نمازگردان
سيدمحمد اعتقاد محكم و استواري داشت و در اوقات نماز خيلي مراقبت مينمود، حتي بعد از شهادتش نيز زمان نماز را به نيروها يادآوري ميكرد.
يكبار كه گردان به خاطر عمليات سنگين شبانه، صبح خوابش برد، يك نفر از بچهها، قبل از اينكه نماز قضا بشود، گردان را بيدار كرد و گفت: «من الآن آقا سيد (1) را خواب ديدم كه زمان نماز را به من گوشزد كرد.» همه بيدار شدند و نمازشان را خواندند.
1- شهيد سيدمحمد زينال حسيني
منبع :پرونده ي شهيد سيد محمد زينال حسيني
نذر و صلوات
رسم بود كه بچهها براي سلامتي و صحت خودشان و ساير مجروهان و بيماران در جبهه، نذر صلوات ميكردند و صبحها دسته جمعي آيةالكرسي ميخواندند، همچنين آيهي (امن يجيب...) را.
يكي ديگر از اين قبيل نذرها، نذر عزيمت به مشهد مقدس بود، براي رفع مشكلات و شفاي عاجل دوستان و عزيزان گرفتار و دردمند.
منبع :كتاب آداب و رسوم جبهه جلد 1
نشان شهادت
براي شناسايي به منطقهي چنانه رفته بوديم. شرايط بسيار سختي بود. نه غذا به اندازهي كافي داشتيم و نه آب. طلبهاي با ما بود كه سختي بر او بسيار فشار ميآورد و او از اين موضوع ناراحت بود و ميگفت: «من بايد خودم را بسازم.»
يك روز او را بسيار سرحال ديدم، پرسيدم: «چه شده؟ اينطور سرحال شدي!» پاسخ داد: «ديشب وقتي استتار كرده بوديم، در خواب، صحراي وسيعي را در مقابلم ديدم و آقايي را كه صورتش ميدرخشيد.» به احترام ايشان ايستادم و سؤال كردم «آقا عاقبت ما چه ميشود؟»
فرمودند: «پيروزي با شماست ولي اگر پيروزي واقعي را ميخواهيد، براي فرج من دعا كنيد.» باز پرسيدم: «آقا من شهيد ميشوم؟» فرمودند: «اگر بخواهي، بله. تو در همين مسير شهيد ميشوي، به اين نشاني كه از سينه به بالا چيزي از بدنت باقي نميماند. به برونسي بگو پيكرت را به قم ببرد و به خانواده برساند.»
اين طلبه وصيتنامهاش را نوشت و از شهيد برونسي خواست كه هر وقت شهيد شد، جنازهاش را به قم برساند. چند روز بعد دشمن متوجه حضور ما شد و ما را به گلوله بست. طلبهي جوان شهيد شد و از سينه به بالا، چيزي از بدنش نماند.
منبع :كتاب 15 آيه
راوي : محمد قاسمي
نيت عاشقانه
روزي از «رضا» پرسيدم: تا به حال چند بار مجروح شدهاي؟ تبسمي كرد و گفت: يازده بار! و اگر خدا بخواهد به نيت دوازده امام، در مرتبهي دوازدهم شهيد ميشوم.»
او همانطور كه وعده داده بود، مدتي بعد در منطقهي «شرهاني» به وسيلهي تركش خمپاره راه جاودانگي را در پيش گرفت.
منبع :كتاب كرامات شهدا جلد 1 صفحه ي 60
راوي : همسر سردار شهيد «رضا چراغي» _ فرمانده ي لشگر محمد رسولالله (ص)
نيمه ي سيب
در منطقهي عملياتي "فاو" در خط مقدم بيرون از سنگر با شهيد غلامعلي آخوندي كه پيرمرد 60 سالهاي از اهالي روستاي بابا عرب جهرم و مسئول تداركات گردان تازه تأسيس فاطمهالزهرا (س) از لشگر المهدي (عج) بود، ايستاده بوديم و صحبت ميكرديم.
آخوندي بين بچههاي گردان سيب تقسيم كرده بود، خودش هم سيبي در دست داشت كه در حال خوردن آن به بچهها گفت: نگاه كنيد من جلوي چشمان شما نصف اين سيب را ميخورم ولي تا چند لحظهي ديگر نصف ديگرش را در آن دنيا ميخورم.
نزديك اذان ظهر بود ناگهان صداي سوت خمپارهاي، هركس را به گوشهاي كشاند. پس از انفجار متوجه شديم، پيرمرد پاك نهاد روستايي بلافاصله بعد از اصابت تركش به شهادت رسيد. طوري كه هنوز نيمي از سيب باقي مانده بود.
منبع :كتاب لحظه هاي آسماني
راوي : غلام رضا عارفيان
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید