اولين بيعت كننده
پس از خواندن نامه امام حسين (ع) در منزل مسلم بن عوسجه، عابس به نزد مسلم بن عقيل رفت و گفت: «سپاس خدا را سزاست و ثناي من شايسته او باد. من از مردم به تو چيزي نخواهم گفت و نميدانم چه در دل دارند، و چگونه فريفته آنان گشتهاي ، اما به خدا قسم! تو را از آنچه در دل دارم خبر خواهم داد، و تصميم قلبي خود را آشكار خواهم ساخت ... سوگند به خدا! كه اگر مرا بخوانيد، شما را اجابت خواهم كرد، و در كنار شما با دشمنان پيكار خواهم [نمود]، و در راه دفاع از شما آنقدر شمشير خواهم زد، تا خداوند را ملاقات نمايم و از اين كار تنها آنچه را كه نزد خداوند است، خواهانم.» و او اولين كسي بود كه با مسلم بن عقيل بيعت كرد.
منبع:كتاب مسلم بن عقيل
اجازه جهاد
مسلم بن عقيل در خانه هاني نامهاي براي امام (ع) نوشت، و آن را به عابس داد تا به همراه قيس بن مسهر در مكه به امام حسين بدهند. انتخاب عابس به دليل استواري و صراحت لهجه وي بود تا امام را از تمام نقاط ضعف و مثبت نهضت كوفه باخبر سازد. عابس از مكه تا كربلا در خدمت امام بود و در روز عاشورا پس از شهادت شؤذب، نزد امام (ع) رفت و بعد از سلام گفت: «يا اباعبدالله هيچ آفريدهاي چه نزديك، چه دور، چه خويش، چه بيگانه در روي زمين نيست كه در نزد من عزيزتر و محبوبتر از تو باشد و اگر قادر بودم كه دفع اين ظلم و قتل از تو بنمايم به چيزي كه از خون و جان من عزيزتر بود، سستي در آن نميكردم واين كار را به پايان ميرسانيدم. شاهد باش كه من بر دين تو و دين پدر تو هستم.» آنگاه از امام (ع) اجازه جهاد گرفت و به ميدان رفت.
منبع:كتاب مسلم بن عقيل
ميدان نبرد
«ربيع بن تميم» كه يكي از افراد لشگر ابن زياد بود، ميگويد: [زمانيكه] عابس به ميدان آمد، [من او را] شناختم چون از قبل با او آشنا بودم و شجاعت و مردانگي او را در جنگها مشاهده كرده و شجاعتر از او كسي نديده بودم، در اين وقت به لشگر [گفتم]: كه «اي مردم! اين شير شيران ابن ابي شبيب است، هر كس به جنگ او برود، سالم بر نمي گردد.» عابس چون شعله آتش در ميدان [حركت] ميكرد و مبارز ميطلبيد و هيچ كس جرأت جنگيدن با او را نداشت و او پيوسته همچون شير غرش ميكرد و ميگفت: «آيا مردي نيست، آيا مردي نيست؟» تا اينكه اين صحنه بر عمر بن سعد گران آمد و دستور داد، عابس را سنگباران كنند. پس لشگريان از هر سو به جانب او سنگ انداختند. عابس [نيز] زره و كلاه خود را از تن بيرون كرد و بر لشگر حمله نمود. به خدا عابس به هر طرف حمله ميكرد همه از پيش او ميگريختند تا آنكه لشگر از هر طرف او را احاطه كردند و از زيادي جراحت سنگ، زخم شمشير و نيزه او را از پاي درآورد، [آنگاه] سرش را از تن جدا كردند. سر او در دست جماعتي از لشگر بود كه هر [كدام] ادعا [مينمودند] كه من او را كشتم. در اين لحظه ابن سعد [جلو آمد] و گفت: «نزاع و مخاصمه نكنيد، هيچ كس يك تنه او را نكشت، بلكه همگي در كشتن او همدست شديد.»
منبع:كتاب مسلم بن عقيل
رشادت 1
حضرت علي اكبر (ع) از پدر بزرگوارش اجازه رفتن به جنگ خواست، امام به او اجازه دادند و سپس با نگاهي نااميد به او نگاه كرده و گريستند، آنگاه با انگشت سبابه به سوي آسمان اشاره كردند و گفتند: «خداوندا بر اين گروه شاهد باش، همانا پسري براي جنگ به سوي آنان رفت كه شبيهترين مردم به پيامبر تو بود، آنگونه كه هرگاه مشتاق ديدار پيامبر ميشديم به چهره او نگاه مي كرديم، پروردگارا، بركات زمين را از اين گروه بازدار، نعمت آب را از ايشان بگير و فرمانروايان را هرگز از ايشان خشنود مگردان كه اين مردم دعوتمان كردند تا ياريمان كنند اما بر ما ستم كردند و با ما جنگيدند.» پس از سخنان امام (ع) حضرت علي اكبر به سوي دشمن حمله كرد در حالي كه رجزي ميخواند كه ترجمه آن چنين است: «من، علي فرزند حسين بن علي (ع) هستم، از گروهي كه جدشان پيامبر است، به خدا سوگند كه زنازاده بر ما حكومت نخواهد كرد، آن چنان به شما نيزه ميزنم كه خم شود و براي دفاع از پدرم ضربه شمشير را بر شما فرود ميآورم، ضربهاي از جوان هاشم علوي.» حضرت پس از اين رجزخواني، چنان جنگيد كه دشمن از كشته شدگان بسيار كه داده بود به ستوه آمد، آنگونه كه عليرغم تشنگي شديد و زخمهاي بسيار زيادي كه بر جسمش بود، جمع كثيري از افراد دشمن را به هلاكت رساند.
منبع:رجوع شود به فهرست منابع
رشادت 2
سپس علي اكبر (ع) به سوي پدر بزرگوارش برگشت و درخواست آب كرد، امام (ع) گريه كنان فرمودند: «پسرم! بر محمد (ص) و علي بن ابيطالب (ع) و بر من بسيار سخت است كه خواستهاي داشته باشي و برآورده نسازيم، يا فريادرسي جويي و به فرياد تو نرسيم.» سپس امام حسين (ع) زبان او را در دهان خود گرفت و مكيد و انگشتر خودش را به او داد و فرمود: «اين را در دهانت نگهدار، و براي جهاد با دشمن برگرد، اميدوارم شب نيايد مگر آنكه جدت از جام لبالب خود شربتي به تو بنوشاند كه بعد از آن هرگز تشنه نشوي.» علي اكبر (ع) به ميدان بازگشت و اين بار آنچنان به آنان حمله كرد كه گروه زيادي از دشمنان را به هلاكت رساند تا اينكه «منقذ بن مره عبدي» فرياد زد: «گناهان عرب برگردن من باد، اگر اين جوان بر من بگذرد و پدرش را به عزايش ننشانم.» سپس منقذ، منتظر ماند تا علي اكبر بار ديگر به سوي آنها حمله كرد، در اين حال، منقذ نيزهاي به سويش پرتاب كرد و ديگران با شمشير به حضرت هجوم آوردند، علي اكبر (ع) از شدت زخمهاي وارد شده به روي گردن اسب افتاد و دست بر گردن اسب حمايل نمود و اسب او در ميان لشگر دشمن به هر سو ميرفت و هر كسي ضربهاي به حضرت ميزد، آنچنان كه بدنش قطعه قطعه شد.
منبع:رجوع شود به فهرست منابع
لحظه شهادت
حضرت (ع)، وقتي به لحظه شهادت نزديك شد فرياد زد: «پدر جان! اين جد من رسول خداست كه جامي لبالب به من نوشانيد، بشتاب كه جامي هم براي شما در دست دارد و همين ساعت از آن سيراب ميشوي .» امام حسين (ع) هنگامي كه صداي فرزندش را شنيد، فريادي زد و فرمود: «خدا بكشد گروهي را كه تو را كشتند، چه شگفت است از اين مردم كه بر خداي رحمان و پيامبرش جرأت كردند و به رسول الله (ص) بياحترامي نمودند، بعد از تو خاك بر سر دنيا، «انا لله و انا اليه راجعون»، اي فرزند! از هم و غم دنيا راحت شدي و به سوي روح و ريحان رفتي و پدرت همچنان در غم و اندوه باقي ماند و چه زود است كه او هم به تو ملحق شود.» آنگاه امام (ع) خود را به بالين علي اكبر (ع) رساند و او را به سينهاش چسباند و چهره مباركش را به چهره فرزند نهاد و كلماتي زير لب زمزمه كرد و پس از لحظاتي علي اكبر (ع)، اين دردانه خدا شهيد شد. سپس امام (ع) پيكر مطهر فرزندش را به خيمه آورد، ناگهان فريادي از ميان خيمه به گوش رسيد كه ميگفت: «اي ثمره قلبم، ميوه دلم و اي نور چشمانم!» حضرت زينب (ع) از خيمه بيرون آمده و خود را به روي پيكر علي اكبر (ع) انداخت اما امام حسين (ع) دست او را گرفت و به خيمه بازگرداند و به جوانانش گفت: «برادر خود را برداريد.» او را از قتلگاه آوردند و در برابر خيمهاي كه جلوي آن ميجنگيدند گذاشتند.
منبع:رجوع شود به فهرست منابع
زيارت حضرت
«السلام عليك ايها الصديق والشهيد المكرم و السيد المقدم الذي عاش سعيدا و مات شهيدا و ذهب فقيدا ...» «سلام بر تو اي علي اكبر راستگو و اي شهيد گرامي و اي سرور پيشگام در جنگ كه با سعادت زندگي كردي و با سعادت به شهادت رسيدي، تو از دست رفتهاي هستي كه در دنيا جز از كارهاي نيك بهرهمند نگشت و جز به تجارتي سودمند مشغول نگشت.»
در زيارت ايشان از امام صادق (ع ) روايت شده: «پدر و مادرم قربان سر بريده و كشتهاي بي جرم، پدر و مادرم قربان خونت كه تا نزد حبيب خدا بالا رفت و پدر و مادرم قربانت كه در برابر پدر به ميدان شتافتي و او تو را در راه خدا داد و بر تو ميگريست و دلش بر تو ميسوخت و خونت را تا دل آسمان ميپاشيد و قطرهاي از آن بر نميگشت و نالهاش براي تو خاموش نميشد.»
مدفن مبارك حضرت (ع)، در پايين پاي پدر بزرگوارش امام حسين (ع) ميباشد.
منبع:رجوع شود به فهرست منابع
دلاور كوفه
پس از شهادت امام (ع) ابن زياد در كوفه بر بالاي منبر رفت در حالي كه سر مبارك سيد الشهداء (ع) آنجا بود، گفت: «شكر خداي را كه حق و اهلش را ظاهر [كرد] و اميرالمؤمنين (يزيد) و يارانش را ياري نمود.» در همان زمان عبدالله از ميان جمعيت برخاست و فرمود: «اي پسر مرجانه ! دروغگو پسر دروغگو [تو و پدرت، يزيد و پدرش]، اي دشمن خدا، فرزندان انبياء را ميكشي و در منابر مؤمنين اين چنين سخن ميگويي.» ابن زياد با ناراحتي پرسيد: «او كيست؟» عبدالله پاسخ داد: «من هستم اي دشمن خدا، ذريه طاهرهاي كه خداي متعال از آنها هر پليدي را دور ساخته، ميكشي و گمان ميكني بر دين اسلام هستي؟ به فرياد رسيد اي فرزندان مهاجرين و انصار! چرا از اين طاغوت ملعون پسر ملعون انتقام نميگيريد؟»
منبع:كتاب شهداي انقلاب كربلا
پيرمرد شجاع
پس از سخنان عبدالله در مسجد كوفه، ابن زياد دستور داد كه او را دستگير نمايند اما بزرگان قبيله و عموزادگانش او را نجات دادند، سرانجام ابن زياد گروهي از قبيله «مضر» را تحت فرماندهي محمد بن اشعث» مأمور دستگيري او كرد. آنان پس از نبرد سختي عبدالله را به نزد ابن زياد آوردند. عبدالله با وجود سن زياد اين بار نيز در مقابل پسر مرجانه ايستاد و سخنان تند و عبرت انگيزي به او گفت و سرانجام در سال 61 هجري قمري به دستور ابن زياد به شهادت رسيد.
منبع:كتاب شهداي انقلاب كربلا
روز عاشورا
نافع در روز عاشورا تيرهاي خود را به زهر آغشته كرد و نام خود را بر آنها حك نمود تا دشمن بداند چه كسي قلبش را شكافته است و با آلوده كردن تيرهايش به دشمن مهلت زنده ماندن ندهد. او پس از اينكه تيرهايش تمام شد، شمشير را به دست گرفت و فرمود: «من جواني از اهل يمن و قبيله جمل هستم، دين من دين حضرت علي (ع) و حضرت حسين (ع) ميباشد. اگر امروز كشته ميشوم اين آرزوي من است و اين انديشهام بود كه در راه خدا شهيد شوم و پاداش خود را خواهم ديد.» پس از آنكه نافع سخن خود را به پايان رساند، مردي از «بني قطيعه» به نام «مزاحم بن حريث» براي مبارزه با او به ميدان آمد و گفت: «من پيرو عثمان هستم.» نافع نيز او را به همراه 12 نفر (1) از يارانش به هلاكت رساند.
1- به روايت ديگر 7 نفر
منبع:کتاب منتهي الامال
ترنم عشق
آنگاه كه حر بر شدت سختگيري خود افزود، حضرت براي اصحاب وفادارش خطبهاي خواند. پس از اتمام سخنان امام (ع) و زهير بن قين، نافع بلند شد و گفت: «اي فرزند رسول خدا (ص) تو خود ميداني كه جدت پيامبر اكرم (ص) نتوانست دوستي خود را در دل همه مردم جاي دهد و آنها را مطيع خود سازد. در ميان مردم منافقيني بودند كه به او وعده نصرت ميدادند و مكر در دل داشتند و با سخنان شيرينتر از عسل زبان ميگشودند و با اعمالي تلختر از حنظل آنها را تفسير ميكردند، تا آنكه خداي تعالي روح مقدس او را قبض كرد و از دست مردم، آسوده شد. پدرت علي (ع) نيز چنين بود. مردمي، مردانه به ياري او برخاستند و در راه او با ناكثين و قاسطين و مارقين جنگيدند، جمعي نيز تا زنده بودند با او دشمني و مخالفت كردند تا اينكه حضرت علي (ع) به رحمت و رضوان خدا پيوست. تو را نيز امروز همان مقام و منزلت در نزد ماست، كسي كه عهد خود را بشكند و نيت خود را تغيير دهد، جز به خود زياني نميرساند و خدا از او بي نياز است. اكنون به سلامتي راه خود را در پيش گير، و ما را به هر سو كه ميخواهي ببر، خواهي به مشرق رو و خواهي به مغرب رهسپار شو. به خدا قسم كه ما را از مقدرات خدا هر چه باشد، ترسي نيست، و از لقاي پروردگار كراهتي نداريم. ما با دوستانت دوست و با دشمنانت دشمن هستيم.»
منبع:کتاب منتهيالامال
آخرين لحظات
زمانيكه نافع تعدادي از لشگريان دشمن را به هلاكت رسانيد، توسط لشگريان ابن سعد مجروح گشت. آنان بازوانش را شكسته و در حالي كه خون از محاسن شريفش جاري بود، به عنوان اسير نزد عمرسعد بردند. ابن سعد به او گفت: «واي بر تو نافع، چرا به خود رحم نكردي و خود را به اين روز انداختي؟» نافع گفت: «خدا ميداند كه من چه اراده كردهام و ملامت نميكنم خود را در جنگ با شما و اگر دستم سالم بود نميتوانستيد مرا اسير كنيد.»
شمر به عمر سعد ميگويد: «او را به قتل برسان.» اما عمر سعد نميپذيرد و اظهار ميدارد كه: «تو او را آوردهاي، اگر دوست داري خودت اين كار را انجام بده.»
نافع در آخرين لحظات به شمر فرمود: « به خدا قسم اگر تو از مسلمانان بودي، براي تو سخت بود كه خدا را ملاقات كني، در حاليكه خونهاي ما را برگردن داري . حمد، خدايي را كه مرگ ما را به دست بدترين خلق نهاد.» آنگاه شمر او را به شهادت رساند.
منبع:کتاب منتهي الامال
سقاي تشنگان
زماني كه آب را بر اصحاب امام حسين (ع) بستند حضرت سيد الشهدا (ع)، عباس (ع) را با سي نفر سواره و بيست نفر پياده فرستاد تا آب بياورند. نافع بن هلال علم را به دست گرفت، و سوار بر اسبش «كامل» جلو رفت. «عمرو بن حجاج» كه موكل شريعه بود، صدا زد: « كيستي؟» نافع خود را معرفي كرد. عمرو گفت: «مرحبا به تو اي برادر. براي چه آمدي؟» زمانيكه عمرو متوجه شد كه او براي آشاميدن آب آمده است، به او گفت: «بياشام، گوارا باد تو را.» ولي نافع قبول نكرد و اظهار داشت: «والله نميآشامم قطرهاي، با آنكه ميدانم مولايم حسين (ع) و اين جماعت اصحابش تشنه هستند.» عمرو گفت: «ممكن نيست كه اين جماعت آب بياشامند، زيرا ما دستور داريم، مانع از اين كار شويم.» ولي ياران نافع به دستور او مشكهايشان را آب كردند، و زماني كه عمرو به آنان حمله كرد دشمن را متفرق ساختند و مشكها را به خدمت امام حسين (ع) بردند.
منبع:کتاب شهداي انقلاب کربلا
سرباز فداكار
در شب دهم محرم، امام (ع) به دليل شناسايي و ارزيابي مواضع دفاعي و نيروي انساني دشمن از خيمهاش خارج شد. نافع با شمشير آماده مخفيانه مراقب امام (ع) بود و آهسته گام بر ميداشت. تا اينكه به امام حسين (ع) رسيد. حضرت كه متوجه حضور او شده بود، پرسيد: «كيستي؟ تويي پسر هلال بن نافع» گفت: «بله يابن رسول الله، من هستم نافع، غلام شما» امام فرمود: «به چه علت، نيمه شب از خيمه خارج شدي؟» نافع عرض كرد: «خروج شما از خيمه مرا متوجه نمود و براي مراقبت از شما آمدم.» حضرت فرمود: «اي نافع راه باز است و شب سايه گستر، راه بپيماي و خود را نجات بده.» نافع در پاسخ امام گفت: «مادرم به عزايم نشيند، اي آقايم. من و شمشيرم با هزار نفر از دشمن برابري ميكنيم. به خداي واحد سوگند تو را تنها نميگذارم تا شمشيرم از شدت نبرد بشكند، و با سنگ به جهاد پردازم.» امام (ع) او را دعا فرمود و همراه يكديگر به سوي خيمهها رفتند.
منبع:کتاب اسوههاي عاشورا
دلاور پير
زماني كه هاني بن عروه در قصر بازداشت بود، «مسلم بن عمرو باهلي» كه از اهالي بصره محسوب ميشد، برخاست و گفت: «خداوند امير را به سلامت دارد، او را به من بسپار تا با او سخن بگويم.» پس به همراه هاني به گوشه ديگر قصر رفت. باهلي گمان ميكرد كه پسر عروه از آن مردان بزدلي است كه اگر تهديد به جان و مال و عشيره شود به زانو درآيد. اما هاني در پاسخ او فرمود: «اين ننگ آورترين كار و بزرگترين عار است، كه مسلم در پناه و ميهمان من باشد، (همانكه فرستاده فرزند رسول خداست) و من او را به شما تحويل دهم، در حاليكه دستانم سالم و يارانم فراوان باشند، اگر جز من كسي نباشد و ياوري نداشته باشم، وي را هرگز تسليم نخواهم كرد، تا در راه دفاع از او كشته شوم.» ابن زياد كه از اراده هاني به خشم آمده بود، او را تهديد به مرگ كرد. هاني در پاسخ او فرمود: «در آن صورت برق شمشيرهاي مذحج چمشان تو را خيره خواهد ساخت.» عبيد الله با عصبانيت گفت: «واي بر تو، مرا از برق شمشير ميترساني.» و با عصايي كه در دست داشت، به صورت هاني حمله نمود، به طوري كه بيني او شكست و خون بر پيراهنش روان شد. دلاور پير خود را از بند رها كرد و با گرفتن اسلحهاي به سوي عبيدالله حمله نمود اما سربازان ابن زياد بار ديگر دست و پاي او را بستند. ابن زياد سرور از اين پيروزي فرياد زد: «آيا سركش شدهاي؟ پس از اين خونت بر ما حلال است، او را ببريد و در يكي از اتاقهاي كاخ بيندازيد و نگهباني براو بگماريد.»
منبع:کتاب مسلم بن عقيل
قصر ابن زياد
در كوفه رسم بود كه بزرگان قبيله براي ملاقات والي جديد به قصر ميرفتند. زماني كه ابن زياد به عنوان والي جديد كوفه آمد، هاني به بهانه بيماري از رفتن به قصر خودداري كرد، و به همراه مسلم به فراهم كردن مقدمات قيام پرداخت. ابن زياد «عمرو بن حجاج» را به خانه هاني فرستاد، تا علت نيامدش را جويا شود. اما هاني اظهار داشت كه بيماري و فقاهت، اجازه آمدن به قصر را به او نميدهد. وي پس از مدتي توسط مأمورين ابن زياد دستگير شد. زمانيكه او را به قصر بردند، ابن زياد گفت: «زندگي او را ميخواهم در صورتي كه او خواهان مرگ من است، بپرهيز از اين دوست از قبيله مراد كه در دوستي آنان اطميناني نيست.» هاني كه متوجه سخنان ابن زياد شده بود، وجود مسلم را در خانهاش انكار كرد، ابن زياد با فرياد گفت: «به خدا! هرگز مرا ترك نخواهي كرد، مگر آنكه مسلم را به من تحويل دهي.» اما مجاهد دلير پاسخ فرمود: «نه، به خدا هرگز او را به تو تحويل نخواهم داد. ميهمانم را براي تو بياورم، تا او را بكشي؟» بار ديگر ابن زياد با عصبانيت گفت: «او را نزد من خواهي آورد.» ولي هاني همچنان استوار فرمود: «نه، به خدا قسم! او را تحويل تو نخواهم داد.»(1)
1- کتاب مسلم بن عقيل
منبع:كتاب شهداي انقلاب كربلا
قيام مذحج
پس از بازداشت هاني فرزندش يحيي (1)كه مردي ضعيف النفس بود رياست قبيله را به عهده گرفت، آنان براي نجات هاني به سمت دارالاماره رفتند و آنجا را محاصره كردند. ابن زياد بي آنكه نگران شود، به يكي از افراد دست نشانده خود يعني «شريح قاضي» گفت: «به نزد هاني برو و او را بنگر. پس به آنان خبر بده كه هاني زنده است و كشته نشده و من او را ديدهام.» زماني كه شريح به ديدار هاني رفت، او در حالي كه خون از محاسنش جاري بود، فرمود: «پناه ميبرم به خدا، اي مسلمانان! به ياريم بشتابيد آيا عشيرهام مردهاند، پس دينداران و اهالي شهر كجا هستند، آيا گم شدهاند؟ آيا مرا با دشمن و فرزند دشمنان تنها ميگذارند. اي شريح صدايي ميشنوم و ميپندارم كه اين صداها از مذحجيان (2) و دوستان من باشد، اگر ده تن براي ياري من بيايند ميتوانند مرا نجات دهند. از خدا بترس زيرا ابن زياد قاتل من است. آنگاه شريح به نزد ابن زياد بازگشت و گفت: «او را زنده ديدم، و آثار شكنجهاي را هم مشاهده نمودم.» اما ابن زياد گفت: «آيا قبول نداري والي، زيردست خود را مجازات كند، به نزد مردم برو و زنده بودن او را اعلام كن.» شريح نيز به ميان محاصره كنندگان رفت و گفت: «اين تجمع ابلهانه چيست؟ هاني زنده است و سلطان با ضرباتي كه مرگش را در پي نداشته باشد، او را تنبيه كرده است. پس برويد و جان خود و دوستانتان را تباه نكنيد.» عمرو بن حجاج [پدر همسر هاني] كه مردي ضعيف النفس بود رو به مردم گفت: «وظيفه ما تمام شده است، اگر هاني كشته نشده است پس الحمد لله.»
1- مادرش «رويحه» دختر عمر بن حجاج بوده است.
2- نام قبيله هاني
منبع:کتاب مسلم بن عقيل
عروج بزرگ مرد تاريخ
زماني كه «عبدالله حازم» خبر دستگيري هاني و قيام مذحجيان را براي مسلم آورد، او پس از تأمل بسيار تصميم به نجات هاني گرفت، به همين علت نيروهاي خود را به چهار دسته تقسيم كرده و فرماندهي برايشان انتخاب نمود، آنگاه با آنان به سوي دارالاماره رفت. در اين زمان ابن زياد در مسجد مشغول سخنراني بود، وقتي مسلم را به همراه يارانش ديد به سرعت به قصر پناه برد. ياران مسلم قصر را محاصره كردند، اما مدتي نگذشته بود كه اين حمله به دليل شايعات افرادي همچون «محمد بن اشعث قعقاع بن شور ذهلي» شكست خورد. ابن زياد كه ديگر مطمئن شده بود خطري او را تهديد نميكند، دستور داد هاني را به شهادت برسانند. مأموران او را از قصر خارج ساختند و به يكي از بازارهاي كوفه بردند. رهبر قهرمان مذحج كه گمان ميكرد اقوامش به ياري او ميآيند، از نبود افراد قبيلهاش رنجور شد و گفت: «وامذحجاه! امروز ديگر مذحج هواخواه من نيست. وامذحجاه! چقدر آنان از من دور هستند.» پس دستانش را از بند رها كرد و فرياد زد: «آيا عصايي، چاقويي، سنگي يا استخواني نيست تا مردي بدان وسيله از جان خودش دفاع كند.» ناگهان مأموران به او حمله كردند و دستانش را بستند و خواستند كه گردنش را آماده ضربه شمشير كنند. مجاهد كهن سال در حاليكه سعي داشت خود را نجات دهد، پاسخ داد: «نه، به خدا قسم، من كسي نيستم كه به شما در كشتن خودم ياري كنم.» هاني كه ديگر خود را نزديك به شهادت ميديد، به آسمان نگاه كرد، و فرمود: «بازگشت به سوي خداست. بارالها! به سوي رحمت و رضوانت ميشتابم. خداوندا! امروز را كفاره گناهانم قرار ده، به درستي كه من در راه دفاع از فرزند دختر پيامبرت، تعصب ورزيدم و حميت نشان دادم.» سرانجام هاني به دليل حمايت از سفير اباعبدالله (ع) توسط «راشد تركي» به شهادت رسيد.
منبع:کتاب شهداي انقلاب کربلا
پس از شهادت
پس از شهادت هاني و مسلم، جلادان به دستور ابن زياد پاي دو شهيد بزرگوار را بستند و آنها را در كوچهها به زمين كشاندند تا خشمشان فروكش كند و مردم كوفه نيز بيشتر هراسان شوند. سپس به دستور ابن زياد آنها را نزديك قصر تحت حفاظت شديد به دار آويختند، و ابن زياد سرهاي مبارك آنان را توسط «زبير تميمي وهاني وادعي» يا «زبير بن الاروح وهاني بن ابي رحيه» به شام فرستاد. سالها بعد از شهادت هاني «عبدالرحمن بن حصين مرادي» كه يكي از افراد لشگر «مختار عبيد ثقفي» بود در موصل و در جنگ خاور در ميدان نبرد شنيد كه كسي ميگويد: «اين قاتل هاني بن عروه است.» عبدالرحمن به سمت او حمله كرد و او را كشت. سپس فرمود: «من راشد تركي را كشتم و با شمشيري درخشان و سفيد، او را از پاي درآوردم. بدينوسيله خدا و پيامبرش را خشنود كردم.»
منبع:کتاب شهداي انقلاب کربلا
وفاي به عهد
از سوابق هاني در گذشته چنين مي گويند كه : «كثير بن شهاب يكي از فرماندهان معاويه به دليل اختلاس از اموال وي تحت تعقيب كارگزاران دولت قرار گرفت و به خانه هاني پناهنده شد. هاني او را به راه راست دعوت نمود و براي نجات جانش به نزد معاويه رفت و از او خواست كه به كثير امان دهد. معاويه تحت تأثير اين مجاهد بزرگ، مردي كه ترس براي او معنا نداشت و از شجاعان عرب بود، قرار گرفت و گفت: «بنگر چه اندازه سرقت نموده است قسمتي از مال را از او بگير و مقداري را به او واگذار.»» هاني با اين عمل خود يكي از ارزشهاي والاي انساني يعني وفاداري به عهد را به حد اعلاي خود رسانيد و كثير را نجات داد.
منبع:کتاب اسوههاي عاشورا
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید