زيباترين شهادت
پيامبر (ص) روزي در بازار شهر از مردي عرب اسبي خريد و به او گفت:«دنبال من بيا تا بهاي خريد آن را به تو بدهم» در ميان راه مرد عرب از پيامبر (ص) عقب ماند، گروهي از مردان بدون اطلاع از معامله پيامبر (ص) به او گفتند:« ما اسب تو را با قيمتي بيشتر ميخريم». مرد جلو دويد و به رسولالله (ص) عرض کرد:«اگر خريدار اسب من هستي، آن را به قيمت بخر و گرنه آن را هماکنون به اين مرد ميفروشم». پيامبر (ص) فرمودند:«اما من اسب تو را خريدهام» مرد پاسخ داد:«خير به خدا سوگند! آن را به تو نفروختهام، گواهي بياور»در همين لحظه خزيمه از راه رسيد و از ماجرا مطلع شد. آنگاه به مرد گفت:«من شهادت ميدهم که رسول اکرم (ص) اين اسب را از تو خريده» حضرت (ص) با تعجب او را نگريستند و پرسيدند:«چگونه گواهي ميدهي؟» با وجوديکه تو آنجا نبودي:«خزيمه عرض کرد:«به اين دليل که شما راست ميگوييد من سخن تو را در مورد اخبار آسماني تصديق ميکنم». چگونه ممکن است در اين مورد که ميگويي گواهي ندهم. پيامبر (ص) آن روز شهادت او را پذيرفت.و او را صاحب دو شهادت معرفي نمود. زيرا شهادتش برابر شهادت دو مرد محسوب شد.
منبع: کتاب طبقات ج4
سجده بر پيشاني يار
روزي خزيمه نزد رسول اکرم (ص) رفت و عرض کرد:«يا رسولالله (ص) در عالم رؤيا ديدم که بر پيشاني شما سجده ميکنم» پيامبر (ص) مهربانانه او را نگريست و فرمود:«خواب خود را عمل کن،خزيمه آن روز بر پيشاني حضرت (ص) سجده کرد» روح و جان او مملو از عشق به پيامبر (ص) و خاندان پاکش بود، هيچگاه از فرمان پيامبر (ص) سرپيچي نکرد. و آن هنگام که اميرمؤمنان (ع) آماده نبرد صفين شد، همراه او به ميدان جهاد رفت و به اميرالمؤمنين (ع) عرض کرد:«اي اميرمؤمنان (ع) براي کار خلافت بهتر از تو را نيافتيم. و اگر درباره تو با خودمان صادق باشيم تو داناترين و باايمانترين مردمان نسبت به خدا و سزاوارترين مؤمنان به جانشيني رسول او (ص) هستي. تو هر آنچه ديگران دارند دارا هستي، اما آنچه تو داري ديگران ندارند. خزيمه در نبرد صفين در رکاب اميرالمؤمنين (ع) به خون سرخ خويش وضو ساخت و به آسمان پر کشيد.
منبع: کتاب تاريخ يعقوبي ج2، طبقات ج 4
يار مخلص امام (ع)
حجر از سربازان تحت امر امام علي (ع) بود، زمانيکه ضحاک بن قيس، به منطقه «قطقطافه» حمله کرد، امام (ع) مردم کوفه را به خاطر سهلانگاري و بيغيرتيشان مذمت نمود، بعد از اتمام سخنان حضرت (ع) به حجر گفت:«اي امير مؤمنان (ع) خداي به بهشت نزديک نگرداند آنکه را که نزديکي تورا دوست ندارد». مردان با اخلاص را همراه من بفرست و با کارداني خود مدد من باش و خدا مدد انسان و کسان اوست. همانا شيطان از دلهاي بيشتر مردم جدا نميشود تا آنگاه که جانها از بدنهايشان جدا گردد». امام علي (ع) او را به همراه 4000 نفر به جنگ با ضحاک فرستاد. حجر با گروهي از سپاهيان معاويه در ناحيه «حمص» جنگيد و ضحاک قبل از رسيدن او به منطقه فرار کرد. بعد از شهادت حضرت امير نيز يکي از فرماندهان معاويه به او دستور داد، امام علي (ع) را در مسجد لعنت کند، حجر بدون اينکه به او سخني بگويد، بر منبر نشست و گفت:«امير اين لشگر به من فرمان داد تا علي (ع) را لعنت کنم، خود او را لعنت کنيد که لعنت خدا بر او باد.
ميدان نبرد
قبل از آغاز جنگ صفين حجر و «عمرو بن حمق» در ميان مردم شاميان را لعنت نمودند.امام (ع) آنها را از اين کار منع کرد با شنيدن سخنان حضرت (ع) حجر عرض کرد:«اي اميرمؤمنان (ع) ما فرزند جنگ و پيکاريم، کساني هستيم که سر در پي جنگ نهيم» اگر به خاورمان کشاني..... به خاور ميرويم و اگر به باخترمان کشاني به جانب باختر رويم. هر فرمان که تو دهي آن را انجام دهيم» امام(ع) به او فرمود:«آيا مردم قبيلهات همانند تو ميانديشند؟» حجر پاسخ داد:« من از آنان جز نيکي چيزي نديدهام. اينک دو دستم را از جانب آنها به عنوان فرمانبرداري و اطاعت از تو در دست مينهم». امام (ع) فرماندهي سپاه «کنده» را به او سپرد. او در روز هفتم صفر با پسرعمويش «حجر الشر» (بد) به نبرد پرداخت.در همين هنگام «خزيقه بن ثابت» از مردان قبيله بنياسد به طرف حجر بن عدي حمله کرد. اما ياران امام (ع) به او مهلت ندادند و وي را به هلاکت رساند. «حجر بن يزيد» (حجرالشر) با مشاهده اين صحنه از ميدان گريخت. حجر در اين نبرد فرياد زد:«پروردگارا! علي (ع) را براي ما سلامت بدار، آن آراسته صفات پاکيزه خود را ايمن بدار، آن مؤمن راه يافته ستوده را نگهدار و وي را رهبر و راهنماي امت قرار بده. پروردگارا، او را که از ناهنجاري رأي و بي خردي به دور است همانگونه که پيامبر (ص) را حفظ کردي نگهدار زيرا او دوستدار و ولي پيامبر(ص) بود پس از او پيامبر همگان به عنوان وصي پيامبر(ص) به علي (ع) دل سپردند». حجر پيمان نامه داوري را در قضيه حکمين در جنگ صفين امضاء نمود.
فرياد عدالت
معاويه در سال 41ه.ق مغيره بن شعبه را والي کوفه نمود و سفارش کرد هيچگاه نکوهش امام علي (ع) و ترحم بر عثمان و طلب آمرزش را براي او ترک کند. مغيره در روز ورودش به کوفه اميرمؤمنان (ع) را لعنت کرد. حجر در ميان مردم بود برخاست و گفت:«خداوند امثال شما را نکوهش و لعنت کرده است، من گواهي ميدهم آنها را که نکوهش ميکنند. از شما در فضيلت و سزاوارتر و کساني که مدح ميکنيد به سرزنش اوليتر هستند». مغيره او را از معاويه ترساند، اما حجر اهل دنيا نبود که به خاطر دنيا از کسي بترسد، مدتي گذشت بار ديگر مغيره در اواخر ايام حکومتش آن سخنان را تکرار کرد. حجر فرياد زد:«اي آدم! دستور بده عطاي ما را که از ما دريغ داشتهاي بپردازند، اين حرفها به تو نيامده است، چرا اينقدر اصرار در نکوهش اميرمؤمنان (ع) داري؟» مردم نيز به حمايت از او پرداختند، مغيره از منبر پائين آمد سربازانش به او گفتند:«چرا در برابر او سکوت کردي؟» مغيره پاسخ داد:«من او را به کشتن دارم، بعد از من مردي به حکومت کوفه ميرسد که مغيره در برابر او همين سخنان را تکرار خواهد کرد و خود را به کشتن خواهد داد». بعد از مغيره زياد بن ابيه به حکومت رسيد.حجر به او اعتراض کرد، زياد به او گفت:«اي حجر دوستي و پيوستگي مرا با علي (ع) ديده بودي؟ همانا خدا آن را به کينه و دشمني تبديل کرده است، آيا ديده بودي که با معاويه چه کينه و دشمني داشتم؟» همان خدا آن را به دوستي و طرفداري تبديل کرده است،پس مبادا بدانم که علي (ع) را به نيکي و معاويه را به بدي نام ببري». آنگاه عمرو بن حريث را به حکومت کوفه نشانه و خود رهسپار بصره شد.
سرانجام دستگير شد
زياد بعد از شنيدن پيغام «عمرو بن حريث» در خصوص حجر بن عدي و فعاليتهايش از بصره به کوفه آمد و در منبر مسجد حجر را تهديد کرد، که اگر از اقدامات خود دست برندارد بلايي به سرش خواهد آورد که عبرت ديگران شود. سپس به مردم گفت:«اين دسته از جمعيت که دور هم جمع شده و طغيان و سرکشي آغازيدند و به تمرد و انتقاد پرداختند بدان سبب است که از سوي من اطمينان خاطر يافته اند و بر پروردگار جري گشتهاند، به خدا سوگند که اگر پايداري کنند، آنان را با دواي درخورشان -شمشير- درمان خواهم کرد» آنگاه شداد بن هيثم هلالي، رئيس قراولان را به نزد او فرستاد تا وي را به زياد تحويل دهد. شداد به نزد او رفت اما حجر نيامد، بار ديگر شداد به سراغش رفت ياران حجر و سربازان حکومت درگير شدند و حجر در همين حين به ياري شيعيان مؤمني همچون «قيس بن فهدان» به سرزمين کنده فرار کرد. وي مدتها در ميان مردم خاندانش مخفي شد، تا اينکه زياد «محمد بن اشعث» رئيس قراولان خود که از خويشاوندان حجر بود، طلبيد و گفت:«سوگند به خدا اگر حجر را به نزد من نياوري، تو را همچون درخت نخل قطعه قطعه خواهم نمود.». »«جرير بن عبدالله بجلي» و «حجر بن يزيد» نيز براي او از زياد اماننامه گرفتند تا زياد او را به نزد معاويه فرستد، بعد از اين واقعه حجر خود را معرفي کرد و زياد او را به زندان انداخت.
در چنگال ظالمان
بعد از دستگيري حجر زياد 12 تن از يارانش را به زندان انداخت، سپس چهار نفر از رؤساي قبايل را فرا خواند و از آنان خواست تا شهادت دهند که اين 12 تن عقيده دارند خلافت اسلامي فقط بايد در اولاد ابوطالب باشد». بعد از اين چهار نفر از گروهي ديگر همانند «شريح قاضي» نيز همين نامه را خواست.سپس حجر و يارانش را با «وائل بن حجر» و «کثير بن شهاب» شابنه روانه شام کرد، زايد حتي از بلال بن ابو برده بن ابوموسي اشعري» نيز درضد حجر نامهاي گرفت و خود براي معاويه نوشت:«اينان در لعن ابوتراب با جماعت مسلمانان مخالفت ورزيدهاند و بر واليان دروغپردازي کردهاند و بدين جهت از زير فرمان بيرون رفته اند» وقتي حجر و يارانش به منطقه «مرج عذراء» رسيدند معاويه وائل و کثير را فرا خواند،آن دو نامهها را به معاويه دادند، معاويه نامه «شريح بن هاني» را باز کرد:«به من خبر دادند که زياد گواهي مرا نيز عليه حجر و اصحابش نوشته است، گواهي من درباره حجر اين است که او از کساني است که نماز ميگذارد ، زکات ميدهد، به حج عمره ميرود، امر به معروف و نهي از منکر ميکند و خون و مالش محترم است، اگر خواستي او را به قتل برسان و گرنه رها کن». مرج عذراء دوازده مايل با دمشق فاصله داشت، معاويه «هدبه بن فياض قضاعي» و «حسين بن عبدالله کلابي» و «ابوشريف بدي» را به نزد آنان فرستاد. فرستادگان معاويه به حجر گفتند:«اي سرور! تاريکي و منع کفر و طغيان و دوستدار ابوتراب، معاويه دستور داد تو را با يارانت بکشيم، مگر آنکه از کفر خويش برگرديد و رفيقتان را لعنت کنيد(اميرمؤمنان (ع)و از او بيزاري جوييد» حجر و يارانش اعلام کردند:«تحمل شمشير نيز آسانتر از اين است که تو ميگويي، به پيشگاه خدا و حضور پيامبر (ص) و وصي او رفتن به نظر ما بهتر از به جهنم رفتن است». از ميان جمع ياران حجر 6 يا 7 نفر به شفاعت بزرگان عرب آزاد شدند و سايرين به شهادت رسيدند.
شهادت
حجر آخرين شب زندگيش را تا صبح خدا را عبادت نمود، با دميدن خورشيد آماده شهادت شد و به سربازان معاويه گفت:«بگذاريد وضو بگيرم و نماز بگذارم، زيرا من وضويي نگرفتهام مگر اينکه نماز خواندم». حجر نماز کوتاهي خواند و گفت:«من نمازي کوتاهتر از اين نخواندهام، اگر ميدانستم گمان ترس از مرگ دوبارهام نميبريد، بيشتر طول ميدادم، خداوندا از امت خود به تو شکايت ميبرم که اهل کوفه بر ما گواهي دادند و اهل شام ما را ميکشند؟ به خدا اگر براساس آن گواهي مرا کشتيد، بدانيد که من اولين قهرمان مسلمان هستم که در اين وادي به قتل رسيدهام، و نخستين مسلماني هستم که به اينجا آمده و سگها به من پارس کردهاند». «هدبه» شمشيرش را بيرون آورد، حجر لرزيد، سرباز گفت:«تو که گفتي از مرگ نميترسيم». حجر پاسخ داد:«چرا نترسم، در حاليکه ميبينم قبرهايي حفر شده، کفنهايي آماده شده و شمشيرها کشيده است، اگر از قتل بترسم چيزي نمي گويم که خدا را به خشم آورم، آنگاه او را دست بسته گردن زدند و شش نفر ديگر را نيز کشتند. بعد از شهادت حجر معاويه در هنگام وفاتش گفت:اي حجر، گرفتاري من به دليل کشتن تو طولاني خواهد بود، و در ديداري با امام حسين (ع) گفت:«اي ابوعبدالله دانستي که ما شيعيان پدرت را کشتيم، پس آنها راحنوط کرده و کفن پوشانديم، و بر آنان نماز خوانديم، و دفنشان کرديم؟» امام (ع) به او فرمودند:«به خدا قسم که ما بر تو پيروز شديم» ليکن ما (اگر) شعيان تو را بکشيم، نه آنان را کفن کنيم و نه حنوط و نه بر ايشان نماز بخوانيم و نه دفنشان کنيم» معاويه بار ديگر نيز در هنگام مراسم حج اين سخنان را به امام (ع) گفت و حضرت (ع) بر او خنديدند. اباعبدلله (ع) يکبار براي معاويه در مذمت به شهادت رساندن حجر نامه نوشت و فرمود:«آيا تو قاتل حجر نيستي که از نمازگزاران و عابدان بود و با ظلم مبارزه ميکرد تو او را ظالمانه کشتي آن هم بعد از آنکه به او تأمين جاني دادي» و عايشه در سفر حج بعد از ديدار با معاويه به او گفت:«از رسول خدا (ص) شنيدم ، در«مرج عذراء» کساني کشته ميشوند که آسمانيان بر قاتلانشان به خشم ميآيند.
منابع
دانشنامه حضرت علي (ع)
مروجالذهب ج2، مسعودي، ترجمه پاينده
تاريخ يعقوبي ج 2، ابن واضح يعقوبي،ترجمه محمد ابراهيم آيتي
پيکار صفين، نصر بن فراهم ترجمه اتابکي
تاريخ طبري، محمد بن جرير طبري
حجر بن عدي درخششي در تاريکي،حسن اکبري مرزفاک
الکامل ج3، ابن اثير.
ارادت به حضرت امير (ع)
عمرو مردي شجاع و دوستدار پيامبر (ص) بود روزي ظرف آبي براي حضرت (ص) برد، رسول اکرم (ص) ظرف را گرفت و فرمود:«خدايا او را از جوانياش برخوردار گردان دعاي پيامبر (ص) اجابت شد و عمرو تا سن هشتاد سالگي يک موي سفيد در محاسنش نداشت. بعد از رحلت پيامبر(ص) عمرو در جمع مريدان و شيعيان امام علي (ع) قرار گرفت به گونهاي که جعفر بن حسين در مدح او گفت: عمرو بن حمق براي اميرمومنان (ع) همانند مسلمان براي پيغمبر (ص) بود. خدمت خالصانه او به حدي رسيد که سالها بعد از شهادتش امام موسي بن جعفر (ع) در ستايش جوانمردي و حمايت او از اميرالمؤمنين(ع) فرمود: روز قيامت منادي ندا در ميدهد که کجا هستند حوريان و ياران خالص عليبنابيطالب (ع) جانشين بلافضل محمدبنعبدالله رسول خدا (ص) در آن زمان عمرو بن حمق خزاعي محمد بن ابيبکر، ميثم تمار و اويس قرني، از پرده خارج ميشوند. «عمرو سلاله عشق و ارادت بود، ارادت به مردي آسماني که محبوب خدا و رسولش به شمار ميرفت. و خدا در پاسداشت همه عشق و اخلاص او را در جرگه برگزيدگان امت محمد (ص) پذيرفت.»
منبع:کتاب اسدالغابه، دانشنامه حضرت علي (ع
در رکاب مولا
امام علي (ع) با ياران خود صحبت نمود، جنگي بزرگ(صفين) در پيش بود بعد از اتمام سخنان امام حجر بن عدي و عمرو بن حمق به ميان مردم آمدند و بر شاميان لعنت فرستادند. اميرمؤمنان (ع) سريع آنها را به نزد خويش فرا خواند و از آنان خواست اين کار را ادامه ندهند. آن دو عرض کردند : در فکر آنان راهشان باطل نيست؟ پس چرا دشنامشان ندهيم؟ امام به آنان فرمود:«شايسته نيست شما دشنامگو و نفرين کننده باشيد. اگر کردارهاي زشت آنان را توصيف ميکرديد و ميگفتيد، رفتار آنان اينگونه است. سخني درستتر گفته و عذري رساتر آورده بوديد اگر به جاي نفرين آنها و اظهار بيزاري خود از آنان ميگفتيد: بارخدايا خون ما و ايشان را مريز و ميان ما و آنان سازشي به سازگاري آنها برقرار فرما و آنان را از گمراهيشان به راه هدايت بازآر تا پارهاي از آنها که حق را نميشناسند بشناسند و آنانکه گردنکشي ميکنند از انجام آن منصرف شوند اين را بيشتر دوست داشتم و براي خود شما نيز بهتر بود». عمرو لب به سخن گشود :«اي اميرمؤمنان (ع) به خدا من تو را دوست دارم و با تو بيعت کردم به خاطر 5 خصلت که در تو ديدم» 1- پسرعموي پيامبر(ص) هستي، 2-نخستين کسي هستي که به او ايمان آورد.3-همسر سرور بانوان امت محمد (ص) فاطمه هستي، 4-پدر خاندان پاکي هستي که پيامبر (ص) در ميان ما گذاشت.5-بزرگترين مرد مهاجران هستي که سهم عمده در جهاد در راه خدا از آن توست. من نه به خاطر خويشاوندي نه به اميد دريافت پول و نه مقام وحکومت با تو بيعت نکردم شايسته است من در مقابل کمال و بزرگي تو کوهها را جابهجا کنم، و يا آب دريا را بکشم، تا چنين روز خجستهاي نصيبم گردد. شايسته است که در کاري دوستان تو را همراهي کنم و دشمنانت را ذليل سازم. من نتوانستهام حق بزرگي تو را ادا کنم. عمرو در ميدان جنگ نيز بعد از مکر معاويه و عمروعاص در مورد قرآن بر سر نيزه گذاشتن زمانيکه لشگريان معاويه امام (ع) شورش نمودند، گفت: يا اميرمؤمنان (ع) به خدا دعوت تو را براي جنگ با اينان به خاطر عصبيت قومي و غيره نبوده بلکه خدا را اجابت کرده و حق را طلب نمودم. اگر غير از شما کسي مرا به جنگ دعوت ميکرد، تعلل ميکردم ولي در مقابل شما من فرمانبردارم.
منبع:کتاب پيکار صفين، دانشنامه حضرت علي (ع)
شهادت
حجر بن عدي و عمرو در مجالس مسلمانان در کوفه حاضر شدند.مردي بر روي منبر بر اميرمؤمنان (ع) لعنت فرستاد عمرو و يارانش برخاستند و با صداي بلند مرد را لعنت نمودند. آنها در تمام مجالسي که مخالف امام علي (ع) بود حاضر ميشدند زياد با شنيدن اين خبر آنها را تعقيب نمود سال 50ه.ق بود. عمرو ابتدا در خانه فردي از قبيله ازد پنهان شد سپس به همراه رفاعه بن شداد به موصل رفت. اما حاکم موصل عبدالرحمان بن ام حکم(1) در تعقيب آنان بود. به همين علت از آنجا گريختند، در ميان راه ماري عمرو را گزيد. در همين لحظه او سخت پيامبر (ص) را به خاطر آورد.:«اي عمرو پريان و آدميان در کشتن تو شرکت ميکنند» نگاهي به رفاعه انداخت:«رفاعه برو من توان حرکت ندارم، برو من کشته خواهم شد» عبدالرحمن ابن ام حکم او را پيدا نمود و سرش را از بدنش جدا کرد آنگاه سر را به روي نيزه نهاد و آن را شهر به شهر برده و به مردم نشان داد. سر عمرو را ابتدا به نزد زياد بن ابيه سپس به نزد معاويه بردند.
1- بعضي نام قاتل او را عبدالرحمان عثمان ثقفي عموي عبدالرحمان بن ام حکم و برخي عبدالرحمان بن عثمان ثقفي «ابن حکم» خواهرزاده معاويه نوشتهاند.
منبع:کتاب تاريخ يعقوبي، کتاب تاريخ گزيده
همسري دلاور
آمنه همسر عمرو در زندان معاويه بود، بعد از شهادت اميرالمؤمنين (ع) معاويه او را دستگير نمود تا به وسيله او بتواند عمرو را پيدا کند. زمانيکه سر بريده عمرو را به نزد معاويه بردند، او دستور داد سر را به آمنه نشان دهند و در دامنش بگذارند. نگهبان زندان سر را به نزد آمنه برد آمنه ابتدا وحشت زده آن را نگريست سپس دستي بر سر بريده همسر کشيد و گفت:واي بر اندوه طولاني! به خدا نميخواهم در اين دنياي پست زنده بمانم و شايد اين همه ستم باشم. او را از من دور کرديد و حالا سرش را به برايم به ارمغان آوردهايد. خوش آمدي عمرو مدام به يادت بودم و هرگز فراموشت نميکنم. اي فرستاد خليفه برگرد به نزد معاويه و بگو خدوند فرزندت را يتيم و خانوادهات را دچار وحشت کند، خداوند انتقام خون او را خواهد گرفت. و به زودي معاويه را به عذاب گرفتار خواهد کرد. چه کار زشتي کردي که مردي پاکسرشت و پارسا را کشتي. نگهبان پيغام آمنه را به معاويه رساند. خليفه او را احضار کرد و پرسيد: آيا اين سخنان را تو گفتي؟ آمنه پاسخ داد:«آري و از تو معذرت خواهي نميکنم به خاطر آن. خليفه فرياد زد:«از اين شهر برو بيرون». زن بيمحابا در مقابلش ايستاد و با صدايي رسا اعلام کرد:«به خدا اينجا وطن من نيست، مشتاق زندان آن نيستم، مدتهاست که در آن نخوابيدهام، و اشک بسيار ريختهام. عبدالله بن ابي سرخ مشاور خليفه پيشنهاد داد او را نيز به شهادت برسانند. آمنه فرياد زد:«اي کسي که صدايت شبيه قورباغه است، چرا کسي را که به تو خلعتها داده و اين لباس را بر تو پوشانده نميکشي. بيدين منافق کسي است که بر خلاف حق سخن بگويد.... معاويه با دست به درباريان اشاره نمود او را بيرون کنند. آمنه ديگر طاقت نياورد در حاليکه او را به بيرون ميکشيدند گفت:«جاي تعجب نيست از پسر هند جگرخوار که با انگشت اشاره ميکند تا بيرونم کنند و با درشتي مرا از سخن گفتن بازميدارد چون ميداند اگر بيشتر سخن بگويم سخناني ميگويم تيزتر از آهن برنده و دلش را پاره ميکنم مگر من آمنه دختر شديد نيستم.
منبع:کتاب دانشنامه حضرت علي (ع)
شهادت
در جنگ صفين معاويه پرچمي براي عمروعاص و فرزندانش و غلامش وردان آماده ساخت و آنان هرکدام با يک پرچم به ميدان شتافتند. با شنيدن اين خبر امام علي (ع) پرچمي به قنبر داد تا در مقابل آنان بايستد و عمروعاص شعري در مدح قنبر خواند. بعد از اينکه امام متوجه شد معاويه حکومت مصرا را به عمروعاص وعده داده فرمود:«چون پيک مرگ نزديک آمد خود را آماده ميکنم و قنبر را فرا ميخوانم و ميگويم پرچم را فراز آر و به خاطر احتياط هيچ درنگي روا مدار که احتياط تقدير را دفع نميکند». سپس از قنبر خواست تا مردم را به نماز دعوت کند، بعد از شهادت اميرمؤمنان (ع) قنبر را به نزد حجاج بن يوسف بردند، نام و نسب او را پرسيد، و گفت:«مولاي تو عليبنابيطالب (ع) است» قنبر پاسخ داد:« مولاي من خداست، و علي بن ابيطالب (ع) ولي نعمت من بود». حجاج او را از دوستي با اميرمؤمنان (ع) برحذر داشت اما قنبر به او گفت:«اگر از او بيزاري جويم دين ديگري بهتر از آن معرفي ميکني». حجاج دوباره گفت:«دوست داري چگونه تو را بکشيم؟» قنبر چشمانش را به او دوخت و پاسخ داد:«اميرمؤمنان (ع) به من فرمود که قتل من مرگي ظالمانه و بدون جهت است، آنگاه حجاج دستور داد تا او را گردن بزنند و خون سرخ غلام وفادار اميرمؤمنان (ع) بدون علت بر زمين ريخت و به آسمان پر گشود.
منبع:کتاب رجال الکشي، کتاب الکامل ج3
اولين نبرد
سپاه امام (ع) به نزديکي فرات رسيد، معاويه آب را بر روي شيعيان اميرمؤمنان (ع) بست، هاشم به دستور حضرت پرچم را برداشت و به ميان سپاه شام رفت. ياران امام (ع) به آب دست يافتند، روز بعد هاشم با «ابوعورسلمي» جنگيد در اين نبرد او دو زره بر تن داشت، امام علي (ع) به مزاح به او فرمود:«اي هاشم آيا بر خود پروا نداري که بزدلي ترسو شمرده شوي» هاشم عرض کرد:«ايي امير! به زودي خواهي دانست به خدا سوگند بسان مردي که آهنگ آخرت دارددر ميان سرهاي آن قوم سرکش درپيچم و به جولان درآيم»، او دو نيزه گرفت، نيزه اول را شکست، نيزه دوم را براي جنگ مناسب ندانست، بالاخره يارانش نيزهاي مناسب به او دادند،يکي از افراد قبيله «بکر بن وائل» به او گفت:«هاشم به ميدان گام نهاد، از ترس جنگ چنين باد به گلو افکندهاي يا از ترس و بزدلي؟»هاشم به او پاسخ داد:«حق داري، تو براي پرچمداري شايستهتر از من هستي اما اين تصميم اميرمؤمنان (ع) است اگر من بر زمين افتادم تو پرچم را بردار». سپس به يارانش فرمود:«هرگاه من سه بار پرچم را به اهتزاز درآوردم به دنبال من حمله کنيد، و بر من پيشي نگيريد».
هاشم به ميدان رفت، به هر طرف که نگريست، سپاه دشمن بود، پرچم را به اهتزاز درآورد و به جنگ با عمروعاص و پسرانش رفت.
منبع:کتاب پيکار صفين، تاريخ يعقوبي
سرباز دلير
هاشم شتابان پا بر ميدان نهاد، يکي از يارانش گفت:«صبر کن و شتاب نکن، ابن عقبه در ميان ميدان فرياد زد:«بسياري بر من طعنه زدند و در يک چشم خواندند ولي من آن هستم که جان را به خدا فروختهام و سستي نميورزم» يک چشمي که براي خود اعتبار ميجويد ناگزير است ياد دشمن را شکست دهد و يا خود از پاي درآيد.... همراه با پسرعموي احمد (ص) بزرگوار، آنکه پيامبر (ص) او را سرآغاز هدايت قرار داد نخستين کسي که به او ايمان آورد و نماز خواند و با کافران چنان جنگيد که نابودشان کرد» گروهي از سربازان به معاويه اطلاع دادند امروز هاشم به عقبه پرچمدار سپاه اميرالمؤمنين (ع) است، معاويه با شنيدن اين سخن به عمرو گفت:«واي برتو! که امروز هاشم پرچمدار است» اگر او امروز همانگونه مانند سابق برقآسا بتازد روزي سخت و دشوار بر شاميان بگذرد» و اگر با گروهي از يارانش پيشروي کند در اين صورت اميدوارم که تو بتواني آنان را در محاصره خود بگيري، عمار بن ياسر با مشاهده هاشم فرمود:«اي يک چشم! پا در رکاب کن....» هاشم پاسخ داد:«عمار خدا تو را رحمت کند، تو جنگ را سبک گرفتهاي ولي من بايد با اين پرچم به اين گروه بتازم، اميدوارم که به مراد خود برسم، اگر اندکي موضوع را سبک بگيرم، از مرگ ايمن نخواهم بود» هاشم به ميانه ميدان شتافت، عمروعاص از دور او را نگريست، هاشم سخت در حال جنگيدن بود عمروعاص گفت:«ميبينم کسي را که پرچم سياه در دست دارد و آهنگ گردان دارد اگر همينطور جلو بيايد، امروز تمام عرب نابود خواهد شد» عبدالله پسر عمروعاص با هاشم درگير شد، عمروعاص ترسيد اما عبدالله توانست از شلوغي ميدان و حمله شاميان استفاده نموده و فرار نمايد، هاشم به عقبه نيز در اين نبرد مجروح گشت.
منبع:کتاب پيکار صفين، تاريخ يعقوبي
مرگ سرخ
يکي از روزهاي نبرد صفين عمروعاص به ميدان شتافت و گفت:«زندگي براي من شايسته نيست اگر روزي هاشم را که مرا آزرده و رنج داده به چنگ نياورم آن کسي را که براي من سوگها آفريده، آن کس که ناموس مرا دشنام داده آن کس که اگر از دست من رهايي يابد، تا لحظه مرگ دچار اندوه و حسرت خواهم بود هاشم نيز در پاسخ او گفت:«زندگي براي من شايسته نيست» اگر امروز عمروعاص را که رسم فريبکاري را بنيان نهاد به چنگ نياورم» اي دل چون خداوند امري را مقدر فرمايد بيتابي مکن و شکيبا و بردبار باش» اي کاش ثمرهاي که از اين پيکار ميچيني همان گورت باشد که نصيبت ميآيد، سپس هردو به جنگ با يکديگر پرداختند، اما بعد از نبردي سخت از يکديگر جدا شدند چندي نگذشت که اميرمؤمنان (ع) به او فرمود:«اي هاشم! تا چه زماني ميخواهي نان بخوري و آب بنوشي؟» هاشم عرض کرد:«اينک چنان به ميدان روم که ديگر نزدت بازنگردم» امام (ع) بار ديگر به او فرمودند:«در برابر تو ذوالکلاع قرار دارد و آن مرگ سرخ شهادت نزد اوست» پس به ابن عقبه به ميدان رفت، معاويه با مشاهده او گفت:«او همان يک چشم بنيزهره است خدايش او را بکشد، پاسداران آن پرچم نيز از قبيله ربيع هستند، شما قرعهکشي نمائيد به نام هرکه افتاد به جنگ با آنان رود».
منبع:کتاب پيکار صفين، تاريخ يعقوبي
نوجواني از ديار شام
هاشم با گروهي از ياران خود جلو رفت و توانست پيروز بشود، در همين لحظه نوجواني به آنان گفت:«منم فرزند شهريار شاهان غسان و امروز گرويده به دين و خواهان انتقام عثمانم اقوام ما آنچه رخ داد به ما خبردادند که همانا علي (ع) پسر عفان را کشته است» پسر، اميرمؤمنان (ع) را لعنت نمود و با شمشير به ميدان تاخت، هاشم به او پاسخ داد:«در دنبال سخن تو و اين جنگ حسابرسي هست از خدا بپرهيز، زيرا تو به نزد پروردگارت بازخواهي گشت،و از اين سخنان و آنچه در ذهنت هست خداوند خواهد پرسيد» نوجوان ادامه داد:«من براي اين با شما ميجنگم که به من گفتهاند مولاي شما و شما نماز نمي خوانيد و مولاي شما خليفه را کشته و شما در کشتن به او کمک کردهايد، هاشم به آرامي گفت:«تو را به پسر عفان چه کار؟» او را ياران پيامبر (ص) و مردم آگاه به قرآن کشتند» زيرا بدعتها آورد و با قرآن مخالفت نمود، ياران محمد (ص) همان اهل دين هستند، که در انديشيدن به کار مسلمانان شايستهترند، و نپندارم که کار اين امت و امر اين دين هرگز حتي لحظهاي به تو مانده باشد،... اين کار را به دانايان بسپار.... به راستي يار ما و مولاي ما نخستين کسي است که به پيامبر (ص) خدا نماز خواند و وي او را به دين خدا آگاه ساخت و از همگان به او نزديکتر و سزاوارتر است، و سربازانش همه از قاريان قرآن هستند، .....» جوان با شنيدن سخنان هاشم از گذشته و انديشه خويش پشيمان شد و به ميان قوم خود بازگشت، دوستانش به او گفتند:«او تو را فريب داد» نوجوان شامي پاسخ داد:«نه او خير مرا خواست و نصيحتم کرد».
منبع:کتاب پيکار صفين، تاريخ يعقوبي
شهادت
ذيالکلاع از افراد قبيله بکر بن وائل بود، روز نبرد به ميدان رفت و گفت:«خدا نابودت کند اي قرعه شوم که چنين ناهنجار درآمدي» هاشم بيمحابا به ميدان تاخت و فرياد زد:«يک ترسو براي خودش جوياي راه رهايي از اين تهمت است،و همچون هيون گشن آوري زره پوشيده است، وي جنگ را آزموده و هرگز نميگريزد و از ديه و قصاص بيم ندارد هر مردي اگر از ميدان نبرد نيز بگريزد از چنگ مرگ گريزگاهي ندارد» سپس پرچمدار سپاه ذيالکلاع را که مردي از قبيله بنيعذره بود به هلاکت رساند، هر دو سپاه به جنگ با يکديگر پرداختند، ابن عقبه به يارانش گفت:«اي مردم! من مردي تنومندم اگر از پاي درآمدم شما نهراسيد....» هاشم چند تن از افراد سپاه شام را کشت، «حارث بن منذر تنوفي» جلو آمد و با نيزهاش ضربهاي به او زد در همين لحظه فرستاده اميرمؤمنان (ع) به هاشم نزديک شد و پيام امام (ع) را مبني بر بالابردن پرچم به او داد، هاشم نگاهي به فرستاده کرد و گفت:«به شکمم بنگر» شکم او پاره شده بود، ديگر توان ايستادن نداشت، يکي از ياران اميرمؤمنان (ع) از افراد قبيله «بکر بن وائل» پرچم را برداشت، هاشم براي چند لحظه چشمانش را گشود، پيکر، عبيدالله بن عمر از سپاهيان معاويه را ديد، به سختي خود را به او رساند و دندان خود را در سينه او فرو برد و همانجا بر روي سينه عبدالله جانش را تقديم نمود. بعد از شهادت هاشم و پرچمدار قبيله «بکر بن وائل» عبدالله پسر او پرچم را برداشت و گفت:«اي مردم! همانا هاشم بندهاي از بندگان خدا بود که روزيشان مقدر شده آثارشان در نامه اعمال نوشته، کردارشان به حساب آمده و زندگيشان به وقت مقرر خود سپري شده، سپس پروردگارش اورا خواند و او دعوت حق را لبيک گفت و کار را به خدا وا نهاد، با شهادت هاشم مردم در غم فراق او سخت گريستند، ابن عقبه به همراه گروهي از قاريان سپاه اميرمؤمنان (ع) به شهادت رسيده بود.
منبع:کتاب پيکار صفين، تاريخ يعقوبي
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید