قيام بر عليه خليفه
عثمان در زمان حکومت خود «عبد الله بن سعد بن ابي سرح» را بر حکومت مصر فرستاد. در آن زمان محمد در مصر سکونت داشت. مردم به علت ظلمهاي متعدد عبدالله و در سايه حمايت محمد بن ابي بکر و محمد بن ابي حذيفه تصميم گرفتند به عثمان شکايت کنند. آنها به همراه محمد و عمر بن حمق غزايي و سعد بن مروان به سمت مدينه رفتند و در محله «ذي خشب» که شروشيان کوفه توقف داشتند، ايستادند. با اصرار عثمان امام علي (ع) به نزد آنان رفت و از آنها خواست تا مشکلاتشان را بازگو کنند تا خليفه آنها را حل نمايد. بعد از چند روز گفتگو خليفه به خواهش نمايندگان مردم مصر محمد بن ابوبکر را به حکومت مصر نشاند. بعد از شنيدن اين خبر محمد و مصريان از مدينه خارج شدند اما در ميان راه غلامي سياه چهره توجهشان را جلب کرد. او را گرفتند و نامه اي نزد او يافتند. محمد نامه را با صداي بلند براي مصريان خواند :«وقتي محمد بن ابوبکر و همراهانش آمدند همه را بکش و حکمي را که به او داده ام از ميان ببر و در مقام خود بمان تا دستور بعدي من به تو رسد.» محمد به مدينه بازگشت و عمل زشت عثمان را براي طلحه، زبير، سعد وقاص و زنان پيامبر (ص) بيان نمود. شورش مردم مدينه بعد از اين جريان آغاز شد. مردم خانه عثمان را محاصره کردند. امام (ع) حسنين (ع) و قنبر را به نگهباني از خانه خليفه فرستاد. اما گروهي از مردم به خانه انصار رفتند و از ديوارهاي خانه عثمان گذشته و وارد خانه شدند. محمد جزء اين افراد بود وقتي عثمان را در کنار همسرش ديد ريش او را گرفت. عثمان گفت: اگر پدرت تو را مي ديد از اين کارت ناراحت مي شد. محمد همان لحظه او را رها کرد و به صحن خانه رفت و دو نفر ديگر او را کشتند بعد از مرگ عثمان امام (ع) از همسر خليفه نافله دختر قراقصه ماجرا را پرسيد. اما او نام محمد را جزء قاتلين نياورد. محمد نيز به امام (ع) عرض کرد:«به خدا مي خواستم او را بکشم اما با شنيدن سخنان او بيرون آمدم به خدا من در کشتن او دخالت نداشتم.
در کنار امير مؤمنان (ع)
قبل از آغاز جنگ جمل و قطعي شدن نبرد امير مؤمنان از ربذه نامه اي به مردم کوفه نوشت و محمد بن ابوبکر و محمد بن جعفر بن ابوطالب را به نزد آنان فرستاد. سفراي امام (ع) مردم را به ياري حضرت (ع) فراخواندند اما ابوموسي اشعري به مردم گفت: «اگر دنيا را مي خواهيد دنبال اين دو تن حرکت کنيد و اگر راه آخرت را مي خواهيد در خانه بنشينيند.» فرستادگان امير مؤمنان (ع) به او اعتراض کردند اما ابوموسي باز هم مخالفت نمود. هر دو به نزد امام علي (ع) بازگشتند و ماجرا را براي حضرت بازگو کردند. محمد در اين جنگ در مقابل خواهر خود عايشه و در کنار امير مؤمنان (ع) به عنوان فرمانده نيروهاي پياده جنگيد. بعد از اتمام جنگ و افتادن شتر عايشه به علت جراحات شديد محد به امر امام (ع) دست به درون محمل برد. عايشه پرسيد: تو کيستي؟ محمد پاسخ داد: کسي که از همه مردم به تو نزديکتر است و بيشتر از همه او را دشمن مي داري. من محمد برادرت هستم. امير مؤمنان مي فرمايد: آيا صدمه ديده اي؟ عايشه پاسخ داد:«فقط تيري به دست من اصابت کرده. صدمه اي نديده ام. امير مؤمنان جلوتر رفت و فرمود: اي حميرا (1) پيامبر خدا (ص) گفته بود اينطور نکني؟ مگر نگفته بود که در خانه ات بنشيني؟ سپس محمد را به همراه چهل و يا هفتاد زن که لباس مردان را بر تن داشتند فرستاد تا او را به خانه «صفيه» دختر «حارث بن طلحه عبدي» ببرند.
1- نام ديگر عايشه
منبع:کتاب مروج الذهب، تاريخ يعقوبي ج 2، کتاب الجمل
نامه به معاويه
محمد در نبرد صفين نامه اي به معاويه نوشت و گفت: «بسم الله الرحمن الرحيم». از محمد بن ابوبکر به آن گمراه پسر صخر معاويه سلام بر اهل فرمانبرداري خدا .... [خداوند] محمد صلي الله عليه و آله را برگزيد و او را به پيامبري خود اختصاص داد و نخستين کسي که به نداي او پاسخ داد و به او روي آورد و باورش کرد و با او همراهي نمود و اسلام پذيرفت و تسليم شد برادر و پسر عمش علي بن الي طالب (ع) بود. چندان که پيشگامي گشت که در جهاد کسي چون او نبود و در کردار کسي به گرد او نمي رسيد. اينک مي بينم که تو دم از همتايي با او مي زني در حاليکه تو تويي و او اوست. که در تمام خيرات و نکوييها سرآمد است. و از مردم نخستين کسي است که اسلام آورده. به نيت راست انديش تر، به خاندان پاکيزه تر و به داشتن همسري ارجمند از همه مردم والاتر و براي پسر عمش بهترين کسان است. درحاليکه تو لعنت شده پسر لعنت شده بودي. پس تو و پدرت همچنان فتنه ها بر ضد دين خدا برانگيختيد. براي خاموش کردن پرتو اسلام کوشيديد و احزاب تشکيل داديد. واي بر تو چگونه خود را با علي مقايسه مي کني در حالي که او وارث پيامبر خدا (ص) و ولي او و پدر فرزندان وي نخستين انساني است که سر بر فرمان او نهاده و تا واپسين دم زندگي او بر پيمان خويش ايستاده پيامبر (ص) رازش را به او سپرده و وي را در کار خود شريک کرده است. در صورتي که تو دشمن او و سپر دشمن او هستي؟ پس چندان که خواهي از باطل خود بهره گير و پسر عاص هم در اين گمراهي و گردنکشي تو را مدد کند گويا ديگر مهلتت سپري شده و مکر و نيرنگت رنگ باخته است. به زودي آشکار مي شود سرانجام والا از آن کيست؟ خدا و خاندان پيامبر (ص) او از تو بي نيازند و درود بر آن کس که از هدايت پيروي کند.
والي مصر
محمد بعد از نبرد جمل از طرف امير مؤمنان (ع) به حکومت مصر منصوب شد. زمانيکه ابوالقاسم به مصر رسيد، به مردم گفت:«اميرمؤمنان (ع) مرا به حکومت شما تعيين نمود. نامه و فرمان او را برايتان خواندم از خداوند توفيق مي خواهم و به او توکل مي کنم. اگر از من اطاعت خداوند ديديد، خدا را شکر کنيد که طبق وظيفه ام عمل نمودم و اگر ديديد کاري برخلاف حق مي کنم، اعتراض و ملامت کنيد که باعث خوشحالي من مي شود. خداوند من و شما را بر انجام کارهاي نيک توفيق دهد.» در مصر عثمان طرفداران زيادي داشت، به همين علت قيس بن سعد والي عزل شده مصر به محمد گفت: با آنان مدارا کن. اما محمد يک ماه پس از حضور در شهر به آنان گفت: يا تحت فرمان ما باشيد و يا از قلمرو ما خارج شويد. آنها از او خواستند تا درباره اين کار بينديشند و ضمنا در اين مدت محمد با آنها جنگ نکند. در همين زمان افرادي که به خاطر جنگ صفين از محمد بن ابوبکر فاصله گرفته بودند بعد از شکست امام (ع) شورش نمودند ابوالقاسم دو مرتبه دو فرمانده به نزد آنان فرستاد تا با آنها بجنگند اما هر دو توسط آنها به شهادت رسيدند. با ورود قيس بن سعد به شهر نيز گروهي به اين اميد که او فرمانده اعزامي امير مؤمنان (ع) است به استقبال او رفتند. محمد در اين شرايط اطلاع يافت سپاهي از شام به فرماندهي «عمروعاص» و «معاويه بن حديج» قصد حمله به مصر را دارند. به همين علت به ناچار نامه اي به امير المؤمنين نوشت و از ايشان خواست تا با فرستادن قواي کمکي به ياري او بشتابد.
منبع:کتاب الکامل في التاريخ ج 3
غربت در جمع ياران
امام (ع) بعد از شنيدن حمله عروعاص به محمد نامه نوشت: ... گفته اي پسر عاص با لشکر فراوان در نزديکي مصر است و مصرياني که با او هم عقيده اند نزد او رفته اند. رفتن آنها که مانند او مي انديشند براي تو بهتر از اين است که در نزد تو باشند. نوشته اي که در بعضي از همراهانت سستي ديده اي تو سست مشو.... در مقابل دشمن استوار باش و با روشن بيني به سوي آنها برو و با ايمان قلبي و توکل به خدا با آنها پيکار کن. هر چند نفرات تو کمتر باشد.» سپس در مسجد کوفه سخنراني نمود و آنان را نسبت به موقعيت کشور مصر آگاه ساخت. امام (ع) مردم را به جنگ با سپاه عمروعاص در مصر فراخواند و «جرعه» را به عنوان محل جمع شدن سپاه معرفي کرد. امام علي (ع) صبح روز بعد پياده به جرعه رفت و تا نيم روز آنجا ماند. اما حتي يک مرد به ياريش نشتافت. امام (ع) شب اشراف را فراخواند و به آنان فرمود:« سپاس خدا را بر هر فرماني که داده و هر کاري که تقدير کرده و مرا به شما مبتلا کرده است. اي گروهي که هر گاه به آنها فرمان مي دهم اطاعت نمي کنند و هر وقت فرامي خوانمشان، جواب نمي دهند. اي بي پدرها! براي ياري پروردگار خود و براي گرفتن حق خود در انتظار چه هستيد؟ ... آيا غيرتي نيست که شما را خشمناک سازد؟... در اين زمان «مالک بن کعب همداني ارحبي» برخاست و عرض کرد:«يا امير المؤمنين (ع)! مردم را فراخوان تا با من به مصر برويم... اي مردم از خدا بترسيد و دعوت امام خود را اجابت و او را ياري کنيد.» منادي امام (ع) پيام دعوت امام (ع) را در شهر فرياد زد. سرانجام دو هزار نفر گرد هم جمع آمدند و اين زماني بود که چهل روز از رسيدن نامه محمد بن ابوبکر مي گذشت. 5 روز بعد از حرکت سپاه خبر شهادت محمد بن ابوبکر به امام رسيد و حضرت (ع) دستور بازگشت سپاه را به وسيله پيک به نزد مالک بن کعب فرستاد.
شهادت
محمد بعد از شنيدن خبر حمله عمروعاص به مصر مردم را به جنگ با او فراخواند و توانست سپاهي را جمع نمايد. محمد کنانه يکي از فرماندهان و يارانش را به همراه دو هزار نفر به جلو فرستاد و خود به همراه دو هزار نفر ديگر به راه افتاد. کنانه در اولين برخورد با لشکر عمروعاص به شهادت رسيد. محمد نيز در محل «مسناه» به سپاه عمروعاص رسيد. پس از رسيدن دو لشکر به يکديگر ياران يمني ابوالقاسم به خاطر ياران يمني عمروعاص به اين سپاه پيوستند زيرا ياران يمني سپاه شام به علت مسائلي از محمد خاطر خوشي نداشتند. ياران ديگرش نيز بعد از شنيدن خبر شهادت کنان او را رها کردند. محمد تنها و تشنه به خرابه اي در جاده پناه برد. عمروعاص شهر فسطاط مرکز مصر را تصرف نمود و «معاويه بن حديج» به دنبال محمد به راه افتاد. در ميان راه از دو غير مسلمان پرسيد:«آيا کسي را ديده ايد؟» يکي از آنها پاسخ داد:« ... در آن خرابه مردي نشسته است» معاويه او را به نزد عمرو عاص برد. معاويه به او گفت: مي داني تو را در شکم الاغي مي گذارم و آتش مي زنم. محمد پاسخ داد:«اين تازگي ندارد مدتهاست که شما با دوستان خدا چنين کرده ايد اميدوارم خداوند آن آتش را بر من سرد و سلامت کند... و آن را بر تو و دوستانت سوزان گرداند... خدا و تو و کسي را که قبلا نام بردي و پيشوايت معاويه و اين مرد را [عمروعاص] به آتشي شعله ور سوزاند.» معاويه دوباره گفت:«تو را به انتقام قتل عثمان خواهم کشت.» محمد پاسخ داد:«تو به عثمان چه کار داري؟ عثمان ظالمانه رفتار کرد و حکم قرآن را دگرگون ساخت درحاليکه خدا مي فرمايد: هر کس برخلاف آنچه خدا فرموده است حکم کند کافر، ظالم و فاسق است. ما نيز به اين جهت به او ايراد گرفتيم و او را کشتيم... خداوند تو و امثال تو را به سرنوشت او مبتلا کند.» بعد از اين محبت معاويه و عمروعاص او در پوست خري گذاشته و زنده آتش زدند. محل شهادت محمد محله «کوم سرمک» بود.
سکه هاي تقلبي
امير مؤمنان (ع) ميثم را از زني خريداري نمود و او را آزاد کرد. پس فرمود: نامت چيست؟ عرض کرد: «سالم» امام فرمود:«پيامبر (ص) به من خبر داد. نامي که پدرت در ايران تو را به آن مي خواند ميثم بوده است. غلام گفت:«خدا و پيامبرش (ص) راست گفته اند به خدا قسم نام من ميثم است.» امام از او خواست تا همان نام ميثم را برگزيند و نام سالم را رها کند. او نيز ابوسالم را کنيه خويش قرار داد و ميثم را برگزيد. بعد از اين ماجرا علاقه ميثم به امام (ع) بيشتر شد، حضرت (ع) نيز او را بسيار دوست داشت به طوري که گاهي اوقات در دکان خرما فروشي او مي نشست و ميثم را براي کاري مي فرستاد و خود شخصا خرماهايش را مي فروخت. يکبار امام علي (ع) خرمايي به شخصي فروخت، او سکه هاي تقلبي را بر روي ميز گذاشت و رفت. زمانيکه ميثم رسيد، متوجه شد پولها تقلبي است. امام (ع) فرمود: خرماها نيز براي او تلخ است.» در هين لحظه مرد هراسان و ناراحت به دکان آمد و گفت: اين خرماها تلخ است.
منبع:کتاب دانشنامه امام علي (ع)
يار صميمي
ميثم رازدار و يار صميمي امير مؤمنان (ع) بود و در مواقع نيايش و عبادت حضرت (ع) همراه افرادي چون کميل حضور داشت. يک شب امام (ع) او را با خود به بيابانهاي اطراف کوفه برد. به مسجد «جحفي» که رسيد چهار رکعت نماز خواند و بعد از حمد و ثناي پروردگار دوباره به راه افتاد. در ميان راه امام (ع) به ميثم فرمود: تو از اين جا جلوتر نيا.» و خود به راه افتاد. ميثم کمي تأمل کرد. نگران مولايش بود. با خود انديشيد: مبادا دشمنان در تاريکي شب به او حمله کنند. به همين علت به دنبال حضرت (ع) به راه افتاد. امام (ع) در کنار يک چاه ايستاده بود و سر در چاه سخن مي گفت. حضور ميثم را احساس کرد. پرسيد: مگر به تو نگفتم آنجا بايست. ميثم عرض کرد:«مولاي من! از دشمنانت ترسيدم و دلم طاقت نياورد [که تو تنها باشي]. امام (ع) دوباره پرسيد:«سخنانم را شنيدي؟» ابوسالم اظهار بي اطلاعي نمود. آنگاه حضرت (ع) فرمودند: در سينه ام اسراي است که گاه فراخناي سينه ام احساس تنگي مي کند، زمين را با دست کنده و راز خويش را با زمين در ميان مي گذارم. وقتي زمين مي رويد آن گياه از بذر و دانه اي است که من کاشته ام.
منبع:کتاب نفس المهموم
اخبار غيبي
روزي امام (ع) به ميثم فرمود: بعد از شهادت من تو را به دار مي زنند و با حربه اي مجروح مي کنند. روز سوم از بيني و دهانت خون جاري مي شود و محاسنت به آن رنگين و خضاب مي شود. منتظر آن باش که تو را بر در خانه عمروبن حريث به دار آويزند. شما ده نفر هستيد که دارتان مي زنند و چوبه دار تو از همه کوتاهتر و به زمين نزديک تر است. بيا تا آن نخل که تو را بر آن دار مي زنند به تو نشان دهم.« امام (ع) نخل را به ميثم نشان داد. از آن روز ميثم هرازگاهي کنار آن نخل مي رفت و در سايه اش نماز مي خواند و مي گفت:«مبارک باد اي نخل. من براي تو آفريده شده ام و تو هم براي من رشد کرده اي.» و بارها به عمرو بن حريث گفت:«من همسايه تو خواهم بود.» ميثم از امير مؤمنان (ع) رازهايي را شنيده بود که ديگران نمي دانستند. يکبار با ابوخالد در روز جمعه در شط فرات داخل يک کشتي بود. ناگهان باد سختي وزيدن گرفت. ميثم از کشتي بيرون آمد. وزش باد را نگريست. آنگاه به ابوخالد گفت:«کشتي را محکم ببنديد تا از خطر محفوظ بمانيد اين بار «عاصف» است و خبر مرگ معاويه را مي دهد که هم اکنون مرد. ابوخالد باور نکرد. يک هفته بعد قاصدي از شام به کوفه آمد و گفت:«روز جمعه گذشته معاويه مرد و مردم با يزيد بيعت کردند.»
منبع:کتاب الارشاد
در مکتب مولا
«اصبغ فرزند بنانه» شتابان و شگفت زده به نزد ميثم رفت و گفت: اي واي ميثم! اميرمؤمنان (ع) فرمود:«حديث و سخن اهل بيت (ع) بسيار دشوار است و آن را جز فرشته اي مقرب يا پيامبري صاحب رسالت يا بنده مؤمني که خداوند دلش را براي ايمان آزموده است. توان تحملش را ندارد و به درک عمق آن نمي رسد.» ميثم سريع به نزد امام (ع) رفت. با مشاهده و شنيدن سخن او اميرالمؤمنين (ع) لبخندي زده و فرمودند:«بنشين! ميثم! آيا هر صاحب دانشي مي تواند هر علمي را حمل کند... پيامبر (ص) در روز عيد غدير خم دست مرا گرفت و فرمود:«خدايا هر که را من مولاي اويم علي مولاي اوست. ولي جز اندکي که خداوند نگاهشان داشت. آيا ديگران اين کلام پيامبر (ص) را به دوش کشيدند و فهميدند؟ پس بشارت باد بر شما که با آنچه از گفته پيامبر (ع) حمل کرديد و به آن متعهد مانديد، خداوند به شما امتيازي بخشيد که به فرشتگان و رسولان نداد. پس بدون [احساس] گناه و ترس، فضيلت و کار بزرگ و شأن والاي ما را به مردم بازگويي کنيد.» شيخ نيز از آنچه امام (ع) از اخبار غيبيه در نزد وي به وديعت گذاشت، بي پروا به مردم گفت:«به طوريکه واقعه شهادت امام حسين (ع) را قبل از سفر امام از مدينه براي زني به نام جبله مکي تعريف کرد و فرمود:«اين امت! پسر دختر پيامبرشان را در روز دهم محرم مي کشند. دشمنان خدا اين روز را مبارک مي دانند... اي جبله! بدان که حسين بن علي (ع) سرور شهيدان در قيامت است. يارانش بر شهداي ديگر برتري دارند. هر گاه به خورشيد نگاه کردي و ديدي که چون خون تازه قرمز است. بدان که سيدالشهداء کشته شده است. ... امام علي (ع) به من فرمود: به خاطر حسين (ع) همه چيز خواهد گريست، حتي حيوانات. بيابان و دريا و آسمان و خورشيد و ماه و ستارگان واجنه مؤمن...
شهادت در راه ائمه
ميثم براي ديدار فرزند رسول خدا (ص) به مدينه رفت. اما امام در شهر نبود، به همين خاطر از ام سلمه خواست سلام او را به سيدالشهداء برساند. سپس به سمت کوفه به راه افتاد. در ميان راه حبيب بن مظاهر اسدي را ديد. حبيب به او گفت: پيرمردي را مي بينم که جلو سرش مو ندارد و خربزه فروش است و او را به خاطر محبت اهل بيت پيامبرش دار مي زنند و شکمش را بر چوب دار مي درند.» ميثم پاسخ داد:«من هم مردي سرخ مو را مي شناسم که دو گيسو دارد و براي ياري فرزند دختر پيامبرش قيام مي کند و او را مي کشند. سر بريده اش را در کوفه مي گردانند.» سپس هر يک به سويي رفتند حاضران با خود گفتند که اينها هر دو دروغگو هستند. اندک زماني گذشت مردي به نام رشيد به آنها رسيد. آنان ماجرا را براي او بازگفتند. رشيد پاسخ داد خدا ميثم را بيامرزد که فراموش کرد بگويد کسي که سر بريده او را مي آورد صد درهم بيشتر از ديگران جايزه مي گيرد حاضران در مجلس گفتند به خدا قسم اين يکي از آندو دروغگو تر است. ميثم با رسيدن به کوفه توسط سربازان ابن زياد دستگير شد. او را به عنوان دوستدار علي به نزد «عبيد الله» بردند. ابن زياد پرسيد:«خدايت کجاست؟» و ميثم پاسخ داد:«درکمين ستمگران است و تو يکي از آناني؟» زياد گفت: تو عجم (ايراني) هستي.. هر چه مي خواهي بگو. اربابت به تو گفته، من با تو چه خواهم کرد؟» ميثم نحوه شهادت خود را بازگفت و فرمود: من اولين کسي هستم که در اسلام دهانش را مي دوزند» ابن زياد براي اينکه بگويد اخبار امير مؤمنان صحت ندارد او را به زندان انداخت.
منبع:کتاب شرح ابن ابي الحديد ج 2 - بحار الانوار ج 20
شهادت
عبيد الله ميثم را با مختار بن ابوعبيد ثقفي به زندان انداخت. ميثم در زندان به مختار گفت:«تو از زندان آزاد مي شوي و به خونخواهي امام حسين (ع) قيام مي کني و اين مرد را که من را به قتل مي رساند خواهي کشت و پا بر سر بريده اش خواهي گذاشت.» چندي بعد ابن زياد مختار را به امر يزيد آزاد کرد. عبد الله بين عمر شفاعت او را در نزد يزيد کرده بود. ميثم در زندان ماند و امام حسين (ع) قيام کرد. ابن زياد تصميم گرفت، او را سريع به شهادت برساند. مردي گفت: آيا لزومي داشت که نحوه شهادت و سخن اميرمؤمنان (ع) را به عبيد الله بگويي؟» ميثم با لبخند گفت:«من براي اين درخت آفريده شده ام و او هم براي من روئيد» در روز ورود ابن زياد به کوفه، پرچمش به شاخه نخل گير کرد و پاره شد. ابن زياد فال بد زد و دستور داد آن را بريدند. نجاري آن را خريد و چهار قسمت کرد. صالح فرزند ميثم به دستور پدرش نام ميثم بن يحيي را بر چوب درخت حک کرد. ميثم را بر همان چوب بر در خانه« عمرو بن حريث» به دار آويختند(1). اما ميثم باز هم حقيقت اهل بيت (ع) را آشکار نمود و مردم را بر در خانه عمر بن حريث جمع کرد. کنيز به دستور عمرو زير چوبه درخت را جارو کرده و آب پاشيد و عود دود کرد. به دستور والي دهانش را دوختند. دست و پايش را قطع کردند پس حربه به او زدند و ميثم ده روز قبل از ورود امام حسين (ع) به عراق و سه روز بعد از به دار آويخته شدن در سال 61 ه.ق از ميان مردم کوفه رخت بربست. با شهادت او بار ديگر حقانيت سخنان امير مؤمنان آشکار شد. ده نفر خرمافروش بعد از شهادت ميثم به کنار دار رفتند و با برپا کردن آتش پاسبانان را از کنار ميثم دور نمودند. آنگاه مخفيانه پيکر او را بر چوبي نهادند و در نهري دفن نمودند. سپس آب را بر روي آن جاري ساختند. صبح روز بعد سربازان عبيد الله ردي از پيکر ميثم و محل خاکسپاري او نيافتند.
1- دار آويختن در زمان قديم به شکل مصلوب کردن بوده است.
شهادت پسر
ابوذر در سالهاي آغازين رسالت نبي اکرم (ص) به اسلام ايمان آوردند و اين در زماني بود که تعداد مسلمين حتي به اندازه انگشتان دست نبود. او با شنيدن سخنان پيامبر (ص) کنار مسجدالحرام ايستاد و فرياد زد:« اشهد ان لاالهالاالله، محمد رسولالله (ص) و ناگهان مشرکين قريش به او حمله کردند. عباس عموي پيامبر (ص) براي نجات جان او جلو دويد و به کفار گفت:«اگر او را بکشيد قبيله غفار که بر سر راه بازرگانان مکه زندگي ميکنند، انتقام او را خواهند گرفت و راه را ناامن خواهند کرد.بعد از اين اتفاق پيامبر (ص) او را به زادگاهش فرستاد و ابوذر تا زمان هجرت رسول اکرم (ص) در آنجا ماند. پس به مدينه رفت و در سريه «کرز بن جابر فهري» در جرگه سواران به جنگ با کافران پرداخت در فتح مکه و حنين در حاليکه پرچم قبيله بني غفار را در دست داشت حاضر گرديد. او در سال ششم هجرت از پيامبر (ص) اجازه خواست تا شتران ماده حضرت (ص) را براي چرا به منطقه «غابه» ببرد. پيامبر در مقابل اصرار او فرمود : گوئي تو را ميبينم در حاليکه پسرت کشته شده، همسرت اسير گشته و تو به عصاي خود تکيه دادهاي، اينگونه تو به نزد من بازخواهي گشت، زيرا ما از کنيه «عينيه بن حصن» در امان نيستم و غابه به محل زندگي او نزديک است. ابوذر با اصرار فراوان با شتران به آنجا رفت. اما نيمه شب «عينيه» به او حمله کرد. پسرش را گشت و همسرش را به اسارت گرفت. ابوذر سريع بند پاي شتران را باز نمود و آنها را از آن محل دور کرد. سپس به نزد پيامبر (ص) رفت. پيامبر (ص) با ديدن او لبخند زدند.
آفرين بر ابوذر
پيامبر (ص) براي جنگ با قبيله تبوک به راه افتاد. من به خاطر شترم از سپاه عقب افتادم زيرا شترم بسيار نحيف و لاغر بود و توان حرکت نداشت. تصميم گرفتم چند روزي به آن علوفه دهم و بعد به سپاه ملحق شوم. چند روز بعد به راه افتادم اما در محله «ذي المروه» و چون قدرتي براي حرکت نداشت، روز بعد خود با پاي پياده به راه افتادم. هوا شديداً گرم بود شهر خالي از مردان مبارز بود، در ميان راه نيز کسي را نديدم، که قصد داشته باشد به سپاه رسولالله (ص) بپيوندد. بالاخره به نزديک سپاه رسيدم از دور پيامبر (ص)را ديدم يکي از ياران مرا ديد و به پيامبر (ص) گفت: مردي تنها در راه است. حضرت (ص) فرمودند:«بايد ابوذر باشد» پيامبر (ص) به طرفم آمد و فرمود : آفرين بر ابوذر که تنها راه ميرود، تنها ميميرد، تنها برانگيخته ميشود، اي ابوذر براي چه تأخير داشتي؟ تمام آنچه که اتفاق افتاده بود را به حضرت اطلاع دادم، پيامبر (ص) دوباره فرمودند:« نبود تو مثل اين بود که يکي از عزيزان خانوادهام از من عقب ماند، و نرسيده است. خداوند در هر گامي که برداشتي تا به من رسيدي گناهي از تو را آمرزيده است». عطش زيادي داشتم بارم را بر زمين نهادم مسلمين برايم آب آوردند و در جوار رسولالله (ص) سيراب شدم.
راوي:ابوذر غفاري
رهسپار شام
پس از رحلت پيامبر (ص) ابوذر با خلفاي سه گانه بيعت نکرد، و هميشه از حقانيت امير مؤمنان (ع) و غصب خلافت سخن ميگفت. تا اينکه به عثمان اطلاع دادند ابوذر در جايگاه رسولالله (ص) از پيامبر (ص) حديث روايت کرده و در کنار در مسجد به مردم گفته :«اي مردم... منم ابوذر غفاري، همانا خدا برگزيد است آدم و نوح و خاندان ابراهيم را بر جهانيان نسلي که از يکديگر پديد آمدند و خدا شنوا و داناست». محمد (ص) برگزيده از نوح است و آل ابراهيم و سلاله اسماعيل و خاندان هدايت کننده از محمد (ص) است. همانا که بزرگ ايشان بزرگوار است و برتري را شايستهاند، .... محمد (ص) وارث دانش آدم و برتريهاي پيامبران است و عليبنابيطالب (ع) وارث علم اوست. اي امت سرگردان بعد از پيامبر اگر شما کسي را که خدا مقدم دانسته بر احوال و کارها قبول ميکرديد و کسي که خود او را از اين عقب رانده کنار ميگذاشتيد و ولايت را در خاندان پيامبر (ص) نزد اينان (ائمه (ع) مييافتيد، وليکن اکنون که چنين کرديد، بدفرجامي کار خود را بچشيد.....» ابوذر بارها روش نادرست عثمان را به او گوشزد نمود و او را از اين کار نهي نمود.به طوري که وقتي عثمان پرسيد:« آيا ايرادي دارد که ما چيزي از بيتالمال مسلمانان را بگيريم و براي حوائج خود خرج کنيم و به شما نيز بدهيم؟ «کعب الاحبار» گفت: خير اشکالي ندارد، در همين لحظه ابوذر برخاست و با عصاي خود به سينه کعب زد و پاسخ داد:« اي يهوديزاده، به چه جرأت درباره دين ما سخن ميگوئي»، عثمان که از سخنان ابوذر به تنگ آمده بود، او را به شام تبعيد کرد، تا ديگر توسط صحابي راستگوي رسولالله (ص) مؤاخده نگردد.
در جست و جوي اجراي عدالت
مردم در فقر و تنگدستي بودند اما مسئولين حکومتي با ساختن کاخ و استفاده از بيتالمال غافل از حال مردم مشغول خوشگذراني بودند ابوذر طاقت ديدن اين صحنهها را نداشت، روزي در ميان جمع بنياميه برخاست و گفت : چرا ثروتها را روي يکديگر ميريزيد، و منافع را مخصوص خود ساختهايد؟ چرا در عصري که مردم روي خاک خوابيدهاند، شما غرق در عيش و نوش هستيد؟ هيچ توجهي به مردم حاجتمند نداريد؟ اي عثمان کارهاي تازهاي پيش گرفتهاي که ما با آن آشنايي نداريم به خدا سوگند کردار تو نه در قرآن پيدا ميشود و نه در سنت پيامبر (ص) ديده ميشود. به خدا سوگند ميبينم که نور حق خاموش ميگردد و باطل حيات مييابد. حرف راست تکذيب ميشود و بدون پرهيزکاري سود طلبي رواج دارد. اي ثروتمندان با فقرا همراهي و برادري کنيد، بر آنان که طلا و نقره انبار ميکنند و در راه خدا انفاق نمي يابند بشاره بده که آهن گداخته پيشاني، پهلو و پشت شما را داغ ميکنند، پردههاي حرير آويزان ساختهايد، متکاهاي ديبا تهيه کردهايد، و با خوابيدن روي پشمهاي نرم خو گرفتهايد اما رسولخدا (ص) روي حصير ميخوابيد. غذاهاي رنگارنگ در اختيار شماست ولي محمد (ص) از نان جوين سير نميگرديد. من از مردمي که خوراک خود را در منزل نمييابند تعجب ميکنم که چگونه با شمشير کشيده از منزل بيرون نميآيند و وقتي که فقر در شهري راه يافت کفر به او ميگويد، مرا با خود همراه داشته باش». زمانيکه معاويه کاخ سبز خود را ساخت ، ابوذر شخصي را به نزد او فرستاد و گفت : اي معاويه! اگر اين کاخ سبز را از خزانه ساختهاي، به ملت خيانت کردهاي، و اگر از اموال خويش ساختهاي اسراف نمودهاي...
بازگشت به مدينه
ابوذر درشام نيز سکوت نکرد، در مسجد مردم را به گرد خويش جمع ميکرد و از حقايق دين اسلام ميگفت ، او هر روز صبح به کنار دروازه دمشق ميرفت و با صداي بلند به طعنه ميگفت :«شتراني که آتش بار دارند رسيدند، خدا لعنت کند امرکنندگان به معروف و رهاکنندگان آن راه، خدا لعنت کند بازدارندگان از منکر و انجام دهندگان آن را» مروان بن حکم با مشاهده اقدامات او سعي کرد عثمان را راضي نمايد، تا او را از ميان بردارند، به همين علت عثمان نامهاي به معاويه نوشت و از او خواست ابوذر را تأديب نمايد، او نيز ابوذر را از مجلس خود بيرون کرد و مردم را از ارتباط با او منع نمود و گفت:« اي دشمن خدا مردم را بر عليه ما تحريک ميکني هر عملي که خواستي انجام دهي، اگر من قادر بودم بدون اجازه خليفه مسلمين يکي از صحابي را به قتل رسانم تو را ميکشتم، ابوذر فرياد زد، من نه دشمن خدا هستم و نه دشمن پيامبر (ص) و بلکه تو و پدرت هر دو دشمن خدا و رسولش هستيد، شما به ظاهر اسلام آورديد و کفرتان را مخفي نموديد». سرانجام معاويه عثمان را راضي ساخت، که ابوذر به مدينه بازگردد،چون باحضور او در شام مردم از واقعيات مطلع ميشدند، معاويه ابوذر را با يک شتر که جهاز چوبين داشت و 5 نفر از سقلابيان به مدينه فرستاد، زمانيکه او به مدينه رفت، به علت نامناسب بودن جهاز شتر پاهايش مجروح بودف و از شدت جراحت او مردم گمان ميکردند مرگ او نزديک است، به همين علت به او گفتند:«از اين محنت خواهي مرد، اما ابوذر پاسخ داد: هرگز! من نخواهم مرد تا تبعيد شوم».
جز حق با تو انس نميگيرد
ابوذر با ورود به مدينه باز هم سعي نمود، تا خليفه را به راه راست هدايت کند يکبار به عثمان گفت : پيامبر (ص) فرمود: هرگاه شما مردان بنياميه در حکومت به سي مرد رسيد. سرزمينهاي خدا را چون ملک شخصي زير فرمان مي گيرند، خدا را بنده خويش فرض ميکنند و در دين خدا نيرنگ ميکنند. عثمان اميرالمؤمنين (ع) را فراخواند و پرسيد:«ابوالحسن (ع) تو نيز چنين سخني را از پيامبر(ص) شنيدي، امام علي (ع) فرمودند:«آري زيرا از پيامبر (ص) شنيدم» آسمان سايه نيفکند، و زمين برنداشته است مردي راستگوتر از ابوذر را» عثمان سخني نگفت، همان روز پول نقد عبدالرحمن بن عوف را آوردند و آنها را در مقابل خليفه گذاشتند، عثمان گفت :« اميدوارم عبدالرحمن عاقبت به خير شود، او صدقه ميداد و مهماندار بود. اين باقي مانده مال اوست، کعبالاحبار سخن او را تصديق کرد، ابوذر با عصا به سر کعب زد و گفت : اي يهوديزاده! کسي که مرده و اين مال به جا گذاشته خير دنيا و آخرت داشته در صورتيکه پيامبر (ص) فرمود:«راضي نيستم بميرم و هموزن يک قيراط از من به جا ماند». عثمان بعد از اين واقعه او را به ربذه تبعيد کرد و دستور داد کسي با او صحبت نکند، اما اميرمؤمنان (ع) تا کنار دروازه با او رفت و فرمود:«اي اباذر! تو براي خدا خشمگين شدي، پس اميدوار باش به کسي که براي او خشمگين شدي، اين مردم از تو بر دنياي خود ترسيدند و تو بر دينت از آنان ترسيدي، پس آنچه را که آنان به خاطرش از تو ميترسند به آنها واگذار و با آنچه که از آنان به خاطرش ميترسي، بگريز، چه بسيار محتاجند اينان به آنچه که تو آنها را از آن منع نمودي و چقدر بينيازي تو از آنچه که آنان تو را از آن منع کردند...... جز حق با تو انس نميگيرد و جز باطل از تو نميرمد.......» مروان امام علي (ع) را از صحبت با ابوذر منع کرد، حضرت (ع) تازيانهاش را به شتر او زد و فرمود : خدا تو را در آتش اندازد، بعد از رفتن ابوذر خليفه امام (ع) را به نزد خود فرا خواندو علت سرپيچي او را پرسيد، اميرمؤمنان (ع) به او فرمودند:«تو گمان کردي هرچه تو دستور دهي ما همان را انجام ميدهيم حتي اگر برخلاف حق باشد، نه به خدا ما اين کار را نميکنيم.
شهادت
سال 32 ه.ق بود، ابوذر از پيامبر (ص) شنيده بود که در ربذه در تبعيد خواهد مرد و مرداني که از عراق به حجاز ميروند، او را دفن خواهند کرد، آسوده خاطر سر بر بالين نهاد ميدانست لحظات آخر است، دخترش(1) کنارش نشست و گفت:«پدرجان! من در اينجا تنها هستم، ميترسم که درندگان تو را بخورند، ابوذر پاسخ داد:«از رسول خدا شنيدم افرادي با ايمان عهدهدار مراسم دفن من خواهند شد،» پس از وفات من بر سر راه کاروانهايي که به مدينه ميروند، بنشين اولين کاروان را که ديدي به کاروانيان بگو، مسلمانان ابوذر صحابي رسول خدا (ص) در اين بيابان غريبانه از دنيا رفته است، من کسي را ندارم کمکم کنيد تا او را دفن نمايم.دختر برخاست کاروان را ديد لبخندي بر لبان ابوذر نشست، اللهاکبر، خدا و پيامبرش راست ميگفتند روي مرا به سمت قبله بازگردان، هرگاه آنان به ما رسيدند سلام مرا به آنان برسان و بعد از خاکسپاري من گوسفندي را بکش و به آنان بگو، شما را سوگند ميدهم که نرويد تا غذا بخوريد»، ابوذر در همين لحظه به ديدار حق شتافت. دختر به طرف کاروان دويد اين ابوذر صحابي پيامبر خداست که فوت کرده، کفن کرده و او را به خاک سپردند. سپس گوسفند را ذبح کرد و آن را خوردند،آنگاه به همراه دختر به مدينه رفتند. زمانيکه خبر فوت ابوذر به عثمان رسيد، گفت :« خدا ابوذر را رحمت کند» عمار پاسخ داد:«آري از صميم قلب ما خدا ابوذر را رحمت کند» عثمان از اين سخن برآشفت و تصميم گرفت عمار را تبعيد کند، مردان قبيله بنيمحزوم به نزد اميرمؤمنان (ع) رفتند ، امام (ع) فرمود: نميگذاريم عثمان تصميمش را عملي کند» و بالاخره سخنان بنيمحزوم به عثمان رسيد و او به ناچار از تصميم خود منصرف شد. 1-گروهي معتقدند همسر ابوذر همراهش بود.
منابع
تاريخ گزيده : حمدالله مستوفي تاريخ يعقوبي : ابن واضح يعقوبي تاريخ صدر اسلام : دکتر زرگرينژاد مغازي : واقدي خوارج : صادق احسان بخشي اويس قرني : محمدرضا يکتايي مروجالذهب : مسعودي، ترجمه پاينده دانشنامه حضرت علي : زاهد پارسا الجمل : شيخ مفيد، ترجمه دامغاني
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید