حق تعالى در قرآن مجيد مى فرمايد قتل اصحاب الاخدود كشته شدند - يا ملعون شدند - اصحاب اخدود كه گودى عظيم در زمين كنده بودند، النار ذات الوقود و آن گود پر بود از آتشى كه زبانه مى كشيد، اذ هم عليها قعود در وقتى كه ايشان بر دور آن آتش نشسته بودند، و هم على ما يفعلون بالمؤمنين شهود و ايشان بر آنچه مى كردند بر مؤمنان گواهان بودند كه نزد پادشاه خود گواهى دهند يا در قيامت گواه خواهند بود و اعضا و جوارح ايشان بر ايشان گواهى خواهند داد، و ما نقموا منهم الا ان يؤ منوا بالله العزيز الحميد و انكار نكردند به ايشان و عيب نكردند چيزى از ايشان را مگر آنكه ايمان آورده بودند به خداوند عزيز مستحق حمد بر نعمتها.
على بن ابراهيم روايت كرده است كه : كسى كه برانگيخت حبشه را براى جنگ اهل يمن ذو نواس بود، و او آخر پادشاهان حمير بود و اختيار دين يهود كرد و جمع شدند با او قبيله حمير بر يهود شدن و خود را يوسف نام كرد، و مدتى بر اين مذهب ماند پس به او خبر دادند كه گروهى در نجران هستند كه بر دين نصرانيت مانده اند و آنها بر اصل دين عيسى عليه السلام بودند و به حكم انجيل عمل مى كردند، و سركرده ايشان عبدالله بن يامن بود، و اهل دين ذو نواس او را تحريص كردند كه لشكر ببرد به نجران و ايشان را جبر كند بر داخل شدن در دين يهود چون وارد نجران شد جمع كرد آنها را كه بر دين نصرانيت بودند و بر ايشان عرض كرد دين يهوديت را و ايشان ابا كردند، چون بسيار مبالغه كرد و ايشان قبول نكردند نقبها در زمين كند و هيزم بسيار در آنها ريخت و آتش بر آن هيزمها زد، بعضى را در آن آتش انداخت و بعضى را به شمشير كشت و بعضى را به عقوبتهاى ديگر معذب ساخت ، پس عدد آنچه از آنها كشت بيست هزار نفر بود، مردى از ايشان كه او را دوس مى گفتند بر اسبى سوار شد و از ايشان گريخت ، از پى او تاختند و به او نرسيدند، ذو نواس با لشكرش به صنعا برگشت ، و اين آيات اشاره است به اين قصه .
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام عالم نصارى را كه در نجران بود طلبيد و قصه اصحاب اخدود را از او پرسيد، او نقل كرد، حضرت فرمود: چنان نيست كه تو گفتى من تو را خبر مى دهم از قصه ايشان بدرستى كه حق تعالى پيغمبرى فرستاد از اهل حبشه بر اهل حبشه ، پس تكذيب كردند و نقبها در زمين كندند و با او جنگ كردند و اكثر اصحاب او را كشتند و او را با بقيه اصحاب او اسير كردند و نقبها در زمين كندند و در آنها آتش افروختند و گفتند به آنها كه بر دين آن پيغمبر بودند كه : از او جدا شويد و از دين او برگرديد و هر كه برنمى گردد او را در اين آتش مى اندازيم ؛ و جماعت بسيار از دين او برگشتند و گروه بسيار را در آتش انداختند تا آنكه زنى آوردند و طفل يكماهه اى در آغوش او بود پس به او گفتند: آيا از دين برمى گردى يا تو را در اين آتش مى اندازيم ؟ پس آن زن خواست كه خود را به آتش اندازد، چون نظرش به پسرش افتاد بر او رحم كرد، حق تعالى آن طفل را به سخن آورد و گفت : اى مادر! مرا و خود را در آتش انداز والله كه اين سوختن از براى تحصيل رضاى خدا كم است ، پس آن زن خود را با آن طفل به آتش انداخت .
به روايت ديگر از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام منقول است كه : مجوس كتابى داشتند و پادشاهى داشتند، روزى مست شد و با خواهر و مادر خود زنا كرد، چون هوشيار شد اين عمل بر او دشوار نمود و به مردم گفت : اين حلال است ! و چون مردم از قبول اين امر امتناع كردند گودالها كند و پر از آتش كرد و مردم را در آنها مى انداخت .
و ميثم تمار رحمه الله از اميرالمؤمنين عليه السلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: اصحاب اخدود ده نفر بودند و ايشان را در آتش انداختند، بر مثال ايشان ده نفر را در همين بازار كوفه خواهند كشت ؛ و غرض آن حضرت گويا آن بود كه اشاره فرمايد به آنچه ابن زياد عليه اللعنه بعد از ورود كوفه كرد كه جمعى را تكليف مى كرد كه بيزارى جويند از اميرالمؤمنين عليه السلام ، هر كه قبول نمى كرد او را مى كشت و ميثم تمار و رشيد هجرى رضى الله عنهما از آن جمله بودند، چنانچه بعد از اين انشاء الله مذكور خواهد شد.
و به سند معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : عمر شخصى را سردار كرد و لشكرى با او فرستاد بر سر شهرى از شهرهاى شام ، چون آن شهر را فتح كردند و اهلش مسلمان شدند براى ايشان مسجدى بنا كردند، چون تمام كردند مسجد خراب شد، باز ساختند و خراب شد، تا آنكه سه مرتبه چنين شد، پس اين خبر را به عمر نوشت ؛ عمر اصحاب حضرت رسول صلى الله عليه و آله را جمع كرد و هيچيك از ايشان سبب اين را نداستند، چون به خدمت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام عرض كرد، فرمود: سببش آن است كه حق تعالى پيغمبرى بر گروهى مبعوث گردانيد و ايشان پيغمبر خود را كشتند و در مكان اين مسجد او را دفن كردند، و او هنوز به خون خود آلوده است ، بنويس به سردار خود كه زمين را بشكافند، و چون چنين كردند جسد مبارك او را تازه خواهند يافت پس بر او نماز كنند و او را در فلان موضع دفن كنند پس مسجد را بنا كنند كه خراب نخواهند شد.
پس چون به فرموده آن حضرت عمل كردند و مسجد را ساختند خراب نشد .
در روايت ديگر آن است كه حضرت در جواب فرمود: بنويس به والى خود كه جانب راست پى مسجد را بكند پس در آنجا شخصى خواهند يافت كه نشسته است و دست خود را بر بينى و روى خود گذاشته است .
عمر گفت : او كيست ؟
فرمود: تو بنويس به او كه آنچه من گفتم بكند، بعد از اينكه ظاهر شود آنچه گفتم ، خواهم گفت كه او كيست انشاء الله تعالى ؛ پس بعد از مدتى نوشته والى عمر رسيد كه : آنچه نوشته بودى به همان نحو يافتم و آنچه گفته بودى بعمل آوردم و مسجد را ساختم و خراب نشد.
پس عمر پرسيد: يا على ! اكنون بفرما كه او كيست ؟
فرمود: او پيغمبر اصحاب اخدود است و قصه او در تفسير قرآن مجيد معروف است .
و در حديث معتبر منقول است كه : روزى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بر منبر رفت و فرمود: بپرسيد از من قبل از آنكه مرا نيابيد.
پس اشعث بن قيس منافق برخاست و گفت : يا اميرالمؤمنين ! چگونه از مجوس جزيه مى گيرند و حال آنكه كتابى ندارند و پيغمبرى بر ايشان مبعوث نشده است ؟
فرمود: بلكه خدا بر ايشان كتابى فرستاد و رسولى بر ايشان مبعوث گردانيد و ايشان پادشاهى داشتند، پس شبى مست شد و دختر خود را به فراش طلبيد و با او زنا كرد، چون صبح شد و قوم او شنيدند كه او چنين كارى كرده است بر در خانه او جمع شدند و گفتند: اى پادشاه ! دين ما را چركين و باطل كردى پس بيا تا تو را به صحرا بريم و حد بزنيم !
گفت : شما همه جمع شويد و سخن مرا بشنويد، اگر مرا عذرى باشد در آنچه كرده ام قبول كنيد والا آنچه خواهيد بكنيد.
چون جمع شدند گفت : خدا هيچ خلقى نيافريده است كه نزد او گرامى تر باشد از پدر و مادر ما آدم و مادر ما حوا.
گفتند: راست گفتى اى پادشاه .
گفت : آيا آدم دختران خود را به پسران خود تزويج نكرد؟! من نيز به سنت آدم عمل كردم .
گفتند: راست گفتى و دين حق اين است .
پس راضى به اين امر شدند و با يكديگر بيعت كردند كه نكاح محارم همه حلال باشد، پس خدا هر علم كه در سينه ايشان بود محو كرد و كتاب را از ميانشان برداشت ، پس ايشان كافرند و داخل جهنم خواهند شد بى حساب .
و در احاديث معتبره بسيار وارد شده است كه : مجوس پيغمبرى داشتند كه او را جاماسب مى گفتند و كتابى از براى ايشان آورده بود در دوازده هزار پوست گاو، پس پيغمبر خود را كشتند و كتاب خود را سوختند .
و در حديث معتبر منقول است كه : زنديقى از حضرت صادق عليه السلام سؤ الى چند كرد و مسلمان شد، پس از جمله سؤ الهايى او آن بود كه : آيا مجوس پيغمبرى بر ايشان مبعوث شد؟ بدرستى كه من مى بينم كه ايشان كتابهاى محكم و موعظه هاى بليغ و امثال شافيه دارند و اقرار به ثواب و عقاب دارند و شريعتى چند دارند كه به آنها عمل مى كنند.
حضرت فرمود: هيچ امتى نيست كه رسولى بر ايشان مبعوث نشده باشد، حق تعالى پيغمبرى فرستاد بر مجوس با كتابى ، پس انكار كردند او را و كتاب او را.
پرسيد: پيغمبر ايشان كى بود؟ مردم مى گويند: خالد بن سنان بود.
فرمود: خالد عرب بدوى بود و رسول نبود و اين سخنى است كه مردم مى گويند.
گفت : پس زردشت رسول ايشان بود؟
فرمود: زردشت امر باطلى چند براى ايشان آورد و دعوى پيغمبرى كرد، بعضى به او ايمان آوردند و بعضى انكار او كردند پس او را از شهر بيرون كردند و درندگان صحرا او را هلاك كردند.
پرسيد: مجوس به حق نزديكتر بودند يا عرب در ايام كفر و جاهليت ؟
فرمود: عرب در ايام جاهليت به دين حنيف ابراهيم نزديكتر بودند از گبران ، زيرا گبران كافر شدند به همه پيغمبران و انكار جميع كتابها و معجزات كردند و به هيچ سنن و آداب و آثار پيغمبران عمل نكردند و كيخسرو كه پادشاه مجوس بود در زمان گذشته سيصد پيغمبر را شهيد كرد؛ و گبران غسل جنابت نمى كردند و عرب مى كردند و غسل جنابت از خالص شرايع حنيفه ابراهيم است ؛ و مجوس ختنه نمى كنند و آن از سنتهاى پيغمبران است ، و اول كسى كه ختنه كرد ابراهيم خليل عليه السلام بود؛ و مجوس مرده هاى خود را غسل نمى دهند و كفن نمى كنند و عرب مى كردند؛ و مجوس مرده ها را در صحراها و غارها و دخمه ها مى اندازند و كفار عرب در خاك پنهان مى كردند و لحد براى آنها مى ساختند و سنت پيغمبران چنين بود، و اول كسى كه براى او قبر كندند و لحد ساختند آدم عليه السلام بود و مجوس نكاح مادر و دختر و خواهر را حلال مى دانند و كفار عرب اينها را حرام مى دانستند؛ و مجوس انكار كعبه مى كردند و عرب حج كعبه مى كردند و مى گفتند: خانه پروردگار ماست ، و اقرار به تورات و انجيل داشتند و از اهل كتاب مسائل مى پرسيدند؛ و عرب در همه اسباب به دين حق نزديكتر بودند از گبران .
گفت : ايشان در نكاح خواهر متمسك مى شوند به آنكه سنت آدم است .
فرمود كه : در نكاح مادران و دختران به چه چيز متمسك مى شوند و حال آنكه اقرار دارند كه آدم و نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و ساير پيغمبران عليهم السلام حرام كردند ؟
باب سى و سوم در بيان قصه حضرت جرجيس عليه السلام است
ابن بابويه و قطب راوندى رحمهما الله به سند خود روايت كرده اند از ابن عباس كه : حق تعالى حضرت جرجيس عليه السلام را پيغمبر گردانيد و فرستاد او را بسوى پادشاهى كه در شام مى بود كه او را داذانه مى گفتند و بت مى پرستيد، پس به او گفت : اى پادشاه ! قبول كن نصحيت مرا، سزاوار نيست خلق را كه عبادت كنند غير خدا را و رغبت نمايند در حاجات خود بسوى غير او، پس پادشاه به آن حضرت گفت : از اهل كدام زمينى ؟
فرمود: من از اهل رومم و در فلسطين مى باشم . پس امر كرد كه آن حضرت را حبس كردند و بدن مباركش را به شانه هاى آهنين مجروح كردند تا گوشتهاى او ريخت و سركه بر بدنش مى ريختند و پلاسهاى درشت بر آن بدن مجروح مى ماليدند، پس امر كرد كه سيخهاى آهن را سرخ كنند و بدنش را به آنها داغ كنند، چون ديد كه به اينها كشته نشد امر كرد ميخهاى آهن بر رانها و زانوها و كف پاهاى او كوبيدند، چون ديد كه به اينها كشته نشد امر كرد ميخهاى بلند از آهن ساختند و بر سرش فرو بردند كه مغز سرش روان شد، و فرمود سرب را آب كردند و بر بدنش ريختند و ستونى از آهن در زندان بود كه كمتر از هيجده نفر آن را نقل نمى توانستند نمود حكم كرد كه آن را بر روى شكم او بگذارند، چون شب تاريك شد مردم از او پراكنده شدند، اهل زندان ديدند ملكى به نزد آن حضرت آمد و گفت : اى جرجيس ! حق تعالى مى فرمايد: صبر كن و شاد باش و مترس كه خدا با تو است و تو را از ايشان خلاصى خواهد داد و ايشان تو را چهار مرتبه خواهد كشت و من الم و آزار را از تو دفع مى كنم .
چون صبح شد آن پادشاه گمراه آن مقرب درگاه اله را طلبيد و حكم نمود كه تازيانه اى بسيار بر پشت و شكم آن حضرت زدند و باز گفت كه او را به زندان برگردانيدند و به اهل مملكت خود فرمانها نوشت كه هر ساحر و جادوگرى كه در مملكت او باشد به نزد او بفرستند، پس فرستادند ساحرى را كه از همه ساحران ماهرتر بود و هر جادوئى كه توانست كرد و در آن حضرت تاءثير نكرد، پس زهر كشنده اى آورد و به آن حضرت خورانيد، پس آن حضرت فرمود: بسم الله الذى يضل عند صدقه كذب الفجره و سحر السحره پس هيچ ضرر به آن حضرت نرسانيد، پس آن ساحر گفت : اگر من اين زهر را به جميع اهل زمين مى خورانيدم هر آينه قوتهاى ايشان را مى كند و احشاى ايشان را مى ريخت و خلقت همه را متغير مى كرد و ديده هاى ايشان را كور مى كرد، پس اى جرجيس ! توئى نور و روشنى بخش راه هدايت و چراغ ظلمات اهل ضلالت و توئى حق يقين ، شهادت مى دهم كه خداوند تو بر حق است و هر چه غير اوست باطل است ، به او ايمان آوردم و تصديق كردم به پيغمبران او و توبه مى كنم بسوى او از آنچه مرتكب شدم .
پس پادشاه او را كشت ، و باز آن حضرت را به زندان فرستاد و او را به انواع عذاب معذب گردانيد و فرمود او را پاره پاره كردند و در چاهى افكندند و مجلسى آراست و مشغول شد به شراب و طعام خوردن ، پس حق تعالى امر فرمود باد را كه ابر سياهى برانگيخت و صاعقه هاى عظيم حادث شد، و زمين و كوهها بلرزيدند و مردم همه ترسيدند كه هلاك خواهند شد، خدا ميكائيل را امر فرمود بر سر چاه آمد و گفت : برخيز اى جرجيس به قوت خداوندى كه تو را آفريده و مستوى الخلقه گردانيده است .
پس آن حضرت زنده و صحيح برخاست ، و ميكائيل او را از چاه بيرون آورد و گفت : صبر كن و بشارت باد تو را به ثوابهاى الهى .
پس جرجيس عليه السلام باز رفت به نزد پادشاه و فرمود: حق تعالى مرا بسوى تو فرستاده است كه به من حجت بر تو تمام كند، پس سپهسالار لشكر او گفت : ايمان آوردم به خداى تو كه تو را بعد از مردن زنده گردانيد و گواهى مى دهم كه او حق است و هر خدائى غير او هست همه باطلند، و چهار هزار كس متابعت او كردند و ايمان آوردند و تصديق آن حضرت نمودند، پس پادشاه همه را به شمشير قهر هلاك كرد و امر فرمود لوحى از مس ساختند و آتش بر روى آن افروختند تا سرخ شد و آن حضرت را به روى آن خوابانيدند و سرب گداخته در گلوى او ريختند و ميخهاى آن بر ديده ها و سر مباركش دوختند پس ميخها را كشيدند و سرب گداخته به جاى آنها ريختند، پس چون ديد كه به اينها كشته نشد امر كرد آتش بر آن حضرت افروختند تا سوخت و خاكستر شد و امر كرد خاكسترش را به باد دادند.
پس خدا امر فرمود حضرت ميكائيل عليه السلام را كه حضرت جرجيس عليه السلام را ندا كرد و زنده شد و ايستاد به امر خدا به نزد پادشاه در وقتى كه در مجلس عام نشسته بود و باز تبليغ رسالت الهى به او نمود، پس شخصى از اصحاب آن گمراه برخاست و گفت : در زير ما چهارده منبر هست و در پيش ما خوانى هست و چوبهاى اينها از درختان متفرقند كه بعضى ميوه دهنده و بعضى غير ميوه ، اگر سؤ ال كنى از پروردگار خود كه هر يك از اينها را درختى گرداند و پوست و برگ بهم رسانند و ميوه بدهند من تصديق تو مى كنم .
پس آن حضرت به دو زانو درآمد و دعا كرد، در همان ساعت همه درخت شدند و برگ و ميوه بهم رسانيدند، پس پادشاه امر كرد آن حضرت را در ميان دو چوب گذاشتند و آن چوبها را با آن حضرت با اره به دو نيم كردند پس ديگ بزرگى حاضر كردند، زفت و گوگرد و سرب در آن ديگ ريختند و جسد شريف آن حضرت را در آن ديگ گذاشتند و آتش افروختند در زير آن ديگ تا جسد آن حضرت با آنها بهم آميخته شد، پس زمين تاريك شد، و حق تعالى حضرت اسرافيل را فرستاد نعره اى بر ايشان زد كه همه به رو درافتادند و ديگ را سرنگون كرده گفت : برخيز اى جرجيس به اذن خدا، پس به قدرت حق تعالى آن حضرت صحيح و سالم ايستاد و رفت به نزد آن پادشاه ملعون گمراه باز تبليغ رسالت نمود.
چون مردم او را ديدند تعجب كردند، پس زنى آمد و به آن حضرت عرض كرد: اى بنده شايسته خدا! ما گاوى داشتيم كه به شير آن تعيش مى كرديم و مرده است و مى خواهيم كه آن را زنده گردانى .
آن حضرت فرمود: اين عصاى مرا بگير ببر و بر سر گاو خود بگذار و بگو: جرجيس مى گويد برخيز به اذن خدا.
چون چنين كرد گاو زنده شد، و آن زن ايمان آورد.
پس پادشاه گفت : اگر من اين ساحر را بگذارم ، قوم را هلاك خواهد كرد.
پس همه اجتماع كردند بر قتل آن حضرت ، پس امر كرد كه آن حضرت را بيرون برند و گردن بزنند، پس چون آن حضرت را بيرون بردند عرض كرد: خداوندا! اگر بت پرستان را هلاك خواهى كرد از تو سؤ ال مى كنم كه مرا و ياد مرا سبب شكيبائى گردانى براى هر كه تقرب جويد بسوى تو به صبر كردن در نزد هر هولى و بلائى .
پس باز آن حضرت را گردن زدند و برگشتند، همه به يك دفعه به عذاب الهى هلاك شدند.
حياة القلوب / علامه مجلسي (ره) /انتشارات سرور/ج2/ص 1283
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید