اين مقاله در سه بخش با عناوين (مباني زندگي، سرمايه هاي انسان و راه-هاي شکوفايي آن و مخاطرات زندگي) تنظيم شده که با بياني ساده و شيرين، مباحث عميق فلسفه زندگي را ارائه مي¬نمايد..
بخش اول: مباني زندگي (چرا زنده ام؟)
هر انساني با سه سؤال اساسي مواجه است:
ز کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
به کجا مي روم آخر ننمايي وطنم؟
لذا اميرالمؤمنين7 فرمود:«رَحِمَ اللهُ امْرَءاً عَلِمَ مِنْ اَيْنَ وَ في اَيْنَ وَ اِلي' اَيْنَ؟» خدا رحمت کند بنده¬اي را که بفهمد از کجاست؟ در کجاست و به سوي کجا مي¬رود؟ پاسخ اين سه سؤال مباني زندگي را براي انسان روشن مي¬کند.
فصل اول- توجه به مبدأ
شما در زندگي روزمرّه خود چقدر براي خدا حساب باز مي¬کنيد و آن را جدي مي¬گيريد؟ خدا چقدر در زندگي شما نقش و تأثير دارد؟ فکر مي¬کنيد اين مقدار کافي است؟ اصلاً خدا کجاي زندگي ماست؟ آيا حضور خدا را در کارهاي روزانه احساس مي¬کنيم؟ آيا تا حالا شده وقتي که مي¬خواهيم کاري کنيم با در نظر گرفتن خدا از آن کار صرف نظر کنيم يا وقتي مي¬خواهيم از کاري منصرف شويم به خاطر خدا آن را انجام بدهيم؟ شکي نيست که اگر به خداي متعال باور عميق داشته باشيم و آن وجود مقدس را در پيش چشمان خودمان حاضر ببينيم خيلي از برنامه¬هاي زندگي ما عوض مي¬شود و به گونه¬اي ديگر برنامه¬ريزي و عمل مي-کنيم؛ و اين درست همان چيزي است که در زندگي اهل بيت به وضوح مي-بينيم.
اصل بحث اين است که توجه و اعتقاد به مبدأ يک امر فطري است؛ گاهي انسان خواسته يا ناخواسته بر اين گرايش و تمايل فطري سرپوش مي¬گذارد و به آن بي¬اعتنايي مي¬کند، اما در طول عمر خود بارها و بارها براي او اتفاق¬هايي مي¬افتد که اين نداي دروني را به خوبي مي¬شنود و حس مي¬کند. کار اصلي انبياي الهي هم همين بوده که نداي فطري را که در درون همه انسان¬ها هست به او يادآوري کنند. اگر ياد مبدأ متعال دائمي شود زندگي انسان دگرگون و شيرين و خوش¬گوار مي¬شود، چون ديگر احساس نمي¬کند مسافر سرگردان کهکشان¬هاست و احساس پوچي رخت بر مي¬بندد و ديگر اين تصور که من روي کره زمين تنها و بي¬کسم از بين مي¬رود و مراقب و محافظ دانا و توانا، مهربان و بنده¬نوازي را هميشه با خود مي¬بيند:
خوشا آنان که الله يارشان بي
به حمد و قل هوالله کارشان بي
خوشا آنان که دائم در نمازند
بهـشت جاودان بازارشـان بي
در روايت آمده است:«يک مرد عرب بياباني از رسول خدا(ص) پرسيد: يا محمد، مرا به کدام خدا مي¬خواني؟ فرمود: آيا شترت را در يک شب تاريک گم کرده¬اي؟ عرض کرد: آري. فرمود: وقتي در پي شترت مي¬گشتي از چه کسي کمک مي¬خواستي؟ مرد عرب به فکر فرو رفت. رسول خدا(ص) فرمود: من تو را به دين همان کسي که دلت متوجه او بوده و شترت را از او مي¬خواستي دعوت مي¬کنم. مرد عرب بعد از لحظه¬اي فرياد زد:«نِعْمَ الرَّبُّ»؛ خوب خدايي است، به او ايمان آوردم.»[131]
پيامبر(ص) اين عرب را به فطرتش راهنمايي کرد که اگر انسان يک لحظه توجه کند، مي¬بيند در درون خودش نوري است که او را متوجه خدا مي¬کند. در قرآن کريم به داستان گروهي اشاره شده که بر کشتي سوار بودند و ناگهان کشتي دچار طوفان و گرداب شد و لحظاتي بعد بادبان کشتي شکست و کشتي در آستانه غرق شدن قرار گرفت. سرنشينان کشتي سراسيمه شدند و به ناخدا پناه بردند ولي ديدند از او هم کاري ساخته نيست و لذا از همه جا اميدشان قطع شد. در اين حال بود که ناگهان در دلشان برق اميدي درخشيد و احساس کردند کسي هست که بتواند آنها را از اين وضع اسفناک نجات دهد. لذا دستانشان را بلند کردند و با چشمان تر به مناجات پرداختند و گفتند:«اي قدرت برتر! اي که ما تو را نمي¬بينيم ولي تو ما را مي¬بيني و از حال و روز ما خبر داري! اي دانا و توانا و اي مهربان! ما را نجات ده که اگر نجات يابيم از اين پس، تو را ستايش کنيم و ديگر تو را از ياد نخواهيم برد.» آن نيروي غيبي که دل ساکنان کشتي به آن گواهي مي¬داد، کسي جز خداي متعال نيست.
به آنـاني که در کشـتي نشـستند
چو کشتي¬شان شکست دل بر تو بستند
هشام بن حکم مي¬گويد:«در مصر زنديقي (مادي¬گرايي) بود که سخناني از حضرت صادق(ع) به او رسيده بود. به مدينه آمد تا با آن حضرت مباحثه کند. در آن جا حضرت را نيافت. مطلع شد که حضرت به مکه رفته است، پس رهسپار مکه شد. ما با حضرت صادق(ع) مشغول طواف بوديم که به ما رسيد. نامش عبدالمَلک و کنيه¬اش ابوعبدالله بود. در حال طواف شانه¬اش را به شانه امام صادق(ع) زد. حضرت فرمود: نامت چيست؟ گفت: نامم عبدالملک (بنده سلطان) است. فرمود: کنيه¬ات چيست؟ گفت: کنيه¬ام ابوعبدالله (پدر بنده خدا) است. حضرت فرمود: اين مَلکي که تو بنده او هستي، از ملوک زمين است يا ملوک آسمان؟ و نيز به من بگو پسر تو بنده خداي آسمان است يا بنده خداي زمين؟ هر جوابي بدهي محکوم مي¬شوي. (او خاموش ماند.) هشام گويد: به مادي¬گرا گفتم: چرا جوابش را نمي¬گويي؟ از سخن من بدش آمد. امام صادق(ع) فرمود: چون از طواف فارغ شدم نزد ما بيا. زنديق پس از پايان طواف امام7 آمد و در مقابل آن حضرت نشست و ما هم گردش بوديم. امام به زنديق فرمود: قبول داري که زمين زير و زبري دارد؟ گفت: آري. فرمود: زير زمين رفته¬اي؟ گفت: نه. فرمود: پس چه مي¬داني که زير زمين چيست؟ گفت: نمي¬دانم، ولي گمان مي-کنم زير زمين چيزي نيست. امام فرمود: گمان، درماندگي است نسبت به چيزي که به آن يقين نتواني کرد. سپس فرمود: به آسمان بالا رفته¬اي؟ گفت: نه. فرمود: مي¬داني در آن چيست؟ گفت: نه. فرمود: شگفتا از تو که نه به شرق رسيدي و نه به مغرب، نه به زمين فرو شدي و نه به آسمان بالا رفتي و نه از آن گذشتي تا بداني پشت آسمان¬ها چيست و با اين حال آن چه را در آن¬هاست- نظم و تدبيري که دلالت بر صانعي حکيم دارد- منکر گشتي. مگر عاقل چيزي را که نفهميده انکار مي¬کند؟ مادي¬گرا گفت: تا حال کسي غير از شما با من اين گونه سخن نگفته است. امام فرمود: بنابراين تو در اين موضوع شک داري که شايد باشد و شايد نباشد. گفت: شايد چنين باشد. امام فرمود: اي مرد، کسي که نمي¬داند بر آن که مي¬داند برهاني ندارد. ناداني حجت نيست و دليل و برهان نمي¬شود. اي برادر اهل مصر، از من بشنو و درياب. ما هرگز درباره خدا شک نداريم. مگر خورشيد و ماه و شب و روز را نمي¬بيني که به افق درآيند و مشتبه نشوند؛ بازگشت کنند در حالي که ناچار و مجبورند و مسيري جز مسير خود ندارند. اگر قوه رفتن دارند پس چرا برمي¬گردند و اگر مجبور و ناچار نيستند، چرا شب روز نمي¬شود و روز شب نمي¬گردد؟ اي برادر اهل مصر، به خدا آن¬ها براي هميشه (به ادامه وضع خود) ناچارند و آن که ناچارشان کرده، از آن¬ها فرمانرواتر و بزرگ¬تر است. مادي¬گرا گفت: راست گفتي. سپس امام7 فرمود: اي برادر اهل مصر، به راستي آن چه را به او گرويده¬ايد و گمان مي¬کنيد که دهر است، اگر دهر مردم را مي¬برد، چرا آن¬ها را بر نمي¬گرداند و اگر برمي¬گرداند چرا نمي¬برد؟ اي برادر اهل مصر، همه ناچارند. چرا آسمان افراشته و زمين نهاده شده؟ چرا آسمان بر زمين نمي¬افتد؟ چرا زمين بالاي طبقاتش سرازير نمي¬گردد و به آسمان نمي¬چسبد و کساني که روي آن هستند، به هم نمي¬چسبند. مادي¬گرا به دست امام ايمان آورد و گفت: فدايت گردم، اگر مادي¬گراها به دست شما مؤمن شوند چيز عجيبي نيست، چون کفار هم به دست پدرت ايمان آوردند. پس آن تازه¬مسلمان عرض کرد: مرا به شاگردي بپذير. امام7 به هشام فرمود: او را نزد خود بدار و تعليمش بده. هشام که معلم ايمان اهل شام و مصر بود، او را تعليم داد تا پاک عقيده شد و امام صادق(ع) را پسند آمد.»[132]
البته غير از فطرت، برهان¬هاي فلسفي کثيري هم بر اثبات خداي متعال اقامه شده است. به علاوه، عقل غير فلسفي هم انسان را به راحتي به حضرت حق مي¬رساند و خداي متعال را به او نشان مي¬دهد، چنان که نقل کرده-اند:«پيامبر اعظم9 روزي پيرزن عجوزه¬اي را ديد که با دوک نخ مي¬ريسد. از او پرسيد: خدايت را چگونه شناختي؟ عرض کرد: از همين دوک ريسندگي. چرا که اين دستگاه کوچک بدون دستان من نخواهد چرخيد پس چگونه اين آسمان و زمين بدون گرداننده باشد؟ پيامبر(ص) فرمود:«عَلَيْکُمْ بِدينِ الْعَجائِزِ»؛ يعني مثل اين پيرزن خداشناس باشيد.»
اين سخن دانشمندان غربي است که گفته¬اند:«هر قدر بشر از پله¬هاي علم بالا رود، برهان¬هاي دندان¬شکني بر اثبات خدا پيدا مي¬کند.»
پرسش: حال اين پرسش مطرح است: اگر اين همه دليل بر اثبات خدا وجود دارد و اگر خداپرستي فطري است، پس چرا اغلب مردم چندان بهره¬اي از ايمان به خداي متعال ندارند؟ پاسخ: شرک و بي¬ديانتي با تمام انواعش به صورت مدرن و غير مدرن همه نتيجه انحراف از فطرت و عقل سليم است. پيام دين در حقيقت چيزي جز همان پيام فطرت پاک انسان نيست که او را به سوي حقيقت مقدس عالم فرا مي¬خواند.
نتيجه: از اين بحث کوتاه نتيجه مي¬گيريم که خداي متعال قابل انکار نيست و حضور او در همه جا قابل درک و احساس است. کما اين که اميرالمؤمنين7 فرمود: «ما رَأيْتُ شَيْئاً اِلاّ وَ قَدْ رَأيْتُ اللهَ قَبْلَهُ وَ بَعْدَهُ وَ مَعَهُ»؛ چيزي را نديدم مگر آن که خداي متعال را پيش از آن، با آن و بعد از آن ديدم. و امام سجاد(ع) فرمود: «خدايا تو کي مخفي بودي که بر اثبات وجودت دليل اقامه کنم؟ و چگونه بر تو استدلال کنم در حالي که در بودنم به تو محتاجم؟» حال اگر کسي چنين اعتقاد داشت که عالم هستي صاحب دارد و بلکه خود انسان هم صاحب و مالک دارد و مال خداست، و اين طور نيست که يله و رها باشد، ديگر به خودش اجازه نمي-دهد هر کاري بکند و هر راهي برود؛ و ديگر در هيچ چيز اين دنيا تصرف مالکانه نمي¬کند، بلکه زندگي را آن گونه مي¬سازد که خداي را پسند آيد. داستان معروف بُشر حافي با امام کاظم(ع) بيان¬گر همين موضوع است.[133]
فصل دوم- توجه به معاد
شما فکر مي¬کنيد چند سال زنده خواهيد ماند؟ اصلاً دوست داريد چند سال زنده بمانيد؟ صد سال چطور است؟ با صد و بيست سال موافقيد؟ بيشتر مردم طوري زندگي مي¬کنند که انگار کارشان تمامي ندارد و بنا نيست هيچ وقت از دنيا بروند. نکند شما هم جزء کساني هستيد که خيال مي¬کنند اگر ياد مرگ باشند زودتر مي¬ميرند و به همين خاطر هيچ وقت دوست ندارند حرف از مرگ بزنند يا بشنوند؟ حالا اگر به شما بگويند فقط يک سال ديگر زنده هستيد چه خواهيد کرد؟ اين يک سال را چطور برنامه¬ريزي مي¬کنيد؟
معاد يعني زنده شدن بعد از مرگ و بازگشت به سوي خداي متعال براي حساب و کتاب. تمام اديان آسماني به زندگي پس از مرگ اعتقاد دارند. قرآن کريم مي¬فرمايد: Gاِنّا للهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعونَF.[134] شهيد مطهري در تعبير زيبايي از اين آيه مي¬فرمايد: اين آيه منطق جهان (از اويي و به سوي اويي) را يادآور مي¬شود. يعني تمام جهان و موجودات آن از جانب خداي متعال و مال اوست و به سوي او برمي¬گردد. واقعيت اين است که ايمان به زندگي واپسين مي¬تواند اساس و زيربناي بافت فکري فرد و جامعه را تغيير دهد، و در برنامه¬ريزي و نحوه عمل اشخاص، تأثير شگرف بگذارد. مرگ¬باوري در همه شؤون فردي، اجتماعي، خانوادگي، علمي، شخصي و ... تأثيرگذار است. اگر ياد مرگ نهادينه شود و جزء باورهاي دائمي آدمي درآيد؛ يعني دنيا مقدمه¬اي براي حيات ابدي انسان در جهاني ديگر در نظر گرفته شود، همه چيز عوض مي¬شود. با اين اعتقاد که:«الدُّنيا وَالآخِرَيُ مُتَّصِلَتانِ»؛[135] حتي قدرت تحمل در مقابل سختي¬ها نيز بيشتر مي¬شود.
در صدر اسلام افرادي را مي¬بينيم که قبل از ايمان به معاد چگونه بودند و بعد چگونه شدند. به عنوان مثال، حمزه سيدالشهدا عموي پيامبر(ص) را ببينيد. او پيش از پذيرش اسلام مردي جنگاور بود ولي به هيچ وجه حاضر نبود بدون زره و کلاه¬خود به جنگ برود. اما بعد از اين که مسلمان شد و جهان¬بيني او تغيير کرد، در يکي از صحنه¬هاي نبرد، براي تشجيع رزمندگان اسلام و زدودن ترس از چهره آنها، در يک اقدام بي¬سابقه، بدون زره به ميدان کارزار قدم گذاشت. گفتند: از مرگ نمي¬ترسي؟ گفت: اين جا ميدان مسابقه براي کسب رضايت الهي است. اگر در اين حال کشته شوم با روي سفيد با خداي مهربان ملاقات خواهم کرد. چنين مرگي نابودي نيست تا از آن بترسم و فرار کنم. (توجه: معلوم مي¬شود درجه ايمان سربازان اسلام هم يکسان نبود. چون ايمان حمزه از بقيه بيشتر بود، شجاع¬تر هم بود و لذا از مرگ در راه خدا استقبال کرد تا ديگران از او الگو بگيرند و بي¬محابا بر دشمن بتازند.) ملاي رومي اين صحنه را به شعر کشيده است:
در جـوانـي حـمزه عـم مـصطفي'
بـا زره مـي¬شـد مـدام انــدر وغـا
اندر آخر حمزه چون در صف شدي
بي زره سـرمـست در غـزو آمـدي
سينه باز و تن بـرهنه پيـش پيـش
درفکندي در صف شمشير خويش
خلق گفتـندش که اي عـمّ رسـول
اي هـژبـر صف¬شـکن، شـاه فحول
تـو کـه لا تـلـقوا بأيـديکـم إلـي'
تـهلـکه خـوانـدي ز فـرمان خـدا
پـس چـرا تو خويش را در مـهلکه
مـي¬درانـدازي چـنين در مـعرکـه
چون جوان بودي و سفت و سخت و زه
مي¬نـرفتـي سـوي مـيدان بـي¬زره
چون شدي پير و ضعيف و منحني
پــرده¬هــاي لا ابــالـي مــي¬زنـي
کـي روا باشد که شـيري هم¬چو تو
کشته گردد راست بر دست عـدو؟
اين چـنـين غمـخوارگـان بـي¬خبر
پــنـد مــي¬دادنــد او را از عَـبـَر
گفت حمزه: چون که من بودم جوان
مـرگ مـي¬ديـدم وداع اين جـهان
سوي ميدان کس به رغبت کي رود؟
پـيـش اژدرهـا بـرهـنه کي شود؟
ليـک از نـور مـحـمد مـن کـنـون
نـيستـم ايـن شـهر فاني را زبـون
وآن که مُردن پيش جانش تَهلُکه است
نـهي لا تُلقوا بـگيـرد او به دسـت
وآن که مردن پيش او شد فتح باب
سـارِعوا آيـد مـر او را در خـطاب[136]
پاره اي از اثرات اعتقاد به معاد
1- رعايت انصاف در معامله: قرآن به کساني که خريد و فروش مي¬کنند، تذکر و اخطاري مي¬دهد:Gوَيْلٌ لِلْمُطَفِّفينَ ...F؛[137] واي بر کم¬فروشان، کساني که وقتي از مردم پيمانه مي¬گيرند، سعي دارند تمام بگيرند اما وقتي مي¬خواهند پيمانه بدهند و يا وزن بنمايند، کم مي¬دهند. قرآن کريم سپس در ادامه مي-فرمايد:Gألا يَظُنُّ اُولئِکَ أنَّهُمْ مَبْعوثونَ لِيَوْمٍ عَظيمٍF؛[138] آيا اين کم¬فروشان نمي¬دانند که براي روزي بسيار بزرگ مبعوث خواهند شد؟ شايد بشود گفت که کم¬فروشي از باب نمونه ذکر شده است وگرنه تمام مسايل اقتصادي همين حکم را دارد. اگر انسان به ياد روز رستاخيز باشد، در هيچ بخشي خلاف انصاف عمل نخواهد کرد، اعم از توليد، توزيع، مصرف، تجارت، مديريت و ... .
2- پيروزي در جهاد: رزمنده¬اي که اعتقاد به روز رستاخيز دارد، خود را در هر حال پيروز مي¬بيند، چون معتقد است به يکي از دو نيکي (اِحدَي الحُسنَيَين) مي¬رسد: يا پيروزي در جنگ و يا شهادت و ملاقات خداي متعال. از وقايع تاريخي که در قرآن کريم آمده، داستان گروهي از بني¬اسرائيل است که به پيامبر خود پيشنهاد دادند که ما آماده¬ايم در راه خدا بجنگيم، اما نياز به يک فرمانده لايق داريم. وقتي پيامبرشان حجت را تمام کرد، خداوند حضرت طالوت را که فردي شايسته بود براي آن¬ها انتخاب فرمود. در جريان همين جنگ بني اسرائيل پنج گروه شدند: الف- گروهي فرار کردند؛ ب- گروهي فقر مالي فرمانده را بهانه کردند؛ ج- گروهي با آزمايشي که شدند، بي¬صبري کرده و مردود شدند (آزمايش اين بود که به آنها دستور داده شد وقتي به نهر آب رسيدند از آن جز مشتي آب نياشامند، ولي خيلي از آنها وقتي به آب رسيدند دستور را زير پا گذاشته و سير آب خوردند)؛ د- گروهي با ديدن لشکر قدرتمند دشمن، خود را باخته و از ترس مرگ فرار کردند؛ هـ- گروه اندکي باقي ماندند و پايمردي کردند و چون سرشار از ايمان بودند با نصرت الهي پيروز شدند. قرآن رمز پيروزي و پايداري در آن جبهه را ايمان به معاد دانسته و مي¬فرمايد:Gقالَ الَّذينَ يَظُنّونَ أنَّهُم مُلاقوا اللهَ ...F.[139] بنابراين مي¬بينيم کساني عامل پيروزي شدند که به ملاقات حضرت حق اعتقاد داشتند.
3- ساحل اميد در طوفان¬ها: خيلي وقت¬ها پيمودن راه درست و مسير هدايت دشواري¬هايي دارد و انسان درستکار با محروميت¬ها و محدوديت¬هايي مواجه مي¬شود. تحمل فشار و سختي¬هاي ناگوار، به نقطه اميد و اتکا نياز دارد. اعتقاد به معاد همانند ساحل اميد و يا به مثابه نوري در تاريکي و ظلمت سختي¬ها و فشارها براي انسان است. ببينيد چه نيرويي باعث شده که همسر فرعون، کاخِ راحتي و ثروت را رها کند؟ مگر جايي بهتر از کاخ فرعون سراغ داشت؟ قرآن جواب اين سؤال را مي¬دهد که او چشم به جاي ديگر دوخته بود:Gرَبِّ ابْنِ لي عِنْدَکَ بَيْتاً فِي الْجَنَّيِF؛[140] پروردگارا، برايم در بهشت خانه-اي نزد خودت بنا کن.
4- پشتوانه اخلاق: يکي از پشتوانه¬هاي مهم اخلاق، اعتقاد به مرگ و بازگشت به سوي حق تعالي براي حسابرسي است. اگر از شما بپرسند نظرتان درباره دروغ، دزدي و خيانت چيست؟ چه جوابي خواهيد داشت؟ شايد کسي بگويد من دروغ نمي¬گويم تا به من دروغ نگويند؛ دزدي نمي¬کنم تا دزدي رسم نشود و از من هم ندزدند؛ و ... اگر اين طور است پس وقتي که مطمئن شد مي¬تواند از ديگران بدزدد بدون اين که از او بدزدند، يا هنگامي که مطمئن شد که مي¬تواند دروغ بگويد و زور بگويد بدون اين که دروغ بشنود يا زور بشنود، به راحتي مرتکب اين اعمال خواهد شد. اين همان چيزي است که الان در دنيا با آن مواجه هستيم. قدرت¬هاي بزرگ همين طور دارند عمل مي¬کنند. اما اگر کسي اعتقاد به رستاخيز و حساب و کتاب اعمال داشته باشد، در هيچ حال حريم اخلاق را زير پا نخواهد گذاشت.
سؤال: چرا عده¬اي معاد را انکار مي¬کنند؟ جواب: کساني که واقعاً به معاد اعتقاد نداشته باشند، تقريباً بسيار ناچيزند. بيشتر با اشخاصي مواجه هستيم که معاد را قبول دارند، ولي عملاً آن را ناديده مي¬گيرند و مي¬گويند: حالا کو تا قيامت؟ علت اصلي انکار معاد اين است که انسان مي¬خواهد جلويش باز باشد و هر کاري که مي¬خواهد انجام دهد:Gيُريدُ الاِنْسانُ لِيَفْجُرَ اَمامَهُ * يَسْئَلُ اَيّانَ يَوْمُ الْقِيامَيِF؛[141] (انسان شک در معاد ندارد) بلکه او مي¬خواهد (آزاد باشد و بدون ترس از دادگاه قيامت) در تمام عمر گناه کند (از اين رو) مي¬پرسد: قيامت چه هنگام خواهد بود؟
فصل سوم- توجه به شأن و مقام انسانيت
جايگاه انسان در عالم هستي کجاست؟ آدمي چگونه موجودي است؟ در مورد شأن و مقام انسانيت چند ديدگاه وجود دارد:
الف- ديدگاه اول: يک ديدگاه تفريطي است و انسان را يک جنايتکار حرفه¬اي مي¬نگرد که به سان حيواني درنده است. اين گروه به جنايات هولناکي که در طول تاريخ از بشر سر زده است و از هيچ درنده¬اي سرنمي¬زند، استشهاد مي-کنند.
ب- ديدگاه دوم: اين ديدگاه با آن که به مبدأ و معاد انسان بي¬توجه است، معتقد است دست کم تا جايي که دانش بشري بدان رسيده است موجودي کامل¬تر از انسان وجود ندارد. اين گروه به امتيازهاي هوشي انسان و استعدادهاي گوناگون وي و نيز به آثار آن¬ها از قبيل تمدن و پيشرفت¬هاي صنعتي و امثال آن استدلال مي¬کنند و به همين خاطر مي¬گويند: بايد در قوانين کيفري کرامت انسان حفظ گردد؛ مجازات سبک باشد و با مجرم بايد به گونه يک بيمار رفتار گردد و بايد او را امداد کرد. از اين رو، مجازات اعدام در برخي کشورها به کلي حذف شده است.
موارد فوق، دو ديدگاه در فرهنگ بشري است. سؤال اين است: ديدگاه قرآن در مورد کرامت و شأن انسانيت چيست؟
قرآن کريم انسان را مخلوق حق تعالي و برترين آفريدگار متعال مي¬داند. برخي آيات براي انسان به طور کلي مزيت قائل شده است:Gوَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَني-آدَمَF[142] که ظاهراً تمام فرزندان آدم مورد تکريم الهي¬اند. در ذيل آيه مي-فرمايد:Gوَ فَضَّلْناهُمْ عَلي' کَثيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضيلاًF.[143] لحن آيه بسيار ستايش¬¬آميز است و ظاهر آن عموميت دارد.
در عين حال در قرآن آيات ديگري وجود دارد که با لحن نکوهش¬آميزي انسان را خطاب قرار داده:Gإنَّ الإنْسانَ لَظَلومٌ کَفّارٌF؛[144] به درستي که انسان ستمگر و ناسپاس است. Gإنَّ الإنْسانَ خُلِقَ هَلوعاًF؛[145] به يقين انسان حريص و کم¬طاقت آفريده شده است.
باز آياتي هم وجود دارد که تفصيل داده است:Gلَقَدْ خَلَقْنا الاِنْسانَ في أحْسَنِ تَقْويمٍ * ثُمَّ رَدَدْناهُ اَسْفَلَ سافِلينَF؛[146] ما انسان را در بهترين صورت و نظام آفريديم. سپس او را به پايين¬ترين مرحله بازگردانديم.
پاسخ واقعي از ديدگاه قرآن: در يک ديدگاه جامع، انسان از نظر آفرينش و خلقت نسبت به حيوان و جماد و نبات، استعدادها و بهره¬هاي تکويني بيشتري دارد و مهم¬ترين امتياز انسان بر ساير موجودات، عقل و دل اوست. اما پس از مرحله آفرينش، دو راه را در پيش رو دارد که با انتخاب هر يک از اين دو، مي¬تواند نقش¬آفريني کند: 1- با استفاده از موهبت عقل و دل، بر اساس هدايت الهي در حرکتي تکاملي، مدارج کمال را بپيمايد و به صفات خدايي متصف گردد. 2- با غفلت از پيام فطرت و مهمل گذاشتن عقل و دل، يله و رها زندگي کند و هم¬چون ساير حيوانات مشغول تأمين نيازهاي مادي و جسماني خود گردد. در ديدگاه اول انسان داراي کرامات الهي، اشرف مخلوقات و خليفه¬الله في الارض است، و در ديدگاه دوم حيواني به سان ديگر حيوانات است؛ ثروتمندي که از ثروتش غافل است و مانند فقرا زندگي مي¬کند. حال اگر فردي ديدگاه اول را برگزيند، در مسير زندگي هيچ گاه به پستي¬ها تن نمي¬دهد، چرا که خود را ارزشمندتر از آن مي-بيند: «مَنْ کَرُمَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ لَمْ يُهِنْها بِالْمَعْصِيَيِ»؛[147] کسي که کرامت نفس بيابد، با گناه به خودش اهانت نمي¬کند.
بخش دوم: سرمايه هاي انسان و راه¬هاي شکوفايي آن
فصل اول- عقل و راه¬هاي رشد و تقويت آن
مطايبه: شخص زيرکي در پيشگاه خداي بزرگ اين طور مناجات مي¬کرد و پوزش مي¬طلبيد: خدايا! هر چه به من ارزاني کرده بودي، ضايع کردم و تباه ساختم؛ روزي حلال را با حرام و شبهه درآميختم؛ وجهه و آبرويي که براي من نزد مردم فراهم آورده بودي، با خيانت بر باد دادم؛ روح پاک و دل بي¬آلايشي که مرحمت کرده بودي، با گناه آلوده و چرکين ساختم. من در هيچ موردي امانت¬دار خوبي نبودم، ولي يک امانت را توانستم سالم نگه دارم و آن امانت عقل بود که به من کرامت فرمودي و من آن را هم¬چون روز اول دست¬نخورده به تو بازمي-گردانم. عذرم را بپذير که آن همه، نتيجه بي¬بهره ماندن از عقل بود!
در اصول کافي روايتي مفصل از موسي بن جعفر7 نقل شده که خطاب به هشام بن حکم است:«عَنْ هِشامِ بْنِ الْحَکَمِ قالَ: قالَ لِي اَبوالْحَسَنِ موسي' بنُ جَعْفرٍ 7: يا هِشامُ إنَّ الله تَبارَکَ وَ تَعالي' بَشَّرَ أهْلَ الْعَقْلِ وَالْفَهْمِ فِي کِتابِهِ فَقالَ:Gبَشِّرْ عِبادِيَ الَّذينَ يَسْتَمِعونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعونَ أحْسَنَهُ اُولئِکَ الَّذينَ هَداهُمُ-اللهُ وَ اُولئِکَ هُمْ اولوا الاَلْبابِF[148] يا هِشامُ إنَّ اللهَ تَبارَکَ وَ تَعالي' أکْمَلَ لِلنّاسِ الْحُجَجَ بِالْعُقولِ.»[149] شهيد مطهري اين روايت را مي¬آورد و مي¬فرمايد:«آيه عجيبي است:«بشارت بده بندگان مرا، آنان که سخن را استماع مي¬کنند»، بعد چه کار مي¬کنند؟ آيا هر چه را شنيدند همان را باور مي¬کنند و همان را به کار مي¬بندند يا همه را يک¬جا رد مي¬کنند؟ Gفَيَتَّبِعونَ أحْسَنَهُF؛[150] نقادي مي¬کند، سبک و سنگين مي¬کند، ارزيابي مي¬کنند، آن را که بهتر است انتخاب مي¬کنند و آن بهتر انتخاب شده را پيروي مي¬نمايند. آن وقت مي¬فرمايد: «چنين کساني هستند که خدا آن¬ها را هدايت کرده (يعني هدايت الهي و استفاده از نيروي عقل) و Gاُولئِکَ هُمْ اُولوا الاَلْبابِF؛[151] اين¬ها به راستي صاحبان عقل هستند. اين دعوت عجيبي است.»
خدمات عقل
عقل چه توانمندي¬هايي دارد؟ نشانه آدم عاقل چيست؟ چرا قرآن معتقد است بيشتر آدم¬ها از عقل خود استفاده نمي¬کنند؟Gاَکثَرُهُمْ لايَعْقِلونَF[152] مگر چه بايد مي¬کردند که نکردند؟ ما در اين جا دو مورد از خدماتي را که مي¬توان از عقل انتظار داشت، برمي¬شمريم. قبل از هر چيز اين سخن اهل بيت را يادآور مي¬شويم که فرمودند:«اَلْعَقْلُ ما عُبِدَ بِهِ الرَّحْمانُ وَيکْتُسِبَ بِهِ الْجَنانُ».[153]
1- جدا کردن حق از باطل: يکي از بارزترين صفات عقل براي انسان، تمييز و جدا کردن است. جدا کردن سخن راست از سخن دروغ، سخن ضعيف از سخن قوي، سخن منطقي از سخن غير منطقي و خلاصه غربال کردن. عقل آن وقت براي انسان عقل است که به شکل غربال درآيد، يعني هر چه را که وارد مي¬-شود سبک و سنگين کند، غربال کند، آن¬هايي را که به درد نمي¬خورد دور بريزد و آن چه را ارزشمند است، نگاه دارد.
2- عاقبت¬انديشي: شخصي خدمت رسول اکرم(ص) عرض مي¬کند: يا رسول الله، مرا موعظه بفرماييد. حضرت به او فرمود: آيا اگر بگويم به کار مي-بندي؟ گفت: بلي. باز حضرت تکرار کرد: آيا اگر بگويم به راستي به کار مي-بندي؟ گفت: بلي. يک دفعه ديگر هم حضرت جمله را تکرار فرمود. اين سه بار تکرار کردن براي اين بود که حضرت مي¬خواست کاملاً او را براي سخن خود آماده کند. همين که سه بار از او اقرار گرفت و آماده¬اش کرد، فرمود:«إذا هَمَمْتَ فَتَدَبَّرْ عاقِبَتَهُ»؛[154] هر کاري را که به آن تصميم مي¬گيري آخرش را نگاه کن.
سؤال: چگونه مي¬توان عقل را شکوفا نمود؟ جواب: عقل هم¬چون پرنده¬اي است که براي پرواز بايد اولاً، بالي قوي و نيرومند داشته باشد و ثانياً، در قفس قرار نگرفته باشد، بلکه آزاد باشد. نيرومندي عقل هم در گرو تحصيل علم و آزاد شدن از قفس عادات اجتماعي غلط و قضاوت ديگران است. اما توضيح مطلب:
1- لزوم بهره¬مند شدن عقل از علم: عقل بايد از پشتيباني علم برخوردار گردد، مثل کارخانه¬اي که به ماده خام نياز دارد، وگرنه معطل است و به کار نمي¬آيد. امام کاظم(ع) در روايتي مي¬فرمايد:«يا هِشامُ، ثُمَّ بَيِّنْ أنَّ الْعَقْلَ مَعَ الْعِلْمِ»؛ عقل با علم بايد توأم باشد وگرنه به کار نمي¬آيد. آن گاه حضرت استناد مي¬کنند به آيه:Gوَ تِلْکَ الأمْثالُ نَضْرِبُها لِلنّاسِ وَ ما يَعْقِلُها إلا الْعالِمونَF.[155] در اين آيه تعقل به اهل علم استناد داده شده است. گويي کسي که عالم نباشد تعقل برايش ممکن نيست.
2- آزاد کردن عقل از عادات اجتماعي: آزاد کردن عقل از حکومت تلقينات محيط و عرف و عادت و به عبارت ديگر رهايي از نفوذ سنت¬ها و عادت¬هاي اجتماعي ضروري است تا بتوان از اين سرمايه حداکثر بهره را برد. حضرت مي-فرمايد:«يا هِشامُ! ثُمَّ ذَمَّ الَّذينَ لا يَعْقِلونَ فَقالَ:Gوَ إذا قيلَ لَهُمْ اِتَّبِعوا ما اَنْزَلَ اللهُ قالوا بَلْ نَتَّبِعُ ما ألْفَيْنا عَلَيْهِ آباءَنا اَوَ لَوْ کانَ آباءُهُمْ لا يَعْقِلونَ شَيْئاً وَ لا يَهْتَدونَF[156]»؛[157] و چون به آن¬ها گفته شود که از آن چه خدا فرو فرستاده پيروي کنيد، مي¬گويند ما از پدران خود پيروي مي¬کنيم. آيا (از پدران¬شان پيروي مي¬کنند) اگرچه آن¬ها تعقل نمي¬کردند و هدايت نشده بودند.
3- پرهيز از ملاک قرار دادن اکثريت: آزادي از حکومت عدد و اين که اکثر و اکثريت نبايد ملاک باشد. نبايد انسان پيرو اکثريت باشد و بدون درنگ و تأمل به همان راهي برود که بقيه در پيش گرفته¬اند. لذا امام مي¬فرمايد:«يا هِشامُ ثُمَّ ذَمَّ اللهُ الْکِثْرَيَ فَقالَ:Gوَ إنْ تُطِعْ اَکْثَرَ مَنْ فِي الاَرْضِ يُضِلّوکَ عَنْ سَبيلِ اللهِF[158]».[159] هم¬چنين اميرالمؤمنين7 مي¬فرمايد:«هرگز در راه هدايت به دليل اين که در آن راه و جاده افراد کمي هستند وحشت نکنيد.»[160]
4- تأثيرناپذيري از قضاوت ديگران: قضاوت¬هاي مردم نبايد براي انسان ملاک باشد. اين معضل يک بيماري عمومي است که اغلب افراد کم و بيش به آن مبتلا هستند. مثلاً انسان يک لباس را براي خودش انتخاب مي¬کند، رنگ خوبي است. بعد يکي مي¬آيد و مي¬گويد: اين رنگ مزخرف چيست که انتخاب کرده¬اي و ديگري هم همين را مي¬گويد و او را از عقيده خودش برمي¬گردانند.[161]
حکايت: سه دزد زيرک خواستند گوسفند چاقي را از چنگ مرد ساده¬اي بيرون آورده و به سيخ بکشند. با هم نقشه¬اي ريختند و در فواصل مختلف به انتظار مرد ساده¬لوح نشستند. دزد اول با رسيدن مرد ساده¬لوح به پيش آمده و گفت: سلام، آيا مي¬ترسي سگت فرار کند که طناب به گردنش بسته¬اي؟ اين سگ بدون طناب هم به دنبال تو خواهد آمد. مرد ساده¬لوح با تعجب گفت: چه مي¬گويي؟ اين گوسفند است نه سگ. مرد دزد گفت: انگار اشتباه نکرده¬ام، تو عقلت را از دست داده¬اي. اين را گفت و رفت. مرد ساده¬لوح به راه افتاد. بعد از مدتي دزد ديگر بر سر راهش ايستاد و با ديدن او گفت: به به، عجب سگي، اي مرد، آيا سگت را به من مي¬فروشي؟ من گله¬دارم و نياز به چنين سگي دارم. مرد ساده¬لوح گفت: چه مي¬گويي؟ اين که سگ نيست. اگر تو گله¬داري بايد بداني که اين گوسفند است نه سگ. مرد دزد گفت: حال اگر سگت را هم بفروشي نخواهم خريد، زيرا فهميدم که تو عقل نداري و با مجانين نمي¬توان معامله کرد. مرد ساده¬لوح به فکر فرو رفت و باز به راه افتاد. دزد سوم به او رسيد و گفت: اي مرد، تو که آثار ديانت داري، چرا اين حيوان نجس را به همراه خود مي¬بري؟ مگر نماز نمي¬خواني؟ نمي¬ترسي بدن و لباست نجس شود؟ اين را گفت و رفت. مرد ساده¬لوح ديگر باورش شده بود که گوسفندش سگ است، طناب آن را رها کرده و گفت: اي سگ دور شو از من، و دوان دوان فرار کرد. دزدان زيرک با ديدن اين صحنه به دنبال گوسفند رفته و کبابي مهيا کردند.
فصل دوم- قلب و راه هاي شکوفايي آن
واژه قلب در فارسي به «دل» ترجمه مي¬شود که آن را سه گونه معنا مي-کنند: 1- قلب همان تکه گوشت صنوبري شکل است که به منزله تلمبه¬خانه بدن مي¬باشد و خون را پمپاژ مي¬کند؛ 2- قلب به معناي عقل است، يعني مرکز فکر و انديشه که غالباً به اين معنا به کار مي¬رود؛ 3- قلب عبارت است از مرکز شناخت¬ها و آگاهي¬هايي که نه حسي است و نه عقلي، بلکه از عمق وجود انسان به طور ناخودآگاه مي¬جوشد.
در اين جا مقصود ما از قلب همان معناي سوم است، که منشأ رحمت و عطوفت و علاقه به فرزند و يا بي¬رحمي و قساوت و سنگدلي مي¬باشد.
هر انسان عاقل و سالمي در خود نسبت به فرزندانش احساس علاقه مي-کند. آيا اين احساس از راه چشم و يا گوش و يا قوه لامسه و ذائقه و شامه به او منتقل شده؟ يا از راه عقل و انديشه به اين احساس رسيده است؟ پاسخ قطعاً منفي است. مهر و عشق چيزي نيست که بتواند آن را به وسيله حواس پنج¬گانه شناخت و يا از راه انديشه و فکر به آن رسيد، بلکه نوعي تجربه دروني است که جز شخص عاشق کسي نمي¬داند چيست؟ وقتي انسان منظره جان¬خراشي را مي¬بيند، چشم او و نيز هيچ يک از حواس پنج گانه او احساس سوزش نمي¬کند. مغز و عقل و انديشه او هم نمي¬سوزد ولي احساس مي¬کند که دلش مي-سوزد. وقتي انسان از کسي متنفر است، حواس پنج گانه او احساس تنفر نمي¬کند. عقلش هم احساس تنفر نمي¬کند اما دلش احساس تنفر مي¬نمايد. جايگاه مهر و محبت، کينه و نفرت، رحم و شفقت و به طور کلي مرکز ادراک همه شناخت¬هاي غير حسي جايي جز قلب نيست؛ قلب مرکز کليه عواطف و احساسات دروني انسان است.
شهيد مطهري در اين باره مي¬فرمايد:«انسان در عين اين که موجودي واحد است، صدها و هزارها بُعد وجودي دارد. «مَنِ» انساني عبارت از مجموعه بسياري انديشه¬ها، آرزوها، ترس¬ها، اميدها، عشق¬ها و ... همه اين¬ها در حکم رودها و نهرهايي هستند که همه در يک مرکز به هم مي¬پيوندند. خود اين مرکز دريايي عميق و ژرف است که هنوز هيچ بنده آگاهي ادعا نکرده است از اعماق اين دريا اطلاع پيدا کرده. فلاسفه و عرفا و روان¬شناسان هر يک به سهم خود به غور در اين دريا پرداخته¬اند و هر يک تا حدودي به کشف رازهاي آن موفق شده-اند. اما شايد عرفا در اين زمينه موفق¬تر از ديگران بوده¬اند. آن¬چه را قرآن دل مي-نامد عبارت از واقعيت خود آن دريا که همه آن¬چه را که ما روح ظاهر مي¬ناميم، رشته¬ها و رودهايي است که به اين دريا مي¬پيوندد. حتي خود عقل نيز يکي از رودهايي است که به اين دريا متصل مي¬شود.»[162]
پس قلب به سان آينه¬اي است که بناست زيبايي¬ها و زشتي¬ها را بنماياند. حال اگر اين آينه زنگار داشته باشد يا غبارآلود باشد، چه اتفاقي خواهد افتاد؟ به همين جهت است که گاهي دل سخت مي¬شود و با اشک بايد اين غبار يا زنگار را از قلب زدود تا روشنايي و درخشندگي اوليه را بازيافته، بلکه عميق¬تر از گذشته حقايق را نشان دهد. پس راه¬هاي شکوفايي قلب عبارتند از: 1- نخراشيدن صفحه صاف آن با تيغ گناه و معصيت؛ 2- نوراني کردن آن با شست و شوي مداوم از زلال چشمه¬سار اشک؛ اشک از خوف خدا، اشک ندامت و پشيماني از گناه، اشک محبت اولياي خدا و اشک بر مصيبت آنان.
فصل سوم- عمر و راه بهره وري از آن
وقت، ساعات عمر انسان است. سرمايه¬اي است که خداي متعال براي تجارت جاويدان در اختيار ما قرار داده است. مهم¬ترين دوران عمر به يک معنا جواني است. جالب است که يکي از پرسش¬هاي شب اول قبر، پرسش از چگونگي استفاده از دوران جواني مي¬باشد. يکي از نکات مهم درباره عمر آن است که گذشت عمر قابل جبران نيست. يکي از مفسرين در تفسير آيه شريفه Gاِنَّ الاِنْسانَ لَفي خُسْرٍF[163] مي¬نويسد: در بازار مصر فردي را ديدم که زير آفتاب، دستپاچه فرياد مي¬زد: متاعم را بخريد که اگر نخريد از سرمايه ضرر خواهم کرد. و آن مرد يخ¬فروش بود. مقصود اين است که اگر از عمر براي رسيدن به کمال استفاده نشود نه تنها سودي حاصل نمي¬گردد بلکه اصل سرمايه نيز از بين مي¬رود، چنان که قابل جبران هم نمي¬باشد. جالب است که در ادامه آيه مي¬فرمايد:«فقط کساني که ايمان آورده¬اند و عمل صالح انجام دادند و وصيت به حق و صبر مي¬کنند، زيان¬کار نخواهند بود.» امير مؤمنان علي(ع) در گفتاري فرمود:«مؤمن ساعات شبانه¬روزي خود را بر سه بخش تقسيم مي¬کند: يک بخش آن را در طريق تأمين و اصلاح معاش زندگي به مصرف مي¬رساند و بخش دوم را به استراحت و بهره¬گيري از لذت¬هاي حلال و اندوختن انرژي مصرف مي-کند و بخش ديگر را صرف مناجات پروردگار و اصلاح بين خود و خدا در همه ابعاد مي¬نمايد و براي انسان خردمند سزاوار نيست جز اين که وقت خود را در سه مرحله مصرف کند: 1- براي تأمين معاش زندگي؛ 2- براي تأمين سعادت اخروي و معاد؛ 3- براي استراحت و بهره¬گيري حلال از لذت¬هاي معقول زندگي.»[164]
تک تک ساعت چه گويد گوش دار
گويـدت بيـدار بـاش اي هوشيار
عقربـک آهسـته پـندت مـي¬دهـد
پنـد شيرين¬تر از قندت مي¬دهد
گويـدت مـاه و شـب و ايـام رفـت
شامـگاه و بامـداد و سـال رفـت
فـرصـت وقـت عـزيـز خـويـش را
صرف در باطل نکن ارجش بدار
اينک اين چندروز مانده را ارجش بدار
پـنبه غـفلت ز گـوشـت در بيار
خداوند در همين راستا مي¬فرمايد:Gوَاتَّبِعوا أحْسَنَ ما اُنْزِلَ اِلَيْکُمْ مِنْ رَ بِّکُمْ مِنْ قَبْلِ أنْ يَأتِيَکُمُ الْعَذابُ بَغْتَيً وَ أنْتُمْ لا تَشْعُرونَ * أنْ تَقولَ نَفْسٌ يا حَسْرَتي' عَلي' ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللهِ وَ إنْ کُنْتُ لَمِنَ السّاخِرينَF[165]
قابل توجه اين که دو واژه لهو و لعب در قرآن به طور مکرر آمده و هشدار داده شده که از آن برحذر باشيد. اين دو واژه از عوامل زمينه¬ساز لغو و کارهاي بيهوده حکايت مي¬کند، چرا که به معني بازي و سرگرمي¬هاي غافل¬کننده مي-باشد که موجب کارهاي لغو و پوچ خواهد شد. به عنوان نمونه قرآن در يک جا مي¬فرمايد:Gيا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنوا لا تُلْهِکُمْ اَمْوالُکُمْ وَ لا أوْلادُ کُمْ عَنْ ذِکْرِاللهِ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذ'لِکَ فَأولئِکَ هُمُ الْخاسِرونَF؛[166] اي کساني که ايمان آورده¬ايد، اموال و فرزندان¬تان شما را از ياد خدا غافل و سرگرم نسازد. کساني که چنين باشند زيان¬کارانند.
دعاي امام سجاد(ع):«وَ عَمِّرْني ما کانَ عُمْري بَذْ لَيً في طاعَتِکَ فَإذا کانَ عُمْري مَرْتَعاً لِلشَّيْطانِ فَاَقْبِضْني اِِلَيْکَ»؛[167]و[168] خدايا تا هنگامي که عمرم در راه انجام فرمان تو به کار رود، به من عمر ده و هر گاه عمرم چراگاه شيطان گشت، مرا بميران.
فصل چهارم- حجت¬هاي خداوند (قرآن، انبيا و امامان)
1- قرآن کريم: انسان خردمند براي شکوفايي استعدادهاي خويش و طي مسير کمال به نقشه¬اي نياز دارد تا در پرتو هدايت آن به اهداف متعالي و ارزشمند خود نايل گردد. پروردگار مهربان قرآن مجيد را نامه (برنامه) هدايت، عطيه رحماني و صراط مستقيم براي مسلمانان معرفي مي¬نمايد و آنان را به خوشه¬چيني از اين صحيفه نوراني فرا مي¬خواند. در روايتي از وجود نوراني رسول خدا(ص) آمده است: «اَلْقُرْآنُ مَأدَبَيُ اللهِ فَتَعَثَّوْا مَأدَبَتَهُ مَا اسْتَطَعْتُمْ»؛[169] قرآن سفره خداوند است، تا مي¬توانيد از آن بهره گيريد. عمل به آيات شريف و آموزه-هاي حيات¬بخش آن آدمي را از ضلالت و گمراهي نجات مي¬دهد و مسير سعادت و رستگاري را براي انسان روشن مي¬کند.
قرآن کريم مي¬فرمايد:Gيَهْدي بِهِ اللهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ اِلي' النُّورِ بِإذْنِهِ وَ يَهْدِيهِمْ اِلي' صِراطٍ مُسْتَقيمٍF؛[170] خداوند هر کسي را که از خشنودي او پيروي کند، به وسيله آن کتاب به راه¬هاي سلامت رهنمون مي¬کند و به توفيق خويش آنان را از تاريکي¬ها به سوي روشنايي بيرون مي¬برد و به راهي راست هدايتش مي¬کند. حضرت علي(ع) مي¬فرمايد:«وَ تَعَلَّموا الْقُرْآنَ فَاِنَّهُ أحْسَنُ الْحَديثِ وَ تَفَقَّهوا فيهِ فَاِنَّهُ رَبيعُ الْقُلوبِ وَاسْتَشْفُوا بِنورِهِ فَاِنَّهُ شِفاءُ الصُّدورِ»؛[171] قرآن را بياموزيد که بهترين گفتار است و آن را نيک بفهميد که بهار دل¬هاست.
2- انبياي عظام:: بشر براي رسيدن به قله انسانيت و پيمودن راه تکامل نياز به راهنما دارد. اين راهنما بايد تمام راه¬هاي رسيدن به کمال را بشناسد و خود تکامل يافته باشد و اگر خودش راه را نشناخته باشد ممکن است انسان را به بيراه ببرد. براي پيدا کردن راه سعادت خداوند عقل را در وجود بشر قرار داد که در پيمودن راه تکامل مؤثر و لازم است اما کافي نيست. خداوند هدف آفرينش را به انسان تفهيم و راه رسيدن به آن را نشان داده است. بنابراين از راه برانگيختن و فرستادن انسان¬هاي برگزيده، پاکدامن، صادق و شناخته شده- به نام پيامبران- هدف و راه را به انسان ابلاغ کرده است.
سؤال: هدف اصلي آمدن پيامبران چه بوده است؟ جواب: خداوند جواب اين سؤال را در آيات مختلف بيان فرموده است.[172] از جمله مي¬فرمايد:Gلَقَدْ مَنَّ اللهُ عَلي' الْمُؤْمِنينَ إذْ بَعَثَ فيهِمْ رَسولاً مِنْ أنْفُسِهِمْ يَتْلوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَکّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُم الْکِتابَ وَالْحِکْمَيَ وَ اِنْ کانوا مِنْ قَبْلُ لَفي ضَلالٍ مُبينٍF؛[173] خداوند بر مؤمنان منت نهاد (نعمت بزرگ بخشيد) هنگامي که در ميان آن¬ها پيامبري از خودشان برانگيخت که آيات او را بر آن¬ها بخواند و آن¬ها را پاک کند و کتاب و حکمت بياموزد و البته پيش از آن در گمراهي آشکاري بودند.
امام صادق(ع) فرمود:«حُجَّيُ اللهِ عَلي' الْعِبادِ النَّبِيُّ وَالْحُجَّيُ فيما بَيْنَ الْعِبادِ وَ بَيْنَ اللهِ الْعَقْلُ»؛[174] حجت خدا بر بندگان پيغمبر است و حجت ميان بندگان و خدا، عقل است.
هشام بن حکم گويد:«امام صادق(ع) به زنديقي (مادي¬گرا)- پرسيد: پيغمبران و رسولان را از چه راه ثابت مي¬کني؟- فرمود: چون ثابت کرديم که ما آفريننده و صانعي داريم که از ما و تمام مخلوقات برتر و با حکمت و رفعت است و روا نباشد که خلقش او را ببينند و لمس کنند و بي¬واسطه با يکديگر برخورد و مباحثه کنند، ثابت شد که براي او سفيراني در ميان خلقش باشند که خواست او را براي مخلوق و بندگانش بيان کنند و ايشان را به مصالح و منافع¬شان و موجبات تباه و فناي¬شان رهبري نمايند. پس وجود امر و نهي¬کنندگان و تقرير نمايندگان از طرف خداي حکيم دانا در ميان خلقش ثابت گشت و ايشان همان پيغمبران و برگزيده¬هاي خلق او باشند. حکيماني هستند که به حکمت تربيت شده و به حکمت مبعوث گشته¬اند. از جانب خداي حکيم دانا به حکمت مؤيد باشند. پس آمدن پيغمبران در هر عصر و زماني به سبب دلايل و براهيني که آوردند ثابت شود تا زمين خدا از حجتي که بر صدق رفتار و جواز عدالتش نشانه-اي داشته باشد، خالي نماند.»[175]
3- ائمه اطهار::«اَيُّهَا النّاسُ اسْتَصْبِحوا مِنْ شُعْلَيِ مِصْباحٍ واعِظٍ مُتَّعِظٍ وَامْتاحوا مِنْ صَفْدِ عَيْنٍ قَدْ رُوِّقَتْ مِنَ الْکَدَرِ»؛[176] اي مردم چراغ دل را از نور گفتار گوينده با عمل روشن سازيد و ظرف¬هاي جان را از آب زلال چشمه¬هايي که از آلودگي¬ها پاک است، پر نماييد.
در بياباني که هيچ شناختي از آن نداري يک شب تاريک و راه باريکي پيش رو، چگونه راه مي¬روي؟ در بيابان جهالت و سرگرداني دنياي هزار رنگ به چيزي به جز يک چراغ نوراني فکر مي¬کني؟ ائمه: چراغ هدايت هستند که وجود نوراني پيامبر(ص) فرمود:«إنَّ الْحُسَيْنَ مِصْباحُ الْهُدي' وَ سَفينَيُ النِّجايِ»؛[177] به راستي که حسين چراغ هدايت و کشتي نجات است.
براي نجات از تحير و گمراهي، تنها راه مطمئن، راه ائمه هدي: است [براي اين که مقام ائمه: بيشتر روشن شود، زيارت جامعه کبيره حداقل يک بار با معنا خوانده شود.] دنيا همانند دريايي طوفاني است که امواج طوفان¬هاي فکري، روحي، معنوي و ... آن، هر لحظه آدمي را تهديد مي¬کند. پيروي از اهل بيت: به سان کشتي محکم و استواري است که هر کس بر آن سوار باشد، نجات مي-يابد. براي درک بيشتر اين يک سطر که دنياي طوفان¬زده را چگونه به آخر برساني، نياز است که بر کشتي امني سوار شوي:«اَلْفُلْکُ الْجارِيَيُ فِي اللُّجَجِ الْغامِرَيِ يَأمَنُ مَنْ رَکِبَها وَ يَغْرَقُ مَنْ تَرَکَها الْمُتَقَدِّمُ لَهُمْ مارِقٌ وَالْمُتَأخِّرُ عَنْهُمْ زاهِقٌ وَاللازِمُ لَهُمْ لاحِقٌ».[178]
بخش سوم: مخاطرات زندگي
فصل اول- نسيان و خودفراموشي
نسيان و خودفراموشي از مخاطرات اصلي زندگي است. کسي که گرفتار خودفراموشي شود، خودِ واقعي و انساني خويش را گم کرده و خودِ حيواني و پنداري را به جاي آن قرار داده است.
براي روشن شدن مفهوم خودفراموشي ناگزير از يک توضيح کوتاه هستيم و آن اين که: انسان داراي دو بُعد انساني و حيواني است. بعد حيواني به جنبه-هاي مادي مانند غذا، شهوت، استراحت و خواب مربوط مي¬شود و بعد انساني به جنبه¬هاي اختصاصي که حيوانات فاقد آن هستند، برمي¬گردد، مانند فطرت، حس علم¬گرايي، حقيقت¬طلبي، زيباگرايي، احسان و نيکي، پرستش، آرمان-طلبي، عدالت، آزادي، عفت، اخلاق و ادب.
نفس آدمي که تدبيرگر اوست، هنگامي که صرفاً به عالم طبع و بدن توجه دارد و بُعد مادي او را تدبير مي¬کند خودِ حيواني خوانده مي¬شود. و آن گاه که علاوه بر تدبير جنبه¬هاي حيواني، به تدبير جنبه¬هاي ملکوتي¬اش مي¬پردازد، خودِ انساني نام دارد.
با توجه به اين مقدمه، معناي خودفراموشي اين است که انسان خودِ انسانيش را به فراموشي بسپارد و تنها مشغول تن گردد. انسان خودفراموش هر چه انجام مي¬دهد، هدف و مقصودش فقط و فقط اشباع همين بعد حيواني است. او در واقع خود را گم کرده و از درجه خود انساني و فطري به درکه خود حيواني تنزل يافته است. به قول مولوي، او به کسي مي¬ماند که در نقطه¬اي قطعه زميني دارد. زحمت مي¬کشد و آن را به يک ساختمان تبديل مي¬نمايد. اما روزي که مي¬خواهد به آن خانه منتقل شود، ناگهان متوجه مي¬شود به جاي قطعه زمين خود يک قطعه ديگر را که اصلاً مربوط به او نبوده، ساخته و آن را آباد نموده است. در اين هنگام حسرت مي¬خورد که اي کاش همه عمرم را در اين کار صرف نکرده بودم:
در زمـين ديـگـران خـانـه مـکن
کار خـود کـن کار بيـگانه مکن
چـيسـت بيـگانه تن خـاکـي تـو
کـز بـراي اوسـت غـمناکـي تو
تا تو تن را چرب و شيرين مي¬دهي
گـوهـر جان را نـيابـي فربـهي
انسان هر راه انحرافي که بپيمايد، اسير هواهاي نفساني مي¬گردد، ذليل نفس اماره مي¬شود و در لجنزار شهوات فرو مي¬رود و اين موجبات انحراف از مسير تکامل معنوي را فراهم مي¬کند. به عبارتي از خود انساني منحرف شده و به خود حيواني تنزل مي¬يابد و ديگري را به جاي خود واقعي مي¬گيرد.
موقعي که انسان ارزش واقعي خويش را از دست داد و مبدأ وجود خويش را فراموش کرد، هدف حيات و فلسفه خلقت را ناديده گرفت و به آينده و راه¬هايي که بايد بپيمايد نينديشد، خود را فراموش کرده و از ياد برده است و حالتي به او دست مي¬دهد که خلاف حالت فطري اوست.
Gوَ لا تَکونوا کَالَّذينَ نَسُوا اللهَ فَأنْسـ'هُمْ أنْفُسَهُمْ اولئِکَ هُمُ الْفاسِقونَF؛[179] شما مانند آنان نباشيد که خدا را فراموش کردند و خدا هم خود آنان را از يادشان برد، آنان به حقيقت فاسقان هستند. اميرالمؤمنين7 مي-فرمايد:«عَجِبْتُ لِمَنْ يُنْشِدُ ضالَّتَهُ وَ قَدْ أضَلَّ نَفْسَهُ فَلا يَطْلُبُها»؛[180] تعجب مي-کنم از انساني که در جست و جوي گم¬شده¬اش برمي¬آيد و حال آن که خود را گم کرده و در جست و جوي آن برنمي¬آيد.[181]
فصل دوم- غفلت و بي توجهي
غفلت در بسياري از امور دنيوي و حوادث ناگوار نعمتي است که خداوند در وجود انسان قرار داده است. اگر غفلت و فراموشي نباشد انسان نمي¬تواند زندگي کند. غفلت لازمه مکانيسم روحي و جسمي انسان است. اين نعمتي است که در وجود انساني عامل بقاي زندگي اوست. ولي غفلت فقط در همين محدوده ضروري است و نبايد گذاشت به حريم خداشناسي و امور اخروي راه پيدا کند؛ چرا که چنين غفلتي مذموم و مورد نکوهش است و از جدي¬ترين مخاطرات زندگي به شمار مي¬رود. مولي علي(ع) جامعه غفلت¬زده را عتاب و خطاب مي¬کند و مي¬فرمايد:«اَلا مُسْتَيْقِظٍ مِنْ غَفْليِ قَبْلَ نَفادِ مُدَّتِهِ»؛[182] آيا بيدارشونده از خواب غفلت نيست که قبل از پايان مدتش بيدار شود؟ اين غفلتي است که اگر بر قلب حاکم شد، ديگر توجه و بيداري چشم بي¬فايده است. بصيرت که به خواب رفت، بيداري بصر سودي نبخشد که مولي علي(ع) مي¬فرمايد:«اِنتِباهُ العُيونِ لايَنفَعُ مَعَ غَفلَيِ القُلوبِ»؛[183] توجه و بيداري چشم-ها با غفلت قلب¬¬ها بي¬فايده است. اين غفلتي است که اگر مستولي بر انسان بشود، بيدارِ خواب است و حاضري غايب و بيننده¬اي کور و شنونده¬اي کر و گوينده¬اي لال.
امام7 به مردم زمان خود مي¬فرمايد:«ما لي اَراکُمْ ... اَيْقاظاً نُوَّماً وَ شُهوداً غَيباً وَ ناظِرَيً عَمْياءً وَ سامِعَيً صَمّاءً وَ ناطِقَيً بَکْماءً»؛[184] چه شده که شما را ... بيداران خواب¬آلود و حاضران غايب و بيننده کور و شنونده کر و گوينده لال مي-بينم.
عوامل غفلت
1- مال و ثروت: مال و ثروت زياد براي غالب افراد مايه غفلت است. تاريخ، اشخاص بسياري را نشان مي¬دهد که وقتي فقير بودند به سوي خدا مي¬آمدند، ولي وقتي از نظر مادي ترقي کردند و صاحب ثروت شدند، خداوند را فراموش کردند. داستان آن صحابي (ثعلبه) معروف است که از دعاي پيامبر(ص) وضع ماديش خوب شد، به طوري که ديگر فرصت نکرد به مسجد بيايد و سرانجام کسي که دائماً پشت سر پيامبر(ص) نماز مي¬خواند و از او پيروي مي¬کرد، به جايي رسيد که مأمور زکات آن حضرت را رد کرد و ديگر زکات نپرداخت.
برخي تا وقتي که وضعشان آشفته است، دنبال دعا و توسل و گريه و زاري و انابه مي¬روند، ولي همين که وضع مالي آنان بهبود يافت، همه چيز را فراموش مي¬کنند.
2- غَرّه شدن به قدرت جواني: عده¬اي از جوانان، مغرور از قدرت جواني از ياد خدا غافل مي¬شوند و به هرزگي و مردم¬آزاري پرداخته¬اند.
3- سرگرمي¬هاي ناسالم: سرگرمي¬هاي ناسالم يکي ديگر از مخاطرات زندگي جوان است که گاهي حتي فرصت عبادت و توجه به مبدأ را از او سلب مي¬کند.
4- دوستان ناباب: تجربه نشان مي¬دهد نخستين گام بدبختي و شقاوت معاشرت با دوستان ناباب است.[185]
5- آرزوهاي دور و دراز:«اِعْلَموا أنَّ الأمَلَ يُسْهِي الْعَقْلَ وَ يُنْسِي الذِّکْرَ فَاکْذِبوا الاَمَلَ فَاِنَّهُ غُرورٌ وَ صاحِبُهُ مَغْرورٌ»؛[186] آگاه باشيد که آرزوهاي نامعقول و دور و دراز، عقل را به خطا مي¬اندازد و موجب غفلت و نسيان از ياد خدا مي¬شود. پس آرزو را حمل بر دروغ و کذب کنيد (هم¬چون سرابي که به حقيقت نمي¬رسد، بپنداريد) زيرا آرزو، فريب و صاحب آن فريفته و فريب خورده است.
6- پرخوري: رغبت به شکم و سيري زياد نيز موجب غفلت است. در تحف العقول بعد از رساله حقوق امام سجاد(ع)، از حضرت نقل مي¬کند که:«وَاعْلَمْ وَيْحَکَ يَابْنَ آدَمَ اِنَّ قَسْوَيَ الْبَطْنَيِ وَ فِطْرَيَ الْمَيْلَيِ وَ سُکْرُ الشَّبَعِ وَ غَيْرَيَ الْمُلْکِ مِمّا يَنْبأ وَ يُبْطي عَن الْعَمَلِ وَ يُنْسِي الذِّکْرَ وَ يُلْهي عَن اقْتِرابِ الأجَلِ حَتّي' کَاَنَّ الْمُبْتَلي يُحِبُّ الدُّنْيا بِهِ خَبَلَ مِنْ سُکْرِ الشَّرابِ»؛[187] واي بر تو اي فرزند آدم! بدان که قساوت پرخوري و ميل زياد و مستي سيري و عزت و غلبه مقام از اموري است که انسان را از عمل باز مي¬دارد و ياد (خدا) را به فراموشي سپرده و فکر را از نزديک شدن مرگ مشغول مي¬کند تا اين که گويا فرد مبتلا به دوستي دنيا از مستي باده عقل از کف داده است.
فصل سوم- اسارت شهوات (هواپرستي در مقابل خداپرستي)
از ديگر مخاطرات زندگي انسان، اسارت شهوات است. قرآن کريم مي-فرمايد: Gأفَرَأيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إلـ'هَهُ هَواهُF؛[188] آيا مشاهده کردي کسي که معبود خود را هوا و هوس خويش قرار داده؟
شايد بپرسيد: چگونه ممکن است انسان هواي نفس خويش را معبود خود سازد؟ پاسخ اين است که انسان هنگامي که فرمان خدا را رها کرد و به دنبال هواي نفس افتاد و اطاعت آن را بر اطاعت حق مقدم شمرده، در حقيقت هواي نفس خود را پرستش مي¬کند. در منطق قرآن کريم وقتي از کسي اطاعت مي-شود، در واقع فکر و مرام او مورد پرستش قرار گرفته است. از اين رو بارها در قرآن مجيد بيان شده که گروهي شيطان را عبادت مي¬کنند.[189] درباره يهود نيز مي¬فرمايد: علماي خود را رب و پروردگار خويش قرار دادند.[190]
امام صادق(ع) درباره آنان فرمودند:«اَمّا وَاللهِ ما صاموا لَهُمْ وَ لا صَلُّوا وَ لـ'ـکِنَّهُمْ اََحَلّوا لَهُمْ حَراماً وَ حَرَّموا عَلَيْهِمْ حَلالاً فَاتَّبَعوهُمْ وَ عَبَدوهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَشْعُرونَ»؛[191] به خدا سوگند آن¬ها (يهود و نصاري) براي پيشوايان خود نماز و روزه به جا نياوردند، ولي پيشوايانشان حرام را براي آن¬ها حلال و حلال را حرام کردند و آن¬ها پذيرفتند و پيروي نمودند و بي آن که توجه داشته باشند، آن¬ها را عبادت و پرستش کردند.
نزد خداي متعال، مبغوض¬ترين معبودي که مورد پرستش واقع شده است، بت هوا و هوس است. در اين سخن هيچ گونه مبالغه نيست، چرا که بت¬هاي معمولي موجوداتي بي¬خاصيتند، ولي بت هوا و هوس اغواکننده و سوق¬دهنده به سوي انواع گناه و انحراف است. به طور کلي مي¬توان گفت اين بت خصوصياتي دارد که آن را مستحق نام منفورترين بت¬ها کرده است؛ زشتي¬ها را در نظر انسان زينت مي¬دهد تا آن جا که انسان به اعمال زشت خود مي¬بالد، به مصداق Gوَ هُمْ يَحْسَبونَ أنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاًF؛[192] به عنوان يک عمل صالح به آن افتخار مي¬کنند.
هواپرستي مؤثرترين راه نفوذ شيطان است. تا در درون انسان پايگاهي وجود نداشته باشد، شيطان قدرت بر وسوسه¬گري ندارد و پايگاه شيطان چيزي جز هواپرستي نيست؛ همان چيزي که خود شيطان به خاطر آن سقوط کرد و از صف فرشتگان و مقام قرب الهي طرد شد. هواپرستي انسان را تا مرحله مبارزه با خدا (نعوذ بالله) پيش مي¬برد؛ همان گونه که پيشواي هواپرستان يعني شيطان به چنين سرنوشت شومي گرفتار شد و به حکمت خداوند در مسأله امر به سجده بر آدم اعتراض نمود و آن را غير حکيمانه پنداشت.
شبي از شب¬ها ابوجهل در حالي که وليد بن مغيره با او همراه بود، به طواف خانه کعبه پرداخت و در ضمن طواف درباره پيامبر اسلام(ص) با هم سخن مي¬گفتند. ابوجهل گفت: وَاللهِ إنّي لأعْلَمُ أنَّهُ صادِقٌ؛ به خدا سوگند که من مي-دانم او راست مي¬گويد. وليد فوراً به او گفت: خاموش باش، تو از کجا اين سخن را مي¬گويي؟ ابوجهل گفت: اي وليد، ما او را در کودکي و جواني، صادق امين مي¬ناميديم. چگونه بعد از تمام عقل و کمال رشد، او را کذاب و خائن بناميم؟ باز تکرار مي¬کنم، مي¬دانم او راست مي¬گويد. وليد گفت: پس چرا او را تصديق نمي-کني و ايمان نمي¬آوري؟ گفت: مي¬خواهي دختران قريش بنشينند و بگويند از ترس شکست تسليم برادرزاده خود، محمد شده¬ام؟! سوگند به بت¬هاي لات و عزي' که هرگز از او پيروي نخواهم کرد! اين جا بود که آيه Gوَ خَتَمَ عَلي' سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِF؛[193] خدا بر گوش و قلب او مهر نهاده، نازل شد.[194]
بارخدايا! راه و رسم زندگي را به ما بياموز و از مخاطرات پيش رو، ما را در پناه خويش گير، آمين.
پي نوشتها :
[131] - بحارالانوار، ج 3، ص 46.
[132] - کافي، ج 1، کتاب توحيد، ح 1.
[133] - ر.ک: مقاله پيشوايان خود را بهتر بشناسيم، بخش امام کاظم 7.
[134] - بقره/ 156.
[135] - دنيا و آخرت به هم متصلند.
[136] - معاد در ديدگاه عقل و دين، ص 58.
[137] - مطففين/ 5- 1.
[138] - مطففين/ 6.
[139] - آنان که به ديدار خدا معتقد بودند، گفتند: چه بسيار گروهي اندک که به اذن خدا بر سپاهي بسيار غالب آمدند. (بقره/ 249)
[140] - تحريم/ 11.
[141] - قيامت/ 6- 5.
[142] - اسراء/ 70.
[143] - اسراء/ 70.
[144] - ابراهيم/ 34.
[145] - معارج/ 19.
[146] - تين/ 4 و 5.
[147] - مستدرک الوسايل، ج 11، ص 339.
[148]- زمر/ 20.
[149] - کافي، ج 1، ص 14.
[150] - زمر/ 18.
[151] - زمر/ 18.
[152] - مائده/ 103 و حجرات/ 4.
[153] - عقل آن است که با آن خداي متعال عبادت مي¬شود و بهشت به دست مي¬آيد. (کافي، ج 1، ص 11)
[154] - بحارالانوار، ج 77، ص 130.
[155] - عنکبوت/ 43.
[156] - بقره/ 171.
[157] - کافي، ج 1، ص 111.
[158] - انعام/ 117.
[159] - کافي، ج 1، ص 111.
[160]- لا تَستَوحِشوا في طريقِ الهدي' لقلّيِ أهلِهِ، (نهج البلاغه، خطبه 201).
[161]- برگرفته از کتاب تعليم و تربيت، شهيد مطهري.
[162] - آشنايي با قرآن، ص 60.
[163] - عصر/ 2.
[164] - اقتباس از نهج البلاغه، حکمت 390.
[165] - و از بهترين دستورهايي که از سوي پروردگارتان بر شما نازل شده، پيروي کنيد، پيش از آن که عذاب (الهي) ناگهان به سراغ شما آيد، در حالي که از آن خبر نداريد. اين دستورها براي آن است که مبادا کسي روز قيامت بگويد افسوس بر من از کوتاهي¬هايي که در اطاعت فرمان خدا کردم و از مسخره¬کنندگان (آيات خدا) بود. (زمر/ 55 و 56).
[166] - منافقون/ 9.
[167] - صحيفه سجاديه، دعاي 20.
[168] - براي مطالعه بيشتر به کتاب تفسير دعاي مکارم الاخلاق مرحوم فلسفي رجوع شود.
[169] - بحار، ج 92، ص 19.
[170] - مائده/ 16.
[171] - نهج البلاغه، خطبه 110.
[172] - بقره/ 129 و 151.
[173] - آل عمران/ 164.
[174] - کافي، ج 1، ص 29.
[175] - همان، ص 236.
[176] - نهج البلاغه، خ 104، ص 194.
[177] - بحارالانوار، ج 36، ص 205.
[178] - مفاتيح الجنان، اعمال مشترک ماه شعبان، صلوات شعبانيه.
[179] - حشر/ 19.
[180] - غررالحکم، ج 2، ص 425.
[181] - برگرفته از آثار تقوا و عبوديت تأليف همت سهراب¬پور.
[182] - ميزان الحکمه، ج 7، ص 260.
[183] - همان، ص 261.
[184] - نهج البلاغه، خطبه 108.
[185] - ر.ک: مقاله رابطه¬ها در زندگي جوان.
[186] - نهج البلاغه، خطبه 86.
[187] - تحف العقول، ص 273.
[188] - جاثيه/ 24.
[189] - يس/ 60.
[190] - توبه/ 21.
[191] - تفسير نور الثقلين، ج 2، ص 209.
[192] - کهف/ 104.
[193] - جاثيه/ 23.
[194] - تفسير مراغي، ج 25، ص 27.
آقايان ترابي، عباسي و غروي
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید