كرامت يك خواب
تقريباً اوايل سال 72 بود كه در خواب ديدم در محور «پيچانگيز» و شيار «جبليه» در روي تپهي ماهورها، شهيدي افتاده كه به صورت اسكلت كامل بود و استخوانهايش سفيد و براق! شهيد لباسي به تن داشت كه به كلي پوسيده بود. وقتي شهيد را بلند كردم، اول دنبال پلاك شهيد گشتم و پلاك را پيدا كردم، بسيار خوانا بود، سپس جيب شهيد را باز كردم و يك كارت نارنجي رنگ خاك گرفته از جيب شهيد درآوردم. روي كارت را دست كشيدم تا اسم روي كارت مشخص شد، بنام «سيد محمدحسين جانبازي» فرزند «سهراب» از استان «فارس» كه يكباره از خواب بيدار شدم.
خواب را زياد جدي نگرفتم ولي در دفترچهام شماره پلاك و نام شهيد را كه هنوز به ياد داشتم، يادداشت نمودم. حدود دو هفته بعد به «تفحص» رفتيم، در محور شمال «فكه» با برادران اكيپ مشغول گشتن شديم. من ديگر نااميد شده بودم، يك روز دمدمهاي غروب بود كه داشتم از خط برميگشتم. رفتم روي يك تپه نشستم و به پايين نگاه كردم. چشمم به يك شيار نفررو افتاد. در همين حين چند نفر از بچهها كه درون شيار بودند، فرياد زدند: «شهيد! شهيد!» و چون مدتها بود كه شهيد پيدا نكرده بوديم همگي نااميد بوديم. جلو رفتم، بچهها، شهيد را از كف شيار بيرون آورده بودند، بالاي سر شهيد رفتم. ديدم شهيد كامل و لباسش هم پوسيده است.
احساس كردم، شهيد برايم آشناست. وقتي جيب شهيد را گشتم، كارت او را درآوردم و با كمال حيرت ديدم روي كارت نوشته شده: «محمدحسين جانبازي»! وقتي شماره پلاك را با شماره پلاكي كه در خواب ديده بودم مطابقت دادم، متوجه شدم همان شماره پلاكي است كه در خواب ديده بودم، فقط تنها چيزي كه برايم عجيب بود نام «سيد» بود! من در خواب ديده بودم كه روي كارت نوشته: «سيد محمدحسين جانبازي» ولي در زمان پيدا شدن شهيد فقط نام «محمدحسين جانبازي» فرزند «سهراب» اعزامي از استان «فارس» ذكر شده بود. اينجا بود كه احساس كردم لقب «سيدي» را بعد از شهادت از مادرش زهرا (س) عاريت گرفته است! و جز اين نبود!
منبع :كتاب كرامات شهدا جلد 1 صفحه 41 و 42
راوي : برادر نظرزاده
مشعلداران
«در جبههها مولا؛ مهدي (عج) علمدار است»
تنها شش نفر توانستند خود را به بالاي ارتفاع 1050 «بازيدراز» برسانند. برادر «علي موحددانش» و برادر «محسن وزوايي» كه فرماندهي محور چپ عمليات بود از جمله افراد فتحكنندهي ارتفاع 1050 بودند.
«محسن وزوايي» كه از دانشجويان پيرو خط امام در تسخير لانهي جاسوسي آمريكا بود و در مقطعي نيز سمت سخنگويي دانشجويان فاتح لانهي جاسوسي را داشت. همينك به عنوان بنيانگذار لشگر 10 سيدالشهدا (ع) عملياتي حساس را فرماندهي ميكرد. چرا كه بچههاي سپاه در محدوديتهاي پيش آمده از طرف بنيصدر در اينگونه عمليات علاوه بر دشمن مهاجم، دشمنان نفوذي دو چهره كه با پز خردمندي زمام امور را در دست گرفته بودند را نيز پشت سر داشتند.
به هر ترتيب در فتح اين ارتفاع حاج محسن با اندك ياران باقيماندهاش حدود 350 تن از نيروهاي گردان كماندوي ارتش بعث را به اسارت گرفتند، ليكن در حين تخليهي اسرا به پشت جبهه يكي از افسران دشمن مصرانه تقاضاي ملاقات با فرماندهي نيروهاي ايراني را داشت. دوستان «محسن» به خاطر رعايت مسايل امنيتي، شخصي غير از او را به آن افسر بعثي به عنوان فرماندهي خود معرفي كردند اما....
بعثي اسير، ناباورانه و با قاطعيت گفت: «نه! فرماندهي شما اين نيست».
از وي سؤال شد، مگر تو فرماندهي ما را ديدهاي كه اينگونه قاطعانه سخن ميگويي؟»
او گفت: «آري، او در هنگام يورش شما به ما، سوار بر اسب سفيد بود و ما هرچه به طرفش تيراندازي و شليك كرديم به او كارگر نميشد. لذا من او را ميخواهم ببينم».
«محسن وزوايي» كه در آن جمع بود ناگاه زانوهايش سست شد و به زمين نشست و...
اين واقعه نخستين جلوهي امداد غيبي بود كه از بدو جنگ اينگونه تجلي نموده بود. لذا «محسن» در مصاحبهاي (تلويزيوني) به اين واقعه به عنوان عنايت ائمهي هدي (ع) به رزمندگان اسلام اشاره كرد و در مقابل بلافاصله سلف خردگرايان و «رئيس جمهور قدرت طلب» بنيصدر خائن عاجزانه دست به قلم شد و در ستون «كارنامهي رئيس جمهور» روزنامهي ضدانقلابيش «روزنامهي انقلاب اسلامي» ضمن استهزا عنايات غيبي، رذيلانه نوشت:
«اين پاسدارها براي تضعيف موقعيت من اين حرفها را ميزنند.... اگر اسب سفيد در كار است، چرا به جنوب نيامده و فقط به غرب رفته است؟»
غافل از اينكه دوزخيان از درك اين عنايات عاجزند و بهشتيان را به اين حريم راه است. لذا شهيد مظلوم حضرت آيتالله بهشتي (ره) در همان آوان فرمودند:
«خانقاه عرفان ما بازي دراز است».
منبع :كتاب كرامات شهدا جلد 1 صفحه ي 111
وادي رحمت
3 روز مانده به چهلم علي، وصيتنامهاش به دستم رسيد. وصيتنامه را باز كردم. علي نوشته بود: «پدر جان من دوست دارم كه در وادي رحمت در كنار ساير دوستانم به خاك سپرده شوم».
اما وصيتنامه دير به دست ما رسيد و ما علي را در قبرستان ستارخان دفن كرديم. احساس ملامت ميكرديم. به هر كجا سرزدم تا اجازهي انتقال جنازهاش را بگيرم، موفق نشدم. از امام اجازهي نبش قبر خواستيم، اما اجازه ندادند، ناچار گذاشتيم جنازه در همان قبرستان ستارخان بماند، اما هر وقت علي را در خواب ميديدم، ميگفت: «هرچه احسان داريد، به وادي رحمت بياوريد. من در آنجا كنار دوستانم هستم و فقط به خاطر شما به قبرستان ستارخان ميآيم.»
اين شد كه پنجشنبهها به وادي رحمت ميرفتم و بعدازظهرها به ستارخان. تا اينكه 13 سال بعد از طرف شهرداري خبر آوردند كه گورستان جادهكشي ميشود، بايد اجساد و اموات انتقال پيدا كنند. درست در سالگرد شهادت علي براي انتقال جنازهي او به قبرستان ستارخان رفتيم. بر سر مزار حاضر شديم و خاك آن را برداشتيم. به سنگها كه رسيديم، خودم خواستم كه روي سنگها را جارو كنم تا خاك به استخوانها و روي جنازه نريزد.
سنگ اول را كه برداشتم، بوي عطر شهيد بيرون زد كه بچهها به من گفتند: «حاجي گلاب ريختي؟» گفتم: «نه، مثل اينكه اين بو از قبر ميآيد،» عطر جنازه همهجا را گرفت. سنگها را كه برداشتم نايلون را بلند كردم، ديدم سنگين است. آن را بغل كردم، ديدم كه سالم است. صورتش را داخل قبر زيارت كردم. مثل اين بود كه خوابيده است و همين شامگاه او را دفن كردهايم.
با ديدن اين صحنه يك حالت عجيبي به من دست داد، قسمت سبيلهايش عرق كرده و سالم بوده و در همان حال مانده بود. موهاي صورتش و سبيلهايش هنوز تازه بود. موها و پلكها همه سالم بودند. مثل اين بود كه در عالم خواب است. دستم را كه انداختم به نايلون پاييني، چند تا از انگشتهايم خوني شد، مادر علي هم اصرار كرد كه او را زيارت كند؛ وقتي خواستيم پيكر شهيد را لاي پارچهاي بپيچيم، مادر علي گفت: «بگذاريد صورتش را ببوسم، من هنوز صورتش را نديدهام.» يعقوب پسرم گفت: «كمي آرام باش مادر!» خواستم كه نايلون روي صورتش را باز كنم كه در وادي رحمت مانده بود، دستم خوني شد. پسرم سالها در انتظار ملحق شدن به دوستانش در وادي رحمت مانده بود.
منبع :كتاب كرامات شهدا جلد 1 صفحه ي 27 و 28
راوي : پدر و مادر شهيد علي ذاکري
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید