يكى از مجتهدين بزرگ شيعه در قرن دهم ، آية اللّه العظمى زين الدين فرزند نورالدين معروفه به شهيد ثانى است ، او در 13 شوال سال 911 ه.ق در روستاى جباع واقع در جبل عامل لبنان ديده به جهان گشود، پس از رشد و نمو به تحصيل علوم حوزوى پرداخت و مسافرتهاى بسيار كرد، و از مجتهدين و مراجع بزرگ گرديد، و داراى شاگردان و تاءليف بسيار شد، سرانجام او را در 55 سالگى به شهادت رساندند.
مبارزه و ماجراى شهادت
زين الدين (شهيد دوم ) كه به راستى زينت دين بود، و مرد تلاش و مبارزه بود، وقتى كه به مقامات عالى علمى و اجتماعى رسيد، با بحثهاى منطقى و روشنگرانه خود، تا سر حد امكان به مسؤ وليتهاى روحانى خود مى پرداخت ولى به بهانه پاسدارى از آيين تشيع و يا به عنوان رياست جامعه شيعه ، تحت نظر حكومت عثمانى ، حكومت طاغوتى زمانش قرار گرفت ، به طورى كه اواخر عمر، نوعا در حال هراس از دشمن به سر مى برد و سخت تحت تعقيب و سانسور و خفقان بود، اما لحظه اى از كار و كوشش دست نكشيد، در اين شرايط سخت به نوشتن كتاب و امور ديگر اشتغال داشت .
شواهد تاريخى نشان مى دهد كه وى در حدود پانزده سال قبل از شهادتش تحت تعقيب حكومت بوده است .
مثلا در آخر كتاب شرح لمعه كه آن را نه سال قبل از شهادتش نوشته ، مى نويسد:
اين كتاب را در تنگناى زندگى و هجوم سرسام آور ناملايمات كه موجب تشويش فكر مى شد نوشتم .
پيشگويى شهيد ثانى
در رساله سيد بدرالدين آمده :
از شيخ حسين بن عبد الصمد (پدر شيخ بهايى ) پرسيدم ، حكايتى نقل مى كنند، كه شما همراه شهيد دوم در استانبول تركيه ، به جايى مى رفتيد، او به شما گفت : در همين جا شخصى كشته مى شود كه مقامى ارجمند دارد و بعد خودش در همانجا شهيد شد.
شيخ حسين بن عبدالصمد در پاسخ گفت : آرى اين حكايت درست است و همينگونه اتفاق افتاد، آن بزرگوار به من چنين گفت ، بعد باخبر شدم او در همان محل به شهادت رسيده است .
نويسنده الدارالمنثور مى گويد: اين واقعه در منطقه ما و بلاد ديگر شهرت دارد و همه از آن پيشگويى شگفت انگيز باخبرند.
اين پيشگويى كه در حدود پانزده سال قبل از شهادتش بود، چه از راه مكاشفه روحانى و كرامات باشد و چه از راه قرائن و شواهد عادى و طبيعى ، حاكى است كه وى مى دانسته كه حكومت وقت، دست از او بر نمى دارد، در عين حال با كمال استقامت به راه خود ادامه داد و هرگز تسليم هوسهاى حكومت نشد.
شيخ بهايى در يكى از تاءليفاتش مى گويد: پدرم نقل كرد صبح روزى به خانه شهيد دوم رفتم ديدم غرق در فكر است ، پرسيدم : به چه مى انديشى ؟ گفت : برادرم گمان مى كنم من شهيد دوم باشم چرا كه ديشب در خواب ديدم سيد مرتضى عالم بزرگ و معروف جلسه مهمانى مفصلى با شركت علماى شيعه برپا كرده ، وقتى كه من به آن جلسه وارد شدم ، سيد مرتضى برخاست و از من احترام شايانى كرده و به من خير مقدم گفت ، سپس به من رو كرد و گفت : فلانى نزد شيخ شهيد اول بنشين ، من نزد او نشستم ، پس از لحظاتى از خواب بيدار شدم ، اين خواب دليل روشنى است بر اينكه من پس از او شهيد مى شوم .
به راستى بسيار دردناك است كه شخصيتى همچون شهيد دوم قربانى غرضهاى آلوده و پليدان روزگار گردد، هرچند حكومت عثمانى ، تا مى توانست جلوى نفوذ چنين شخصيتهاى برجسته اى را مى گرفت و تاحد امكان دست به خون پاك اين شخصيتهاى برجسته نمى آلود، ولى حسادت و كينه ورزى و تصفيه حساب خصوصى يك فرد پليد، موجب شهادت چنين مرد بزرگى گرديد، به اين ترتيب كه :
دو نفر از مردم جباع براى مرافعه و محاكمه به شهيد ثانى مراجعه كردند او نيز طبق موازين شرعى دعوى را به نفع يكى از آنها و به ضرر ديگرى بر اساس حق پايان داد، شخص محكوم از اين داورى ناراحت شد و نزد قاضى )صيدا) (يكى از شهرهاى لبنان ) رفت و شكايت كرد، قاضى صيدا كه مردى متعصب بود از اين فرصت استفاده كرد براى دستگيرى شهيد، شخصى را مامور كرد، ماءمور وارد جباع شد از مردم سراغ شهيد را گرفت ، مردم گفتند او در محل نيست .
شهيد دوم غالبا در خفا به سر مى برد و فقط براى اقامه نماز صبح به مسجد مى رفت ، و بيشتر اوقات براى حفظ از شر منافقان و دشمنان ، در گوشه تنهايى به سر مى برد، همزمان با ورود ماءمور، شهيد در باغ مختصر انگورى خود مشغول نوشتن شرح لمعه بود، اين ماءمور موفق به دستگيرى نشد، شهيد در اين شرايط تصميم گرفت به مكه برود، در محلى كه بار و پوش بود نشست تا كسى او را نبيند و نشناسد و به سوى مكه رهسپار شد.
قاضى كينه توز صيدا، براى سلطان سليمان قانونى )يكى از سلاطين عثمانى كه مقر حكومتش استانبول تركيه بود و تقريبا براى سراسر نقاط اسلامى حكومت مى كرد) نوشت كه در بلاد شام مردى عالم زندگى مى كند كه بدعت گذار و بيرون از مذاهب چهارگانه اهل سنت بوده و دست اندركار نشر و تبليغ عقايد خود مى باشد.
شاه سليمان شخصى به نام (رستم پاشا) را كه وزير او بود براى دستگيرى شهيد ماءمور ساخت ، و گفت بايد او را زنده دستگير كنى تا با دانشمندان استانبول مباحثه كند و از عقايد او تفتيش شود و سرانجام به مذهب و آيين او مطلع گردند.
رستم پاشا همراه شش نفر ماءمور، به (جباع ) آمد و از شهيد پرس و جو كرد، به او گفتند به سفر حج رفته است ،: اين ماءمور به طرف مكه رهسپار شد، در وسط راه به شهيد ثانى رسيد، و او را دستگير كرد، شهيد ثانى به او گفت به من مهلت بده تا سفر حج را به پايان برسانم و من فرار نمى كنم و مناسك حج را تحت مراقبت تو انجام مى دهم ، پس از انجام حج به هر صورتى كه دلخواه خودت است عمل كن .
رستم پاشا به اين پيشنهاد راضى شد.
ولى در كتاب )لؤ لؤ ة البحرين ) آمده شيخ بهايى به خط خود نوشته است ، شهيد را در مسجدالحرام پس از نماز عصر گرفته و به يكى از خانه هاى مكه بردند و يكماه و ده روز زندانى كردند، سپس او را با كشتى به قسطنطنيه (استانبول ) پايتخت روم (تركيه فعلى ) بردند.
به هر حال رستم پاشا شهيد دوم را از مكه به طرف استانبول حركت داد، تا او را به نزد شاه سليمان ببرد، در راه شخصى از رستم پاشا پرسيد اين مرد كيست ؟ پاسخ داد از دانشمندان شيعه اماميه است كه بر حسب ماءموريت او را نزد شاه مى برم
آن شخص گفت تو در وسط راه او را آزار رساندى ، ممكن است در حضور سليمان از تو شكايت كند و دوستان و ياران او نيز از او دفاع و حمايت كنند و براى تو موجبات ناراحتى و احيانا قتل تو را فراهم نمايند، صلاح در اين است كه سر او را همين جا از بدن جدا كنى ! و سر بريده او را نزد شاه ببرى !
رستم پاشا اين مرد ناپاك و فرومايه از اين پيشنهاد استقبال كرد، در كنار دريا استاد بزرگوار را شهيد كرد، و سر بريده اش را به حضور شاه برد.
شاه از اين پيش آمد سخت برآشفت و رستم پاشا را سرزنش كرد و گفت من تو را ماءمور ساختم كه او را زنده بياورى ، بنابراين به چه مجوزى او را كشتى.
رستم پاشا پس از قتل شهيد دوم بدن مطهر و پاك او را به كنار دريا انداخته بود، وقتى كه شب فرارسيد گروهى از تركهاى استانبول ديدند از كنار دريا نورى به طرف آسمان بالا مى رود، چون صبح شد، به آن محل رفتند ديدند جسد بدون سرى افتاده است ، آن را غسل داده و با كمال احترام در همانجا به خاك سپردند و بارگاهى روى قبرش ساختند.
بعضى نقل كرده اند كه ماءموران بدن شهيد دوم را بعد از سه روز كه در زمين افتاده بود، به دريا افكندند.
درود پاكبازان تاريخ به روح پرفتوح اين عالم بزرگ باد كه با تمام سعى و كوشش ، شب و روز به علم و عمل مى انديشيد و خود پاكش را در اين راه نثار كرد. و روح بزرگش در بهشت خدا قرار گرفت چنانچه شيخ بهايى اين شعر را در تاريخ شهادتش گفت :
تاريخ وفات ذلك الاواه
الجنة مستقره و اللّه
966 ه.ق
هلاكت قاتل پليد شهيد دوم
سيد عبدالرحيم عباسى (يكى از فضلاى ممتاز آن زمان ) كه با شهيد سابقه دوستى و آشنايى داشت با ديدن سر بريده شهيد ثانى ، سخت متاءثر گرديد و سعى كرد تا شاه را وادار كند تا رستم پاشا اين ناجوانمرد پليد را به قصاص عمل ننگينش برساند، به حضور شاه رفت و گفت : وضع حكومت را هرج و مرج مى بينم ، به اين دليل كه شاه امر مى كند شيخ زين الدين را به حضور بياورند، ماءمورين سر او را به حضور مى آورند، بى آنكه شاه آنها را بازخواست و محاكمه كند، ترس آن دارم كه روزى شاه به احضار من فرمان دهد، و سر مرا به حضورش ببرند در اين باره اصرار و تاءكيد كرد كه شاه حكم اعدام آنها را صادر كند.
شاه فكر كرد ديد راست مى گويد، دستور داد رستم پاشا و ماءموران همراهش را احضار كردند و پس از سرزنش آنها به سيد عبدالرحيم گفت امر اين ماءموران را به تو سپردم ، هر طور مى خواهى از آنها قصاص كن ، سيد عبدالرحيم امر كرد آتشى روشن كردند، رستم پاشا و همراهانش كه مجموعا هفت نفر بودند به آتش افكندند و به اين ترتيب همگى به قصاص دنيوى خود رسيدند
سرگذشت هاي عبرت انگيز/ محمد مهدي اشتهاردي
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید