متعلق به زن استيا مرد، با من رفتار كنند.
اسماء لختى انديشيد و گفت: آن زمان كه در حبشه بوديم اهل آنجا چيزى ساخته بودند كه جنازه را با آن حمل مىكردند. اگر مىخواهيد براى شما بسازم. فاطمه نالان از درد پهلو كه هر روز بيشتر آزارش مىداد فرمود: آنچه مىدانى بكن.
اسماء سريرى خواست و آن را به رو انداخت آنگاه چند چوب خرما خواست و آنها را به ستونهاى سرير كشيد و محكم ساخت و پارچهاى به روى آن انداخت و گفت: اهل حبشه مثل اين را درست مىكنند.
دخت آفتاب كه از زمان رحلت پدر تا كنون خندهاى بر لبش ديده نشده بود لبخندى زد و فرمود: خدا تو را از آتش جهنم محفوظ بدارد اى اسماء.! مثل همين را بساز. و فرمود: سرير خوبى است چون مرد و زن در آن تشخيص داده نمىشوند. بر اساس روايت زيد بنعلى فاطمه(س) سخن خود را اينگونه آغاز كرد «اى مادر، زنان را مىبينم كه وقتى آنها را حمل مىكنند از زير كفنها نمايانند.» آن روزها اسماء همچون پروانهاى بر گرد وجود دختر رسول(ص) مىگشت و بانوى دو جهان نيز بيش از هر كس ديگر از وى يارى مىخواست. روزى فرمود: اى اسماء هنگام وفات رسول خدا(ص)، جبرئيل چهل درم كافور بهشتى آورد و حضرت آن را به سه قسمت تقسيم كرد، بخشى براى خود، قسمتى براى من و سهمى نيز براى على(ع). اكنون سهم مرا بياور و بر بالينم بگذار.
وقتى مريضى شدت يافت امايمن و اسماء را خواست تا اميرمؤمنان(ع) را بيابند. اسماء همچنان در خدمت فاطمه(س) بود. آن روز حالش نسبتا بهتر شده بود. مقدارى آب خواست تا خود را شستشو دهد. اسماء آب مهيا ساخت و فاطمه به بهترين صورت خود را شستشو داد، لباسهاى نو بر تن كرد و فرمود: بسترم را در وسط خانه پهن كن و بقيه هنوط پدرم را نيز بياور و بالاى سرم بگذار. آنگاه غسل كرد و با هنوط خود را معطر نمود. كفن خود را خواست و به دورش پيچيد و پارچهاى را به سر كشيد. و به اسماء فرمود: اى اسماء، لحظهاى صبر كن و منتظر باش آنگاه مرا صدا بزن. اگر جواب ندادم بدان كه به پدرم رسول خدا(ص) پيوستهام.
لحظات به كندى سپرى مىشد و قلب اسماء بشدت مىتپيد. اندكى صبر كرد و بعد ... با القاب گوناگون با سوز و گداز تنها يادگار رسول خدا(ص) را صدا زد. يا بنت محمد المصطفى، يا بنت من كان من ربه قاب قوسين او ادنى، ....
فشارهاى جسمى و جسارتهايى كه حاكمان وقت در حق فاطمه(س) روا داشتند تا آن زمان بىسابقه بود و همين زجرها يگانه يادگار رسولالله را در ضعف و بيمارى جسمى و روحى گرفتار ساخت.
هيچ جوابى التماسهاى او را پاسخ نمىداد. پارچه را كنار زد و سيماى ملكوتى زهرا(س) را ديد. به پدرش رسول الله(ص) پيوسته بود. او بر سر پيكر پاك پدر فاطمه نيز حاضر شده بود و با قلبى آكنده از عشق بر او گريسته بود و اينك چهره اولين پرنده ملكوتى را كه به روح رسول الله مىپيوستبا چشم خويش به نظاره مىنشست. اكنون پرده از رازى كه چند روز قبل از زبان فاطمه شنيده بود، برداشته مىشد، «پدرم گفت تو اولين شخصى هستى كه به من ملحق خواهى شد! »خود را بىاختيار به روى پيكر فاطمه انداخت. او را مىبوسيد و بدن زخمى او را غرقه در بوسه مىساخت و مىگفت: اى فاطمه، چون نزد پدر رفتى سلام اسماء دختر عميس را به او برسان.
اسماء در شهادت جعفر به فرموده زهرا گريبان چاك نكرد ولى اينك تاب تحمل نداشت، گريبان چاك زد و از خانه بيرون دويد.
كودكان خردسال فاطمه با ديدن اسماء از حال مادر جويا شدند. آنان به تازگى اندوه فراق رسول خدا را چشيده بودند، اسماء سكوت را بر سخن گفتن ترجيح داد و هيچ نگفت. اما سنگينى سكوت، بچهها را در وحشت و ترديد فروبرد. آنان به خانه دويدند و اندكى بعد به درگاه خانه رسيدند، مادر به طرف قبله دراز كشيده و بىهيچ تكانى خفته بود. حسين پيش آمد و خود را به جسم مادر نزديك ساخت ... مادر مادر! هيچ صدايى التماس كودكانه وى را پاسخ نگفت. ناليد و فرياد زد، برادر، خدا به تو پاداش نيك دهد، مادرمان وفات يافت! حسن(ع) خود را به روى مادر انداخت. گاهى او را مىبوسيد و مىگفت: اى مادر، پيش از آنكه روح از بدنم خارج شود با من حرف بزن!
حسين پيش آمد پاهاى مادر را مىبوسيد و مىگفت: اى مادر، فرزندت حسين هستم! پيش از آنكه قلبم شكافته شود و بميرم با من سخن بگوى!
در اين حال اسماء پيش آمد و گفت: اى فرزندان رسول خدا، نزد پدر برويد و او را از وفات مادر آگاه سازيد. آن دو در پى پدر روانه شدند. صداى ناله تا لحظاتى طولانى در گوش اسماء طنين انداخته بود ... يا محمداه، يا احمداه امروز مصيبت رحلت تو بر ما تازه شد كه مادرمان از دنيا رفت! اميرمؤمنان(ع) وقتى در مسجد خبر وفات فاطمه را شنيد از هوش رفت. آب بر صورتش پاشيدند چشم گشود و فرمود: اى فاطمه، تا زنده بودى من خود را در مصيبت پيامبر به تو تسليت مىدادم. اكنون چگونه صبر كنم. كودكان خود را برداشت و سراسيمه به سوى خانه آمد.
اشك از چشمانش سرازير بود. تنها زمانى خود را يافت كه كنار فاطمه نشسته و پارچه از صورتش كنار زده بود.
رقعهاى در كنار فاطمه(س) بود وقتى به آن نظر افكند فهميد وصيت فاطمه زهرا(س) است.«بسم الله الرحمن الرحيم. هذا ما اوصتبه فاطمة بنت رسول الله و اوصت و هى تشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسول الله و ان الجنة حق و النار حق و ان الساعة آتيه لا ريب فيها و ان الله يبعث من فى القبور يا على انا فاطمه بنت محمد زوجنى الله منك لاكون لك فى الدنيا و فى الاخره انت اولى بى من غيرى حنطنى و غسلنى و كفنى و صل على وادفنى بالليل و لا يعلم احدا و استودعك الله و اقرئى ولدى السلام».
عايشه دختر ابوبكر مىخواست هر طور شده خود را به پيكر پاك فاطمه برساند و بر وفات او يقين كند اما اسماء دختر عميس چون كوهى در مقابلش ايستاد. او دلى به گستردگى درياها داشت و آن روز با تمام وسعتش از مظلوميتهاى فاطمه احساس تنگنا مىكرد. ظلمهايى كه به وى شده بود به حدى بود كه مقام دخترى خليفه نيز نمىتوانست در مقابل امواج آن تاب تحمل داشته باشد و نشكند. عايشه به نزد پدر آمد و گفت: اين خثعميه مانع مىشود و هودجى همانند هودج عروسى براى فاطمه درست كرده است. خليفه خود را به در خانه رساند و از همسرش (اسماء) علت ممانعت را پرسيد. اسماء گفت: فاطمه(س) وصيت كرد كه شخصى بر او وارد نشود. پرسيد: اين هودج چيست؟ گفت: در حال حيات از من خواست چيزى بسازم كه بدنش را بپوشاند تا حجم پيكر پاكش معلوم نباشد. من هم به وصيت او عمل كردم.
خليفه گفت: به آنچه گفته عمل كن. و از آن محل دور شد.
بريز آب روان اسماء
پاسى از شب گذشت و چشمها در خوابى گران فرو رفتبه اين اميد كه; فردا در غسل و كفن و دفن فاطمه(س) يگانه يادگار رسول الله(ص) شركت جويند. قدرتمداران نيز با اخطار و تاكيد فراوان از اميرمؤمنان(ع) خواسته بودند بدون حضور آنان دستبه اقدامى نزند. اما شهيد ولايت فكر همه چيز را كرده بود. او حتى با پيكر بىجانش هم عليه هيچ جوابى التماسهاى او را پاسخ نمىداد.
ستمگران شكوه كرد و از هر نوع استفاده تبليغاتى از جنازهاش به وسيله غاصبان جلوگيرى كرد. وصيتش به على(ع) چنين بود كه او را شب دفن كند و بر جنازهاش آنان حضور نداشته باشند.
اميرمؤمنان، سلمان، ابوذر، مقداد و عمار را خواست و جنازه را براى غسل آماده نمود و تنها على، اسماء بنت عميس، فضه، زينب، امكلثوم، حسن و حسين در لحظه غسل فاطمه(س) حضور يافتند. اسماء مىگفت: فاطمه(س) به من وصيت كرد موقع غسل، فقط من و على غسلش دهيم. به همين خاطر على غسلش داد و من هم كمكش كردم و على(ع) موقع غسل مىفرمود: «اللهم انها امتك و ابنة رسلك و صفيك و خيرتك من خلقك اللهم لقنها حجتها و اعظم برهانا و اعل درجتها و اجمع بينهما و بين ابيها محمد» خدايا، او كنيز تو و دختر رسول(ص) و برگزيده تو، از ميان آفريدگان تو است.. خدايا حجت او را بر زبانش جارى ساز و دليل او را استواردار و مقامش بلند گردان و با پدرش محشور فرما.»
و به اين ترتيب فصلى ديگر از تاريخ سرخ بانوان قبيله نور خاتمه يافت و اسماء با كولهبارى از غم و اندوه چشم به افقهاى دور دوخت، تا شاهد زندگى دختران قبيله ابرار باشد.
________________________________________
ماهنامه كوثر شماره
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید