يكي از مشكلات انسان مدرن مسأله پوچگرايي ميباشد. حال سئوال اين است كه با توجه به فطرت خداشناسي و خداجويي در انسان چرا برخي انسانها دچار بحران اعتقادي و پوچگرايي ميشوند؟
درآمد
مختصراً بايد گفت كه علل و عوامل پوچگرايي بر دو گونهاند: 1. علل و عوامل درون ذاتي يا فردي؛ 2. علل و عوامل برون ذاتي يا اجتماعي.
بيترديد در قلمرو انسانشناسي هرگز نميتوان حد فاصلي ميان فرد و اجتماع قائل شد، زيرا اين دو بر يكديگر تأثير متقابل دارند و ما اين تقسيمبندي را صرفاً به جهت شدت تأثيرشان بر يكديگر، به عمل آورديم. علل و عوامل درون ذاتي يا رواني مانند نابسامانيهاي تربيتي، عقده حقارت، ناخودپذيري و... علل و عوامل برونذاتي يا اجتماعي مانند نابسامانيهاي محيطي و اجتماعي، دگرگوني ارزشها و....
به اين نكته نيز اشاره كنيم كه تنها به برخي از علل و عوامل كه مهمتر به نظر ميرسند، اشاره كردهايم. در بين دهها عامل كه ممكن است در گرايش افراد انساني به بدبيني مؤثر باشند، عللي كه ذكر شده، علل و عوامل كلي هستند كه بسياري از انگيزههاي جزئي را نيز شامل ميشوند. براي مثال نارساييهاي تربيتي يك انگيزه كلي است كه ميتواند بسياري از علل جزئي مانند ناز پروردگيها، مهرطلبيها و... را شامل شود.
در بررسي علل و عوامل مزبور بايد نكات زير را در نظر گرفت:
1. هيچ گاه نميتوان گفت كه تنها يك علت موجبات بدبيني و پوچي را فراهم ميآورد، زيرا طبيعت آدمي به گونهاي است كه مجموعهاي از علل و عوامل در آن مؤثر است. گذشته از آن اگر تنها يك عامل بخواهد در روان انسان تأثير كند، مكانيسم دفاعي انسان بهگونهاي است كه با آن به مبارزه برميخيزد.
2. گرايش افراد به بدبيني و پوچي داراي شدت و ضعف است؛ يعني تمامي افرادي كه دچار بدبيني و پوچي ميشوند، از يك حد معين از پوچگرايي برخوردار نيستند و اين امر بستگي به ساخت شخصيت آنان دارد.
3. شدت و نوع بدبيني و پوچي در انسان بستگي به عامل مؤثر در آن دارد؛ مثلا فردي كه بر اثر شكست در عشق، يا نرسيدن به مقام مطلوب خود دچار يأس و بدبيني شده ممكن است بر اثر مرور زمان و يافتن عشق جديد يا رسيدن به مقامي ديگر، از يأس و بدبيني تهي شود؛ در حالي كه فردي كه بر اثر تحيّر در معماي آفرينش به سوي بدبيني و پوچي كشانيده شده شايد تا آخر عمرش نسبت به زندگي بدبين بماند.
4. تأثير بدبيني و پوچي در افراد، متناسب با سن و سال و در يافتهاي عقلي و فكري و ساخت شخصيت آنهاست.
حال در اينجا به علل و عوامل گرايش به بدبيني و پوچي ميپردازيم.
1. معماي آفرينش
در سير تاريخ همواره بشر ميخواسته بداند كه از كجا آمده است؟ براي چه آمده است؟ و به كجا ميرود؟ در اين ميان براي عدهاي مسائل فوق به حالت گذرا مطرح شده و در نتيجه از كنار آن به سادگي گذشتهاند. ولي جمعي ديگر ـ كه عده قليلي از انسانها را تشكيل ميدهند ـ معماي هستي را براي خود جدي مطرح كرده و كوشيدهاند تا در حد امكان و توانايي خويش پاسخي براي آن بيابند.
اين مسائل اساسي هم براي خيام، معري، كامو، كافكا و هدايت مطرح شده و هم براي فارابي و ابن سينا و خواجه نصير و ملاصدرا و صدها تن ديگر، ولي چون فارابي يا ملاصدرا به علت برخورداري از يك سيستم دقيق فلسفي و ديني به پاسخ مسائل خود رسيدهاند، در نتيجه به بيراههها نرفتهاند؛ در حالي كه كامو، كافكا و هدايت كه هم فاقد انديشههاي دقيق فلسفي بوده و هم بيارتباط با يك سيستم فلسفي و ديني كه بتوانند پاسخ مسائل فوق را دريابند، بودهاند و سرانجام روح كنجكاوشان بنبست برخورده و سر از بيراهههاي بدبيني و پوچي در آوردهاند.
اينجاست كه بايد گفت تدبر در معماي آفرينش و پي نبردن به اسرار هستي آدمي را به سوي پوچي و بدبيني ميكشاند. اعتقاد به يك سيستم فلسفي و ديني، كه پاسخگوي معماي آفرينش باشد آدمي را از بدبيني نجات ميدهد.
2. راز مرگ
حقيقت مرگ عامل اساسي ديگري بر گرايش انسان به بدبيني و پوچي است، انديشه مرگ بسياري از متفكران و انديشمندان را به سوي يأس و بدبيني ميكشاند.
آدمي كه از لذائذ و خوشيهاي زندگي بهرهمند باشد، ولي در همان لحظه كه از نعمتهاي زندگي استفاده ميكند دريابد كه اين خوشي زودگذر است و استمرار و بقايي براي آن نخواهد بود و سرانجام آدمي، چه با خوشي و لذت باشد و چه با غم و اندوه، مرگ است، دچار يأس و بدبيني خواهد شد. اين فرد با خود خواهد انديشيد كه اين زندگي چه ارزشي دارد. پل فولكيه ميگويد: "كسي كه قادر است آن طرف ابتذال روزانه زندگي را بنگرد و وضع متزلزل و فناپذير خود را بشناسد و بفهمد كه بدون برهاني بايد به اين دنيا پرتاب شده و بايد طعمه مرگ شود، دستخوش احساسي ميگردد كه بهتر است خلجانش بناميم."
تنها كساني ميتوانند با انديشه مرگ از پوچي رهايي يابند كه به جهان پس از مرگ و عالم رستاخيز اعتقاد داشته و باور داشته باشند كه اين زندگي مرحلهاي است براي ورود به عالمي والاتر از اين جهان و در نتيجه مرگ پايان زندگي نيست، بلكه پلي است بين اين جهان و جهان ديگر، ويليام جيمز درباره تأثير مذهب در جلوگيري از پوچي ميگويد: "هر وقت كه مرگ در جلو چشم ما مجسم ميشود، بيهودگي تلاشهاي ما آن اندازه محسوس و مشهود ميگردد كه ما بخوبي ميبينيم كه تمام موازين اخلاقي ما عيناً مانند پارچههايي است كه روي زخمها و جراحتها ميكشند تا فقط زخمها و جراحتها را بپوشاند والا مرهمي بر دل ريش ما نخواهند بود. و ظاهر ميگردد كه همه اين نيكوكاريهايي كه انجام ميدهيم تا زندگي ما بر پايههاي سعادت، خير و رفاه قرار گيرد، چيزهايي توخالي بوده و زندگي ما پا بر هواست.
اينجاست كه مذهب به كمك ما ميآيد و سرنوشت ما را در دست ميگيرد. در مذهب حالت و مقامي روحاني است كه در جاي ديگر آن را نميتوان يافت. همين كه به اين مقام رسيديم، به جاي آنكه در ميان اين امواج پرعظمت خدايي بيهوده دست و پا زده و بخواهيم مقام خود را تثبيت نماييم لب فرو بسته و به چيزهاي هيچ تكيه نميكنيم، اينجاست كه آنچه از آن وحشت داشتهايم ما را پناهگاه ميشود."1
مرگ ياران و عزيزان نيز كساني را كه ايمان درستي به جهان پس از مرگ ندارند، به سوي پوچي ميكشاند.
3. شك رواني
شك يكي از پديدههاي بسيار مهم براي شناسايي جهان هستي است و تا انديشمندي در مسائل هستي شك نكند، هرگز نخواهد توانست به بسياري از واقعيات دست يابد.
مقام علمي و فلسفي بسياري از متفكران نظير غزالي و دكارت از اينجا ناشي شده كه در اكثر موضوعات اساسي معارف انساني شك كردهاند. اگر در قلمرو معلومات بشري شك و ترديدي از جانب انديشمندان نميشد، معلومات بشري در همان سطح گذشتگان باقي ميماند و ديگر اين همه مكاتب و سيستمهاي علمي و فلسفي پيدا نميشد.
اگر انسان شك را به عنوان وسيلهاي براي راهيابي به شناخت مسائل هستي بداند، امري است بسيار مفيد. اما اگر اين شك ادامه يابد تا جايي كه انسان در بديهيترين بديهيات نيز شك كند مثلا اينكه آيا جهان هستي وجود دارد يا نه؟ ديگر اين شك را نبايد يك شك فلسفي به شمار آورد، زيرا چنين فردي دچار بيماري رواني شده است. همين نوع شك رواني است كه آدمي را به سوي بدبيني و پوچي ميكشاند. چون چنين انساني به تمام امور حتي به زندگاني خود به ديده شك خواهد نگريست.
نام آوراني نظير معري، خيام و شوپنهاور به انگيزه شك بيش از حد در جهان آفرينش، دچار نگراني و اضطراب فلسفي شدند و در نتيجه سر از وادي بدبيني درآوردند.
4. فقرِ آرمان
انساني كه دچار بيآرماني است، بدون شك دچار يأس و بدبيني خواهد شد.
فردي كه در زندگي براي خود هدف و آرماني انتخاب نكند تا به سوي آن گام بردارد و در حقيقت خود را تابع متغيري بداند از رويدادهاي زندگي، به عبارت ديگر بگويد هر چه پيش آيد، خوش آيد و خويشتن را زنده براي حال بداند، به هنگام برخورد با مانع دچار يأس و بدبيني خواهد شد.
وجود آرمان در زندگي از چند نظر از بدبيني و پوچگرايي جلوگيري ميكند؛ زيرا اولا از آنجا كه انسان داراي ايدهآلي است، براي وصول به آن اميدوار خواهد بود و اميدواري جلوي يأس و بدبيني را خواهد گرفت. ثانياً كوشش براي وصول به هدف، آدمي را به خود مشغول داشته و نميگذارد تا انديشه بدبيني و پوچي بر مغز وي خطور كند.
همين فقر آرمان فردي و اجتماعي يكي از انگيزههاي اساسي گرايش برخي از جوانان به بدبيني است؛ زيرا آنها نميدانند در زندگي چه ميخواهند و در جستجوي چه چيزي بايد باشند.
دگرگونيهاي اجتماعي و تضاد بين سنتها و تحولات اجتماعي موجب شده تا بسياري از آرمانها و ارزشهاي انساني دگرگون شوند و همين امر گروهي را به ناتواني در بدست آوردن يك آرمان كشانده است.
برتراندراسل يكي از علل گرايش جوانان غربي را به سوي بدبيني، فقرآرمان دانسته و معتقد است كه دگرگوني ارزشها اعتقاد به بسياري از آرمانها را از ميان برده است.
اگر جوان غربي امروز فقط با بدبيني عكس العمل نشان ميدهد، در اين صورت بايد علت و موجبي خاص در بين باشد. امروزه جوانان نه تنها قادر نيستند آنچه را كه برايشان گفته ميشود قبول كنند، بلكه چنين مينمايد كه قادر نيستند هيچ چيز را باور كنند. و اين وضع عجيبي است كه بايد مورد توجه و دقت قرار گيرد. بياييم و بعضي از آرمانهاي قديم را يك به يك از نظر بگذرانيم و ببينيم چرا اين آرمانها ديگر آن دلبستگيها و علايق سابق را در جوانان نميدمند.2 انسان امروزي بيپناه است. تكيه گاهي ندارد تا به آن وابستگي داشته باشد. از فقر آرمان نالان است و خود نميداند.
5. واژگوني ارزشها
يكي از عوامل مؤثري كه به هنگام انتقال يك جامعه از حالتي به حالت ديگر موجبات بدبيني انسان را فراهم ميآورد، مسأله ارزشها است؛ زيرا به هنگام تغيير و تحول هر جامعهاي بسياري از ارزشها خواه ناخواه تغيير خواهند كرد. همين واژگوني ارزشها كه انسانها قبل از تغيير و تحول جامعه به آن دلبستگي حاد و شديدي داشتهاند تا جايي كه بسياري از ابعاد حياتشان را با آن تفسير ميكردند ـ موجب ميشود تا ضربه رواني ناخودآگاهي بر آنها وارد شود. فردي كه پايبند سنتها بوده، در يك حالت تحير و تعجب فرو خواهد شد؛ تحيري كه ناشي از يك تضاد رواني است. تضاد در قبول و انتخاب ارزشهاي سنتي و فعلي.
اگر فرد مزبور داراي چنان رشد فكري و آگاهي فرهنگي باشد كه بتواند دست به انتخاب بزند و نيك را از زشت و خوب را از بد تشخيص دهد، چه در حيطه فكر و چه در قلمرو عمل دچار اشكالات رواني نخواهد شد. اما اگر او نتواند ارزشي را براي خود انتخاب كند، يعني ارزش فعلي را به علت ساختن شخصيتش نتواند بپذيرد و در قبول ارزش سنتي نيز در حيطه عمل با موانعي برخورد كند دچار شك و ترديد خواهد شد كه در نتيجه يك حالت يأس و نوميدي بر او غلبه خواهد كرد. علت يأس و نوميدي اين است كه انسان وابستگي و دلبستگي به ارزشهاي خود دارد و همين دلبستگي براي انسان تحرك و اميد به وجود ميآورد. بنابراين به هنگامي كه انسان در پذيرش ارزشها دچار شك و ترديد شود، ناگزير به سوي بدبيني و پوچي كشانده خواهد شد.
به نظر ميرسد كه واژگوني ارزشها از اساسيترين گرايش جوانان ما به بدبيني باشد.
براي آگاهي بيشتر از موضوع دو نمونه از ارزشهاي تغيير يافته را مثال ميآوريم: يكي از ارزشهايي كه امروزه واژگون گرديده عشق و محبت است. قرنها مسأله عشق و محبت يكي از اساسيترين اركان حيات آدمي به شمار ميآمد و همين امر موجبات گرمي كانون خانوادگي و پايبندي افراد را به زندگي به وجود ميآورد، ولي امروزه به علت رواج بيبند و باريهاي جنسي، عشق و محبت نيز از رونق افتاده و همين موضوع موجبات عدم دلبستگي انسانها به زندگي را فراهم آورده است.
يكي ديگر از ارزشها، مسأله اخلاق است. قرنها اخلاق از يك تعداد اصول ثابته ريشه ميگرفت و سعي در جمع و تلطيف قلوب داشت، در حالي كه در عصر ما به وسيله انديشههاي كساني چون داروين، ماركس و نيچه دگرگون شده است. تا ديروز مهر و محبت خير بود و امروز از نظر نيچه، بيرحمي و قساوت خير است. تا ديروز عفو و بخشش از امور اخلاقي به شمار ميآمد، ولي امروز قدرتنمايي فعل اخلاقي است. اين نظريات و دگرگوني روابط اجتماعي موجبات سستي اخلاقيات را فراهم كرد. و در نتيجه روابط انساني سست شد. اعتماد به يكديگر از ميان رفت؛ پيوندهاي عاطفي از هم گسسته شد؛ و سرانجام دلبستگي افراد به زندگي رخت بربست و وضع حال امروزي پيش آمد.
6. مادّه گرايي
يك فرد مادهگرا تمامي پديدههاي جهان هستي را ناشي از تصادف و طبيعت كور و كر دانسته و عقيده دارد كه آدمي چند روزي در اين جهان به سر برده و با فرا رسيدن مرگ پرونده حياتش براي هميشه بسته خواهد شد. از ديدگاه انسانِ مادي مسلك، زندگي دنيوي هدف واقعي آدمي بوده و خوشبختي و سعادت در بهتر زيستن و رفاه بيشتر است. در حالي كه انسان الهي معتقد است كه زندگي دنيا يك زندگي موقت و گذر است، براي وصول به زندگي والاتر و بالاتر يعني جهان پس از مرگ. در حقيقت زندگي مادي براي انسان الهي وسيلهاي است براي نيل به كمال نه آنكه هدف واقعي حيات آدمي باشد. بنابراين، چنين انساني مشكلات و ناملايمات زندگي را تحمل كرده و رنجها و ناگواراييهاي زندگي او را به سوي بدبيني و پوچي نخواهد كشاند. اما يك انسان مادي از آنجايي كه به خدا و معاد اعتقاد ندارد، وجود خود و جهان هستي را پوچ و بيهدف ميداند و زندگي را امري لغو و بيهوده برميشمارد. چنين انساني زندگي را يك سلسله تكرار مكررات خسته كننده و ملالتبار ميداند و در نتيجه، كوششهاي آدمي را نيز عبث و بيهوده تلقي ميكند.
انسان مادي چون نميتواند به معماي آفرينش دست يابد و نميتواند بفهمد كه از كجا آمده و چرا آمده و به كجا خواهد رفت، دچار ترديد و نوميدي ميشود.
ويليام جيمز از مادام اكرمان چنين نقل ميكند: "هرگاه من فكر ميكنم كه پيدايش من در روي كره زمين بر حسب تصادف بوده و خود آن كره زمين هم بر حسب تصادف در اين دستگاه منظومه شمسي و بين ستارگان جاي گرفته است، وقتي كه ميبينم مرا موجوداتي كه مانند خود من نامفهوم بوده و عمري زودگذر دارند، احاطه كردهاند و همه به دنبال چيزي موهوم ميرويم؛ آن وقت است كه به طرز عجيبي احساس ميكنم كه در خواب هستم. نميتوانم باور كنم كه اين چيزها كه اطراف من هستند، حقيقتي دارند. به نظر من مدتي در عشق و زماني در رنج بوده و به زودي بايد بميرم. آخرين حرف من اين است: جهان جز خواب و خيالي بيش نيست."3
مادهگرايي موجب ميشود كه آدمي خود را در جهان هستي غريب و تنها حس كند و از درد بيپناهي از درون بنالد.
انسان به پناهگاه نياز دارد و بدون ملجأ و پناه نميتواند زندگي كند و هر هدفي را كه انسان مادي انتخاب كند، چون نسبي است، پناهگاه واقعي نخواهد بود، ولي پناهگاهي را كه الهيون به عنوان خدا انتخاب ميكنند، چون مطلق است و تمامي امور زندگاني انسان را زير نفوذ و سلطه خود قرار ميدهد، بهترين ايدهآل است.
ريشه گرايش بسياري از جوانان غربي را بايد در همين مادهگرايي بيش از حد آنان دانست.
پروفسور يونگ در مصاحبهاي چنين گفته است: "دو سوم از بيماراني كه از سراسر جهان به من مراجعه كردهاند، افراد تحصيلكرده و موفقي هستند كه درد بزرگ يعني پوچي و نامفهومي و بيمعنا بودن زندگي، آنها را رنج ميدهد. مطلب آن است كه بر اثر تكنولوژي و جمود تعاليم و كوتهنظري و تعصب، بشر قرن بيستم لامذهب است؛ سرگشته در جستجوي روح خود است. و تا مذهبي نيابد، آسايش ندارد. در اين راه بايد هدف داشته باشد. بيمذهبي لامحاله پوچي و بيمعنا بودن زندگي را موجب ميشود. داشتن هدف و آرمان به زندگي مفهوم و معنآ ميبخشد و آن كس كه با شجاعت گام در راه خودشناسي گذاشت به خداشناسي ميرسد و در مرحله آخر به تكامل نفس و فرديت خود واصل ميگردد."
7. شرايط نابسامان محيط اجتماعي
شرايط نابسامان محيط اجتماعي بسياري از افراد انساني را به سوي بدبيني و پوچي ميكشاند. اين عامل به ويژه در قرن حاضر از موجبات اصلي پوچگرايي است؛ زيرا انساني كه شعلههاي جنگ را ديده و طعم فقر و گرسنگي را چشيده و در انتظار آزادي از يوغ بندگي و استثمار در حال احتضار بوده و از هر سو فرياد نجات بر آورده و ندايي نشنيده، چگونه ممكن است نسبت به زندگي خوشبين باشد.
بسياري از نامآوران فلسفه پوچي نظير سارتر، كامو و كافكا پوچگراييشان بيشتر به علت نابسامانيهاي محيط اجتماعي بوده است. دكتر محسن هشترودي چنين مينويسد: "بيشتر بدبينان فلسفي افرادي هستند كه دچار دغدغه و اضطراب و خلجان نفساند. روح حساس آنان، كه بيشتر هنرمند و هنر آفريناند، از ديدن ناصوابيها و بيعدالتيها آزرده و از ستمهايي كه در هر تجديد و تجددي، افرادي بسيار و متعدد در آتش آن ميسوزند افسرده و ملول است."
8. نارساييهاي تربيتي
يكي از عوامل اساسي در گرايش افراد به بدبيني، نارساييهاي تربيتي است. اگر انسان در دامان پدر و مادري پاك و در كانوني آكنده از مهر و محبت تربيت يافته باشد، كمتر بدبين خواهد شد. اما اگر فردي به دور از آغوش مادر و كانون گرم خانوادگي بزرگ شده و همواره تشنه مهر و محبت باشد، ريشههاي بدبيني در روان او نضج خواهد گرفت؛ زيرا چگونه ممكن است فردي كه تصويري سياه و تاريك از پدر و مادر خويش داشته و هر لحظه كه خاطرات دوران كودكي يا نوجواني خود را مرور ميكند صحنههايي از نزاع پدر و مادر در جلوي چشمانش آشكار ميشود، بتواند نسبت به زندگي خوشبين باشد.
كسي ميتواند نسبت به زندگي خوشبين باشد كه روي خوش زندگي را ببيند، طعم شاديها و لذتهاي زندگي را بچشد، نه آنكه حاصل عمرش چيزي جز رنج و اندوه نباشد.
مسأله تربيت از اساسيترين عوامل گرايش انسان به خوشبيني يا بدبيني است. در بين بدبينان بزرگ، همان گونه كه گفته شد، شوپنهاور از جمله كساني است كه از كمبود محبت مادري رنج ميبرده و به همين جهت وقتي به راز عشق مادرش با مردي بيگانه پيميبرد، آنچنان ضربهايي بر روانش وارد ميشود كه براي هميشه نسبت به زن و زندگي با ديده بدبيني مينگرد.
9. شكست در هدفگيريها
گروه فراواني از انسانها در زندگي چيزهايي را هدف قرار داده و در راه وصول به آنها ميكوشند. اين افراد هنگامي كه بر اثر موانعي با شكست مواجه شوند، دچار يأس و بدبيني ميشوند. براي مثال، اشخاصي زيبايي يا ثروت و يا مقامي را مورد هدف قرار ميدهند و اين امور تمامي جنبههاي زندگيشان را تحت الشعاع قرار ميدهد. اين افراد اگر نتوانند به معشوق خود يا مقام مورد نظر يا ثروت دلخواه برسند، ضربه رواني بر آنها وارد آمده و زندگي برايشان تيره و تار ميشود.
انتخاب هدف و ايدهآل از اركان اساسي زندگي است، ولي به شرط آنكه انسان هدفي را انتخاب كند كه از نقاط ضعف به دور باشد، نه آنكه اموري مانند ثروت و مقام و دانش را ـ كه بايد وسيله قرار گيرند ـ به عنوان هدف تلقي كند.
ريشه بسياري از بدبينيها در جوانان ما در همين نكته نهفته است. جواني كه وصال به معشوق را هدف حيات خويش تلقي كرده و در راه وصول به آن تمامي اصول ثابته زندگي را زير پا ميگذارد، بدون شك هنگامي كه در اين راه با شكست روبرو شود، دچار يأس و بدبيني خواهد شد. گذشته از آن، انسان وقتي هدفي را در نظر بگيرد، متناسب با ارزشي كه براي آن هدف قايل است براي وصول به آن هدف اميدوار است؛ به عبارت ديگر، ارزش اميد وابسته است به ارزش هدف مورد انتخاب. از همين روي، اگر انسان به هدف خود برسد، شادي و نشاطي متناسب با آن سطح روح او را فرا خواهد گرفت، اما اگر نتواند به آن هدف برسد يأس و نوميدي متناسب با آن گريبانگير وي خواهد شد.
از اينجاست كه بايد گفت يأس و نوميدي، بدبيني و پوچي، كه پس از شكست در وصول به هدفهاي گوناگون به انسان دست ميدهد يكسان نيستند؛ زيرا همان گونه كه گفته شد، اين امر بستگي به اين دارد كه انسان تا چه حد براي هدف خود ارزش قايل است. به عبارت ديگر، چه حد و اندازهاي آن هدف حيات انسان را در زير سلطه خود قرار داده تا در نتيجه به همان حد براي رسيدن به آن اميدوار بوده باشد.
بنابراين، اولا بايد در انتخاب هدف دقت به عمل آورد و در ثاني براي هدفي كه انسان در امور زندگي در نظر ميگيرد بايد متناسب با ارزشي كه ميتواند براي حيات وي داشته باشد ارزش قايل شود؛ نه اينكه انسان براي هدفي كه در حقيقت وسيلهاي است براي وصول به يك هدف بالاتر آنچنان ارزش قايل شود كه اگر شكست خورد، دچار يأس و بدبيني مطلق شده و زندگي برايش ارزش واقعي خود را از دست بدهد.
10. عقده حقارت
احساس حقارت و خود كمبينى نيز موجبات بدبينى انسان را فراهم ميآورد. اگر احساس حقارت افزايش يابد، آدمى دچار اين بيمارى كه از بيماريهاى روانى است، خواهد شد. فردى كه دچار اين بيمارى شود، عموماً نقايص و ضعفهاى خود را ميبيند و كمتر به نقاط مثبت وجودى خود آگاه است.
احساس حقارت يا خود كمبينى احساسى سالم است، زيرا انسان ميكوشد تا خود را به سوى كمال كشاند، اما عقده حقارت يك بيمارى روانى است.
توجه بيش از حد و افراطى به خود و نقايص خويش باعث ميشود تا انسان كمتر خود را در ميان جمع راه دهد. از همين روى افرادى كه دچار عقده حقارت شدهاند، همواره تنهايى ميگزينند و در خود فرو ميروند. يكى از روانشناسان در اين زمينه ميگويد: "كسى كه از نزديكان و همنوعانش كنارهجويى ميكند، معنايش اين است كه از يك حس حقارتى كه مولود تجارب دوران كودكى است، در عذاب است. از اينرو، بنا به موازين روانشناسى، هر واقعه و خاطرهاى كه عزت نفس و غرور ذاتى را ضعيف و معدوم كند، عاملى است براى توسعه و تقويت عقده حقارت او و وسيلهاى است كه وى را در رديف اعضاى پريشان حال و ضعيفالنفس در ميآورد.
ريشه حقارت "ترس" است! بنابراين، اگر كسى در نتيجه يك حادثه زندگياش از افكار منفى انباشته خواهد شد.... "4
انسانى كه دچار عقده حقارت شده، چون خود را در زندگى شكست خورده مييابد، دچار يأس و بدبينى خواهد شد. چنين فردى از بيثباتى و عدم اعتماد به نفس رنج ميبرد و همواره دچار ترديد و دودلى است و نميتواند به موقع تصميمگيرى كند.
كسى كه دچار عقده حقارت شده، از واقعيات فرار ميكند و به امور خيالى و واهى پناه ميبرد. در ميان چنين افرادى اعتياد به الكل و مواد مخدر و قمار بسيار ديده ميشود.
11. ناسازگارى با محيط
عدم سازش با محيط نيز از عوامل مؤثر در گرايش به بدبينى است. سازگارى با محيط يكى از شرايط اساسى براى بقاى هر موجود زنده است. اگر زندگى حيوانات را بررسى كنيم، درمييابيم كه هرگاه با مانع يا موانعى برخورد كنند ميكوشند تا ارگانيسم خود را با محيط خويش تطبيق دهند و اگر به اين كار موفق نشوند، رهسپار ديار نيستى خواهند شد. در اين ميان انسان نيز ميكوشد تا خود را با محيط خويش سازش دهد، اما فرقى كه بين انسان و حيوانات وجود دارد اين است كه انسان با قدرت و اختيار خويش سعى دارد تا به انتخاب محيط بپردازد.
اينجاست كه اگر انسانى نتواند محيط دلخواه خود را برگزيند، دچار نابسامانيهاى روحى و روانى خواهد شد. مگر نه اين است كه هر فردى با هر محيطى سازش پيدا نميكند؟
درست است كه محيط ايدهآل يافت نميشود، ولى انسان متعادل، انسانى است كه سعى كند در بين آنچه موجود است دست به انتخاب زند وگرنه ناسازگارى مطلق با محيط، آدمى را به سوى نيستى خواهد كشاند. اگر انسانى نتواند در شرايط موجود دست به انتخاب زند و به عبارت ديگر، نتواند خود را با موقعيت موجود سازش دهد، به سوى بدبينى و پوچى كشانده خواهد شد. و در نتيجه زندگى ارزش واقعيش را از دست خواهد داد. افراد نازپروردهاى كه انتظار دارند همه مطابق ميل آنها رفتار كنند و همه چيز نيز مطابق خواست آنها باشد، وقتى با مشكلات زندگى مواجه شوند، دچار يأس و بدبينى خواهند شد.
همچنين كسانى كه در كانون خانوادگى با يكديگر سازش و تفاهم ندارند، دچار اين مشكل ميشوند.
12. خودناپذيرى
يكى ديگر از عوامل گرايش به بدبينى و پوچى ناخودپذيرى است. ناخودپذيرى يعنى اينكه انسان از جنسيت خود راضى نباشد. مثلا مرد از مرد بودنش يا زن از زن بودنش راضى نباشد. خودپذيرى، كه رضايت از موجوديت خويش است، شرط اساسى تعادل روانى است. انسانى كه از خويشتن راضى نباشد و به عبارت ديگر نتواند خود را بپذيرد نسبت به زندگى و افراد انسانى بدبين خواهد شد. گذشته از عوامل فيزيولوژيكى كه منجر به خودناپذيرى ميشود، تبعيضهايى كه پدران و مادران يا اجتماع بين دختر يا پسر قايل ميشوند، علت اساسى ناخودپذيرى است.
فرد خودناپذير از آنجايى كه وجود خود را زايد و بيهوده و عاريتى ميداند، ناخودآگاه نميتواند زندگى را با تمام پستيها و بلنديهايش بپذيرد. كسى كه توان فكرى و روانيش را بر خود متمركز كرده و همواره براى فرار از خود راه گريزى ميجويد، چگونه خواهد توانست به زندگى بينديشد و سعى بر رفع مشكلات، رنجها و دردهاى آن داشته باشد.
پينوشتها:
. برگرفته از كتاب فلسفه آفرينش، دكتر عبدالله نصري، ص 185-205.*
1. دين و روان، ص 25 ـ 26.
2. در ستايش فراغت، ص 210.
3. دين و روان، ص 44.
4. عقده حقارت، ص 7 ـ 8
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید