می گویند مردهایشان بیشتر از 60 نفر نبودند، باقی دیگرشان یک عده زن و بچه بودند. زن هم زیاد نبوده، یک عده معدودی بودند. بچه هم کم بود. یعنی همه نفوسشان، زن و مرد و بچه شان شاید به صد نفر نمی رسید. آنها دور تا دور اینها بودند، حلقه را تنگتر و تنگتر کردند. این صدا که پیچید، زینب کبری علیهاسلام در درون یک خیمه بود، فورا بیرون دوید ببیند چه خبر است. تا این وضع را دید آمد سراغ اباعبدالله. آرام دست روی شانه اباعبدالله گذاشت، عرض کرد برادر جان! این صداها را نمی شنوی؟ اباعبدالله سر را بلند کرد ولی بی اعتنا به این وضع. ظاهرا در همین جاست که فرمود: الآن در عالم رؤیا جدم پیامبر اکرم را در خواب دیدم و به من فرمود: حسینم! تو عن قریب به من ملحق خواهی شد. (حالا اینجا ببینید دیگر زینب چه حالی پیدا می کند!) فورا اباعبدالله از جا حرکت کرد و فرمود برادرم عباس بن علی بن ابیطالب بیاید. اباالفضل آمد با دو سه نفر از بزرگان و خیار صحابه که از مشاهیر دنیای اسلام بودند، مثل جناب حبیب بن مظهر و جناب زهیربن قین. اینها همه صحابه پیغمبر بودند.
فرمود: برادر! برو ببین چه تازه ای است، چه خبر است، سرشب وقت غروب اینها از ما چه می خواهند؟ ابی الفضل با این دو سه نفر رفتند و در مقابل لشگر ایستادند و اعلام کردند: بایستید، با شما حرف داریم. آنها هم ایستادند. فرمود: چه شده است، چه می خواهید؟ گفتند: امر قاطع از امیر ابن زیاد رسیده است که حسین باید یکی از دو کار را انتخاب کند: یا تسلیم، کت بسته او را تحویل ابن زیاد بدهیم یا جنگ. فرمود: پس شما بایستید، از جای خود تکان نخورید تا من بروم با برادرم در میان بگذارم. ابی الفضل می داند و شک ندارد که حسین چه راهی را انتخاب کرده است ولی به قدری در مقابل اباعبدالله با ادب است که هرگز نمی خواهد از طرف خودش حرف بزند، می خواهد پیغام اباعبدالله را برساند. برگشت ولی آن دو نفر ایستادند، شروع کردند به صحبت کردن، پند و اندرز دادن، نصیحت کردن.ابالفضل برگشت و گفت: برادر جان! چنین می گویند، حالا چه امر می فرمایید من همان را بگویم.
فرمود: اما تسلیم، محال است که من دست تسلیم .... (گریه استاد) من می جنگم تا در راه خدا شهید بشوم، ولی فقط یک موضوع هست تو با اینها در میان بگذار و آن اینکه الآن سرشب است، جنگ را بگذارند برای فردا. برادر جان! خدا خودش می داند که من که این جمله را می گویم نه برای این است که می خواهم شهادت را به تأخیر انداخته باشم بلکه می خواهم امشب را تا صبح با خدای خودم نماز بخوانم و راز و نیاز کنم. حضرت ابوالفضل برگشتند و فرمودند: برادرم می گوید من جنگ را انتخاب کردم ولی ما فقط یک استدعا از شما داریم، می پذیرید یا نه؟ و آن این است که امشب را به ما مهلت بدهید.
عده ای فریاد کردند که خیر مهلت نه، امیر گفته است که بعد از اینکه نامه من رسید معطل نشوید. یک عده هم گفتند چه عجله ای است برای امشب، باشد فردا. در میانشان اختلاف افتاد. یکی از رؤسای خود آنها که رویش حساب می کردند یکدفعه آمد جلو اینها ایستاد و با تغیر گفت: آخر شرم و حیا هم خوب چیزی است، وقتی ما با کفار و مشرکین می جنگیدیم اگر آنها به ما می گفتند شب را مهلت بدهید ما شب با آنها هرگز نمی جنگیدیم، حالا پسر پیغمبر خود ما از ما چنین مهلتی ....(گریه استاد). پسر سعد دید که کار به اختلاف کشیده است و اگر روی نظر خودش پافشاری کند ممکن است که در میان لشگر تفرقه بیفتد و بد بشود گفت: بسیار خوب، امشب را ما مهلت می دهیم تا فردا.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید