مؤ لف گويد: كه من در اين فصل اكتفا مى كنم به آنچه علامه مجلسى در جلاءالعيون نگاشته ، فرموده : سيد بن طاووس رضى اللّه عنه روايت كرده است به سند معتبر از حـضرت صادق عليه السلام كه در سالى از سالها هشام بن عبدالملك به حج آمده در آن سال من در خدمت پدرم به حج رفته بودم ، پس من در مكه روزى در مجمع مردم گفتم كه حمد مـى كـنـم خـداونـدى را كـه مـحمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم را به راستى به پيغمبرى فرستاد و ما را به آن حضرت گرامى گردانيد، پس ماييم برگزيدگان خدا بر خلق او و پـسـنـديـدگان خدا از بندگان او و خليفه هاى خدا در زمين . پس سعادتمند كسى است كه مـتـابـعـت مـا كند، و شقى و بدبخت كسى است كه مخالفت ما نمايد و با ما دشمنى كند، پس بـرادر هـشـام ايـن خـبر را به او رسانيد و در مكه مصلحت در آن نديد كه متعرض ما گردد و چـون بـه دمـشـق رسـيـد و مـا بـه سـوى مـديـنـه مـعـاودت كـرديـم پـيـكـى بـه سـوى عـامـل مـديـنه فرستاد كه پدرم را و مرا به نزد او به دمشق فرستد، چون وارد دمشق شديم سـه روز مـا را بـار نـداد، روز چـهـارم مـا را بـه مـجـلس خـود طـلبـيـد چـون داخـل شـديـم هـشـام بـر تـخـت پـادشـاهـى خـود نـشـسـتـه و لشـكـر خـود را مـسـلّح و مـكـّل دو صف در برابر خود باز داشته بود و آماج خانه يعنى محلى كه نشانه تير در آن نـصـب كـرده بـودنـد در بـرابـر خـود ترتيب داده بود و بزرگان قومش در حضور او به گرو تير مى انداختند، چون در ساحت خانه او داخل شديم پدرم در پيش مى رفت و من از عقب او مـى رفـتـم چـون بـه نـزديـك رسـيـديـم بـه پدرم گفت كه با بزرگان قوم خود تير بينداز، پدرم گفت كه من پير شده ام و اكنون از من تيراندازى نمى آيد اگر مرا معاف دارى بـهـتـر اسـت ، هشام سوگند ياد كرد كه به حق آن خداوندى كه ما را به دين خود و پيغمبر خـود عـزيـز گردانيده تو را معاف نمى گردانم ، پس به يكى از مشايخ بنى اميه اشاره كرد كه كمان و تير خود را به او بده تا بيندازد.
پـس پـدرم كـمـان را از آن مـرد گرفت و يك تير از او بگرفت و در زه كمان گذاشت و به قـوت امـامـت كـشـيـد و بـر مـيـان نـشـانـه زد پـس تـيـر ديـگـر بـگـرفـت و بـر فـاق تير اول زد كـه آن را تـا پـيـكـان بـه دو نـيـم كـرد و در مـيـان تـيـر اول قـرار گـرفـت ، پـس تير سوم را گرفت و بر فاق تير دوم زد كه آن را نيز به دو نـيـم كـرد و در مـيـان نـشانه محكم شد تا آنكه نه تير چنين پياپى افكند كه هر تير بر فـاق تـيـر سـابـق آمـد و آن را به دو نيم كرد و هر تير كه آن حضرت مى افكند بر جگر هـشـام مـى نـشست و رنگ شومش متغير مى شد تا آنكه در تير نهم بى تاب شد و گفت : نيك انداختى اى ابوجعفر و تو ماهرترين عرب و عجمى در تيراندازى چرا مى گفتى كه من بر آن قـادر نـيـسـتـم . پـس ، از آن تـكـليـف پـشـيـمـان شـد و عـازم قتل پدر من گرديد و سر به زير افكند و تفكر مى كرد و من و پدرم در برابر او ايستاده بوديم .
چـون ايـسـتادن ما به طول انجاميد پدرم در خشم شد و چون آن حضرت در خشم مى شد نظر به سوى آسمان مى كرد و آثار غضب از جبين مبينش ظاهر مى گرديد، چون هشام آن حالت را در پـدرم مـشـاهده كرد از غضب آن حضرت ترسيد و او را بر بالاى تخت خود طلبيد و من از عـقـب او رفـتـم چـون به نزديك او رسيد برخاست و پدرم را در برگرفت و در دست راست خـود نـشـانـيـد، پس دست در گردن من درآورد و مرا در جانب راست پدرم نشانيد، پس رو به سـوى پـدرم گـردانـيد و گفت : پيوسته بايد كه قبيله قريش بر عرب و عجم فخر كنند كـه مـثـل تـويى در ميان ايشان هست ، مرا خبر ده كه اين تيراندازى را كى تعليم تو نموده اسـت و در چـه مـدت آمـوخـتـه اى ؟ پـدرم فـرمـود: مـى دانـى كـه در مـيـان اهل مدينه اين صنعت شايع است و من در حداثت سن چند روزى مرتكب اين بودم و از آن زمان تا حـال تـرك آن كرده ام و چون مبالغه كرديد و سوگند داديد امروز كمان به دست گرفتم . هـشـام گـفـت : مـثـل ايـن كـمـانـدارى هـرگـز نـديـده بـودم اى ابـاجـعـفـر در ايـن امـر مـثـل تـو هـسـت ؟ حـضـرت فـرمـود كـه مـا اهـل بـيـت رسـالت عـلم و كمال و اتمام دين را كه حق تعالى در آيه :
(اَلْيـَوْمَ اَكـْمـَلْتُ لَكُمْ دينَكُم وَ اَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى وَ رَضيتُ لَكُمُ الاِسْلامَ دينا. )
به ما عطا كرده است از يكديگر ميراث مى بريم و هرگز زمين خالى نمى باشد از يكى از ما كه در او كامل باشد آنچه ديگران در آن قاصرند، چون اين سخن را از پدرم شنيد بسيار در غـضـب شـد و روى نـحـسـش سرخ شد و ديده راستش كج شد، و اينها علامت غضب او بود و سـاعتى سر به زير افكند و ساكت شد، پس سر برداشت و به پدرم گفت كه آيا نسب ما و شما كه همه فرزندان عبدمنافيم يكى نيست ؟ پدرم فرمود كه چنين است و لكن حق تعالى مـا را مـخصوص گردانيده است از مكنون سرّ خود و خالص علم خود به آنچه ديگرى را به آن مـخـصـوص نـگـردانيده است ، هشام گفت كه آيا چنين نيست كه حق تعالى محمّد صلى اللّه عـليـه و آله و سـلم را از شـجـره عبد مناف به سوى كافه خلق مبعوث گردانيده از سفيد و سـيـاه و سـرخ پـس از كـجـا ايـن مـيـراث مـخـصـوص شـمـا گـردانـيـده اسـت و حـال آنـكـه حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلم بر همه خلق مبعوث است ، خدا در قـرآن مـجـيـد مـى فرمايد: ( وَ للّهِ ميراثُ السَّمواتِ وَالاَرْضِ پس به چه سبب ميراث علم مخصوص شما شد و حال آنكه بعد از محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم پيغمبرى مبعوث نگرديد و شما پيغمبران نيستيد. ـدرم فـرمـود: از آنجا خدا ما را مخصوص گردانيده كه به پيغمبر خود وحى فرستاد كه ( لاتُحَرِّك بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ ؛ و امر كرد پيغمبر خود را كه مـخصوص گرداند ما را به علم خود و به اين سبب حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلم برادر خود على بن ابى طالب عليه السلام را مخصوص مى گردانيد به رازى چند كـه از سـايـر صـحـابـه مـخـفـى مـى داشـت و چـون ايـن آيـه نـازل شـد ( وَ تـَعـِيـَهـا اُذْنٌ واعـِيـَةٌ يـعنى حفظ مى كند آنها را گـوشـهـاى ضـبـط كـنـنـده و نـگـاه دارنـده ، پـس حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم فـرمـود: يـا عـلى ! مـن از خـدا سـؤ ال كردم كه آنها را گوش تو گرداند و به اين جهت على بن ابى طالب عليه السلام مى فـرمـود كـه حضرت صلى اللّه عليه و آله و سلم هزار باب از علم تعليم مى نمود كه از هـر بابى هزار باب ديگر گشوده مى شود؛ چنانچه شما راز خود به مخصوصان خود مى گـويـيـد و از ديـگـران پـنـهـان مـى داريـد هـمـچـنـيـن حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم رازهـاى خـود را بـه عـلى عـليـه السـلام مى گفت و ديـگـران را مـحـرم آنـهـا نـمـى دانـسـت ، هـمـچـنـين على بن ابى طالب عليه السلام كسى از اهـل بـيت خود را كه محرم آن اسرار بود و به آن رازها مخصوص گردانيد، و به اين طريق آن عـلوم و اسرار به ما ميراث رسيده است ، هشام گفت : على دعوى اين مى كرد كه من علم غيب مـى دانـم و حـال آنـكـه خـدا در علم غيب احدى را شريك و مطلع نگردانيده است پس از كجا اين دعـوى مـى كـرد؟ پـدرم فـرمـود كـه حـق تـعـالى بـر حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم كتابى فرستاد و در آن كتاب بيان كرده آنچه بوده و خواهد بود تا روز قيامت چنانچه فرموده است : ( وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْيانَا لِكُلّ شَى ء وَ هُدىً وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقينَ
و بـاز فـرمـوده است : وَ كُلُّ شَى ءٍ اَحْصَيْناهُ فِى اِمامٍ مُبينٍو فرموده است كه ما فَرَّطْنا فِى الْكِتابِ مِْن شَى ءٍ.
پـس حـق تـعـالى وحـى فـرسـتـاد به سوى پيغمبر خود كه هر غيب و سرّ كه به سوى او فـرسـتـاده البـتـه عـلى عـليـه السـلام را بـر آنـهـا مـطـلع گـردانـد و حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم امر كرد على عليه السلام را كه بعد از او قرآن را جـمـع كـن و مـتـوجـه غسل و تكفين و حنوط او شود و ديگران را حاضر نكند و به اصحاب خود گفت كه حرام است بر اصحاب و اهل من كه نظر كنند به سوى عورت من مگر برادر من على كـه او از من است و من از اويم و از او است مال من و بر او لازم است آنچه بر من لازم بود و او است ادا كننده قرض من و وفا كننده به وعده هاى من ، پس به اصحاب خود گفت كه على بن ابـى طـالب عـليـه السـلام بـعـد از مـن قـتـال خـواهـد كـرد بـا مـنـافـقـان بـر تـاءويـل قـرآن چـنـانـچـه مـن قـتـال كـردم بـا كـافـران بـر تـنـزيـل قـرآن و نـبـود نـزد احـدى از صـحـابـه جـمـيـع تـاءويـل قـرآن مـگـر نـزد عـلى عـليـه السـلام و بـه ايـن سـبـب حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه داناترين مردم به علم قضا على بن ابى طالب عليه السلام است ، يعنى او بايد كه قاضى شما باشد. و عمر بن خطّاب مكرّر مى گـفـت : اگـر عـلى نـمـى بـود عـمـر هـلاك مى شد، عمر گواهى به علم آن حضرت مى داد و ديگران انكار مى كردند.
پس هشام ساعتى طويل سر به زير افكند پس سر برداشت و گفت : هر حاجت كه دارى از من طلب كن ؟ پدرم گفت كه اهل و عيال من از بيرون آمدن من ، در وحشت و در خوف اند استدعا دارم كه مرا رخصت مراجعت دهى ، هشام گفت : رخصت دادم در همين روز روانه شو. پس پدرم دست در گردن او آورد وداع كرد و من نيز او را وداع كرده و بيرون آمديم .
چـون به ميدان بيرون خانه او رسيديم در منتهاى ميدان جماعت كثيرى ديديم كه نشسته اند، پدرم پرسيد كه ايشان كيستند؟ حاجب هشام گفت : قسّيسان و رهبانان نصارى اند در اين كوه عـالمـى دارنـد كـه دانـاتـريـن عـلمـاى ايـشـان اسـت و هـر سـال يـك مـرتـبـه بـه نـزد او مـى آيـنـد و مـسـائل خـود را از او سـؤ ال مـى كـنـنـد و امروز براى آن جمع شده اند. پس پدرم به نزد ايشان رفت و من نيز با او رفـتم ، پدرم سر خود را به جامه پيچيد كه او را نشناسند و با آن گروه نصارى به آن كـوه بـالا رفـت ، و چـون نـصـارى نـشـسـتند پدرم نيز در ميان ايشان نشست و آن ترسايان مـسـندها براى عالم خود انداختند و او را بيرون آوردند و بر روى مسند نشاندند و او بسيار مـعـمّر شده بود و بعضى حواريون اصحاب عيسى را دريافته بود و از پيرى ، ابروهاى او بر ديده اش افتاده بود، پس ابروهاى خود را به حرير زردى بر سر بست و ديده هاى خـود را مانند ديده هاى افعى به حركت درآورد، و به سوى حاضران نظر كرد، و چون خبر هشام رسيد كه آن حضرت به دير نصارى رفت كسى از مخصوصان خود فرستاد كه آنچه مـيـان ايـشان و آن حضرت مى گذرد او را خبر دهد، چون نظر آن عالم بر پدرم افتاد گفت : تـو از مـايى يا امت مرحومه ؟ حضرت فرمود: بلكه از امت مرحومه ام ، پرسيد كه از علماى ايشان يا از جهال ايشان ؟ فرمود كه از جهال ايشان نيستم ، پس بسيار مضطرب شد و گفت : مـن از تـو سـؤ ال كـنـم يـا تـو از مـن سـؤ ال مـى كـنـى ؟ پـدرم فـرمـود: تـو سـؤ ال كـن ! نـصـرانـى گـفت : اى گروه نصارى ! غريبه است كه مردى از امت محمّد صلى اللّه عـليـه و آله و سـلم بـه مـن مـى گـويـد كـه از مـن سـؤ ال كن ، سزاوار است كه مساءله اى چند از او بپرسم ، پس گفت : اى بنده خدا! خبر ده مرا از ساعت كه نه از شب است و نه از روز؟ پدرم فرمود: مابين طلوع صبح است تا طلوع آفتاب ، گـفـت : پـس از كدام ساعتها است ؟ پدرم فرمود كه از ساعات بهشت است و در اين ساعات بـيـمـاران ما به هوش مى آيند، و دردها ساكن مى شود، و كسى را كه شب خواب نبرد در اين ساعت به خواب مى رود و حق تعالى اين ساعت را موجب رغبت رغبت كنندگان به سوى آخرت گـردانـيـده و از بـراى عـمـل كـنـنـدگـان بـراى آخـرت دليـل واضـحـى سـاخـتـه و بـراى انـكـار كـنـنـدگـان و مـتـكـبـران كـه عـمـل بـراى آخـرت نـمـى كنند حجتى گردانيده نصرانى گفت : راست گفتى ، مرا خبر ده از آنـچـه دعـوى مـى كـنـيـد كـه اهـل بـهـشـت مـى خـورنـد و مـى آشـامـن و از ايـشـان بـول و غـايـط جدا نمى شود، آيا در دنيا نظير آن هست ؟ حضرت فرمود: بلى جنين در شكم مـادر مـى خـورد از آنـچـه مـادر او مى خورد و از او چيزى جدا نمى شود. نصرانى گفت : تو نـگـفـتـى كـه مـن از عـلمـاى ايـشـان نـيـسـتـم ؟! حـضـرت فـرمـود كـه مـن گـفـتـم از جـهـال ايـشـان نـيستم . نصرانى گفت : مرا خبر ده از آنچه دعوى مى كنيد كه ميوه هاى بهشت بـرطـرف نـمـى شـود هـرچـنـد از آن تـنـاول مـى كـنـنـد بـاز بـه حـال خـود هـسـت آيا در دنيا نظيرى دارد؟ حضرت فرمود كه بلى نظير آن در دنيا چراغ است كـه اگـر صـد هـزار چـراغ از آن بيفروزند كم نمى شود و هميشه هست . نصرانى گفت : از تـو مـسـاءله اى سـؤ ال مـى كـنـم كـه نـتـوانـى جـواب گـفـت ، حـضـرت فـرمـود كـه سـؤ ال كـن ، نـصـرانـى گـفـت : مرا خبر ده از مردى كه با زن خود نزديكى كرد و آن زن به دو پـسـر حـاله شـد و هر دو در يك ساعت متولد شدند و در يك ساعت مردند و در وقت مردن يكى پـنـجـاه سـال از عـمـر او گـذشـتـه بـود و ديـگـر صـد و پـنـجـاه سـال زنـدگانى كرده بود؟ حضرت فرمود كه آن دو فرزند عزير و عزر بودند كه مادر ايـشـان بـه ايـشـان در يـك شـب در يـك سـاعـت حـامـله شـد و در يك ساعت متولد شدند و سى سـال بـا يـكـديـگـر زنـدگـانـى كـردنـد پـس حـق تـعـالى عـزير را ميراند و بعد از صد سال او را زنده كرد و بيست سال ديگر با برادر خود زندگانى كرد و هر دو را يك ساعت فـوت شـدنـد. پس آن نصرانى برخاست و گفت : از من داناترى را آورده ايد كه مرا رسوا كـنـد بـه خدا سوگند كه تا اين مرد در شام است ديگر من با شما سخن نخواهم گفت هرچه خواهيد از او سؤ ال كنيد.
و بـه روايـت ديـگـر چـون شـب شـد آن عـالم به نزد آن حضرت آمد و معجزات مشاهده كرد و مـسـلمـان شد، چون اين خبر به هشام رسيد و به او گفتند خبر مباحثه حضرت امام محمدباقر عـليـه السـلام بـا نـصـرانـى در شـام مـنـتـشـر شـده و بـر اهـل شـام عـلم و كـمـال او ظـاهر گرديده او جايزه اى براى پدرم فرستاد و ما را به زودى روانه مدينه كرد.
و بـه روايـت ديـگـر آن حـضـرت را بـه حـبـس فـرسـتـاد، بـه هـمـان مـلعـون گـفـتـنـد كـه اهل زندان همه مريد او گرديده اند پس به زودى حضرت را روانه مدينه كرد، و پيش از ما پـيـك مـسـرعـى فرستاد كه در شهرها كه در سر راه است ندا كنند در ميان مردم كه دو پسر جـادوگـر ابـوتـراب مـحـمـّد بـن عـلى و جـعفر بن محمّد كه من ايشان را به شام طبيده بودم مـيـل كـردنـد بـه سوى ترسايان و دين ايشان را اختيار كردند پس هركه به ايشان چيزى بفروشد يا بر ايشان سلام كند يا با ايشان مصافحه كند خونش هدر است ، چون پيك به شـهـر مـديـن رسـيـد بـعـد از آن مـا وارد شـهـر شـديـم و اهـل آن شـهـر درهـا بـر روى مـا بـستند و ما را دشنام دادند و ناسزا به على بن ابى طالب عـليـه السـلام گـفتند و هرچند ملازمان ما مبالغه مى كردند در نمى گشودند و آذوقه به ما نمى دادند، چون ما به نزديك دروازه رسيديم پدرم با ايشان به مدارا سخن گفت و فرمود از خدا بترسيد ما چنان نيستيم كه به شما گفته اند، و اگر چنان باشيم ، شما با يهود و نـصـارى مـعـامـله مى كنيد، چرا از مبايعه ما امتناع مى نماييد، آن بدبختان گفتند كه شما از يهود و نصارى بدتريد (نعوذباللّه )؛ زيرا كه ايشان جزيه مى دهند و شما نمى دهيد.
هـرچـنـد پـدرم ايشان را نصيحت كرد سودى نبخشيد و گفتند در نمى گشاييم بر روى شما تـا شـمـا و چـهـارپايان شما هلاك شويد. حضرت چون اصرار آن اشرار مشاهده نمود پياده شـد و فـرمـود: اى جـعـفـر! تـو از جاى خود حركت مكن . و كوهى در آن نزديكى بود كه بر شـهـر مـديـن مـشـرف بـود حـضرت بر آن كوه برآمد و رو به جانب شهر كرد و انگشت بر گـوشـهـاى خـود گـذاشـت و آيـاتـى كـه حـق تـعـالى در قـصـه شـعـيـب فـرسـتـاده اسـت و مشتمل است بر مبعوث گرديدن شعيب بر اهل مدين و معذب گرديدن ايشان به نافرمانى او، بـر ايـشـان خواند تا آنجا كه حق تعالى مى فرمايد: ( بَقِيَّةُاللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ ) . پـس فـرمـود كه ماييم به خدا سوگند بقيه خدا در زمين ، پس حق تعالى باد سياهى تيره بـرانـگـيخت كه آن صدا را به گوش مرد و زن و صغير و كبير ايشان رسانيد و ايشان را دهـشـت عظيم عارض شد و بر بامها برآمدند و به جانب آن حضرت نظر مى كردند پس مرد پيرى از اهل مدين پدرم را به آن حالت مشاهده كرد و به صداى بلند ندا كرد در ميان شهر كـه از خـدا بـتـرسـيـد اى اهـل مدين كه اين مرد در موضعى ايستاده است كه در وقتى حضرت شعيب قوم خود را نفرين كرد در اين موضع ايستاده بود، و به خدا سوگند كه اگر در به روى او نـگـشـايـيـد مـثـل آن عـذاب بـر شـمـا نـازل خواهد شد، پس ايشان ترسيدند و در را گـشـودنـد و مـا را در مـنـازل خـود فـرود آوردند و طعام دادند و ما روز ديگر از آنجا بيرون رفـتيم . پس والى مدين اين قصه را به هشام نوشت آن ملعون به او نوشت كه آن مرد پير را به قتل رسانيد. و به روايت ديگر آن مرد پيرد را طلبيد و پيش از رسيدن به هشام به رحـمـت الهى واصل گرديد. پس هشام لعين به والى مدينه نوشت كه پدرم را به زهر هلاك كـنـد و پـيـش از آنـكـه ايـن اراده بـه عـمـل آيـد هـشـام بـه درك اسفل جحيم واصل شد.
و كـليـنـى بـه سـنـد صـحـيـح از زراره روايـت كـرده اسـت كـه گـفت : روزى از حضرت امام محمدباقر عليه السلام شنيدم كه فرمود: در خواب ديدم كه بر سر كوهى ايستاده بودم و مـردم از هر طرف آن كوه بالا مى آمدند به سوى من چون مردم بسيار جمع شدند بر اطراف آن كوه ، ناگاه كوه بلند شد و مردم از هر طرف فرو مى ريختند تا آنكه اندك جماعتى بر آن كـوه مـى ماندند و پنج مرتبه چنين شد، و گويا آن حضرت اين خواب را به وفات خود تـعـبـيـر فـرمـوده بـود، بـعـد از پـنـج شـب از ايـن خـواب بـه رحـمـت ربـّالاربـاب واصل گرديد.
و كلينى به سند معتبر روايت كرده است كه روزى يكى از دندانهاى حضرت امام محمدباقر عليه السلام جدا شد آن دندان را در دست گرفت و گفت : الحمدللّه ، پس حضرت امام جعفر صـادق عـليه السلام را گفت كه چون مرا دفن كنى اين دندان را با من دفن كن ، بعد از چند سال دندان ديگر آن حضرت جدا شد و باز در كف راست گذاشت و گفت : الحمدللّه و فرمود كه اى جعفر چون من از دنيا بروم اين دندان را با من دفن كن .
و در ( كافى ) و ( بصائرالدرجات ) و ساير كتب معتبره روايت كرده اند كه حضرت صادق عليه السلام فرموده كه پدرم را بيمارى صعبى عارض شد كه اكثر مردم بر آن حضرت خائف شدند و اهل بيت آن حضرت گريان شدند، آن حضرت فرمود كه من در ايـن مـرض نخواهم رفت ؛ زيرا كه دو كس به نزد من آمدند و مرا چنين خبر دادند. پس ، از آن مـرض صـحـت يافت و مدتى صحيح و سالم ماند، پس روزى حضرت امام جعفر صادق عليه السـلام را طـلبـيد و فرمود كه جمعى از اهل مدينه را حاضر كن چون ايشان را حاضر كردم فـرمـود: اى جـعـفـر! چـون مـن بـه عـالم بـقـاء رحـلت كـنـم مـرا غـسـل بـده و كفن بكن و در سه جامه كه يكى رداى حبره بود كه نماز جمعه در آن مى كرد و يكى پيراهنى كه خود مى پوشيد؛ و فرمود كه عمامه بر سرم ببند و عمامه را از جامه هاى كفن حساب مكن و براى من زمين را شقّ كن به جاى لحد؛ زيرا كه من فربه ام و در زمين مدينه براى من لحد نمى توان ساخت و قبر مرا چهار انگشت از زمين بلند بلند كن و آب بر قبر من بـريـز، و اهـل مدينه را گواه گرفت ، چون بيرون رفتند گفتم : اى پدر بزگوار! آنچه فـرمودى به عمل مى آورم و به گواه گرفتن احتياج نبود، حضرت فرمود كه اى فرزند! بـراى ايـن گـواه گـرفتم كه بدانند تويى وصى من و در امامت با تو منازعه نكنند. پس گـفتم : اى پدر بزرگوار! من امروز تو را از همه روز صحيح تر مى يابم و آزار در تو مـشـاهـده نـمـى كـنـم ، حـضرت فرمود: آن دو كس كه در آن مرض مرا خبر دادند كه صحت مى يابم در اين مرض به نزد من آمدند و گفتند در اين مرض به عالم بقاء رحلت مى نمايى ، و بـه روايـت ديـگـر فرمود: كه اى فرزند! مگر نشنيدى كه حضرت على بن الحسين عليه السـلام مـرا از پس ديوار ندا كرد كه اى محمّد بيا و زود باش كه ما انتظار تو مى بريم .
و در ( بـصـائرالدرجـات ) مـنـقول است كه حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فـرمـود كـه در شـب وفـات پـدر بزرگوار خود به نزد آن حضرت رفتم كه با او سخن بگويم ، مرا اشاره كرد كه دور رو و با كسى رازى مى گفت كه من او را نمى ديدم يا آنكه بـا پـروردگـار خـود مـناجات مى كرد، پس بعد از ساعتى به خدمت او رفتم فرمود كه اى فـرزنـد گـرامـى ! مـن در ايـن شـب دار فـانـى را وداع مـى كـنـم و بـه ريـاض قـدس ارتـحـال مـى نـمـايـم و در ايـن شب حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلم به عالم بـقـاء رحـلت نـمـود و در ايـن وقـت پـدرم حـضـرت عـلى بـن الحـسـين عليه السلام براى من شربتى آورد كه من آشاميدم و مرا بشارت لقاى حق تعالى داد.
و قـطب راوندى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه چون شب وفـات پـدر بـزرگـوارم شـد و حال او معتبر گرديد چون آب وضوء آن حضرت را هر شب نـزديـك رختخواب او مى گذاشتند دو مرتبه فرمود كه بريز آب را مردم گمان كردند كه حـرت از بى هوشى تب ، اين سخن مى فرمايد: من رفتم و آب را ريختم ديدم كه موشى در آن آب افتاده بود و حضرت به نور امامت در آن حالت دانسته بود. و كـليـنـى بـه سـنـد صـحـيـح از آن حـضـرت روايـت كـرده اسـت كـه مـردى چـنـد مـيـل از مـديـنـه دور بـود در خـواب ديـد كـه [گـفتند] برو نماز كن بر امام محمّدباقر عليه السلام كه ملائكه او را در بقيع غسل مى دهند. و ايضا به سند حسن روايت كـرده اسـت كـه حضرت امام محمدباقر عليه السلام هشتصد درهم براى تعزيه و ماتم خود وصـيـت فـرمـود. و بـه سـند موثق از حضرت صادق عليه السلام روايت كـرده اسـت كـه پـدرم گـفـت : اى جـعـفـر! از مـال مـن وقـفى بكن براى ندبه كنندگا كه در سـال در منى در موسم حج بر من ندبه و گريه كنند و رسم ماتم را تجديد نمايند و بر مظلوميت من زارى كنند.
مؤ لف گويد كه در تاريخ وفات آن حضرت اختلاف است و مختار احقر آن است كه در روز دوشـنـبه هفتم ذيحجه سنه صد و چهاردهم به سن پنجاه و هفت در مدينه مشرفه واقع شد و ايـن در ايـام خلافت هشام بن عبدالملك بود، و گفته شده كه من حضرت را ابراهيم بن وليد بـن عـبـدالمـلك بـن مـروان بـه زهـر شهيد كرده و شايد به امر هشام بوده ؛ و قبر مقدس آن حضرت به اتفاق در بقيع واقع شده است در پهلوى پدر و عم بزرگوار خود حضرت امام حسن عليه السلام .
و كـليـنى به سند معتبر روايت كرده است كه چون حضرت امام محمدباقر عليه السلام به دار بقاء رحلت نمود حضرت صادق عليه السلام مى فرمود كه هر شب چراغ مى افروختند در حجره اى كه آن حضرت در آن حجره وفات يافته بود.
منتهي الآمال ج1
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید