مـشـهـور ميان علماى شيعه آن است كه در شب نوزدهم ماه مبارك رمضان سنه چهلم از هجرت در وقـت طـلوع صـبح حضرت سيّد اوصياء على مرتضى عليه السّلام از دست شقى ترين امّت ابـن مـلجـم مـرادى لعين ، ضربت خورد و چون ثُلثى از شب بيست و يكم آن ماه گذشت روح مـقـدّسـش بـه ريـاض جـِنـان پـرواز كـرد و مـدّت عـمـر شـريـفـش شـصـت و سـه سـال بـوده ، ده سـاله بـود كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به پيغمبرى مـبـعـوث گـرديـد و بـه آن حـضـرت ايـمـان آورد و بـعـد از بـعـثـت سـيـزده سـال بـا آن حـضـرت در مـكـّه مـانـد و بـعـد از هـجـرت بـه مـديـنـه بـا آن حـضـرت ده سـال در مـديـنـه بـود و پـس از آن بـه مـصـيـبـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم مـبـتـلا شـد و بـعـد از آن حـضـرت سـى سـال زنـدگـانـى فـرمـود، دو سـال و چـهـار مـاه در خـلافـت ابـوبـكـر و يـازده سـال در خـلافـت عـُمـر و دوازده سـال در خـلافـت عـثـمـان بـه سر برد. و خلافت ظاهريّه آن حـضـرت قـريـب بـه پـنـج سـال كـشـيـد و در اكـثـر آن مـدّت بـا مـنـافـقـان مـشـغـول قـتـال و جـدال بـود و پـيـوسـتـه بـعـد از حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم مـظـلوم بود و اظهار مظلوميّت خويش مى فرمود و از كثرت نافرمانى و نفاق مردم خويش دلتنگ بود و طلب مرگ از خدا مى نمود وكَرّةً بَعْد كَرّةٍ از شـهـادت خـود بـه دسـت ابـن مـلجـم خـبر مى داد و گاهى مى فرمود كه چه مانع شده است بـدبـخـت تـريـن امـّت را كـه مـحـاسن مرا از خون سرم خضاب كند؟ و در آن ماه رمضانى كه واقـعـه شـهـادت آن جناب در آن ماه اتّفاق افتاد بر منبر اصحاب خويش رااعلام فرمود كه امـسال به حج خواهيد رفت و من در ميان شما نخواهم بود و در آن ماه يك شب در خانه امام حسن عـليـه السـّلام و يـك شـب در خـانـه امـام حـسـيـن عـليـه السّلام و يك شب در خانه زينب عليهاالسّلام دختر خود كه در خانه عبداللّه بن جعفر بود افطار مى فرمود و زياده از سه لقـمـه تـنـاول نمى فرمود، از سبب آن حالت مى پرسيدند مى فرمود: امر خدا نزديك شده است مى خواهم خدا را ملاقات كنم و شكم من از طعام پر نباشد و بعضى نگاشته اند كه يك روز از بالاى منبر به جانب فرزندش امام حسن عليه السّلام نظرى افكند و فرمود: اى ابا مـحـمـّد! از اين ماه رمضان چند روز گذشته است ؟ عرض كرد: سيزده روز؛ پس به جانب امام حـسـيـن عـليـه السّلام نظرى كرد و فرمود: اى اباعبداللّه از اين ماه رمضان چند روز مانده ؟ عرض كرد: هفده روز؛ پس حضرت دست بر محاسن شريف خود زد و در آن روز لحيه آن جناب سفيد بود و فرمود: وَاللّهِ لَيَخْضِبُه ا بِدَمِه ا اِذِ انْبَعَثَ اَشْق يه ا؛ به خدا قسم كه اشقى امّت ، اين موى سفيد را با خون سر خضاب خواهد كرد! پس اين شعر را انشاد فرمود:
شعر :
اُريدُ حَياتَهُ وَيُريدُ قَتْلي
عَذيرَكَ من خَليلِكَ مِنْ مُرادٍ
وامـّا كـيـفـيـّت مـقـتـل آن حـضـرت چـنـانـكـه جـمـاعـتـى از بـزرگـان نـقـل كرده اند چنين است كه گروهى از خوارج كه از آن جمله عبدالرّحمن بن ملجم بود بعد از واقـعـه نـهـروان در مكّه جمع شدند و هر روز اجتماعى مى كردند و انجمنى مى ساختند و بر كشتگان نهروان مى گريستند، يك روز در طى سخن همى گفتند: على و معاويه كار اين امّت را پريشان ساختند اگر هر دو تن را مى كشتيم اين امّت را از زحمت ايشان آسُوده مى ساختيم ؛ مردى از قبيله اشجع سر برداشت و گفت : به خدا قسم كه عمرو بن العاص كم از ايشان نـيـسـت بـلكـه اصـل فساد و ريشه فتنه اوست ؛ پس سخن بر اين نهادند كه هر سه تن را بـايـد كـشـت ، ابـن مـُلجم لعين گفت : على را من مى كشم ؛ حجّاج بن عبداللّه كه معروف به (بـُرْك ) بود، كشتن معاويه را به ذمّه خويش نهاد، و (دادويه ) كه معروف به عمرو بن بـكـر تـمـيمى است ، قتل عمرو عاص را بر ذمّه نهاد؛ چون عهد به پاى بردند با هم قرار دادند كه بايد هر سه تن در يك شب بلكه در يك ساعت كشته شوند و سخن بر اين نهادند كـه شب نوزدهم ماه رمضان هنگام نماز بامداد كه ايشان حاضر مسجد شوند در انجام اين امر اقدام نمايند؛ پس يكديگر را وداع كرده (بُرْك ) طريق شام گرفت و عمرو سفر مصر كرد و ابـن مـلجـم لعـيـن بـه جـانـب كوفه روان شد و هر سه تن شمشير خود را مسموم ساختند و مـكنون خاطر را مكتوم داشتند و انتظار روز ميعاد مى بردند تا گاهى كه شب نوزدهم رسيد. بـامـداد آن شـب بـُرك بـن عـبـداللّه بـا شـمـشـيـر زهـر آب داده داخـل مـسجد شد و در ميان جماعت از قفاى مُعاويه بايستاد آنگاه كه معاويه به ركوع يا به سجود رفت تيغ بكشيد و بر ران او زده معاويه بانگى در داد و در محراب در افتاد مردمان در هـم رفـتـنـد و (بـرك ) را بـگرفتند و معاويه را به سراى خويش بردند و طبيب حاذق حـاضر كردند چون طبيب زخم او را ديد گفت : اين ضربت از اثر شمشير زهر آب داده است و عـِرْق نـكـاح را آسـيـب رسـيـده اسـت اگـر خـواهـى ايـن جـراحـت بـهـبـودى پـذيـرد و نـسـل تـو مـنـقـطع نشود بايد با آهن سرخ كرده موضع جراحت را داغ كرد آنگاه مداوا كرد و اگر چشم از فرزند مى پوشى با مشروبات معالجه توان كرد، معاويه گفت : مرا تاب و تـوان نـيـسـت كـه با حديده محماة صبر كنم و مرا دو فرزندم يزيد و عبداللّه كافى است ؛ پـس او را بـا شـراب عـقـاقـيـر مـداوا كـردنـد تـا بـهـبـودى يـافـت و نسل او منقطع گشت و بعد از صحّت ، امر كرد تا از بهر او در مسجد مقصوره اى بنا كردند و پاسبانان بگماشت تا او را حراست كنند؛ پس (بُرْك ) را حاضر ساخت و فرمان داد تا سـر از تـنـش بـرگـيرند گفت : الامان و البشارة ! معاويه گفت : چيست آن بشارت ؟ گفت : رفيق من رفته است كه على را در اين وقت بكشد اكنون مرا حبس كن تا خبر رسد اگر على را كـشـتـه انـد آنـچـه خـواهـى بـكـن و اگـرنـه مـرا رهـا كـن كـه بـروم عـلى را بـه قتل رسانم و سوگند ياد كنم كه باز به نزد تو آيم كه هرچه خواهى در حقّ من حكم كنى ؛ پس بنابر قولى معاويه امر كرد تا او را حبس كردند تا گاهى كه خبر شهادت اميرالمؤ منين عليه السّلام رسيد به شكرانه قتل على عليه السّلام او را رها كرد.
امّا عمرو بن بكر چون داخل مصر شد صبر كرد تا شب نوزدهم شهر رمضان برسيد پس با شـمـشـيـر مـسـمـوم در مـسـجـد جـامـع درآمـد و بـه انـتظار عمروعاص نشست از قضا در آن شب عـمـروعـاص را قـولنـجـى عارض شد و نتوانست به مسجد رفت ، پس قاضى مصر را كه خارجة بن ابى حبيبه مى گفتند به نيابت خويش به مسجد فرستاد، خارجه به نماز ايستاد عـمـروبـن بـكـر را چنان گمان رفت كه پيشنماز عمروعاص است شمشير خود را كشيد و بر خـارجـه بـدبـخـت فرود آورد و او را در خون خود بغلطانيد و همى خواست تا فرار كند كه مردم او را بگرفتند و به نزد عمروعاص ، او را بردند؛ عمروبن العاص فرمان داد تا او را بـكـشند آن ملعون آغاز جزع نمود و سخت بگريست ، گفتند: هنگام مرگ اين گريستن چيست مگر ندانستى كه جزاى اين كار هلاكت است ؟ گفت : لاواللّه ! من از مرگ هراسان نشوم بلكه از آن مـى گريم كه بر قتل عمرو ظفر نيافتم و از آن غمگينم كه (بُرْك ) و (ابن ملجم ) به آرزوى خويش رسيدند و على و معاويه را به تيغ خويش گذرانيدند، عمرو گفت تا او را گـردن زدنـد و روز ديـگر به عيادت خارجه رفت و او هنوز حشاشه جانى باقى داشت ، رو بـه عـمـروعـاص كـرد و گـفـت : يـا ابـا عـبـداللّه ! هـمـانـا ايـن مـرد اراده نـداشـت جـز قتل ترا، عمرو گفت : لكن خداوند اراده كرد خارجه را.امّا عبدالرحمن بن ملجم به قصد قتل اميرالمؤ منين عليه السّلام به كوفه آمد و در محلّه بنى كِنْدَه كه قاعدين خوارج در آنجا جاى داشتند فرود شد ولكن از خوارج قصد خويش را مخفى مى داشت كه مبادا منتشر شود در اين ايّام كه به انتظار كشتن اميرالمؤ منين عليه السّلام روز بـه سر مى برد وقتى به زيارت يكى از اصحاب خويش رفت در آنجا قَط امِ بنت اخضر تيميّه را ملاقات كرد و او سخت نيكو روى و مشگين موى بود و پدر و برادر او را كه از جمله خـوارج بـود اميرالمؤ منين عليه السّلام در نهروان كشته بود از اين جهت او را با على عليه السـّلام خـصـومـت بـى نـهـايـت بـود، ابـن مـلجـم را چـون نـظـر بـه جـمـال دل آراى او فتاد يك باره دل از دست بداد؛ لاجرم از در خواستگارى قَطامِ بيرون شد، قطام گفت كه چه مَهْر من خواهى كرد؟ گفت : هرچه بگوئى ! گفت : صداق من سه هزار درهم و كـنـيزكى و غلامى و كشتن على بن ابى طالب است ! ابن مُلجم گفت كه تمام آنچه گفتى مـمـكـن اسـت جـز قـتـل عـلى كـه چـگـونـه از بـراى مـن ميسّر شود؛ قطامِ گفت : وقتى كه على مشغول به امرى باشد و از تو غافل باشد ناگهان بر او شمشير مى زنى و غيلةً او را مى كـشـى پـس اگر كشتى قلب مرا شفا دادى و عيش خود را با من مُهنّا ساختى و اگر تو كشته شوى پس آنچه در آخرت به تو مى رسد از ثوابها بهتر است براى تو از آنچه در دنيا بـه تـو مـى رسـد. ابـن مـلجـم دانست كه آن ملعونه با او در مذهب موافقت دارد گفت : به خدا سوگند كه من نيز به اين شهر نيامده ام مگر براى اين كار، قطام گفت كه من از قبيله خود جـمـعـى را با تو همراه مى كنم كه تو را در اين امر معاونت كنند، پس كس فرستاد به نزد وَرْدان بـن مُجالد كه از قبيله او بود و او را براى يارى ابن ملجم طلبيد. و ابن ملجم نيز در اين اوقات كه مصمم قتل على عليه السّلام بود وقتى شبيب بن بَجْرَه را كه از قبيله اشجع بود و مذهب خوارج داشت ديدار كرد گفت : اى شبيب ! هيچ توانى كه كسب شرف دنيا و آخرت كـنـى ؟ گـفـت : چـه كـنـم ؟ ابـن مـلجـم مـلعـون گـفـت كـه در قـتـل عـلى ، مرا اعانت كنى ، شبيب گفت : يابن ملجم ! مادر به عزاى تو بگريد انديشه مرا هـولنـاك كـرده اى چـگـونـه بدين آرزو دست توان يافت ؟ ابن ملجم گفت : چندين ترسان و بددل مباش در مسجد جامع كمين مى سازيم و هنگام نماز فجر بر وى مى تازيم و كار او را بـا شـمشير مى سازيم و دل خود را شفا مى بخشيم و خون خود را باز مى جوئيم . چندان از ايـنگونه سخن كرد كه شبيب را قوى دل ساخت و با خود همدست و همداستان نمود و او را با خـود به نزد قَطامِ برد و در اين هنگام آن ملعونه در مسجد اعظم بود و قبّه و خيمه از براى او برپا كرده بودند و به اعتكاف مشغول بود، پس ابن ملجم از اتفاق شبيب با خود، قطام را آگـهـى داد آن مـلعـونـه گـفـت : هـرگـاه كـه خـواسـتـيـد او را بـه قـتل آريد در اينجا به نزد من آئيد؛ پس آن دو ملعون از مسجد بيرون شدند و چند روزى به سـر بـردند تا شب چهارشنبه نوزدهم رسيد، پس ابن ملجم با شبيب و وَرْدان به نزد قَطام در مـسـجـد حـاضـر شـدند آن ملعونه بافته اى چند از حرير طلبيد و بر سينه هاى ايشان مـحـكـم بـبـسـت و شـمـشـيـرهـاى زهـر آب داده را بـداد تـا حـمايل كردند و گفت چون مردان مرد انتها زفرصت بريد و چون هنگام رسيد وقت را از دست نـدهـيـد؛ آن سـه تـن از نـزد آن مـلعـونـه بـيـرون شـدنـد و در مـقـابـل آن درى كـه حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام از آن داخِل مسجد مى شد، بنشستند و انتظار حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام را مى بردند. و هم در اين ايّام كه اين سه ملعون به اين خيال بودند وقتى اشعث بن قيس را ديدار كرده بودند و او را از عزم خويشتن آگاهى داده بودند اشعث نيز اعانت ايشان را بر ذمّه نهاده بود تا در ايـن شـب كه ليله نوزدهم بود او نيز حسب الوعده خويش به نزد ايشان آمد. و حُجْر بن عدى رحـمـه اللّه كـه از بزرگان شيعيان بود آن شب را در مسجد به سر مى برد ناگهان به گـوش او رسـيـد كـه اشـعـث مـى گـويـد: يابن ملجم ! در كار خويش بشتاب و سرعت كن در انـجـاح حاجت خويش كه صبح دميد و رسوا خواهى گرديد. حُجْر از اين سخن غرض ايشان را فهميد و با اشعث ، گفت : اى >.كـار از حـدّ گـذشـت چـون بـه مـسـجـد رسـيـد صـداى مـردم را شـنـيـد كـه بـه قتل آن حضرت خبر مى دهند.
اكـنـون بـيـان كـنـيـم حـال حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عليه السّلام را در آن شب : از امّكلثوم نقل شده كه فرمود چون شب نوزدهم ماه رمضان رسيد پدرم به خانه آمد به نماز ايستاد، من براى افطار آن جناب طبقى حاضر گذاشتم كه دو قرصه نان جو با كاسه اى از لَبَن و مقدارى از نمك سوده در آن بود چون از نماز فارغ شد، چون آن طبق را نگريست بگريست و فرمود: اى دختر! براى من در يك طَبَق دو نانخورش حاضِر كرده اى مگر نمى دانى كه من مـتـابـعـت برادر و پسر عمّ خود رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى كنم ؟ اى دختر! هـركـه خـوراك و پوشاك او در دنيا نيكوتر است ايستادن او در قيامت نزد حق تعالى بيشتر اسـت ، اى دخـتـر! در حـلال دنـيا حساب است و در حرام دنيا عذاب . پس برخى از زهد حضرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم را تـذكـره فـرمـود آنـگاه فرمود: به خدا سوگند افـطـار نكنم تا از اين دو خورش ، يكى را بردارى ؛ پس من كاسه لَبَن را برداشتم و آن حضرت اندكى از نان جو با نمك تناول فرمود و حمد و ثناى الهى به جا آورد و برخاست و بـه نـمـاز ايـسـتـاد پـيـوسـتـه مـشـغـول ركـوع و سـجـود بـود و تـضـرّع و ابـتـهـال بـه درگاه خالق متعال مى نمود و نقل شده كه آن حضرت در آن شب بسيار از بيت خود بيرون مى رفت و داخل مى شد و به اطراف آسمان نظر مى كرد و اضطراب مى نمود و تـضـرّع و زارى مـى كـرد و سوره يس را تلاوت فرمود و مى گفت : اَللّهُمَّ ب اركْ لى فى الْمَوْتِ ؛ يعنى خداوندا مبارك گردان براى من مرگ را، بسيار مى گفت : اِنّا للّهِ وَاِنّا اِلَيْهِ ر اجـِعـُونَ و كـلمـه مـبـاركه لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلا بِاللّهِ العَلِىِّ الْعَظيمِ را بسيار مكرر مى كرد و بسيار صلوات مى فرستاد و استغفار مى نمود.
و ابـن شـهـر آشـوب و غيره روايت كرده اند كه حضرت در تمام آن شب بيدار بود و براى نماز شب بيرون نرفت به خلاف عادت هميشه خويش .
امّ كـلثـوم عـرض كـرد: اى پـدر! ايـن بـيـدارى و اضـطـراب شـما در اين شب براى چيست ؟ فرمود: در صبح اين شب من شهيد خواهم شد! عرض كرد: بفرمائيد جعده به مسجد رود و با مـردم نـمـاز گـزارد، (جـعـده فـرزنـد هـبـيـره است و مادرش امّ هانى خواهر اميرالمؤ منين عليه السـّلام اسـت ) فـرمـود: (بـگـويـئد جعده به مسجد رود و با مردم نماز گزارد)؛ پس بى تـوانـى فـرمـود كـه از قـضـاى الهـى نـمـى تـوان گـريـخـت و خـود آهـنگ رفتن به مسجد نمود.
و روايـت شـده كـه در آن شـب آن حـضـرت بيدار بود و بسيار بيرون مى رفت و به آسمان نـظـر مـى افكند و مى فرمود:به خدا قسم كه دروغ نمى گويم و دروغ به من گفته نشده ايـن اسـت آن شـبـى كـه مـرا وَعـْده شـهادت داده اند، پس به مضجع خويش برمى گشت پس زمـانـى كـه فـجـر طـالع شـد (اِبـْن نـَبـّاح ) مؤ ذّن آن حضرت درآمد و نداى نماز در داد، حـضـرت به آهنگ مسجد برخاست چون به صحن خانه آمد مرغابيان چند كه در خانه بودند بـه خـلاف عـادت از پـيـش روى آن حـضـرت درآمدند و پر مى زدند و فرياد و صيحه همى كـردنـد بـعـضـى خـواسـتند كه ايشان را برانند حضرت فرمود: (دَعُوهُنَّ فاِنَّهُنَّ صَوآئحُ تـَتـْبـَعـُهـا نـَوآئحُ)يـعـنـى بـگـذاريـد ايـشـان را بـه حـال خود همانا ايشان صيحه زنندگانند كه از پى ، نوحه كنندگان دارند. و به روايتى ام كـلثـوم يـا امـام حـسـن عـليـه السـّلام عـرض كـرد: اى پـدر! چـرا فـال بـد مـى زنـى ؟ فـرمـود: فـال بـد نـمـى زنـم ولكـن دل شـهـادت مـى دهـد كـه كـشته مى شوم يا آنكه فرمود: اين سخن حقّى بود كه به زبانم جـارى شـد؛ آنگاه سفارش مرغابيان را به امّكلثوم نمود و فرمود: اى دخترك من ! به حق من بـر تـو كـه ايـنـهـا را رها كنى ؛ زيرا كه محبوس داشتى چيزى را كه زبان ندارد و قادر نيست بر سخن گفتن ، هرگاه گرسنه يا تشنه شود پس آنها را غذا ده و سيراب كن و اگر نه رها كن بروند و از گياههاى زمين بخورند و چون به در خانه رسيد قلاب ، در كمربند آن حضرت بند شد و از كمر مباركش باز شد حضرت كمر را محكم بست و اشعارى چند انشاد كرد كه از جمله اين دو بيت است :
(مـورّخ امـيـن (مـسـعـودى ) گـفـته در خانه آن حضرت از تنه درخت خرما بود و چون خواست بـيـرون برود در باز نمى شد و مشكل شده بود فتح ، آن حضرت در را از جا كند و كنارى نـهـاد و اِزار خـود بـگـشـود و مـحـكـم بـسـت و ايـن دو شـعـر را انـشـاد فـرمـود: اُشْدُدْ...)
شعر :
اُشْدُدْ حَي ازيمَكَ لِلْمَوْتِ
فِاَنَّ المَوتَ لا قيك ا
وَلا تَجْزَعْ عَنِ المَوْتِ
اِذ ا حَلَّ بِن اديك ا
وَلا تَغْتَرَّ بالدَّهْرِ
وَإ نْ ك انَ يُو افيك ا
كَم ا اَضْحَكَكَ الدَّهْرُ
كَذ اكَ الدَّهْرُ يُبْكيك ا
مـضـمـون اشعار آنكه : اى على ! ببند ميان خود را براى مرگ ، پس همانا مرگ ترا ملاقات خـواهـد نـمـود، و جـَزَع مـكـن از مـرگ وقـتـى كـه نـازل شـود بـه مـنـزل تـو، و مـغـرور مـشـو بـه دنيا هرچند با تو موافقت نمايد، همچنان كه دهر ترا خندان گردانيده است ، همچنين ترا به گريه خواهد درآورد؛ پس گفت : الهى مرگ را بر من مبارك كن و لقاى خود را بر من خجسته فرماى .
اُمـّكـُلْثـُوم از شـنـيـدن ايـن كـلمـات فـرياد و ا اَبَتاهُ و و اغَوْث اهُ برداشت و امام حسن عليه السّلام از قفاى پدر بيرون رفت چون به آن حضرت رسيد عرض كرد همى خواهم با شما بـاشـم ، حضرت فرمود كه ترا سوگند مى دهم به حقّى كه از براى من است بر تو كه برگردى ، امام حسن عليه السّلام به خانه باز شد و با امّ كلثوم محزون و غمگين نشستند و بر احوال و اقوالى كه از پدربزرگوار مشاهده كرده بودندمى گريستند.
و از آن سـوى امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام وارد مـسـجـد گـشـت و قـنـديـل هـاى مـسـجد خاموش بود، آن حضرت در تاريكى ركعتى چند نماز بگزاشت و لختى مشغول تعقيب گشت ، آنگاه بر بام مسجد آمد و انگشتان مبارك بر گوش نهاد و بانگ اذان در داد و چـون آن حـضـرت اذان مـى گـفـت هيچ خانه در كوفه نبود مگر آنكه صداى اذانش به آنـجـا مـى رسـيـد، آنـگـاه از مـَاءْذَنـه بـه زيـر آمـد و خـداى را تـقـديـس و تـهـليـل مـى گـفـت و صـلوات مى فرستاد آنگاه از بام به زير آمد و اين چند بيت را قرائت فرمود:
شعر :
خَلُّوا سَبيلَ المُؤْمِن الُْمجاهِدِ
في اللّه ذى الكُتُب وَذى المشاهد
فىِ اللّهِ لا يَعْبُدُ غَيْرَ الْواحِد
وَ يُوقِظُ النّاسَ اِلَى الْمَساجِدِ
پس به صحن مسجد درآمد و همى گفت : الصَّلوة الصَّلوة و خفتگان را براى نماز از خواب بـرمـى انگيخت و ابن ملجم ملعون در تمام آن شب بيدار بود و در آن امر عظيم كه اراده داشت تفكّر مى كرد؛ اين هنگام كه اميرالمؤ منين عليه السّلام خفتگان را براى نماز بيدار مى كرد او نـيـز در مـيان خفتگان به روى در افتاده بود و شمشير مسموم خود را در زير جامه داشت ، چـون امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام بدو رسيد فرمود: برخيز! براى نماز و چنين مخواب كه ايـن خـواب شـيـاطـيـن اسـت ، بـر دسـت راسـت بخواب كه خواب مؤ منان است يا به طرف چپ بخواب كه خواب حكماء است و بر پشت بخواب كه خواب پيغمبران است .
آنـگـاه فـرمـود: قـصدى در خاطر دارى كه نزديك است از آن آسمانها فرو ريزد و زمين چاك شود و كوهسارها نگون گردد و اگر بخواهم مى توانم خبر داد كه در زير جامه چه دارى ! و از او در گـذشـت و بـه مـحراب رفت و به نماز ايستاد. و امّا ابن ملجم با اينكه كَرّةً بَعْدَ كـَرّةٍ گـوشـزد او گـشـته بود كه اميرالمؤ منين عليه السّلام را اَشقاى امّت شهيد مى كند و گـاهـى قـَطـامِ را مى گفت مى ترسم من آن كس باشم و بر آرزو نيز دست نيابم . و آن شب تـا بـامـداد در انديشه اين امر عظيم بود عاقبت سيلاب شقاوت او اين خيالات گوناگون را چـون خـس و خـاشـاك بـه طـوفـان فـنـا داد و عـزم خـويـش را در قـتـل امـيـرالمـؤ مـنـيـن عليه السّلام درست كرد و بيامد در پهلوى آن استوانه كه در پهلوى مـحـراب بـود جـاى گـرفـت ، وَرْدان و شَبيب نيز در گوشه اى خزيدند، چون اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام در ركـعـت اوّل سـر از سـجـده بـرداشـت ، شـبـيـب ابـن بـَجـْرَه اوّل آهـنـگ قـتـل آن حـضـرت كـرد و بانگ زد كه : للّهِ الْحُكْم ي ا على لا لَكَ وَلا لا صْحابِكَ؛ يـعـنـى حـكـم خـاص خـداونـد اسـت تـو نـتوانى از خويشتن حكم كنى و كار دين را به حكومت حَكَمَيْن بازگذارى . اين بگفت و تيغ را براند شمشير او بر طاق آمد و خطا كرد. از پس او، ابن ملجم آمد بى توانى شمشير خود را حركتى داد اين كلمات بگفت و شمشير بر فرق آن حـضـرت فـرود آورد و از قـضـا ضـربت او به جاى زخم عمروبن عبدود آمد و تا موضع سجده را بشكافت آن حضرت فرمود:
بِسْمِ اللّهِ وبِاللّهِ وَعَلى مِلَّةِ رَسُولِ اللّهِ فُزْتُ وَرَبِّ الكَعْبَةِ.
سـوگـنـد بـه خـداى كـعـبه كه رستگار شدم ! و صيحه شريفه اش بلند شد كه فرزند يـهـوديـه ابـن مـلجم مرا كشت او را ماءخوذ داريد، اهل مسجد چون صداى آن حضرت شنيدند در طلب آن ملعون شدند و صداها بلند شد و حال مردم ديگرگون شده بود پس همه به سوى محراب دويدند كه آن حضرت در محراب افتاده و فَرْق مباركش شكافته شده و خاك برمى گيرد و بر مواضع جراحت مى ريزد و اين آيه مباركه مى خواند:
(مِنها خَلَقْن اكُمْ وَفيه ا نُعيدُكُمْ وَمِنها نُخْرِجُكُمْ ت ارَةً اُخْرى .)
؛يـعـنى از زمين خلق كردم شما را و در زمين برمى گردانم شما را و از زمين بيرون مى آورم شـمـا را بـار ديـگـر؛ پـس فـرمـود كـه آمـد امـر خـدا و راسـت شـد گـفـتـه رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم ؛ مردمان ديدند كه خون سرش بر روى و محاسن شريفش جارى است و ريش مباركش به خون خضاب شده و مى فرمايد:
ه ذ ا م ا وَعـَدَنـَا اللّهُ وَرَسـُولُهُ؛ ايـن هـمـان وعـده اسـت كـه خـدا و رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به من داده اند؛ و هم هنگام ضربت ابن مُلجم بر فرق آن حـضـرت زمـيـن بـلرزيـد و دريـاهـا بـه مـوج آمـد و آسـمـانـهـا مـتـزلزل گـشـت و درهـاى مـسـجـد بـه هـم خورد و خروش از ملائكه آسمانها بلند شد و باد سـيـاهـى سـخـت بـوزيـد كـه جـهـان را تـاريـك سـاخـت و جبرئيل در ميان آسمان و زمين ندا در داد چنانكه مردمان بشنيدند و گفت :
تـَهـَدَّمـَتْ وَاللّهِ اَرْكـانُ الْهـُدى وَانْطَمَسَتْ اَعْلامُ التُّقى وَانْفَصَمَتِ الْعُرْوَةُ الْوُثْقى قُتِلَ ابـْنُ عـَمِّ الْمـُصـطـَفـى قـُتـِلَ الْوَصـِىُّ الْمـُجْتَبى قُتِلَ عَلِىُّ الْمُرْتَضى قَتَلَهُ اَشْقَى الاَشْقِي اءِ؛
به خدا سوگند كه در هم شكست اركان هدايت و تاريك شد ستاره هاى علم نبّوت و برطرف شـد نـشـانـه هـاى پـرهـيـزكـارى و گـسـيـخـتـه شـد عـروة الوثـقـاى اِل هـى و كـشـتـه شـد پـسـر عَمِّ محمّد مصطفى صلى اللّه عليه و آله و سلّم و شهيد شد سيّد اوصياء على مرتضى شهيد كرد او را بدبخت ترين اشقياء.
چـون امّ كـلثـوم ايـن صـدا را شـنـيد طپانچه بر روى خود زد و گريبان چاك كرد و فرياد بـرداشـت و ا اَبـَتـاه و ا عـَليـّاه و ا مـحـمّد اه پس حَسَنَيْن عليهماالسّلام از خانه به سوى مسجد دويدند، ديدند كه مردم نوحه و فرياد مى كنند و مى گويند: و ااِم ام اه وَ و ا اَميرالْمُؤ منين به خدا سوگند كه شهيد شد امام عابد مجاهد كه هرگز اصنام و اوثان را سجده نكرد و اشـبـه مـردم بـود بـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم پـس چـون داخل مسجد شدند فرياد و ااَبَتاه و و ا عَلياه برآوردند و مى گفتند كاش مرده بوديم و اين روز را نـمـى ديديم ؛ چون به نزديك محراب آمدند پدر بزرگوار خويش را ديدند كه در ميان محراب در افتاده . و ابوجعده وَ جماعتى از اصحاب و انصار آن حضرت حاضرند و همى خـواهـنـد تـا مگر آن حضرت را بر پا دارند تا با مردم نماز گزارد و او توانائى ندارد، پـس حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام امام حسن عليه السّلام را به جاى خود باز داشت كه با مردم نماز گزارد و آن حضرت نماز خويشتن را نشسته تمام كرد و از زحمت زهر و شدت زخـم بـه جانب يمين و شمال متمايل مى گشت ، چون امام حسن عليه السّلام از نماز فارغ شد سـر پـدر را در كـنـار گرفت و همى گفت : اى پدر! پشت مرا شكستى چگونه ترا به اين حال توانم ديد؟ اميرالمؤ منين عليه السّلام چشم بگشود و فرمود: اى فرزند! از پس امروز پـدر تـرا رنـجـى و اَلَمى نيست ، اينك جدّ تو محمّد مصطفى صلى اللّه عليه و آله و سلّم و جـدّه تـو خـديـجـه كـبـرى و مادر تو فاطمه زهرا عليهاالسّلام و حوريان بهشت حاضرند و انـتـظـار پـدر تـرا دارنـد تـو شاد باش و دست از گريستن بدار كه گريه تو، ملائكه آسـمـان را بـه گـريه درآورده است ؛ پس با رداى اميرالمؤ منين عليه السّلام جراحت سر را مـحـكـم بـبـسـتند و آن حضرت را از محراب به ميان مسجد آوردند و از آن سوى ، خبر شهادت امـيـرالمـؤ مـنين عليه السّلام در شهر كوفه پراكنده شد زن و مرد آن بلده به سوى مسجد شتاب كردند، اميرالمؤ منين عليه السّلام را ديدند كه سرش در دامن امام حَسَن عليه السّلام اسـت . و با آنكه جاى ضربت را محكم بسته اند خون از آن مى ريزد و گلگونه مباركش از زردى بـه سفيدى مايل شده است به اطراف آسمان نظر مى كند و زبان مباركش به تسبيح و تقديس الهى مشغول است و مى گويد:
اِل هي اَسْئَلُكَ مُر افَقَةَ الاَنْبِي آءِ وَالاَوْصِياءِ وَاَعْلى دَرَج اتِ جَنَّةِ الْمَاْو ى .
پس زمانى مدهوش شد و امام حسن عليه السّلام بگريست و از قَطَرات عَبرات آن حضرت كه بـر روى پـدر بـزرگـوارش ريـخـت آن حـضـرت به هوش آمد و چشم بگشود و فرمود: اى فرزند! چرا مى گريى و جَزَع مى كنى ؟ همانا تو بعد از من به زهر ستم شهيد مى شوى و بـرادرت حـسـيـن به تيغ و هر دو تن به جدّ و پدر و مادر خود ملحق خواهيد شد. آنگاه امام حسن عليه السّلام از قاتل پدر پرسش كرد، فرمود: مرا پسر يهوديّه عبدالرّحمن بن مُلْجُم مـُرادى ضـربـت زد و اكنون او را به مسجد درآورند و اشاره كرد به باب كِنْدَه و پيوسته زهـر شـمـشـير بر بدن آن حضرت سَرَيان مى كرد و آن حضرت را بى خويشتن مى نمود و مـردمـان بـه بـاب كـِنـْدَه مـى نـگريستند و بر اميرالمؤ منين عليه السّلام مى گريستند كه نـاگـاه صـدائى از دَرِ مـسـجـد بـلنـد شـد و ابن ملجم را دست بسته از باب كِنْدَه به مسجد درآوردنـد و مـردمان گوش و گردن او را با دندان مى گزيدند و بر رويش مى زدند و آب دهان بر روى نحسش مى افكندند و او را همى گفتند: واى بر تو! ترا چه بر اين داشت كه اميرالمؤ منين عليه السّلام را كشتى و رُكْن اسلام را در هم شكستى ؟! و او خاموش بود چيزى نـمـى گـفـت و مـردم را هـر سـاعـت آتش خشم افروخته تر مى گشت و همى خواستند او را با دنـدان پـاره پـاره كنند. حُذَيْفه نَخَعى با شمشير كشيده از پيش روى مى شتافت و مردم را مى شكافت تا او را به حضور حضرت امام حسن عليه السّلام آوردند، چون نظر آن حضرت بر او افتاد فرمود: اى ملعون ! كشتى اميرالمؤ منين و امام المسلمين را به جاى آنكه ترا پناه داد و تـرا بـر ديـگران اختيار كرد و عطاها فرمود، آيا بد امامى بود از براى تو و جزاى نيك هاى او به تو اين بود كه دادى ؟!.
ابـن مـلجم همچنان سر به زير افكنده بود و سخن نمى گفت ، پس در آن وقت صداهاى مردم بـه گـريه و نوحه بلند شد، پس امام حسن عليه السّلام پرسيد از آن مردى كه آن ملعون را آورده بـود، كـه ايـن دشـمـن خـدا را در كجا يافتى ؟ پس آن مرد حكايت يافتن ابن ملجم را بـراى آن حـضـرت نـقـل نـمـود، پس امام حسن عليه السّلام فرمود: حمد و سپاس خداوندى را سـزا اسـت كـه دوسـت خـود را يـارى كـرد و دشـمـن خـود را مخذول و گرفتار نمود. بعد از لختى اميرالمؤ منين عليه السّلام چشم بگشود و اين كلمه مى فرمود:
اِرْفـَقُوا ي ا مَلائِكَةَ رَبّى بى ؛ يعنى اى فرشتگان خدا، با من رفق و مدارا كنيد. آنگاه امام حـسـن عـليـه السـّلام بـه آن حـضـرت عـرض كـرد: ايـن دشـمـن خـدا و رسـول و دشـمن تو، ابن ملجم است كه حق تعالى ترا بر او نيرو داد و در نزد تو حاضر ساخت . اميرالمؤ منين عليه السّلام به جانب آن ملعون نگريست و به صداى ضعيفى فرمود: يـابـن مـلجـم ! امـرى بزرگ آوردى و مرتكب كار عظيم گشتى ، آيا من از بهر تو بد امامى بـودم كـه مـرا چـنـين جزا دادى ؟ آيا من ترا مَوْرِد مرحمت نكردم و از ديگران برنگزيدم ؟ آيا بـه تـو احـسـان نـكردم و عطاى تو را افزون نكردم با آنكه مى دانستم كه تو مرا خواهى كشت لكن خواستم حجّت بر تو تمام شود و خدا انتقام مرا از تو بكشد و نيز خواستم كه از ايـن عقيدت برگردى و شايد از طريق ضلالت و گمراهى روى بتابى ، پس شقاوت بر تـو غـالب شد تا مرا بكشتى ، اى شقى ترين اشقياء! ابن ملجم اين وقت بگريست و گفت : اَفَاَنْتَ تُنْقِذُ مَنْ فى النّارِ؟ يعنى آيا تو نجات مى توانى داد كسى را كه در جهنم است و خـاصّ آتـش اسـت ؟ آنـگاه حضرت سفارش او را به امام حسن عليه السّلام كرد و فرمود: اى پسر! با اسير خود مدارا كن و طريق شفقت و رحمت پيش دار، آيا نمى بينى چشمهاى او را كه از ترس چگونه گردش مى كند و دلش چگونه مضطرب مى باشد؟ امام حسن عليه السّلام عـرض كـرد: ايـن مـلعـون ترا كشته است و دل ما را به درد آورده است امر مى كنى كه با او مـدارا كـنـيم ؟! فرمود: اى فرزند! ما اهل بيت رحمت و مغفرتيم ، پس بخوران به او از آنچه خـود مـى خـورى و بـيـاشـام او را از آنـچـه خـود مى آشامى ، پس اگر من از دنيا رفتم از او قـصاص كن و او را بكش و جسد او را به آتش نسوزان و او را مُثْله مكن ـ يعنى دست و پا و گـوش و بـيـنـى و سـايـر اعـضـاى او را قـطـع مـكـن ـ كـه مـن از جـدّ تـو رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم شـنيدم كه فرمود: (مثله مكنيد اگر چه به سگ گـزنـده بـاشـد). و اگـر زنـده مـاندم من خود داناترم كه با او چه كار كنم و من اَوْلى مى باشم به عفو كردن ؛ چه ما اهل بيتى مى باشيم كه با گناهكار در حق ما جز به عفو و كرم رفتار ديگر ننمائيم . اين وقت آن حضرت را از مسجد برداشته با نهايت ضعف و بى حالى آن جناب را به خانه بردند و ابن ملجم را دست به گردن بسته در خانه محبوس داشتند و مـردمـان در گـرد سـراى آن حـضـرت فـريـاد گـريـه و عـويـل در هم افكندند و نزديك بود كه خود را هلاك كنند و حضرت امام حسن عليه السّلام در عـيـن گـريـه و زارى و نـاله و بى قرارى با پدر بزرگوار خود گفت : اى پدر! بعد از تـو بـراى مـا كـه خـواهـد بـود مـصـيـبـت تـو بـراى مـا امـروز مـثـل مـصيبت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم است ، گويا گريه را از براى مصيبت تـو آموخته ايم ؛ پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام نور ديده خود را به نزديك خويش طلبيد و ديده هاى او را ديد كه از بسيارى گريه مجروح گرديده پس به دست مبارك خود آب از چـشـمـان حـسـن عـليـه السـّلام پـاك كـرد و دسـت بـر دل مـبـاركـش نـهـاد و فـرمـود: اى فـرزنـد! خـداونـد عـالمـيـان دل تـرا بـه صـبـر سـاكـن فـرمايد و مزد تو و برادران ترا در مصيبت من عظيم گرداند و سـاكـن فـرمايد اضطراب ترا و جريان آب ديدگان ترا، پس به درستى كه خداوند مزد مـى دهـد تـرا بـه قـدر مـصـيـبـت تـو؛ پـس آن حـضـرت را در حـجـره اى نـزديك مصلاى خود خوابانيدند، زينب و ام كلثوم آمدند و در پيش آن حضرت بنشستند و نوحه و زارى براى آن حـضـرت مـى كـردنـد و مـى گـفـتـنـد كـه بـعـد از تـو كـودكـان اهـل بـيـت را كـه تـربيت خواهد كرد؟ و بزرگان ايشان را كه محافظت خواهد نمود؟ اى پدر بـزرگـوار! انـدوه مـا بـر تو دور و دراز است و آب ديده ما هرگز ساكن نخواهد شد! پس صـداى مـردم از بـيـرون حـجره بلند شد به ناله و آب از ديده هاى آن حضرت جارى شد و نظر حسرت به سوى فرزندان خود افكند و حسنَيْن عليهماالسّلام را نزديك خود طلبيد و ايـشـان را در بـركـشـيـد و رويـهـاى ايـشـان را مـى بـوسـيـد. شـيـخ مـفـيـد و شيخ طوسى روايت كرده اند از اصبغ بن نباته كه چون حضرت امـيـرالمـومنين (ع).اصـبـغ ! گـريه مكن كه من راه بهشت در پيش دارم ، گفتم : فداى تو شوم مى دانم كه تو به بهشت مى روى من بر حال خود و بر مفارقت تو مى گريم انتهى.
بالجمله ؛پس ساعتى مدهوش شد به سبب زهرى كه در بدن مباركش جارى شده بود چنانكه حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به سبب زهرى كه به او داده بودند گاهى مـدهـوش مى شد و گاهى به هوش باز مى آمد، چون اميرالمؤ منين عليه السّلام به هوش آمد امـام حـسـن عـليـه السـّلام كـاسه اى از شير به دست آن حضرت داد، حضرت گرفت اندكى تناول فرمود و بقيّه آن را براى ابن ملجم امر فرمود، ديگر باره سفارش كرد به حضرت امام حسن عليه السّلام در باب اَكْل و شُرْبه آن ملعون .
شيخ مفيد و ديگران روايت كرده اند كه چون ابن ملجم را به حبس بردند ام كلثوم گفت : اى دشـمـن خـدا! امـيـرالمؤ منين عليه السّلام را كشتى ؟ آن ملعون گفت : اميرالمؤ منين را نكشته ام پـدر ترا كشته ام ؛ امّ كلثوم فرمود: اميدوارم كه آن حضرت از اين ضربت شفا يابد و حق تعالى ترا در دنيا و آخرت معذّب دارد؛ ابن ملجم گفت كه آن شمشير با هزار درهم خريده ام و هـزار درهـم ديـگـر داده ام كـه آن را به زهر آب داده اند و ضربتى بر او زده ام كه اگر ميان اهل زمين قسمت كنند آن ضربت را هر آينه همه را هلاك كند!
ابوالفرج نقل كرده كه به جهت معالجه زخم اميرالمؤ منين عليه السّلام اطبّاء كوفه را جمع كردند و عالم تر آنان در عمل جرّاحى شخصى بود كه او را اثير بن عمرو مى گفتند، چون در جـراحـت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السّلام نگريست شُش گوسفندى طلبيد كه تازه و گرم بـاشـد، چـون آن شـش را حاضر كردند رگى از آن بيرون كشيد آنگاه او را در شكاف زخم كرد و در آن دميد تا اطرفش به اَقْصاى جرحت رسيد و لختى بگذاشت پس برداشت و در آن نـظر كرد بعضى از سفيدى مغز سر آن حضرت را در آن ديد آن وقت به اميرالمؤ منين عليه السـّلام عـرض كرد كه وصيت خود را بكن كه ضربت اين دشمن خدا كار خود را كرده و به مغز سر رسيده و ديگر كار از تدبير بيرون شده .از مـحـمّد بن حنفيه روايت شده كه چون شب بيستم ماه مبارك رمضان شد اثر زهر به قدمهاى مـبـارك پـدرم رسيد و در آن شب نشسته نماز مى كرد و به ما وصيّتها مى كرد و تسلّى مى داد تا آنكه صبح طالع شد، پس مردم را رخصت داد كه به خدمتش برسند، مردمان مى آمدند و سلام مى كردند و جواب مى فرمود و مى فرمود:
اَيُّهـَا النـّاسُ سـَلُونـى قـَبـْلَ اَنْ تـَفـْقـِدُونـى ؛ سـؤ ال كنيد و بپرسيد از من پيش از آنكه مرا نيابيد، و سؤ الهاى خود را سبك كنيد براى مصيبت امـام خـود. مردم خروش برآوردند و سخت بناليدند. حُجْر بن عَدى برخاست و شعرى چند در مـصـيـبـت امـيـرالمؤ منين عليه السّلام انشاد كرد؛ چون ساكت شد آن حضرت فرمود: اى حُجْر! چـون بـاشـد حـال تـو گـاهى كه ترا بطلبند و تكليف نمايند كه از من برائت و بيزارى جـوئى ؟ عـرض كرد: به خدا قسم ! اگر مرا با شمشير پاره پاره كنند و به آتش عذاب نـمـايـنـد از تـو بـيـزارى نـجـويـم . فـرمـود: تـو به هر خير موفق باشى ، خداوندت از آل پيغمبر جزاى خير دهد. آنگاه شربتى از شير طلبيد و اندكى بياشاميد و فرمود كه اين آخر روزى من است از دنيا، اهل بيت به هاى هاى بگريستند.
نـقـل شـده كـه مـردى ابـن مـلجـم را گـفـت : اى دشـمـن خـداى ! خـوشـدل مـبـاش كـه امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام را بـهـبـودى حاصل شود؛ آن ملعون گفت : پس امّ كلثوم بر چه كس مى گريد، بر من مى گريد يا بر عـلى سـوگـوارى مـى كـند؟ سوگند به خداى كه اين شمشير را با هزار درهم خريدم و با هـزار درهـم آن را به زهر سيراب ساختم و هر نقصان كه داشت به اصلاح آوردم و با چنان شـمـشـيـر ضـربـتـى بـر عـلى زدم كـه اگـر قـسـمـت كـنـنـد آن ضـربـت را بـر اهل مشرق و مغرب همگان بميرند!
بـالجـمـله ؛چـون شـب بـيـسـت و يـكـم شـد فـرزنـدان و اهل بيت خود را جمع كرد و ايشان را وداع كرد و فرمود كه خدا خليفه من است بر شما او بس اسـت مـرا و نيكو وكيلى است و ايشان را وصيّت به خيرات فرمود و در آن شب اثر زهر بر بـدن مـبـاركـش بـسـيـار ظـاهـر شـده بـود هـر چـنـد خـوردنـى و آشـامـيـدنـى آوردنـد تـنـاول نـفـرمـود و لبهاى مباركش به ذكر خدا حركت مى كرد و مانند مرواريد عرق از جبين نـازنـيـنـش مـى ريـخـت و بـه دسـت مـبـارك خـود پـاك مـى كـرد و مـى فـرمـود: شـنـيـدم از رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه چون وفات مؤ من نزديك مى شود عرق مى كند جـبـيـن او مـانـنـد مـرواريد تر و ناله او ساكن مى شود. پس صغير و كبير فرزندان خود را طـلبـيـد و فـرمـود كـه خدا خليفه من است بر شما، شما را به خدا مى سپارم ؛ پس همه به گـريـه افـتـادنـد، حضرت امام حسن عليه السّلام گفت : اى پدر! چنين سخن مى گوئى كه گـويـا از خود نااميد شده اى ؟ فرمود: اى فرزند گرامى ! يك شب پيش از آنكه اين واقعه بشود جدّت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را در خواب ديدم از آزارهاى اين امّت با او شـكـايـت كـردم ، فـرمـود: نـفـريـن كـن بـر ايـشـان ، پـس گـفـتـم : خـداونـدا! بـدل مـن بـدان را بر ايشان مسلط كن و بدل ايشان بهتر از ايشان مرا روزى گردان ، پس حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه خداى دعاى ترا مستجاب كرد بعد از سه شب ترا به نزد من خواهد آورد؛ اكنون سه شب گذشته است ، اى حسن ! ترا وصيّت مـى كـنـم به برادرت حسين و فرمود كه شماها از من ايد و من از شمايم ؛ آنگاه رو كرد به فـرزنـدان ديـگـر كـه غـير از فاطمه بودند و ايشان را وصيّت فرمود كه مخالفت حسن و حسين مكنيد، پس گفت حق تعالى شما را صبر نيكو كرامت فرمايد امشب از ميان شما مى روم و بـه حـبيب خود محمد مصطفى صلى اللّه عليه و آله و سلّم ملحق مى شوم چنانچه مرا وعده داده است .
شـيـخ مـفيد و شيخ طوسى از حضرت امام حسن عليه السّلام روايت كرده اند كه فرمود چون پـدر بـزرگـوار مـرا هـنـگـام وفات رسيد چنين ما را وصيّت كرد كه اين چـيـزى اسـت كـه وصـيـّت مـى كـنـد بـه آن عـلى بـن ابى طالب برادر و پسر عمّ و مصاحب رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم ، اوّل وصيّت من اين است كه شهادت مى دهم به وحـدانـيـّت خـدا و ايـنـكـه مـحـمـّد صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـنـده خـدا و رسـول و بـرگـزيده اوست و خدا او را به علم خويش اختيار كرد و او را پسنديد و گواهى مـى دهـم كـه خـدا مـردگـان را از گـور خـواهـد بـرانـگـيـخـت و از اعـمـال مـردم پـرسـش خـواهـد نـمـود و دانا است به آنچه در سينه هاى مردم پنهان است ، اى فـرزنـد مـن حـسـن ! تـرا وصـيـّت مـى كـنـم بـدانـچـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم مرا وصيّت فرمود و تو كافى هستى از براى وصايت ، چون من از دنيا بروم و امّت با تو در طريق مخالفت باشند ملازم خانه خود باش و بـر خـطيئه خود گريه كن و دنيا را مقصود بزرگ خويش مساز و در طلبش متاز و نماز را در اوّل وقـت آن به پا دار و زكات را در وقت خود به اهلش برسان و در كارهاى شبهه ناك خـامـوش باش و هنگام خشم و رضا به عدل و اقتصاد رفتار كن و با همسايگان نيكو سلوك كـن و مـهـمان را گرامى دار و بر ارباب مشقّت و بلا ترحم كن و صله رحم كن و مسكينان را دوسـت دار و بـا ايـشـان مـجـالسـت كـن و تـواضـع و فـروتـنـى كـن كـه آن افـضل عبادات است و آرزو و آمال خويش را كوتاه كن و مرگ را ياد مى كن و ترك كن دنيا را و طـريـقـه زهد پيش آر؛ زيرا كه تو رهينه مرگى و هدف بلائى و افكنده رنج و عنائى و ترا وصيّت مى كنم به خشيت و ترس از خداوند جبّار در پنهان و آشكار و نهى مى كنم ترا از آنـكـه بـى انـديـشـه و تـاءمـّل در گـفـتـن و كـردن سـرعـت كـنى و در كار آخرت ابتدا و تـعـجـيـل نـمـا و در امر دنيا تاءنى و مسامحه نما تا رشد و صلاح تو در آن بر تو معلوم شـود. و بـپـرهـيـز از جـاهـائى كـه مـحـلّ تـهـمـت اسـت و از مـجـلسـى كـه گـمـان بـد بـه اهـل آن بـرده مـى شـود؛ چه همانا همنشين بد ضرر مى زند همنشين خود را، اى فرزند من ! از بـراى خـدا كـار مى كن و از فحش و هرزه گوئى زبان خود را زجر ميكن و امر به معروف و نهى از منكر كن و با برادران دينى از براى خدا برادرى كن و صالح را به جهت صلاح او دوسـت مـيـدار و بـا فـاسـقـان مـدارا كـن كـه ضـرر بـه ديـن تـو نـرسـانـنـد و در دل ، ايـشـان را دشـمـن دار و كـردار خـود را از كـردار ايـشـان جـدا كـن تـا آنـكـه مـثـل ايـشـان نباشى . و در معبر و راهها منشين و با سفيهان و جاهلان مجادله و ممارات مكن و در مـعـيـشـت خود ميانه روى كن و در عبادت خويش نيز به طريق اقتصاد باش و بر تو باد در عـبـادات بـه عبادتى كه بر آن مداومت نمائى و طاقت آن داشته باشى و خاموشى اختيار كن تـا از مـفـاسـد زبان سالم بمانى و زاد خويش را در سفر آخرت از پيش فرست و يادگير نـيـكـوئيـهـا و خـيـر را تـا دانـا بـاشـى و ذكـر كـن خـدا را در هـمـه حـال و بـر خـُردان اهـل خويش رحم كن و پيران ايشان را توقير و تعظيم كن و هيچ طعامى را مـخور تا آنكه پيش از خوردن از آن ، قدرى تصدق كنى و بر تو باد به روزه داشتن كه آن زكات بدن و سپر آتش جهنّم است و با نفس خود جهاد مى كن و از جليس خود در حذر باش و از دشمن اجتناب جوى و بر تو باد به مجالسى كه ذكر خدا در آن مى شود و دعا بسيار كـن . ايـنـهـا وصـيـّتـهـاى مـن است و من در نصيحت تو اى فرزند تقصير نكردم ، اينك هنگام مـفـارقـت و جـدائى اسـت ، ترا وصيّت مى كنم كه با برادر خود محمد نيكوئى كنى ؛ چه او برادر و فرزند پدر تُست و مى دانى كه من او را دوست مى دارم و امّا برادرت حُسين ، پس پـسـر مـادر تـو و بـرادر اعيانى تُست و ترا در باب او احتياج به وصيّت نيست و خداوند خـليـفـه مـن اسـت بـر شـمـا و از او مـسـئلت مـى كـنـم كـه احوال شما را به اصلاح آورد و شرّ ستمكاران و طاغيان را از شما بگرداند، بر شما است كـه شـكـيـبـائى كـنـيـد و پـاى اصـطـبـار اسـتـوار داريـد تـا امـر خـدا نـازل شـود و فـرح شـمـا در رسـد و نـيـسـت قـوّت و قـدرتـى مـگـر بـه خداوند علىّ عظيم .
بـه روايـت سـابـقه چون حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام وصيّتهاى خود را به امام حسن عـليـه السـّلام نـمـود پـس فـرمـود: اى حـسـن ! چـون مـن از دنـيـا بـروم مـرا غـُسـل ده كـفـن مـيـكـن و حـنـوط كـن بـه بـقـيـّه حـنـوط جـدّت رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم كـه از كـافـور بـهـشـت اسـت و جـبـرئيـل آن را آورده بـود بـراى آن حضرت و چون مرا بر روى سرير گذاريد پيش روى سـريـر را حـمـل نـكـنيد بلكه دنبال او را بگيريد و به هر سو كه سريرم مى رود متابعت كنيد و به هر موضع كه بايستد بدانيد قبر من آنجا است ، پس جنازه مرا بر زمين گذاريد و تـو اى حـسـن ، بـر مـن نـمـاز كـن و هـفـت تـكـبـيـر بـگوى و بدان كه هفت تكبير جز بر من حـلال نـبـاشـد الاّ بـر فـرزنـد بـرادرت حـسـيـن كـه او قـائم آل مـحـمد و مهدى اين امّت است و ناراحتى هاى خلق را او درست خواهد كرد؛ و چون از نماز بر من فارغ شدى جنازه را از موضع خود بردار و خاك آنجا را حفر كن قبر كنده و لحدى ساخته و تخته چوبى منقّر خواهى يافت كه پدرم حضرت نوح براى من ساخته ، پس مرا بر روى آن تخته بگذار و هفت خشت ساخته بزرگ آنجا خواهى يافت آنها را بر روى من بچين ، پس انـدكـى صـبـر كـن آنـگاه يك خشت را بردار و به قبر نظر كن ، خواهى يافت كه من در قبر نـيـسـتـم ؛ زيرا كه به جدّ تو رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم ملحق خواهم شد؛ چه اگر پيغمبرى را در مشرق به خاك سپرند و وصّى او را در مغرب مدفون سازند البته حق تعالى روح و جسد پيغمبر را با روح و جسد وصّى او جمع نمايد و پس از زمانى از هم جدا شـونـد و بـه قـبـرهـاى خـويش برمى گردند، پس آنگاه قبر مرا با خاك انباشته كن و آن مـوضـع را از مـردم پـنـهـان كـن و چـون روز روشـن شـود نـعـشـى بـر نـاقـه حـمـل كـن و بـده بـه كـسى كه به جانب مدينه كشد تا مردمان ندانند كه من در كجا مدفونم .
و از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام مروى است كه اميرالمؤ منين عليه السّلام امام حسن را فرمود: از براى من چهار قبر در چهار موضع حفر كن : يكى در مسجد كوفه ، دوم در ميان رَحـْبـَه ، سـوم در نـجـف ، چـهـارم در خـانـه جـُعـْدَة بـن هـُبـَيـره تـا كـس در قـبـر مـن راه نبرد.
مـؤ لّف گويد: كه اين اخفاى قبر براى آن بود كه مَب ادا ملاعين خوارج و بنى اميه كه در نـهـايـت دشـمـنـى و عداوت آن حضرت بودند بر قبر مطلع شوند و اراده كنند جسد مطهر آن حضرت را از قبر بيرون آورند و پيوسته آن قبر مخفى بود تا زمان حضرت صادق عليه السـّلام كه بعضى از اصحاب و شيعيان به توسط زيارت كردن آن حضرت جدّ خود را و نـمـودن قـبر را دانستند و در زمان رشيد بر همه ظاهر ولائح شد موضع آن مضجع منوّر به تفصيلى كه مقام را گنجايش ذكر نيست .
پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام با فرزندان خود فرمود: زود باشد كه فتنه ها از هر جانب رو به شما آورد و منافقان اين امّت كينه هاى ديرينه خود را از شما طلب نمايند و انـتـقـام از شما بكشند، پس بر شما باد به صبر كه عاقبت صبر، نيكو است ؛ پس رو به جـانب حَسَنَيْن عليهماالسّلام نمود فرمود كه بعد از من بر خصوص شما فتنه هاى بسيار واقع خواهد شد از جهت هاى مختلفه ، پس صبر كنيد تا خدا حكم كند ميان شما و دشمنان شما و او بـهـتـريـن حـكم كنندگان است پس به امام حسين عليه السّلام رو كرد و فرمود: اى ابا عبداللّه ! ترا اين امّت شهيد مى كنند پس بر تو باد به تقوى و صبر در بلاد پس لختى بى هوش شد چون به هوش آمد فرمود: اينك رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و عمّ مـن حـمـزه و بـرادرم جعفر نزديك من آمدند و گفتند زود بشتاب كه ما مشتاق و منتظر توايم ! پس ديده هاى مبارك خود را گردانيد و به اهل بيت خود نظر كرد و فرمود كه همه را به خدا مى سپارم خدا همه را به راه حقّ و راست دارد و از شرّ دشمنان حفظ نمايد، خدا خليفه من است بـر شـمـا و خـدا بـس اسـت بـراى خـلافـت و نـصرت ، آنگاه فرمود: بر شما باد سلام اى فرشتگان خدا!
ثـُمَّ قـال : (لِمـِثـْلِ ه ذا فـَلْيـَعـْمـَلِ الْع امـِلُونَ)(اِنَّ اللّهَ مَعَ الَّذينَ اتَّقَوْا وَالَّذينَهُمْ مُحْسِنُونَ)؛
از بـراى مـثـل ايـن مـقـام و مـنـزلت بايد عمل كنند عمل كنندگان ، به درستى كه خداوند با پـرهـيزكاران و نيكوكاران است . پس جبين مباركش در عرق نشست و چشم هاى مبارك را بر هم گذاشت و دست و پاى را به جانب قبله كشيد و گفت :
اَشْهَدُ اَنْ لا اِل هَ اِلا اللّهُ وَحَدَهُ لا شَريكَ لَهُ وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ.
ايـن بـگـفـت و بـه قـدم شـهادت به سوى جنّت خراميد صلوات اللّه عليه و لعنة اللّه على قـاتـِلِه .و ايـن واقـعـه هـايـله در شـب جـمـعـه بـيـسـت و يـكـم شهر رمضان سال چهلم از هجرت بود.
پـس در آن حـال صـداى شـيـون و گـريـه از خـانـه آن حـضـرت بـلنـد شـد پـس اهـل كـوفـه دانـسـتند كه مصيبت آن حضرت واقع شده از تمامى شهر كوفه صداى شيون و گـريـه بـلنـد شـد مانند روزى كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم از دنيا رحلت فـرمـوده بـود و نـيـز در آن شـب آفاق آسمان متغيّر گشت و زمين بلرزيد و صداى تسبيح و تـقـديـش فـرشـتـگـان از هـوا شـنـيده مى شد و قبائل جنّ نوحه مى كردند و مى گريستند و مرثيه مى خواندند، پس مشغول غسل آن حضرت شدند.
مـحـمـد بـن الحـنـفـيـّه روايـت كـرده كـه چـون بـرادرانـم مـشـغـول غـسـل شـدنـد امـام حـسـيـن عـليـه السـّلام آب مـى ريـخـت و امـام حـسـن عـليـه السـّلام غـسـل مـى داد و احـتياج نداشتند به كسى كه جسد آن حضرت را بگرداند و بدن مبارك هنگام غسل خود از اين سوى بدان سوى مى شد و بوئى خوشتر از مُشك و عَنْبَر از جسد مطهرش شنيده مى شد. چون از كار غسل فارغ شدند، امام حَسَن عليه السّلام صدا زد كه اى خواهر! بياور حنوط جدّم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را، پس زينب عليهاالسّلام مبادرت كرد و سهم حنوط اميرالمؤ منين عليه السّلام را كه بعد از پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلّم و فـاطـمـه عـليـهـمـاالسـّلام بـه جـاى مـانـده بـود و از هـمـان كـافـورى بـود كـه جبرئيل از بهشت آورده بود حاضر ساخت چون آن حنوط را سر بگشودند شهر كوفه را به جمله اى از بوى خوش معطّر ساخت ، پس آن حضرت را در پنج جامه كفن كردند و در تابوت نـهـادنـد و بـه حـكـم وصـيـت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام دنـبـال سـريـر را حـَسـَنـَيـْن عـليـهـمـاالسـّلام بـرداشـتـنـد و مـقـدم آن را جـبـرئيـل و ميكائيل حمل دادند و به جانب نجف كه ظَهْر كوفه است شتافتند و بعضى از مردم خـواسـتـنـد كه به مشايعت بيرون شوند امام حسن عليه السّلام ايشان را به مراجعت فرمان كـرد. و حـضـرت امـام حـسـين عليه السّلام مى گريست و مى گفت : لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلىّ الْعَظيمِ، اى پدر بزرگوار پشت ما را شكستى گريه را از جهت تو آموخته ام .
و محمد بن حنفيّة گفته : به خدا سوگند كه من مى ديدم كه جنازه آن حضرت بر هر ديوار و عمارت و درختى كه مى گذشت آنها خم مى شدند و خشوع مى كردند نزد جنازه آن حضرت و مـوافـق روايـت (امالى ) شيخ طوسى چون جنازه آن حضرت گذشت به قائم غرّى و آن در قديم بنائى بود گويا شبيه به ميل كه آن را عَلَم نيز مى ناميدند پس به جهت تعظيم و احـتـرام آن نـعـش مـطـهـّر كـج و مـنـحـنـى شـد چـنـانـچـه سـريـر اَبـْرَهـَه در وقـت داخـل شـدن عـبـدالمـطـّلب بـر ابـرهـه بـه جـهـت تـعـظـيـم آن جـنـاب ، مـنـحـنـى و كج شد و الحـال بـه جـاى آن قـائم ، مـسـجـدى كـه آن را مـسـجد حنّانه مى نامند و در شرقى نجف به فاصله سه هزار ذرع تقريبا واقع است .
بـالجـمـله ؛ چـون جـنـازه بـه موضع قبر آن حضرت رسيد فرود آمد، پس جنازه را بر زمين نـهادند و امام حسن عليه السّلام به جماعت بر آن حضرت نماز كرد و هفت تكبير گفت و بعد از نـمـاز جنازه را برداشتند و آن موضع را حَفْر كردند ناگاه قبر ساخته و لحد پرداخته ظـاهـر شـد و تـخـته اى در زير قبر فرش كرده بود كه بر آن لوح به خطّ سريانى دو سطر نقش بود كه اين كلمات ترجمه آن است :
بسمِ اللّهِ الرّحمن الرّحيمِ هذا ما حَفَرَهُ نوحٌ النَّبِىُّ لِعَلِىٍ وَصِىِّ مُحَمَّدٍ صلى اللّه عليه و آله و سلّم قَبْلَ الطُّوفانِ بِسَبعِمِاءَة عامٍ.
و بـه روايـتـى نـوشـته بود كه اين آن چيزى است كه ذخيره كرده است نوح پيغمبر براى بـنـده شـايـسـتـه طـاهـر و مـطـهـّر. و چـون خـواسـتـنـد آن حـضـرت را داخل قبر نمايند صداى هاتفى شنيدند كه مى گفت فرو بريد او را به سوى تربت طاهر و مطهّر كه حبيب به سوى حبيب خود مشتاق گرديده است .
و نـيـز صـداى مـنـادى شـنيده شد كه گفت : حقّ تعالى شما را صبر نيكو كرامت فرمايد در مصيبت سيّد شما و حجّت خدا بر خلق خويش .
و از امـام مـحمد باقر عليه السّلام منقول است كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام را پيش از طـلوع صـبـح در نـاحيه غَرِيَّيْن دفن كردند و در قبر آن حضرت امام حسن عليه السّلام و امـام حـسـيـن عـليـه السـّلام و مـحـمـد حـنـفـيـه وعـبـداللّه بـن جـعـفـر داخل شدند.
بالجمله ؛ پس از آنكه قبر را پوشيده داشتند يك خشت از بالاى سر آن حضرت برداشتند و در قـبـر نـظـر كـردنـد كـسـى را در قبر نديدند ناگاه صداى هاتفى را شنيدند كه گفت : امـيـرالمؤ منين بنده شايسته خدا بود، حق تعالى او را به پيغمبر خود ملحق گردانيد و چنين كـنـد خـداوند با اوصياء پس از انبياء حتّى آنكه اگر پيغمبرى در مشرق بميرد و وصى او در مغرب رحلت نمايد خدا آن وصى را با پيغمبر ملحق خواهد ساخت !
صاحب كتاب (مشارق الانوار) از امام حسن عليه السّلام حديث كرده كه حضرت اميرالمؤ منين عـليه السّلام با حَسَنَيْن عليه السّلام فرمود كه چون مرا به قبر گذاريد پيش از آنكه خـاك بـر قبر بريزيد دو ركعت نماز به جا آوريد و بعد از آن ، در قبر نظر نمائيد. پس چون آن حضرت را داخل قبر نمودند و دو ركعت نماز گزاردند و در قبر نگريستند ديدند كه پـرده اى از سندس بر روى قبر گسترده است امام حسن عليه السّلام از فراز سر آن پرده را بـه يـك سـوى كـرد و در قـبـر نـگـاه كـرد، ديـد كـه رسـول خـدا و آدم صفىّ و ابراهيم خليل عليهماالسّلام با آن حضرت سخن مى گويند و امام حـسـيـن عـليـه السـّلام از جـانب پاى آن حضرت پرده را برگرفت ديد كه حضرت فاطمه عـليـهـاالسـّلام و حـوّا و مـريـم و آسيه بر آن حضرت نوحه مى كنند. و چون از كار دفن آن حـضـرت فارغ شدند، صعصعة بن صُوْحان عبدى نزد قبر مقدس آن حضرت ايستاد و مشتى از خاك برگرفت و بر سر خود ريخت و گفت : پدر و مادرم فداى تو باد يا اميرالمؤ منين ! گوارا باد ترا كرامتهاى خدا اى ابوالحسن عليه السّلام به تحقيق كه مولد تو پاكيزه بود و صبر تو قوى بود و جهاد تو عظيم بود و به آنچه آرزو داشتى رسيدى و تجارت سـودمـند كردى و به نزد پروردگار خود رفتى و از اين نوع كلمات بسيار گفت و بسيار گريست و ديگران را به گريه آورد، پس رو كردند به سوى حضرت امام حسن وامام حسين عـليهماالسّلام و محمّد و جعفر و عبّاس و يحيى و عون و ساير فرزندان آن حضرت و ايشان را تـعـزيـت گـفـتـنـد و بـه كـوفـه مـراجـعـت كـردنـد. چون صبح طالع شد براى مصلحتى تـابـوتـى از خـانـه حـضـرت بـيرون آوردند به بيرون كوفه ، حضرت امام حسين عليه السّلام بر آن تابوت نماز كرد و آن تابوت را بر شترى بستند و به جانب مدينه روان داشتند.
نـقـل شـده كـه عـبـداللّه بن عباس اين اشعار را در مرثيه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام انشاد كرد:
شعر :
وَهَزَّ عَلِىُّ بالْعِراقَيْنِ لِحيتَهُ
مُصيبَتُها جَلَّتْ عَلى كُلِّ مُسْلِمٍ
وَقالَ سَيَاءتيها مِنَ اللّهِ نازِلٌ
وَيَخْضِبُها اَشْقَى الْبَرِيَّةِ بالدَّمِ
فَع اجَلَهُ بِالسَّيْفِ شَلَّتْ يَمينُهُ
لِشُؤْمِ قَطامِ عِنْدَ ذاكَ ابْنُ مُلْجَمٍ
فَياضَرْبَةً مِنْ خاسِرٍ ضَلّ سَعْيُهُ
تَبَوّءَ مِنْها مَقْعَدا فى جَهَنَّم
فَفازَ اَميرُ المُؤْمِنينَ بِحَظِّهِ
وَاِنْ طَرَقَتْ اِحْدى اللَّيالى بِمُعْظَمٍ
اَلا اِنَّمَا الدُّنْيا بَلاءٌ وَفِتْنَةٌ
حَلا وَتُها شيبَتْ بِصَبْرٍ وَعَلْقَمٍ
و نيز منقول ست كه چون خبر قتل اميرالمؤ منين عليه السّلام را براى معاويه بردند گفت :
اِنَّ الاسـَدَ الَّذى كـانَ يـَفـْتَرِشُ ذِراعَيْهِ فِى الْحَرْبِ قَدْ قَضى نَحْبَهُ ؛ يعنى آن شيرى كه چـنـگـالهـاى خود را هنگام حرب بر زمين گسترده مى داشت وداع جهان گفت ؛ پس اين شعر را تذكره كرد:
شعر :
قُلْ لِلاَرانِبِ تَرْعى اَيْنَما سَرَحَتْ
وَلِظِّباء بِلا خَوْفٍ وَلا وَجَلٍ
شـيخ كلينى و ابن بابويه رحمه اللّه و ديگران به سندهاى معتبر روايت كرده اند كه در روز شـهـادت حـضـرت امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام صداى شيون از مردم بلند شد و دهشتى عظيم در مردم افتاد مانند روزى كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم از جهان برفت و در آن حال پيرمردى اشك ريزان و شتاب كنان بيامد مى گريست و مى گفت :
(اِنـّا للّهِ وَاِنـّا اِلَيـْهِ ر اجِعُونَ) امروز خلافت نبوّت انقطاع يافت پس بيامد و بر دَرِ خانه امـيـرالمـؤ مـنـين عليه السّلام بايستاد و بسيارى از مناقب حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام تـذكـره كـرد و مـردمـان سـاكـت بودند و مى گريستند چون سخن را به پاى آورد، از نظر ناپديد شد مردمان هرچه او را طلب كردند او را نيافتند!
مـؤ لّف گويد: كه آن پيرمرد حضرت خضر عليه السّلام بود و كلمات او را كه به منزله زيـارت حـضـرت امـيرالمؤ منين عليه السّلام است و در روز شهادت آن حضرت ، اين احقر در كـتـاب (هـديـّه ) در بـاب زيـارات آن حـضـرت ذكـر كـردم و ايـن مـخـتـصـر را گـنـجـايش نقل آن نيست .
منتهي الآمال ج1
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید