مبارزات
روز عاشوراي سال 61 ه.ق حر با اجازه امام (ع) عازم ميدان جهاد شد و فرمود: «اي اهل كوفه، مادرتان به عزايتان بنشيند مگر شما نبوديد كه اين بنده شايسته خدا را به شهر كوفه دعوت كرديد؟ اكنون كه به سوي شما آمده و درخواست شما را پذيرفته، شما در برابر او ميايستيد و به مبارزه با او مشغول ميشويد و بر او ميتازيد. آب را بر او و فرزندان او ميبنديد در حاليكه در نخستين روز او به ما آب داد. هزار نفر در مقابل يك نفر به جنگ با او ايستاديد تا خاندان حسين (ع) را سر ببريد و بدنشان را قطعه قطعه كنيد و زنان و اطفال او را زير شلاق قرار دهيد. من تمام اينها را كه دستور محرمانه ابن زياد است ميدانم و از او و شما بيزارم. من به سوي حسين ميروم و در راه او با شما ميجنگم.» پس فرياد زد: «منم حر پناهگاه براي دفاع از بهترين شخصي كه به زمين مكه وارد شد، گردن شما را ميزنم و سستي در اين كار نميبينم. پيوسته به گودي گلوها و سينههايتان تير ميزنم تا حدي كه خون مثل پيراهن بر بدنتان احاطه كند و پيكرهايتان را بپوشاند.» مدتي از ورود حر به ميدان نگذشت كه ناگهان سپاه ابن سعد او را محاصره كرده و با ضربه شمشير گوش و ابروي اسب حر را زخمي نمودند. از ميان لشگر «حصين بن تميم» به «يزيد بن سفيان» گفت: «اين همان حر است كه تو آرزوي كشتن او را داشتي . اينك براي مبارزه با او شتاب كن. همه به او نگاه كردند. يزيد با شتاب به حر حمله نمود و فرياد زد: «اي حر ميل مبارزه داري.» چند لحظه بعد در ميان نگاه ناباورانه لشگريان سعد پيكر بيجان يزيد بر زمين افتاد و به سزاي اعمالش رسيد.
منبع:كتاب شهداي انقلاب كربلا
بدترين روز
آخرين روزهاي خلافت «معاويه بن ابوسفيان» «يزيد بن ناجيه» فرزندش را صدا زد و گفت: «برو نزد حاكم بصره و با يزيد بن معاويه بيعت كن.» حر كه بياطلاع از همه چيز بود، پرسيد: «مگر معاويه مرده است؟» او پاسخ داد: «معاويه نمرده ولي امر كرده در تمام سرزمينها حكام از مردم براي فرزندش بيعت بگيرند، من ديروز به دارالحكومه رفتم و توسط ابن زياد با يزيد بيعت كردم و تو نيز امروز با يزيد بيعت كن.» روز اول ماه رجب سال 56 ه.ق بود، حر نميخواست اين كار را انجام دهد، اما پدرش اصرار كرد و گفت: «اگر بيعت نكني ، نه فقط هستي خود را بر باد خواهي داد بلكه مرا هم نابود خواهي كرد.» سرانجام حر به ناچار به خاطر پدرش با يزيد بيعت نمود زيرا ابن زياد اسامي افراد سرشناس را كه با او بيعت ميكردند براي يزيد ميفرستاد. او اين روز را هيچگاه فراموش نكرد زيرا مجبور شد كاري را انجام دهد كه قلبش به آن راضي نبود.
منبع:كتاب شهداي انقلاب كربلا
شرمسار
اندوه و ندامت از چشمان گريان حر نمايان بود، پس از ابراز ارادت نسبت به اباعبدالله (ع) عرض كرد: «اي سرور من آيا اذن ميدهي كه به اهل حرم اظهار رو سياهي خود كرده، عذر گناهان خويش را از ايشان بخواهم؟» سپس با اجازه حضرت به سرا پرده حرم رفت و گفت: «سلام بر شما اي عترت رسول خدا (ص)، منم آن مردي كه در اين منزل سر راه شما را گرفتم و دلهاي شما را ترساندم. اكنون از كرده خود پشيمانم و توبه كردهام و به اميد عفو پروردگار عالم به شما پناه آوردهام و از سرور دين دستور جنگ و مبارزه يافتهام و از شما استدعا دارم كه مرا ببخشيد و از تقصيرات من درگذريد و نزد صديقه كبري (س) از من شكايت نكيند.» چون اهل بيت (ع) سخنان او را شنيدند، صداي شيونشان بلند شد. حر از اينكه اين سخنان را به زبان آورده بود، ناراحت گشت به همين دليل بياختيار بر سر و صورت خود زد و خاك بر سر ريخت و گفت: «كاش زبانم لال ميشد و آنچه را كه گفتهام، نگفته بودم. كاش شما را از مراجعت منع نمينمودم.»
منبع:كتاب سيماي آزاده شهيد حر بن يزيد رياحي
دومين بيعت كننده
زماني كه مسلم بن عقيل در كوفه براي امام حسين (ع) بيعت ميگرفت، «عابس بن شبيب» در مقابل حضرت ايستاد و سخناني دلنشين براي حضار مجلس ايراد فرمود. در اين هنگام «حبيب بن مظاهر» از جاي خود برخاست و به او گفت: «خداوند تو را رحمت كند، به نيكي آنچه را كه در دل داشتي با سخنان گزيده و استوار بيان داشتي ...» سپس به نزد مسلم رفت و فرمود: «اما من به خداوندي كه جز او خدايي نيست، بر همان تصميم و انديشهام كه عابس ميباشد.» حبيب دومين شخصي بود كه در كوفه با حضرت بيعت كرد و از طرف او مأمور بيعت گرفتن از مردم شد. پس از شهادت مسلم او مخفيانه در كوفه زندگي ميكرد تا اينكه كاروان اباعبدالله به كربلا رسيد. آنگاه شبانه از كوفه خارج شد و به ياري امام (ع ) شتافت.
منبع:كتاب شهداي انقلاب كربلا
انتقام
هنگامي كه جنگ به پايان رسيد، و اسرا را به كوفه بردند، «بديل بن صريم» سر حبيب را بر روي نيزه گذاشت و در كوچههاي كوفه چرخاند. پسر حبيب نيز كه در آن زمان نوجواني بيش نبود، او را تعقيب كرد، تا اينكه بديل پرسيد: «اي پسر چرا مرا تعقيب ميكني؟» قاسم گفت: «آن سر پدرم است، آيا به من ميدهي تا او را دفن نمايم.» ولي بديل با خشم به او گفت: «امير راضي نميشود كه او را دفن نمايي، و من نيز ميخواهم جايزه خوبي به جهت قتل او از امير بگيرم.» قاسم با ناراحتي به او پاسخ داد: «خداوند به تو جزا نخواهد داد، مگر بدترين جزاها. به خدا سوگند! كشتي او را در حاليكه او بهتر از تو بود.» ناگهان اشك از ديدگان پسر حبيب جاري شد و تصميم گرفت انتقام پدرش را از او بگيرد. مدتي نگذشته بود كه بديل را در سپاه «مصعب بن زبير» يافت، هنگام ظهر وارد خيمهاش شد و او را به هلاكت رساند.
منبع:كتاب شهداي انقلاب كربلا و نفس المهموم
حمايت از اباعبدالله (ع)
زمانيكه در روز عاشورا «مسلم بن عوسجه» بر روي زمين افتاد، حبيب به كنار او رفت و گفت: «اي مسلم، شهادت تو بر من بسيار گران است، بشارت باد تو را بهشت.» مسلم با نگراني از او خواست تا در راه [دفاع از] امام (ع) خود را فدا كند. حبيب برخاست و فرمود: «به پروردگار كعبه قسم كه به گفتهات عمل خواهم كرد.» پس به همراه «زهير بن قين» به ميدان نبرد رفت و فرياد زد:
«اي مردم، به خدا قسم! در روز حساب نزد خدا، بد قومي خواهند بود آنان كه فرزند پيامبر خود و خويشان و اهل بيت او و مردان خداپرست اين شهر را كه در سحرها به عبادت برخاسته و بسيار به ياد خدا بودهاند، به شهادت برسانند.»
منبع:كتاب مسلم بن عقيل
ميدان نبرد
امام (ع) براي اقامه نماز از لشگر كوفه مهلت خواست. «حصين بن تميم» از ميان لشگر بيرون آمد و گفت: «نماز شما قبول نيست.» حبيب در پاسخ او گفت: «خيال ميكني نماز از آل رسول (ص) قبول نميشود و از تو قبول ميشود؟» ناگهان حصين به طرف او حمله كرد. حبيب نيز پس از اجازه از امام به ميدان رفت و فرمود: «منم حبيب بن مظاهر، سواري جنگي در وقتي كه جنگ شعله ميكشد. شما در مدد [از ما] زيادتر هستيد، ولي حق عالي و ظاهر با ماست، شما در وفا به پيمان حيلهگر و غدار هستيد ولي ما با وفا و بردباريم. حق با ما بوده و تواناتر از شما هستيم و دليل ما موجه است. سوگند ميخورم اگر ما به اندازه اسباب و عدد شما يا نصف آن بوديم، شما پشت به جنگ كرده و متواري ميشديد. اي بدترين قوم از جهت حسب و اصل.» حبيب پس از نبرد سختي تعداد بسياري از لشگر دشمن را به هلاكت رساند. ناگهان «حصين بن تميم» شمشيرش را بر سر حبيب فرود آورد. مرد ديگري از بني تميم» نيزهاي به او زد كه از اسب به زمين افتاد. حبيب سعي كرد برخيزد، ولي «حصين» شمشيري ديگر به سر او فرود آورد آنگاه «بديل بن صريم» سر مبارك او را از بدنش جدا نمود، و قهرمان كوفه به شهادت رسيد. هنگامي كه خبر شهادت حبيب را به امام (ع) دادند ايشان با ناراحتي فرمودند: «او نفس من و حامي اصحابم بود» (1)، همانا تو مردي صاحب فضل بودي و ختم قرآن در يك شب مي نمودي.» (2)
1- به نقل از شهداي انقلاب كربلا
2- به روايت از منتهي الامال
منبع:كتاب شهداي انقلاب كربلا و نفس المهموم
طلب ياور
قبل از روز عاشورا، «حبيب» با اجازه امام (ع) شبانه به ميان قبيله «بني اسد» رفت تا آنان را براي كمك به اباعبدالله (ع) دعوت نمايد. زماني كه به نزد آنها رفت، گفت: «بهترين سوقات را براي شما آوردم، شما را به ياري پسر دختر پيامبرمان دعوت ميكنم. او با جمعي از مؤمنان است كه هر كدام از هزار مرد بهترند، و او را رها نميكنند، و هرگز تسليم نميشوند و اين «عمرسعد» دور او را احاطه كرده است. شما هم عشيره من هستيد و من اين خيرخواهي را براي شما [آرزو] دارم امروز در نصرت او از من بشنويد و به شرف دنيا و آخرت برسيد. به خدا كه هر كدام از شما در راه خدا با پسر دختر پيامبر كشته شود، با اجر و قرب الهي در عليين رفيق محمد (ص) است.» ناگهان «عبدالله بن بشير» از جاي برخاست و گفت «من اولين كسي هستم كه اين دعوت را مي پذيرم.» آنگاه به ميان قوم رفت و فرياد زد:
بدانند مردم به گاه گريز كه يلها نمانند از رستخيز
منم پهلوان و يل جنگجو يكي شير غرنده در جست و خيز
سرانجام با تلاش «حبيب» 90 نفر از قبيله «بني اسد» به سوي كربلا حركت كردند، ناگهان در ميان راه 400 نفر از لشگريان عمر بن سعد مسير حركت آنان را بستند، و پس از درگيري سختي شبانه از ترس لشگر ابن سعد به قبيله خود بازگشتند زماني كه امام (ع) از ماجرا آگاه شد، فرمود: «لاحول ولا قوه الا بالله».
منبع:كتاب شهداي انقلاب كربلا و نفس المهموم
اجازه جهاد
در روز عاشورا، زمانيكه دشمن به خيمه ابا عبدالله (ع) نزديك ميشد، سيف به همراه پسر عمويش نزد امام حسين (ع) رفت، در حاليكه هر دو گريان بودند. امام فرمود: «چرا گريه ميكنيد، اي فرزندان برادرم؟ به خدا من اميدوار هستم كه به زودي چشم شما روشن ميشود و وارد بهشت مي شويد.»
سيف و مالك عرض كردند: «فدايت شوم. به خدا براي خودمان گريه نميكنيم، بلكه براي تنهايي شما گريه ميكنيم.» امام فرمود: «خداوند به خاطر كمك و ياريتان به من بهترين پاداش متقين را [به شما] بدهد.» سپس سيف گفت: «عليك السلام يابن رسول الله » و از امام اجازه جهاد خواست. امام در پاسخ فرمودند: «عليكما السلام و رحمه الله وبركاته.» او پس از يك نبرد طولاني به شهادت رسيد.
منبع:کتاب شهداي انقلاب کربلا
بلبل دلسوخته
پس از شهادت رقيه، فردي از سوي دربار فرستاده شد تا حضرت را غسل دهد. آن فرد به خرابه رفت و كار خود را شروع كرد. اهل بيت پشت در منتظر ايستاده بودند ناگهان زن به كناري رفت و سراغ زينب را گرفت. وقتي او را به نزد زينب (س) بردند، پرسيد: «اين كودك چه نوع بيماري داشت؟ تمام بدن اين دختر كبود است.» اشك از چشمان آن بانوي بزرگوار جاري شد و فرمود: «اي زن غساله، اين بلبل دلسوخته، هيچ نوع بيماري نداشت. اين لكه هاي كبود و پوست نيلگون آثار مرض نيست، آنها جاي ضربات تازيانه و شلاق و آثار وحشيگري دشمنان است كه در مسير كوفه و شام بيرحمانه بر پيكر اين كودك ضعيف نواختند.» پس از شنيدن اين سخنان غساله پيكر مطهر و آسماني رقيه را غسل نمود آنگاه او را در گوشه همان خرابه به خاك سپردند تا براي هميشه از آن غمكده فرياد شهداي كربلا و پدر مظلومش حسين بن علي (ع) را به گوش جهانيان برساند.
منبع:كتاب داستان غم انگيز حضرت رقيه
شب غمگين خرابه
خرابه شام شب غمگيني را سپري مي كرد، رقيه از خواب بيدار شد و با گريه اباعبدالله را صدا زد. زنان حرم ديگر طاقت ديدن نالههاي رقيه را نداشتند. دراين هنگام يزيد بن معاويه از احوال اسرا جويا شد. به او خبر دادند كه كودكي سراغ پدرش را ميگيرد. يزيد دستور داد كه سر پدر را براي كودك ببرند تا با اين كار اهل بيت را ناراحت كند. ماموران سر اباعبدالله (ع) را در درون طشت گذاشته و به خرابه بردند. زينب (س) با كمال حلم و بردباري طشت را گرفت و آن را در مقابل رقيه گذاشت. رقيه سر نوراني امام (ع) را در دامن قرار داد و گفت: «پدرجان كدام سنگدلي سرت را بريد و محاسن تو را با خون خضاب كرد. اي پدر كدام بيرحمي رگهاي گردنت را بريد؟» درد دلهاي رقيه با پدر تمامي نداشت، آهشته لبانش را بر لبهاي متبرك پسر رسول خدا (ص) نهاد. ناگهان امام (ع) لب به سخن گشود و فرمود: «اي نور ديده، بيا به سويم كه من در انتظار تو مي باشم.» اهل حرم غمگين ايستاده بودند و به رقيه نگاه ميكردند. مدتي نگذشت كه سر پدر از دست كوچكش به زمين افتاد، او بر بالهاي ملائك نشست و به سوي پدر بزرگوارش پرواز نمود.
منبع:كتاب ستاره درخشان شام
درد دل با پدر
اهل حرم كه با احترام و تكريم وارد دشت كربلا شده بودند اينك روز 11 محرم به عنوان اسير راهي شهر كوفه ميشدند. قافله با همه دردها آهسته از كنار قتلگاه ميگذشت، در اين لحظه زينب (س) دست رقيه را گرفت و به كنار پيكر اباعبدالله برد. رقيه صورتش را بر گلوي بريده پدر نهاد و چهره و مو را با خون او رنگين ساخت. صداي گريه اهل حرم بلند شد. رقيه همانگونه كه از اباعبدالله جدا ميشد، فرمود: «اي پدر بر ما سخت است كه هر چه تو را صدا بزنيم، جوابمان را ندهي.» در طول راه مشكلات اسارت و دوري از پدر او را سخت ميآزرد تا زمانيكه به شام رسيدند. رقيه همچنان بهانه پدر را ميگرفت. زينب (س) مدام براي آرام كردن او ميگفت: «پدرت به مسافرت رفته است.» اما گريههاي رقيه پاياني نداشت. ساعتي نگذشت كه در آغوش عمهاش به خواب رفت. ناگهان زينب (س) متوجه صحبت رقيه در خواب شد. همه ساكت به سخنان رقيه خردسال گوش ميكردند. گويا در عالم رؤيا ماجراي سفر از كربلا تا شام را براي پدرش حكايت مي نمود.
منبع:كتاب داستان غم انگيز حضرت رقيه
كنار پيكر پدر
شام غريبان اباعبدالله بود. زينب (س) در زير خيمه نيم سوخته، چشم بر هم گذاشت، در عالم رويا مادرش فاطمه زهرا (س) را ديد و عرض كرد: «مادر جان، آيا از حال ما خبر داري؟» فاطمه (س) با ناراحتي گفت: «طاقت شنيدن آن را ندارم.» زينب از مادر پرسيد: «پس شكوهام را به چه كسي بگويم؟» زهراي اطهر فرمود: «من خود هنگامي كه سر از بدن فرزندم حسين (ع) جدا مي كردند، حاضر بودم. اكنون بلند شو و رقيه را پيدا كن.» زينب (س) هراسان برخاست، هر چه رقيه را صدا زد او جواب نداد. به همراه خواهرش ام كلثوم بيابانهاي اطراف حرم را گشت. ناگهان نزديك قتلگاه صداي او را شنيد. به كنار پيكر اباعبدالله (ع) رفت. رقيه خود را روي بدن مطهر پدر انداخته و در حاليكه دستهايش را به سينه پدر چسبانده بود، درد دل مي كرد. زينب (س) دستان كودك را در دستهايش گرفت و با مهرباني پرسيد: «چگونه پدرت را پيدا كردي؟» نوباوه اباعبدالله پاسخ داد: «آنقدر پدر پدر كردم كه ناگهان صداي پدرم را شنيدم كه فرمود: «بيا اينجا، من در اينجا هستم.»
منبع:كتاب ستاره درخشان شام
غريب شام
كاروان اسرا به مدينه باز ميگشتند اما زينب (س) نميتوانست از خرابه دل بكند. نوگلي از بوستان حسين (ع) را در اين خرابه نهاده بودند. شام براي زينب (س) بوي حسين (ع) را ميداد. او بدون رقيه چگونه ميتوانست به كربلا و مدينه برود؟ اهل بيت بر محمل نشستد. سراسر شام را غربت و غم غريبي گرفته بود. صداي گريه و شيون از ميان محملها بلندشد. زينب (س) ديگر طاقت نياورد از محمل بيرون آمد و فرمود: «اي اهل شام! ما از ميان شما ميرويم ولي يك دختر خردسال را در ميان شما گذاشتيم. او در اين شهر غريب است. كنار قبر او برويد و او را فراموش نكنيد. هر چند وقت يكبار آبي بر مزارش بپاشيد و چراغي روشن كنيد.»
رفتيم و ماند خاطرهاي سخت جانگداز
زين شهر پربلا به دل داغدار ما
ما با رقيه آمده اكنون كه ميرويم
ديگر رقيهاي نبود كنار ما
منبع:كتاب داستان غم انگيز حضرت رقيه
لب تشنه كوچك
عصر عاشورا 23 كودك از اهل بيت در خيمهها نشسته بودند، ناگهان لشگر ابن سعد براي گرفتن غنيمت به خيمهها حمله نمودند، بچهها با ترس به آنان نگاه ميكردند. ضعف شديد توانشان را گرفته بود. لشگريان با ديدن اين صحنه به نزد ابن سعد رفته و گفتند: «اين كودكان بر اثر شدت تشنگي درخطر مرگ هستند.» مدتي نگذشت كه با اجازه عمر سعد مشكهاي آب را به درون خيمه آوردند. حضرت رقيه آب را با دستان كوچكش گرفت و با سرعت به سوي قتلگاه دويد، مردي از ميان لشگر فرياد زد: «كجا ميروي؟» كودك خردسال اباعبدالله (ع) فرمود: «بابايم تشنه بود، ميخواهم او را پيدا كنم و برايش آب ببرم.» مرد بيآنكه مراعات يتيم حسين (ع) را بكند، گفت: «آب را خودت بخور، پدرت را با لب تشنه شهيد كردند.» رقيه به ظرف آب نگاهي انداخت، اشك گونههاي كبودش را نمناك كرد. ديگر طاقت نياورد، مقابل لشگر دشمن ايستاد و فرمود: «پس من هم آب نمي آشامم.»
منبع:كتاب داستان غم انگيز حضرت رقيه
ميدان نبرد
هنگام نبرد كربلا «شبيب» به همراه «سيف بن حرث بن سريع» و «مالك بن عبدالله بن سريع» به كربلا رفت و قبل از ظهر روز عاشوراي سال 61 هجري قمري در حمله اول به شهادت رسيد. پيكر مطهر او را در كنار ديگر شهداي كربلا به خاك سپردند.
در زيارت ناحيه مقدسه نام اين شهيد بزرگوار به اين صورت آمده است: «السلام علي شبيب بن الحارث بن سريع.»
ميدان نبرد
در روز عاشورا «عابس» از شؤذب پرسيد: «در دلت چه مي گذرد؟» شؤذب پاسخ داد: «من به همراه تو در راه فرزند پيامبر جهاد ميكنم تا به شهادت برسم.» عابس گفت: «انتظار من از تو همين بود پس به خدمت اما برويم تا تو را مانند ديگران از شهدا به حساب آورد، من نيز به سبب تو آزمايش ميشوم و اميد به پاداش الهي در مصيبت تو دارم. اگر كسي نزديكتر از تو با من بود باز دوست داشتم او را پيش خود به ميدان بفرستم تا در مصيبت او محزون شوم. امروز روزي است كه بايد تا ميتوانيم در تحصيل ثواب بكوشيم زيرا كه فردا روز حساب است نه عمل.» شؤذب پس از عرض ادب به امام (ع ) به ميدان نبرد شتافت و پس از جهاد خالصانه به شهادت رسيد.
منبع:كتاب شهداي انقلاب كربلا
پيشگامان بهشت
ظهر عاشورا امام (ع) به همراه تعدادي از يارانش براي اقامه نماز كنار خيمهها ايستادند. اباعبدالله (ع) نماز خود را شروع كرد، سعيد براي محافظت از جان حضرت در مقابل ايشان ايستاد. در طول نماز تيرهاي كينه و قهر دشمن بر پيكر مطهرش نشست. نماز امام (ع) به پايان رسيد، سعيد ديگر نتوانست طاقت بياورد و آهسته در مقابل حضرت بر روي زمين افتاد و گفت: «خدايا لعن كن اين جماعت را همانند لعن قوم عاد و ثمود. اي خداي من سلام مرا به پيامبر خود برسان و به او ابلاغ كن كه من در اين كار قصد نصرت ذريه پيامبر تو را دارم.» اباعبدالله به كنار پيكر نيمه جان او رفت. سعيد چشمهايش را باز كرد وقتي صورت نوراني امام (ع) را ديد عرض كرد: «به عهدم وفا كردم، اي پسر رسول خدا (ص)؟» امام با مهرباني به او نگاه كرده و فرمودند: «آري وفا كردي و تو پيشاپيش من در بهشت هستي .»
منبع:كتاب شهداي انقلاب كربلا
قبل از شهادت
هنگاميكه امام حسين (ع) شهيد شدند، دو تن از اسرا، از نوادگان جعفر طيار به نامهاي «محمد وابراهيم» معروف به دو طفلان مسلم، از لشگرگاه ابن زياد فرار كردند، در ميان راه با زني برخورد كرده و از وي آب خواستند، زن گفت: «خودتان را معرفي كنيد و بگوييد از كجا مي آييد؟» آن دو گفتند: «ما از اولاد جعفر طيار و فرزندان مسلم هستيم و از لشگرگاه ابن زياد فرار كرده ايم.» زن با نگراني گفت: «شوهر من، از سربازان ابن زياد است، ميترسم امشب بيايد وگرنه از شما پذيرايي ميكردم.» طفلان گفتند: «اميد داريم كه نيايد.» زن اجازه داد و آن دو وارد خانه شدند و او برايشان طعام آورد، آن دو طفل گفتند: «ما به طعام نياز نداريم، براي ما سجادهاي بياور تا نمازمان را بخوانيم.»، و بعد از نماز خوابيدند، ساعتي بعد، همسر آن زن از لشگرگاه ابن زياد به خانه برگشت، وقتي از موضوع مطلع گشت به زنش گفت: «هر كس اين دو كودك را تحويل ابن زياد دهد، دو هزار درهم جايزه مي گيرد.» ممانعت زن تأثير نكرد و شوهر هر دو طفل را دستگير نمود و تحويل غلامش داد تا در كنار فرات آنها را گردن بزند.
منبع:كتاب مقتل الحسين خوارزمي
نحوه شهادت
هنگاميكه همسر آن زن، از لشگرگاه ابن زياد به خانه آمد و از وجود دو طفلان مسلم (ع ) مطلع گشت، آن دو طفل را به غلامش سپرد تا آن دو را گردن بزند، غلام وقتي از انتساب آنها به پيامبر اكرم (ص) مطلع شد، از قتلشان امتناع كرد و فرار نمود، پسر آن مرد هم به قتل دو طفلان اقدام نكرد و حتي پدرش را نصيحت نمود تا دستش را به چنين ظلمي آلوده نكند ولي نصيحتهاي او مؤثر واقع نشد.
وقتي آن ملعون ميخواست برادر بزرگتر يعني ابراهيم را به شهادت برساند، كودكان پيشنهاد كردند كه «ما را به بازار ببر و به عنوان برده بفروش و قيمت را خودت بردار.» او جواب داد: «من شما را ميكشم به بغضي كه از پدرتان و اهل بيت محمد (ص) دارم.» آنگاه ابراهيم را به شهادت رساند و پيكر مطهر او را در فرات انداخت و آن بدن بر روي آب بود تا آنكه پيكر برادرش به او ملحق شد. قاتل طفلان مسلم سر دو طفل را به نزد ابن زياد آورد و تقاضاي جايزه نمود! آرامگاه اين دو طفل شهيد، در نزديكي شهر مسيب عراق معروف است.
منبع:کتاب مقتل الحسين خوارزمي ج 2
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید