«مرتب در حال محبت کردن به شوهرم هستم، او از کار من خيلي خوشش مياد، اما بعضي اوقات اين سؤال به ذهنم مي رسد که اگر من به اين اندازه بهش محبت نمي کردم، آيا او بازم منو دوست داشت؟»
«هميشه اين منم که بيشتر به او عشق مي ورزم.آرزو دارم مردي را پيدا کنم که همان اندازه که من به او عشق مي ورزم، او به من عشق بورزد، ولي واقعاً فکر نمي کنم چنين مردي وجود داشته باشد.»
«احساس مي کنم فقط اين منم که از لحاظ عاطفي روي رابطه مان کار مي کنم. اگه من اين کار را نکنم، شوهرم نميدونه چکار بايد بکنه و توي زندگيمون با مشکل روبرو مي شيم.؟»
آيا تا به حال احساسي مشابه اين زن ها داشته ايد؟ و يا اين شما هستيد که بيشتر بر روي رابطه ي خود کار مي کنيد و از خودتان مايه مي گذاريد؟ آيا هرگز به طرزي پنهاني آرزو کرده ايد، اي کاش به همان اندازه که شما همسرتان را دوست داريد، او نيز شما را دوست داشت؟ در اين مقاله راجع به بزرگترين اشتباهي که زن ها در روابطشان مرتکب مي شوند، صحبت مي کنيم؛ اين اشتباه که چطور ما زن ها بيشتر از آن چه که عشق دريافت مي کنيم، عشق مي ورزيم.
تعداد بي شماري از زن هايي را ديده ام که در حالي که گريه مي کردند از روابطشان با نامزد يا همسرانشان برايم مي گفتند.آن ها در حالي که درد عظيمي در چشمانشان بود، به من نگاه مي کردند و مي پرسيدند: «من، او را خيلي دوست دارم.هر کاري از دستم بر مي آيد برايش انجام مي دهم، ولي چرا آن طوري که من او را دوست دارم او مرا دوست ندارد.من نمي فهمم مرتکب چه اشتباهي مي شوم؟» در برخي از سمينارهايم بعضي از زن ها بلند مي شوند و در حالي که اشک در چشمهايشان حلقه زده رو به شوهرانشان کرده ومي گويند:«عزيزم تو ميدوني چقدر دوستت دارم، اما اين قلبم را به درد مياره که مرتب مجبورم عشق را ازت گدايي کنم، تا شايد کمي از اونو به من نشون بدي.چرا عشقت را آن جوري که من به تو نشون ميدم، تو به من نشون نميدي؟»
دوست داشتني ترين دختر دنيا
يک روز، دختر کوچولويي تو اين دنيا بود که بيش از هر مورد ديگري مي خواست تا ابد شاد و خوشحال زندگي بکند.افسانه هاي شاهزاده ها و پريان و عشق هاي واقعي را مي خواند.روزي تصميم گرفت، وقتي بزرگ
شد، آن قدر بگردد تا مردي را که در آن کتاب ها خوانده بود بيابد.اوديد که بهتر است خودش را براي يک سفر رمانتيک از همين حالا آماده کند.وقتي دنبال شاهزاده هاي جذاب مي گشت، تنها کسي که توانست پيدا کند، پدرش بود. مثل اغلب دختر کوچولوهاي ديگر او فکر مي کرد، پدرش بهترين و قوي ترين مرد دنياست.بنابراين برايش طبيعي بود که پدرش مرد شماره ي يک زندگيش باشد.
يک روز، پدر اين دختر کوچولو چمدان هايش را بست و به او گفت که قصد رفتن دارد.او گفت: با اين که هنوز خيلي او را دوست مي دارد، اما نمي تواند با مادرش زندگي کند و مجبور است که آن ها را ترک کند.دختر کوچولو با دلي شکسته خودش را توي رختخوابش انداخت و هاي هاي گريه کرد. با خودش گفت:«اگر پدرم واقعاً مرا دوست دارد پس چطور مي تواند ترکم کند، بايد کنارم بماند.پس حتماً من دوست داشتني نيستم.»در اين لحظه اين دختر کوچولو به خودش قول داد، چنان پدرش را دوست بدارد تا بالاخره يک روز به خانه برگردد.
بنابراين دختر کوچولو تصميم مي گيرد که دوست داشتني ترين دختر روي زمين باشد.ابتدا خوب فکر مي کند که چه کارهايي بايدانجام بدهد تا پدرش را بيشتر خوشحال کند و سپس يکي يکي اين کار ها را انجام مي دهد. اول از همه مرتب در مدرسه نمره ي بيست مي گيرد. بعد بازيگري ياد مي گيرد و در چند نمايشنامه بازي کرده و دائماً کتاب مي خواند و تلاش مي کند به پدرش اطمينان خاطر بدهد که او بهترين مرد دنياست.اين دختر کوچولو فهميده بود، پدرش موقعي بيشتر از هميشه او را دوست دارد که خودش هم احساس دوست داشتني بودن بکند.پس با دقت به
داستان هاي خنده دارش گوش مي کرد و مي خنديد و از قسمت هاي ترسناکش هم مي ترسيد.او به پدرش مي گفت که او خوش تيپ ترين و با هوش ترين مرد اين دنياست و اين که هيچ وقت با او مخالفت نمي کرد و از پدرش هيچ انتقادي هم نمي نمود.چون مي دانست که اگر از او انتقاد کند، پدرش او را زياد دوست نخواهد داشت.
بله، پدر اين دختر کوچولو هرگز به خانه برنگشت، اما او را خيلي دوست داشت و با او خوش رفتاري مي کرد. بنابراين دختر کوچولو فهميد که نقشه هايش درست از آب درآمده اند، چرا که پدرش هم موافقت کرده بود که او دوست داشتني ترين دختر دنياست.حال اين دختر آماده ي آينده اش مي باشد.
چگونه يک شاهزاده دبيرستاني را اغوا کنيم؟
دخترک وقتي بزرگ مي شود و زمان عاشق شدنش فرا مي رسد، با اعتمادبه نفس تمام مي داند بايد چکار کند.رازش را براي دوستانش فاش نموده، به آن ها مي گويد:براي موفقيت در عشق مي بايست، چنان به معشوق عشق بورزي و آن قدر سعي کني به او احساس خوبي دست بدهد که ديگر نتواند بدون تو زندگي کند و خودش همين کاررا انجام مي دهد.پسري را پيدا مي کند و عاشق او مي شود. هر روز برايش داخل کمد مدرسه اش ياد داشت مي گذارد. در مسابقه بسکتبالي که دارد تشويقش مي کند و نهايت تلاشش را مي نمايد تا به او بگويد: چقدر پسر فوق العاده اي است. آن قدر دوستش دارد که روزي پسر به خودش مي گويد:«آه، هيچ کس تا به حال مرا اينقدر دوست نداشته؛ حتي
پدر و مادرم هم اين طور مرا دوست ندارند.فکر مي کنم عاشق اين دختر هستم.»مدتي اين دختر خيلي خوشحال مي شود. به خودش مي گويد: «اين همان شاهزاده ي من است و من همان پرنسس او هستم»، اما پس از مدتي متوجه مي شود، گرچه يکي را دوست دارد، اما خيلي خوشبحت و خوشحال نيست. پيش خودش مي گويد:«من با او مثل يک شاهزاده رفتار مي کنم، اما او با من مثل يک پرنسس رفتار نمي کند.»خيلي غمگين وناراحت مي شود، به اتاقش پناه مي برد، خود را روي تختخوابش مي اندازد و گريه مي کند.به خودش مي گويد:«من بيش از آن چه او مرا دوست دارد، دوستش دارم؛ چگونه ممکن است چنين اتفاقي بيافتد؟ چرا با اين که او را خيلي دوست دارم، اما به جوابي نمي رسم؟»
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید